3 - نهى از گريه بر ميت

هرگاه مصيبتى بر انسان وارد شود قلبش اندوهگين مى‏شود و هر چه مصيبت سنگين‏تر اندوه فراوان‏تر، تا آنجا كه اشك را از چشمان سرازير مى‏كند واين امرى فطرى است. تصور كنيد مادرى را كه در حادثه‏اى فرزند عزيزش در جلو چشمانش از بين برود، آيا اشك چشم او در اين مصيبت خشك مى‏شود؟ آيا مى‏توان با زور و كتك جلوى گريه او را گرفت؟ آيا هيچ عاقلى به خود اجازه چنين كارى مى‏دهد؟ آرى، عاقلانه است اگر به او دلدارى داده و با زبان ملايم او را به صبر و شكيبائى دعوت كرده و از جزع و فزع و خداى نكرده گفتن كلماتى كه بر ناشكرى و راضى نبودن به قضاى الهى دلالت كند جلوگيرى كنيم.

اسلام كه دينى فطرى است(2)، به اين امر عاطفى توجه داشته و نه تنها جلوى گريه مصيبت ديده را نمى‏گرفت بلكه مى‏بينيم كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خود در بعض از مصائب گريه مى‏كرد. به نمونه هائى از آن كه از صحاح سته است توجه فرمائيد:

1 - «عن أنس بن مالك قال: شهدنا بنتا لرسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قال: ورسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم جالس على القبر قال: فرأيت


(1) الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 99، تفسير سوره ابراهيم عليه‏السلام ، و ج 7 ص 103، كتاب الاطعمة، باب اكل الجمّار، و ج 8 ص 36 و 42، كتاب الادب، بابهاى: «ما لا يستحيا من الحق...» و «اكرام الكبير و...».

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 66 - 2164، كتاب صفات المنافقين واحكامهم، باب 15، ح 63 و 64.

ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 139، كتاب الامثال، باب 4، ح 2867.

(2) اشاره به آيه 30 از سوره 30 (روم).

(66)

عينيه تدمعان...»(1). انس مى‏گويد: دخترى از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از دنيا رفته بود. ديدم كه حضرتش بر قبر او نشسته و از چشمانش اشك مى‏ريزد.

2 - «... إنّ ابنة للنبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ارسلت اليه... أنّ ابنتى قد حضرت فاشهدنا، فأرسل اليها السلام ويقول: إنّ لله ما أخذو ما أعطى... ففاضت عينا النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فقال له سعد: ما هذا يا رسول اللّه؟ قال: هذه رحمة وضعها اللّه في قلوب من شاء من عباده ولا يرحم اللّه من عباده إلاّ الرحماء»(2).

دخترى از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به حضرتش پيام فرستاد كه دخترم در حال احتضار است شما هم حضور يابيد. و چون در آغوش پيامبر جان داد حضرت گريه كرد. سعد گفت: اين چيست؟ (يعنى چرا گريه مى‏كنى؟) فرمود: اين رحمتى است كه خدا در دل هر كه بخواهد قرار مى‏دهد و او فقط به بندگانى كه اهل رحمتند رحم مى‏كند.

3 - «... ثمّ دخلنا عليه بعد ذلك وابراهيم يجود بنفسه فجعلت عينا رسول اللّه تذرفان...»(3).

رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در مرگ پسرش ابراهيم مى‏گريست... .

ديگر از مواردى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بر بعض مصائب گريست، گريه او بر سر قبر مادرش آمنه، بر زيد و جعفر -آنگاه كه خبر شهادتشان به او رسيد-، بر عثمان بن مظعون، بر بالين سعد بن عبادة و شايد موارد ديگرى كه صاحبان صحاح آنها را نقل نكردند. ما نشانى موارد مذكور را در پاورقى مى‏آوريم تا كسانيكه مايلند بتوانند بدان رجوع كنند(4).

از مجموع روايات چنين برمى‏آيد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يعنى كسى كه خود امام رحمت بود، هنگام مصيبت مى‏گريست و اين امرى فطرى بوده و كسانى كه عواطف انسانيت در آنها نمرده اينگونه‏اند. حال نوبت آن است كه ببينيم خليفه دوم مسلمين از نظر عواطف چگونه بود و آيا در اين امر عاطفى پيرو رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و مطيع آن حضرت

(1) صحيح بخارى، ج 2 ص 100 و 114، باب في الجنائز، باب قول النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم يعذب الميت ببعض بكاء اهله عليه... وباب من يدخل قبر المرأة.

(2) الف - صحيح بخارى، ج 7 ص 152، كتاب الطب، باب عيادة الصبيان، و ج 8 ص 166، كتاب الايمان والنذور، باب قول اللّه تعالى: واقسموا بالله جهد ايمانهم و...، و ج 9 ص 141 و 164، كتاب التوحيد، باب قول اللّه تبارك و تعالى: قل ادعوا اللّه أو ادعوا الرحمن...، و باب ما جاء في قول اللّه تعالى: إنّ رحمة اللّه قريب من المحسنين.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 635، كتاب الجنائز، باب البكاء على الميت، ح 11.

ج - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 506، كتاب الجنائز، باب 53، ح 1588.

د - سنن أبي داود، ج 3 ص 193، كتاب الجنائز، باب في البكاء على الميت، ح 3125.

ه - سنن نسائى، ج 4 ص 23، كتاب الجنائز، باب 22، ح 1864.

(3) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 105، باب في الجنائز، باب قول النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم انابك لمحزونون.

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1807، كتاب الفضائل، باب 15، ح 62. (فدمعت عينا رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ).

ج - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 473، كتاب الجنائز، باب 13، ح 1475 (فانكب عليه وبكى)، وص 506، باب 53، حديث 1589. (تدمع العين ويحزن القلب...).

د - سنن ترمذى، ج 3 ص 328، كتاب الجنائز، باب 25، ح 1005 (فاخذه النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في حجره فبكى. فقال له عبد الرحمن: أ تبكى أو لم تكن نهيت عن البكاء؟ قال: لا، ولكن نهيت عن صوتين احمقين فاجرين.. الخ).

ه - سنن أبي داود، ج 3 ص 193، كتاب الجنائز، باب في البكاء على الميت، حديث 3126.

(4) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 106، و ج 4 ص 249.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 636 و 671.

ج - سنن ترمذى، ج 3 ص 314.

د - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 501.

ه - سنن أبي داود، ج 3 ص 201 و 218.

و - سنن نسائى، ج 4 ص 28 و 92.

(67)

بود يا مثل بسيارى از موارد با امر و نهى آن بزرگوار مخالفت مى‏كرد.

«مات ميت من آل رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فاجتمع النساء يبكين عليه فقام عمر ينهاهن ويطردهن فقال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : «دعهن يا عمر فان العين دامعة والقلب مصاب والعهد قريب»(1).

رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در اين جمله پر مغز علاوه بر نهى عمراز منع زنها از گريه، علت آن را نيز توضيح مى‏دهد كه وقتى كسى عزيزى را تازه از دست داد بر دل او مصيبتى وارد شده كه اشك را سرازير مى‏كند.

«... إنّ النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم كان في جنازة فرأى عمر امرأة فصاح بها. فقال النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : «دعها يا عمر فان العين دامعة والنفس مصابة والعهد قريب»(2).

عمر زنى را ديد كه بر جنازه‏اى مى‏گريد. فريادى زد (كه يعنى گريه نكن) پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اى عمر او را رها كن كه چشم گريان و نفس مصيبت ديده و اين شخص هم تازه از دست رفته است.

از ظاهر اين دو روايت بر مى‏آيد كه اين درد و واقعه بوده است. در يكى از آنها اجتماعى از زنها گريه مى‏كردند و در دومى فقط يك زن مى‏گريست و در هر دو بار رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عمر را از كارش باز داشت. اما آيا عمر دست از اين كار برداشت يا خير!

مطابق آنچه كه در صحيح بخارى آمده است عمر در جلوگيرى كردن از گريه با عصا مى‏زد و سنگ به آنها پرتاب مى‏كرد و خاك بر آنان مى‏پاشيد(3).

خواهر ابوبكر را به جرم گريه و زارى در مرگ برادر (ابو بكر) بيرون كرد(4). (لابد با همان شيوه!)

البته در چنين مواقعى بايد براى كار خودش ياورى از حديث نبوى را نيز داشته باشد و لذا مى‏گويد: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «إنّ الميت يعذب ببعض بكاء اهله عليه»(5).

بعد از او نيز ديگران همين معنى را با عباراتى ديگر نقل كردند از قبيل ابن عمر، عمران بن حصين و... كه ما در پاورقى، نشانى همه روايات صحاح را آورديم.

از جمله آنكه مغيرة بن شعبه قبل از نقل حديث مى‏گويد: دروغ بستن به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مساوى است با رفتن به


(1) سنن نسائى، ج 4 ص 20، كتاب الجنائز، باب 16، ح 1855.

يعنى: كسى از خاندان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مرده بود. زنان جمع شدند و بر او مى‏گريستند. عمر برخاست و آنان را نهى كرده و مى‏پراكند. حضرت فرمود: اينان را به حال خود گذار زيرا اشك جارى و قلب مصيبت ديده و زمان (رفتن آن شخص) نزديك است. (يعنى زمان درازى نگذشته كه يكى از عزيزانشان از دستشان رفت).

(2) سنن ابن ماجه، ج 1 ص 505، كتاب الجنائز، باب 53، ح 1587.

(3) ج 2 ص 106، باب في الجنازة، باب البكاء عند المريض.

عبارت بخارى چنين است: «وكان عمر يضرب فيه بالعصا ويرمى بالحجارة ويحثى بالتراب».

(4) صحيح بخارى، ج 9 ص 101، كتاب الاحكام، باب اخراج الخصوم و... .

عبارت بخارى چنين است: «... وقد اخرج عمر اخت أبي بكر حين ناحت».

(5) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 101 و 102 و 106، باب في الجنائز، بابهاى: «قول النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم يعذب الميت ببعض بكاء اهله عليه» و «ما يكره من النياحة على الميت و...» و «البكاء عند المريض»، و ج 5 ص 98، باب قصة غزوه بدر، باب قتل أبي جهل.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 44 - 638، كتاب الجنائز، باب 9، ح 16 إلى 28.

ج - سنن ترمذى، ج 3 ص 7 - 326، كتاب الجنائز، بابهاى 24 و 25، ح 1002 إلى 1004.

د - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 508، كتاب الجنائز، باب 54، ح 1593 و 1594.

ه - سنن أبي داود، ج 3 ص 194، كتاب الجنائز، باب في النوح، ح 3129.

و - سنن نسائى، ج 4 ص 20 - 16، كتاب الجنائز، باب 14 و 15، ح 1844 إلى 1846 و 1849 إلى 1852 و 1854.

(68)

دوزخ. آنگاه مى‏گويد كه از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شنيدم كه مى‏گفت: هر كه بر ميتى بگريد او را در قبر عذاب مى‏كنند و اين عذاب به خاطر همين گريه و زاريها است.

به آقاى عمر و پسرش و ديگران بايد گفت: پس گريه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله باعث معذب شدن كسانى شد كه حضرتش برايشان مى‏گريست!

به عايشه گفته شد كه عمر و پسرش مى‏گويند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: ميت به خاطر گريه زنده‏ها عذاب مى‏شود! گفت: اينان اشتباه كردند، جريان از اين قرار است: يك نفر يهودى مرده بود و اهلش بر او مى‏گريستند. رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اينان بر او مى‏گريند و او در عذاب است.

در بعض روايات قول عايشه چنين است: پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چنين نفرمود، بلكه فرمود:

«إنّ اللّه ليزيد الكافر عذابا ببكاء اهله عليه...»(1).

البته روايات صحاح دراين‏باره مختلف نقل شده و ما به ذكر نمونه‏اى بسنده كرديم. كسانيكه طالبند مى‏توانند به نشانى روايات كه در پاورقى آمده است رجوع فرمايند.

در بعض روايات آمده است كه عايشه گفته است: اينان دروغ نگفتند بلكه انسان اشتباه مى‏كند و در بعض آنها عايشه به آيه قرآن استدلال مى‏كند كه: «وَلا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى»(2)

مراد آيه اين است كه كسى را به گناه ديگرى عذاب نمى‏كنند.

با توجه به گفتار عايشه كه انسان چيزى را مى‏شنود ولى گاهى اشتباه بيان مى‏كند و مخصوصا مورد فوق كه اين اشتباه و خطا، بسيار روشن بوده است، ما نمى‏توانيم هر روايتى را از هر كسى -ولو از اصحاب باشد، ولو آنكه شخص خليفه ثانى بوده باشد- بپذيريم، چه آنكه ممكن است اشتباه كرده و حتى عكس مطلب را رسانده باشد. آيا باز هم مى‏توان به آنچه كه از اصحاب نقل شده اعتماد كرد؟ آرى اگر قرائنى بر صحت نقل موجود باشد ممكن است آن را پذيرفت. البته تعدد راوى نيز نمى‏تواند قرينه بر صحت روايت باشد چنانچه روايت فوق را چند نفر نقل كرده‏اند.

در حاشيه اين بحث چند نكته را تذكّر مى‏دهيم:

1 - آيا گريه و زارى كردن بر مرده -مخصوصا براى زنها- اشكال داشته و نهى آنها واجب است؟ (چنانچه عده‏اى در دفاع از عمر مى‏گويند كه او زنها را به خاطر نهى از منكر مى‏زد و...)

روايات متعددى در صحاح وارد شده كه عذاب نوحه گر در قيامت آتش جهنم است و حتى گفته شد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دستور دادند كه بر دهانشان خاك بريزيد! در مقابل آن روايت كرده‏اند كه وقتى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شنيد كه زنها


(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 101، باب في الجنائز، باب قول النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ، يعذب الميت ببعض بكاء اهله عليه، و ج 5 ص 98، باب قصة غزوة بدر، باب قتل أبي جهل.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 3 - 641، كتاب الجنائز، باب 9، ح 22 و 23 و 25 إلى 27.

ج - سنن ترمذى، ج 3 ص 327، كتاب الجنائز، باب 25، ح 1004.

د - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 508، كتاب الجنائز، باب 54، ح 1595.

ه- سنن نسائى، ج 4 ص 20 - 18، كتاب الجنائز، باب 15، ح 1851 إلى 1854.

و - سنن أبي داود، ج 3 ص 194، كتاب الجنائز، باب في النوح، ح 3129.

(2) آيه مزبور در 5 سوره مانند همان كه در متن ذكر شد آمده است.

1 - انعام 164، 2 - اسراء 15، 3 - فاطر 18، 4 - زمر 7، 5 - نجم 38.

(69)

بر كشته‏هاى خود مى‏گريند فرمود: «لكنّ حمزة لا بواكى له».(1) معلوم است كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مايل بود عده‏اى از زنها بر حمزه نيز بگريند و لذا زنان انصار بعد از آن بر حمزه گريستند.

نيز روايت كرده‏اند كه حضرت زهرا عليهاالسلام در مرگ رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏گريست.(2) معلوم مى‏شود كه اين عمل نه تنها منعى ندارد بلكه چنانچه گذشت، امرى فطرى و عاطفى است و شارع مقدس به خوبى به اين نكته توجه داشته و اگر كسانى را از گريه كردن باز مى‏داشت صرفا به خاطر دلدارى و تسلاى آنها بوده و با كلماتى از قبيل «تقوى پيشه كنيد و صبر داشته باشيد» مى‏خواست كه آرامشى ايجاد كند. نمونه ديگر گريه جابر بن عبد اللّه است:

«عن ابن المنكدر قال: سمعت جابرا قال: لما قتل أبي جعلت ابكى واكشف الثوب عن وجهه فجعل اصحاب النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ينهونى والنبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم لم ينه وقال النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : لا تبكيه أو ما تبكيه ما زالت الملائكة تظله باجنحتها حتى رفع»(3).

جابر مى‏گويد: وقتى پدرم (عبد اللّه بن عمرو بن حرام) كشته شد (در جنگ احد به شهادت رسيد) من گريه مى‏كردم و لباس از چهره‏اش كنار مى‏زدم. اصحاب پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مرا نهى مى‏كردند و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مرا نهى نمى‏كرد و فرمود: (توجه داشته باشيد كه متن حديث از بخارى است و مسلم آن را واضح‏تر نوشته كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خطاب به خواهر عبد اللّه (عمه جابر) كه مى‏گريست فرمود:) گريه نكن كه فرشتگان با بالهايشان بر او سايه مى‏اندازند تا به بالا برود. در بعض روايات مسلم آمده است كه حضرتش فرمود: بر او گريه كنى يا نكنى پيوسته فرشتگان با بالهايشان بر او سايه مى‏اندازند تا به بالا برود. در بعض روايات مسلم آمده است كه حضرتش فرمود: بر او گريه كنى يا نكنى پيوسته فرشتگان با بالهايشان بر او سايه مى‏اندازند... .

دقت در اين روايت مى‏رساند كه اگر آن حضرت فرمود: گريه نكن، نهى از گريه نبود بلكه دلدارى و تسلاى مصيبت ديده بود. چنانچه ما خود چنين مى‏كنيم.

نكته دوم اينكه نوحه سرائى در اسلام چه حكمى دارد:

«اثنان في الناس هما بهم كفر: الطعن في النسب والنياحة على الميت»(4).

طعن در نسب و نوحه سرائى دو امرى است كه در ميان مردم است و باعث كفر مى‏شود.

«... النائحة إذا لم تتب قبل موتها تقام يوم القيامة وعليها سربال من قطران ودرع من جرب»(5).

نوحه سرائى در حديث فوق از امور جاهلى شمرده شده و اگر كسى توبه نكند و بميرد لباسى از آتش بر او پوشيده مى‏شود.


(1) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 507، كتاب الجنائز، باب 53، ح 1591.

(2) سنن نسائى، ج 4، ص 14، كتاب الجنائز، باب في البكاء على الميّت، ح 1840.

(3) الف - صحيح بخارى، ج 5 ص 131، باب غزوة احد، باب من قتل من المسلمين يوم احد...

و در ج 2 ص 102 درباره گريه دختر يا خواهر عمرو به همان مضمون نقل مى‏كند.

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 18 - 1917، كتاب فضائل الصحابة، باب 26، ح 129 و 130.

ج - سنن نسائى، ج 4 ص 14، كتاب الجنائز، باب 13، ح 1841.

(4) صحيح مسلم، ج 1 ص 82، كتاب الايمان، باب 30، (باب اطلاق اسم الكفر على الطعن في النسب والنّياحة)، ح 121.

(5) همان، ج 2 ص 644، كتاب الجنائز، باب 10، ح 29.

و به همين مضمون ابن ماجه نيز در كتاب الجنائز حديث 1582 نقل كرده است.

(70)

از جمله روايات اين باب اين است كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله وقتى از زنها بيعت گرفت از جمله آنها اين بود كه نوحه سرائى نكنند.

«عن أمّ عطية قالت: أخذ علينا النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم عند البيعة أن لا ننوح. فما وفت منا امرأة غير خمس نسوة: أمّ سليم وام العلاء وابنة أبي سبرة امرأة معاذ وامرأتين أو ابنة أبي سبرة وامرأة معاذ وامرأة اخرى»(1).

أمّ عطية مى‏گويد از مواردى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از زنها بيعت گرفت اين بود كه نوحه سرائى نكنند و فقط 5 نفر بدان وفا كردند (اسامى آنها در روايت آمده است).

با توجه به روايت قبل بايد گفت: بقيه زنهائى كه بيعت كردند ولى بدان وفا نكردند، در قيامت لباسى از آتش بر آنها پوشيده مى‏شود و اين با عدالت اصحاب منطبق نمى‏باشد. يا بايد اينگونه روايات را به دور ريخت (با آنكه در صحيحين وارد شده است) يا بايد قول عدالت اصحاب را.

حال ببينيم اين همه شدت و اينكه اين عمل عامل دخول در جهنم است، امضاء آن از جانب شارع مقدس در مواردى خاص امكان دارد؟

نسائى در سنن خويش از انس روايتى نقل مى‏كند كه بايد گفت شارع مقدس بدان تخصيص نزده است:

«عن انس أنّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم أخذ على النساء حين بايعهن أن لا ينحن فقلن يا رسول اللّه! إنّ نساء اسعدننا في الجاهلية أ فنسعد هن؟ فقال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : «لا اسعاد في الاسلام»(2).

چون رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از زنها بيعت گرفت كه نوحه سرائى نكنند، آنان گفتند: يا رسول اللّه! عده‏اى از زنها در جاهليت به ما در اين امر كمك مى‏كردند آيا اجازه هست كه ما نيز به آنان كمك كنيم؟ فرمود: در اسلام اينگونه همكارى ممنوع است.

دليل آن واضح است. وقتى عملى حرام شد و بر آن آتش دوزخ بار شده چگونه ممكن است در مورد خاصى، كه همكارى با ديگران در معصيت باشد، جايز باشد؟ حال به روايت مسلم سرى مى‏زنيم. او در كتاب جنائز پس از آنكه از قول أمّ عطيه نوشت كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از ما بيعت گرفت كه نوحه سرائى نكنيم و غير از 5 نفر كسى بدان وفا نكرد، در حديث شماره 33 چنين مى‏نويسد:

«... قالت: فقلت: يا رسول اللّه! إلاّ آل فلان. فانهم كانوا اسعدونى في الجاهلية فلابد لى من أن أسعدهم. فقال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏آله «إلاّ آل فلان»(3).

أمّ عطية مى‏گويد: به رسول خدا گفتم: يا رسول اللّه! آل فلان در جاهليت ما را در نوحه سرائى يارى مى‏كردند و ما ناچاريم با آنها همكارى كنيم پس آنها را استثناء كنيد. فرمود: به استثناى آل فلان.

ما كه ندانستيم اين چه حرامى است كه أوّلاً بدان وعده دوزخ داده شد و ثانيا فقط 5 زن از آنان كه با حضرتش بيعت كردند بدان وفا كردند (بنابراين بقيه اهل دوزخند!) و ثالثا همكارى با آل فلان به خاطر همكارى آنها در جاهليت مانعى


(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 106، باب في الجنائز، باب ما ينهى عن النوح والبكاء و... .

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 645 و 646، كتاب الجنائز، باب 10، ح 31 و 32.

(2) ج 4 ص 17، كتاب الجنائز، باب 15، ح 1848.

(3) ج 2 صحيح، ص 646، كتاب الجنائز، باب 10، ح 33.

(71)

ندارد.

آيا اسلام كه همه امور جاهلى را زير پاگذاشت از كنار گذاشتن اين عادت جاهلى ابائى داشت؟ يا بايد روايت نسائى را پذيرفت كه با روش شارع مقدس مطابقت دارد و حديث مسلم را قبول نكرد يا بالعكس. البته احتمال دارد كه قول عمر اينجا به كار آيد كه أمّ عطية يك زن است. شايد او خوب به خاطر نسپرده باشد و ما نمى‏توانيم سنت را به خاطر قول يك زن كنار بزنيم! كه اگر اين را بپذيريم بايد در همه رواياتى كه فقط يك راوى دارد ترديد كنيم!

3 - با توجه به آنچه كه نسائى از گريه حضرت زهرا عليهاالسلام بعد از رحلت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نقل كرده گوئيا آن بزرگوار با جملاتى كه دلالت بر نوحه سرائى دارد پدر گراميش را ياد كرده و بر او مى‏گريست بنابراين نمى‏توان گفت: مطلق نوحه سرائى حرام است. آرى، اگر همراه با كلمات و جملاتى باشد كه شارع مقدس بدان راضى نيست (كه شايد غالب نوحه سرائى‏ها اينگونه بوده است) از قبيل مدح بيمورد از ميت، ممكن است بگوئيم كه اينگونه نوحه سرائيها شرعا حرام است(1).

خلاصه آنكه از مجموع روايات اين مبحث چنين نتيجه مى‏گيريم كه گريه بر ميت هيچ گونه منعى ندارد بلكه نشانه‏اى از رحم و عطوفت است كه خداوند در انسان به وديعه نهاده است و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و دختر محبوبش عليهاالسلام بر بعض مصائب مى‏گريستند و نهى عمر از اين عمل مانند بسيارى از كارهاى او وجه شرعى يا عقلى نداشته است بلكه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله قبلا او را از اين عمل باز مى‏داشت ولى او دست برنداشت و روايتى را كه او و پسرش از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نقل كردند درست نبوده و عايشه آن دو را به عدم حفظ يا فراموشى يا خطا منسوب مى‏نمايد. عمر نيز بايد دانسته باشد كه وقتى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله او را از نهى زنها از گريه بر ميت باز داشت معناى آن جواز اين عمل است. آنگاه چگونه خود هنگام مرگ به صهيب مى‏گويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «ميت به خاطر گريه زنده‏ها عذاب مى‏شود؟»(2).

بنابراين بايد گفت: كه چون عمر خود از اين عمل متنفر بود اين حديث را ساخت ودر آخرين لحظات عمرش - پس از ضربت خوردن - آن را به صهيب گفت و پسرش نيز به پيروى از پدر آن را نقل كرد و بعض ديگر نيز تبعيت كردند.

4 - موافقات عمر

مراد از عنوان فوق اين است كه در مواردى، خداوند به موافقت آنچه كه عمر گفت: آيه‏اى نازل كرد و اين را از مهمترين مناقب عمر شمرده‏اند.

عمر خود مى‏گويد: «وافقت ربى في ثلاث: في مقام ابراهيم و في الحجاب و في اسارى بدر»(3).


(1) عبارتى كه نسائى نقل كرده (در ج 4 سنن ص 14، كتاب الجنائز، باب 13، ح 1840) چنين است: «عن انس: إنّ فاطمة بكت على رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏آله حين مات فقالت: يا ابتاه من ربه ما ادناه، يا ابتاه إلى جبرئيل ننعاه، يا ابتاه جنة الفردوس مأواه».

يعنى فاطمه عليهاالسلام در مرگ رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گريست و چنين گفت: «اى پدر تو چه نزديكى به پروردگارت، پدرجان! ما خبر مرگت را به جبرئيل مى‏دهيم (و به او تسليت مى‏گوئيم)، پدرجان! جاى تو در فردوس برين است».

(2) صحيح بخارى، ج 2 ص 102، باب فى الجنائز، باب قول النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يعذب الميت ببعض بكاء اهله عليه.

(72)

يعنى من در سه مورد با پروردگارم موافقت كردم (اين جمله محترمانه نقل شده و إلاّ بايد مى‏گفت: «پروردگارم با من در سه مورد موافقت كرد»).

الف - در مقام ابراهيم ب - درحجاب ج - در اسيران بدر.

در پاورقى صحيح مسلم، در ذيل اين قول عمر، آمده است: اين از بالاترين مناقب و فضائل عمر است، و خود، (محمد فؤاد عبد الباقى) سه منقبت ديگر بدان مى‏افزايد و آنها عبارتند از موافقت در مورد غيرت زنها و موافقت در مورد نماز بر منافق و تحريم خمر.

ما به خواست خدا درباره اين موافقتها يعنى مهمترين فضيلت عمر بحث مى‏كنيم:(1)

(البته بخارى قول عمر را با اين اختلاف نقل مى‏كند كه به جاى اسيران بدر، اجتماع زنها در غيرت را مى‏آورد).

الف - موافقت در مورد مقام إبراهيم

عمر مى‏گويد: به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گفتم: «لو اتخذنا من مقام ابراهيم مصلى» يعنى كاش ما مقام ابراهيم را مصلى قرار مى‏داديم. آنگاه آيه نازل شد كه:

«وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلّى»(2).

اى كاش صاحبان صحاح توجه داشتند و روايات خلاف آن را نقل نمى‏كردند.

«... قدم النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وطاف بالبيت سبعا وصلى خلف المقام ركعتين ثمّ خرج إلى الصفا...»(3).

يعنى: چون پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله داخل (مسجد الحرام) شد هفت بار طواف (كعبه) نمود و پشت مقام دو ركعت نماز گزارد سپس به طرف صفا رفت... .

««عن جابر بن عبد اللّه قال: سمعت رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم حين قدم مكه طاف بالبيت سبعا فقرأ: «واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى) فصلى خلف المقام...»(4).



(1) صحيح مسلم، ج 4 ص 1865، كتاب فضائل الصحابه، باب 2، ح 24.

(2) از آنجا كه موافقت ششم همان مسأله شرابخوارى عمر است، خوانندگان محترم را به مبحث مربوط به آن ارجاع مى‏دهيم. (1 - دين عمر، يج - شرابخوارى عمر).

(3) آيه 125 از سوره بقره. يعنى مقام ابراهيم را مكان نماز قرار دهيد.

الف - صحيح بخارى، ج 1 ص 111، كتاب الصلاة، باب ما جاء في القبلة و... و ج 6 ص 24، كتاب التفسير، باب وقالوا اتخذ اللّه ولدا سبحانه.

ب - صحيح مسلم (پاورقى 198).

ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 190، كتاب تفسير القرآن، باب 3، ح 2959 و 2960.

د - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 322، كتاب اقامة الصلاة والسنة فيها، باب 56، ح 1009.

تذكر - ترمذى و ابن ماجه به ساير موافقات اشاره‏اى نكردند و فقط مسأله فوق را مشابه همان كه در صحيحين آمده به عنوان روايت نوشتند.

(4) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 189، كتاب الحج، باب من صلى ركعتى الطواف خلف المقام، وص 195، باب ما جاء في السعى بين الصفا والمروة، و ص 206، باب من ساق البدن معه.

ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 986، كتاب المناسك، باب 33 ح 2959.

ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 175، كتاب المناسك، باب في رفع اليدين إذا رأى البيت، ح 1871.

(5) الف - سنن ترمذى، ج 5 ص 193، كتاب تفسير القرآن، باب 3، ح 2967.

ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 1033، كتاب المناسك، باب 84، ح 3074.

اين حديث طولانى و بيش از 5 صفحه مى‏باشد و عبارت متن در صفحه دوم قرار داد.

ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 183، كتاب المناسك، باب صفة حجة النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ، ح 1905 (در ضمن حديثى طولانى).

د - سنن نسائى، ج 5 ص 235، به بعد بابهاى 149 و 163 و 164 و 172 ح 2936 و 2958 و 2959 و 2960 و 2971.

(73)

يعنى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بعد از طواف، آيه فوق را قراءت كردند و سپس پشت مقام نماز خواندند.

اين دسته روايات نيز به خوبى نشان مى‏دهد كه آيه مزبور قبلا نازل شده بود.

ترديدى نيست كه قبل از حجة الوداع آن حضرت اعمال حج و عمره به جا آوردند و قطعا -چنانچه از روايات آتى برمى‏آيد- نماز طواف به جا مى‏آوردند و دستور خواندن آن نماز در پشت مقام نازل شده بود، نه آنكه در حجة الوداع عمر پيشنهاد كرده و آيه فوق نازل شده باشد. به اين روايات نيز توجه فرمائيد:

«قال ابوذر:... فجاء النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فطاف بالبيت وصلى ركعتين خلف المقام...»(1).

ابو ذر در ابتداى اسلامش در مكه مى‏گويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بعد از طواف، پشت مقام نماز خواند. آيا باز هم شكى باقى مى‏ماند كه موضوع نماز پشت مقام سابقه طولانى دارد؟

«عن جابر انّه قال: لما فرغ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم من طواف البيت، اتى مقام ابراهيم. فقال عمر: يا رسول اللّه! هذا مقام ابينا ابراهيم الذى قال اللّه: وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلّى»(2).

يعنى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بعد از طواف نزد مقام آمد. عمر گفت: يا رسول اللّه! اين همان مقام پدرمان ابراهيم است كه خداوند فرمود: وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلّى».

اين روايت به خوبى نشان مى‏دهد كه اين آيه قبلا نازل شده بود و عمر از آن مطلع بود. جالب است كه جاعلان حديث موافقت خدا با عمر، ناشيانه آيه قرآن را با تغييرى جزئى به عمر نسبت مى‏دهند. آيا مى‏توان باور كرد كه او در درجه‏اى از فصاحت بود كه بتواند جمله‏اى شبيه قرآن بياورد؟ كارى كه نه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و نه احدى از فصحاى عرب قدرت آن را نداشتند.

ب - موافقت در مورد حجاب

افتخار ديگرى كه براى عمر نقل كردند اين است كه عمر پيشنهاد حجاب را ارائه داد و سپس آيه حجاب نازل شد:

«... عن عايشه أنّ ازواج النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم كن يخرجن بالليل إذا تبرزن إلى المناصع وهو صعيد افيح فكان عمر يقول للنبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم احجب نساءك فلم يكن رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم يفعل. فخرجت سودة بنت زمعه زوج النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ليلة من الليالى عشاء وكانت امرأة طويلة فناداها عمر ألا قد عرفناك يا سودة - حرصا على أن ينزل الحجاب - فانزل اللّه آية الحجاب»(3).

عايشه مى‏گويد: همسران پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شبها براى قضاى حاجت به بيابان مى‏رفتند. عمر به پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏گفت: زنهايت را در حجاب كن ولى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چنين نمى‏كرد (گوش به حرف عمر نمى‏داد!). شبى از شبها سودة دختر

(1) صحيح مسلم، ج 4 ص 1923، كتاب فضائل الصحابة، باب 28 (در فضائل ابوذر)، ح 132.

(2) سنن ابن ماجه، ج 1 ص 322، كتاب اقامة الصلاة والسنة فيها، باب 56 (باب القبله)، ح 1008.

(3) الف - صحيح بخارى، ج 1 ص 49، كتاب الوضوء، باب خروج النساء إلى البراز، و مشابه آن در ج 8 ص 66، كتاب الاستئذان، باب آية الحجاب.

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1709، كتاب السلام، باب 7، ح 18.

(74)

زمعه، همسر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كه زنى بلند قد بود بيرون رفت. عمر فرياد زد: اى سوده ترا شناختيم - به جهت حرصى كه براى نزول آيه حجاب داشت (اين كار را كرد). آنگاه آيه حجاب نازل شد.

ما از برادران و خواهران منصف و با غيرت اهل سنت تقاضا داريم يكبار ديگر روايت فوق را كه در صحيحترين كتابهاى روائى آنان آمده با دقت بخوانند و خود قضاوت كنند كه آيا عملى كه عمر انجام داد -با هر قصد و نيتى كه باشد- كار صحيحى بوده است؟

«... عن انس قال: قال عمر: قلت يا رسول اللّه! يدخل عليك البر والفاجر، فلو امرت امهات المؤمنين بالحجاب. فانزل اللّه آية الحجاب»(1).

انس مى‏گويد: عمر گفت: گفتم يا رسول اللّه! انسانهاى نيك و بد بر تو وارد مى‏شوند كاش همسرانت را دستور به حجاب مى‏دادى. پس خداوند آيه حجاب را نازل كرد.

براى ما معلوم نشد كه آيه حجاب با پيشنهاد عمر نازل شد و يا در جريان سودة و برخورد نامناسب عمر با او؟ بهتر است به روايتى ديگر نظرى بيفكنيم تا قضيه بر ما روشن‏تر شود:

«... عن عايشه: خرجت سودة بعدما ضرب الحجاب لحاجتها وكانت امرأة جسيمة لا تخفى على من يعرفها فرآها عمر بن الخطاب فقال: يا سودة اما واللّه ما تخفين علينا فانظرى كيف تخرجين قالت: فانكفأت راجعة ورسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في بيتى وانه ليتعشى وفي يده عرق فدخلت فقالت يا رسول اللّه! انى خرجت لبعض حاجتى فقال لى عمر كذا وكذا. قالت: فاوحى اللّه اليه ثمّ رفع عنه وأن العرق في يده ما وضعه. فقال انّه قد أذن لكن أن تخرجن لحاجتكن»(2).

عايشه مى‏گويد: بعد از نزول آيه حجاب، سودة ـ كه زنى چاق بود (و البته در بعض روايات او را زنى بلند قد معرفي كردند نه چاق) و بر كسى كه او را مى‏شناخت مخفى نبود ـ جهت حاجت خويش بيرون رفت. عمر او را ديد و گفت: اى سودة به خدا قسم بر ما پوشيده نيستى بنگر كه چگونه خارج مى‏شوى. او برگشت و شكايت نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله - كه در بيت من بود - آورد. حضرت فرمود: كه براى خروج جهت حاجاتتان مجازيد.

معلوم نيست كه جريان سودة و برخورد نامناسب عمر با او يكبار واقع شد يا دو بار،اگر يكبار بود كه دو دسته روايات با هم در تعارض آشكارند زيرا دسته اول مى‏گويد كه عمر اين كار را به جهت حرصى كه بر نزول حجاب داشت انجام داد و دسته دوم مى‏گويد كه خروج سودة بعد از نزول آيه حجاب بود و قطعا يكى از دو دسته روايات دروغ است؛ و اگر دو واقعه بود كه اولى به خاطر نزول حجاب و دومى بعد از آن واقع شد كه بايد گفت: آقاى عمر! اگر ما عمل اولت را بتوانيم توجيه كنيم كه به خاطر حرصت جهت نزول آيه حجاب بود چرا بار ديگر با سوده آن برخورد را كردى كه شكايت ترا نزد پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ببرد؟

حال چه اين و چه آن، اگر زنى جهت قضاى حاجت به بيرون از شهر برود (كه اين مطلب از كلمه «صعيدا فيح»


(1) صحيح بخارى، ج 6 ص 148، تفسير سوره احزاب.

(2) الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 150، تفسير سوره احزاب و با حذف جمله «بعد ما ضرب عليها الحجاب» ج 7 ص 49، كتاب النكاح، باب خروج النساء لحوائجهن.

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1709، كتاب السلام، باب 7، ح 17.

(75)

برمى‏آيد كه به معناى فضاى باز است چه آنكه در شهر فضاى باز وسيع وجود نداشت) -آن زن هر كه باشد- چرا بايد مردى كه با او محرم نيست چنان خطابى به او بكند؟ آيا اين از ادب و اخلاق اسلامى است؟ اينان كه مى‏گويند عمر هميشه با پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود، آيا اخلاق رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در او تأثير نكرد؟ آيا اين عمل عمر براى او افتخارى است كه آن را در صحيحين نقل كردند؟ آيا خداوند تحت تأثير رفتار غير صحيح يك مسلمان قرار گرفته و حكمى را تشريع مى‏كند؟ آيا واقعا چنين است و ما اين دسته روايات را بپذيريم يا آنچه را كه هم صحيحين و هم ترمذى ونسائى آن را نقل نموده‏اند:

«... قال انس بن مالك: انا اعلم الناس بهذه الاية آية الحجاب لما اهديت زينب إلى رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم كانت معه في البيت صنع طعاما، ودعا القوم فقعدوا يتحدثون، فجعل النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم يخرج ثمّ يرجع وهم قعود يتحدثون، فانزل اللّه تعالى: يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِىِّ إِلاَّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعامٍ غَيْرَ ناظِرينَ إِناهُ» إلى قوله «مِنْ وَراءِ حِجابٍ» فضرب الحجاب وقام القوم»(1).

خلاصه ترجمه: انس مى‏گويد من داناترين مردم به آيه حجاب مى‏باشم در شبى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با زينب ازدواج كرد غذائى درست كرد مردم پس از خوردن غذا نشسته و صحبت مى‏كردند خداوند آيه حجاب را نازل كرد (آيه 53 از سوره احزاب). آيا باز هم ترديدى باقى مى‏ماند كه نزول آيه حجاب ربطى به پيشنهاد عمر و يا عمل غير صحيح او ندارد؟

آيا بهتر نيست براى آنكه فضيلتى براى عمر درست كنند او را مردى معرفي نكنند كه به زنى اجنبى -آن هم همسر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله - كه در تاريكى شب براى قضاى حاجت به بيرون رفته بود، آن كلمات را گفت: كه شكايت نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله برد؟ آيا اينگونه روايات كه در صحيحين آمده به جاى دفاع و يا مدحى از خليفه ثانى، توهين به او نمى‏باشد؟ آيا بهتر نيست يا اينگونه روايات را حذف كنند و يا نام «صحيح» را از ابتداى دو كتاب فوق بردارند تا كسى نتواند به عمر جسارتى بكند؟ گر چه رواياتى از اين قبيل آنقدر زياد است كه حذف همه آنها تقريبا غير ممكن است!

ج - اسراى بدر

سومين مورد از موافقات عمر مربوط به اسيران بدر است. ما كه هر چه صحاح سته را زير و رو كرديم در مورد اين فضيلت بزرگ -بلكه مهمترين فضيلت- چيزى نيافتيم كه عمر درباره اسراى بدر پيشنهادى كرده باشد و خداوند به


(1) اين روايت را با عبارات مختلف، بخارى 9 بار و مسلم 5 بار تكرار كردند:

الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 50 - 148، تفسير سوره احزاب، و ج 7 ص 30، كتاب النكاح، باب ما يقول الرجل إذا أتى اهله، و ص 108، آخر كتاب الاطعمه، و ج 8 ص 65، كتاب الاستئذان، باب آية الحجاب، و ج 9 ص 152، كتاب التوحيد، باب وكان عرشه على الماء.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 52 - 1046، كتاب النكاح، بابهاى 14 و 15، ح 95 - 87.

توضيح آنكه باب 15 فقط در مورد ازدواج زينب و اكثر روايات آن مربوط به نزول آيه حجاب است.

ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 333، كتاب تفسير القرآن، باب 34 (ومن سورة الاحزاب)، ح 3218 و 3219. توضيح آنكه در حديث اول داستان مزبور را بسيار طولانى نقل كرده و در هيچكدام از دو روايت نام زينب را نمى‏آورد.

د - سنن نسائى، ج 6 ص 79، كتاب النكاح، باب 26، ح 3249 (بسيار خلاصه).

توضيح آنكه روايت متن يكى از 9 روايت صحيح بخارى مى‏باشد.

(76)

موافقت او آيه‏اى نازل كرده باشد. فقط بعض از مفسرين مى‏گويند كه آيات 67 و 68 از سوره انفال به موافقت قول عمر نازل شده است. در حالى كه اين دو آيه نسبت به آنچه كه از عمرنقل شده بسيار بيگانه است، چه آنكه اينان مى‏گويند عمر پيشنهاد كرد تا اسراى بدر را بكشند و آيه مى‏گويد شما نبايد اسير مى‏گرفتيد نه اينكه وقتى اسير گرفتيد آنها را بكشيد. حال ناچاريم جهت روشن شدن اذهان خوانندگانى كه از جريان مذكور اطلاع ندارند آيات مربوطه را نوشته و درباره آن اندكى بحث كنيم:

«مَا كَانَ لِنَبِىٍّ أَن يَكُونَ لَهُوآ أَسْرَى حَتَّى يُثْخِنَ فِى الأَْرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللَّهُ يُرِيدُ الاْءَخِرَةَ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ * لَّوْلاَ كِتَـبٌ مِّنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَآ أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ »(1)

ترجمه: هيچ پيامبرى حق ندارد كه (در جنگها) اسير بگيرد مگر آنكه (دشمن را كه قصد كشتن او و مؤمنين را دارد) كشتار كند. شما (با گرفتن اسير و پولى به عنوان فديه در ازاى آزادى آنها از دشمنان گرفتن) دنيا را مى‏جوئيد و خدا (برايتان) آخرت مى‏خواهد و خدا عزيز و حكيم است. اگر نبود آنچه كه از كتاب گذشت (كه عذاب عمومى در اين امت نخواهد بود) به خاطر اين اسير گرفتن عذابى بزرگ شما را فرا مى‏گرفت.

شايد مراد آيه كه مى‏فرمايد: «لولا كتاب من اللّه سبق» اشاره به آيه 33 از همين سوره باشد كه فرموده: تا تو (اى پيامبر!) در ميان اينان هستى خداوند عذابشان نمى‏كند... .

مى‏گويند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با اصحاب درباره اسيران بدر مشورت كرد. عمر گفت: آنها را بكش. ابو بكر گفت: آنها را آزاد كن(2).

روايت فوق از ابن عمراست. در دنباله آن مى‏گويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آنها را آزاد كرد (البته با فديه) بعد از آن آيه مذكور نازل شد و چون پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عمر را ديد گفت: «كاد أن يصيبنا في خلافك بلاء» يعنى نزديك بود كه به خاطر مخالفت با تو بلائى بر ما نازل شود.

اگر واقعا اين آيه به موافقت قول عمر نازل شد و پيشنهاد او نيز دائر بر قتل اسيران بود چرا رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به موافقت قول عمر و آيه‏اى كه نازل شد آنان را نكشت؟ آيا اهل سنت مى‏گويند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با دستور خدا مخالفت كرد؟ اگر بگويند كه آيه فوق بعد از آن نازل شد كه اسرا آزاد شده بودند، آيا مى‏توان پذيرفت كه خداوند دستورى در مورد خاصى نازل كند كه ديگر محلى براى اجراى آن باقى نمانده باشد؟

حقيقت اين است كه اينان مى‏خواهند فضيلت تراشى كنند و إلاّ آيات قرآن از آنچه كه بافتند بيگانه است بلكه اصحابى كه به تعبير قرآن دنبال منافع دنيايى بودند سعى كردند كه اسير بگيرند تا به ازاى آزادى آنها به متاع دنيا برسند ولذا مى‏بينيم على عليه‏السلام -كه به اقرار بعض از دانشمندان اهل سنت، نزديك به نصف از كشته شدگان بدر به دست مبارك آن حضرت به قتل رسيدند- حتى يك اسير هم نگرفت.

از همه اينها گذشته از جمله اسراى بدر -كه بايد به دستور و پيشنهاد عمر كشته مى‏شدند- عباس، عموى گرامى پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بوده است. احمد در مسند خويش از ابو رافع -غلام عباس- نقل مى‏كند كه او قبلا اسلام آورده بود


(1) الانفال / 67 و 68.

(2) مستدرك حاكم، ج 2 ص 359، كتاب التفسير، شماره 387، مسلسل 3270.

(77)

ولكن از ترس قومش آن را پنهان مى‏كرد(1).

همين عباس بود كه در زمان عمر وقتى مردم به قحطى دچار شدند عمر او را واسطه بين خود و خدا قرار داد و طلب باران كرد و مردم از قحطى نجات يافتند(2).

رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله درباره او فرمود: هر كه عمويم را بيازارد مرا آزرده است(3).

ترمذى در حديثى ديگر كه بعد از آن ذكر مى‏كند مى‏نويسد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: عباس از من است و من از او.

با توجّه به آنچه كه گذشت معلوم شد كه:

أوّلاً - خداوند به خاطر وجود پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عذاب را از امت برداشته است.

ثانيا - اگر قرار باشد عذابى نازل شود به خاطر مخالفت مردم از دستورات خدا و رسولش مى‏باشد نه به خاطر مخالفت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از پيشنهاد يكى از پيروانش! و اين مطلب به خوبى از آيات قرآن فهميده مى‏شود.

ثالثا - آيات سوره انفال از اسير گرفتن نهى مى‏كند نه به كشتن اسير دستور مى‏دهد.

رابعا - دستور عمر به قتل اسيران اگر اجرا مى‏شد لازم بود عموى گرامى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نيز -كه حضرتش از او تعريف كرده و ايذاء او را ايذاء به خود دانسته است- به قتل مى‏رسيد، با آنكه مطابق حديث مسند، او قبلا اسلام آورده بود.

د - نماز بر جنازه منافق

صاحبان صحاح -غير از ابو داود- درباره نماز پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بر جنازه منافق، رواياتى نقل كردند. در ميان آنها مسلم يكى از دو روايت را در باب فضائل عمر آورده است و اين مى‏رساند كه يكى از فضائل عمر اين بود كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را از نماز بر منافق نهى كرده و سپس مى‏نويسد كه قرآن هم بعد از آن به آنچه كه عمر گفت: موافقت كرده است. لذا ما روايت مسلم را نقل كرده و متعرض اختلاف آن با بخارى خواهيم شد و در بررسى آن متوجه خواهيم شد كه اصل مسأله بدينصورت كه اينان متعرض شدند -با توجه به تضادى كه در روايات است- نمى‏تواند صحيح باشد.

«عن ابن عمر قال: لما توفي عبد اللّه بن أبي -ابن سلول- جاء ابنه عبد اللّه بن عبد اللّه إلى رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فسأله أن يعطيه قميصه أن يكفن فيه أباه. فأعطاه. ثمّ سأله أن يصلى عليه. فقام رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ليصلى عليه. فقام عمر فأخذ بثوب رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فقال يا رسول اللّه! أتصلى عليه وقد نهاك اللّه أن تصلى عليه؟ فقال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم انما خيرنى اللّه فقال: «اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً» (سوره توبه آيه 80) وسأزيد على سبعين. قال: انّه منافق.

فصلى عليه رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وانزل اللّه عز و جل: «وَلا تُصَلِّ عَلى اَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ اَبَدا وَلا تَقُمْ عَلى قَبْرِهِ»(4).


(1) ج 9 مسند احمد، ص 229، شماره 23925.

«... وكان العباس قد اسلم ولكنه كان يهاب قومه وكان يكتم اسلامه...».

(2) صحيح بخارى، ج 2 ص 34، باب الاستسقاء، باب سؤال الناس الامام الاستسقاء إذا قحطوا، و ج 5 ص 25، باب فضائل اصحاب النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ، ذكر العباس بن عبد المطلب.

«... اللهم انا كنا نتوسل اليك بنبينا فتسقينا وانّا نتوسل اليك بعم نبينا فاسقنا قال: فيسقون». (متن دعاى عمر از بخارى).

(3) سنن ترمذى، ج 5 ص 610، كتاب المناقب، باب 29، ح 3758.

«... من آذى عمى فقد آذانى فانما عم الرجل صنو أبيه».

(4) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 96، باب الجنائز، باب الكفن في القميص الذى...، و ج 6 ص 85، تفسير سوره توبه، و ج 7 ص 185، كتاب اللباس، باب لبس القميص و....

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1865، كتاب فضائل الصحابة، باب 2 ح 25، و ص 2141، ابتداى كتاب صفات المنافقين واحكامهم ح 3.

ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 261، كتاب تفسير القرآن، ومن سورة التوبة، ح 3098.

د - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 487، كتاب الجنائز، باب 31 ح 1523، (به طور خلاصه).

ه ـ سنن نسائى، ج 4 ص 38، كتاب الجنائز، باب 40، ح 1896.

توضيح آنكه روايات فوق تماما از عبد اللّه بن عمر بوده كه با مختصر تفاوتى در كتابهاى فوق الذكر آمده است و روايات معارض با آنها را به زودى متذكر خواهيم شد.

(78)

(سوره توبه آيه 84).

ترجمه: «پسر عمر، عبد اللّه مى‏گويد: چون عبد اللّه بن أُبَي (سر دسته منافقين) پسر سلول (ابى نام پدر عبد اللّه و سلول نام مادرش بود) مرد، پسرش عبد اللّه (نام پسر عبد اللّه نيز عبد اللّه بود) نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد و از حضرتش خواست كه پيراهن خود را بدهد تا پدرش را در آن كفن كند. حضرت به او داد. سپس تقاضا كرد كه بر او نماز بخواند. حضرت جهت نماز بر او حاضر شد. عمر برخاست و لباس رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را گرفت (و در بعض روايات آن را كشيد) و گفت: يا رسول اللّه! آيا بر او نماز مى‏خوانى در حاليكه خداوند ترا از نماز خواندن بر او نهى كرده است؟ رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: خداوند مرا مخير كرده است و فرمود: چه براى آنها(منافقين) طلب آمرزش بكنى چه نكنى، اگر براى آنها 70 بار هم استغفار كنى. (دنباله آيه چنين است: «فَلَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ...» يعنى هرگز خداوند آنان را نمى‏آمرزد) و من بر آن مى‏افزايم (يعنى بيش از 70 بار استغفار مى‏كنم). (عمر) گفت: او منافق است. (سرانجام) رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله (حرف عمر را گوش نكرد! و) بر او نماز خواند و (بعد از آن) خداوند (اين آيه را) نازل كرد: «بر هيچيك از آنها (منافقين) بعد از مرگشان نماز نخوان و بر قبر او نيز نايست».

توجه به نكات زير لازم به نظر مى‏رسد تا در برسى روايات معارض با آن بهتر بتوانيم نتيجه‏گيرى كنيم و نيز براى فهم همين روايت و اشكالات وارد بر آن لازم است دقت بيشترى نمائيم:

1 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به تقاضاى پسر ابن أبي پيراهن خود را به او داد و قطعا او نيز پدرش را در آن پيراهن كفن كرد.

2 - اين عمل قبل از آن انجام شد كه عبد اللّه بن أبي را دفن كنند.

3 - عمر به پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏گويد: آيا خدا ترا از نماز بر او نهى نكرده است؟ معناى آن اين است كه خداوند قبلا آيه نهى از نماز بر منافق را نازل كرده بود ولى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بر خلاف نهى خداوند بر جنازه منافقى -آن هم سردسته منافقين- نماز خواند.

4 - آيه نهى بعد از نماز خواندن نازل شد كه همين جا تضادى آشكار بين صدر و ذيل روايت مشاهده مى‏شود كه بعض از شارحين نيز بدان توجه نمودند.

5 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: خداوند مرا مخير كرد بين استغفار كردن و نكردن كه راستى بايد گفت: جاعل حديث آنقدر نفهميده است كه آيه مورد استشهاد، هرگز تخيير را نمى‏رساند بلكه مى‏گويد: چه براى آنها استغفار كنى و چه نكنى خداوند آنها را نمى‏آمرزد. بنابراين مسأله‏اى به نام مخير بودن پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله براى استغفار و عدم آن مطرح نبوده است.

(79)

6 - پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: من بر 70 مى‏افزايم در حالى كه همه مى‏دانيم كه عدد هفتاد در اصطلاح عرب براى كثرت است. يعنى هر مقدار هم برايشان استغفار كنى سودى ندارد. دليل آن هم دنباله آيه است كه با كلمه «لن» كه نفى ابد مى‏كند، خداوند فرموده است تا ابد و به قول ما «هرگز» خدا آنها را نمى‏آمرزد. نه اينكه مثلا 71 بار استغفار كنى خدا مى‏بخشد! و اين واضح‏تر از آن است كه بخواهيم بيشتر توضيح دهيم.

حال نوبت آن رسيده است كه به روايات ديگر همين جريان سرى بزنيم:

«عن جابر قال: أتى النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم عبد اللّه بن أبي بعد ما دفن فأخرجه فنفث فيه من ريقه والبسه قميصه»(1).

يعنى: جابر مى‏گويد: چون عبد اللّه بن أبي دفن شد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله سر قبرش آمده و او را از قبر بيرون آورد و از آب دهانش بر او پاشيد و لباسش را بر او پوشانيد.

به نكاتى كه در اين روايت ديده مى‏شود كه در تعارضى آشكار با روايت قبل است دقت كنيم:

1 - پسر عبد اللّه از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تقاضا نكرد كه لباسش را كفن پدرش قرار دهد بلكه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خود اين كار را انجام داد:

2 - پوشيدن لباس قبل از دفن نبود بلكه بعد از آنكه او را دفن كردند از قبر بيرون آورده شد.

3 - از آنجا كه يكى از واجبات، خواندن نماز بر جنازه ميت است قطعا كسى غير از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بر او نماز خواند. چه آنكه اگر حضرت خود بر جنازه حاضر مى‏شد بعد از دفن يادش نمى‏آمد كه لباسش را بر او بپوشاند بلكه همان وقت اينكار را مى‏كرد.

4 - آيا اهل سنت مى‏پذيرند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به خاطر اينكه لباسش را بر او بپوشاند نبش قبر كرده؟ در حاليكه همه فرق اسلامى -از شيعه و سنى- نبش قبر را حرام مى‏دانند.

5 - نتيجه آنكه يا بايد روايت ابن عمر را پذيرفت و حديث جابر را مردود دانست و يا بايد گفت: كه جابر درست گفته و ابن عمر بر خطا بوده است. در حاليكه هر دو دسته روايت در صحاح، (مخصوصا صحيح بخارى) موجود است!

حال ببينيم عمر خود اين جريان را چگونه تعريف مى‏كند:

«... عن عمر انّه قال: لما مات عبد اللّه بن أبي ابن سلول دعى له رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ليصلى عليه فلما قام رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وثبت اليه فقلت: يا رسول اللّه! أ تصلى على ابن أبي وقد قال: يوم كذا و كذا، كذا وكذا - اعدّد عليه قوله. فتبسم رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وقال: أخر عنى يا عمر. فلما اكثرت عليه قال: انى خيرت فاخترت لو اعلم انى إن زدت على السبعين فغفر له لزدت عليها. قال: فصلى عليه رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ثمّ انصرف. فلم يمكث إلاّ يسيرا حتى نزلت الآيتان من براءة: «وَلا تُصَلِّ عَلى اَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ اَبَدا» إلى «وَهُمْ فاسِقُونَ» قال: فعجبت بعد من جرأتى على رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم يومئذ...»(2).



(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 97، (باب الكفن في القميص كه در پاورقى قبل گفته شد)، وص 116، باب هل يخرج الميت من القبر واللحد لعلة، و ج 7 ص 185، كتاب اللباس، باب لبس القميص و... .

ب - سنن نسائى، ج 4 ص 39 و 86، كتاب الجنائز، باب 40 و 92، ح 1897 و 2015 و 2016.

(2) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 121، باب ما يكره من الصلاة على المنافقين، (از ابواب الجنائز)، و ج 6 ص 85، تفسير سوره توبه.

ب - سنن ترمذى، ج 5 ص 260، تفسير سوره توبه، ح 3097.

ج - سنن نسائى، ج 4 ص 69، كتاب الجنائز، باب 69، ح 1962.

(80)

ترجمه: «عمر مى‏گويد: چون عبد اللّه بن أبي مرد از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خواسته شد كه بر او نماز بخواند. چون حضرتش به نماز ايستاد من به سويش پريدم و گفتم: يا رسول اللّه! آيا بر پسر أبي نماز مى‏خوانى در حالى كه او در فلان روز و فلان روز، فلان حرف و فلان حرف را زد -حرفهاى او را شمردم- حضرت تبسمى كرد و گفت: از من دور شو اى عمر -من چون زياد پافشارى كردم گفت: من مخير شدم (كه استغفار بكنم يا نكنم) و (استغفار كردن را) اختيار كردم و اگر بدانم كه اگر بر 70 بيفزايم آمرزيده مى‏شود بر آن مى‏افزايم. (سرانجام) نماز خواند و از او جدا شد. فاصله‏اى نشد كه دو آيه سوره توبه نازل شد: «اگر يكى از منافقين مرد بر او نماز نخوان... تا آخر آيه. عمر گفت: بعدا من از جرأتم بر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تعجب كردم».

نكاتى كه در اين روايت قابل توجه است از اين قرار است:

1 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر دستور مى‏دهد كه از من دور شو و او به جاى اطاعت كردن، بر حرفهاى قبلى خود پافشارى مى‏كند.

2 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏گويد: من مخير شدم كه... و چنانچه گذشت آيه فوق هرگز تخيير را نمى‏رساند.

3 - عدد 70 در آيه -چنانچه گذشت- براى كثرت است نه آنكه اگر زيادتر شود باعث آمرزش خواهد بود.

4 - عمر مى‏گويد من از جرأتم بر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تعجب كردم. تعجب ما اين است كه چرا از جرأتش بر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در موارد ديگر -كه مهمترين آنها جريان توهين او به حضرتش و نسبت هذيان دادن به آن بزرگوار بود- تعجب نكرد؟ آيا اهل سنت هم از اينگونه جرأتها تعجب مى‏كنند؟

ما از عموم خوانندگان از اهل سنت تقاضا داريم يكبار ديگر روايات اين مبحث را بخوانند و به ما بنويسند كه جريان چه بوده است، تا شايد ما هم به صحت روايات صحيحين ايمان بياوريم!

ه - موافقت ديگر عمر در مورد تحريم خمر است ولى ما كه نفهميديم كدام آيه به موافقت عمر نازل شد!

او كه تا نزول آيه 91 از سوره مائده يعنى لااقل تا سال هشتم هجرى -به اقرار صاحبان صحاح، چنانچه بحثش گذشت - شراب مى‏خورد! آيا او قبلا شراب را بر خود حرام كرده و از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏خواست كه آن را حرام كند كه آيه تحريم به موافقت قول او نازل شده باشد؟ «ما لكم كيف تحكمون!؟»

و - موافقت در مورد غيرت زنها

مى‏گويند زنهاى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را آزردند عمر به آنها خطاب كرد كه اگر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شما را طلاق دهد خداوند بهتر از شما را همسر او مى‏گرداند.

بخارى در صحيح خود از قول عمر مى‏نويسد كه گفت: من در 3 مورد با پروردگارم موافقت كردم كه دو مورد آن - يعنى در مقام ابراهيم و حجاب - تفصيلا شرح داده شد و مورد سوم را چنين بيان مى‏كند:

«... واجتمع نساء النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في الغيرة عليه فقلت لهن عسى ربه إن طلقكن أن يبدله ازواجا خيرا منكن فنزلت

(81)

هذه الآية»(1).

ترجمه: «... زنان پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در غيرت عليه او اجتماع كردند من گفتم: اميد است كه پروردگارش -بعد از آنكه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شما را طلاق داد- بهتر از شما را همسرانش بگرداند. همين آيه (يعنى آيه 5 از سوره تحريم، البته با همين عبارت و با اختلافى جزئى) نازل شد».

در يكى از دو روايت بخارى آمده است كه بعض زنها به او اعتراض كردند كه مگر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نيست كه زنهايش را موعظه كند كه تو آمدى و آنها را اندرز مى‏دهى؟

اين روايت اگر صحيح باشد بايد مسأله مقام ابراهيم و حجاب نيز صحيح باشد و چون آن دو -چنانچه شرح آن گذشت- درست نيست پس اين يك نيز دروغ است.

ممكن است گفته شود كه اگر صدر روايت درست نبود چرا ذيل آن غلط باشد؟

گوئيم: صدر آن مى‏گويد من در 3 مورد با پروردگارم موافقت كردم و اگر اين درست نباشد و ذيل آن درست باشد روايت فقط مى‏گويد كه زنهاى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عليه او توطئه كردند و من به آنها چنان خطابى كردم و بعض از آنها به من اعتراض كردند. بعدها خداوند همان را فرمود كه من گفته بودم و اين نشان از مخالفت همسران پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با آن حضرت و قهر كردن او از آنها، آن هم به مدت يك ماه، و مطلع نبودن عمر در اين مدت از محل حضرتش دارد. ممكن است بپذيريم كه عمر به آنها و يا لااقل به دخترش اعتراضاتى كرده باشد اما از آنجا كه قولى كه از عمر نقل شده تقريبا همان است كه قرآن مى‏گويد، نمى‏توان پذيرفت كه درجه فصاحت عمر تقريبا در رديف قرآن بود! و بحث آن نيز در مسأله مقام ابراهيم گذشت.

آنچه كه بايد درباره آن بيشتر صحبت شود موضوع ايذاء همسران پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است كه به خواست خدا در نوشتارى جداگانه تفصيلا به اين موضوع خواهيم پرداخت و از همين صحاح نشان خواهيم داد كه آزار دهنده پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عايشه و حفصه بودند. منتظر باشيد.

5 - عزت مسلمانان به اسلام عمر

ترمذى در سنن خويش دو روايت به يك مضمون نقل مى‏كند كه خود يكى از آنها را حسن و صحيح مى‏داند. اين روايت چنين است:

«عن ابن عمر أنّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قال: اللهم اعز الاسلام باحب هذين الرجلين اليك بابى جهل او بعمر بن الخطاب قال: و كان احبهما اليه عمر»(2).

ترجمه: ابن عمر مى‏گويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گفت: خدايا اسلام را به وسيله هر كدام از اين دو نفر كه نزد تو محبوب ترند عزيز كن: به وسيله ابو جهل يا عمر بن الخطاب. (در ادامه) گفت: محبوبترين آن دو عمر بود.

حاكم نيشابورى نيز در مستدرك غير از ابن عمر از ديگران هم نقل مى‏كند كه از جمله آنها ابن عباس است كه ابن


(1) ج 1 ص 111، كتاب الصلاة، باب ما جاء في القبلة، و ج 6 ص 24، تفسير سوره بقرة.

(2) ج 5 سنن، ص 576، كتاب المناقب، باب 18، ح 3681.

(82)

عمر از او روايت مى‏كند.

در بررسى اين روايت چند نكته قابل دقت است:

اول - ابن عمر به اقرار خودش در غزوه خندق (سال پنجم هجرت) 15 ساله بود(1). بنابراين او در هنگام هجرت - كه 13 سال پس از مبعوث شدن پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بوده است- ده ساله بود، و با توجه به اينكه عمر در سال ششم هجرى اسلام آورد، سن ابن عمر در آن زمان 3 سال بود. حال از خوانندگان محترم تقاضا مى‏كنم خود قضاوت كنند آيا روايتى به اين مهمى را مى‏توان از كودكى سه ساله پذيرفت؟

جالبتر از اين، روايت حاكم نيشابورى است كه ابن عمر اين روايت را از ابن عباس نقل مى‏كند و ابن عباس هنگام وفات پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله 10 ساله بود(2). بنابراين او در هنگام صدور روايت، هنوز به دنيا نيامده بود!

حاكم، روايت ديگرى به همين مضمون از عايشه نيز نقل مى‏كند كه او در آن زمان يكسال داشت(3)!

دوم - حاكم در مستدرك مى‏نويسد: «... فلما اسلم حمزة علمت قريش أنّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قد عزّ وامتنع وأن حمزة سيمنعه فكفوا عن بعض ما كانوا يتناولونه وينالون منه...»(4).

ترجمه:... و چون حمزه اسلام آورد قريش دانست كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تحقيقا عزيز گشته و حمزه مانع مى‏شود (كه او را بيازارند) و لذا دست از بعض آزارها برداشتند.

توجه داشته باشيد كه حمزه قبل از عمر اسلام آورده بود.(5)

ممكن است گفته شود كه هم حمزه با اسلامش پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را حمايت كرد و هم عمر. بنابراين روايت فوق با دعاى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله منافاتى ندارد.

در جواب گوئيم كه روايت ابن عمر و ابن عباس و عايشه كه هم ترمذى و هم حاكم و هم ذهبى آنها را صحيح دانسته‏اند (البته ترمذى فقط روايت ابن عمر را حسن و صحيح مى‏داند و از ابن عباس و عايشه چيزى نقل نكرده است) از نظر سند قابل قبول نيست چه آنكه عايشه در آن زمان يك ساله و ابن عمر سه ساله بود و ابن عباس نيز 7 سال بعد به دنيا آمد.

سوم - اسلام عمر چه عزتى براى اسلام به ارمغان آورد؟ او كه خود بعد از اسلامش از ترس آزار قريش در پناه يكى از دشمنان سرسخت مسلمانان قرار گرفت. به اين روايت توجه فرمائيد:

«عن عبد اللّه بن عمر قال: بينما هو في الدار خائفا إذا جاءه العاص بن وائل... فقال له: ما بالك قال: زعم قومك انهم سيقتلونى إن اسلمت. قال: لا سبيل اليك بعد أن قالها اَمِنْتُ. فخرج العاص فلقى الناس قد سال بهم الوادى فقال أين تريدون فقالوا نريد هذا ابن الخطاب الذى صبا قال: لا سبيل اليه. فكر الناس»(6).


(1) صحيح بخارى، ج 3 ص 232، كتاب الشهادات، باب بلوغ الصبيان و شهادتهم.... .

(2) صحيح بخارى، ج 6 ص 238، باب فضل القرآن على سائر الكلام (بعد از اتمام تفسير)، باب تعليم الصبيان القرآن: «... وقال ابن عباس: توفي رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وأنا ابن عشر سنين...».

(3) مستدرك ج 3 ص 89، كتاب معرفة الصحابة، شماره 81 و 82 و 83. ذهبى در تلخيص هر سه روايت را صحيح مى‏داند و درباره روايت چهارم كه از ابن مسعود نقل شده سكوت مى‏كند كما اينكه حاكم نيز نگفته است كه اين روايت صحيح است.

(4) ج 3 ص 213، ذكر اسلام حمزة بن عبد المطلب، شماره مسلسل حديث 4878.

(5) الرّياض النّضرة، ج 2، ص 279، الفصل الرابع، في اسلامه.

(83)

ترجمه: عبد اللّه بن عمر مى‏گويد: عمر ترسان در خانه بود كه عاص بن وائل آمد. به او گفت: تو را چه مى‏شود؟ گفت: قوم تو مى‏گويند كه اگر اسلام آوردم مرا مى‏كشند. گفت: بعد از آنكه من تو را امان دادم كسى با تو كارى ندارد. عاص خارج شد مردم را ديد كه به سوئى مى‏روند گفت: كجا مى‏رويد؟ گفتند: اين پسر خطاب را كه اسلام آورد مى‏جوئيم گفت: به سوى او راهى نيست. آرى، عمر خود از ترس كشته شدن در منزل مانده بود تا آنكه عاص بن وائل او را پناه داد و عاص -پدر عمرو بن عاص- يكى از كسانى بود كه پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را مسخره مى‏كرد كه خداوند درباره آنها فرمود: «ما مسخره كنندگان را كفايت مى‏كنيم» (سوره حجر آيه 5) كه هر كدام به بلائى مبتلا شده و مردند. او كسى بود كه مى‏گفت: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ابتر است يعنى پسرى ندارد ولذا از او نسلى باقى نمى‏ماند كه خداوند سوره كوثر را نازل فرموده و او را ابتر ناميد.

ما نيز امروزه اين معجزه قرآن را مى‏بينيم كه از دشمنان پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نسلى باقى نماند و فرزندان آن حضرت از نسل يگانه دخترش در شرق و غرب، فراوان ديده مى‏شوند و به اين انتساب افتخار مى‏كنند. بنابراين عمر كه خود از ترس، در پناه يكى از دشمنان اسلام قرار گرفت، چگونه مى‏توانست عامل عزت مسلمانان باشد.

چهارم - عمر كسى بود كه هنگام قدرت اسلام در مدينه جرأت مقابله با مشركين را نداشت. در غزوه احزاب نه او و نه ديگر مسلمانان به خود جرأت ندادند كه به مقابله با عمرو بن عبدود برخيزند. تا آنكه على عليه‏السلام با او به نبرد برخاست و او را كه در شجاعت يكى از ناموران شبه جزيره بود به قتل رساند و يگانه عامل پيروزى به شمار آمد. در غزوه احد و حنين، آنگاه كه كار بر مسلمانان دشوار شد او و ديگران پا به فرار گذاشته و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را در ميان دشمنان تنها گذاشتند و اين على عليه‏السلام و تنى چند از اصحاب بودند كه گرد وجودش حلقه زدند و او را حفظ كردند. در جنگهاى خيبر و ذات السلاسل كه خود فرماندهى جنگ را به عهده داشت از ميدان گريخت. در هيچيك از جنگها نه به كسى ضربه‏اى زد و نه از كسى ضربه‏اى خورد. آيا مى‏توان پذيرفت كه هنگام ضعف اسلام باعث عزت مسلمين بوده باشد؟ در حالى كه - چنانچه گذشت - خود از ترس، تحت الحمايه يكى از دشمنان اسلام بود!

پنجم - يكبار ديگر روايت ترمذى را با دقت بررسى كرده و از طرف اهل سنت به دفاع از عمر برخاسته و مى‏گوئيم كه اين چه مقايسه‏اى است! عمر را با ابو جهل مقايسه كرده و اولى را نزد خدا محبوبتر از دومى معرفي مى‏كنيد. اينجا است كه مى‏گوئيم صاحبان صحاح (و غير صحاح) ندانسته هر روايتى را كه صحيح بدانند -ولو آنكه آن را كودكى يك ساله (عايشه) يا سه ساله (ابن عمر) نقل كرده باشد، و در دلالت آن تدبر نمى‏كنند.

آيا اينان فهميده‏اند كه روايت مزبور -كه به عنوان مدحى از عمر نقل كرده اند- به بدگوئى بيشتر شبيه است تا به تعريف؟ قضاوت به عهده خوانندگان.

بخارى نيز جمله ديگرى از ابن مسعود نقل مى‏كند كه گفت: «از وقتى كه عمر اسلام آورد ما عزيز بوديم»(1). براى آنكه بدانيد آيا اين نظر درست است يا نه يكبار ديگر مطالب فوق را بخوانيد.


(1) صحيح بخارى، ج 5 ص 60، باب ما لقى النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم واصحابه من المشركين بمكة، باب اسلام عمر.

(2) ج 5 صحيح، ص 14 و 60، بابهاى: «مناقب عمر» و «اسلام عمر».

(84)

6 - محدث بودن عمر

«... انّه قد كان فيما مضى قبلكم من الامم محدثون وانه إن كان في امتى هذه منهم فانه عمر بن الخطاب»(1).

ترجمه: «در امتهاى گذشته كسانى زندگى مى‏كردند كه «محدث» بودند. اگر در امت من كسى باشد او عمر بن الخطاب است».

با توجه به معناى «محدث» يعنى كسى كه داراى درك و فهم بالائى بوده و يا فرشته‏اى با او سخن گفته و مطالبى به او گفته و آموزش مى‏دهد، بايد در ميان امت (و نه فقط اصحاب) مقام علمى عمر بالاترين مقامها باشد. ما كه از دانش و الهامات غيبى او چيزى دستگيرمان نشد. صاحبان صحاح، كه بيشترين تلاش را براى پوشيدن عيب خلفا نمودند 18 مورد از مواردى را كه عمر بدانها جاهل بود در كتابهايشان به ثبت رساندند (چنانچه گذشت). آيا فرشته الهام كننده، در اينگونه موارد به مأموريت ديگرى رفته بود؟! آيا آنچه كه از مخالفتهاى او با نبى مكرم اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گفته شد از محدث بودن او خبر مى‏دهد؟ گر چه بعدها علماى اهل سنت بعض از آنها را كنار زده و به جاى پيروى از سنت عمر، از سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پيروى كردند.

مثل مسأله حج تمتع و سه طلاقه كه چون بحثش گذشت متعرض آن نمى‏شويم.

گذشته از همه اينها روايت مذكور از دو نفر از دشمنان أمير المؤمنين عليه‏السلام نقل شد كه به نص روايت مسلم از نبى مكرم اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دشمنى با آن حضرت نشانه نفاق است. (تفصيل آن را در كتاب «اهل بيت در صحاح» مطالعه فرمائيد.) و اهل سنت خوب مى‏دانند كه اگر بخواهند آنچه را كه از دشمنان على عليه‏السلام نقل شده به دور بريزند، چيزى براى گفتن ندارند و لذا گاهى روايتى را به جرم آنكه در سندش كسى است كه قائل به رجعت است قبول نمى‏كنند ولى هرگز روايتى را كه در سندش كسى است كه به جنگ على عليه‏السلام رفته است به دور نمى‏ريزند. حتى مثل بخارى دو روايت از يكى از سران خوارج (عمران بن حِطّان) نقل مى‏كند ولى حتى يك روايت از امام جعفر صادق عليه‏السلام در صحيحش نمى‏آورد. آقايان اهل سنت اين عمل او را به چه چيزى حمل مى‏كنند؟

7 - شيطان از عمر فرار مى‏كند

مثل معروفي است كه مى‏گويند: «دزد ناشى به كاهدون مى‏زند!». جاعلان ناشى حديث، به جاى آنكه فقط رواياتى در فضائل افراد مورد نظر خود جعل كنند احاديثى نقل مى‏كنند كه در آن براى بالا بردن مقام آن افراد، مقام و منزلت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را پايين مى‏آورند. به روايت زير دقت كنيد و ببينيد كه چگونه براى بالا بردن عمر، پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را پايين آوردند:

«... عن سعد ابن أبي وقاص قال: استأذن عمر على رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وعنده نساء من قريش يكلمنه ويستكثرنه


(1) الف - صحيح بخارى، ج 4 ص 211، حديث غار، باب اول (بى نام)، و ج 5 ص 15، باب مناقب عمر. (هر دو روايت از ابو هريرة مى‏باشد).

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1864، كتاب فضائل الصحابة، باب 2، ح 23 (از عايشه).

ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 581، كتاب المناقب، باب 18، ح 3693. (از عايشه).

(85)

عالية اصواتهن فلما استأذن عمر قمن يبتدرن الحجاب. فاذن له رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ورسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم يضحك فقال عمر: اضحك اللّه سنك يا رسول اللّه قال: عجبت من هؤلاء اللاتى كن عندى فلما سمعن صوتك ابتدرن الحجاب. قال عمر فانت يا رسول اللّه كنت احق أن يهبن ثمّ قال: أى عدوات انفسهن! اتهبننى ولا تهبن رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قلن نعم، انت افظ واغلظ من رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : والذى نفسى بيده ما لقيك الشيطان قط سالكا فجا إلاّ سلك فجا غير فجك»(1).

ترجمه: «پسر سعد از قول پدرش نقل مى‏كند كه گفت: عمر از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اجازه خواست (كه نزدش برود). نزد آن حضرت زنانى از قريش بودند كه (با حضرتش) صحبت كرده و پرگوئى مى‏نمودند در حالى كه صدايشان بلند بود. چون عمر اجازه خواست (با شنيدن صداى او) برخاسته و حجاب نمودند. رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر اجازه داد (عمر داخل شد) در حالى كه آن حضرت مى‏خنديد. عمر گفت: هميشه خندان باشى (چه شده!) فرمود: من از اين زنان تعجب مى‏كنم كه چون صداى تو را شنيدند به حجاب مبادرت ورزيدند. عمر گفت: يا رسول اللّه! تو سزاوارترى كه به احترام تو چنين كنند. سپس (خطاب به زنها) گفت: اى دشمنان جان خود! آيا از من حساب مى‏بريد و از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نمى‏بريد؟ گفتند: آرى، زيرا تو مردى تندخو و خشن مى‏باشى (و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چنين نيست). پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: قسم به آن كس كه جانم در دست او است هرگز شيطان تو را در راهى نمى‏بيند مگر آنكه راه ديگرى مى‏رود.

راوى اين حديث پسر سعد است كه از قول پدرش روايت مى‏كند. حال پدرش در آنجا چه مى‏كرد نمى‏دانيم، شايد همراه عمر بود و شايد با زنها و شايد با پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در همان جا نشسته بود!

اما بررسى روايت: از اينكه گفته است كه زنها مبادرت به حجاب كردند دو نكته از آن فهميده مى‏شود: اول آنكه اين جريان بعد از دستور به حجاب بود و دوم آنكه قبل از ورود عمر آنها در حجاب نبودند و اين يا به اين علت بود كه همه آنها با پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله محرم بودند يا همه، و از جمله شخص پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كه به نامحرمان مى‏نگريست، گناهكار بودند. فرض اول كه همه با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله محرم بودند نمى‏تواند صحيح باشد چه آنكه جواب زنها به عمر مى‏توانست اين باشد كه چون حضرتش با ما محرم بود حجاب لازم نبود نه آنكه بگويند كه تو چنين و چنانى. مى‏ماند فرض دوم كه بگوئيم همه بى حجاب نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نشسته بودند كه اين را هم هيچ مسلمانى -چه شيعه و چه سنى- نمى‏تواند بپذيرد.

از اينكه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر فرمود: كه شيطان از تو فرار مى‏كند برمى‏آيد كه در آن مجلس شيطان حضور داشت و به عبارت روشنتر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در مجلسى بود و شيطان هم بود و از حضرتش فرار نكرد ولى وقتى عمر وارد شد از او فرار كرد و معناى آن اين است كه شيطان از عمر بيشتر از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏ترسد و اين نيز مطلبى است كه نه شيعه و نه سنى هرگز نمى‏تواند آن را بپذيرد.

از اينكه زنها به عمر گفتند: «أنت افظ واغلظ من رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏آله » معناى ظاهر آن اين است كه تو از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تند خوتر و خشن‏ترى و چون اين معنى خلاف قرآن است ما آن را مطابق آنچه كه بعض از شارحين گفتند ترجمه


(1) الف - صحيح بخارى، ج 4 ص 153، كتاب بدأ الخلق، باب صفة ابليس وجنوده، و ج 5 ص 13، باب مناقب عمر، و ج 8 ص 28، كتاب الادب، باب التبسم والضحك.

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1863، كتاب فضائل الصحابة، باب 2، ح 22.

(86)

كرديم. بنابراين زنهاى حاضر، كه از قريش هم بودند، عمر را خوب مى‏شناختند كه او مردى تندخو و خشن است.

نتيجه اينكه اينان براى تعريف از عمر مرتكب چند خطا شدند:

1 - جلسه‏اى كه در حضور رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تشكيل شد مجلسى شيطانى معرفى شد.

2 - شيطان از عمر مى‏گريزد ولى از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نمى‏گريزد.

3 - عمر مردى تندخو و خشن بود.

جالبتر از اين، دو روايت است كه ترمذى آن را در سنن خويش نقل كرده و هر دو را حسن و صحيح مى‏داند:

1 - «عن بريدة: خرج رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في بعض مغازيه. فلما انصرف جاءت جارية‏سوداء فقالت يا رسول اللّه! انى كنت نذرت إن ردك اللّه صالحا أن أضرب بين يديك بالدف واتغنى. فقال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم إن كنت نذرت فاضربى وإلاّ فلا. فجعلت تضرب. فدخل ابو بكر وهى تضرب ثمّ دخل على وهى تضرب ثمّ دخل عثمان وهى تضرب ثمّ دخل عمر فالقت الدف تحت استها ثمّ قعدت عليه. فقال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم إنّ الشيطان ليخاف منك يا عمر. انى كنت جالسا وهى تضرب فدخل ابو بكر وهى تضرب ثمّ دخل على وهى تضرب ثمّ دخل عثمان وهى تضرب فلما دخلت أنت يا عمر القت الدف».

2 - «عن عايشه قالت: كان رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم جالسا فسمعنا لغطا وصوت صبيان فقام رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فإذا حبشية تزفن والصبيان حولها. فقال يا عايشه تعالى فانظرى. فجئت فوضعت لحيى على منكب رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فجعلت انظر اليها ما بين المنكب إلى رأسه. فقال لى: أما شبعت؟ أما شبعت؟ قالت: فجعلت أقول لا، لانظر منزلتى عنده، اذ طلع عمر. قال: فارفض الناس عنها. قالت: فقال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : انى لانظر إلى شياطين الانس والجن قد فر وامن عمر. قالت: فرجعت»(1).

خلاصه ترجمه: 1 - «بريدة مى‏گويد: چون رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از يكى از جنگها برگشت زنى سياه پوست جلو آمد و گفت: يا رسول اللّه! من نذر كردم كه اگر خداوند تو را «صالح» (ظاهر بايد اين كلمه «سالم» باشد) برگرداند در مقابل شما دف بزنم و آواز بخوانم. رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اگر نذر كردى بزن وإلاّ نه. (بگذريم از اينكه نذر در معصيت جايز نيست!) او شروع به نواختن كرد. ابو بكر آمد و او همچنان مى‏نواخت. على عليه‏السلام آمد و او مى‏زد. عثمان آمد و او مى‏زد. چون عمر آمد دف را زير پايش نهاد و بر آن نشست. رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: هر آينه شيطان از تو مى‏ترسد. من نشسته بودم او مى‏نواخت ابو بكر آمد او... چون تو آمدى دف را انداخت».

2 - «عايشه مى‏گويد: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نشسته بود. ناگاه سر و صداى بچه‏ها را شنيديم. حضرتش برخاست زنى حبشى مى‏رقصيد و پاى مى‏كوبيد. گفت: اى عايشه بيا و نگاه كن. من آمدم و چانه‏ام را بر دوش رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نهادم و ما بين دوش و سر آن حضرت نگاه مى‏كردم. به من گفت: آيا سير نشدى؟ آيا سير نشدى؟ من مى‏گفتم نه تا منزلتم را نزد او بدانم. ناگهان عمر پيدا شد. مردم از دور و بر آن زن پراكنده شدند. آن حضرت فرمود: من مى‏بينم كه شياطين جن و انس از عمر فرار كردند. من نيز برگشتم».

نمى‏دانيم به اينگونه روايات بخنديم يا گريه كنيم كه چگونه براى ساختن مدحى از عمر، رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را در


(1) ج 5 سنن، ص 580، كتاب المناقب، باب 18، ح 3690 و 3691.

(87)

مجلسى كه شياطين جن و انس در آن حاضرند مى‏نشانند آنگاه اينگونه لاطائلات را رواياتى صحيح به حساب مى‏آورند. كدام انسان عاقلى مى‏تواند بپذيرد كه شيطان از عمر مى‏گريزد ولى از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هيچ حسابى نمى‏برد؟ كدام مسلمانى مى‏پذيرد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اجازه گناه و معصيت خدا را مى‏دهد و نه تنها خود به تماشاى گناه مى‏رود همسرش را هم شريك خود مى‏نمايد؟ آيا اهل سنت حاضرند كه ما چنين نسبتهائى را به يكى از بزرگان علماى آنها، نه، بلكه به يكى از شخصيتهاى آنها بدهيم؟ آيا مى‏پذيرند كه گفته شود امام جماعت مسجد النبى يا مسجد الحرام و پايين‏تر از آن دست به چنين عملى زد؟

آرى، اين است نمونه‏اى از روايات كتابى كه در ابتداى آن اين نوشته به چشم مى‏خورد: «من كان في بيته هذا الكتاب فكانما في بيته نبى يتكلم».

يعنى: هر كه در خانه‏اش اين كتاب (سنن ترمذى) باشد گوئيا پيامبرى در خانه‏اش تكلم مى‏كند! كدام پيامبر حاضر مى‏شود كه به رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چنين افترائى بزند؟

قضاوت با شما خوانندگان فهيم.

8 - حق را از زبان عمر بشنويد

ديگر از فضائلى كه براى عمر درست كردند اين است كه:

«عن ابن عمر أنّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قال: إنّ اللّه جعل الحق على لسان عمر وقلبه. وقال ابن عمر: ما نزل بالناس امر قطّ فقالوا فيه وقال فيه عمر أو قال: ابن الخطاب فيه -شك خارجه- إلاّ نزل فيه القرآن على نحو ما قال عمر»(1).

ترجمه: ابن عمر مى‏گويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: خداوند حق را بر قلب و زبان عمر قرار داد. نيز ابن عمر مى‏گويد كه بين اصحاب اختلافي در امرى نشد مگر آنكه قرآن مطابق قول عمر نازل شد. قبل از هر چيز به آقاى ابن عمر با اين ادعائى كه براى پدرش نمود خسته نباشى بگوئيم. البته او صحاح سته را نديده بود كه ببيند آنجا كه به ادعاى صاحبان صحاح، خداوند مطابق قول عمر آيه‏اى نازل كرد، مسأله‏اى به نام اختلاف آراء اصحاب در ميان نبود كه خداوند رأى عمر را امضاء كرده باشد، تازه پنبه اينگونه روايات هم با استفاده از روايات ديگر زده شد. بنابراين آيه‏اى كه مطابق قول عمر نازل شده باشد ما سراغ نداريم. به خاطر همين گفتار غير صحيح از امثال ابن عمر است كه او را از ثقه بودن خارج مى‏كند. پس آنچه را هم كه از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نقل كرده نمى‏تواند صحيح باشد.

گذشته از همه اينها، آيا آنچه كه عمر گفت حق است؟ آيا اهل سنت مى‏پذيرند كه نسبتى كه او به پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله داد مبنى بر اينكه آن حضرت - العياذ بالله - هذيان مى‏گويد، حق است؟ آيا تحريم متعه حج حق است؟ پس چرا انجام مى‏دهند؟ آيا مسأله سه طلاقه در يك مجلس حق است؟ پس چرا آن را قبول نكردند؟ آيا اگر گفتار يا رفتار او مخالف قرآن و سنت باشد حق است؟ با نگاهى به آنچه كه گذشت به خوبى ثابت مى‏شود كه حديث فوق قطعا درست نيست.


(1) سنن ترمذى، ج 5 ص 576، كتاب المناقب، باب 18، ح 3682.

قسمت اول حديث را ابن ماجه در مقدمه سنن به شماره 108 و ابو داود در ج 3 سنن ص 139، كتاب الخراج والامارة والفى‏ء، باب في تدوين العطاء، شماره 2962، آورده‏اند.

(88)

بر ما ثابت است كه اينگونه روايات در مقابل روايات صحيحى است كه شيعه و سنى در فضائل أمير المؤمنين صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نقل كرده‏اند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود:

«على مع الحق والحق مع على يدور معه حيث دار» و يا: «اللهم أدر الحق معه حيثما دار» و امثال آن نظير: «على مع القرآن والقرآن مع على لن يتفرقا حتى يردا علىّ الحوض» كه بسيارى از علماى اهل سنت اينگونه روايات را با سند صحيح از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نقل كردند. از جمله، روايت اخير را حاكم در مستدرك نقل كرده و هم او و هم ذهبى به صحيح بودن آن اعتراف كرده‏اند.

خلاصه آنكه در اين روايات، رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله على عليه‏السلام را همراه با حق و يا قرآن دانسته و آن دو را جداناپذير معرفي فرموده است. بنابراين بايد مشابه آن براى خلفا نيز جعل شود و لذا گفته‏اند كه خداوند حق را بر قلب و زبان عمر قرار داده است!

9 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر گفت: اى اخى!

«عن سالم عن ابن عمر عن عمر انّه استأذن النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في العمرة فقال: اى اخى اشركنا في دعائك ولا تنسنا»(1).

عمر مى‏گويد كه از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله براى عمره اجازه گرفتم فرمود: اى برادرم ما را در دعاى خويش شريك گردان و فراموشمان نكن. ابو داود مى‏افزايد كه عمر گفت: اگر همه دنيا را به من مى‏دادند آنقدر شادمان نمى‏شدم كه از اين كلمه خوشحال شدم.

تعجب ما از اين است كه عمر چرا موضوع به اين مهمى را فقط به پسرش عبد اللّه و او نيز فقط به پسرش سالم گفت؟ چرا آن را بين همه منتشر نكردند تا همه بدانند كه عمر چقدر نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گرامى است. چرا عمر در روز سقيفه از اين فضيلت بزرگ -و نيز از ساير مناقبى كه بعدها در كتابها آمده- سخنى به ميان نياورد؟ چرا بايد بعدها نوه عمر آن را فقط به عاصم بن عبيد اللّه گفته و او آن را نقل كند؟ از اينها گذشته اگر به راستى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عمر را برادر خود مى‏دانست چرا آنگاه كه بين مهاجر و انصار برادرى برقرار كرد او را با ابو بكر و على عليه‏السلام را با خود برادر كرد؟ مگر اينكه بگوئيم مراد حضرت از كلمه «اى اخى» همان برادرى عمومى است كه قرآن فرمود، و اگر كسى ديگر هم چنين اجازه‏اى مى‏گرفت همان را مى‏فرمود.

اما اينكه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از عمر خواست كه او حضرتش را در دعا شريك كند نمى‏تواند صحيح باشد. زيرا انسان از كسى التماس دعا دارد كه از بعد معنوى پيشرفتى حاصل نموده باشد و ما از عمر چنين پيشرفتى را سراغ نداريم. قبلا گذشت كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: 7 چيز است كه عامل هلاكت انسان است و يكى از آنها را فرار از جنگ نام برده است و عمر در جنگها، آنگاه كه كار بر مسلمانان سخت مى‏شد از ميدان فرار مى‏كرد. از نظر ايمان نيز - چنانچه گذشت - ضعف او در حديبيه و حجة الوداع و غير آن روشن شد. بعد از آن نيز دليلى كه نشان از قوت ايمان باشد در او


(1) الف - سنن ترمذى، ج 5 ص 523، كتاب الدعوات، باب 110، ح 3562.

ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 966، كتاب المناسك، باب 5، ح 2894.

ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 80، كتاب الصلاة، باب الدعاء، ح 1498.

(89)

سراغ نداريم. در تمامى صحاح سته روايتى كه دليل بر اين باشد كه عمر اهل دعا و مناجات و عبادت باشد نديديم. از نظر فضائل اخلاقى نيز جز آنچه كه ترمذى از حسادت او نقل كرده چيزى سراغ نداريم:

«قال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : ما اظلت الخضراء ولا اقلت الغبراء من ذى لهجة اصدق ولا اوفى من أبي ذر شبه عيسى بن مريم عليه‏السلام فقال عمر بن الخطاب كالحاسد: يا رسول اللّه! أ فنعرف ذلك له؟ قال: نعم فاعرفوه له»(1).

خلاصه ترجمه: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: آسمان بر سر كسى راستگوتر و باوفاتر از ابو ذر سايه نينداخت، كسى كه شبيه عيسى بن مريم عليه‏السلام است. عمر حسود گونه گفت: آيا او را اينچنين بشناسيم؟ فرمود: آرى.

او - چنانچه گذشت - با آنكه خداوند فرموده بود كه در خمر گناهى بزرگ است، دست از شرابخوارى برنداشت و ساير آنچه كه از او بيان كرديم. حال خود قضاوت كنيد آيا پيامبر گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از او مى‏خواهد تا در دعا او را شريك كرده و فراموشش نكند؟

10 - تعطيل حد بر مغيرة

ما به خواست خدا در بررسى «اصحاب در صحاح» مغيره را نيز معرفي خواهيم كرد. او كسى بود كه به زناكارى شهرت داشت و از آنجا كه در اينجا بحثمان درباره افعال عمر است چاره‏اى نديديم مگر اينكه اشاره‏اى درباره شخصيت مغيره داشته باشيم تا معلوم شود خليفه ثانى چه كسى را بر جان و مال مردم مسلط كرد.

از ميان صاحبان صحاح، فقط بخارى با اشاره‏اى گذرا چنين مى‏نويسد:

«... وجلد عمر ابا بكرة وشبل بن معبد ونافعا بقذف المغيرة...»(2).

يعنى عمر، ابا بكرة و دو نفر ديگر را به خاطر قذف مغيرة (يعنى نسبت زنا به او دادن) تازيانه زد.

ساير ارباب صحاح، در اين زمينه چيزى ننوشتند و بخارى نيز بيش از اين توضيحى نداد و لذا ما ناچار شديم براى اينكه بدانيم سه نفر مذكور كه از اصحاب بوده و از رجال بخارى و مسلم مى‏باشند، با آنكه مى‏دانستند شهادت سه نفر در مورد زنا -در صورتيكه نفر چهارمى با آنها همراهى نكند- باعث مى‏شود كه هر سه حد قذف بخورند. چرا چنين كردند. اينان ساكن بصره بودند و مغيره نيز والى آنجا از طرف عمر بود. حقيقت اين است كه چون اين سه با نفر چهارمى كه همان زياد بن أبيه باشد صحنه زناى مغيره را با زنى به نام أمّ جميل مشاهده كردند براى اداى شهادت نزد عمر آمدند. عمر چون ديد كه اگر زياد هم مثل آنها شهادت بدهد ناچار است كه مغيرة را به جرم زناى محصنه سنگسار كند با ترفندى -كه در تواريخ ثبت است- جلوى شهادت زياد را گرفت يعنى كارى كرد كه زياد حدود 17 ساله -كه براى شهادت آمده بود- طورى وانمود كرد كه اثبات يقينى زنا براى او نشد. گر چه عمر خود روزى به مغيره گفت: «تو را نمى‏بينم مگر اينكه مى‏ترسم از آسمان بر سرم سنگ ببارد». اين جمله عمر نشان مى‏دهد كه او خوب مى‏دانست كه زناى مغيره نزد او ثابت گرديد. ولى نه تنها او را از هرگونه تنبيهى معاف كرد به او پست برترى داد يعنى او را از ولايت بصره عزل و امارت كوفه را -كه مهمتر از بصره بود- بدو واگذار نمود.


(1) ج 5 سنن، ص 628، كتاب المناقب، باب 36، ح 3802.

(2) ج 3 صحيح، ص 223، كتاب الشهادات، باب شهادة القاذف والسارق و...

(90)

مى‏گويند حاكم مى‏تواند كارى كند كه بر مجرم حد خدا جارى نشود. آرى، مى‏تواند ولى به شرط آنكه جارى نشدن حد بر يكى باعث جارى شدن حد بر ديگران نشود. در اينجا عمر جلوى جريان حد بر مغيره را به قيمت جريان حد بر سه تن از اصحاب گرفت. علاوه بر اينكه چهار نفر شهادت دادند كه مغيره با زنى همبستر شد كه اين خود موجب حد بر مغيره است كه به اتفاق حتى مدافعان عمر، او اين حد خدا را تعطيل كرد و اين مطلبى است كه همه بدان اعتراف مى‏نمايند. بنابراين فسق مغيرة امرى است روشن و عمر نيز بدان واقف بود با اين حال چرا مرد فاسقى را بر جان و مال و ناموس مسلمانان مسلط مى‏كند؟ چرا صاحبان صحاح، از مردى اينچنين، نقل حديث مى‏كنند؟

ابن أبي الحديد در ج 6 شرح نهج البلاغه ص 294 مى‏نويسد كه امام حسن مجتبى عليه‏السلام به مغيره فرمود: «ولقد درأ عمر عنك حقا اللّه سائله عنه» يعنى عمر حدى را از تو دور كرد كه خدا از او باز خواست خواهد كرد. از على عليه‏السلام نيز روايت شده كه فرمود: اگر بر مغيره دست يابم او را سنگسار مى‏كنم.

مغيره بعدها و در زمان امارت معاويه نه تنها دست از عمل زشت خويش برنداشت بلكه أمير المؤمنين عليه‏السلام را بر منبر لعن مى‏نمود. زياد را هم ديديم كه سرانجام معاويه او را -كه پدرش عبيد رومى بود نه ابو سفيان- برادر خود خواند و با اين عمل بدعتى در دين و ننگى بر خود گذاشت و او نيز در زمان معاويه كه حكومت كوفه را داشت بر سر پيروان أمير المؤمنين عليه‏السلام آنچنان كرد كه كيفر آن را فقط خدا مى‏تواند بدهد و پسرش نيز به دستور يزيد واقعه جانسوز كربلا را به وجود آورد.

آرى، اين است معناى عدالت جميع صحابه كه اهل سنت بدان قائلند!

11 - عمر و آيه رجم

مى‏گويند: «شيعه قائل به تحريف قرآن است».

نسبت فوق يكى از تهمت‏هاى متعددى است كه به شيعه مى‏زنند. آنها به كتابى استناد مى‏كنند كه يكى از علماى شيعه نوشته و ساير دانشمندان آن را مردود مى‏دانند. شيعه مى‏گويد: هر روايتى -گر چه از نظر سند صحيح باشد- اگر با صريح قرآن مخالفت داشته باشد مردود است. پس اگر رواياتى دلالت بر تحريف قرآن كند چون مخالف قرآن است كه مى‏گويد «ما قرآن را حفظ مى‏كنيم»(1) يعنى از هرگونه تحريف و دستكارى -اعم از كم شدن و يا زياد شدن- ما آن روايات را مردود دانسته و هرگز آن را كلام معصوم نمى‏دانيم.

اهل سنت، صحاح سته -مخصوصا صحيحين- را وحى منزل مى‏دانند. مى‏گويند بخارى و مسلم صحيحترين كتاب بعد از قرآن است. پس اگر مطلبى در اين دو كتاب باشد حتما صحيح است.

عمر در ضمن خطبه‏اى طولانى چنين گفته است: (خطبه طولانى عمر را فقط بخارى نوشته است).

«... إنّ اللّه بعث محمدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم بالحق وانزل عليه الكتاب فكان مما انزل اللّه آية الرجم فقرأناها وعقلناها ووعيناها...»(2).



(1) سوره حجر، آيه 9.

(2) الف - صحيح بخارى، ج 8 ص 209، كتاب المحاربين من اهل الكفر والردة، باب رجم الحبلى من الزنا إذا احصنت. و ج 9 ص 128 كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب ما ذكر النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم و...، و در ج 9 ص 86، چنين نقل مى‏كند: «لولا أن يقول الناس زاد عمر في كتاب اللّه لكتبت آية الرجم بيدى».

يعنى: (عمر گفت) اگر نبود كه مردم مى‏گويند عمر به كتاب خدا افزود من با دست خود آيه رجم را مى‏نوشتم.

ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 1317، كتاب الحدود، باب 4، ح 15.

در پاورقى آمده است: «أراد بآية الرجم: الشيخ والشيخة إذا زنيا فارجموهما البتة».

ج - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 853، كتاب الحدود، باب 9، ح 2553 (دنباله روايت).

د - سنن ترمذى، ج 4 ص 30، كتاب الحدود، باب 7، ح 1432.

ه - سنن أبي داود، ج 4 ص 145، كتاب الحدود، باب في الرجم، ح 4418.

(91)

خلاصه ترجمه تا آنجا كه به بحث ما مربوط است: «خداوند محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را به حق برانگيخت و بر او كتاب نازل كرد از جمله آنچه كه نازل نمود آيه رجم بود ما آن را خوانديم و فهميديم و به خاطر سپرديم. رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رجم كرد و ما هم بعد از او رجم كرديم. مى‏ترسم اگر زمانى طولانى بر مردم بگذرد كسى بگويد به خدا قسم ما آيه رجم را در كتاب خدا نمى‏يابيم كه با ترك واجبى كه خدا نازل كرد گمراه شوند و رجم در كتاب خدا حق است بر كسى كه زنا كند از مرد و زن در صورتى كه محصن باشند (همسر داشته باشند) اگر بينة اقامه شود (يعنى چند نفر شهادت دهند) يا زن آبستن باشد يا اعتراف كنند...».

آيه‏اى را كه عمر ادعا مى‏كند در پاورقى نوشتيم و ترجمه آن چنين است: «اگر پيرزن و پيرمرد زنا كنند بايد آن دو را حتما سنگسار كرد».

نكاتى كه بايد در اين فراز از خطبه عمر دقت شود از اين قرار است: 1 - ادعاى عمر اين است كه آيه رجم در قرآن بود و آيه هم مطابق آنچه كه ادعا مى‏كنند مربوط به پيرزن و پيرمرد است. به اصطلاح مى‏گوئيم دليل اخص از مدعا است يعنى دستور رجم براى هر مرد و زن همسردار است و آيه‏اى كه ادعا شده مربوط به پيرمرد و پيرزن است (اگر با آنها مدارا كنيم و بگوئيم مراد پيرى است كه همسر داشته است).

2 - مى‏گويند كه آيه رجم نسخ تلاوت شده يعنى حكم آن باقى است و خواندن آن ممنوع شده است! كه بايد گفت: اين هم از عجايب توجيه آنها است زيرا:

أوّلاً - مسأله‏اى به نام نسخ تلاوت در سخنان عمر مطرح نشده بلكه گفته است اگر حرف مردم نبود با دست خود مى‏نوشتم وإلاّ بايد مى‏گفت: اگر تلاوت آن ممنوع نبود آن را وارد كتاب خدا مى‏كردم.

ثانيا - معنى ندارد آيه‏اى حكمش باشد ولى خواندن آن ممنوع گردد.

ثالثا - بايد گفت: اگر آيه آن است كه در پاورقى آمده همان بهتر كه خوانده نشود! قرآن در آن درجه فصاحت و زيبائى و جمله مذكور در رديف كلام معمولى انسانها!

رابعا - اگر نسخ قراءتى باشد نه عمر و نه غير او حق ندارند آن را وارد كتاب خدا بنمايند چه حرف مردم باشد و چه نباشد.

3 - اشكال ديگرى كه در گفتار عمر است اين است كه او آبستنى را دليل بر زنا مى‏داند در حالى كه اين امر اعم از زنا است و اين مطلب واضح‏تر از آن است كه بخواهيم توضيح دهيم.

4 - نكته ديگرى كه بايد از خليفه پرسيد اين است كه آقاى عمر! چه شد كه شما آيه رجم را كه در قرآن نيامده به ياد داشتيد ولى آيه تيمم را كه در دو جاى قرآن آمده فراموش كرديد كه چون از شما پرسيدند در نبود آب چه كنيم گفتيد

(92)

نماز نخوانيد؟!

12 - غيرت عمر

در اين قسمت متعرض رواياتى مى‏شويم كه در آن دو فضيلت از عمر نقل شده است. يكى اينكه او اهل بهشت است ديگر آنكه او با غيرت است.

ما درباره فضيلت اول قبلا صحبت كرديم كه اين اختصاص به خليفه ثانى ندارد بلكه هر كه ايمان داشته و عمل صالح انجام دهد اهل بهشت است و جالب است كه اهل سنت همه اصحاب را عادل مى‏دانند و لذا بايد بگويند كه همه أصحاب اهل بهشتند حال چرا بهشتى بودن خلفا را در بوق و كرنا مى‏كنند خود بايد پاسخگو باشند. بگذريم از بدعتهائى كه او در دين گذاشت و بگذريم از روايتى كه قبلا بحث آن گذشت كه هر بدعتى گمراهى و هر گمراهى جايگاهش دوزخ است. البته ما از برادران اهل سنت پاسخ اين مسائل را خواستاريم.

فضيلت دوم نيز نمى‏تواند مخصوص عمر باشد چه آنكه هر مسلمانى داراى غيرت است. پس، اينكه اينان با نقل رواياتى مى‏خواهند بگويند كه عمر با غيرت بود كارى عبث و بيهوده است. بگذريم از برخورد او با سودة كه در دل شب فرياد زد اى سوده تو را شناختم و او با ناراحتى شكايت نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله برد كه اين عمل هرگز با غيرت يك مرد - تا چه رسد يك مسلمان- همخوانى ندارد. مرد با غيرت همانگونه كه راضى نيست كسى با ناموس او برخوردى اينچنين داشته باشد هرگز با ناموس ديگران چنين نمى‏كند آن هم همسر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله .

در هر حال ما روايت مربوطه را نقل مى‏كنيم:

1 - «عن انس أنّ النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قال: دخلت الجنة فاذا أنا بقصر من ذهب فقلت: لمن هذا القصر؟ قالوا: لشاب. فظننت انى أنا هو. فقلت: ومن هو؟ فقالوا: عمر بن الخطاب»(1).

خلاصه ترجمه: انس مى‏گويد كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: داخل بهشت شدم ناگهان قصرى از طلا ديدم. گفتم: اين قصر از كيست؟ گفتند متعلق به جوانى است. پنداشتم آن جوان منم. گفتم: او كيست؟ گفتند: عمر بن خطاب.

ما كه ندانستيم اين چه فضيلتى است كه ترمذى آن را در باب مناقب خليفه ثانى ذكر نموده است! رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله وارد بهشت مى‏شود و از جايگاه خود بى خبر است و چون از صاحب قصر مى‏پرسد به او جواب مبهم مى‏دهند و... .

2 - «عن أبي هريرة قال: بينا نحن عند رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم اذ قال: بينا أنا نائم رأيتنى في الجنة فاذا امرأة تتوضأ إلى جانب قصر فقلت لمن هذا القصر فقالوا لعمر بن الخطاب فذكرت غيرته فوليت مدبرا فبكى عمر وقال: أ عليك اغار يا رسول اللّه»(2).

خلاصه ترجمه: ابو هريره مى‏گويد ما نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نشسته بوديم كه فرمود: در خواب ديدم كه در بهشت

(1) سنن ترمذى، ج 5 ص 578، كتاب المناقب، باب 18، ح 3688.

(2) الف - صحيح بخارى، ج 4 ص 142، كتاب بدء الخلق، باب ما جاء في صفة الجنة و...، و ج 5 ص 12، باب مناقب عمر، و ج 7 ص 46، كتاب النكاح، باب الغيرة، و ج 9 ص 49 و 50، كتاب الاكراه، بابهاى: «القصر في المنام» و «الوضوء في المنام».

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1863، كتاب فضائل الصحابة، باب 2، ح 21.

ج - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 40، مقدمه، فضل عمر، ح 107.

(93)

مى‏باشم زنى را ديدم كه كنار قصرى وضو مى‏گيرد. گفتم: اين قصر از كيست؟ گفتند از عمر بن خطاب. به ياد غيرتش افتادم و برگشتم. عمر گريست و گفت: يا رسول اللّه! آيا بر تو هم غيرت مى‏ورزم؟

حال چرا در بهشت وضو مى‏گرفت؟ بايد گفت: كه يا خوابيد و يا كار ديگرى كه وضو را باطل مى‏كند انجام داد! و چرا كنار قصر؟ مگر داخل قصر آب نبود؟ لابد هنوز لوله كشى نشده بود و يا آب داخل ساختمان قطع شده بود! و چرا اصولا وضو مى‏گرفت؟ مگر آنجا هم تكليف وارد است؟ بايد گفت: لابد در دنيا نمازى را كه نخوانده بود در آنجا بايد قضاى آن را به جا مى‏آورد!

ما به خواست خدا درباره ابو هريرة تفصيلا بحث خواهيم داشت كه چگونه او مشهور بود به جعل حديث و از همين آقاى بخارى خواهيم خواند كه در جيب او از اينگونه احاديث فراوان مشاهده مى‏شد.

3 - محمد بن منكدر از جابر نقل مى‏كند كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در آخر حديثى چنين فرمود: «... ورأيت قصرا بفنائه جارية فقلت لمن هذا القصر فقال لعمر فاردت أن أدخله فانظر اليه فذكرت غيرتك فقال عمر: بامى وابى يا رسول اللّه! أ عليك اغار؟»(1).

خلاصه ترجمه:... وقصرى ديدم كه نزديك آن زنى بود گفتم: اين قصر از كيست؟ گفت: از عمر. خواستم داخل شوم و آن را ببينم يادم به غيرتت افتاد. عمر گفت: مادر و پدرم فدايت اى رسول خدا آيا نسبت به تو غيرت مى‏ورزم؟

دو روايت اخير صراحت دارد كه عمر از اينكه وارد بهشت مى‏شود با خبر بود بنابراين نبايد هيچگونه شكى داشته باشد كه سرانجام او به خير ختم مى‏شود اما مى‏بينيم كه عمر خود از اين روايات بى خبر بود ولذا أوّلاً هرگز آن را به عنوان مدحى از خود به كار نبرد و ثانيا هنگام مرگ از عذاب خدا مى‏ترسيد و آرزو مى‏كرد كه اعمال بعد از رحلت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و قبل از آن سر بسر شده نه به نفع او باشد و نه بر ضررش. به اين روايات دقت كنيد:

1 - مسور بن مخرمه مى‏گويد: وقتى عمر ضربه خورد اظهار ناراحتى مى‏كرد ابن عباس او را دلدارى مى‏داد... عمر علت جزع و فزع خويش را اينگونه بيان مى‏دارد:

«... واما ماترى من جزعى فهو من اجلك واجل اصحابك واللّه لو أنّ لى طلاع الارض ذهبا لافتديت به من عذاب اللّه عزوجل قبل أن أراه»(2).

خلاصه ترجمه:... اينكه مى‏بينى من اينگونه جزع و فزع مى‏كنم به خاطر تو و اصحاب تو است. به خدا قسم اگر زمين پر از طلا بود و متعلق به من، آن را براى نجات از عذاب خدا فدا مى‏دادم قبل از آنكه آن را ببينم.

2 - ابو برده پسر ابو موسى اشعرى مى‏گويد كه عبد اللّه بن عمر به من گفت: آيا مى‏دانى پدرم به پدرت چه گفت؟ گفتم: نه. گفت:

«... فان أبي قال لابيك : يا ابا موسى هل يسرك اسلامنا مع رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وهجرتنا معه وجهادنا معه وعملنا كله معه برد لنا وان كل عمل عملناه بعده نجونا منه كفافا رأسا برأس فقال أبي (أى ابو موسى): لا واللّه قد


(1) الف - صحيح بخارى، ج 5 ص 12، باب مناقب عمر، و ج 7 ص 46، كتاب النكاح، باب الغيرة، و ج 9 ص 50، كتاب الاكراه، باب القصر في المنام، با اندكى اختلاف.

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1862، كتاب فضائل الصحابة، باب 2، ح 20.

(2) صحيح بخارى، ج 5 ص 16، باب مناقب عمر.

(94)

جاهدنا بعد رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وصلينا وصمنا وعملنا خيرا كثيرا واسلم على ايدينا بشر كثير وانا نرجو ذلك. فقال أبي (اى عمر): لكنى أنا والذى نفس عمر بيده لوددت أنّ ذلك برد لنا وان كل شى‏ء عملناه بعد، نجونا منه كفافا رأسا برأس فقلت: إنّ اباك واللّه خير من أبي»(1).

خلاصه ترجمه: (عمر به ابو موسى): اى ابو موسى آيا شاد مى‏شوى كه (اين دو با هم به درشوند اول) اسلام ما با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و هجرتمان با او و جهادمان همراه او و همه اعمالى كه (در زمان او) انجام داديم (و دوم) با هر عملى كه بعد از او انجام داديم سربسر شده و از آن (اعمال بعد از رحلت آن حضرت) نجات يابيم؟ ابو موسى گفت: نه به خدا (زيرا) بعد از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله جهاد كرديم و نماز خوانديم و روزه گرفتيم و كارهاى خوب زيادى انجام داديم و به دست ما انسانهاى زيادى مسلمان شدند و ما بدان اميد داريم. پدرم (عمر) گفت: ولى من - قسم به آن كس كه جان عمر به دست او است - دوست دارم كه اعمال قبل و بعد سربسر شده و از آنچه كه كرديم نجات يابيم.

(ابو بردة گفت): گفتم: به خدا قسم پدر تو (يعنى عمر) از پدرم (يعنى ابو موسى اشعرى) بهتر بود.

3 - پس از اينكه عمر براى محل دفن خود و تعيين 6 نفر به عنوان اعضاى شورى مطالبى گفت:

«... ولج شاب من الانصار فقال ابشر يا أمير المؤمنين ببشرى اللّه كان لك من القدم في الاسلام ما قد علمت ثمّ استخلفت فعدلت ثمّ الشهادة بعد هذا كله. فقال: ليتنى يابن اخى وذلك كفافا لا علىّ ولا لى...»(2).

يعنى جوانى از انصار داخل شد و گفت: مژده اى امير مؤمنان به بشارتى الهى. تو در اسلام سابقه داشتى و چون به خلافت رسيدى عدالت پيشه كردى و در آخر هم به شهادت رسيدى (عمر) گفت: اى پسر برادرم كاشكى همه اينها سربسر مى‏شد. نه بر ضررم و نه به نفعم.

دقت در روايت اول نشان مى‏دهد كه عمر از آنچه كه با اهل بيت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كرده بود جزع و فزع مى‏كند. اگر او اعمالش را صحيح مى‏دانست چرا بايد جزع و فزع كرده و آرزو داشته باشد كه زمين پر از طلا شده و متعلق به او، آنگاه آن را فديه بدهد تا از عذاب خدا نجات يابد. چرا بايد آرزوئى كند كه خداوند در سوره آل عمران آيه 91 مشابه آن را در مورد كفار مى‏گويد كه اگر آنها زمين پر از طلا را فديه دهند خداوند از آنان نمى‏پذيرد. مگر او چه كرده بود! مگر اعمال او بعد از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله -از نظر خودش- چقدر بد بود كه آرزو مى‏كند با اعمال قبل از رحلت آن بزرگوار سربسر شود. چه شده كه علماى اهل سنت رواياتى را كه بر ضرر خلفا مى‏باشد براى عموم مردم نقل نمى‏كنند تا آنها با حقايق بيشتر آشنا شوند. اگر بخارى -به قول آنها- اصح الكتب بعد القرآن است پس بايد بپذيرند كه اين روايات نيز صحيح است. اگر واقعا پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر مژده بهشت داد پس چرا او از عذاب خدا مى‏ترسيد؟ آيا به وعده آن حضرت ايمان نداشت يا از اينگونه روايات خبرى نبود و بعدها به دستور معاويه جعل شد؟ چرا بايد در به در به دنبال اويس بگردد تا از او بخواهد كه برايش طلب مغفرت كند؟(3) چرا او خود بدان مقام نرسد كه ديگران از او بخواهند برايشان آمرزش بخواهد؟ آيا اين همه بيانگر اين نيست كه همه فضايلى كه براى او و ساير خلفا نقل شده به دستور معاويه بوده و بعدها


(1) صحيح بخارى، ج 5 ص 81، باب هجرة النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم واصحابه إلى المدينة و... .

(2) صحيح بخارى، ج 2 ص 129، باب ما جاء في عذاب القبر، باب ما جاء في قبر النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وابى بكر وعمر... (يك صفحه قبل از باب وجوب الزكاة).

(3) صحيح مسلم، ج 4 ص 1969، كتاب فضائل الصحابة، باب 55، ح 225.

(95)

پيدا شده است؟ چنانچه حافظ ابو جعفر اسكافي در رساله «نقض العثمانية» به اين موضوع تصريح كرده است.

13 - عمر و لباس ابريشمى

رواياتى كه در اين امر نقل شده سه گونه است دسته‏اى مى‏گويد كه عمر لباسى از ابريشم مى‏بيند و به پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پيشنهاد مى‏كند كه آن را بخرد و هنگام عيد يا غير عيد آن را بپوشد و حضرتش مى‏فرمايد كه اين لباسى است كه اگر كسى در دنيا آن را بپوشد از آخرت بهره‏اى ندارد و بعد از مدتى از همان نوع لباس به دست آن حضرت مى‏رسد و براى عمر مى‏فرستد او خدمت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏رسد و مى‏گويد شما درباره اين لباس فلان مطلب را فرمودى و حال براى من فرستادى! حضرت مى‏فرمايد من آن را ندادم كه بپوشى بلكه از آن بهره ببرى او آن لباس را براى برادر مشركش در مكه مى‏فرستد.

اين دسته روايت را بخارى و مسلم و ابو داود و نسائى نقل كرده‏اند كه ما به عنوان نمونه يكى از روايات صحيح بخارى را نقل مى‏كنيم:

«... إنّ عمر بن الخطاب رأى حلة سيراء عند باب المسجد فقال يا رسول اللّه! لو اشتريت هذه فلبستها يوم الجمعة وللوفد إذا قدموا عليك فقال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم انما يلبس هذه من لاخلاق له في الآخرة ثمّ جاءت رسولَ اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم منها حلل فاعطى عمربن الخطاب منها حلة فقال عمر يا رسول اللّه! كسوتنيها وقد قلت في حلة عطارد ما قلت. قال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم انى لم اكسكها لتلبسها. فكساها عمر بن الخطاب. اخا له بمكة مشركا»(1).

دسته ديگر از روايات پس از نقل ابتداى حديث مى‏گويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر فرمود: من آن را ندادم كه بپوشى بلكه دادم تا آن را بفروشى و حاجتت را برآورده كنى ديگر نمى‏گويد كه عمر چه كرد.

«... فقال له رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم تبيعها أو تصيب بها حاجتك»(2).

دسته ديگر مى‏گويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله لباس حريرى مى‏پوشد سپس آن را بيرون مى‏آورد و چون علت آن را مى‏پرسند مى‏فرمايد: جبرئيل مرا از آن نهى كرد. آنگاه آن را براى عمر مى‏فرستد او در حالى كه گريه مى‏كرد مى‏گويد: چيزى را كه شما اكراه داشتيد به من داديد! فرمود: من آن را ندادم كه بپوشى بلكه دادم كه بفروشى او هم آن را به 2000 درهم فروخت.

«... فجاءه عمر يبكى فقال يا رسول اللّه! كرهت امرا واعطيتنيه فمالى؟ قال: انى لم اعطكه لتلبسه انما


(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 4، كتاب الجمعة، باب يلبس احسن ما يجد، و ج 3 ص 213 و 214، كتاب الهبة وفضلها، باب هدية ما يكره لبسها، وباب الهدية للمشركين و...، و ج 8 ص 5، كتاب الادب، باب صلة الاخ المشرك.

ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 1638، كتاب اللباس والزينة، باب 2، ح 6.

ج - سنن أبي داود، ج 1 ص 282، كتاب الصلاة، باب اللبس للجمعة، ح 1076، و ج 4 ص 46، كتاب اللباس، باب ما جاء في لبس الحرير، ح 4040.

د - سنن نسائى، ج 3 ص 95، كتاب الجمعة، باب 11، ح 1378، و ج 8 ص 207، كتاب الزينة، باب 84، ح 5305.

(2) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 20، ابتداى «باب في العيدين»، و ج 4 ص 85، باب دعاء النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم إلى الاسلام و...، باب التجمل للوفود، و ج 7 ص 195، كتاب اللباس، باب الحرير للنساء، و ج 8 ص 27، كتاب الادب، باب من تجمل للوفود.

ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 1639، و 1640 و 1645، كتاب اللباس و الزينة، باب 2، ح 7 و 8 و 9 و 20.

ج - سنن نسائى، ج 3 ص 178، كتاب صلاة العيدين، باب 5، ح 1556، و ج 8 ص 209، كتاب الزينة، باب 86، ح 5309، در اينجا آمده است كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر فرمود: آن را بفروش و حاجتت را برآور يا آن را بشكاف و مقنعه زنها قرار بده.

(96)

اعطيتكه لتبيعه فباعه بالفى درهم»(1).

سر انجام بخارى در روايتى مى‏نويسد كه عمر آن را پوشيد:

«.. أرسل النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم إلى عمر بحلة حرير أو سيراء فرآها عليه فقال انى لم ارسل بها اليك لتلبسها انما يلبسها من لاخلاق له انما بعثت اليك تستمتع بها يعنى تبيعها»(2).

اينها مجموعه رواياتى بود كه صاحبان صحاح و اكثرا صحيحين يا يكى از آن دو، آنها را نقل كرده‏اند و اكثر آنها نيز از عبد اللّه بن عمر نقل شده است.

در بررسى آنها بايد گفت: يا اينها در چند واقعه بود يا در يك واقعه. اگر در يك واقعه بود اين همه اختلاف چرا؟ يا عمر آن را به برادر مشركش هديه داد يا آن را به 2000 درهم فروخت يا آن را نپوشيد و گريه كنان خدمت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رسيد و يا آن را پوشيد و گريه‏اى هم در كار نبود! بنابراين بايد اهل سنت بپذيرند كه صحيحين آنها شامل روايات غير صحيح نيز مى‏باشد.

اگر بگوئيم كه چند واقعه بوده كه در آنها يكبار عمر آن را به برادر مشركش اهداء مى‏كند و... .

در آن صورت بايد بگوئيم وقتى عمر يك بار شنيد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پوشيدن آن را حرام كرد ديگر چه معنائى دارد كه به آن حضرت پيشنهاد خريدن و پوشيدن آن را بنمايد!

اشكال ديگر ما به خليفه ثانى اين است كه وقتى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چيزى به او داد كه آن را بفروشد و از پول آن بهره ببرد يا مطابق بعض روايات آن را چند قطعه كرده و مقنعه زنها قرار دهد، چرا آن را براى برادر مشركش مى‏فرستد؟ آيا او تا آن زمان دست از مراوده با مشركين بر نداشت؟ يا آنكه مى‏خواست بدينوسيله قلب او را به اسلام متمايل كند؟ ما كه در هيچ يك از اين روايات اثرى كه نشان دهد او جهت اخير را قصد كرده باشد نيافتيم.

در هر حال ما از برادران اهل سنت مى‏خواهيم كه پاسخ روايات اين باب را بدهند.

14 - عمر و پيشنهاد اذان

علما و محدثين اهل سنت - چنانچه گذشت - به هر وسيله ممكن تلاش كرده‏اند كه براى خلفاى ثلاث فضائلى دست و پا كنند و چون ما آنها را بررسى كرديم مطلبى كه دلالت واضحى بر فضيلتشان داشته باشد نيافتيم. از جمله آنها روايات متعارضى است كه مى‏خواهند بگويند اين عمر بود كه پيشنهاد اذان را داد:

«عن نافع مولى ابن عمر عنه كان المسلمون حين قدموا المدينة يجتمعون فيتحينون الصلاة ليس ينادى لها فتكلموا يوما في ذلك فقال بعضهم اتخذوا ناقوسا مثل ناقوس النصارى وقال: بعضهم بل بوقا مثل قرن اليهود فقال عمر أَوَ لا تبعثون رجلا ينادى بالصلاة فقال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم يا بلال قم فناد بالصلاة»(3).



(1) الف - صحيح مسلم، ج 3 ص 1644، كتاب اللباس والزينة، باب 2، ح 16.

ب - سنن نسائى، ج 8 ص 211، كتاب الزينة، باب 90، ح 5313.

(2) ج 3 صحيح، ص 83، كتاب البيوع، باب التجارة فيما يكره لبسه... .

(3) الف - صحيح بخارى، ج 1 ص 157، كتاب الصلاة، باب بدء الاذان.

ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 285، كتاب الصلاة، باب أوّل، ح 1.

ج - سنن ترمذي، ج 1 ص 362، ابواب الصلاة، باب ما جاء في بدء الاذان، ح 190.

د - سنن نسائى، ج 2 ص 3، ابتداى كتاب الاذان، ح 622.

(97)

يعنى در ابتداى امر كسى براى نماز ندا نمى‏داد و مسلمانان خود توجه به وقت نماز داشتند تا آنكه روزى در اين زمينه مشورت كردند دسته‏اى گفتند مثل نصارى از ناقوس استفاده كنيم دسته‏اى بوق يهود را برگزيدند عمر گفت: آيا كسى را نمى‏فرستيد كه به نماز مردم را بخواند؟ رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: برخيز اى بلال و مردم را به نماز بخوان.

از اين دسته روايات كه فقط از نافع، غلام عبد اللّه بن عمر و او از ابن عمر نقل شده چنين بر مى‏آيد كه در ميان اصحاب در جلسه مزبور -كه شخص رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نيز حضور داشت- فقط عمر بود كه فكر ندا دادن براى نماز به مغزش خطور كرد و لابد اين مهم يكى از الهاماتى بود كه به او شد كه حتى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نيز از آن محروم بود زيرا چنانچه مى‏آيد خود آن حضرت پيشنهاد ناقوس و غيره را نمود گر چه اين روايت معارض دارد. توجه كنيد:

«كان رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قد هم بالبوق وامر بالناقوس فنحت فأرى عبد اللّه بن زيد في المنام قال: رأيت رجلا عليه ثوبان اخضران يحمل ناقوسا فقلت له يا عبد اللّه! تبيع الناقوس؟ قال: وما تصنع به؟ قلت: انادى به إلى الصلاة. قال: افلا ادلك على خير من ذلك قلت وما هو؟ قال: تقول: اللّه اكبر... (الى آخر الاذان) قال: فخرج عبد اللّه ابن زيد حتى أتى رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فاخبره بما رأى... فقال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم أنّ صاحبكم قد رأى رؤيا... فسمع عمر بن الخطاب بالصوت فخرج فقال يا رسول اللّه! واللّه لقد رأيت مثل الذى رأى»(1).

خلاصه ترجمه: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏خواست كه براى نماز به بوق بدمند و دستور داد كه ناقوس درست كنند كه عبد اللّه بن زيد در خواب كيفيت اذان را ديد و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دستور داد كه بلال آن را اعلان كند و چون عمر صداى اذان را شنيد خارج شد و گفت: يا رسول اللّه! به خدا قسم من هم مثل همان را ديدم.

از اين روايت فهميده مى‏شود كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خود دستور به ساختن ناقوس نموده است كه يكى اذكار اذان را در خواب ديد. بنابراين مسأله مشورت پيامبر و نظر دادن اصحاب و پيشنهاد عمر صحيح نيست و اگر باشد اين روايت كه مى‏گويد عمر هم اذان را در خواب ديد صحيح نيست. بعض از شارحين نيز به اين اشكال متوجه شده و خواستند بين اين دو دسته روايات جمع كنند كه نتوانستند.

حال توجه شما را به روايتى ديگر جلب مى‏كنيم:

«إنّ النّبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم استشار الناس لما يهمّهم إلى الصلاة فذكروا البوق فكرهه من اجل اليهود. ثمّ ذكروا الناقوس فكرهه من اجل النصارى فأرى النداء تلك الليلة رجل من الانصار يقال له عبد اللّه بن زيد و عمر بن الخطاب. فطرق الانصارى رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ليلا فامر رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم بلالا به فاذن... قال عمر: يا رسول اللّه! قد رأيت مثل الذى رأى ولكنه سبقنى»(2).

خلاصه ترجمه: پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با اصحاب در مورد اعلان نماز مشورت كرد. گفتند بوق، حضرت به خاطر يهود نپذيرفت. گفتند ناقوس. حضرت به خاطر نصارى نپذيرفت. همان شب مردى از انصار به نام عبد اللّه بن زيد و عمر بن

(1) الف - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 232، كتاب الاذان والسنة فيها، باب أوّل، ح 706.

ب - سنن أبي داود، ج 1 ص 135، كتاب الصلاة، باب كيف الاذان، ح 499.

ترمذى با حذف صدر روايت آن را در جلد اول سنن ص 358 به شماره 189 مى‏آورد.

(2) سنن ابن ماجه، همان، ص 233، ح 707.

(98)

خطاب اذان را در خواب ديدند. مرد انصارى شبانه خدمت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد و حضرتش به بلال دستور داد كه به همان جملات اذان بگويد... عمر گفت: يا رسول اللّه! همان كه آن مرد ديد من هم ديدم و لكن او از من سبقت گرفت.

از ترجمه فوق تعجب نكنيد كه نوشتيم: «مردى از انصار به نام عبد اللّه بن زيد و عمر بن الخطاب...». كه راوى آن نخواست اسم عمر را نياورد و با عجله اسم عمر را هم كنار مرد انصارى ذكر كرد!

اين روايت بر خلاف روايت قبلى كه مى‏گفت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خود دستور به تراشيدن چوب ناقوس كرده است، مى‏گويد كه حضرتش پيشنهاد بوق و ناقوس را نپذيرفت.

در جمع بندى اين روايات چنين نتيجه مى‏گيريم كه:

1 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با اصحاب مشورت كرد و هر يك پيشنهادى كردند و اين عمر بود كه در همان جلسه پيشنهاد ندا براى نماز داد.

2 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با اصحاب مشورت كرد و حضرت پيشنهادهاى آنان را نپذيرفت تا آنكه همان شب عبد اللّه بن زيد خواب اذان را ديد.

3 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏خواست كه بوقى يا ناقوسى براى اعلان نماز تهيه شود كه عبد اللّه بن زيد خواب اذان را ديد.

4 - چون عمر صداى اذان را شنيد خود را به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رساند و گفت كه من هم آن خواب را ديدم.

خلاصه آنكه اينان از يكطرف عمر را اولين پيشنهاد دهنده معرفي مى‏كنند و از طرفي مرد انصارى خواب اذان را مى‏بيند. از يك طرف مى‏گويند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از پيشنهاد بوق يا ناقوس اكراه داشت و از طرفي خود دستور به آن مى‏دهد! آيا بهتر نيست به جاى اين همه تناقضات و با زحمت براى عمر فضيلتى دست و پا كردن به دستور پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از اهل بيت پاك آن بزرگوار پيروى كرده و از آنان بپرسند كه دستور اذان از كجا آمد؟ امام پنجم شيعه - باقر العلوم عليه‏السلام - مى‏فرمايد:

«لما اسرى برسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فبلغ البيت المعمور حضرت الصلاة فاذن جبرئيل واقام..»(1).

بنابراين چنين نبود كه خداوند اذان را به يك انصارى و يا به او و عمر تعليم بدهد ولى پيامبرش را واگذارد كه او بخواهد دستور به تهيه ناقوس بدهد بلكه مطابق روايت فوق آنگاه كه حضرتش به معراج رفت در آنجا اذان و اقامه گفته شد و حضرت آن را به بلال آموخت و او افتخار مؤذن بودن آن بزرگوار را پيدا كرد.

15 - متفرقه

1 - تبعيد شرابخوار

«غرّب عمر ربيعة بن امية في الخمر إلى خيبر فلحق بهرقل فتنصر. فقال عمر: لا اغرب بعده مسلما»(2). يعنى عمر ربيعة بن اميه را كه شراب خورده بود به خيبر تبعيد كرد واو به امپراطور روم ملحق شد و نصرانى گشت. عمر گفت: ديگر بعد از او كسى از مسلمانان را تبعيد نمى‏كنم.


(1) تهذيب الاحكام، ج 2 ص 64، كتاب الصلاة، باب 7.

(2) سنن نسائى، ج 8 ص 334، كتاب الاشربة، باب 47، ح 5687.

(99)

در بررسى اين جريان بايد گفت: أوّلاً آيا بعد از آنكه شرابخوار حد خورد بايد تبعيد بشود؟ اگر آرى، با چه ملاكى؟ و اگر خير، چرا عمر چنين كرد؟ و ثانيا مگر نمى‏گويند به عمر الهام مى‏شد و لذا مواردى نقل كرده‏اند كه حتى از وحى نيامده مطلع بود (!) (گر چه پنبه آنها زده شد) چه شد كه رعيت خود را نشناخت و كارى كرد كه خود از اين كار پشيمان شد؟ مى‏گويند اين عمل عمر تعزير و تأديب بوده است! مگر تأديب و تعزير بعد از حد معنى دارد؟ كجا رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گناهكارى را كه مستوجب حدى شده بعد از حد تأديب مى‏كرد؟ مگر نه اين است كه حد پاك كننده گناهكار از گناه مربوطه مى‏باشد؟!(1) چگونه عمر با آن علمش (كه مازاد شير را خورد!) از آن بى خبر بود؟!

2 - سعد را بكشيد!

در جريان سقيفه نزديك بود سعد بن عبادة را بكشند:

«... اجتمعت الانصار إلى سعد بن عباده في سقيفة بنى ساعدة فقالوا منا امير ومنكم امير... ثمّ تكلم ابو بكر... فقال في كلامه نحن الامراء وانتم الوزراء... فبايعوا عمر أو اباعبيدة... فقال قائل قتلتم سعد بن عبادة فقال عمر قتله اللّه»(2).

خلاصه جريان اينكه انصار در سقيفه جمع شدند تا سعد بن عباده را به عنوان امير برگزينند و بين آنها و مهاجرين اختلاف شد اينان، از جمله حباب بن منذر گفتند اميرى از ما و اميرى از شما! ابو بكر گفت: بلكه ما اميريم و شما وزير سرانجام گفت: يا با عمر بيعت كنيد يا با ابو عبيدة تا آنكه عمر با ابو بكر بيعت كرد و بقيه هم پيروى كردند. در اين ميان يكى گفت: سعد بن عباده را كشتيد عمر گفت: خدا او را بكشد... .

از نظر شيعه نه سعد و نه غير سعد حق نداشتند جنازه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را رها كرده و با آنكه مى‏دانستند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله على عليه‏السلام را به عنوان وصى و جانشين خود معرفى كرده است، در سقيفه جمع شده و داعيه رياست و امارت داشته باشند، و ما در اينجا نمى‏خواهيم وارد اين بحث بشويم فقط مى‏خواهيم بگوئيم گناه سعد -از نظر اهل سنت- چه بود كه از نظر عمر مستحق كشته شدن بود؟ مگر نه اين بود كه او نيز همچون عده‏اى در سقيفه جمع شد تا به عنوان كانديداى رياست جمهورى خود را معرفي كند كه البته رأى نياورد و تا آخر عمر نه با ابو بكر و نه با عمر و نه با كسى ديگر بيعت نكرد.

«اصابة» مى‏نويسد كه در جميع مواطن دو پرچم براى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود؛ پرچم مهاجرين به دست على عليه‏السلام و پرچم انصار به دست سعد بود. سرانجام در اوايل خلافت عمر به طرف شام رفت و مى‏گويند كه جن او را كشت!(3)

عايشه مى‏گويد كه سعد قبلا شخص صالحى بود!(4) و معلوم است كه صالح نبودن او به خاطر چه بود! البته بايد

(1) الف - صحيح بخارى، ج 7 ص 201، آخر كتاب الحدود.

ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 1333، كتاب الحدود، باب 10، ح 41 إلى 43.

ج - سنن ترمذي، ج 4 ص 36، كتاب الحدود، باب 12، ح 1439.

د - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 868، كتاب الحدود، باب 33، ح 2603 و 2604.

يكى از روايتهاى صحيح مسلم چنين است: «... ومن اتى منكم حدا فاقيم عليه فهو كفارته...»

(2) صحيح بخارى، ج 5 ص 8، باب مناقب ابو بكر. (باب بعد از باب قول النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم لو كنت متخذا خليلا...)

(3) مستدرك حاكم، ج 3 ص 283، شماره حديث: 5102.

(4) صحيح بخارى، ج 5 ص 45، باب مناقب معاذ بن جبل، منقبة سعد بن عبادة...، وقالت عايشه: وكان قبل ذلك رجلا صالحا.

(100)

مى‏گفت: كه چون بيعت امامى بر گردنش نبود، به مردن جاهلى از دنيا رفت.

3 - يك ماه بى خبرى از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله

مى‏گويند كه ابو بكر و عمر هميشه با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بودند اما مى‏بينيم كه آن حضرت يك ماه از عايشه و حفصه قهر كرده بود و عمر در اين مدت نه از آن اطلاعى داشت و نه مى‏دانست آن بزرگوار كجاست.

مسلم در ج 2 صحيح، از ص 1105 إلى 1113 در كتاب الطلاق، باب پنجم را به اين موضوع اختصاص داد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يك ماه از زنهايش قهر كرد و علت آن را ايذاء عايشه و حفصه معرفي مى‏كند. بحث ما درباره اين دو - به خواست خدا - در نوشتارى جدا گانه مى‏آيد. در اينجا مى‏خواهيم بگوئيم كه علاوه بر بى خبرى عمر از محل پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، صريح بعض روايات باب است كه عمر در هر كارى دخالت مى‏كرد و أمّ سلمه به او اين گونه اعتراض مى‏كند:

«... عجبا لك يابن الخطاب قد دخلت في كل شى‏ء حتى تبتغى أن تدخل بين رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وازواجه!...». چگونه مى‏توان پذيرفت كه عمر -و نيز برادرش ابو بكر- هميشه با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بودند كه پس از يك ماه دورى آن حضرت حتى به مسجد هم نرفته بودند تا از ساير مسلمانان خبر آن حضرت را بگيرند و در اين مدت نمى‏دانستند كه دو دخترشان با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چه كردند و آن كوه حلم و بردبارى را آنچنان به خشم آوردند كه يك ماه از آنان قهر بود. باز هم بگوئيم كه ابو بكر و عمر هميشه با پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بودند!(1)

4 - زيد بن حارثه محبوبتر از عمر

مى‏گويند محبوبترين مردم نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ابو بكر بود و بعد از او عمر و از آنجا كه دروغگو كم حافظه مى‏شود مى‏بينيم وقتى عمر سهم اسامة‏بن زيد را بيشتر از پسرش عبد اللّه مى‏دهد و او اعتراض مى‏كند و علت را مى‏پرسد، مى‏گويد:

«... لأنّ زيدا كان احب إلى رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم من ابيك وكان اسامة احب إلى رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم منك فآثرت حب رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم على حبى»(2).

دليل عمر اين است كه چون زيد نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از پدرت محبوبتر بود و اسامه نزد آن حضرت از تو. لذا محبت او را بر محبت خودم برگزيدم.

از روايت فوق نكته ديگرى برمى‏آيد كه عمر پسرش را بيشتر از پسر زيد دوست داشت با اين حال به اسامه بيشتر عطا كرد. در حالى كه او وظيفه داشت آن كس را بيشتر دوست داشته باشد كه خدا و رسولش او را بيشتر دوست دارند.


(1) به صحيح بخارى، ج 1 ص 33، كتاب العلم، باب التناوب في العلم، و ج 9 ص 109، كتاب الاحكام، باب ما جاء في اجازة الخبر الواحد، رجوع كنيد و ببينيد كه چگونه جريان مزبور را تحريف كرده و با اشاره از آن مى‏گذرد و البته او از اين نمونه‏ها زياد دارد!

(2) سنن ترمذي، ج 5 ص 634، كتاب المناقب، باب 40، ح 3813.

(101)

5 - ترك نهى از منكر

يكى از واجبات اسلام امر به معروف و نهى از منكر است و هر چه منكر زشت‏تر تأكيد بر وجوب نهى از آن بيشتر است.

در صحاح سته -چنانچه گذشت- روايات متعددى است كه از فحش دادن به مسلمان و مخصوصا به اصحاب، نهى شده و فاعل آن فاسق معرفي شده است.

«سباب المسلم فسوق وقتاله كفر»(1).

در طول تاريخ، شيعيان به جرم توهين به أصحاب، آنچنان مطرود شدند كه خونشان نيز هدر بود. چنانچه امثال شهيد اول و شهيد ثانى به جرم شيعه بودن به شهادت رسيدند، و ما از اينگونه شهيدان زياد داريم. در جمعه خونين، شيعيان را در حرم امن الهى - مكه معظمه - و در ماه حرام - ذيحجه - كشتند و چنان كردند كه إمام راحل عظيم الشأن ما ( قدس‏سره ) آن فاجعه را بدتر از حمله عراق به ايران دانستند. گر چه صدام نيز با مجوس خواندن ايرانيان توانست چنان جنگ خانمان سوزى را به راه بيندازد. جنگى كه در آن از كشتار و اسير كردن غير نظاميان و هتك نواميس آنان و حمله شيميائى به رزمندگان و نيز حمله با بمب و موشك به شهرها مخصوصا شهر مقاوم دزفول و آزار و شكنجه اسيران و خلاصه از هيچ جنايتى دريغ نورزيدند. ما نمى‏خواهيم وارد اين بحث شده و از ظلمهائى كه از صدر اسلام به اهل بيت مكرم پيامبر عليهم‏السلام و تا امروز به پيروان آن بزرگواران شده سخن بگوئيم فقط مى‏خواهيم بگوئيم اگر توهين به يك صحابى جرم است چرا وقتى در حضور عمر و اطرافيانش به على عليه‏السلام جسارت شد آنان سكوت كرده و نهى از منكر نكردند؟

«... فقال عباس: يا أمير المؤمنين! اقض بينى وبين هذا الكاذب الآثم الغادر الخائن...»(2). اين حديث طولانى و در ضمن آن عمر به عباس و على عليه‏السلام مى‏گويد كه شما من و ابو بكر را دروغگو، گناهكار، مكار و خيانتكار دانستيد و اين دو نيز سكوت كردند و معناى آن تصديق قول عمر است. در هر حال ما نمى‏توانيم بپذيريم كه عباس، با آن معرفتى كه در حق فرزند برادرش داشت او را دروغگو و گناهكار و مكار و خيانتكار بداند. او خوب مى‏دانست كه على عليه‏السلام نفس رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و معصوم بوده و آيه تطهير در شأن او و همسرش و دو نور ديده‏اش نازل شده است اما اينان كه اين روايت - و نيز همه روايات صحيحين - را صحيح مى‏دانند بگويند كه چرا عمر عباس را از اين گفتار نهى نكرد؟ چرا اطرافيانش يعنى مالك بن اوس، عثمان، زبير، عبد الرحمن بن عوف و سعد بن أبي وقاص، او را نهى نكردند؟ لابد در ميان اصحاب، توهين به أمير المؤمنين عليه‏السلام -و به تبع او عباس- مانعى ندارد! چنانچه معاويه بدعت لعن بر آن حضرت را سنت كرد و تا زمان حكومت عمر بن عبد العزيز، حضرتش بر منابر لعنت مى‏شد و مسلمانان بر آن مداومت داشته و چون عمر بن عبد العزيز از آن نهى كرد گفتند كه او سنتى را نابود كرد. او دستور داد كه در آخر خطبه‏هاى نماز جمعه به جاى لعن بر أمير المؤمنين عليه‏السلام اين آيه را بخوانند: «إنّ اللّه يأمر بالعدل والاحسان...» الآية؛ (سوره‏نحل، آيه 90).


(1) اين روايت را غير از ابو داود بقيه صاحبان صحاح نقل كرده است. (ر - ك به كتابمان «پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در صحاح»).

(2) صحيح مسلم، ج 3 ص 1377، كتاب الجهاد والسير، باب 15، ح 49.

(102)

و جالب است كه بدانيد هنوز هم در نماز جمعه همان آيه را در آخر خطبه مى‏خوانند. گوئيا دستور عمر بن عبد العزيز سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏باشد! (اخيرا گوئيا متوجه شده و آن را نمى‏خوانند!).

6 - اهميت رعايت امور مردم

ابن عمر به پدرش چنين مى‏گويد.

«... لو كان لك راعى ابل او راعى غنم ثمّ جاءك وتركها رأيت أن قد ضيع. فرعاية الناس اشدّ. قال: فوافقه قولى...»(1).

خلاصه ترجمه: مى‏گويد اگر چوپان تو گله را رها كرده نزد تو بيايد او را ضايع كننده مى‏دانى. توجه به امور مردم مهمتر است. او نيز گفته مرا قبول كرد... .

سؤال ما اين است: آيا موضوعى كه ابن عمر دانست و عمر هم قبول كرد و عقل هم بدان حكم مى‏كند و عقلاى عالم بدان توجه دارند، بر خدا و رسولش مخفى بود؟ چرا رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله -به زعم اهل سنت- كسى را جانشين خود قرار نداد تا از اين همه اختلاف و چند دستگى جلوگيرى كرده و تا زمام امور مسلمانان به دست نااهلان نيفتد و تا كار به جائى نرسد كه مشتى يهود سرزمين مسلمانان را غصب كرده و آنان را آواره كنند و اگر كسى بخواهد اعتراض يا دفاع كند او را يا بكشند يا در حبس شكنجه نمايند و حكومتهاى به اصطلاح اسلامى يا سكوت كنند و يا مقهور شوند و يا بدتر از آن همكارى بنمايند؟ آيا عقل هيچ عاقلى مى‏پذيرد كه بگوئيم گناه همه آنچه كه در طول تاريخ بر سر مسلمانان آمده و باز هم خواهد آمد بر گردن كسى است كه آنها را به حال خود گذاشته و به اندازه خليفه اول هم نفهميد كه بايد جانشين تعيين كند؟ ما لكم كيف تحكمون؟

اميد است كه خداوند مهربان هر چه زودتر ذخيره خويش، موعود عالميان، مهدى فاطمه عليهما وعلى النبى وآله افضل الصلوات والتحيات، را برساند تا مسلمين عزيز و كفار و مشركين و منافقين ذليل و ظلم و جور نابود و عدل و داد گسترش يابد. بمنه و كرمه.

ايام ميلاد با سعادت بزرگ بانوى اسلام و ميلاد فرزند برومندش

حضرت امام خمينى (قدس اللّه نفسه الزكية)

قم المقدسة، حرم اهل البيت وعش آل محمّد عليهم‏السلام

حوزه علميه - حسين طيبيان


(1) صحيح مسلم، ج 3، ص 1455، كتاب الامارة، باب 2، ح 12.

(103)