next page

fehrest page

back page

مقتولين جنگ بدر
كسانى كه تصور مى كنند مطابق اين آيه ، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اسير گرفت و قبل از اينكه كشتار به راه اندازد، از آنها فديه گرفت ، دروغ گفته اند؛ زيرا اسير گرفتن بعد از كشتار مشركان و كشته شدن بزرگان قريش و سركشان ايشان بود؛ مانند: ابو جهل ، عتبة بن ربيعه ، شيبه برادر او، و وليد فرزند وى ، عاص بن سعيد، اسود بن عبدالا سد مخزومى ، امية بن خلف ، زمعة بن اسد، عقيل بن اسود، نبيه ، منبه ، ابوالبخترى ، حنظلة بن ابى سفيان ، طعيمة بن عدى بن نوفل ، نوفل بن خويلد، حارث بن زمعه ، نظر بن حارث بن عبدالدار، عمير بن عثمان تميمى ، عثمان و مالك ، برادران طلحه ، مسعود بن امية بن مغيره ، قيس بن فاكة بن مغيره ، حذيفة بن ابى حذيفة بن مغيرة ، ابو قيس بن وليد بن مغيره ، عمروبن مخزوم ، ابوالمنذر بن ابى رفاعه ، حاجب بن سائب بن عويمر، اوس بن مغيرة بن لوذان ، زيد بن مليص ، عاصم بن ابى عوف ، سعيد بن وهب همپيمان بنى عامر، معاوية بن عبدالقيس ، عبداللّه بن جميل بن زهير بن حارث بن اسد، سائب بن مالك ، ابوالحكم بن اخنس ، هشام بن ابى امية بن مغيره تا هفتاد نفر از سران و زعماى مشركين كه در تواريخ ثبت است و همه مى دانند.
بنابراين چگونه ممكن است بعد از اين كشتار سخت ، گفته شود كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - قبل از كشتار، اسير گرفت ، اگر عقل داشته باشند؟ و بعد از اين ماجرا چگونه اين سرزنش ؛ متوجه پيغمبر مى شود اى مسلمانان ؟ با اينكه همه مى دانيم پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از هر گونه سرزنشى ، مبرا و پيراسته است .
حق اين است كه آيه در مورد سرزنش آن دسته از اصحاب نازل شد كه مى خواستند از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - عيبجويى كنند، چنانكه خداوند متعال در اين آيه شريفه حكايت مى كند كه : ((و چون خدا يكى از آن دو دسته را به شما وعده داد كه نصيبتان مى شود، و شما دوست داشتيد دسته اى كه قدرت نداشت ، نصيبتان شود و خدا مى خواست با كلمات خويش حق را استقرار دهد و باطل زايل شود))(486) .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با اصحاب مشورت كرد(487) و فرمود: قريش با تجهيزات كامل براى جنگ با من به حركت در آمده اند، شما چه مى گوييد؟ براى تصاحب كاروان آنها كه از سوريه باز مى گردد برويم يا خود را آماده جنگ با آنان كنيم ؟
اصحاب گفتند: تصاحب كاروان براى ما بهتر از برخورد دشمن مجهز است . بعضى هم چون ديدند پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اصرار به جنگ دارد، گفتند: چرا از جنگ صحبت نكردى تا خود را آماده آن كنيم .
ما به منظور دستبرد به كاروان مشركان خارج شديم نه براى جنگ . رنگ رخسار رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - تغيير نمود. خداوند نيز اين آيه شريفه را نازل فرمود: ((چنانكه خدايت تو را از خانه ات بيرون آورد و گروهى از مؤ منين ، كراهت داشتند؛ در كار حق با آنكه روشن شده ، با تو مجادله مى كنند، گويى به سوى مرگشان مى كشند و خودشان مى نگرند))(488) .
و چون خداوند اراده فرمود كه آنها را با عذر خواستن پيغمبر، قانع سازد، و از تعرض به كاروان قريش باز دارد، و براى جنگ - كه خواست پيغمبر بود - آماده سازد. فرمود: ((ما كانَ لِنَبِ-ىٍّ اَنْ يَكُونَ لَهُ اَسْرى ...)) شما مى خواهيد عوارض دنيا را بر پاداش آخرت مقدم بداريد، ولى خدا مى خواهد كه شوكت دشمنانش را با جنگ ، درهم شكسته شود.
معناى آيه شريفه همين است و هر كس عكس آن را معنا كند، اجتهاد شخصى و كار بى جايى نموده است . من اطلاع ندارم كسى در اين باره بر من سبقت گرفته باشد، چون من اين آيه را در ((الفصول المهمه ))(489) مطرح ساخته و آن را تفسير نموده ام .
49 - كشتن اسيران جنگ حنين
وقتى خداوند متعال بنده و فرستاده اش پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - را در روز حنين و جنگ قبايل ((هوازن )) پيروز گردانيد و فتحى آشكار نصيب او كرد، منادى پيغمبر اعلام نمود كه اسيران را نكشيد.
عمر خطاب از كنار يكى از اسيران به نام ((ابن اكوع )) - كه در بند بود - گذشت . اين مرد را قبيله هذيل در روز فتح مكه فرستاده بودند تا به نفع آنان جاسوسى كند و اخبار پيغمبر و اصحاب را آنچه مى شنود و مى بيند به آنان اطلاع دهد.
وقتى عمر او را ديد - چنانكه شيخ مفيد در ارشاد، مى نويسد - گفت : اين دشمن خدا ميان ما آمده بود تا جاسوسى كند، اينك كه اسير شده او را بكشيد. يكى از انصار هم گردن او را زد. وقتى اين خبر به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد آنها را مورد ملامت قرار داد و فرمود: مگر من سفارش نكردم كه اسيران را نكشيد؟!
بعد از قتل اين مرد - به گفته شيخ مفيد در ارشاد - افراد ديگرى را هم كشتند؛ مانند جميل بن معمر بن زهير. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شد وبه دنبال انصار فرستاد و فرمود: چرا او را كشتيد؟ با اينكه نماينده من به شما اطلاع داد كه اسيران را نكشيد.
آنها هم عذر آوردند كه ما به گفته عمر او را كشتيم (490) . پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روى خود را از عمر بگردانيد تا اينكه عمير بن وهب از وى شفاعت كرد و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - او را بخشيد.
مؤ لّف :
از جمله كسانى كه در حنين كشته شدند، زنى از قبيله هوازن بود كه خالد وليد او را كشت . پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از كشتن وى سخت ناراحت شد؛ زيرا حضرت ، بر وى گذشت و ديد كه مردم اجتماع كرده اند و او را نظاره مى كنند. به يكى از اصحاب فرمود: خالد را ملاقات كن و بگو پيغمبر تو را از كشتن بچه و زن و مزدور برحذر داشته است . اين را محمدبن اسحاق در سيره خود نقل كرده است .
احمد حنبل به نقل از ((البداية والنهاية )) در آخر غزوه حنين ، مى نويسد: ابو عمر عبدالملك بن عمرو و مغيرة بن عبدالرحمن از ابو الزناد روايت مى كند كه گفت : مرقع بن صيفى از جدّش رباح بن ربيع برادر حنظله كاتب نقل كرد كه چون پيغمبر از جنگى كه پيشقراول آن خالد وليد بود بازگشت ، رباح و همراهانش از كنار زنى گذشتند كه پيشقراولان او را كشته بودند. سپس اجتماع نموده به تناسب اندام وى مى نگريستند، تا اينكه پيغمبر در حال سواره سر رسيد، مردم كنار رفتند تا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آن كشته را بنگرد. حضرت فرمود: اين زن نبايد كشته مى شد. سپس فرمود: خالد را پيدا كن و بگو بچه ها و مزدوران نبايد كشته شوند.
ابو داوود و نسايى و ابن ماجه اين روايت را در ضمن حديث مرقع بن صيفى نقل كرده اند.
50 - فرار از جنگ
براى افراد مسلمان در نكوهش فرار جنگ ، كافى است كه بگوييم : خداوند متعال به مؤ منين مى فرمايد: ((يا اَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِذا لَقيتُمُ الَّذينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الاْ دْبارَ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئذٍ دُبُرَهُ اِلاّ مُتَحَرِّفاً لِقتالٍ اَو مُتَحيّزاً اِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ وَ مَاءْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ))(491) ؛
يعنى : ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چون كافران را ببنييد كه اجتماع كرده اند، پشت به آنها نكنيد. هر كس در آن روز، پشت به آنها كند، و جز بخاطر حمله ، روى بگرداند، يا به سوى گروهى ديگر برود مقرون به غضب شده و جاى او جهنم است كه سرانجامى بد دارد)).
اين نص صريح مطلق است (492) ، در آيه محكمى از آيات قرآن مجيد و فرقان عظيم ، ولى بعضى از صحابه در مقابل آن اجتهاد نمودند، نه در يك مورد بلكه در موارد متعدد، در موقع عمل ، انحراف حاصل كردند (به نمونه هايى از آن مى پردازيم ):
(الف )از جمله :
در روز جنگ احد بود كه ابن قمئه به مصعب بن عمير(رض ) حمله كرد و او را كشت ، و پنداشت كه پيغمبر است . ابن قمئه نزد قريش برگشت و مژده داد كه پيغمبر را كشته است ! مشركان نيز به يكديگر مژده مى دادند و مى گفتند: محمد كشته شد! محمد كشته شد! ابن قمئه او را كشت .
با اين خبر، دلهاى مسلمانان از جا كنده شد، و به كلى پراكنده شدند و با بى نظمى ، روى به فرار نهادند. چنانكه خداوند حكايت مى كند كه : ((هنگامى كه از كوه بالا مى رفتيد و به كسى اعتنا نمى كرديد و پيغمبر از دنبالتان شما را مى خواند و خدا سزايتان را به غمى روى غمى داد))(493) .
در آن روز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را ندا مى داد و مى فرمود: ((بندگان خدا! بندگان خدا! بياييد. من پيغمبر هستم ، هر كس ‍ ثابت ماند بهشت از آنِ اوست )) با اين صدا و نظير آن ، آنان را مى خواند، با اينكه در آخر آنها قرار داشت ، ولى آنها طورى فرار مى كردند كه به كسى توجه نداشتند!
طبرى و ابن اثير در تاريخ خود مى نويسند: فرار به وسيله گروهى از مسلمانان به پايان رسيد كه عثمان بن عفان و ديگران در ميان ايشان بودند، آنها به ((اعوص )) رفتند و سه روز در آنجا ماندند، سپس نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - باز گشتند. وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را ديد فرمود: شما از جنگ روى برتافتيد!
فرار اين عده از جنگ و بازگشت سه روز بعد آنان و گفتار پيغمبر به ايشان ، در همه كتبى كه راجع به جنگ احد به تفصيل سخن گفته اند، آمده است .
و نيز طبرى و ابن اثير در تاريخ خود آورده اند كه : انس بن نضر عموى انس بن مالك به عمر و طلحه و گروهى از مردان مهاجر برخورد، ديد دست از جنگ كشيده اند، پرسيد: چرا نمى جنگيد؟
گفتند: پيغمبر كشته شد.
پرسيد: بعد از پيغمبر چه مى كنيد؟ به همانگونه كه پيغمبر مُرد، شما هم بميريد.
سپس به دشمن حمله كرد و چندان پيكار نمود تا كشته شد. بعد از مرگش ‍ در بدن وى هفتاد جاى زخم يافتند، و جز خواهرش كسى او را نشناخت و او نيز برادرش را به وسيله انگشتان زيبايش شناخت !
مورخين مى نويسند: انس شنيد عده اى از مسلمانان كه عمر و طلحه در ميان آنها بودند، وقتى شنيدند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كشته شده است ، گفتند: اى كاش ! كسى از سوى ما نزد عبداللّه ابن ابى سلول (رئيس منافقين كه از اين جنگ روى برتافته بود - مترجم ) مى رفت و امان نامه اى از ابوسفيان - پيش از آنكه كشته شويم - براى ما مى گرفت !!
انس بن نضر گفت : اى مردم ! اگر راست باشد كه پيغمبر كشته شده است ، خداى محمّد كه كشته نشده ؟ به همان نيت كه محمّد جهاد مى كرد، جنگ كنيد. خدايا! من از گفته اينان از تو پوزش مى طلبم و از آنچه اينها كرده اند، بيزارى مى جويم ، سپس جنگيد تا به شهادت رسيد - رضوان اللّه عليه وبركاته - . اين داستان را نيز تمام مورخانى كه ماجراى جنگ احد را نوشته اند، آورده اند.
(ب ) از جمله :
در روز جنگ حنين بود كه مطابق آيه 25 از سوره توبه : ((اِذْ اَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ...)) (وتفسير آن ) ابوبكر لشكر اسلام را - كه دوازده هزار سرباز بود - چشم زد و شكست خوردند. در ميان كسانى كه فرار كردند و پشت به جنگ نمودند به گفته بخارى (494) ونقل ابن كثير(495) عمر بن خطاب بود.
بخارى از ابو قتاده انصارى روايت مى كند كه در جنگ حنين ، مسلمانان و از جمله عمر بن خطاب ، گريختند. من به عمر گفتم : چرا فرار مى كنند. عمر گفت : كار خداست ...!
(ج ) از جمله :
در روز جنگ خيبر بود كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، ابوبكر را با لشكرى براى فتح قلعه فرستاد، ابوبكر گريخت و برگشت !
اين حديث را حاكم نيشابورى در جلد سوم ، صفحه 27 كتاب خود، به همين نحو كه گفتيم نقل كرده است . سپس مى گويد: اين حديث با سند صحيح نقل شده است ، ولى بخارى و مسلم روايت نكرده اند!
ذهبى با تصريح به صحت آن در تلخيص مستدرك آورده است .واز جابربن عبداللّه انصارى در يك حديث طولانى - كه حاكم آن را نقل كرده و در مستدرك (496) آن را صحيح دانسته - روايت شده است كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:
((فردا مردى را به سوى قلعه مى فرستم كه خدا و پيغمبر را دوست دارد، و خدا و پيغمبر هم او را دوست دارند و از جنگ روى برنمى تابد. و خداوند قلعه را به دست او بگشايد))(497) .
سربازان هر كدام اميد داشتند كه آن فاتح آن باشند. على - عليه السّلام - در آن روز مبتلا به دردِ چشم بود. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به او فرمود: حركت كن .
على - عليه السّلام - گفت : يا رسول اللّه ! جايى را نمى بينم .
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آب دهان مبارك خود را به چشم على - عليه السّلام - كشيد و پرچم اسلام را به دستش داد. على - عليه السّلام - عرض كرد: يا رسول اللّه ! به چه چيز جنگ كنم ! فرمود: به اينكه بگويند: ((اشهد ان لااله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّداً رسول اللّه )) وقتى كه اين را گفتند، خون و مالشان از طرف من محترم است . مگر اينكه حق آن را ادا نكنند، حساب آنها هم با خداست . على - عليه السّلام - به ملاقات يهوديان خيبر رفت و فتح كرد.
حاكم بعد از نقل اين حديث ، مى گويد: بخارى و مسلم در نقل حديث رايت ، اتفاق نظر دارند، ولى به اين سياق نقل نكرده اند. ذهبى نيز در تلخيص مستدرك ، همين را گفته است .
اياس بن سلمه گويد: پدرم حديث كرد و گفت : ما، در جنگ خيبر با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بوديم . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آب دهانش را به چشم على - عليه السّلام - كشيد و دردِ آن برطرف شد. سپس پرچم (رايت ) را به دست او داد و به ميدان رفت . مرحب خيبرى به جنگ او آمد و گفت :
((خيبريان مى دانند كه من مرحب هستم ، غرق در سلاحم ، و شجاعى مجرب هستم ، هنگامى كه آتش جنگ شعله ور مى شود))(498) .
على - عليه السّلام - به مبارزه او شتافت و فرمود: (( من همانم كه مادرم مرا شير شرزه خوانده است ؛ مانند شير بيشه كه وحشتناك است . با شما پيكار سخت و سهمگين خواهم كرد))(499) .
سپس حمله كرد و با يك ضربت كاسه سر او را جدا ساخت و به قتل رسانيد و به دنبال آن ، فتح قلعه هاى خيبر ميسر شد.
حاكم نيشابورى اين حديث را در بحث جنگ خيبر آورده ، سپس گفته است : اين حديث با شرط مسلم صحيح است ، ولى بخارى و مسلم آن را بدين سياق نقل نكرده اند! ذهبى هم آن را صحيح دانسته و در تلخيص ‍ نقل كرده است .
(د) از جمله :
در جنگ ((سلسله )) در وادى رمل بود. اين جنگ هم مثل جنگ خيبر بود؛ زيرا نخست پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - ابوبكر را به ميدان فرستاد، ولى او با لشكر گريخت ، سپس عمر را فرستاد، او نيز با افراد تحت فرمانش فرار كرد، ولى بعد از آنها على - عليه السّلام - را فرستاد و على - عليه السّلام - با غنايم و اسيران برگشت . شيخ مفيد اين نبرد را به تفصيل در كتاب ((ارشاد)) نقل كرده است (مراجعه كنيد تا به حقيقت مطلب پى ببريد).
اين جنگ سلسله غير از جنگ ((ذات السلاسل )) است كه در سال هفتم هجرت به فرماندهى عمروبن عاص روى داد. در آن جنگ نيز ابوبكر، عمر و ابو عبيده جراح ، تحت فرماندهى عمرو بن عاص بودند، چنانكه عموم مورخان گفته اند.
ميان عمر خطاب و عمرو عاص از قديم شكر آب بود. حاكم نيشابورى در كتاب مغازى (500) به اسناد خود از عبداللّه بن بريده از پدرش نقل مى كند كه گفت : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - عمرو عاص را به جنگ ذات السلاسل فرستاد كه ابوبكر و عمر در لشكر وى وى بودند. همين كه به ميدان جنگ رسيدند، عمرو عاص دستور داد كه آتش روشن نكنند. عمر خطاب در خشم فرو رفت و نزديك بود با وى گلاويز شود، ولى ابوبكر او را باز داشت و به وى فهماند كه چون عمروبن عاص آشنايى به جنگ داشته ، لذا پيغمبر او را فرمانده لشكر نموده است ، عمر هم از او دست برداشت .
حاكم بعد از نقل اين حديث ، مى گويد: اين حديث داراى اسناد صحيح است . ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكرده اند! ذهبى نيز در تلخيص ‍ نقل كرده و تصريح به صحت آن نموده است .
تذكر لازم :
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در بزرگداشت على - عليه السّلام - و برترى وى بر ساير صحابه كه داراى سوابق زياد در اسلام بودند، اسلوبهاى حكيمانه اى داشت كه متدبّران در سيرت مقدس وى ، به خوبى مى دانند؛ از جمله اينكه : هيچگاه على - عليه السّلام - را تحت فرماندهى و فرومانروايى كسى قرار نداد؛ نه در جنگ و نه در صلح ، ولى اميرانى بر ديگران گماشت . از جمله عمرو عاص را در جنگ ذات السّلاسل بر ابوبكر و عمر امير كرد، و هنگام رحلت - چنانكه در اوايل كتاب گفتيم - اسامة بن زيد را با توجه به جوان بودنش ، فرمانده سپاهى نمود كه پيرمردان و بزرگان مهاجر و انصار؛ امثال ابوبكر، عمر و ابو عبيده جرّاح در آن بودند. اين معنا امرى مسلم است و در اخبار گذشتگان آمده است .
وقتى على - عليه السّلام - را فرمانده سپاهى مى نمود، گروهى از سابقين در اسلام را تحت فرماندهى وى قرار مى داد، ولى هرگاه ديگران را امير مى كرد على - عليه السّلام - را نزد خود نگاه مى داشت !
و هرگاه دو ستون را مأ مور نبردى مى نمود، يكى به فرماندهى على - عليه السّلام - و ديگرى به فرماندهى غير او و دستور مى داد هر جا گِرد آمدند، فرماندهى واحد از آنِ على - عليه السّلام - باشد، ولى وقتى از هم جدا شدند هر يك فرمانده ستون خود باشد.
از حسن بصرى راجع به على - عليه السّلام - سؤ ال شد، گفت : چه بگويم درباره كسى كه چهار صفت مهم در او جمع بود،
اوّل :
امين دانستن او بر سوره برائت (چنانچه معروف است كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - ابتدا ابوبكر را براى قرائت سوره برائت انتخاب نموده بود تا به مكه رفته و آن را قرائت كند. ابوبكر در بين راه بود كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - از سوى پروردگار مأ مور شد تا على - عليه السّلام - را موظف به اين كار نمايد. و على - عليه السّلام - رفت وسوره برائت را از ابوبكر گرفت وخود اين مهم را به انجام رساند).
دوم :
هنگامى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به جنگ تبوك رفت و على - عليه السّلام - را به جاى خود در مدينه گذاشت و فرمود: ((تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى ، جز اينكه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود)). اگر چيزى غير از پيغمبرى بود كه در على - عليه السّلام - نبود، آن را هم مانند نبوت استثنا مى كرد.
سوم :
اين گفته پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - است كه فرمود: ((دو چيز سنگين در ميان شما مى گذارم : كتاب خدا و عترتم )).
چهارم :
اينكه هرگز پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كسى را بر على - عليه السّلام - امير نكرد، ولى امرايى را بر سايرين گماشت (501) .
در جنگ خيبر نيز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، نخست ، ابوبكر و بعد عمر را امير كرد، ولى على - عليه السّلام - با آنها نبود، امّا وقتى كه روز ديگر على - عليه السّلام - امير لشكر شد، ابوبكر و عمر تحت فرماندهى وى بودند و قلعه هاى خيبر به دست وى فتح شد. والحمدللّه على ذلك كلّه .
احمد حنبل (502) از حديث بريده روايت نموده است كه : پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، دو ستون نظامى را به يمن فرستاد. در رأ س يك ستون ((على - عليه السّلام - )) فرمانده ستون ديگر ((خالدبن وليد)) بود. بعد فرمود: هر جا كه به هم رسيديد، فرمانده كلّ سپاه با على - عليه السّلام - است . و هرگاه از هم جدا شديد هر كدام فرمانده سپاه خود باشد.
ما به قبيله بنى زبيده برخورد نموديم و پيكار كرديم . مسلمانان بر مشركان آنجا فاتح شدند. پس از جمع آورى غنايم و اسيران ، ((على )) - عليه السّلام - زنى را از ميان اسيران براى خود برگزيد. بريده گويد: در اين خصوص خالد وليد نامه اى براى پيغمبر نوشت و توسط من فرستاد.
وقتى به حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيدم ونامه را تحويل دادم و آن را براى حضرت خواندند، ديدم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شد. من عرض كردم يا رسول اللّه ! من تقصير ندارم شما مرا با مردى (خالد) فرستادى و دستور دادى كه از وى اطاعت كنم اينك به فرمان او نامه را براى شما آورده ام .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((به على چيزى نگو؛ زيرا او از من است و من از اويم ، او بعد ازمن سرپرست شماست . او از من است ومن از اويم و او بعد از من سرپرست شماست )).
اين حديث را عده بى شمارى از اصحاب سنن و مسانيد نقل كرده اند و ما در مراجعه 36 كتاب ((المراجعات )) نقل كرده ايم (مراجعه شود).
گاهى چنين مى شد كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - يكى از رجال اسلام را امير لشكر مى كرد، او مى رفت و بدون نتيجه باز مى گشت ، بعد على - عليه السّلام - را به جاى او مى گماشت و اعزام مى داشت و او با فتح و پيروزى قطعى مراجعت مى كرد. از اين جا به خوبى معلوم مى شود كه جايگاه على - عليه السّلام - چيست . اما اگر پيغمبر بار اول او را براى امير لشكر، تعيين مى فرمود، چنين حاصلى به دست نمى آمد.
و زمانى هم شخصى را مأ مور كار مهمى مى نمود كه همه گردن مى كشيدند، خدا وحى مى فرستاد كه اين كار را جز تو يا كسى كه از تو باشد نمى تواند انجام دهد. چنانكه در خصوص ((سوره برائت )) اين كار انجام گرفت و على - عليه السّلام - به جاى ابوبكر سوره برائت را گرفت و در روز حج بزرگ ، بر مشركان قرائت فرمود(503) .
51 - نهى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از پاسخ دادن به ابوسفيان
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در جنگ احد با هفتصد نفر از اصحاب خود، وارد دره احد شد و پشت به كوه ، صفوف خود را آراست . مشركان سه هزار نفر بودند؛ هفتصد نفر زره پوش و دويست نفر سواره و پانزده زن هم همراه داشتند.
در ميان مسلمانان نيز دويست نفر زره داشتند و دو نفر هم سواره بودند. دو لشكر آماده جنگ شدند. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - مقابل مدينه ايستاد، و كوه احد را پشت سر قرار داد. پنجاه نفر تيرانداز را هم در پشت سر، در دهانه شكافى تعيين فرمود تا به فرماندهى عبداللّه بن جبير، پشت سر خود را از حمله دشمن حفظ كند.
سپس به عبداللّه جبير فرمود: سواره نظام دشمن را از ما دور گردان تا از پشت سر به ما حمله نكنند. شما در محل خود بمانيد؛ چه ما فتح كنيم يا شكست بخوريم شما محل خود را رها نكنيد؛ زيرا ما فقط از همين شكاف بين دو كوه واهمه داريم .
در اين هنگام ، طلحة بن عثمان از لشكر دشمن بيرون آمد و گفت : اى جماعت اصحاب محمّد! شما عقيده داريد كه اگر ما را كشتيد به جهنّم مى رويم و اگر به دست ما كشته شديد، به بهشت خواهيد رفت . آيا كسى هست كه بخواهد با شمشير من به بهشت برود يا با شمشير خود، مرا روانه جهنّم كند؟!
ابن اثير مى گويد: على بن ابى طالب - عليه السّلام - به هماوردى او پيش آمد و با يك ضربت ، پاى او را قطع كرد و نقش بر زمين شد، لباسش بالار رفت و عورتش آشكار شد، طلحة بن عثمان حضرت را سوگند داد و على - عليه السّلام - هم دست از وى برداشت ، زيرا مى دانست كه او چندان دست و پا مى زند تا به هلاكت مى رسد.
در اين هنگام ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - تكبير گفت و فرمود: قهرمان لشكر، كار خود را كرد. مسلمانان نيز با تكبير رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - تكبير گفتند. سپس حضرت از على - عليه السّلام - پرسيد: چرا او را به حال خود گذاشتى ؟
على - عليه السّلام - گفت : براى اينكه مرا به خويشاوندى خود با من قسم داد، من هم شرم كردم كه او را تعقيب كنم .
على - عليه السّلام - بعد از او به علمداران لشكر مشركان حمله برد و يكى بعد از ديگرى را به قتل رسانيد. ابن اثير و ديگران مى نويسند: مسلمانان پرچمداران مشركين را كشتند و پرچم بر روى زمين افتاده بود و كسى پيش نمى آمد كه آن را بردارد. تا اينكه عمره ؛ دختر علقمه حارثى آن را برداشت و برافراشت و مجدداً مشركان در اطراف پرچم گِرد آمدند.
سپس صواب ؛ غلام بنى عبدالدار آن را برداشت و او نيز كه پهلوانى نيرومند بود، كشته شد. ابو رافع مى گويد كسى كه پرچمداران را به قتل رسانيد، على بن ابى طالب - عليه السّلام - بود.
دو لشكر جنگ سختى نمودند. بيش از همه على ، حمزه و ابو دجانه انصارى نبرد كردند ومتحمل مشقات زياد شدند. آنها فاتح بودند و مشركين شكست خوردند. زنان هم گريختند و از كوه بالا رفتند. مسلمانان پياده شدند و به جمع آورى غنايم مشغول شدند. وقتى تيراندازان ، ديدند كه برادران مجاهد آنها غنايم را جمع آورى مى كنند، جمع آورى غنايم را از ايستادن شعب ، مقدم داشتند. و سفارش اكيد پيغمبر را فراموش نمودند.
همين كه خالد بن وليد از قلّت نفرات مقابل شكاف ، آگاه شد، يكباره بر آنها حمله برد و همه را كشت سپس با نفرات خود به سربازان اسلام هجوم برد. فراريان مشركين نيز در اين هنگام سر رسيدند و از هر سو مسلمانان را در ميان گرفتند.
جنگ تن به تن در گرفت و هفتاد نفر از شجاعان مسلمين شربت شهادت نوشيدند كه از جمله شير خدا و شير پيغمبر ((حمزه بن عبدالمطلب )) عموى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در آن روز سخت جنگيد و چندان تير انداخت كه تيرهايش به اتمام رسيد و چوب كمانش شكست و بند آن پاره شد. پيشانى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شكست و صورتش ‍ مجروح و دندان پيشين ، صدمه ديد و لب نازنينش شكافت . و در اين هنگام ابن قمئه با شمشير بر پيغمبر چيره شد.
على - عليه السّلام - در اطراف حضرت شمشير مى زد. پنج نفر از انصار (مردم مدينه ) در دفاع از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كشته شدند. ابودجانه انصارى مانند سپر، جلو پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ايستاده بود و با پشت خود، تيرها را از اصابت به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - برطرف مى ساخت .
مصعب بن عمير (مبلّغ جوان پيغمبر كه اهل مدينه به وسيله او مسلمان شده بودند - مترجم ) هم چندان جنگيد تا شهيد شد. ابن قمئه او را به قتل رسانيد و گمان كرد كه او پيغمبر است . ازين رو نزد قريش برگشت و گفت : محمّد را كشتم ! مردم هم مى گفتند: محمّد كشته شد، با اين خبر مسلمانان بدون هدف ، رو به فرار نهادند.
اولين كسى كه پيغمبر را ديد، كعب بن مالك بود. او گفت : اى مسلمانان ! اين پيغمبر است ، كشته نشده ، ولى پيغمبر اشاره نمود كه ساكت شود. مبادا دشمن بشنود و به وى حمله آورد. در اين هنگام ، على - عليه السّلام - با نفراتى كه مانده بودند، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را به درّه اى بردند و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در آنجا قرار گرفت و على - عليه السّلام - و بقيه در اطراف حضرت شمشير مى زدند و از جان پيغمبر دفاع مى نمودند.
محمدبن جرير طبرى ، ابن اثير و ساير مورخان نوشته اند: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - همانطور كه در پناهگاه بود، گروهى از مشركان را ديد و به على - عليه السّلام - فرمود: به آنها حمله كن ، على - عليه السّلام - هم به آنها حمله برد و آنها را متفرق كرد و عده اى از ايشان را كشت .
سپس گروه ديگرى را ديد وفرمود: به آنها نيز حمله كن . على - عليه السّلام - هم هجوم برد و آنها را پراكنده ساخت و عده اى را كشت . جبرئيل گفت : يا رسول اللّه ! فداكارى به اين معنا است ؟
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: آرى ، على از من است و من از اويم .
جبرئيل گفت : ومن هم از شمايم ! در اين هنگام صدايى شنيدند كه : ((لاسيف الاّ ذوالفقار ولافتى الاّ علىّ))؛
يعنى : ((شمشيرى چون ذوالفقار و جوانمردى چون على نيست )).
على - عليه السّلام - آب مى آورد تا زخمهاى حضرت را شستشو دهد، ولى خون قطع نمى شد، تا اينكه فاطمه زهرا - عليها السّلام - (كه از مدينه با ساير زنان رسيده بودند - مترجم ) قطعه حصيرى را آتش زد و خاكستر آن را در جاى زخمهاى پيغمبر ريخت و خون بند آمد. فاطمه - عليها السّلام - دست به گردن پيغمبر انداخته بود و پدر را - كه مجروح شده بود - مى بوسيد و مى گريست .
هند زن ابو سفيان و ساير زنان قريش آمدند و شهداى مسلمين را مثله كردند. از جمله با گوشها، بينيها، انگشتان دستها و پاها و نقاط ديگر بدنشان را كه بريده بودند، دستبند و گردنبند ساختند. هند بعلاوه ، دستبند و گردنبند خود را در عوض كشتن حمزه ، به وحشى غلام جبير بن مطعم بخشيد. سپس شكم حمزه را پاره كرد و جگر او را به دندان گزيد.
آنگاه ابوسفيان مقابل مسلمانانى كه به كوه گريخته بودند آمد و ايستاد و سه بار گفت : آيا محمّد در ميان شما هست ؟
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: جواب او را ندهيد.
ابوسفيان گفت : اى عمر! آيا ما محمّد را كشته ايم ؟
عمر گفت : به خدا قسم ! نه ، او هم اكنون سخن تو را مى شنود!
مؤ لّف :
شاهد ما نيز بر سر همين جمله بود كه عمر، رأ ى خود را بر نهى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از جواب دادن به ابو سفيان مقدم داشت . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از ابو سفيان و مشركين ايمن نبود و از آن بيم داشت كه اگر بدانند حضرت زنده است به وى حمله خواهند برد، ولذا دستور داد جواب او را ندهند، ولى عمر اهميت به گفته و نهى پيغمبر نداد و در فكر حفظ جان پيغمبر نبود و پاسخ او را داد!
52 - تجسّس عمر
خداوند متعال مى فرمايد: ((اى اهل ايمان ! دورى گزينيد از بسيارى از گمانها؛ زيرا بعضى از گمانها گناه است . تجسّس و غيبت يكديگر ننماييد. آيا دوست داريد گوشت مرده برادرتان را بخوريد و ناراحت شويد؟ از خدا بترسيد كه خدا توبه را مى پذيرد و مهربان است ))(504) .
در حديث صحيح از رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - آمده است كه : ((گمان بد مبريد؛ زيرا گمان بد از هر گفتارى ، دروغتر است ، تجسّس و جستجو نكنيد، گرانفروشى ننماييد و حسد نبريد، دشمنى ايجاد نكنيد، كينه توزى ننماييد، با بندگان خدا برادر باشيد...!)).
ولى عمر در ايام خلافتش چنان ديد كه تجسس و جستجو در كار و خانه هاى مردم به نفع است و به صلاح دولت مى باشد، ازين رو شبها شبگردى مى كرد و روزها تجسّس مى نمود!
در يكى از شبها كه در كوچه هاى مدينه گشت مى زد، صداى آواز مردى را از درون خانه اش شنيد، ناگهان از ديوار بالا رفت ! و پايين آمد! و به نزد او رفت . عمر ديد زنى و ظرفى از شراب نزد اوست . گفت : اى دشمن خدا! پنداشتى كه خداوند تو را با اين معصيت مى پوشاند؟
آن مرد گفت : درباره من شتاب مكن ! اگر من يك خطا كردم ، اما تو سه خطا نمودى !
اوّلاً: خداوند مى فرمايد: ((وَلاتَجَسَّسوا؛ يعنى : جستجو نكنيد))، ولى تو تجسّس نمودى ! وثانياً: خداوند مى فرمايد: ((وَاءْتُوا الْبُيوتَ مِنْ اَبْوابِها؛ يعنى : از درهاى خانه ها وارد خانه شويد))، ولى تو از ديوار بالا آمدى ! وثالثاً: مى فرمايد: ((اِذا دَخَلْتُم بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلى اَهْلِها؛ يعنى : وقتى وارد خانه ها شديد به اهل خانه سلام كنيد))، ولى تو سلام نكردى .
عمر گفت : آيا كار خوبى تا به حال انجام داده اى تا تو را مورد عفو قرار دهم ؟
گفت : آرى . عمر هم او را بخشيد و از خانه خارج شد!(505) .
از سدى روايت است كه گويد: شبى عمربن خطاب به اتفاق عبداللّه مسعود از خانه خارج شد، نورى ديد و آن را دنبال كرد، تا وارد خانه شد. ديد چراغى در خانه است . به تنهايى وارد خانه شد و ابن مسعود را رها كرد. عمر ديد پيرمردى نشسته و شرابى در پيش دارد و زنى براى او آواز مى خواند. مرد متوجه نشد تا اينكه عمر سر رسيد.
عمر گفت : منظره اى از اين وقيحتر نديده ام كه پيرمردى كه پايش لب گور و منتظر مرگ است ، چنين عملى داشته باشد.
پيرمرد سر برداشت و گفت : بله ، ولى كار تو زشت تر از عملى است كه از من ديدى ؛ زيرا تو جستجو نمودى و حال آنكه خداوند از جستجو منع كرده است و بدون اجازه وارد خانه شدى .
عمر گفت : راست گفتى ، سپس در حالى كه آستينش را به دندان گرفته بود و مى گريست از خانه بيرون رفت و گفت : مادر عمر به عزايش ‍ بنشيند!!
مدتى پيرمرد در مجلس عمر حضور نيافت ، ولى بعد آمد و تقريباً به طور پنهانى در گوشه اى از آخر مجلس نشست . عمر او را ديد و گفت : آن پيرمرد را بياوريد.
به او گفتند: خليفه تو را مى خواند. او برخاست و در حالى كه احتمال تأ ديب خود از جانب عمر را مى داد پيش آمد.
عمر گفت : نزديك بيا، چندان جلو آميد كه به نزديك وى رسيد. باز گفت نزديكتر تا گوش به گوش هم قرار گرفتند. عمر گفت : به خدا قسم آنچه را از تو ديدم به كسى حتى به ابن مسعود كه با من بود نگفتم (506) .
شعبى مى گويد : عمر مردى از ياران خود را گم كرد . به عبدالرحمن بن عوف گفت با من بيا تا به منزل فلانى برويم ببينيم آنجا نيست ؟ وقتى به خانه اش آمدند ديدند درب خانه اش باز است و او نشسته و همسرش در ظرف نوشيدنى مى ريزد و به او مى نوشاند.
عمر به عبدالرحمن گفت : شرابخورى است كه او را از ما باز داشته است .
عبدالرحمن گفت : تو چه مى دانى در ظرف چيست ؟
عمر گفت : مى ترسى كه كار من تجسّس باشد و ممنوع ؟
عبدالرحمن گفت : آرى ، تجسس است .
عمر گفت : توبه اين كار چيست ؟
عبدالرحمن گفت : آنچه را از وى ديدى به كسى نگويى ...!!(507) .
مسور بن مخرمة از عبدالرحمن بن عوف روايت مى كند كه شبى وى با عمر بن خطاب در مدينه شبگردى مى كرد، در آن اثنا كه آنها مى گشتند، در خانه اى چراغى را روشن ديدند، به سراغ آن رفتند. وقتى نزديك شدند، ديدند درب بسته است و جماعتى در خانه صداهاى بلند و نامربوط دارند.
عمر دست عبدالرحمن را گرفت و گفت : اين خانه ربيعة بن اميّة است . و آنها هم اكنون شراب مى نوشند، چه بايد كرد؟
عبدالرحمن گفت : چنان مى بينم كه ما در جايى آمده ايم كه خدا منع كرده است ؛ زيرا تجسّس نموديم . عمر هم از آنجا رفت و آنها را به حال خود گذاشت !!(508) .
طاووس يمانى مى گويد: عمر شبى بيرون رفت ، و از خانه اى گذشت كه جماعتى مشغول شرب خمر بودند. عمر صدا زد: فسق ، فسق ؟!
يكى از درون خانه صدا زد: خدا تو را از اين كار منع كرده است . عمر هم برگشت و آنها را به حال خود گذاشت !
ابو قلابه مى گويد: به عمر اطلاع دادند كه ابو محجن ثقفى با دوستانش در خانه اش مشغول ميگسارى است . عمر آمد و وارد خانه او شد.
ابو محجن گفت : يا أ ميرالمؤ منين ! اين كار براى تو جايز نبود، چون خداوند تو را از تجسّس بر حذر داشته است .
عمر از زيد بن ثابت و عبدالرحمن بن ارقم سؤ ال كرد، آنها گفتند: يا اميرالمؤ منين ! او راست مى گويد. عمر هم خارج شد و او را رها كرد!(509) .
مؤ لف :
هر كس در رواياتى كه راجع به تجسّس عمر در كار و خانه مردم داشته ، دقت كند مى بيند كه عمر چقدر به اين كار اهميت مى داده و سعى در انجام آن داشته است .
عمر گمان مى كرده است كه حدود شرعى با خطا و اشتباه حاكم در راه اثبات آن ، بخشوده مى شود، به همين جهت ، حدى بر اين مجرمين صادر نكرد، بلكه به هيچكدام آنها آزارى نرساند! ما نمى دانيم چگونه خليفه راضى بود كه تجسّس او اثرى جز جرى ساختن مجرمين در جرمشان و سركشى بيشتر آن نداشته باشد؟ آن هم بعد از آنكه ديدند پيشواى ايشان درباره عمل آنها مسامحه نشان مى دهد!!
53 - بدعت عمر در تعيين مهر براى زنان !
مهر زنان واجب است از چيزهايى باشد كه مرد مسلمان آن را در تملّك دارد؛ خواه موجود يا قرض يا منفعت باشد. مقدار آن هم مربوط به زن و شوهر است كه بر آن تراضى داشته باشند. زياد باشد يا اندك ، در صورتى كه كمى آن ، آن را از ماليت ساقط نكند؛ مانند يك دانه گندم . بله مستحب است كه در كثرت ، از پانصد درهم تجاوز نكند.
عمر تصميم گرفت كه از زياده روى در مهرها جلوگيرى به عمل آورد تا امر ازدواج - كه تكثير نسل بر پايه آن استوار است - تسهيل شود و جوانان از ارتكاب حرام مصون گردند؛ چون پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرموده بود: ((هر كس ازدواج كند، يك سوم دين خود را نگاه داشته است )).
به همين منظور، روزى در منبر ايستاد وگفت : به من خبر نرسد كه مهر زنى از ميزان مهر زنان پيغمبر بالاتر رفته باشد؛ چون در غير اين صورت ، زيادى را بر مى گردانم . زنى برخاست و گفت : چنين حقى را خدا به تو نداده است . خداوند مى فرمايد: ((اگر خواستيد زنى را رها كرده و به جاى او زنى ديگر بگيريد و مال بسيارى را مهر او كرده ايد، البته نبايد چيزى از مهر او باز گيريد. آيا به وسيله تهمت زدن به زن ، مهر او را مى گيريد؟ و اين گناهى بزرگ و زشتى اين كار، آشكار است و چگونه مهر آنان را خواهيد گرفت در صورتى كه هر كس به حقّ رسيده (مرد به لذت و آسايش و زن به نفقه و مهر خود) در همچنين زنان ، مهر را در مقابل عقد زوجيّت و عهد محكم حقّ از شما گرفته اند))(510) .
با شنيدن اين آيه و سخن آن زن ، عمر از حكم خود برگشت و گفت : آيا تعجّب نمى كنيد از پيشوايى كه اشتباه كرد و زنى كه راه صواب پيمود، و مبارزه كرد با پيشواى شما و بر او پيروز شد؟!(511) .
و در روايت ديگر گفت : هر كسى از عمر داناتر است ، شما مردان اين حرف را از من شنيديد و به من ايراد نگرفتيد تا زنى كه از زنان شما فهميده تر نيست ، به من ايراد بگيرد(512) .
در روايت ديگر است كه : ((زنى برخاست و گفت : اى پسر خطاب ! خدا اين حق را به ما مى دهد و تو از ما منع مى كنى ؟ سپس اين آيه را خواند. عمر هم گفت : همه كس از عمر داناتر است ، آنگاه از حكم خود برگشت )).
اين روايت را فخر رازى در تفسير آيه ، نقل كرده است (513) . فخر رازى در آنجا دو لغزش قلمى و عقلى دارد؛ زيرا مى گويد: در نظر من آيه ، دلالتى بر پرداختن مهر زنان ندارد!... تا آخر سخنش كه مى خواهد در دفاع از عمر، استدلال آن زن را تخطئه كند!
ولى فخر رازى در اين كار خود، بدون توجه ، بلاهت سرشت خود را آشكار ساخته است . اهل مطالعه به سخن وى مراجعه كنند تا از سفاهت وى دچار شگفتى شوند!
ابوالفرج ابن جوزى ، در تاريخ عمر بن خطاب ، صفحه 150، حديثى از عبداللّه بن مصعب و ديگرى از ابن اجدع هست كه متضمن خطاب عمر در نهى وى از زياده روى در مهرهاى زنان است ، و ايراد زن مزبور بر وى ، كه منجر به عدول عمر از رأ ى خود و اعتراف به خطاى خويش و تصديق زن گرديد.
مؤ لف :
علماى اهل سنّت ! اين واقعه و امثال آن را دليل انصاف و اعتراف عمر گرفته اند؛ چه بسيار داستانهايى كه عمر با مردان و زنان و خاص و عام از اين قبيل داشته است و همه را حضرات به حساب انصاف و اعتراف وى گذاشته اند!! وقتى كارى يا گفتارى شگفت مى ديد، سخت دچار تعجب مى شد و چه بسا كه نشاط مى يافت . چنانكه با پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز از اين داستانها داشت .
بخارى از ابو موسى اشعرى روايت مى كند كه گفت : چيزهايى از پيغمبر پرسيدند كه حضرت را ناراحت كرد. چون از امور نامعقول و دون شأ ن پيغمبران بود. وقتى در سؤ ال خود اصرار ورزيدند، حضرت به واسطه سختگيرى آنها در سؤ ال و گفتگوى آنها در چيزى كه نيازى به آن نداشتند، خشمگين شد.
سپس به مردم فرمود: خوب سؤ ال كنيد! خواست آنها را ادب كند؛ چون ملاحظه فرمود كه از سؤ ال خود شرمنده شدند، ناچار از روى لطف و تفقد فرمود: بپرسيد!
در اين هنگام مردى به نام عبداللّه بن حذافه سؤ ال كرد، يا رسول اللّه ! پدر من كيست ؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدرت حذافه است .
ديگرى به نام سعدبن سالم برخاست وگفت : يا رسول اللّه ! پدر من كيست ؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدر تو سالم غلام ابو شيبه است .
علت سؤ ال اين بود كه مردم در نسب اين دو نفر شك مى كردند، وقتى عمر ديد پيغمبر خشمگين شد گفت : يا رسول اللّه ! ما از آنچه تو را به غضب مى آورد در پيشگاه خداوند توبه مى كنيم . ولى از اينكه حذافه را پدر عبداللّه و سالم را پدر سعد دانست ، خوشحال شد؟!(514) .
نيز در صحيح بخارى است كه انس به مالك گفت : عبداللّه بن حذافه از پيغمبر پرسيد: پدر من كيست ؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدرت حذافه است .
و در صحيح مسلم روايت مى كند كه پدر عبداللّه را كس ديگرى مى دانستند. وقتى مادرش شنيد كه وى چنين سؤ الى از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نموده ، گفت : نشنيدم پسرى عاق تر از تو باشد. آيا خيال كردى مادرت از آن كارها كه زنهاى جاهليت كرده اند مرتكب شده و خواستى او را در نظر مردم رسوا كنى ؟
عمر كه در اين هنگام روى دو پا نشسته بود، نزد پيغمبر برخاست و با كمال شگفتى در تصديق پيغمبر نسبت به مادر عبداللّه گفت : راضى شديم كه خدا، خداى يگانه و دين ما، دين اسلام و محمّد پيغمبر ما باشد. عمر اين را در حالى گفت كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - بر روى بسيارى از اعمال زنان عهد جاهليت پرده كشيد كه به وسيله اسلام بخشوده شدند؛ چون اسلام اعمال ماقبل خود را مى پوشاند، و همه را ناديده مى گيرد.
اين حديث در صحيح بخارى در باب : ((كسى كه در مقابل پيشوا يا محدث ، روى دو پاى خود بنشيند)) و قبل از آن هم حديث ابو موسى اشعرى در صحيح بخارى ، جلد اوّل ، اواخر كتاب العلم ، صفحه 19 موجود است .
54 - تبديل و تغيير حد شرعى توسط عمر!
موضوع اين بود كه غلامان حاطب بن بلتعه در سرقت شتر ماده اى ، از مردى از قبيله مُرينه ، شركت داشتند. سارقين را نزد عمر آوردند و همگى اقرار كردند. عمر نيز به ((كثير بن صلت )) دستور داد دست آنها را قطع كند، ولى وقتى اين دستور را صادر كرد، پسر ارباب آنها عبدالرحمن بن حاطب را خواست و گفت : به خدا قسم ! اگر نه بخاطر اين بود كه شما از وجود اينان نفع مى بريد و به آنها گرسنگى مى دهيد، دستور مى دادم دستهاى آنها را قطع كنند. به خدا! اگر اين كار را نكردم ، در عوض ، غرامتى از تو مى گيرم كه تو را به درد آورد...(515) .
مؤ لّف :
شايد عمل عمر كه حد را از غلامان حاطب ، بر طرف ساخت ، علتى داشته باشد ؛ چون ممكن است اين سرقت از روى ناچارى باشد كه خداوند مى فرمايد: ((فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا اِثْمَ عَليهِ(516) ؛ يعنى : هر كس بدون سركشى و تجاوز، ناچار به كارى شود، گناهى بر او نيست )). و اينان براى سدّ جوع ، اين كار را كرده باشند.
ولى آنها اقرار به دزدى خود كردند و اين عمل بر آنها ثابت شد و نگفتند كه ضرورت آنها را ناچار به آن ساخته است . اگر فرضاً آنها دعوى آن را مى كردند، لازم بود كه حاكم از آنها دليلى براى اثبات مدّعاى خود بخواهد، ولى اين كار را از عمر نديديم جز اينكه مى بينيم عمر آنها را مورد محبت قرار داد، در حالى كه كار را بر پسر حاطب راجع به غرامت سخت گرفت . ما نمى دانيم عمر از كجا دانست كه خانواده حاطب آنها را به اين گرسنگى كشيده اند؟!

next page

fehrest page

back page