هرگاه مصيبتى بر انسان وارد شود قلبش اندوهگين مىشود و هر چه مصيبت سنگينتر اندوه فراوانتر، تا آنجا كه اشك را از چشمان سرازير مىكند واين امرى فطرى است. تصور كنيد مادرى را كه در حادثهاى فرزند عزيزش در جلو چشمانش از بين برود، آيا اشك چشم او در اين مصيبت خشك مىشود؟ آيا مىتوان با زور و كتك جلوى گريه او را گرفت؟ آيا هيچ عاقلى به خود اجازه چنين كارى مىدهد؟ آرى، عاقلانه است اگر به او دلدارى داده و با زبان ملايم او را به صبر و شكيبائى دعوت كرده و از جزع و فزع و خداى نكرده گفتن كلماتى كه بر ناشكرى و راضى نبودن به قضاى الهى دلالت كند جلوگيرى كنيم.
اسلام كه دينى فطرى است(2)، به اين امر عاطفى توجه داشته و نه تنها جلوى گريه مصيبت ديده را نمىگرفت بلكه مىبينيم كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله خود در بعض از مصائب گريه مىكرد. به نمونه هائى از آن كه از صحاح سته است توجه فرمائيد:
1 - «عن أنس بن مالك قال: شهدنا بنتا لرسول اللّه صلىاللهعليهوسلم قال: ورسول اللّه صلىاللهعليهوسلم جالس على القبر قال: فرأيت
(1) الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 99، تفسير سوره ابراهيم عليهالسلام ، و ج 7 ص 103، كتاب الاطعمة، باب اكل الجمّار، و ج 8 ص 36 و 42، كتاب الادب، بابهاى: «ما لا يستحيا من الحق...» و «اكرام الكبير و...».
ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 66 - 2164، كتاب صفات المنافقين واحكامهم، باب 15، ح 63 و 64.
ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 139، كتاب الامثال، باب 4، ح 2867.
(2) اشاره به آيه 30 از سوره 30 (روم).
2 - «... إنّ ابنة للنبى صلىاللهعليهوسلم ارسلت اليه... أنّ ابنتى قد حضرت فاشهدنا، فأرسل اليها السلام ويقول: إنّ لله ما أخذو ما أعطى... ففاضت عينا النبى صلىاللهعليهوسلم فقال له سعد: ما هذا يا رسول اللّه؟ قال: هذه رحمة وضعها اللّه في قلوب من شاء من عباده ولا يرحم اللّه من عباده إلاّ الرحماء»(2).
دخترى از پيامبر صلىاللهعليهوآله به حضرتش پيام فرستاد كه دخترم در حال احتضار است شما هم حضور يابيد. و چون در آغوش پيامبر جان داد حضرت گريه كرد. سعد گفت: اين چيست؟ (يعنى چرا گريه مىكنى؟) فرمود: اين رحمتى است كه خدا در دل هر كه بخواهد قرار مىدهد و او فقط به بندگانى كه اهل رحمتند رحم مىكند.3 - «... ثمّ دخلنا عليه بعد ذلك وابراهيم يجود بنفسه فجعلت عينا رسول اللّه تذرفان...»(3).
رسول خدا صلىاللهعليهوآله در مرگ پسرش ابراهيم مىگريست... .ديگر از مواردى كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله بر بعض مصائب گريست، گريه او بر سر قبر مادرش آمنه، بر زيد و جعفر -آنگاه كه خبر شهادتشان به او رسيد-، بر عثمان بن مظعون، بر بالين سعد بن عبادة و شايد موارد ديگرى كه صاحبان صحاح آنها را نقل نكردند. ما نشانى موارد مذكور را در پاورقى مىآوريم تا كسانيكه مايلند بتوانند بدان رجوع كنند(4).
از مجموع روايات چنين برمىآيد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله يعنى كسى كه خود امام رحمت بود، هنگام مصيبت مىگريست و اين امرى فطرى بوده و كسانى كه عواطف انسانيت در آنها نمرده اينگونهاند. حال نوبت آن است كه ببينيم خليفه دوم مسلمين از نظر عواطف چگونه بود و آيا در اين امر عاطفى پيرو رسول خدا صلىاللهعليهوآله و مطيع آن حضرت(1) صحيح بخارى، ج 2 ص 100 و 114، باب في الجنائز، باب قول النبى صلىاللهعليهوسلم يعذب الميت ببعض بكاء اهله عليه... وباب من يدخل قبر المرأة.
(2) الف - صحيح بخارى، ج 7 ص 152، كتاب الطب، باب عيادة الصبيان، و ج 8 ص 166، كتاب الايمان والنذور، باب قول اللّه تعالى: واقسموا بالله جهد ايمانهم و...، و ج 9 ص 141 و 164، كتاب التوحيد، باب قول اللّه تبارك و تعالى: قل ادعوا اللّه أو ادعوا الرحمن...، و باب ما جاء في قول اللّه تعالى: إنّ رحمة اللّه قريب من المحسنين.
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 635، كتاب الجنائز، باب البكاء على الميت، ح 11.
ج - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 506، كتاب الجنائز، باب 53، ح 1588.
د - سنن أبي داود، ج 3 ص 193، كتاب الجنائز، باب في البكاء على الميت، ح 3125.
ه - سنن نسائى، ج 4 ص 23، كتاب الجنائز، باب 22، ح 1864.
(3) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 105، باب في الجنائز، باب قول النبى صلىاللهعليهوسلم انابك لمحزونون.
ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1807، كتاب الفضائل، باب 15، ح 62. (فدمعت عينا رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ).
ج - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 473، كتاب الجنائز، باب 13، ح 1475 (فانكب عليه وبكى)، وص 506، باب 53، حديث 1589. (تدمع العين ويحزن القلب...).
د - سنن ترمذى، ج 3 ص 328، كتاب الجنائز، باب 25، ح 1005 (فاخذه النبى صلىاللهعليهوسلم في حجره فبكى. فقال له عبد الرحمن: أ تبكى أو لم تكن نهيت عن البكاء؟ قال: لا، ولكن نهيت عن صوتين احمقين فاجرين.. الخ).
ه - سنن أبي داود، ج 3 ص 193، كتاب الجنائز، باب في البكاء على الميت، حديث 3126.
(4) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 106، و ج 4 ص 249.
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 636 و 671.
ج - سنن ترمذى، ج 3 ص 314.
د - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 501.
ه - سنن أبي داود، ج 3 ص 201 و 218.
و - سنن نسائى، ج 4 ص 28 و 92.
«مات ميت من آل رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فاجتمع النساء يبكين عليه فقام عمر ينهاهن ويطردهن فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : «دعهن يا عمر فان العين دامعة والقلب مصاب والعهد قريب»(1).
رسول خدا صلىاللهعليهوآله در اين جمله پر مغز علاوه بر نهى عمراز منع زنها از گريه، علت آن را نيز توضيح مىدهد كه وقتى كسى عزيزى را تازه از دست داد بر دل او مصيبتى وارد شده كه اشك را سرازير مىكند.«... إنّ النبى صلىاللهعليهوسلم كان في جنازة فرأى عمر امرأة فصاح بها. فقال النبى صلىاللهعليهوسلم : «دعها يا عمر فان العين دامعة والنفس مصابة والعهد قريب»(2).
عمر زنى را ديد كه بر جنازهاى مىگريد. فريادى زد (كه يعنى گريه نكن) پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: اى عمر او را رها كن كه چشم گريان و نفس مصيبت ديده و اين شخص هم تازه از دست رفته است.از ظاهر اين دو روايت بر مىآيد كه اين درد و واقعه بوده است. در يكى از آنها اجتماعى از زنها گريه مىكردند و در دومى فقط يك زن مىگريست و در هر دو بار رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله عمر را از كارش باز داشت. اما آيا عمر دست از اين كار برداشت يا خير!
مطابق آنچه كه در صحيح بخارى آمده است عمر در جلوگيرى كردن از گريه با عصا مىزد و سنگ به آنها پرتاب مىكرد و خاك بر آنان مىپاشيد(3).
خواهر ابوبكر را به جرم گريه و زارى در مرگ برادر (ابو بكر) بيرون كرد(4). (لابد با همان شيوه!) البته در چنين مواقعى بايد براى كار خودش ياورى از حديث نبوى را نيز داشته باشد و لذا مىگويد: رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «إنّ الميت يعذب ببعض بكاء اهله عليه»(5). بعد از او نيز ديگران همين معنى را با عباراتى ديگر نقل كردند از قبيل ابن عمر، عمران بن حصين و... كه ما در پاورقى، نشانى همه روايات صحاح را آورديم.از جمله آنكه مغيرة بن شعبه قبل از نقل حديث مىگويد: دروغ بستن به رسول خدا صلىاللهعليهوآله مساوى است با رفتن به
(1) سنن نسائى، ج 4 ص 20، كتاب الجنائز، باب 16، ح 1855.
يعنى: كسى از خاندان رسول خدا صلىاللهعليهوآله مرده بود. زنان جمع شدند و بر او مىگريستند. عمر برخاست و آنان را نهى كرده و مىپراكند. حضرت فرمود: اينان را به حال خود گذار زيرا اشك جارى و قلب مصيبت ديده و زمان (رفتن آن شخص) نزديك است. (يعنى زمان درازى نگذشته كه يكى از عزيزانشان از دستشان رفت).
(2) سنن ابن ماجه، ج 1 ص 505، كتاب الجنائز، باب 53، ح 1587.
(3) ج 2 ص 106، باب في الجنازة، باب البكاء عند المريض.
عبارت بخارى چنين است: «وكان عمر يضرب فيه بالعصا ويرمى بالحجارة ويحثى بالتراب».
(4) صحيح بخارى، ج 9 ص 101، كتاب الاحكام، باب اخراج الخصوم و... .
عبارت بخارى چنين است: «... وقد اخرج عمر اخت أبي بكر حين ناحت».
(5) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 101 و 102 و 106، باب في الجنائز، بابهاى: «قول النبى صلىاللهعليهوسلم يعذب الميت ببعض بكاء اهله عليه» و «ما يكره من النياحة على الميت و...» و «البكاء عند المريض»، و ج 5 ص 98، باب قصة غزوه بدر، باب قتل أبي جهل.
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 44 - 638، كتاب الجنائز، باب 9، ح 16 إلى 28.
ج - سنن ترمذى، ج 3 ص 7 - 326، كتاب الجنائز، بابهاى 24 و 25، ح 1002 إلى 1004.
د - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 508، كتاب الجنائز، باب 54، ح 1593 و 1594.
ه - سنن أبي داود، ج 3 ص 194، كتاب الجنائز، باب في النوح، ح 3129.
و - سنن نسائى، ج 4 ص 20 - 16، كتاب الجنائز، باب 14 و 15، ح 1844 إلى 1846 و 1849 إلى 1852 و 1854.
به آقاى عمر و پسرش و ديگران بايد گفت: پس گريه رسول خدا صلىاللهعليهوآله باعث معذب شدن كسانى شد كه حضرتش برايشان مىگريست!
به عايشه گفته شد كه عمر و پسرش مىگويند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: ميت به خاطر گريه زندهها عذاب مىشود! گفت: اينان اشتباه كردند، جريان از اين قرار است: يك نفر يهودى مرده بود و اهلش بر او مىگريستند. رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: اينان بر او مىگريند و او در عذاب است.
در بعض روايات قول عايشه چنين است: پيامبر صلىاللهعليهوآله چنين نفرمود، بلكه فرمود:
«إنّ اللّه ليزيد الكافر عذابا ببكاء اهله عليه...»(1).
البته روايات صحاح دراينباره مختلف نقل شده و ما به ذكر نمونهاى بسنده كرديم. كسانيكه طالبند مىتوانند به نشانى روايات كه در پاورقى آمده است رجوع فرمايند.در بعض روايات آمده است كه عايشه گفته است: اينان دروغ نگفتند بلكه انسان اشتباه مىكند و در بعض آنها عايشه به آيه قرآن استدلال مىكند كه: «وَلا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى»(2)
مراد آيه اين است كه كسى را به گناه ديگرى عذاب نمىكنند.با توجه به گفتار عايشه كه انسان چيزى را مىشنود ولى گاهى اشتباه بيان مىكند و مخصوصا مورد فوق كه اين اشتباه و خطا، بسيار روشن بوده است، ما نمىتوانيم هر روايتى را از هر كسى -ولو از اصحاب باشد، ولو آنكه شخص خليفه ثانى بوده باشد- بپذيريم، چه آنكه ممكن است اشتباه كرده و حتى عكس مطلب را رسانده باشد. آيا باز هم مىتوان به آنچه كه از اصحاب نقل شده اعتماد كرد؟ آرى اگر قرائنى بر صحت نقل موجود باشد ممكن است آن را پذيرفت. البته تعدد راوى نيز نمىتواند قرينه بر صحت روايت باشد چنانچه روايت فوق را چند نفر نقل كردهاند.
در حاشيه اين بحث چند نكته را تذكّر مىدهيم:
1 - آيا گريه و زارى كردن بر مرده -مخصوصا براى زنها- اشكال داشته و نهى آنها واجب است؟ (چنانچه عدهاى در دفاع از عمر مىگويند كه او زنها را به خاطر نهى از منكر مىزد و...)
روايات متعددى در صحاح وارد شده كه عذاب نوحه گر در قيامت آتش جهنم است و حتى گفته شد كه رسول
خدا صلىاللهعليهوآله دستور دادند كه بر دهانشان خاك بريزيد! در مقابل آن روايت كردهاند كه وقتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله شنيد كه زنها
(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 101، باب في الجنائز، باب قول النبى صلىاللهعليهوسلم ، يعذب الميت ببعض بكاء اهله عليه، و ج 5 ص 98، باب قصة غزوة بدر، باب قتل أبي جهل.
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 3 - 641، كتاب الجنائز، باب 9، ح 22 و 23 و 25 إلى 27.
ج - سنن ترمذى، ج 3 ص 327، كتاب الجنائز، باب 25، ح 1004.
د - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 508، كتاب الجنائز، باب 54، ح 1595.
ه- سنن نسائى، ج 4 ص 20 - 18، كتاب الجنائز، باب 15، ح 1851 إلى 1854.
و - سنن أبي داود، ج 3 ص 194، كتاب الجنائز، باب في النوح، ح 3129.
(2) آيه مزبور در 5 سوره مانند همان كه در متن ذكر شد آمده است.
1 - انعام 164، 2 - اسراء 15، 3 - فاطر 18، 4 - زمر 7، 5 - نجم 38.
نيز روايت كردهاند كه حضرت زهرا عليهاالسلام در مرگ رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىگريست.(2) معلوم مىشود كه اين عمل نه تنها منعى ندارد بلكه چنانچه گذشت، امرى فطرى و عاطفى است و شارع مقدس به خوبى به اين نكته توجه داشته و اگر كسانى را از گريه كردن باز مىداشت صرفا به خاطر دلدارى و تسلاى آنها بوده و با كلماتى از قبيل «تقوى پيشه كنيد و صبر داشته باشيد» مىخواست كه آرامشى ايجاد كند. نمونه ديگر گريه جابر بن عبد اللّه است:
«عن ابن المنكدر قال: سمعت جابرا قال: لما قتل أبي جعلت ابكى واكشف الثوب عن وجهه فجعل اصحاب النبى صلىاللهعليهوسلم ينهونى والنبى صلىاللهعليهوسلم لم ينه وقال النبى صلىاللهعليهوسلم : لا تبكيه أو ما تبكيه ما زالت الملائكة تظله باجنحتها حتى رفع»(3).
جابر مىگويد: وقتى پدرم (عبد اللّه بن عمرو بن حرام) كشته شد (در جنگ احد به شهادت رسيد) من گريه مىكردم و لباس از چهرهاش كنار مىزدم. اصحاب پيامبر صلىاللهعليهوآله مرا نهى مىكردند و رسول خدا صلىاللهعليهوآله مرا نهى نمىكرد و فرمود: (توجه داشته باشيد كه متن حديث از بخارى است و مسلم آن را واضحتر نوشته كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله خطاب به خواهر عبد اللّه (عمه جابر) كه مىگريست فرمود:) گريه نكن كه فرشتگان با بالهايشان بر او سايه مىاندازند تا به بالا برود. در بعض روايات مسلم آمده است كه حضرتش فرمود: بر او گريه كنى يا نكنى پيوسته فرشتگان با بالهايشان بر او سايه مىاندازند تا به بالا برود. در بعض روايات مسلم آمده است كه حضرتش فرمود: بر او گريه كنى يا نكنى پيوسته فرشتگان با بالهايشان بر او سايه مىاندازند... .دقت در اين روايت مىرساند كه اگر آن حضرت فرمود: گريه نكن، نهى از گريه نبود بلكه دلدارى و تسلاى مصيبت ديده بود. چنانچه ما خود چنين مىكنيم.
نكته دوم اينكه نوحه سرائى در اسلام چه حكمى دارد:
«اثنان في الناس هما بهم كفر: الطعن في النسب والنياحة على الميت»(4).
طعن در نسب و نوحه سرائى دو امرى است كه در ميان مردم است و باعث كفر مىشود.«... النائحة إذا لم تتب قبل موتها تقام يوم القيامة وعليها سربال من قطران ودرع من جرب»(5).
نوحه سرائى در حديث فوق از امور جاهلى شمرده شده و اگر كسى توبه نكند و بميرد لباسى از آتش بر او پوشيده مىشود.(1) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 507، كتاب الجنائز، باب 53، ح 1591.
(2) سنن نسائى، ج 4، ص 14، كتاب الجنائز، باب في البكاء على الميّت، ح 1840.
(3) الف - صحيح بخارى، ج 5 ص 131، باب غزوة احد، باب من قتل من المسلمين يوم احد...
و در ج 2 ص 102 درباره گريه دختر يا خواهر عمرو به همان مضمون نقل مىكند.
ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 18 - 1917، كتاب فضائل الصحابة، باب 26، ح 129 و 130.
ج - سنن نسائى، ج 4 ص 14، كتاب الجنائز، باب 13، ح 1841.
(4) صحيح مسلم، ج 1 ص 82، كتاب الايمان، باب 30، (باب اطلاق اسم الكفر على الطعن في النسب والنّياحة)، ح 121.
(5) همان، ج 2 ص 644، كتاب الجنائز، باب 10، ح 29.
و به همين مضمون ابن ماجه نيز در كتاب الجنائز حديث 1582 نقل كرده است.
از جمله روايات اين باب اين است كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله وقتى از زنها بيعت گرفت از جمله آنها اين بود كه نوحه سرائى نكنند.
«عن أمّ عطية قالت: أخذ علينا النبى صلىاللهعليهوسلم عند البيعة أن لا ننوح. فما وفت منا امرأة غير خمس نسوة: أمّ سليم وام العلاء وابنة أبي سبرة امرأة معاذ وامرأتين أو ابنة أبي سبرة وامرأة معاذ وامرأة اخرى»(1).
أمّ عطية مىگويد از مواردى كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله از زنها بيعت گرفت اين بود كه نوحه سرائى نكنند و فقط 5 نفر بدان وفا كردند (اسامى آنها در روايت آمده است).با توجه به روايت قبل بايد گفت: بقيه زنهائى كه بيعت كردند ولى بدان وفا نكردند، در قيامت لباسى از آتش بر آنها پوشيده مىشود و اين با عدالت اصحاب منطبق نمىباشد. يا بايد اينگونه روايات را به دور ريخت (با آنكه در صحيحين وارد شده است) يا بايد قول عدالت اصحاب را.
حال ببينيم اين همه شدت و اينكه اين عمل عامل دخول در جهنم است، امضاء آن از جانب شارع مقدس در مواردى خاص امكان دارد؟
نسائى در سنن خويش از انس روايتى نقل مىكند كه بايد گفت شارع مقدس بدان تخصيص نزده است:
«عن انس أنّ رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم أخذ على النساء حين بايعهن أن لا ينحن فقلن يا رسول اللّه! إنّ نساء اسعدننا في الجاهلية أ فنسعد هن؟ فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : «لا اسعاد في الاسلام»(2).
چون رسول خدا صلىاللهعليهوآله از زنها بيعت گرفت كه نوحه سرائى نكنند، آنان گفتند: يا رسول اللّه! عدهاى از زنها در جاهليت به ما در اين امر كمك مىكردند آيا اجازه هست كه ما نيز به آنان كمك كنيم؟ فرمود: در اسلام اينگونه همكارى ممنوع است.دليل آن واضح است. وقتى عملى حرام شد و بر آن آتش دوزخ بار شده چگونه ممكن است در مورد خاصى، كه همكارى با ديگران در معصيت باشد، جايز باشد؟ حال به روايت مسلم سرى مىزنيم. او در كتاب جنائز پس از آنكه از قول أمّ عطيه نوشت كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله از ما بيعت گرفت كه نوحه سرائى نكنيم و غير از 5 نفر كسى بدان وفا نكرد، در حديث شماره 33 چنين مىنويسد:
«... قالت: فقلت: يا رسول اللّه! إلاّ آل فلان. فانهم كانوا اسعدونى في الجاهلية فلابد لى من أن أسعدهم. فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوآله «إلاّ آل فلان»(3).
أمّ عطية مىگويد: به رسول خدا گفتم: يا رسول اللّه! آل فلان در جاهليت ما را در نوحه سرائى يارى مىكردند و ما ناچاريم با آنها همكارى كنيم پس آنها را استثناء كنيد. فرمود: به استثناى آل فلان.ما كه ندانستيم اين چه حرامى است كه أوّلاً بدان وعده دوزخ داده شد و ثانيا فقط 5 زن از آنان كه با حضرتش بيعت
كردند بدان وفا كردند (بنابراين بقيه اهل دوزخند!) و ثالثا همكارى با آل فلان به خاطر همكارى آنها در جاهليت مانعى
(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 106، باب في الجنائز، باب ما ينهى عن النوح والبكاء و... .
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 645 و 646، كتاب الجنائز، باب 10، ح 31 و 32.
(2) ج 4 ص 17، كتاب الجنائز، باب 15، ح 1848.
(3) ج 2 صحيح، ص 646، كتاب الجنائز، باب 10، ح 33.
آيا اسلام كه همه امور جاهلى را زير پاگذاشت از كنار گذاشتن اين عادت جاهلى ابائى داشت؟ يا بايد روايت نسائى را پذيرفت كه با روش شارع مقدس مطابقت دارد و حديث مسلم را قبول نكرد يا بالعكس. البته احتمال دارد كه قول عمر اينجا به كار آيد كه أمّ عطية يك زن است. شايد او خوب به خاطر نسپرده باشد و ما نمىتوانيم سنت را به خاطر قول يك زن كنار بزنيم! كه اگر اين را بپذيريم بايد در همه رواياتى كه فقط يك راوى دارد ترديد كنيم!
3 - با توجه به آنچه كه نسائى از گريه حضرت زهرا عليهاالسلام بعد از رحلت رسول خدا صلىاللهعليهوآله نقل كرده گوئيا آن بزرگوار با جملاتى كه دلالت بر نوحه سرائى دارد پدر گراميش را ياد كرده و بر او مىگريست بنابراين نمىتوان گفت: مطلق نوحه سرائى حرام است. آرى، اگر همراه با كلمات و جملاتى باشد كه شارع مقدس بدان راضى نيست (كه شايد غالب نوحه سرائىها اينگونه بوده است) از قبيل مدح بيمورد از ميت، ممكن است بگوئيم كه اينگونه نوحه سرائيها شرعا حرام است(1).
خلاصه آنكه از مجموع روايات اين مبحث چنين نتيجه مىگيريم كه گريه بر ميت هيچ گونه منعى ندارد بلكه نشانهاى از رحم و عطوفت است كه خداوند در انسان به وديعه نهاده است و رسول خدا صلىاللهعليهوآله و دختر محبوبش عليهاالسلام بر بعض مصائب مىگريستند و نهى عمر از اين عمل مانند بسيارى از كارهاى او وجه شرعى يا عقلى نداشته است بلكه رسول خدا صلىاللهعليهوآله قبلا او را از اين عمل باز مىداشت ولى او دست برنداشت و روايتى را كه او و پسرش از رسول خدا صلىاللهعليهوآله نقل كردند درست نبوده و عايشه آن دو را به عدم حفظ يا فراموشى يا خطا منسوب مىنمايد. عمر نيز بايد دانسته باشد كه وقتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله او را از نهى زنها از گريه بر ميت باز داشت معناى آن جواز اين عمل است. آنگاه چگونه خود هنگام مرگ به صهيب مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «ميت به خاطر گريه زندهها عذاب مىشود؟»(2). بنابراين بايد گفت: كه چون عمر خود از اين عمل متنفر بود اين حديث را ساخت ودر آخرين لحظات عمرش - پس از ضربت خوردن - آن را به صهيب گفت و پسرش نيز به پيروى از پدر آن را نقل كرد و بعض ديگر نيز تبعيت كردند.مراد از عنوان فوق اين است كه در مواردى، خداوند به موافقت آنچه كه عمر گفت: آيهاى نازل كرد و اين را از مهمترين مناقب عمر شمردهاند.
عمر خود مىگويد: «وافقت ربى في ثلاث: في مقام ابراهيم و في الحجاب و في اسارى بدر»(3).
(1) عبارتى كه نسائى نقل كرده (در ج 4 سنن ص 14، كتاب الجنائز، باب 13، ح 1840) چنين است: «عن انس: إنّ فاطمة بكت على رسول اللّه صلىاللهعليهوآله حين مات فقالت: يا ابتاه من ربه ما ادناه، يا ابتاه إلى جبرئيل ننعاه، يا ابتاه جنة الفردوس مأواه».
يعنى فاطمه عليهاالسلام در مرگ رسول خدا صلىاللهعليهوآله گريست و چنين گفت: «اى پدر تو چه نزديكى به پروردگارت، پدرجان! ما خبر مرگت را به جبرئيل مىدهيم (و به او تسليت مىگوئيم)، پدرجان! جاى تو در فردوس برين است».
(2) صحيح بخارى، ج 2 ص 102، باب فى الجنائز، باب قول النبى صلىاللهعليهوآله يعذب الميت ببعض بكاء اهله عليه.
الف - در مقام ابراهيم ب - درحجاب ج - در اسيران بدر.
در پاورقى صحيح مسلم، در ذيل اين قول عمر، آمده است: اين از بالاترين مناقب و فضائل عمر است، و خود، (محمد فؤاد عبد الباقى) سه منقبت ديگر بدان مىافزايد و آنها عبارتند از موافقت در مورد غيرت زنها و موافقت در مورد نماز بر منافق و تحريم خمر.
ما به خواست خدا درباره اين موافقتها يعنى مهمترين فضيلت عمر بحث مىكنيم:(1)
(البته بخارى قول عمر را با اين اختلاف نقل مىكند كه به جاى اسيران بدر، اجتماع زنها در غيرت را مىآورد).الف - موافقت در مورد مقام إبراهيم
عمر مىگويد: به رسول خدا صلىاللهعليهوآله گفتم: «لو اتخذنا من مقام ابراهيم مصلى» يعنى كاش ما مقام ابراهيم را مصلى قرار مىداديم. آنگاه آيه نازل شد كه:
«وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلّى»(2).
اى كاش صاحبان صحاح توجه داشتند و روايات خلاف آن را نقل نمىكردند.«... قدم النبى صلىاللهعليهوسلم وطاف بالبيت سبعا وصلى خلف المقام ركعتين ثمّ خرج إلى الصفا...»(3).
يعنى: چون پيامبر صلىاللهعليهوآله داخل (مسجد الحرام) شد هفت بار طواف (كعبه) نمود و پشت مقام دو ركعت نماز گزارد سپس به طرف صفا رفت... .««عن جابر بن عبد اللّه قال: سمعت رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم حين قدم مكه طاف بالبيت سبعا فقرأ: «واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى) فصلى خلف المقام...»(4).
(1) صحيح مسلم، ج 4 ص 1865، كتاب فضائل الصحابه، باب 2، ح 24.
(2) از آنجا كه موافقت ششم همان مسأله شرابخوارى عمر است، خوانندگان محترم را به مبحث مربوط به آن ارجاع مىدهيم. (1 - دين عمر، يج - شرابخوارى عمر).
(3) آيه 125 از سوره بقره. يعنى مقام ابراهيم را مكان نماز قرار دهيد.
الف - صحيح بخارى، ج 1 ص 111، كتاب الصلاة، باب ما جاء في القبلة و... و ج 6 ص 24، كتاب التفسير، باب وقالوا اتخذ اللّه ولدا سبحانه.
ب - صحيح مسلم (پاورقى 198).
ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 190، كتاب تفسير القرآن، باب 3، ح 2959 و 2960.
د - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 322، كتاب اقامة الصلاة والسنة فيها، باب 56، ح 1009.
تذكر - ترمذى و ابن ماجه به ساير موافقات اشارهاى نكردند و فقط مسأله فوق را مشابه همان كه در صحيحين آمده به عنوان روايت نوشتند.
(4) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 189، كتاب الحج، باب من صلى ركعتى الطواف خلف المقام، وص 195، باب ما جاء في السعى بين الصفا والمروة، و ص 206، باب من ساق البدن معه.
ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 986، كتاب المناسك، باب 33 ح 2959.
ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 175، كتاب المناسك، باب في رفع اليدين إذا رأى البيت، ح 1871.
(5) الف - سنن ترمذى، ج 5 ص 193، كتاب تفسير القرآن، باب 3، ح 2967.
ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 1033، كتاب المناسك، باب 84، ح 3074.
اين حديث طولانى و بيش از 5 صفحه مىباشد و عبارت متن در صفحه دوم قرار داد.
ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 183، كتاب المناسك، باب صفة حجة النبى صلىاللهعليهوسلم ، ح 1905 (در ضمن حديثى طولانى).
د - سنن نسائى، ج 5 ص 235، به بعد بابهاى 149 و 163 و 164 و 172 ح 2936 و 2958 و 2959 و 2960 و 2971.
اين دسته روايات نيز به خوبى نشان مىدهد كه آيه مزبور قبلا نازل شده بود.
ترديدى نيست كه قبل از حجة الوداع آن حضرت اعمال حج و عمره به جا آوردند و قطعا -چنانچه از روايات آتى برمىآيد- نماز طواف به جا مىآوردند و دستور خواندن آن نماز در پشت مقام نازل شده بود، نه آنكه در حجة الوداع عمر پيشنهاد كرده و آيه فوق نازل شده باشد. به اين روايات نيز توجه فرمائيد:
«قال ابوذر:... فجاء النبى صلىاللهعليهوسلم فطاف بالبيت وصلى ركعتين خلف المقام...»(1).
ابو ذر در ابتداى اسلامش در مكه مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله بعد از طواف، پشت مقام نماز خواند. آيا باز هم شكى باقى مىماند كه موضوع نماز پشت مقام سابقه طولانى دارد؟«عن جابر انّه قال: لما فرغ رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم من طواف البيت، اتى مقام ابراهيم. فقال عمر: يا رسول اللّه! هذا مقام ابينا ابراهيم الذى قال اللّه: وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلّى»(2).
يعنى رسول خدا صلىاللهعليهوآله بعد از طواف نزد مقام آمد. عمر گفت: يا رسول اللّه! اين همان مقام پدرمان ابراهيم است كه خداوند فرمود: وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلّى».اين روايت به خوبى نشان مىدهد كه اين آيه قبلا نازل شده بود و عمر از آن مطلع بود. جالب است كه جاعلان حديث موافقت خدا با عمر، ناشيانه آيه قرآن را با تغييرى جزئى به عمر نسبت مىدهند. آيا مىتوان باور كرد كه او در درجهاى از فصاحت بود كه بتواند جملهاى شبيه قرآن بياورد؟ كارى كه نه رسول خدا صلىاللهعليهوآله و نه احدى از فصحاى عرب قدرت آن را نداشتند.
افتخار ديگرى كه براى عمر نقل كردند اين است كه عمر پيشنهاد حجاب را ارائه داد و سپس آيه حجاب نازل شد:
«... عن عايشه أنّ ازواج النبى صلىاللهعليهوسلم كن يخرجن بالليل إذا تبرزن إلى المناصع وهو صعيد افيح فكان عمر يقول للنبى صلىاللهعليهوسلم احجب نساءك فلم يكن رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم يفعل. فخرجت سودة بنت زمعه زوج النبى صلىاللهعليهوسلم ليلة من الليالى عشاء وكانت امرأة طويلة فناداها عمر ألا قد عرفناك يا سودة - حرصا على أن ينزل الحجاب - فانزل اللّه آية الحجاب»(3).
عايشه مىگويد: همسران پيامبر صلىاللهعليهوآله شبها براى قضاى حاجت به بيابان مىرفتند. عمر به پيامبر صلىاللهعليهوآله مىگفت: زنهايت را در حجاب كن ولى رسول خدا صلىاللهعليهوآله چنين نمىكرد (گوش به حرف عمر نمىداد!). شبى از شبها سودة دختر(1) صحيح مسلم، ج 4 ص 1923، كتاب فضائل الصحابة، باب 28 (در فضائل ابوذر)، ح 132.
(2) سنن ابن ماجه، ج 1 ص 322، كتاب اقامة الصلاة والسنة فيها، باب 56 (باب القبله)، ح 1008.
(3) الف - صحيح بخارى، ج 1 ص 49، كتاب الوضوء، باب خروج النساء إلى البراز، و مشابه آن در ج 8 ص 66، كتاب الاستئذان، باب آية الحجاب.
ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1709، كتاب السلام، باب 7، ح 18.
ما از برادران و خواهران منصف و با غيرت اهل سنت تقاضا داريم يكبار ديگر روايت فوق را كه در صحيحترين كتابهاى روائى آنان آمده با دقت بخوانند و خود قضاوت كنند كه آيا عملى كه عمر انجام داد -با هر قصد و نيتى كه باشد- كار صحيحى بوده است؟
«... عن انس قال: قال عمر: قلت يا رسول اللّه! يدخل عليك البر والفاجر، فلو امرت امهات المؤمنين بالحجاب. فانزل اللّه آية الحجاب»(1).
انس مىگويد: عمر گفت: گفتم يا رسول اللّه! انسانهاى نيك و بد بر تو وارد مىشوند كاش همسرانت را دستور به حجاب مىدادى. پس خداوند آيه حجاب را نازل كرد.براى ما معلوم نشد كه آيه حجاب با پيشنهاد عمر نازل شد و يا در جريان سودة و برخورد نامناسب عمر با او؟ بهتر است به روايتى ديگر نظرى بيفكنيم تا قضيه بر ما روشنتر شود:
«... عن عايشه: خرجت سودة بعدما ضرب الحجاب لحاجتها وكانت امرأة جسيمة لا تخفى على من يعرفها فرآها عمر بن الخطاب فقال: يا سودة اما واللّه ما تخفين علينا فانظرى كيف تخرجين قالت: فانكفأت راجعة ورسول اللّه صلىاللهعليهوسلم في بيتى وانه ليتعشى وفي يده عرق فدخلت فقالت يا رسول اللّه! انى خرجت لبعض حاجتى فقال لى عمر كذا وكذا. قالت: فاوحى اللّه اليه ثمّ رفع عنه وأن العرق في يده ما وضعه. فقال انّه قد أذن لكن أن تخرجن لحاجتكن»(2).
عايشه مىگويد: بعد از نزول آيه حجاب، سودة ـ كه زنى چاق بود (و البته در بعض روايات او را زنى بلند قد معرفي كردند نه چاق) و بر كسى كه او را مىشناخت مخفى نبود ـ جهت حاجت خويش بيرون رفت. عمر او را ديد و گفت: اى سودة به خدا قسم بر ما پوشيده نيستى بنگر كه چگونه خارج مىشوى. او برگشت و شكايت نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله - كه در بيت من بود - آورد. حضرت فرمود: كه براى خروج جهت حاجاتتان مجازيد.معلوم نيست كه جريان سودة و برخورد نامناسب عمر با او يكبار واقع شد يا دو بار،اگر يكبار بود كه دو دسته روايات با هم در تعارض آشكارند زيرا دسته اول مىگويد كه عمر اين كار را به جهت حرصى كه بر نزول حجاب داشت انجام داد و دسته دوم مىگويد كه خروج سودة بعد از نزول آيه حجاب بود و قطعا يكى از دو دسته روايات دروغ است؛ و اگر دو واقعه بود كه اولى به خاطر نزول حجاب و دومى بعد از آن واقع شد كه بايد گفت: آقاى عمر! اگر ما عمل اولت را بتوانيم توجيه كنيم كه به خاطر حرصت جهت نزول آيه حجاب بود چرا بار ديگر با سوده آن برخورد را كردى كه شكايت ترا نزد پيامبر صلىاللهعليهوآله ببرد؟
حال چه اين و چه آن، اگر زنى جهت قضاى حاجت به بيرون از شهر برود (كه اين مطلب از كلمه «صعيدا فيح»
(1) صحيح بخارى، ج 6 ص 148، تفسير سوره احزاب.
(2) الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 150، تفسير سوره احزاب و با حذف جمله «بعد ما ضرب عليها الحجاب» ج 7 ص 49، كتاب النكاح، باب خروج النساء لحوائجهن.
ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1709، كتاب السلام، باب 7، ح 17.
«... قال انس بن مالك: انا اعلم الناس بهذه الاية آية الحجاب لما اهديت زينب إلى رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم كانت معه في البيت صنع طعاما، ودعا القوم فقعدوا يتحدثون، فجعل النبى صلىاللهعليهوسلم يخرج ثمّ يرجع وهم قعود يتحدثون، فانزل اللّه تعالى: يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِىِّ إِلاَّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعامٍ غَيْرَ ناظِرينَ إِناهُ» إلى قوله «مِنْ وَراءِ حِجابٍ» فضرب الحجاب وقام القوم»(1).
خلاصه ترجمه: انس مىگويد من داناترين مردم به آيه حجاب مىباشم در شبى كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله با زينب ازدواج كرد غذائى درست كرد مردم پس از خوردن غذا نشسته و صحبت مىكردند خداوند آيه حجاب را نازل كرد (آيه 53 از سوره احزاب). آيا باز هم ترديدى باقى مىماند كه نزول آيه حجاب ربطى به پيشنهاد عمر و يا عمل غير صحيح او ندارد؟آيا بهتر نيست براى آنكه فضيلتى براى عمر درست كنند او را مردى معرفي نكنند كه به زنى اجنبى -آن هم همسر رسول خدا صلىاللهعليهوآله - كه در تاريكى شب براى قضاى حاجت به بيرون رفته بود، آن كلمات را گفت: كه شكايت نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله برد؟ آيا اينگونه روايات كه در صحيحين آمده به جاى دفاع و يا مدحى از خليفه ثانى، توهين به او نمىباشد؟ آيا بهتر نيست يا اينگونه روايات را حذف كنند و يا نام «صحيح» را از ابتداى دو كتاب فوق بردارند تا كسى نتواند به عمر جسارتى بكند؟ گر چه رواياتى از اين قبيل آنقدر زياد است كه حذف همه آنها تقريبا غير ممكن است!
سومين مورد از موافقات عمر مربوط به اسيران بدر است. ما كه هر چه صحاح سته را زير و رو كرديم در مورد اين
فضيلت بزرگ -بلكه مهمترين فضيلت- چيزى نيافتيم كه عمر درباره اسراى بدر پيشنهادى كرده باشد و خداوند به
(1) اين روايت را با عبارات مختلف، بخارى 9 بار و مسلم 5 بار تكرار كردند:
الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 50 - 148، تفسير سوره احزاب، و ج 7 ص 30، كتاب النكاح، باب ما يقول الرجل إذا أتى اهله، و ص 108، آخر كتاب الاطعمه، و ج 8 ص 65، كتاب الاستئذان، باب آية الحجاب، و ج 9 ص 152، كتاب التوحيد، باب وكان عرشه على الماء.
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 52 - 1046، كتاب النكاح، بابهاى 14 و 15، ح 95 - 87.
توضيح آنكه باب 15 فقط در مورد ازدواج زينب و اكثر روايات آن مربوط به نزول آيه حجاب است.
ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 333، كتاب تفسير القرآن، باب 34 (ومن سورة الاحزاب)، ح 3218 و 3219. توضيح آنكه در حديث اول داستان مزبور را بسيار طولانى نقل كرده و در هيچكدام از دو روايت نام زينب را نمىآورد.
د - سنن نسائى، ج 6 ص 79، كتاب النكاح، باب 26، ح 3249 (بسيار خلاصه).
توضيح آنكه روايت متن يكى از 9 روايت صحيح بخارى مىباشد.
«مَا كَانَ لِنَبِىٍّ أَن يَكُونَ لَهُوآ أَسْرَى حَتَّى يُثْخِنَ فِى الأَْرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللَّهُ يُرِيدُ الاْءَخِرَةَ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ * لَّوْلاَ كِتَـبٌ مِّنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَآ أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ »(1)
ترجمه: هيچ پيامبرى حق ندارد كه (در جنگها) اسير بگيرد مگر آنكه (دشمن را كه قصد كشتن او و مؤمنين را دارد) كشتار كند. شما (با گرفتن اسير و پولى به عنوان فديه در ازاى آزادى آنها از دشمنان گرفتن) دنيا را مىجوئيد و خدا (برايتان) آخرت مىخواهد و خدا عزيز و حكيم است. اگر نبود آنچه كه از كتاب گذشت (كه عذاب عمومى در اين امت نخواهد بود) به خاطر اين اسير گرفتن عذابى بزرگ شما را فرا مىگرفت.شايد مراد آيه كه مىفرمايد: «لولا كتاب من اللّه سبق» اشاره به آيه 33 از همين سوره باشد كه فرموده: تا تو (اى پيامبر!) در ميان اينان هستى خداوند عذابشان نمىكند... .
مىگويند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله با اصحاب درباره اسيران بدر مشورت كرد. عمر گفت: آنها را بكش. ابو بكر گفت: آنها را آزاد كن(2).
روايت فوق از ابن عمراست. در دنباله آن مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله آنها را آزاد كرد (البته با فديه) بعد از آن آيه مذكور نازل شد و چون پيامبر صلىاللهعليهوآله عمر را ديد گفت: «كاد أن يصيبنا في خلافك بلاء» يعنى نزديك بود كه به خاطر مخالفت با تو بلائى بر ما نازل شود.اگر واقعا اين آيه به موافقت قول عمر نازل شد و پيشنهاد او نيز دائر بر قتل اسيران بود چرا رسول خدا صلىاللهعليهوآله به موافقت قول عمر و آيهاى كه نازل شد آنان را نكشت؟ آيا اهل سنت مىگويند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله با دستور خدا مخالفت كرد؟ اگر بگويند كه آيه فوق بعد از آن نازل شد كه اسرا آزاد شده بودند، آيا مىتوان پذيرفت كه خداوند دستورى در مورد خاصى نازل كند كه ديگر محلى براى اجراى آن باقى نمانده باشد؟
حقيقت اين است كه اينان مىخواهند فضيلت تراشى كنند و إلاّ آيات قرآن از آنچه كه بافتند بيگانه است بلكه اصحابى كه به تعبير قرآن دنبال منافع دنيايى بودند سعى كردند كه اسير بگيرند تا به ازاى آزادى آنها به متاع دنيا برسند ولذا مىبينيم على عليهالسلام -كه به اقرار بعض از دانشمندان اهل سنت، نزديك به نصف از كشته شدگان بدر به دست مبارك آن حضرت به قتل رسيدند- حتى يك اسير هم نگرفت.
از همه اينها گذشته از جمله اسراى بدر -كه بايد به دستور و پيشنهاد عمر كشته مىشدند- عباس، عموى گرامى
پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله بوده است. احمد در مسند خويش از ابو رافع -غلام عباس- نقل مىكند كه او قبلا اسلام آورده بود
(1) الانفال / 67 و 68.
(2) مستدرك حاكم، ج 2 ص 359، كتاب التفسير، شماره 387، مسلسل 3270.
با توجّه به آنچه كه گذشت معلوم شد كه:
أوّلاً - خداوند به خاطر وجود پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله عذاب را از امت برداشته است.
ثانيا - اگر قرار باشد عذابى نازل شود به خاطر مخالفت مردم از دستورات خدا و رسولش مىباشد نه به خاطر مخالفت رسول خدا صلىاللهعليهوآله از پيشنهاد يكى از پيروانش! و اين مطلب به خوبى از آيات قرآن فهميده مىشود.
ثالثا - آيات سوره انفال از اسير گرفتن نهى مىكند نه به كشتن اسير دستور مىدهد.
رابعا - دستور عمر به قتل اسيران اگر اجرا مىشد لازم بود عموى گرامى پيامبر صلىاللهعليهوآله نيز -كه حضرتش از او تعريف كرده و ايذاء او را ايذاء به خود دانسته است- به قتل مىرسيد، با آنكه مطابق حديث مسند، او قبلا اسلام آورده بود.
صاحبان صحاح -غير از ابو داود- درباره نماز پيامبر صلىاللهعليهوآله بر جنازه منافق، رواياتى نقل كردند. در ميان آنها مسلم يكى از دو روايت را در باب فضائل عمر آورده است و اين مىرساند كه يكى از فضائل عمر اين بود كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله را از نماز بر منافق نهى كرده و سپس مىنويسد كه قرآن هم بعد از آن به آنچه كه عمر گفت: موافقت كرده است. لذا ما روايت مسلم را نقل كرده و متعرض اختلاف آن با بخارى خواهيم شد و در بررسى آن متوجه خواهيم شد كه اصل مسأله بدينصورت كه اينان متعرض شدند -با توجه به تضادى كه در روايات است- نمىتواند صحيح باشد.
«عن ابن عمر قال: لما توفي عبد اللّه بن أبي -ابن سلول- جاء ابنه عبد اللّه بن عبد اللّه إلى رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فسأله أن يعطيه قميصه أن يكفن فيه أباه. فأعطاه. ثمّ سأله أن يصلى عليه. فقام رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ليصلى عليه. فقام عمر فأخذ بثوب رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فقال يا رسول اللّه! أتصلى عليه وقد نهاك اللّه أن تصلى عليه؟ فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم انما خيرنى اللّه فقال: «اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً» (سوره توبه آيه 80) وسأزيد على سبعين. قال: انّه منافق.
فصلى عليه رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وانزل اللّه عز و جل: «وَلا تُصَلِّ عَلى اَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ اَبَدا وَلا تَقُمْ عَلى قَبْرِهِ»(4).
(1) ج 9 مسند احمد، ص 229، شماره 23925.
«... وكان العباس قد اسلم ولكنه كان يهاب قومه وكان يكتم اسلامه...».
(2) صحيح بخارى، ج 2 ص 34، باب الاستسقاء، باب سؤال الناس الامام الاستسقاء إذا قحطوا، و ج 5 ص 25، باب فضائل اصحاب النبى صلىاللهعليهوسلم ، ذكر العباس بن عبد المطلب.
«... اللهم انا كنا نتوسل اليك بنبينا فتسقينا وانّا نتوسل اليك بعم نبينا فاسقنا قال: فيسقون». (متن دعاى عمر از بخارى).
(3) سنن ترمذى، ج 5 ص 610، كتاب المناقب، باب 29، ح 3758.
«... من آذى عمى فقد آذانى فانما عم الرجل صنو أبيه».
(4) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 96، باب الجنائز، باب الكفن في القميص الذى...، و ج 6 ص 85، تفسير سوره توبه، و ج 7 ص 185، كتاب اللباس، باب لبس القميص و....
ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1865، كتاب فضائل الصحابة، باب 2 ح 25، و ص 2141، ابتداى كتاب صفات المنافقين واحكامهم ح 3.
ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 261، كتاب تفسير القرآن، ومن سورة التوبة، ح 3098.
د - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 487، كتاب الجنائز، باب 31 ح 1523، (به طور خلاصه).
ه ـ سنن نسائى، ج 4 ص 38، كتاب الجنائز، باب 40، ح 1896.
توضيح آنكه روايات فوق تماما از عبد اللّه بن عمر بوده كه با مختصر تفاوتى در كتابهاى فوق الذكر آمده است و روايات معارض با آنها را به زودى متذكر خواهيم شد.
ترجمه: «پسر عمر، عبد اللّه مىگويد: چون عبد اللّه بن أُبَي (سر دسته منافقين) پسر سلول (ابى نام پدر عبد اللّه و سلول نام مادرش بود) مرد، پسرش عبد اللّه (نام پسر عبد اللّه نيز عبد اللّه بود) نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله آمد و از حضرتش خواست كه پيراهن خود را بدهد تا پدرش را در آن كفن كند. حضرت به او داد. سپس تقاضا كرد كه بر او نماز بخواند. حضرت جهت نماز بر او حاضر شد. عمر برخاست و لباس رسول خدا صلىاللهعليهوآله را گرفت (و در بعض روايات آن را كشيد) و گفت: يا رسول اللّه! آيا بر او نماز مىخوانى در حاليكه خداوند ترا از نماز خواندن بر او نهى كرده است؟ رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: خداوند مرا مخير كرده است و فرمود: چه براى آنها(منافقين) طلب آمرزش بكنى چه نكنى، اگر براى آنها 70 بار هم استغفار كنى. (دنباله آيه چنين است: «فَلَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ...» يعنى هرگز خداوند آنان را نمىآمرزد) و من بر آن مىافزايم (يعنى بيش از 70 بار استغفار مىكنم). (عمر) گفت: او منافق است. (سرانجام) رسول خدا صلىاللهعليهوآله (حرف عمر را گوش نكرد! و) بر او نماز خواند و (بعد از آن) خداوند (اين آيه را) نازل كرد: «بر هيچيك از آنها (منافقين) بعد از مرگشان نماز نخوان و بر قبر او نيز نايست».
توجه به نكات زير لازم به نظر مىرسد تا در برسى روايات معارض با آن بهتر بتوانيم نتيجهگيرى كنيم و نيز براى فهم همين روايت و اشكالات وارد بر آن لازم است دقت بيشترى نمائيم:
1 - رسول خدا صلىاللهعليهوآله به تقاضاى پسر ابن أبي پيراهن خود را به او داد و قطعا او نيز پدرش را در آن پيراهن كفن كرد.
2 - اين عمل قبل از آن انجام شد كه عبد اللّه بن أبي را دفن كنند.
3 - عمر به پيامبر صلىاللهعليهوآله مىگويد: آيا خدا ترا از نماز بر او نهى نكرده است؟ معناى آن اين است كه خداوند قبلا آيه نهى از نماز بر منافق را نازل كرده بود ولى رسول خدا صلىاللهعليهوآله بر خلاف نهى خداوند بر جنازه منافقى -آن هم سردسته منافقين- نماز خواند.
4 - آيه نهى بعد از نماز خواندن نازل شد كه همين جا تضادى آشكار بين صدر و ذيل روايت مشاهده مىشود كه بعض از شارحين نيز بدان توجه نمودند.
5 - رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: خداوند مرا مخير كرد بين استغفار كردن و نكردن كه راستى بايد گفت: جاعل حديث آنقدر نفهميده است كه آيه مورد استشهاد، هرگز تخيير را نمىرساند بلكه مىگويد: چه براى آنها استغفار كنى و چه نكنى خداوند آنها را نمىآمرزد. بنابراين مسألهاى به نام مخير بودن پيامبر صلىاللهعليهوآله براى استغفار و عدم آن مطرح نبوده است.
6 - پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: من بر 70 مىافزايم در حالى كه همه مىدانيم كه عدد هفتاد در اصطلاح عرب براى كثرت است. يعنى هر مقدار هم برايشان استغفار كنى سودى ندارد. دليل آن هم دنباله آيه است كه با كلمه «لن» كه نفى ابد مىكند، خداوند فرموده است تا ابد و به قول ما «هرگز» خدا آنها را نمىآمرزد. نه اينكه مثلا 71 بار استغفار كنى خدا مىبخشد! و اين واضحتر از آن است كه بخواهيم بيشتر توضيح دهيم.
حال نوبت آن رسيده است كه به روايات ديگر همين جريان سرى بزنيم:
«عن جابر قال: أتى النبى صلىاللهعليهوسلم عبد اللّه بن أبي بعد ما دفن فأخرجه فنفث فيه من ريقه والبسه قميصه»(1).
يعنى: جابر مىگويد: چون عبد اللّه بن أبي دفن شد رسول خدا صلىاللهعليهوآله سر قبرش آمده و او را از قبر بيرون آورد و از آب دهانش بر او پاشيد و لباسش را بر او پوشانيد.به نكاتى كه در اين روايت ديده مىشود كه در تعارضى آشكار با روايت قبل است دقت كنيم:
1 - پسر عبد اللّه از رسول خدا صلىاللهعليهوآله تقاضا نكرد كه لباسش را كفن پدرش قرار دهد بلكه پيامبر صلىاللهعليهوآله خود اين كار را انجام داد:
2 - پوشيدن لباس قبل از دفن نبود بلكه بعد از آنكه او را دفن كردند از قبر بيرون آورده شد.
3 - از آنجا كه يكى از واجبات، خواندن نماز بر جنازه ميت است قطعا كسى غير از رسول خدا صلىاللهعليهوآله بر او نماز خواند. چه آنكه اگر حضرت خود بر جنازه حاضر مىشد بعد از دفن يادش نمىآمد كه لباسش را بر او بپوشاند بلكه همان وقت اينكار را مىكرد.
4 - آيا اهل سنت مىپذيرند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله به خاطر اينكه لباسش را بر او بپوشاند نبش قبر كرده؟ در حاليكه همه فرق اسلامى -از شيعه و سنى- نبش قبر را حرام مىدانند.
5 - نتيجه آنكه يا بايد روايت ابن عمر را پذيرفت و حديث جابر را مردود دانست و يا بايد گفت: كه جابر درست گفته و ابن عمر بر خطا بوده است. در حاليكه هر دو دسته روايت در صحاح، (مخصوصا صحيح بخارى) موجود است!
حال ببينيم عمر خود اين جريان را چگونه تعريف مىكند:
«... عن عمر انّه قال: لما مات عبد اللّه بن أبي ابن سلول دعى له رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ليصلى عليه فلما قام رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وثبت اليه فقلت: يا رسول اللّه! أ تصلى على ابن أبي وقد قال: يوم كذا و كذا، كذا وكذا - اعدّد عليه قوله. فتبسم رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وقال: أخر عنى يا عمر. فلما اكثرت عليه قال: انى خيرت فاخترت لو اعلم انى إن زدت على السبعين فغفر له لزدت عليها. قال: فصلى عليه رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ثمّ انصرف. فلم يمكث إلاّ يسيرا حتى نزلت الآيتان من براءة: «وَلا تُصَلِّ عَلى اَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ اَبَدا» إلى «وَهُمْ فاسِقُونَ» قال: فعجبت بعد من جرأتى على رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم يومئذ...»(2).
(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 97، (باب الكفن في القميص كه در پاورقى قبل گفته شد)، وص 116، باب هل يخرج الميت من القبر واللحد لعلة، و ج 7 ص 185، كتاب اللباس، باب لبس القميص و... .
ب - سنن نسائى، ج 4 ص 39 و 86، كتاب الجنائز، باب 40 و 92، ح 1897 و 2015 و 2016.
(2) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 121، باب ما يكره من الصلاة على المنافقين، (از ابواب الجنائز)، و ج 6 ص 85، تفسير سوره توبه.
ب - سنن ترمذى، ج 5 ص 260، تفسير سوره توبه، ح 3097.
ج - سنن نسائى، ج 4 ص 69، كتاب الجنائز، باب 69، ح 1962.
نكاتى كه در اين روايت قابل توجه است از اين قرار است:
1 - رسول خدا صلىاللهعليهوآله به عمر دستور مىدهد كه از من دور شو و او به جاى اطاعت كردن، بر حرفهاى قبلى خود پافشارى مىكند.
2 - رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىگويد: من مخير شدم كه... و چنانچه گذشت آيه فوق هرگز تخيير را نمىرساند.
3 - عدد 70 در آيه -چنانچه گذشت- براى كثرت است نه آنكه اگر زيادتر شود باعث آمرزش خواهد بود.
4 - عمر مىگويد من از جرأتم بر رسول خدا صلىاللهعليهوآله تعجب كردم. تعجب ما اين است كه چرا از جرأتش بر رسول خدا صلىاللهعليهوآله در موارد ديگر -كه مهمترين آنها جريان توهين او به حضرتش و نسبت هذيان دادن به آن بزرگوار بود- تعجب نكرد؟ آيا اهل سنت هم از اينگونه جرأتها تعجب مىكنند؟
ما از عموم خوانندگان از اهل سنت تقاضا داريم يكبار ديگر روايات اين مبحث را بخوانند و به ما بنويسند كه جريان چه بوده است، تا شايد ما هم به صحت روايات صحيحين ايمان بياوريم!
ه - موافقت ديگر عمر در مورد تحريم خمر است ولى ما كه نفهميديم كدام آيه به موافقت عمر نازل شد!
او كه تا نزول آيه 91 از سوره مائده يعنى لااقل تا سال هشتم هجرى -به اقرار صاحبان صحاح، چنانچه بحثش گذشت - شراب مىخورد! آيا او قبلا شراب را بر خود حرام كرده و از پيامبر صلىاللهعليهوآله مىخواست كه آن را حرام كند كه آيه تحريم به موافقت قول او نازل شده باشد؟ «ما لكم كيف تحكمون!؟»
مىگويند زنهاى پيامبر صلىاللهعليهوآله ، رسول خدا صلىاللهعليهوآله را آزردند عمر به آنها خطاب كرد كه اگر پيامبر صلىاللهعليهوآله شما را طلاق دهد خداوند بهتر از شما را همسر او مىگرداند.
بخارى در صحيح خود از قول عمر مىنويسد كه گفت: من در 3 مورد با پروردگارم موافقت كردم كه دو مورد آن - يعنى در مقام ابراهيم و حجاب - تفصيلا شرح داده شد و مورد سوم را چنين بيان مىكند:
«... واجتمع نساء النبى صلىاللهعليهوسلم في الغيرة عليه فقلت لهن عسى ربه إن طلقكن أن يبدله ازواجا خيرا منكن فنزلت
در يكى از دو روايت بخارى آمده است كه بعض زنها به او اعتراض كردند كه مگر رسول خدا صلىاللهعليهوآله نيست كه زنهايش را موعظه كند كه تو آمدى و آنها را اندرز مىدهى؟
اين روايت اگر صحيح باشد بايد مسأله مقام ابراهيم و حجاب نيز صحيح باشد و چون آن دو -چنانچه شرح آن گذشت- درست نيست پس اين يك نيز دروغ است.
ممكن است گفته شود كه اگر صدر روايت درست نبود چرا ذيل آن غلط باشد؟
گوئيم: صدر آن مىگويد من در 3 مورد با پروردگارم موافقت كردم و اگر اين درست نباشد و ذيل آن درست باشد روايت فقط مىگويد كه زنهاى پيامبر صلىاللهعليهوآله عليه او توطئه كردند و من به آنها چنان خطابى كردم و بعض از آنها به من اعتراض كردند. بعدها خداوند همان را فرمود كه من گفته بودم و اين نشان از مخالفت همسران پيامبر صلىاللهعليهوآله با آن حضرت و قهر كردن او از آنها، آن هم به مدت يك ماه، و مطلع نبودن عمر در اين مدت از محل حضرتش دارد. ممكن است بپذيريم كه عمر به آنها و يا لااقل به دخترش اعتراضاتى كرده باشد اما از آنجا كه قولى كه از عمر نقل شده تقريبا همان است كه قرآن مىگويد، نمىتوان پذيرفت كه درجه فصاحت عمر تقريبا در رديف قرآن بود! و بحث آن نيز در مسأله مقام ابراهيم گذشت.
آنچه كه بايد درباره آن بيشتر صحبت شود موضوع ايذاء همسران پيامبر صلىاللهعليهوآله است كه به خواست خدا در نوشتارى جداگانه تفصيلا به اين موضوع خواهيم پرداخت و از همين صحاح نشان خواهيم داد كه آزار دهنده پيامبر صلىاللهعليهوآله عايشه و حفصه بودند. منتظر باشيد.
ترمذى در سنن خويش دو روايت به يك مضمون نقل مىكند كه خود يكى از آنها را حسن و صحيح مىداند. اين روايت چنين است:
«عن ابن عمر أنّ رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم قال: اللهم اعز الاسلام باحب هذين الرجلين اليك بابى جهل او بعمر بن الخطاب قال: و كان احبهما اليه عمر»(2).
ترجمه: ابن عمر مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله گفت: خدايا اسلام را به وسيله هر كدام از اين دو نفر كه نزد تو محبوب ترند عزيز كن: به وسيله ابو جهل يا عمر بن الخطاب. (در ادامه) گفت: محبوبترين آن دو عمر بود.حاكم نيشابورى نيز در مستدرك غير از ابن عمر از ديگران هم نقل مىكند كه از جمله آنها ابن عباس است كه ابن
(1) ج 1 ص 111، كتاب الصلاة، باب ما جاء في القبلة، و ج 6 ص 24، تفسير سوره بقرة.
(2) ج 5 سنن، ص 576، كتاب المناقب، باب 18، ح 3681.
در بررسى اين روايت چند نكته قابل دقت است:
اول - ابن عمر به اقرار خودش در غزوه خندق (سال پنجم هجرت) 15 ساله بود(1). بنابراين او در هنگام هجرت - كه 13 سال پس از مبعوث شدن پيامبر صلىاللهعليهوآله بوده است- ده ساله بود، و با توجه به اينكه عمر در سال ششم هجرى اسلام آورد، سن ابن عمر در آن زمان 3 سال بود. حال از خوانندگان محترم تقاضا مىكنم خود قضاوت كنند آيا روايتى به اين مهمى را مىتوان از كودكى سه ساله پذيرفت؟
جالبتر از اين، روايت حاكم نيشابورى است كه ابن عمر اين روايت را از ابن عباس نقل مىكند و ابن عباس هنگام وفات پيامبر صلىاللهعليهوآله 10 ساله بود(2). بنابراين او در هنگام صدور روايت، هنوز به دنيا نيامده بود!
حاكم، روايت ديگرى به همين مضمون از عايشه نيز نقل مىكند كه او در آن زمان يكسال داشت(3)! دوم - حاكم در مستدرك مىنويسد: «... فلما اسلم حمزة علمت قريش أنّ رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم قد عزّ وامتنع وأن حمزة سيمنعه فكفوا عن بعض ما كانوا يتناولونه وينالون منه...»(4). ترجمه:... و چون حمزه اسلام آورد قريش دانست كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله تحقيقا عزيز گشته و حمزه مانع مىشود (كه او را بيازارند) و لذا دست از بعض آزارها برداشتند.توجه داشته باشيد كه حمزه قبل از عمر اسلام آورده بود.(5)
ممكن است گفته شود كه هم حمزه با اسلامش پيامبر صلىاللهعليهوآله را حمايت كرد و هم عمر. بنابراين روايت فوق با دعاى پيامبر صلىاللهعليهوآله منافاتى ندارد.در جواب گوئيم كه روايت ابن عمر و ابن عباس و عايشه كه هم ترمذى و هم حاكم و هم ذهبى آنها را صحيح دانستهاند (البته ترمذى فقط روايت ابن عمر را حسن و صحيح مىداند و از ابن عباس و عايشه چيزى نقل نكرده است) از نظر سند قابل قبول نيست چه آنكه عايشه در آن زمان يك ساله و ابن عمر سه ساله بود و ابن عباس نيز 7 سال بعد به دنيا آمد.
سوم - اسلام عمر چه عزتى براى اسلام به ارمغان آورد؟ او كه خود بعد از اسلامش از ترس آزار قريش در پناه يكى از دشمنان سرسخت مسلمانان قرار گرفت. به اين روايت توجه فرمائيد:
«عن عبد اللّه بن عمر قال: بينما هو في الدار خائفا إذا جاءه العاص بن وائل... فقال له: ما بالك قال: زعم قومك انهم سيقتلونى إن اسلمت. قال: لا سبيل اليك بعد أن قالها اَمِنْتُ. فخرج العاص فلقى الناس قد سال بهم الوادى فقال أين تريدون فقالوا نريد هذا ابن الخطاب الذى صبا قال: لا سبيل اليه. فكر الناس»(6).
(1) صحيح بخارى، ج 3 ص 232، كتاب الشهادات، باب بلوغ الصبيان و شهادتهم.... .
(2) صحيح بخارى، ج 6 ص 238، باب فضل القرآن على سائر الكلام (بعد از اتمام تفسير)، باب تعليم الصبيان القرآن: «... وقال ابن عباس: توفي رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وأنا ابن عشر سنين...».
(3) مستدرك ج 3 ص 89، كتاب معرفة الصحابة، شماره 81 و 82 و 83. ذهبى در تلخيص هر سه روايت را صحيح مىداند و درباره روايت چهارم كه از ابن مسعود نقل شده سكوت مىكند كما اينكه حاكم نيز نگفته است كه اين روايت صحيح است.
(4) ج 3 ص 213، ذكر اسلام حمزة بن عبد المطلب، شماره مسلسل حديث 4878.
(5) الرّياض النّضرة، ج 2، ص 279، الفصل الرابع، في اسلامه.
ما نيز امروزه اين معجزه قرآن را مىبينيم كه از دشمنان پيامبر صلىاللهعليهوآله نسلى باقى نماند و فرزندان آن حضرت از نسل يگانه دخترش در شرق و غرب، فراوان ديده مىشوند و به اين انتساب افتخار مىكنند. بنابراين عمر كه خود از ترس، در پناه يكى از دشمنان اسلام قرار گرفت، چگونه مىتوانست عامل عزت مسلمانان باشد.
چهارم - عمر كسى بود كه هنگام قدرت اسلام در مدينه جرأت مقابله با مشركين را نداشت. در غزوه احزاب نه او و نه ديگر مسلمانان به خود جرأت ندادند كه به مقابله با عمرو بن عبدود برخيزند. تا آنكه على عليهالسلام با او به نبرد برخاست و او را كه در شجاعت يكى از ناموران شبه جزيره بود به قتل رساند و يگانه عامل پيروزى به شمار آمد. در غزوه احد و حنين، آنگاه كه كار بر مسلمانان دشوار شد او و ديگران پا به فرار گذاشته و رسول خدا صلىاللهعليهوآله را در ميان دشمنان تنها گذاشتند و اين على عليهالسلام و تنى چند از اصحاب بودند كه گرد وجودش حلقه زدند و او را حفظ كردند. در جنگهاى خيبر و ذات السلاسل كه خود فرماندهى جنگ را به عهده داشت از ميدان گريخت. در هيچيك از جنگها نه به كسى ضربهاى زد و نه از كسى ضربهاى خورد. آيا مىتوان پذيرفت كه هنگام ضعف اسلام باعث عزت مسلمين بوده باشد؟ در حالى كه - چنانچه گذشت - خود از ترس، تحت الحمايه يكى از دشمنان اسلام بود!
پنجم - يكبار ديگر روايت ترمذى را با دقت بررسى كرده و از طرف اهل سنت به دفاع از عمر برخاسته و مىگوئيم كه اين چه مقايسهاى است! عمر را با ابو جهل مقايسه كرده و اولى را نزد خدا محبوبتر از دومى معرفي مىكنيد. اينجا است كه مىگوئيم صاحبان صحاح (و غير صحاح) ندانسته هر روايتى را كه صحيح بدانند -ولو آنكه آن را كودكى يك ساله (عايشه) يا سه ساله (ابن عمر) نقل كرده باشد، و در دلالت آن تدبر نمىكنند.
آيا اينان فهميدهاند كه روايت مزبور -كه به عنوان مدحى از عمر نقل كرده اند- به بدگوئى بيشتر شبيه است تا به تعريف؟ قضاوت به عهده خوانندگان.
بخارى نيز جمله ديگرى از ابن مسعود نقل مىكند كه گفت: «از وقتى كه عمر اسلام آورد ما عزيز بوديم»(1). براى آنكه بدانيد آيا اين نظر درست است يا نه يكبار ديگر مطالب فوق را بخوانيد.
(1) صحيح بخارى، ج 5 ص 60، باب ما لقى النبى صلىاللهعليهوسلم واصحابه من المشركين بمكة، باب اسلام عمر.
(2) ج 5 صحيح، ص 14 و 60، بابهاى: «مناقب عمر» و «اسلام عمر».
«... انّه قد كان فيما مضى قبلكم من الامم محدثون وانه إن كان في امتى هذه منهم فانه عمر بن الخطاب»(1).
ترجمه: «در امتهاى گذشته كسانى زندگى مىكردند كه «محدث» بودند. اگر در امت من كسى باشد او عمر بن الخطاب است».با توجه به معناى «محدث» يعنى كسى كه داراى درك و فهم بالائى بوده و يا فرشتهاى با او سخن گفته و مطالبى به او گفته و آموزش مىدهد، بايد در ميان امت (و نه فقط اصحاب) مقام علمى عمر بالاترين مقامها باشد. ما كه از دانش و الهامات غيبى او چيزى دستگيرمان نشد. صاحبان صحاح، كه بيشترين تلاش را براى پوشيدن عيب خلفا نمودند 18 مورد از مواردى را كه عمر بدانها جاهل بود در كتابهايشان به ثبت رساندند (چنانچه گذشت). آيا فرشته الهام كننده، در اينگونه موارد به مأموريت ديگرى رفته بود؟! آيا آنچه كه از مخالفتهاى او با نبى مكرم اسلام صلىاللهعليهوآله گفته شد از محدث بودن او خبر مىدهد؟ گر چه بعدها علماى اهل سنت بعض از آنها را كنار زده و به جاى پيروى از سنت عمر، از سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله پيروى كردند.
مثل مسأله حج تمتع و سه طلاقه كه چون بحثش گذشت متعرض آن نمىشويم.
گذشته از همه اينها روايت مذكور از دو نفر از دشمنان أمير المؤمنين عليهالسلام نقل شد كه به نص روايت مسلم از نبى مكرم اسلام صلىاللهعليهوآله دشمنى با آن حضرت نشانه نفاق است. (تفصيل آن را در كتاب «اهل بيت در صحاح» مطالعه فرمائيد.) و اهل سنت خوب مىدانند كه اگر بخواهند آنچه را كه از دشمنان على عليهالسلام نقل شده به دور بريزند، چيزى براى گفتن ندارند و لذا گاهى روايتى را به جرم آنكه در سندش كسى است كه قائل به رجعت است قبول نمىكنند ولى هرگز روايتى را كه در سندش كسى است كه به جنگ على عليهالسلام رفته است به دور نمىريزند. حتى مثل بخارى دو روايت از يكى از سران خوارج (عمران بن حِطّان) نقل مىكند ولى حتى يك روايت از امام جعفر صادق عليهالسلام در صحيحش نمىآورد. آقايان اهل سنت اين عمل او را به چه چيزى حمل مىكنند؟
مثل معروفي است كه مىگويند: «دزد ناشى به كاهدون مىزند!». جاعلان ناشى حديث، به جاى آنكه فقط رواياتى در فضائل افراد مورد نظر خود جعل كنند احاديثى نقل مىكنند كه در آن براى بالا بردن مقام آن افراد، مقام و منزلت رسول خدا صلىاللهعليهوآله را پايين مىآورند. به روايت زير دقت كنيد و ببينيد كه چگونه براى بالا بردن عمر، پيامبر صلىاللهعليهوآله را پايين آوردند:
«... عن سعد ابن أبي وقاص قال: استأذن عمر على رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وعنده نساء من قريش يكلمنه ويستكثرنه
(1) الف - صحيح بخارى، ج 4 ص 211، حديث غار، باب اول (بى نام)، و ج 5 ص 15، باب مناقب عمر. (هر دو روايت از ابو هريرة مىباشد).
ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1864، كتاب فضائل الصحابة، باب 2، ح 23 (از عايشه).
ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 581، كتاب المناقب، باب 18، ح 3693. (از عايشه).
راوى اين حديث پسر سعد است كه از قول پدرش روايت مىكند. حال پدرش در آنجا چه مىكرد نمىدانيم، شايد همراه عمر بود و شايد با زنها و شايد با پيامبر صلىاللهعليهوآله در همان جا نشسته بود!
اما بررسى روايت: از اينكه گفته است كه زنها مبادرت به حجاب كردند دو نكته از آن فهميده مىشود: اول آنكه اين جريان بعد از دستور به حجاب بود و دوم آنكه قبل از ورود عمر آنها در حجاب نبودند و اين يا به اين علت بود كه همه آنها با پيامبر صلىاللهعليهوآله محرم بودند يا همه، و از جمله شخص پيامبر صلىاللهعليهوآله كه به نامحرمان مىنگريست، گناهكار بودند. فرض اول كه همه با رسول خدا صلىاللهعليهوآله محرم بودند نمىتواند صحيح باشد چه آنكه جواب زنها به عمر مىتوانست اين باشد كه چون حضرتش با ما محرم بود حجاب لازم نبود نه آنكه بگويند كه تو چنين و چنانى. مىماند فرض دوم كه بگوئيم همه بى حجاب نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله نشسته بودند كه اين را هم هيچ مسلمانى -چه شيعه و چه سنى- نمىتواند بپذيرد.
از اينكه پيامبر صلىاللهعليهوآله به عمر فرمود: كه شيطان از تو فرار مىكند برمىآيد كه در آن مجلس شيطان حضور داشت و به عبارت روشنتر پيامبر صلىاللهعليهوآله در مجلسى بود و شيطان هم بود و از حضرتش فرار نكرد ولى وقتى عمر وارد شد از او فرار كرد و معناى آن اين است كه شيطان از عمر بيشتر از رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىترسد و اين نيز مطلبى است كه نه شيعه و نه سنى هرگز نمىتواند آن را بپذيرد.
از اينكه زنها به عمر گفتند: «أنت افظ واغلظ من رسول اللّه صلىاللهعليهوآله » معناى ظاهر آن اين است كه تو از رسول خدا صلىاللهعليهوآله
تند خوتر و خشنترى و چون اين معنى خلاف قرآن است ما آن را مطابق آنچه كه بعض از شارحين گفتند ترجمه
(1) الف - صحيح بخارى، ج 4 ص 153، كتاب بدأ الخلق، باب صفة ابليس وجنوده، و ج 5 ص 13، باب مناقب عمر، و ج 8 ص 28، كتاب الادب، باب التبسم والضحك.
ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1863، كتاب فضائل الصحابة، باب 2، ح 22.
نتيجه اينكه اينان براى تعريف از عمر مرتكب چند خطا شدند:
1 - جلسهاى كه در حضور رسول خدا صلىاللهعليهوآله تشكيل شد مجلسى شيطانى معرفى شد.
2 - شيطان از عمر مىگريزد ولى از رسول خدا صلىاللهعليهوآله نمىگريزد.
3 - عمر مردى تندخو و خشن بود.
جالبتر از اين، دو روايت است كه ترمذى آن را در سنن خويش نقل كرده و هر دو را حسن و صحيح مىداند:
1 - «عن بريدة: خرج رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم في بعض مغازيه. فلما انصرف جاءت جاريةسوداء فقالت يا رسول اللّه! انى كنت نذرت إن ردك اللّه صالحا أن أضرب بين يديك بالدف واتغنى. فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم إن كنت نذرت فاضربى وإلاّ فلا. فجعلت تضرب. فدخل ابو بكر وهى تضرب ثمّ دخل على وهى تضرب ثمّ دخل عثمان وهى تضرب ثمّ دخل عمر فالقت الدف تحت استها ثمّ قعدت عليه. فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم إنّ الشيطان ليخاف منك يا عمر. انى كنت جالسا وهى تضرب فدخل ابو بكر وهى تضرب ثمّ دخل على وهى تضرب ثمّ دخل عثمان وهى تضرب فلما دخلت أنت يا عمر القت الدف».
2 - «عن عايشه قالت: كان رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم جالسا فسمعنا لغطا وصوت صبيان فقام رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فإذا حبشية تزفن والصبيان حولها. فقال يا عايشه تعالى فانظرى. فجئت فوضعت لحيى على منكب رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فجعلت انظر اليها ما بين المنكب إلى رأسه. فقال لى: أما شبعت؟ أما شبعت؟ قالت: فجعلت أقول لا، لانظر منزلتى عنده، اذ طلع عمر. قال: فارفض الناس عنها. قالت: فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : انى لانظر إلى شياطين الانس والجن قد فر وامن عمر. قالت: فرجعت»(1).
خلاصه ترجمه: 1 - «بريدة مىگويد: چون رسول خدا صلىاللهعليهوآله از يكى از جنگها برگشت زنى سياه پوست جلو آمد و گفت: يا رسول اللّه! من نذر كردم كه اگر خداوند تو را «صالح» (ظاهر بايد اين كلمه «سالم» باشد) برگرداند در مقابل شما دف بزنم و آواز بخوانم. رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: اگر نذر كردى بزن وإلاّ نه. (بگذريم از اينكه نذر در معصيت جايز نيست!) او شروع به نواختن كرد. ابو بكر آمد و او همچنان مىنواخت. على عليهالسلام آمد و او مىزد. عثمان آمد و او مىزد. چون عمر آمد دف را زير پايش نهاد و بر آن نشست. رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: هر آينه شيطان از تو مىترسد. من نشسته بودم او مىنواخت ابو بكر آمد او... چون تو آمدى دف را انداخت».2 - «عايشه مىگويد: رسول خدا صلىاللهعليهوآله نشسته بود. ناگاه سر و صداى بچهها را شنيديم. حضرتش برخاست زنى حبشى مىرقصيد و پاى مىكوبيد. گفت: اى عايشه بيا و نگاه كن. من آمدم و چانهام را بر دوش رسول خدا صلىاللهعليهوآله نهادم و ما بين دوش و سر آن حضرت نگاه مىكردم. به من گفت: آيا سير نشدى؟ آيا سير نشدى؟ من مىگفتم نه تا منزلتم را نزد او بدانم. ناگهان عمر پيدا شد. مردم از دور و بر آن زن پراكنده شدند. آن حضرت فرمود: من مىبينم كه شياطين جن و انس از عمر فرار كردند. من نيز برگشتم».
نمىدانيم به اينگونه روايات بخنديم يا گريه كنيم كه چگونه براى ساختن مدحى از عمر، رسول خدا صلىاللهعليهوآله را در
(1) ج 5 سنن، ص 580، كتاب المناقب، باب 18، ح 3690 و 3691.
آرى، اين است نمونهاى از روايات كتابى كه در ابتداى آن اين نوشته به چشم مىخورد: «من كان في بيته هذا الكتاب فكانما في بيته نبى يتكلم».
يعنى: هر كه در خانهاش اين كتاب (سنن ترمذى) باشد گوئيا پيامبرى در خانهاش تكلم مىكند! كدام پيامبر حاضر مىشود كه به رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله چنين افترائى بزند؟
قضاوت با شما خوانندگان فهيم.
ديگر از فضائلى كه براى عمر درست كردند اين است كه:
«عن ابن عمر أنّ رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم قال: إنّ اللّه جعل الحق على لسان عمر وقلبه. وقال ابن عمر: ما نزل بالناس امر قطّ فقالوا فيه وقال فيه عمر أو قال: ابن الخطاب فيه -شك خارجه- إلاّ نزل فيه القرآن على نحو ما قال عمر»(1).
ترجمه: ابن عمر مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: خداوند حق را بر قلب و زبان عمر قرار داد. نيز ابن عمر مىگويد كه بين اصحاب اختلافي در امرى نشد مگر آنكه قرآن مطابق قول عمر نازل شد. قبل از هر چيز به آقاى ابن عمر با اين ادعائى كه براى پدرش نمود خسته نباشى بگوئيم. البته او صحاح سته را نديده بود كه ببيند آنجا كه به ادعاى صاحبان صحاح، خداوند مطابق قول عمر آيهاى نازل كرد، مسألهاى به نام اختلاف آراء اصحاب در ميان نبود كه خداوند رأى عمر را امضاء كرده باشد، تازه پنبه اينگونه روايات هم با استفاده از روايات ديگر زده شد. بنابراين آيهاى كه مطابق قول عمر نازل شده باشد ما سراغ نداريم. به خاطر همين گفتار غير صحيح از امثال ابن عمر است كه او را از ثقه بودن خارج مىكند. پس آنچه را هم كه از رسول خدا صلىاللهعليهوآله نقل كرده نمىتواند صحيح باشد.گذشته از همه اينها، آيا آنچه كه عمر گفت حق است؟ آيا اهل سنت مىپذيرند كه نسبتى كه او به پيامبر صلىاللهعليهوآله داد
مبنى بر اينكه آن حضرت - العياذ بالله - هذيان مىگويد، حق است؟ آيا تحريم متعه حج حق است؟ پس چرا انجام
مىدهند؟ آيا مسأله سه طلاقه در يك مجلس حق است؟ پس چرا آن را قبول نكردند؟ آيا اگر گفتار يا رفتار او مخالف
قرآن و سنت باشد حق است؟ با نگاهى به آنچه كه گذشت به خوبى ثابت مىشود كه حديث فوق قطعا درست نيست.
(1) سنن ترمذى، ج 5 ص 576، كتاب المناقب، باب 18، ح 3682.
قسمت اول حديث را ابن ماجه در مقدمه سنن به شماره 108 و ابو داود در ج 3 سنن ص 139، كتاب الخراج والامارة والفىء، باب في تدوين العطاء، شماره 2962، آوردهاند.
«على مع الحق والحق مع على يدور معه حيث دار» و يا: «اللهم أدر الحق معه حيثما دار» و امثال آن نظير: «على مع القرآن والقرآن مع على لن يتفرقا حتى يردا علىّ الحوض» كه بسيارى از علماى اهل سنت اينگونه روايات را با سند صحيح از رسول خدا صلىاللهعليهوآله نقل كردند. از جمله، روايت اخير را حاكم در مستدرك نقل كرده و هم او و هم ذهبى به صحيح بودن آن اعتراف كردهاند.
خلاصه آنكه در اين روايات، رسول خدا صلىاللهعليهوآله على عليهالسلام را همراه با حق و يا قرآن دانسته و آن دو را جداناپذير معرفي فرموده است. بنابراين بايد مشابه آن براى خلفا نيز جعل شود و لذا گفتهاند كه خداوند حق را بر قلب و زبان عمر قرار داده است!
9 - رسول خدا صلىاللهعليهوآله به عمر گفت: اى اخى!
«عن سالم عن ابن عمر عن عمر انّه استأذن النبى صلىاللهعليهوسلم في العمرة فقال: اى اخى اشركنا في دعائك ولا تنسنا»(1).
عمر مىگويد كه از رسول خدا صلىاللهعليهوآله براى عمره اجازه گرفتم فرمود: اى برادرم ما را در دعاى خويش شريك گردان و فراموشمان نكن. ابو داود مىافزايد كه عمر گفت: اگر همه دنيا را به من مىدادند آنقدر شادمان نمىشدم كه از اين كلمه خوشحال شدم.تعجب ما از اين است كه عمر چرا موضوع به اين مهمى را فقط به پسرش عبد اللّه و او نيز فقط به پسرش سالم گفت؟ چرا آن را بين همه منتشر نكردند تا همه بدانند كه عمر چقدر نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله گرامى است. چرا عمر در روز سقيفه از اين فضيلت بزرگ -و نيز از ساير مناقبى كه بعدها در كتابها آمده- سخنى به ميان نياورد؟ چرا بايد بعدها نوه عمر آن را فقط به عاصم بن عبيد اللّه گفته و او آن را نقل كند؟ از اينها گذشته اگر به راستى رسول خدا صلىاللهعليهوآله عمر را برادر خود مىدانست چرا آنگاه كه بين مهاجر و انصار برادرى برقرار كرد او را با ابو بكر و على عليهالسلام را با خود برادر كرد؟ مگر اينكه بگوئيم مراد حضرت از كلمه «اى اخى» همان برادرى عمومى است كه قرآن فرمود، و اگر كسى ديگر هم چنين اجازهاى مىگرفت همان را مىفرمود.
اما اينكه رسول خدا صلىاللهعليهوآله از عمر خواست كه او حضرتش را در دعا شريك كند نمىتواند صحيح باشد. زيرا انسان
از كسى التماس دعا دارد كه از بعد معنوى پيشرفتى حاصل نموده باشد و ما از عمر چنين پيشرفتى را سراغ نداريم. قبلا
گذشت كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: 7 چيز است كه عامل هلاكت انسان است و يكى از آنها را فرار از جنگ نام برده
است و عمر در جنگها، آنگاه كه كار بر مسلمانان سخت مىشد از ميدان فرار مىكرد. از نظر ايمان نيز - چنانچه
گذشت - ضعف او در حديبيه و حجة الوداع و غير آن روشن شد. بعد از آن نيز دليلى كه نشان از قوت ايمان باشد در او
(1) الف - سنن ترمذى، ج 5 ص 523، كتاب الدعوات، باب 110، ح 3562.
ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 966، كتاب المناسك، باب 5، ح 2894.
ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 80، كتاب الصلاة، باب الدعاء، ح 1498.
«قال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : ما اظلت الخضراء ولا اقلت الغبراء من ذى لهجة اصدق ولا اوفى من أبي ذر شبه عيسى بن مريم عليهالسلام فقال عمر بن الخطاب كالحاسد: يا رسول اللّه! أ فنعرف ذلك له؟ قال: نعم فاعرفوه له»(1).
خلاصه ترجمه: رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: آسمان بر سر كسى راستگوتر و باوفاتر از ابو ذر سايه نينداخت، كسى كه شبيه عيسى بن مريم عليهالسلام است. عمر حسود گونه گفت: آيا او را اينچنين بشناسيم؟ فرمود: آرى.او - چنانچه گذشت - با آنكه خداوند فرموده بود كه در خمر گناهى بزرگ است، دست از شرابخوارى برنداشت و ساير آنچه كه از او بيان كرديم. حال خود قضاوت كنيد آيا پيامبر گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله از او مىخواهد تا در دعا او را شريك كرده و فراموشش نكند؟
ما به خواست خدا در بررسى «اصحاب در صحاح» مغيره را نيز معرفي خواهيم كرد. او كسى بود كه به زناكارى شهرت داشت و از آنجا كه در اينجا بحثمان درباره افعال عمر است چارهاى نديديم مگر اينكه اشارهاى درباره شخصيت مغيره داشته باشيم تا معلوم شود خليفه ثانى چه كسى را بر جان و مال مردم مسلط كرد.
از ميان صاحبان صحاح، فقط بخارى با اشارهاى گذرا چنين مىنويسد:
«... وجلد عمر ابا بكرة وشبل بن معبد ونافعا بقذف المغيرة...»(2).
يعنى عمر، ابا بكرة و دو نفر ديگر را به خاطر قذف مغيرة (يعنى نسبت زنا به او دادن) تازيانه زد.ساير ارباب صحاح، در اين زمينه چيزى ننوشتند و بخارى نيز بيش از اين توضيحى نداد و لذا ما ناچار شديم براى اينكه بدانيم سه نفر مذكور كه از اصحاب بوده و از رجال بخارى و مسلم مىباشند، با آنكه مىدانستند شهادت سه نفر در مورد زنا -در صورتيكه نفر چهارمى با آنها همراهى نكند- باعث مىشود كه هر سه حد قذف بخورند. چرا چنين كردند. اينان ساكن بصره بودند و مغيره نيز والى آنجا از طرف عمر بود. حقيقت اين است كه چون اين سه با نفر چهارمى كه همان زياد بن أبيه باشد صحنه زناى مغيره را با زنى به نام أمّ جميل مشاهده كردند براى اداى شهادت نزد عمر آمدند. عمر چون ديد كه اگر زياد هم مثل آنها شهادت بدهد ناچار است كه مغيرة را به جرم زناى محصنه سنگسار كند با ترفندى -كه در تواريخ ثبت است- جلوى شهادت زياد را گرفت يعنى كارى كرد كه زياد حدود 17 ساله -كه براى شهادت آمده بود- طورى وانمود كرد كه اثبات يقينى زنا براى او نشد. گر چه عمر خود روزى به مغيره گفت: «تو را نمىبينم مگر اينكه مىترسم از آسمان بر سرم سنگ ببارد». اين جمله عمر نشان مىدهد كه او خوب مىدانست كه زناى مغيره نزد او ثابت گرديد. ولى نه تنها او را از هرگونه تنبيهى معاف كرد به او پست برترى داد يعنى او را از ولايت بصره عزل و امارت كوفه را -كه مهمتر از بصره بود- بدو واگذار نمود.
(1) ج 5 سنن، ص 628، كتاب المناقب، باب 36، ح 3802.
(2) ج 3 صحيح، ص 223، كتاب الشهادات، باب شهادة القاذف والسارق و...
مىگويند حاكم مىتواند كارى كند كه بر مجرم حد خدا جارى نشود. آرى، مىتواند ولى به شرط آنكه جارى نشدن حد بر يكى باعث جارى شدن حد بر ديگران نشود. در اينجا عمر جلوى جريان حد بر مغيره را به قيمت جريان حد بر سه تن از اصحاب گرفت. علاوه بر اينكه چهار نفر شهادت دادند كه مغيره با زنى همبستر شد كه اين خود موجب حد بر مغيره است كه به اتفاق حتى مدافعان عمر، او اين حد خدا را تعطيل كرد و اين مطلبى است كه همه بدان اعتراف مىنمايند. بنابراين فسق مغيرة امرى است روشن و عمر نيز بدان واقف بود با اين حال چرا مرد فاسقى را بر جان و مال و ناموس مسلمانان مسلط مىكند؟ چرا صاحبان صحاح، از مردى اينچنين، نقل حديث مىكنند؟
ابن أبي الحديد در ج 6 شرح نهج البلاغه ص 294 مىنويسد كه امام حسن مجتبى عليهالسلام به مغيره فرمود: «ولقد درأ عمر عنك حقا اللّه سائله عنه» يعنى عمر حدى را از تو دور كرد كه خدا از او باز خواست خواهد كرد. از على عليهالسلام نيز روايت شده كه فرمود: اگر بر مغيره دست يابم او را سنگسار مىكنم.
مغيره بعدها و در زمان امارت معاويه نه تنها دست از عمل زشت خويش برنداشت بلكه أمير المؤمنين عليهالسلام را بر منبر لعن مىنمود. زياد را هم ديديم كه سرانجام معاويه او را -كه پدرش عبيد رومى بود نه ابو سفيان- برادر خود خواند و با اين عمل بدعتى در دين و ننگى بر خود گذاشت و او نيز در زمان معاويه كه حكومت كوفه را داشت بر سر پيروان أمير المؤمنين عليهالسلام آنچنان كرد كه كيفر آن را فقط خدا مىتواند بدهد و پسرش نيز به دستور يزيد واقعه جانسوز كربلا را به وجود آورد.
آرى، اين است معناى عدالت جميع صحابه كه اهل سنت بدان قائلند!
مىگويند: «شيعه قائل به تحريف قرآن است».
نسبت فوق يكى از تهمتهاى متعددى است كه به شيعه مىزنند. آنها به كتابى استناد مىكنند كه يكى از علماى شيعه نوشته و ساير دانشمندان آن را مردود مىدانند. شيعه مىگويد: هر روايتى -گر چه از نظر سند صحيح باشد- اگر با صريح قرآن مخالفت داشته باشد مردود است. پس اگر رواياتى دلالت بر تحريف قرآن كند چون مخالف قرآن است كه مىگويد «ما قرآن را حفظ مىكنيم»(1) يعنى از هرگونه تحريف و دستكارى -اعم از كم شدن و يا زياد شدن- ما آن روايات را مردود دانسته و هرگز آن را كلام معصوم نمىدانيم.
اهل سنت، صحاح سته -مخصوصا صحيحين- را وحى منزل مىدانند. مىگويند بخارى و مسلم صحيحترين كتاب بعد از قرآن است. پس اگر مطلبى در اين دو كتاب باشد حتما صحيح است.
عمر در ضمن خطبهاى طولانى چنين گفته است: (خطبه طولانى عمر را فقط بخارى نوشته است).
«... إنّ اللّه بعث محمدا صلىاللهعليهوسلم بالحق وانزل عليه الكتاب فكان مما انزل اللّه آية الرجم فقرأناها وعقلناها ووعيناها...»(2).
(1) سوره حجر، آيه 9.
(2) الف - صحيح بخارى، ج 8 ص 209، كتاب المحاربين من اهل الكفر والردة، باب رجم الحبلى من الزنا إذا احصنت. و ج 9 ص 128 كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب ما ذكر النبى صلىاللهعليهوسلم و...، و در ج 9 ص 86، چنين نقل مىكند: «لولا أن يقول الناس زاد عمر في كتاب اللّه لكتبت آية الرجم بيدى».
يعنى: (عمر گفت) اگر نبود كه مردم مىگويند عمر به كتاب خدا افزود من با دست خود آيه رجم را مىنوشتم.
ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 1317، كتاب الحدود، باب 4، ح 15.
در پاورقى آمده است: «أراد بآية الرجم: الشيخ والشيخة إذا زنيا فارجموهما البتة».
ج - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 853، كتاب الحدود، باب 9، ح 2553 (دنباله روايت).
د - سنن ترمذى، ج 4 ص 30، كتاب الحدود، باب 7، ح 1432.
ه - سنن أبي داود، ج 4 ص 145، كتاب الحدود، باب في الرجم، ح 4418.
آيهاى را كه عمر ادعا مىكند در پاورقى نوشتيم و ترجمه آن چنين است: «اگر پيرزن و پيرمرد زنا كنند بايد آن دو را حتما سنگسار كرد».
نكاتى كه بايد در اين فراز از خطبه عمر دقت شود از اين قرار است: 1 - ادعاى عمر اين است كه آيه رجم در قرآن بود و آيه هم مطابق آنچه كه ادعا مىكنند مربوط به پيرزن و پيرمرد است. به اصطلاح مىگوئيم دليل اخص از مدعا است يعنى دستور رجم براى هر مرد و زن همسردار است و آيهاى كه ادعا شده مربوط به پيرمرد و پيرزن است (اگر با آنها مدارا كنيم و بگوئيم مراد پيرى است كه همسر داشته است).
2 - مىگويند كه آيه رجم نسخ تلاوت شده يعنى حكم آن باقى است و خواندن آن ممنوع شده است! كه بايد گفت: اين هم از عجايب توجيه آنها است زيرا:
أوّلاً - مسألهاى به نام نسخ تلاوت در سخنان عمر مطرح نشده بلكه گفته است اگر حرف مردم نبود با دست خود مىنوشتم وإلاّ بايد مىگفت: اگر تلاوت آن ممنوع نبود آن را وارد كتاب خدا مىكردم.
ثانيا - معنى ندارد آيهاى حكمش باشد ولى خواندن آن ممنوع گردد.
ثالثا - بايد گفت: اگر آيه آن است كه در پاورقى آمده همان بهتر كه خوانده نشود! قرآن در آن درجه فصاحت و زيبائى و جمله مذكور در رديف كلام معمولى انسانها!
رابعا - اگر نسخ قراءتى باشد نه عمر و نه غير او حق ندارند آن را وارد كتاب خدا بنمايند چه حرف مردم باشد و چه نباشد.
3 - اشكال ديگرى كه در گفتار عمر است اين است كه او آبستنى را دليل بر زنا مىداند در حالى كه اين امر اعم از زنا است و اين مطلب واضحتر از آن است كه بخواهيم توضيح دهيم.
4 - نكته ديگرى كه بايد از خليفه پرسيد اين است كه آقاى عمر! چه شد كه شما آيه رجم را كه در قرآن نيامده به ياد داشتيد ولى آيه تيمم را كه در دو جاى قرآن آمده فراموش كرديد كه چون از شما پرسيدند در نبود آب چه كنيم گفتيد
در اين قسمت متعرض رواياتى مىشويم كه در آن دو فضيلت از عمر نقل شده است. يكى اينكه او اهل بهشت است ديگر آنكه او با غيرت است.
ما درباره فضيلت اول قبلا صحبت كرديم كه اين اختصاص به خليفه ثانى ندارد بلكه هر كه ايمان داشته و عمل صالح انجام دهد اهل بهشت است و جالب است كه اهل سنت همه اصحاب را عادل مىدانند و لذا بايد بگويند كه همه أصحاب اهل بهشتند حال چرا بهشتى بودن خلفا را در بوق و كرنا مىكنند خود بايد پاسخگو باشند. بگذريم از بدعتهائى كه او در دين گذاشت و بگذريم از روايتى كه قبلا بحث آن گذشت كه هر بدعتى گمراهى و هر گمراهى جايگاهش دوزخ است. البته ما از برادران اهل سنت پاسخ اين مسائل را خواستاريم.
فضيلت دوم نيز نمىتواند مخصوص عمر باشد چه آنكه هر مسلمانى داراى غيرت است. پس، اينكه اينان با نقل رواياتى مىخواهند بگويند كه عمر با غيرت بود كارى عبث و بيهوده است. بگذريم از برخورد او با سودة كه در دل شب فرياد زد اى سوده تو را شناختم و او با ناراحتى شكايت نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله برد كه اين عمل هرگز با غيرت يك مرد - تا چه رسد يك مسلمان- همخوانى ندارد. مرد با غيرت همانگونه كه راضى نيست كسى با ناموس او برخوردى اينچنين داشته باشد هرگز با ناموس ديگران چنين نمىكند آن هم همسر رسول خدا صلىاللهعليهوآله .
در هر حال ما روايت مربوطه را نقل مىكنيم:
1 - «عن انس أنّ النبى صلىاللهعليهوسلم قال: دخلت الجنة فاذا أنا بقصر من ذهب فقلت: لمن هذا القصر؟ قالوا: لشاب. فظننت انى أنا هو. فقلت: ومن هو؟ فقالوا: عمر بن الخطاب»(1).
خلاصه ترجمه: انس مىگويد كه پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: داخل بهشت شدم ناگهان قصرى از طلا ديدم. گفتم: اين قصر از كيست؟ گفتند متعلق به جوانى است. پنداشتم آن جوان منم. گفتم: او كيست؟ گفتند: عمر بن خطاب.ما كه ندانستيم اين چه فضيلتى است كه ترمذى آن را در باب مناقب خليفه ثانى ذكر نموده است! رسول خدا صلىاللهعليهوآله وارد بهشت مىشود و از جايگاه خود بى خبر است و چون از صاحب قصر مىپرسد به او جواب مبهم مىدهند و... .
2 - «عن أبي هريرة قال: بينا نحن عند رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم اذ قال: بينا أنا نائم رأيتنى في الجنة فاذا امرأة تتوضأ إلى جانب قصر فقلت لمن هذا القصر فقالوا لعمر بن الخطاب فذكرت غيرته فوليت مدبرا فبكى عمر وقال: أ عليك اغار يا رسول اللّه»(2).
خلاصه ترجمه: ابو هريره مىگويد ما نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله نشسته بوديم كه فرمود: در خواب ديدم كه در بهشت(1) سنن ترمذى، ج 5 ص 578، كتاب المناقب، باب 18، ح 3688.
(2) الف - صحيح بخارى، ج 4 ص 142، كتاب بدء الخلق، باب ما جاء في صفة الجنة و...، و ج 5 ص 12، باب مناقب عمر، و ج 7 ص 46، كتاب النكاح، باب الغيرة، و ج 9 ص 49 و 50، كتاب الاكراه، بابهاى: «القصر في المنام» و «الوضوء في المنام».
ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1863، كتاب فضائل الصحابة، باب 2، ح 21.
ج - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 40، مقدمه، فضل عمر، ح 107.
حال چرا در بهشت وضو مىگرفت؟ بايد گفت: كه يا خوابيد و يا كار ديگرى كه وضو را باطل مىكند انجام داد! و چرا كنار قصر؟ مگر داخل قصر آب نبود؟ لابد هنوز لوله كشى نشده بود و يا آب داخل ساختمان قطع شده بود! و چرا اصولا وضو مىگرفت؟ مگر آنجا هم تكليف وارد است؟ بايد گفت: لابد در دنيا نمازى را كه نخوانده بود در آنجا بايد قضاى آن را به جا مىآورد!
ما به خواست خدا درباره ابو هريرة تفصيلا بحث خواهيم داشت كه چگونه او مشهور بود به جعل حديث و از همين آقاى بخارى خواهيم خواند كه در جيب او از اينگونه احاديث فراوان مشاهده مىشد.
3 - محمد بن منكدر از جابر نقل مىكند كه پيامبر صلىاللهعليهوآله در آخر حديثى چنين فرمود: «... ورأيت قصرا بفنائه جارية فقلت لمن هذا القصر فقال لعمر فاردت أن أدخله فانظر اليه فذكرت غيرتك فقال عمر: بامى وابى يا رسول اللّه! أ عليك اغار؟»(1).
خلاصه ترجمه:... وقصرى ديدم كه نزديك آن زنى بود گفتم: اين قصر از كيست؟ گفت: از عمر. خواستم داخل شوم و آن را ببينم يادم به غيرتت افتاد. عمر گفت: مادر و پدرم فدايت اى رسول خدا آيا نسبت به تو غيرت مىورزم؟دو روايت اخير صراحت دارد كه عمر از اينكه وارد بهشت مىشود با خبر بود بنابراين نبايد هيچگونه شكى داشته باشد كه سرانجام او به خير ختم مىشود اما مىبينيم كه عمر خود از اين روايات بى خبر بود ولذا أوّلاً هرگز آن را به عنوان مدحى از خود به كار نبرد و ثانيا هنگام مرگ از عذاب خدا مىترسيد و آرزو مىكرد كه اعمال بعد از رحلت رسول خدا صلىاللهعليهوآله و قبل از آن سر بسر شده نه به نفع او باشد و نه بر ضررش. به اين روايات دقت كنيد:
1 - مسور بن مخرمه مىگويد: وقتى عمر ضربه خورد اظهار ناراحتى مىكرد ابن عباس او را دلدارى مىداد... عمر علت جزع و فزع خويش را اينگونه بيان مىدارد:
«... واما ماترى من جزعى فهو من اجلك واجل اصحابك واللّه لو أنّ لى طلاع الارض ذهبا لافتديت به من عذاب اللّه عزوجل قبل أن أراه»(2).
خلاصه ترجمه:... اينكه مىبينى من اينگونه جزع و فزع مىكنم به خاطر تو و اصحاب تو است. به خدا قسم اگر زمين پر از طلا بود و متعلق به من، آن را براى نجات از عذاب خدا فدا مىدادم قبل از آنكه آن را ببينم.2 - ابو برده پسر ابو موسى اشعرى مىگويد كه عبد اللّه بن عمر به من گفت: آيا مىدانى پدرم به پدرت چه گفت؟ گفتم: نه. گفت:
«... فان أبي قال لابيك : يا ابا موسى هل يسرك اسلامنا مع رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وهجرتنا معه وجهادنا معه وعملنا
كله معه برد لنا وان كل عمل عملناه بعده نجونا منه كفافا رأسا برأس فقال أبي (أى ابو موسى): لا واللّه قد
(1) الف - صحيح بخارى، ج 5 ص 12، باب مناقب عمر، و ج 7 ص 46، كتاب النكاح، باب الغيرة، و ج 9 ص 50، كتاب الاكراه، باب القصر في المنام، با اندكى اختلاف.
ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1862، كتاب فضائل الصحابة، باب 2، ح 20.
(2) صحيح بخارى، ج 5 ص 16، باب مناقب عمر.
(ابو بردة گفت): گفتم: به خدا قسم پدر تو (يعنى عمر) از پدرم (يعنى ابو موسى اشعرى) بهتر بود.
3 - پس از اينكه عمر براى محل دفن خود و تعيين 6 نفر به عنوان اعضاى شورى مطالبى گفت:
«... ولج شاب من الانصار فقال ابشر يا أمير المؤمنين ببشرى اللّه كان لك من القدم في الاسلام ما قد علمت ثمّ استخلفت فعدلت ثمّ الشهادة بعد هذا كله. فقال: ليتنى يابن اخى وذلك كفافا لا علىّ ولا لى...»(2).
يعنى جوانى از انصار داخل شد و گفت: مژده اى امير مؤمنان به بشارتى الهى. تو در اسلام سابقه داشتى و چون به خلافت رسيدى عدالت پيشه كردى و در آخر هم به شهادت رسيدى (عمر) گفت: اى پسر برادرم كاشكى همه اينها سربسر مىشد. نه بر ضررم و نه به نفعم.دقت در روايت اول نشان مىدهد كه عمر از آنچه كه با اهل بيت پيامبر صلىاللهعليهوآله كرده بود جزع و فزع مىكند. اگر او
اعمالش را صحيح مىدانست چرا بايد جزع و فزع كرده و آرزو داشته باشد كه زمين پر از طلا شده و متعلق به او، آنگاه
آن را فديه بدهد تا از عذاب خدا نجات يابد. چرا بايد آرزوئى كند كه خداوند در سوره آل عمران آيه 91 مشابه آن را در
مورد كفار مىگويد كه اگر آنها زمين پر از طلا را فديه دهند خداوند از آنان نمىپذيرد. مگر او چه كرده بود! مگر اعمال او
بعد از رسول خدا صلىاللهعليهوآله -از نظر خودش- چقدر بد بود كه آرزو مىكند با اعمال قبل از رحلت آن بزرگوار سربسر شود.
چه شده كه علماى اهل سنت رواياتى را كه بر ضرر خلفا مىباشد براى عموم مردم نقل نمىكنند تا آنها با حقايق بيشتر
آشنا شوند. اگر بخارى -به قول آنها- اصح الكتب بعد القرآن است پس بايد بپذيرند كه اين روايات نيز صحيح است.
اگر واقعا پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله به عمر مژده بهشت داد پس چرا او از عذاب خدا مىترسيد؟ آيا به وعده آن حضرت ايمان
نداشت يا از اينگونه روايات خبرى نبود و بعدها به دستور معاويه جعل شد؟ چرا بايد در به در به دنبال اويس بگردد تا
از او بخواهد كه برايش طلب مغفرت كند؟(3) چرا او خود بدان مقام نرسد كه ديگران از او بخواهند برايشان آمرزش
بخواهد؟ آيا اين همه بيانگر اين نيست كه همه فضايلى كه براى او و ساير خلفا نقل شده به دستور معاويه بوده و بعدها
(1) صحيح بخارى، ج 5 ص 81، باب هجرة النبى صلىاللهعليهوسلم واصحابه إلى المدينة و... .
(2) صحيح بخارى، ج 2 ص 129، باب ما جاء في عذاب القبر، باب ما جاء في قبر النبى صلىاللهعليهوسلم وابى بكر وعمر... (يك صفحه قبل از باب وجوب الزكاة).
(3) صحيح مسلم، ج 4 ص 1969، كتاب فضائل الصحابة، باب 55، ح 225.
رواياتى كه در اين امر نقل شده سه گونه است دستهاى مىگويد كه عمر لباسى از ابريشم مىبيند و به پيامبر صلىاللهعليهوآله پيشنهاد مىكند كه آن را بخرد و هنگام عيد يا غير عيد آن را بپوشد و حضرتش مىفرمايد كه اين لباسى است كه اگر كسى در دنيا آن را بپوشد از آخرت بهرهاى ندارد و بعد از مدتى از همان نوع لباس به دست آن حضرت مىرسد و براى عمر مىفرستد او خدمت پيامبر صلىاللهعليهوآله مىرسد و مىگويد شما درباره اين لباس فلان مطلب را فرمودى و حال براى من فرستادى! حضرت مىفرمايد من آن را ندادم كه بپوشى بلكه از آن بهره ببرى او آن لباس را براى برادر مشركش در مكه مىفرستد.
اين دسته روايت را بخارى و مسلم و ابو داود و نسائى نقل كردهاند كه ما به عنوان نمونه يكى از روايات صحيح بخارى را نقل مىكنيم:
«... إنّ عمر بن الخطاب رأى حلة سيراء عند باب المسجد فقال يا رسول اللّه! لو اشتريت هذه فلبستها يوم الجمعة وللوفد إذا قدموا عليك فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم انما يلبس هذه من لاخلاق له في الآخرة ثمّ جاءت رسولَ اللّه صلىاللهعليهوسلم منها حلل فاعطى عمربن الخطاب منها حلة فقال عمر يا رسول اللّه! كسوتنيها وقد قلت في حلة عطارد ما قلت. قال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم انى لم اكسكها لتلبسها. فكساها عمر بن الخطاب. اخا له بمكة مشركا»(1).
دسته ديگر از روايات پس از نقل ابتداى حديث مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله به عمر فرمود: من آن را ندادم كه بپوشى بلكه دادم تا آن را بفروشى و حاجتت را برآورده كنى ديگر نمىگويد كه عمر چه كرد.«... فقال له رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم تبيعها أو تصيب بها حاجتك»(2).
دسته ديگر مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله لباس حريرى مىپوشد سپس آن را بيرون مىآورد و چون علت آن را مىپرسند مىفرمايد: جبرئيل مرا از آن نهى كرد. آنگاه آن را براى عمر مىفرستد او در حالى كه گريه مىكرد مىگويد: چيزى را كه شما اكراه داشتيد به من داديد! فرمود: من آن را ندادم كه بپوشى بلكه دادم كه بفروشى او هم آن را به 2000 درهم فروخت.«... فجاءه عمر يبكى فقال يا رسول اللّه! كرهت امرا واعطيتنيه فمالى؟ قال: انى لم اعطكه لتلبسه انما
(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 4، كتاب الجمعة، باب يلبس احسن ما يجد، و ج 3 ص 213 و 214، كتاب الهبة وفضلها، باب هدية ما يكره لبسها، وباب الهدية للمشركين و...، و ج 8 ص 5، كتاب الادب، باب صلة الاخ المشرك.
ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 1638، كتاب اللباس والزينة، باب 2، ح 6.
ج - سنن أبي داود، ج 1 ص 282، كتاب الصلاة، باب اللبس للجمعة، ح 1076، و ج 4 ص 46، كتاب اللباس، باب ما جاء في لبس الحرير، ح 4040.
د - سنن نسائى، ج 3 ص 95، كتاب الجمعة، باب 11، ح 1378، و ج 8 ص 207، كتاب الزينة، باب 84، ح 5305.
(2) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 20، ابتداى «باب في العيدين»، و ج 4 ص 85، باب دعاء النبى صلىاللهعليهوسلم إلى الاسلام و...، باب التجمل للوفود، و ج 7 ص 195، كتاب اللباس، باب الحرير للنساء، و ج 8 ص 27، كتاب الادب، باب من تجمل للوفود.
ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 1639، و 1640 و 1645، كتاب اللباس و الزينة، باب 2، ح 7 و 8 و 9 و 20.
ج - سنن نسائى، ج 3 ص 178، كتاب صلاة العيدين، باب 5، ح 1556، و ج 8 ص 209، كتاب الزينة، باب 86، ح 5309، در اينجا آمده است كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله به عمر فرمود: آن را بفروش و حاجتت را برآور يا آن را بشكاف و مقنعه زنها قرار بده.
«.. أرسل النبى صلىاللهعليهوسلم إلى عمر بحلة حرير أو سيراء فرآها عليه فقال انى لم ارسل بها اليك لتلبسها انما يلبسها من لاخلاق له انما بعثت اليك تستمتع بها يعنى تبيعها»(2).
اينها مجموعه رواياتى بود كه صاحبان صحاح و اكثرا صحيحين يا يكى از آن دو، آنها را نقل كردهاند و اكثر آنها نيز از عبد اللّه بن عمر نقل شده است.در بررسى آنها بايد گفت: يا اينها در چند واقعه بود يا در يك واقعه. اگر در يك واقعه بود اين همه اختلاف چرا؟ يا عمر آن را به برادر مشركش هديه داد يا آن را به 2000 درهم فروخت يا آن را نپوشيد و گريه كنان خدمت رسول خدا صلىاللهعليهوآله رسيد و يا آن را پوشيد و گريهاى هم در كار نبود! بنابراين بايد اهل سنت بپذيرند كه صحيحين آنها شامل روايات غير صحيح نيز مىباشد.
اگر بگوئيم كه چند واقعه بوده كه در آنها يكبار عمر آن را به برادر مشركش اهداء مىكند و... .
در آن صورت بايد بگوئيم وقتى عمر يك بار شنيد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله پوشيدن آن را حرام كرد ديگر چه معنائى دارد كه به آن حضرت پيشنهاد خريدن و پوشيدن آن را بنمايد!
اشكال ديگر ما به خليفه ثانى اين است كه وقتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله چيزى به او داد كه آن را بفروشد و از پول آن بهره ببرد يا مطابق بعض روايات آن را چند قطعه كرده و مقنعه زنها قرار دهد، چرا آن را براى برادر مشركش مىفرستد؟ آيا او تا آن زمان دست از مراوده با مشركين بر نداشت؟ يا آنكه مىخواست بدينوسيله قلب او را به اسلام متمايل كند؟ ما كه در هيچ يك از اين روايات اثرى كه نشان دهد او جهت اخير را قصد كرده باشد نيافتيم.
در هر حال ما از برادران اهل سنت مىخواهيم كه پاسخ روايات اين باب را بدهند.
علما و محدثين اهل سنت - چنانچه گذشت - به هر وسيله ممكن تلاش كردهاند كه براى خلفاى ثلاث فضائلى دست و پا كنند و چون ما آنها را بررسى كرديم مطلبى كه دلالت واضحى بر فضيلتشان داشته باشد نيافتيم. از جمله آنها روايات متعارضى است كه مىخواهند بگويند اين عمر بود كه پيشنهاد اذان را داد:
«عن نافع مولى ابن عمر عنه كان المسلمون حين قدموا المدينة يجتمعون فيتحينون الصلاة ليس ينادى لها فتكلموا يوما في ذلك فقال بعضهم اتخذوا ناقوسا مثل ناقوس النصارى وقال: بعضهم بل بوقا مثل قرن اليهود فقال عمر أَوَ لا تبعثون رجلا ينادى بالصلاة فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم يا بلال قم فناد بالصلاة»(3).
(1) الف - صحيح مسلم، ج 3 ص 1644، كتاب اللباس والزينة، باب 2، ح 16.
ب - سنن نسائى، ج 8 ص 211، كتاب الزينة، باب 90، ح 5313.
(2) ج 3 صحيح، ص 83، كتاب البيوع، باب التجارة فيما يكره لبسه... .
(3) الف - صحيح بخارى، ج 1 ص 157، كتاب الصلاة، باب بدء الاذان.
ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 285، كتاب الصلاة، باب أوّل، ح 1.
ج - سنن ترمذي، ج 1 ص 362، ابواب الصلاة، باب ما جاء في بدء الاذان، ح 190.
د - سنن نسائى، ج 2 ص 3، ابتداى كتاب الاذان، ح 622.
از اين دسته روايات كه فقط از نافع، غلام عبد اللّه بن عمر و او از ابن عمر نقل شده چنين بر مىآيد كه در ميان اصحاب در جلسه مزبور -كه شخص رسول خدا صلىاللهعليهوآله نيز حضور داشت- فقط عمر بود كه فكر ندا دادن براى نماز به مغزش خطور كرد و لابد اين مهم يكى از الهاماتى بود كه به او شد كه حتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله نيز از آن محروم بود زيرا چنانچه مىآيد خود آن حضرت پيشنهاد ناقوس و غيره را نمود گر چه اين روايت معارض دارد. توجه كنيد:
«كان رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم قد هم بالبوق وامر بالناقوس فنحت فأرى عبد اللّه بن زيد في المنام قال: رأيت رجلا عليه ثوبان اخضران يحمل ناقوسا فقلت له يا عبد اللّه! تبيع الناقوس؟ قال: وما تصنع به؟ قلت: انادى به إلى الصلاة. قال: افلا ادلك على خير من ذلك قلت وما هو؟ قال: تقول: اللّه اكبر... (الى آخر الاذان) قال: فخرج عبد اللّه ابن زيد حتى أتى رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فاخبره بما رأى... فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم أنّ صاحبكم قد رأى رؤيا... فسمع عمر بن الخطاب بالصوت فخرج فقال يا رسول اللّه! واللّه لقد رأيت مثل الذى رأى»(1).
خلاصه ترجمه: رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىخواست كه براى نماز به بوق بدمند و دستور داد كه ناقوس درست كنند كه عبد اللّه بن زيد در خواب كيفيت اذان را ديد و رسول خدا صلىاللهعليهوآله دستور داد كه بلال آن را اعلان كند و چون عمر صداى اذان را شنيد خارج شد و گفت: يا رسول اللّه! به خدا قسم من هم مثل همان را ديدم.از اين روايت فهميده مىشود كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله خود دستور به ساختن ناقوس نموده است كه يكى اذكار اذان را در خواب ديد. بنابراين مسأله مشورت پيامبر و نظر دادن اصحاب و پيشنهاد عمر صحيح نيست و اگر باشد اين روايت كه مىگويد عمر هم اذان را در خواب ديد صحيح نيست. بعض از شارحين نيز به اين اشكال متوجه شده و خواستند بين اين دو دسته روايات جمع كنند كه نتوانستند.
حال توجه شما را به روايتى ديگر جلب مىكنيم:
«إنّ النّبى صلىاللهعليهوسلم استشار الناس لما يهمّهم إلى الصلاة فذكروا البوق فكرهه من اجل اليهود. ثمّ ذكروا الناقوس فكرهه من اجل النصارى فأرى النداء تلك الليلة رجل من الانصار يقال له عبد اللّه بن زيد و عمر بن الخطاب. فطرق الانصارى رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ليلا فامر رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم بلالا به فاذن... قال عمر: يا رسول اللّه! قد رأيت مثل الذى رأى ولكنه سبقنى»(2).
خلاصه ترجمه: پيامبر صلىاللهعليهوآله با اصحاب در مورد اعلان نماز مشورت كرد. گفتند بوق، حضرت به خاطر يهود نپذيرفت. گفتند ناقوس. حضرت به خاطر نصارى نپذيرفت. همان شب مردى از انصار به نام عبد اللّه بن زيد و عمر بن(1) الف - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 232، كتاب الاذان والسنة فيها، باب أوّل، ح 706.
ب - سنن أبي داود، ج 1 ص 135، كتاب الصلاة، باب كيف الاذان، ح 499.
ترمذى با حذف صدر روايت آن را در جلد اول سنن ص 358 به شماره 189 مىآورد.
(2) سنن ابن ماجه، همان، ص 233، ح 707.
از ترجمه فوق تعجب نكنيد كه نوشتيم: «مردى از انصار به نام عبد اللّه بن زيد و عمر بن الخطاب...». كه راوى آن نخواست اسم عمر را نياورد و با عجله اسم عمر را هم كنار مرد انصارى ذكر كرد!
اين روايت بر خلاف روايت قبلى كه مىگفت رسول خدا صلىاللهعليهوآله خود دستور به تراشيدن چوب ناقوس كرده است، مىگويد كه حضرتش پيشنهاد بوق و ناقوس را نپذيرفت.
در جمع بندى اين روايات چنين نتيجه مىگيريم كه:
1 - رسول خدا صلىاللهعليهوآله با اصحاب مشورت كرد و هر يك پيشنهادى كردند و اين عمر بود كه در همان جلسه پيشنهاد ندا براى نماز داد.
2 - رسول خدا صلىاللهعليهوآله با اصحاب مشورت كرد و حضرت پيشنهادهاى آنان را نپذيرفت تا آنكه همان شب عبد اللّه بن زيد خواب اذان را ديد.
3 - رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىخواست كه بوقى يا ناقوسى براى اعلان نماز تهيه شود كه عبد اللّه بن زيد خواب اذان را ديد.
4 - چون عمر صداى اذان را شنيد خود را به رسول خدا صلىاللهعليهوآله رساند و گفت كه من هم آن خواب را ديدم.
خلاصه آنكه اينان از يكطرف عمر را اولين پيشنهاد دهنده معرفي مىكنند و از طرفي مرد انصارى خواب اذان را مىبيند. از يك طرف مىگويند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله از پيشنهاد بوق يا ناقوس اكراه داشت و از طرفي خود دستور به آن مىدهد! آيا بهتر نيست به جاى اين همه تناقضات و با زحمت براى عمر فضيلتى دست و پا كردن به دستور پيامبر صلىاللهعليهوآله از اهل بيت پاك آن بزرگوار پيروى كرده و از آنان بپرسند كه دستور اذان از كجا آمد؟ امام پنجم شيعه - باقر العلوم عليهالسلام - مىفرمايد:
«لما اسرى برسول اللّه صلىاللهعليهوآله فبلغ البيت المعمور حضرت الصلاة فاذن جبرئيل واقام..»(1).
بنابراين چنين نبود كه خداوند اذان را به يك انصارى و يا به او و عمر تعليم بدهد ولى پيامبرش را واگذارد كه او بخواهد دستور به تهيه ناقوس بدهد بلكه مطابق روايت فوق آنگاه كه حضرتش به معراج رفت در آنجا اذان و اقامه گفته شد و حضرت آن را به بلال آموخت و او افتخار مؤذن بودن آن بزرگوار را پيدا كرد.«غرّب عمر ربيعة بن امية في الخمر إلى خيبر فلحق بهرقل فتنصر. فقال عمر: لا اغرب بعده مسلما»(2). يعنى عمر ربيعة بن اميه را كه شراب خورده بود به خيبر تبعيد كرد واو به امپراطور روم ملحق شد و نصرانى گشت. عمر گفت: ديگر بعد از او كسى از مسلمانان را تبعيد نمىكنم.
(1) تهذيب الاحكام، ج 2 ص 64، كتاب الصلاة، باب 7.
(2) سنن نسائى، ج 8 ص 334، كتاب الاشربة، باب 47، ح 5687.
در بررسى اين جريان بايد گفت: أوّلاً آيا بعد از آنكه شرابخوار حد خورد بايد تبعيد بشود؟ اگر آرى، با چه ملاكى؟ و اگر خير، چرا عمر چنين كرد؟ و ثانيا مگر نمىگويند به عمر الهام مىشد و لذا مواردى نقل كردهاند كه حتى از وحى نيامده مطلع بود (!) (گر چه پنبه آنها زده شد) چه شد كه رعيت خود را نشناخت و كارى كرد كه خود از اين كار پشيمان شد؟ مىگويند اين عمل عمر تعزير و تأديب بوده است! مگر تأديب و تعزير بعد از حد معنى دارد؟ كجا رسول خدا صلىاللهعليهوآله گناهكارى را كه مستوجب حدى شده بعد از حد تأديب مىكرد؟ مگر نه اين است كه حد پاك كننده گناهكار از گناه مربوطه مىباشد؟!(1) چگونه عمر با آن علمش (كه مازاد شير را خورد!) از آن بى خبر بود؟!
در جريان سقيفه نزديك بود سعد بن عبادة را بكشند:
«... اجتمعت الانصار إلى سعد بن عباده في سقيفة بنى ساعدة فقالوا منا امير ومنكم امير... ثمّ تكلم ابو بكر... فقال في كلامه نحن الامراء وانتم الوزراء... فبايعوا عمر أو اباعبيدة... فقال قائل قتلتم سعد بن عبادة فقال عمر قتله اللّه»(2).
خلاصه جريان اينكه انصار در سقيفه جمع شدند تا سعد بن عباده را به عنوان امير برگزينند و بين آنها و مهاجرين اختلاف شد اينان، از جمله حباب بن منذر گفتند اميرى از ما و اميرى از شما! ابو بكر گفت: بلكه ما اميريم و شما وزير سرانجام گفت: يا با عمر بيعت كنيد يا با ابو عبيدة تا آنكه عمر با ابو بكر بيعت كرد و بقيه هم پيروى كردند. در اين ميان يكى گفت: سعد بن عباده را كشتيد عمر گفت: خدا او را بكشد... .از نظر شيعه نه سعد و نه غير سعد حق نداشتند جنازه رسول خدا صلىاللهعليهوآله را رها كرده و با آنكه مىدانستند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله على عليهالسلام را به عنوان وصى و جانشين خود معرفى كرده است، در سقيفه جمع شده و داعيه رياست و امارت داشته باشند، و ما در اينجا نمىخواهيم وارد اين بحث بشويم فقط مىخواهيم بگوئيم گناه سعد -از نظر اهل سنت- چه بود كه از نظر عمر مستحق كشته شدن بود؟ مگر نه اين بود كه او نيز همچون عدهاى در سقيفه جمع شد تا به عنوان كانديداى رياست جمهورى خود را معرفي كند كه البته رأى نياورد و تا آخر عمر نه با ابو بكر و نه با عمر و نه با كسى ديگر بيعت نكرد.
«اصابة» مىنويسد كه در جميع مواطن دو پرچم براى رسول خدا صلىاللهعليهوآله بود؛ پرچم مهاجرين به دست على عليهالسلام و پرچم انصار به دست سعد بود. سرانجام در اوايل خلافت عمر به طرف شام رفت و مىگويند كه جن او را كشت!(3)
عايشه مىگويد كه سعد قبلا شخص صالحى بود!(4) و معلوم است كه صالح نبودن او به خاطر چه بود! البته بايد(1) الف - صحيح بخارى، ج 7 ص 201، آخر كتاب الحدود.
ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 1333، كتاب الحدود، باب 10، ح 41 إلى 43.
ج - سنن ترمذي، ج 4 ص 36، كتاب الحدود، باب 12، ح 1439.
د - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 868، كتاب الحدود، باب 33، ح 2603 و 2604.
يكى از روايتهاى صحيح مسلم چنين است: «... ومن اتى منكم حدا فاقيم عليه فهو كفارته...»
(2) صحيح بخارى، ج 5 ص 8، باب مناقب ابو بكر. (باب بعد از باب قول النبى صلىاللهعليهوسلم لو كنت متخذا خليلا...)
(3) مستدرك حاكم، ج 3 ص 283، شماره حديث: 5102.
(4) صحيح بخارى، ج 5 ص 45، باب مناقب معاذ بن جبل، منقبة سعد بن عبادة...، وقالت عايشه: وكان قبل ذلك رجلا صالحا.
3 - يك ماه بى خبرى از پيامبر صلىاللهعليهوآله
مىگويند كه ابو بكر و عمر هميشه با رسول خدا صلىاللهعليهوآله بودند اما مىبينيم كه آن حضرت يك ماه از عايشه و حفصه قهر كرده بود و عمر در اين مدت نه از آن اطلاعى داشت و نه مىدانست آن بزرگوار كجاست.
مسلم در ج 2 صحيح، از ص 1105 إلى 1113 در كتاب الطلاق، باب پنجم را به اين موضوع اختصاص داد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله يك ماه از زنهايش قهر كرد و علت آن را ايذاء عايشه و حفصه معرفي مىكند. بحث ما درباره اين دو - به خواست خدا - در نوشتارى جدا گانه مىآيد. در اينجا مىخواهيم بگوئيم كه علاوه بر بى خبرى عمر از محل پيامبر صلىاللهعليهوآله ، صريح بعض روايات باب است كه عمر در هر كارى دخالت مىكرد و أمّ سلمه به او اين گونه اعتراض مىكند:
«... عجبا لك يابن الخطاب قد دخلت في كل شىء حتى تبتغى أن تدخل بين رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وازواجه!...». چگونه مىتوان پذيرفت كه عمر -و نيز برادرش ابو بكر- هميشه با رسول خدا صلىاللهعليهوآله بودند كه پس از يك ماه دورى آن حضرت حتى به مسجد هم نرفته بودند تا از ساير مسلمانان خبر آن حضرت را بگيرند و در اين مدت نمىدانستند كه دو دخترشان با رسول خدا صلىاللهعليهوآله چه كردند و آن كوه حلم و بردبارى را آنچنان به خشم آوردند كه يك ماه از آنان قهر بود. باز هم بگوئيم كه ابو بكر و عمر هميشه با پيامبر صلىاللهعليهوآله بودند!(1)
4 - زيد بن حارثه محبوبتر از عمر
مىگويند محبوبترين مردم نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله ابو بكر بود و بعد از او عمر و از آنجا كه دروغگو كم حافظه مىشود مىبينيم وقتى عمر سهم اسامةبن زيد را بيشتر از پسرش عبد اللّه مىدهد و او اعتراض مىكند و علت را مىپرسد، مىگويد:
«... لأنّ زيدا كان احب إلى رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم من ابيك وكان اسامة احب إلى رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم منك فآثرت حب رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم على حبى»(2).
دليل عمر اين است كه چون زيد نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله از پدرت محبوبتر بود و اسامه نزد آن حضرت از تو. لذا محبت او را بر محبت خودم برگزيدم.از روايت فوق نكته ديگرى برمىآيد كه عمر پسرش را بيشتر از پسر زيد دوست داشت با اين حال به اسامه بيشتر عطا كرد. در حالى كه او وظيفه داشت آن كس را بيشتر دوست داشته باشد كه خدا و رسولش او را بيشتر دوست دارند.
(1) به صحيح بخارى، ج 1 ص 33، كتاب العلم، باب التناوب في العلم، و ج 9 ص 109، كتاب الاحكام، باب ما جاء في اجازة الخبر الواحد، رجوع كنيد و ببينيد كه چگونه جريان مزبور را تحريف كرده و با اشاره از آن مىگذرد و البته او از اين نمونهها زياد دارد!
(2) سنن ترمذي، ج 5 ص 634، كتاب المناقب، باب 40، ح 3813.
يكى از واجبات اسلام امر به معروف و نهى از منكر است و هر چه منكر زشتتر تأكيد بر وجوب نهى از آن بيشتر است.
در صحاح سته -چنانچه گذشت- روايات متعددى است كه از فحش دادن به مسلمان و مخصوصا به اصحاب، نهى شده و فاعل آن فاسق معرفي شده است.
«سباب المسلم فسوق وقتاله كفر»(1).
در طول تاريخ، شيعيان به جرم توهين به أصحاب، آنچنان مطرود شدند كه خونشان نيز هدر بود. چنانچه امثال شهيد اول و شهيد ثانى به جرم شيعه بودن به شهادت رسيدند، و ما از اينگونه شهيدان زياد داريم. در جمعه خونين، شيعيان را در حرم امن الهى - مكه معظمه - و در ماه حرام - ذيحجه - كشتند و چنان كردند كه إمام راحل عظيم الشأن ما ( قدسسره ) آن فاجعه را بدتر از حمله عراق به ايران دانستند. گر چه صدام نيز با مجوس خواندن ايرانيان توانست چنان جنگ خانمان سوزى را به راه بيندازد. جنگى كه در آن از كشتار و اسير كردن غير نظاميان و هتك نواميس آنان و حمله شيميائى به رزمندگان و نيز حمله با بمب و موشك به شهرها مخصوصا شهر مقاوم دزفول و آزار و شكنجه اسيران و خلاصه از هيچ جنايتى دريغ نورزيدند. ما نمىخواهيم وارد اين بحث شده و از ظلمهائى كه از صدر اسلام به اهل بيت مكرم پيامبر عليهمالسلام و تا امروز به پيروان آن بزرگواران شده سخن بگوئيم فقط مىخواهيم بگوئيم اگر توهين به يك صحابى جرم است چرا وقتى در حضور عمر و اطرافيانش به على عليهالسلام جسارت شد آنان سكوت كرده و نهى از منكر نكردند؟«... فقال عباس: يا أمير المؤمنين! اقض بينى وبين هذا الكاذب الآثم الغادر الخائن...»(2). اين حديث طولانى و در ضمن آن عمر به عباس و على عليهالسلام مىگويد كه شما من و ابو بكر را دروغگو، گناهكار، مكار و خيانتكار دانستيد و اين دو نيز سكوت كردند و معناى آن تصديق قول عمر است. در هر حال ما نمىتوانيم بپذيريم كه عباس، با آن معرفتى كه در حق فرزند برادرش داشت او را دروغگو و گناهكار و مكار و خيانتكار بداند. او خوب مىدانست كه على عليهالسلام نفس رسول خدا صلىاللهعليهوآله و معصوم بوده و آيه تطهير در شأن او و همسرش و دو نور ديدهاش نازل شده است اما اينان كه اين روايت - و نيز همه روايات صحيحين - را صحيح مىدانند بگويند كه چرا عمر عباس را از اين گفتار نهى نكرد؟ چرا اطرافيانش يعنى مالك بن اوس، عثمان، زبير، عبد الرحمن بن عوف و سعد بن أبي وقاص، او را نهى نكردند؟ لابد در ميان اصحاب، توهين به أمير المؤمنين عليهالسلام -و به تبع او عباس- مانعى ندارد! چنانچه معاويه بدعت لعن بر آن حضرت را سنت كرد و تا زمان حكومت عمر بن عبد العزيز، حضرتش بر منابر لعنت مىشد و مسلمانان بر آن مداومت داشته و چون عمر بن عبد العزيز از آن نهى كرد گفتند كه او سنتى را نابود كرد. او دستور داد كه در آخر خطبههاى نماز جمعه به جاى لعن بر أمير المؤمنين عليهالسلام اين آيه را بخوانند: «إنّ اللّه يأمر بالعدل والاحسان...» الآية؛ (سورهنحل، آيه 90).
(1) اين روايت را غير از ابو داود بقيه صاحبان صحاح نقل كرده است. (ر - ك به كتابمان «پيامبر صلىاللهعليهوآله در صحاح»).
(2) صحيح مسلم، ج 3 ص 1377، كتاب الجهاد والسير، باب 15، ح 49.
و جالب است كه بدانيد هنوز هم در نماز جمعه همان آيه را در آخر خطبه مىخوانند. گوئيا دستور عمر بن عبد العزيز سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىباشد! (اخيرا گوئيا متوجه شده و آن را نمىخوانند!).
ابن عمر به پدرش چنين مىگويد.
«... لو كان لك راعى ابل او راعى غنم ثمّ جاءك وتركها رأيت أن قد ضيع. فرعاية الناس اشدّ. قال: فوافقه قولى...»(1).
خلاصه ترجمه: مىگويد اگر چوپان تو گله را رها كرده نزد تو بيايد او را ضايع كننده مىدانى. توجه به امور مردم مهمتر است. او نيز گفته مرا قبول كرد... .سؤال ما اين است: آيا موضوعى كه ابن عمر دانست و عمر هم قبول كرد و عقل هم بدان حكم مىكند و عقلاى عالم بدان توجه دارند، بر خدا و رسولش مخفى بود؟ چرا رسول خدا صلىاللهعليهوآله -به زعم اهل سنت- كسى را جانشين خود قرار نداد تا از اين همه اختلاف و چند دستگى جلوگيرى كرده و تا زمام امور مسلمانان به دست نااهلان نيفتد و تا كار به جائى نرسد كه مشتى يهود سرزمين مسلمانان را غصب كرده و آنان را آواره كنند و اگر كسى بخواهد اعتراض يا دفاع كند او را يا بكشند يا در حبس شكنجه نمايند و حكومتهاى به اصطلاح اسلامى يا سكوت كنند و يا مقهور شوند و يا بدتر از آن همكارى بنمايند؟ آيا عقل هيچ عاقلى مىپذيرد كه بگوئيم گناه همه آنچه كه در طول تاريخ بر سر مسلمانان آمده و باز هم خواهد آمد بر گردن كسى است كه آنها را به حال خود گذاشته و به اندازه خليفه اول هم نفهميد كه بايد جانشين تعيين كند؟ ما لكم كيف تحكمون؟
اميد است كه خداوند مهربان هر چه زودتر ذخيره خويش، موعود عالميان، مهدى فاطمه عليهما وعلى النبى وآله افضل الصلوات والتحيات، را برساند تا مسلمين عزيز و كفار و مشركين و منافقين ذليل و ظلم و جور نابود و عدل و داد گسترش يابد. بمنه و كرمه.
ايام ميلاد با سعادت بزرگ بانوى اسلام و ميلاد فرزند برومندش
(1) صحيح مسلم، ج 3، ص 1455، كتاب الامارة، باب 2، ح 12.