يز - افزودن به تلبيه

يكى ديگر از مواردى كه در راستاى ديندارى عمر بايد مورد توجه قرار گيرد اين است كه بايد صد درصد پيرو سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بوده و از پيش خود نه چيزى بر آن بيفزايد و نه چيزى از آن كم كند. ولى مى‏بينيم او چنين نبود.

«عن ابن عمر قال: سمعت رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم يهل ملبدا يقول «لبيك اللهم لبيك لبيك لا شريك لك لبيك إنّ الحمد والنعمة لك والملك لا شريك لك لا يزيد على هؤلاء الكلمات»(4).



(1) الفقه على المذاهب الاربعة.

(2) الغدير، ج 6 ص 206، ترجمه: اگر عمر از متعه نهى نمى‏كرد، جز انسان شقى زنا نمى‏كرد. مشابه همين از ابن عباس نيز نقل شده است.

(3) همان، ص 213، ترجمه: سه چيز در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود و من آنها را حرام مى‏كنم و بر آن عقاب مى‏نمايم: متعه حج و متعه نساء و حى على خير العمل در اذان.

(4) الف - صحيح بخارى، ج 7 ص 209، كتاب اللباس، باب التّلبيد.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 842، كتاب الحج، باب 3، ح 21.

(42)

دقت در اين روايت مى‏رساند كه آنچه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در تلبيه مى‏گفت همان است كه امروزه گفته مى‏شود و حضرتش چيزى بر آن نمى‏افزود(1).

با اين حال مى‏بينيم كه عمر -و به پيروى از او پسرش- كلماتى بر آن مى‏افزايند(2).

لابد اينهم بدعت حسن است!

سؤال ما اين است: آيا ما مى‏توانيم در الفاظ عبادات تغيير داده و چيزى بر آن افزوده يا چيزى از آن بكاهيم؟ پاسخ آن مسلما منفى است. زيرا اگر چنين اجازه‏اى بود و هركس از پيش خود آن را كم و زياد مى‏كرد امروزه ما شاهد عباداتى بوديم غير از آنچه در سنت آمده است و لذا مى‏بينيم كه ساير اصحاب بر لفظ تلبيه چيزى نيفزودند و به خاطر همين، وحدتى كه در حج مورد نظر شارع مقدس بوده است به همان صورت باقى مانده است و با آنكه عمر دو متعه را حرام كرد كه يكى از آنها متعه حج مى‏باشد ولى حرمت اين يك پا نگرفت و اهل سنت اينجا پيرو عمر نشدند.

يح - منع حق ذى القربى

يكى از واجباتى كه در قرآن بدان امر شده پرداخت خمس از غنيمت است. اينكه غنيمت چيست، مطلبى است كه در جاى خود بايد بحث شود و اميدواريم بتوانيم با استفاده از صحاح، حق را بيان كنيم -إن شاء اللّه- اما آنچه كه اكنون مى‏خواهيم بدان بپردازيم تقسيم خمس است كه به نص قرآن بايد به ذى القربى داده شود. در اينجا نيز مى‏بينيم كه عمر از دادن حق آنها خوددارى مى‏كند. اين هم يكى ديگر از مصاديق ديندارى او به حساب مى‏آيد و آن زير پاگذاشتن دستور خدا است در مورد پرداخت خمس به اهلش.

«يزيد بن هرمز مى‏گويد نجدة (بن عامر حرورى كه از خوارج بود) نامه‏اى به ابن عباس نوشت و در آن از سهم ذى القربى پرسيد. در جواب گفت: خمس مال ما است به خاطر قرابت با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله . عمر مقدارى به ما داد و چون آن را كمتر از حقمان ديديم نپذيرفتيم. او نيز حاضر نشد بر آن بيفزايد»(3).

آرى اينها بود بعض از مصاديق دين عمر كه بر قلم صاحبان صحاح رفت و ما مطمئنيم كه از اينگونه مصاديق در

(1) اينها همه بر مبناى روايات صحاح گفته شده است و اگر در روايات اهل بيت اذكارى به عنوان عملى مستحب بر آن افزوده شده قطعا برگرفته ازسنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است و «اهل البيت أدرى بما في البيت».

توجه داشته باشيد كه شيعه، سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را از اهل بيت پاك و معصوم آن حضرت مى‏گيرد نه از رواياتى كه در كتب عامه است.

(2) صحيح مسلم، ج 2 ص 3 - 841، كتاب الحج، باب 3، حديث شماره 19 و 20 و 21.

(3) الف - سنن أبي داود، ج 3 ص 146، كتاب الخراج والامارة والفى‏ء، باب في بيان مواضع قسم الخمس وسهم ذى القربى، ح 2982.

ب - سنن نسائى، ج 7 ص 136 و 137، كتاب قسم الفى‏ء، باب اول، ح 4139 و 4140.

حديث فوق را غير از ابو داود و نسائى، مسلم هم در صحيحش نوشته ولى از آنجا كه بايد امانت را ادا كرده باشد! تحفظا لكرامة الخليفة به جاى: «وكان عمر عرض علينا من ذلك عرضا رأيناه دون حقنا...» نوشته است: «... هولنا. فابى علينا قومنا ذاك. يعنى: «قوم ما ابا كردند كه به ما بدهند. در پاورقى نيز چنين معنى كرده كه منظور از قوم ما واليان و حكمرانان بنى اميه مى‏باشد! (صحيح مسلم، ج 3 ص 1444، كتاب الجهاد والسير، باب 48، حديث 137 به بعد).

البته از روايات مسلم و ترمذى برمى آيد كه نجدة چند سؤال كرده بود كه آقاى ترمذى صلاح نديد كه سؤال مربوط به خمس را مطرح كند! (ج 4 سنن، ص 106، ح 1556).

توجه داشته باشيد كه همه روايات به يزيد بن هرمز منتهى مى‏شود.

(43)

زندگانى خليفه دوم بسيار وجود دارد. زيرا مبناى صاحبان صحاح پوشاندن عيب خلفا -حتى معاويه و يزيد- بوده است و نيز در مدح آنان به آنچنان غلطى گرفتار شدند كه براى اينكار به ساحت قدس رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نيز جسارت كرده‏اند.

ما به خواست خدا در همين نوشتار، به مواردى كه براى بالا بردن عمر، پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را پايين آورده‏اند اشاراتى خواهيم داشت.

2 - علم عمر

از آنجا كه همراه دين وايمان، علم زياد هم لازم است بايد مشابه خوابى كه براى دين عمر ديده شد، درباره علم او هم ديده شود و اين همه در مقابل رواياتى است كه شيعه و سنى درباره ايمان و علم على عليه‏السلام در كتابهاى خويش نقل كرده‏اند. به عنوان مثال محب طبرى در «الرياض النضرة» درباره ايمان على عليه‏السلام از قول همين آقاى عمر چنين روايت مى‏كند:

«... أشهد على رسول اللّه سمعته وهو يقول: (لو أنّ السماوات السبع والارضين السبع وضعت في كفة ووضع ايمان على في كفة لرجح ايمان علىّ)...»(1).

يعنى عمر گفت كه من شهادت مى‏دهم و شنيدم كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چنين فرمود: «اگر هفت آسمان و هفت زمين در يك كفه ترازو قرار داشته و ايمان على ( عليه‏السلام ) در كفه ديگر، ايمان آن حضرت از آنها سنگين‏تر خواهد بود».

نيز آنچه كه درباره علم آن حضرت گفته شده و كافي است حديث متفق عليه نبوى كه: «أنا مدينة العلم وعلى بابها» و به تعبير آنچه كه در سنن ترمذى آمده: «أنا دار الحكمة وعلى بابها».

تفصيل آن را در كتابمان: «اهل بيت عليهم‏السلام در صحاح» بخوانيد.

آرى نبايد خليفه ثانى از اين قافله عقب بماند لذا گفته‏اند:

«عن ابن عمر قال: سمعت رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قال: بينا أنا أتيت بقدح لبن فشربت... ثمّ أعطيت فضلى عمر بن الخطاب. قالوا فما اولته يا رسول اللّه قال: العلم»(2).

يعنى: ابن عمر مى‏گويد: از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شنيدم كه فرمود: در خواب ديدم كه كاسه‏اى شير به من داده شد. آن را نوشيدم و بقيه آن را به عمر دادم. گفتند تعبيرش چيست؟ فرمود: علم.

واضح است كه جاعل اين روايت مى‏خواهد بگويد كه زيادى علم رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر داده شد يا آنكه ظرف علمى را كه آن حضرت نوشيد از همان ظرف عمر هم نوشيد و چون حضرتش شهر علم است عمر هم بايد بهره‏اى از آن علم سرشار برده باشد. ما به سند روايت كارى نداريم چه آنكه اگر بخواهيم رواياتى را كه دشمنان على عليه‏السلام در سند


(1) جلد سوم رياض، ص 206، تحت عنوان: «ذكر رسوخ قدمه في الايمان». و ابن مغازلى در حديث شماره 330 از مناقب.

(2) الف - صحيح بخارى، ج 1 ص 31، كتاب العلم، باب فضل العلم، و ج 5 ص 13، باب مناقب عمر، و ج 9 ص 45 و 50 و 52، كتاب الاكراه، بابهاى «اللبن» (و باب بعد از آن) و «اذا أعطى فضله غيره في النوم»، و «القدح في النوم».

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1859، كتاب فضائل الصحابة، باب 2، ح 16.

ج - سنن ترمذى، ج 4 ص 467، كتاب الرؤيا، باب 9، ح 2284، و ج 5 ص 578، كتاب المناقب، باب 18، ح 3687.

(44)

آن مى‏باشند از كتابهاى آنها حذف كنيم بايد گفت: «در شهر هر آنكه هست گيرند!». چه آنكه در سند روايت فوق هم زهرى و هم ابن عمر از كسانى بودند كه با على عليه‏السلام مخالف بودند ما در بحث «اصحاب در صحاح» درباره ابن عمر -به خواست خدا- بحث خواهيم داشت. اما از نظر دلالت:

لازمه حديث فوق اين است كه عمر داراى علم زيادى بوده و لا اقل يكى از علماى اصحاب بوده باشد. قبل از آنكه وارد مصاديق علم او و احاطه‏اش به آيات و روايات نبوى بشويم مختصرى از قدرت يادگيرى عمر را مورد توجه قرار مى‏دهيم:

ابن جوزى درباره فضائل عمر كتاب مستقلى تأليف كرده و در آن آنچه كه در تعريف او گفته شد نقل كرده است از جمله در ص 191 از ابن عمر چنين مى‏نويسد:

«تعلم عمر سورة البقرة في ثنتى عشرة سنة فلما ختمها نحر جزورا».

يعنى: عمر در مدت 12 سال سوره بقره را ياد گرفت و چون آن را تمام كرد شترى قربانى نمود.

علامه امينى رحمه‏الله در ج 6 الغدير ص 196 از تفسير قرطبى با سند صحيح و چند نفر از علماى اهل سنت قول ابن عمر را نقل مى‏كند.

ابن أبي الحديد هم در ج 12 شرح نهج البلاغه ص 66 عبارت مذكور را نوشته ولى در ج 10 كتابش ص 21 مى‏نويسد كه او در مدت 12 سال آن را حفظ كرد.

اين گفته ابن أبي الحديد گر چه مخالف آن چيزى كه ديگران نقل كرده‏اند مى‏باشد ولى با اين حال نشان از ضعف حافظه او است. نمونه آن روايتى است كه بخارى در صحيحش از طارق بن شهاب نقل كرده است كه:

«سمعت عمر يقول: قام فينا النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم مقاما فاخبرنا عن بدء الخلق حتى دخل اهل الجنة منازلهم واهل النار منازلهم. حفظ ذلك من حفظه ونسيه من نسيه». (ج 4 صحيح ص 129 ابتداى كتاب بدء الخلق).

يعنى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله براى ما خطبه خواند و از ابتداى خلق، ما را آگاه كرد تا آنجا كه اهل بهشت داخل بهشت و اهل جهنم داخل جهنم شدند. گروهى آن را حفظ كردند و گروهى نيز فراموش نمودند.

معلوم مى‏شود كه عمر خود از آنان بود كه چيزى از آن را حفظ نكرد وإلاّ نقل مى‏كرد. چه آنكه يكى از افتخارات أصحاب، نقل روايت از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بوده است.

حال مى‏پردازيم به مواردى از علم عمر با استفاده از صحاح ستة:

الف - جهل او به سه بار اجازه گرفتن

در اين زمينه صاحبان صحاح -مخصوصا بخارى و مسلم- روايات متعددى نقل كردند كه از مجموع آنها چنين به دست مى‏آيد كه روزى ابو موسى اشعرى با وقت قبلى خواست وارد بر عمر شود. سه بار سلام كرد و اجازه ورود خواست. عمر كه صداى او را شنيده بود به او اجازه نداد. ابو موسى برگشت. عمر از پى او فرستاد. ابو موسى برگشت. عمر به او گفت: چرا برگشتى؟ گفت: سه بار اجازه گرفتم و اجازه داده نشد و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اجازه خواستن سه بار است اگر اجازه داده شد كه داخل مى‏شوى وإلاّ برمى‏گردى و لذا من برگشتم. عمر گفت: گر چه من تو را متهم

(45)

نمى‏دانم ولى از آنجا كه نقل روايت از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مهم است بايد برگفته خود شاهد بياورى وإلاّ بر پشت و شكمت خواهم زد(1).

ابو موسى از اين تهديد عمر ترسيد. وارد بر گروهى از انصار شد و با ناراحتى و خشم، جريان را براى آنها شرح داد. آنان شروع به خنديدن كردند. ابو سعيد خدرى كه جوانترينشان بود گفت: برادر مسلمان شما ترسان نزد شما آمده و شما مى‏خنديد؟ آنگاه به ابو موسى گفت: برويم من هم در اين عقوبت با تو شريكم. عمر گفت: اين مسأله بر من مخفى شد و علت آن اين بود كه در بازار به خريد و فروش مشغول بودم.مسلم در يكى از رواياتش مى‏نويسد كه أبي بن كعب بدان شهادت داد و سپس خطاب به عمر چنين گفت: «يا ابن الخطاب فلا تكونن عذابا على اصحاب رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم »(2). يعنى، اى پسر خطاب! براى اصحاب رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عذاب نباش.

از اين داستان چند مطلب فهميده مى‏شود:

1 - عمر به خاطر خريد و فروش و تجارت در بازار از پاره‏اى از مسائل بى اطلاع بود و لذا نمى‏توان رواياتى را كه مى‏گويد ابو بكر و عمر هميشه با پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بودند پذيرفت و چون از اين دو نفر بسيار كم نقل حديث شده است معلوم مى‏شود كه اينان بسيار كم با آن حضرت بوده‏اند واگر بودند آنچنان در يادگيرى ضعيف بودند كه اكثر آنچه را كه مى‏شنيدند فراموش مى‏كردند.

2 - از نظر عمر نقل روايت از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بسيار مهم بوده و نبايد به سادگى از هر كسى قبول كرد.

3 - از نظر أبي بن كعب عمر براى اصحاب عذاب بود.

4 - از نظر عمر ممكن است كه بعض اصحاب بر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دروغ ببندند ولذا اينكه اهل سنت همه اصحاب را عادل دانسته واز همه آنها روايت نقل كرده و آن را حجت مى‏دانند عملى غير صحيح مى‏باشد و خليفه دوم آنها اين را نمى‏پسندد.

5 - از نظر عمر اگر كسى -ولو از اصحاب - روايتى نقل كند، بايد براى آن شاهدى بياورد. بنابراين از نظر خليفه ثانى كليه رواياتى كه فقط يكى از اصحاب آن را نقل كرده است مورد ترديد است، چه آنكه احتمال دارد كه بر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دروغ بسته باشد.

البته ما نيز نظر عمر را پذيرفته و تا عدالت و وثاقت راوى -ولو از اصحاب باشد- براى ما به اثبات نرسد آن را


(1) ترجمه «لاوجعن ظهرك وبطنك» (از صحيح مسلم).

(2) داستان مذكور در متن، برگرفته از چند روايت از بخارى و مسلم است كه در غير صحيحين قسمتهايى از آن آمده است.

الف - صحيح بخارى، ج 3 ص 72، كتاب البيوع، باب الخروج في التجارة. در آخر حديث قول عمر كه: «الهانى الصفق بالاسواق» آمده است. در ص 86 فقط همان جمله را نقل كرده و متعرض داستان نشده است.

و ج 8 ص 67، كتاب الاستئذان، باب التسليم والاستئذان ثلاثا، و ج 9 ص 133، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب الحجة على من قال.... در اينجا نيز جمله فوق از عمر را آورده است.

ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 97 - 1694، كتاب الآداب، باب الاستئذان (باب 7). ح 37 - 33.

ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 51، كتاب الاستئذان، باب 3، ح 2690.

د - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 1221، كتاب الادب، باب 17، ح 3706.

ه - سنن أبي داود، ج 4 ص 7 - 345، كتاب الادب، باب كم مرة يسلم الرجل في الاستئذان، ح 5180 إلى 5184. او در دو شماره اخير، قول عمر را ـ كه به ابو موسى گفته بود: من تو را متهم نمى‏كنم ولكن نقل حديث از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مهم است «ولكن الحديث عن رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم شديد» يا: «ولكن خشيت أن يتقول الناس على رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم » ـ نقل كرده است.

(46)

نمى‏پذيريم.مخصوصا آنكه آن صحابى از دشمنان على عليه‏السلام بوده كه بنا به نص روايت نبوى اين دشمنى علامت نفاق است(1).

در هر حال، اين داستان به خوبى مى‏رساند كه مازاد شيرى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از آن نوشيد به عمر داده نشد.

ب - غضب او از شنيدن كلمه: «اللّه أعلم»

«قال عمر يوما لاصحاب النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : فيم ترون هذه الآية نزلت: «أَيَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ، قالوا: اللّه أعلم. فغضب عمر. فقال: قولوا: نعلم أو لا نعلم...»(2).ترجمه: عمر روزى به اصحاب گفت: به نظر شما آيه: «آيا يكى از شما دوست دارد كه براى او باغى باشد» (چكيده بقيه آيه چنين است: و در آن از انواع ميوه‏ها وجود داشته و سپس آتش بگيرد؟) درباره چه مطلبى نازل شده است؟ اصحاب گفتند: خدا بهتر مى‏داند. عمر در غضب شد و گفت: بگوئيد: مى‏دانيم يا نمى‏دانيم... .

اين نيز از مواردى است كه:

أوّلاً: عمر نمى‏دانست كه اگر كسى چيزى را ندانست و گفت: اللّه اعلم هيچ اشكالى ندارد. چنانچه وقتى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از أبي بن كعب پرسيد: كدام آيه كتاب خدا بزرگتر است، او در جواب گفت: خدا و رسولش داناترند؛ حضرتش نه تنها غضب نكرد بلكه مجددا سؤال خويش را تكرار كرد و او پاسخ داد و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پسنديد(3). يا وقتى ابن مسعود شنيد كسى قرآن را ندانسته تفسير مى‏كرد در غضب شد و گفت: اگر مى‏دانيد بگوئيد و اگر نمى‏دانيد بگوئيد: خدا داناتر است(4).

ثانيا - اين مسأله آنقدر مهم نبود كه عامل غضب كسى باشد كه ادعاى رهبرى مردم و جانشينى پيامبر رحمت را دارد. او مى‏توانست با موعظه نيكو، مردم گمراهى كه به جاى اينكه بگويند: نمى‏دانيم، گفتند: خدا داناتر است، را از اين گمراهى آشكار! نجات دهد.

ج - عمر ارزش حجر الاسود را نمى‏دانست

عمر حجر الاسود را استلام كرد و گفت: «أما واللّه إنى لاعلم انك حجر لا تضر ولا تنفع ولولا أنى رأيت النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم استلمك ما استلمتك...». مشابه همين را هنگام بوسيدن آن گفت(5).



(1) ر - ك: به كتاب ما «اهل بيت عليهم‏السلام در صحاح».

(2) صحيح بخارى، ج 6 ص 39، تفسير سوره بقرة، آيه مذكور در حديث، آيه 266 مى‏باشد.

(3) صحيح مسلم، ج 1 ص 556، كتاب صلاة المسافرين وقصرها. باب 44 ح 258. احتمالا منظور حضرت بزرگتر بودن از نظر اهميت آن است كه او آية الكرسى را خواند.

(4) الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 143 و 156 و 164، تفسير سوره‏هاى: روم و ص و دخان.

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 57 - 2155، كتاب صفات المنافقين واحكامهم، باب 7، ح 39 و 40.

ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 354، تفسير سوره دخان، ح 3254.

(5) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 183 و 185و 186، كتاب الحج، بابهاى: «ما ذكر في الحجر الاسود» و «الرمل في الحج والعمرة» و «تقبيل الحجر».

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 925، كتاب الحج، باب 41، ح 248 إلى 251.

ج - سنن ترمذى، ج 3 ص 214، كتاب الحج، باب 37، ح 860.

د - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 981، كتاب المناسك، باب 27، ح 2943.

ه - سنن أبي داود، ج 2 ص 175، كتاب المناسك، باب في تقبيل الحجر، ح 1873.

(47)

اين واقعه به خوبى نشان مى‏دهد كه عمر پنداشته حجر الاسود سنگى است مثل ساير سنگها و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كارى انجام داد كه بى حكمت و دليل بوده است. غافل از آنكه اعمال آن حضرت تحت نظارت الهى و با هدايت او انجام مى‏شد و هيچ عملى بدون وجود مصلحت از حضرتش صادر نمى‏شد. او مى‏پنداشت كه پيروى ما از سنت آن‏بزرگوار تقليدى كوركورانه مى‏باشد. در حالى كه در همين مورد -بر طبق روايات متعدد- حجر الاسود از سنگهاى بهشتى بوده و هم سود مى‏رساند و هم ضرر. اين سنگ شاهدى است براى امت:

«قال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : ليأتين هذا الحجر يوم القيامة، وله عينان يبصر بهما، ولسان ينطق به، يشهد على من يستلمه بحق»(1).

عبارت فوق از سنن ابن ماجه بوده و ترمذى نيز مشابه همان را نقل كرده است. ترجمه آن چنين است: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اين سنگ روز قيامت در حالتى مى‏آيد كه داراى دو چشم مى‏باشد كه با آنها مى‏بيند و زبانى كه با آن سخن مى‏گويد و شاهد حقى است براى كسانى كه آن را استلام كردند.

بنابراين حجر الاسود نه تنها سنگى از سنگهاى بهشتى است بلكه در قيامت شاهد حقى براى استلام كنندگان مى‏باشد. يعنى اگر مؤمنى آن را استلام كند به نفع او و اگر منافقى باشد بر ضررش گواهى مى‏دهد.

در مستدرك حاكم آمده كه على عليه‏السلام در جواب عمر با ذكر آيه‏اى او را به اشتباهش آگاه كرد آنگاه عمر گفت: «أعوذ بالله أن أعيش في قوم لست فيهم يا أبا حسن»(2).

ابن جوزى در سيره عمر پس از نقل جريان مذكور گفته عمر را اينگونه مى‏نويسد: «لا أبقانى اللّه بارض لست بها يا ابا الحسن»(3).

علامه امينى رحمه‏الله در ج 6 الغدير ص 103 از بعض ديگر از علماى عامه نيز جريان فوق را نقل مى‏كند.

د - مقدار ديه جنين را نمى‏دانست

«قال المغيرة: إنّ عمر نشد الناس من سمع النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قضى في السقط وقال المغيرة: أنا سمعته قضى فيه بغرة عبد أو امة قال: ائت من يشهد معك على هذا فقال محمد بن مسلمة: أنا أشهد...»(4).



(1) الف - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 982، كتاب المناسك، باب 27، ح 2944.

ب - سنن ترمذى، ج 3 ص 294، كتاب الحج، باب 113، ح 961.

حاكم نيز در مستدرك روايت مذكور را نقل كرده است (ج 1 ص 627، ح 1680 و 1681).

(2) ج 1 ص 628، ح 1682، ترجمه قول عمر چنين است:

پناه مى‏برم به خدا از اينكه در ميان گروهى زندگى كنم كه تو اى ابو الحسن در ميانشان نباشى.

(3) ص 122، باب 42، ترجمه: اى ابو الحسن! خدا مرا در سرزمينى كه تو در آن نيستى باقى نگذارد.

(4) الف - صحيح بخارى، ج 9 ص 14، كتاب الديات، باب جنين المرأة، (چند روايت). وص 126، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب ما جاء في اجتهاد القضاة.

ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 1311، كتاب القسامة، باب 11، ح 39.

ج - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 882، كتاب الديات، باب 11، ح 2640.

د - سنن أبي داود، ج 4 ص 191 و 192، كتاب الديات، باب دية الجنين، ح 4570 و 4572 و 4573.

ابو داود در يكى از روايتهايش مى‏نويسد كه عمر پس از شنيدن آن گفت: «اللّه اكبر، لو لم أسمع بهذا لقضينا بغير هذا». يعنى اگر من اين را نمى‏شنيدم قضاوت ديگرى مى‏كردم!

ه - سنن نسائى، ج 8 ص 22 و 48، كتاب القسامة، بابهاى 11 و 39، ح 4748 و 4826.

تذكر: در اكثر روايات آمده است كه عمر در اين زمينه با اصحاب مشورت كرده و در بعض از آنها آمده است كه «حمل بن مالك» خبر آن را به عمر گفت.

ترجمه متن چنين است: « عمر مردم را قسم داد كه چه كسى از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در مورد سقط جنين چيزى شنيد. (منظور اين است كه اگر كسى كارى كند كه زنى فرزندى را كه در شكم دارد قبل از رسيدنش ساقط كند؛ مثل آنكه او را بترساند يا ضربه‏اى به او بزند يا غير آن) مغيره گفت: من شنيدم كه حضرتش حكم كرد كه غلامى يا كنيزى را بايد آزاد كند. عمر گفت: كسى را بياور كه شاهد تو باشد. محمد مسلمة شهادت داد...».

(48)

آنچه كه از اين واقعه به دست مى‏آيد اين است كه عمر نمى‏دانست كه ديه جنين چقدر است پس مازاد شيرى كه مى‏گويند عمر از آن نوشيد چه شد؟

ديگر آنكه عمر حديث را از هر كسى قبول نمى‏كرد بلكه براى آن شاهد مى‏خواست و از بعض روايات برمى‏آيد كه محمد بن مسلمة در آنجا حاضر نبود بلكه چون عمر از مغيرة شاهد خواست او رفت و ابن مسلمة را حاضر كرد.

اهل سنت را چه مى‏شود! اگر سنت عمر بايد پيروى شود، چرا براى رواياتى كه فقط يكنفر آن را نقل كرد شاهد نمى‏طلبند؟ مگر روايت تحريم متعه در سال فتح فقط از ربيع بن سبره نقل نشده؟ عمر از صحابى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شاهد مى‏خواهد و علماى اهل سنت از فرزند يكى از أصحاب، مطلبى را كه اهل بيت پيامبر عليهم‏السلام خلاف آن را مى‏گويند بى شاهدى قبول مى‏كنند. آنگاه مى‏بينيم كه بدتر از آن حرمت ادعائى آن در روز خيبر را از زهرى -كه او نيز از اصحاب نبود- مى‏پذيرند با آنكه خود اقرار دارند كه در سال فتح حلال شد و تحريم بعد از آن نيز راوى آن فقط ربيع مى‏باشد. البته از اينگونه روايات، در صحاح آنها فراوان ديده مى‏شود كه اينجا جاى بررسى آنها نيست.

ه - جهل به عدم جواز رجم مجنونة

يكى از شرائط عامّه تكليف، نزد همه عقلاى عالم و از نظر همه اديان و مذاهب و همه قوانين بشرى، اين است كه شخص مورد تكليف (مكلَّف) بايد عاقل باشد و لذا در هيچ قانونى نه تنها ديوانه را مشمول قانون نمى‏دانند بلكه اگر جرمى هم مرتكب شد كيفرى برايش در نظر گرفته نشده است.

با اين مقدمه به حديث زير از سنن أبي داود و مستدرك حاكم و غير آن(1) توجه فرمائيد:

«عن ابن عباس: أتى عمر بمجنونة قد زنت فاستشار فيها أناسا فامر بها عمر أن ترجم فمر بها على بن أبي طالب رضوان اللّه عليه، فقال: ما شأن هذه؟ قالوا مجنونة بنى فلان زنت فأمر بها عمر أن ترجم. قال: فقال: ارجعوا بها، ثمّ أتاه فقال: يا أمير المؤمنين! أما علمت أنّ القلم قد رفع عن ثلاثة: عن المجنون حتى يبرأ، وعن النائم حتى يستيقظ، وعن الصبى حتى يعقل؟ قال: بلى، قال: فما بال هذه ترجم؟ قال: لا شى‏ء، قال: فارسلها، قال: فجعل يكبر»(2).



(1) ر - ك: الغدير، ج 6 ص 3 - 101.

(2) سنن أبي داود، ج 4 ص 41 - 140، كتاب الحدود، باب في المجنون يسرق أو يصيب حدا، ح 4399 إلى 4403. (عبارت متن از شماره اول است).

مضمون آن با سند صحيح در مستدرك حاكم، ج 4 ص 429 و 430، ح 8168 و 8169 نقل شده است.

خلاصه ترجمه آن چنين است:

زن ديوانه‏اى را كه زنا داده بود نزد عمر آوردند. او با عده‏اى در اين زمينه مشورت كرد. در نتيجه عمر حكم به سنگسارش نمود. على بن أبي طالب عليه‏السلام بر آن زن گذشت. پرسيد جريان اين زن چيست؟ گفتند ديوانه بنى فلان است كه زنا داده و عمر دستور به سنگسارش داده است. فرمود: او را برگردانيد. سپس خود حاضر شد و خطاب به عمر گفت: آيا نمى‏دانى كه قلم تكليف از سه دسته برداشته شده است:

1 - از ديوانه تا بهبودى يابد 2 - از خوابيده تا بيدار شود 3 - از كودك تا به عقل رسد؟ گفت: آرى، گفت: پس چرا اين زن بايد سنگسار شود؟ گفت: طورى نيست. گفت: پس او را رها كنيد. او را رها كردند و عمر شروع به گفتن تكبير كرد.

در بعض از نقلها كه علامه امينى رحمه‏الله آن را در الغدير آورده عمر گفت: «لولا على لهلك عمر».

(49)

از اين داستان به خوبى معلوم مى‏شود كه عمر نه تنها از سنت بى خبر بود از حكم قطعى عقل به عدم جواز كيفر ديوانه نيز اطلاعى نداشت. گر چه از روايت ابو داود معلوم مى‏شود كه عمر حديث مذكور را شنيده بود كه وقتى على عليه‏السلام فرمود: آيا نمى‏دانى كه...؟ گفت: آرى مى‏دانم. كه حضرتش در جواب مى‏پرسد پس چرا دستور به كيفر دادى؟ كه اين مصيبت بزرگترى است. خليفه مسلمين مى‏داند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: مجنون عقوبت ندارد ولى او دستور به كيفر مى‏دهد!

بخارى كه مى‏داند نقل اين جريان با وظيفه حفظ كرامت خليفه در تضاد است، آن را حذف كرده و فقط قول أمير المؤمنين عليه‏السلام را به عمر مى‏نويسد كه كسى نداند چرا و كجا و به چه مناسبت اين حديث را يادآور شد. او اينگونه نقل مى‏كند: «وقال على ( عليه‏السلام ) لعمر: أما علمت أنّ القلم رفع عن المجنون حتى يفيق، وعن الصبى حتى يدرك وعن النائم حتى يستيقظ».(1) معناى آن مشابه همان است كه در ذيل حديث أبي داود آورده شد.

از اين جالب‏تر گفتار اين آقاى محدث است در آنجا كه اقوال مختلف اصحاب و غير آنها را درباره طلاق نقل مى‏كند. مى‏نويسد: «وقال عثمان ليس بمجنون ولا سكران طلاق وقال ابن عباس: طلاق السكران والمستكره ليس بجائز وقال: عقبة بن عامر... وقال: عطاء...» همين طور از افراد زير يكى پس از ديگرى درباره طلاق مطلبى مى‏نويسد:

«عطاء»، «نافع»، «ابن عمر»، «زهرى»، «ابراهيم»، «قتادة»، «حسن» و مجددا از ابن عباس و زهرى، بعد از همه اينها مى‏نويسد: «وقال على ألم تعلم أنّ القلم رفع عن ثلاثة عن المجنون حتى يفيق وعن الصبى حتى يدرك وعن النائم حتى يستيقظ». سپس از قول آن حضرت درباره طلاق مطلبى مى‏آورد(2).

به راستى اگر قرار باشد به بهترين تحريف كننده‏ها جايزه‏اى داده شود بايد آن را به بخارى داد. ببينيد چگونه جمله‏اى را كه على عليه‏السلام درمورد خاصى -و نه مورد طلاق- به شخص خاصى گفت: آن را پس از نقل گفتار بيش از 10 نفر كه همه در مورد طلاق است آورده و سپس يك جمله هم درباره طلاق از آن بزرگوار مى‏نويسد. شايد او پنداشته است كه پنهان كردن او باعث پنهان ماندن اين قضيه خواهد شد! ولى انصاف اين است كه او وظيفه‏اش را در مورد حفظ شخصيت خليفه ثانى به خوبى انجام داده است. گر چه گاهى بعض جريانات از قلمش خارج شده است كه در اين نوشتار آمده است.

و - جهل به دستور تيمم

اهل سنت خلفا را - اگر نگوئيم همه اصحاب را- مجتهد مى‏دانند و با توجه به خواب خوردن مازاد شير، خليفه ثانى را يكى از دانشمندان و از فقهاى اصحاب مى‏دانند. بعض از دانشمندان اهل سنت پا را از اين فراتر گذاشته و او را


(1) صحيح بخارى، ج 8، ص 204، كتاب المحاربين من اهل الكفر والرّدّة، باب لا يرجم المجنون والمجنونة.

(2) صحيح بخارى، ج 7، ص 58، كتاب الطلاق، باب الطلاق في الاغلاق و... .

(50)

اعلم از على عليه‏السلام نيز مى‏دانند!

ابن أبي الحديد معتزلى در مقدمه شرح نهج البلاغه، آنجا كه فقهاى اصحاب را معرفي مى‏كند، او و ابن عباس را نام مى‏برد. در جلد دهم كتابش مى‏نويسد:

«... ولكنه كان مجتهدا يعمل بالقياس والاستحسان والمصالح المرسلة ويرى تخصيص عمومات النص بالآراء وبالاستنباط من اصول تقتضى ما يقتضيه عموم النصوص ويكيد خصمه ويأمر امراءه بالكيد والحيلة ويؤدب بالدرة والسوط من يتغلب على ظنه انّه يستوجب ذلك ويصفح عن آخرين قد اجترموا، يستحقون به التأديب، كل ذلك بقوة اجتهاده وما يؤديه اليه نظره»(1).

ملاحظه فرموديد كه چگونه اين عالم اهل سنت همه اعمال عمر را با اين جمله كه: «او مجتهد بود» توجيه مى‏كند. ما از اين عالم و ساير علماى اهل سنت مى‏پرسيم كه آيا ممكن است كسى مجتهد باشد ولى از قرآن و احكام آن بى خبر بوده و حتى خلاف دستور آن فتوى بدهد؟ اصولا كسى كه مى‏خواهد به درجه اجتهاد برسد آيا نه اين است كه مى‏خواهد حكم خدا را از آيات و روايات به دست آورد؟ مگر اجتهاد معنايى غير از اين دارد؟ بنابراين اگر كسى از آيات قرآن بى خبر و نسبت به سنت جاهل باشد هرگز نمى‏توان او را مجتهد ناميد.

قبلا گفتيم كه عمر در پاره‏اى از موارد از دستور صريح رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله سرپيچى مى‏كرد و بر خلاف آن فتوى مى‏داد و خود مى‏گفت: كه مى‏دانم سنت چنين نيست ولى من چنين مى‏خواهم! آنگاه بگوييم كه او مجتهد و پيرو سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بوده است!

حال به نمونه‏اى ديگر توجه كنيم:

«... إنّ رجلا أتى عمر فقال: انى اجنبت فلم أجد ماء. فقال: لا تصل. فقال عمار: أما تذكر يا أمير المؤمنين! اذ انا وانت في سرية فاجنبنا فلم نجد ماء. فاما انت لم تصل وأما انا فتمعكت في التراب وصليت فقال النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : «انما يكفيك أن تضرب بيديك الارض ثمّ تنفخ ثمّ تمسح بهما وجهك وكفيك» فقال عمر: اتق اللّه يا عمار! قال: إن شئت لم أحدث به»(2).



(1) ص 13 - 212. خلاصه ترجمه:... لكن او (عمر) مجتهد بود و به قياس و استحسان و غير اينها عمل مى‏كرد. عمومات نص را به نظر شخصى خود تخصيص مى‏زد. با دشمن با حيله رفتار مى‏نمود و به اميران خود همين دستور را مى‏داد. هركس را كه گمان مى‏كرد مستحق عقاب است با تازيانه‏اى ادب مى‏كرد و بعض از كسانى را كه بايد ادب مى‏كرد عفو مى‏نمود. همه اينها به قوت اجتهاد و نظر و رأيش بود.

(2) الف - صحيح مسلم، ج 1 ص 280، كتاب الحيض، باب 28، ح 112.

ب - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 188، كتاب الطهارة وسننها، باب 91، ح 569. (با حذف قول اخير عمر به عمار تا آخر).

ج - سنن أبي داود، ج 1 ص 88، كتاب الطهارة، باب التيمم ح 322.

او مى‏نويسد كه سؤال كننده از عمر پرسيد كه ممكن است يكماه يا دو ماه به آب دسترسى نداشته باشيم. عمر گفت: من خود نماز نمى‏خوانم تا آنكه به آب دسترسى پيدا كنم و عمار آن جريان را به ياد عمر انداخت.

د - سنن نسائى، ج 1 ص 196، كتاب الطهارة، باب 196، ح 311، و نيز ص 200 همان كتاب، باب 201، ح 317.

بخارى نيز حديث فوق را در جلد اول صحيحش آورده ولكن جهت حفظ كرامت خليفه قول عمر را به سؤال كننده كه: «نماز نخوان» را حذف كرده و در آخر آن هم ننوشت كه عمر به عمار چه گفت. ما متن حديث را از صحيح مسلم نقل كرديم كه ترجمه آن چنين است:

«روزى مردى نزد عمر آمد و گفت: من جنب شدم و آب نيافتم. (براى نمازم چه كنم؟) عمر گفت: نماز نخوان (!) عمار گفت: يا أمير المؤمنين! آيا به ياد نمى‏آورى روزى را كه من و تو در جائى بوديم و هر دو جنب شديم و آب نيافتيم. تو نماز نخواندى و من در خاك غلتيدم و نماز خواندم و چون نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رفتيم حضرت فرمود: كافى بود كه دستها رابه خاك زنى و آن را به صورت و دستها بكشى. عمر گفت: از خدا بترس اى عمار! گفت: اگر بخواهى به كسى نمى‏گويم».

(51)

از اين جريان چند مطلب فهميده مى‏شود:

1 - قدرت يادگيرى و حافظه عمر كه وقتى خود با عمار خدمت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رسيدند و حضرت دستور تيمم را دادند آن را فراموش كرد.

2 - از آيه قرآن بى خبر بود و نه تنها خود در نبود آب نماز نمى‏خواند بلكه فتوى‏به نماز نخواندن مى‏داد. (فتوى به غير علم كه خود مستوجب عقاب است) با آنكه قرآن در دو مورد صريحا مى‏فرمايد كه در نبود آب تيمم بايد كرد: اول در سوره نساء آيه 43 و دوم در سوره مائده آيه 6.

3 - در مورد تيمم، عمر به قول عمار قانع نشد و ياد آورى او نه تنها او را متذكر ننمود بلكه به او نيز گفت: كه حواست جمع باشد چه مى‏گوئى! و ما نديديم كه بعدها هم نظر عمر برگشته و فتوى به تيمم داده باشد.

4 - از اين جريان معلوم مى‏شود كه اجتهاد ساختگى عمر وجهى ندارد چه آنكه گفتيم معناى آن تسلط بر آيات قرآن و روايات و سنت است كه از هر دو بى اطلاع بود.

5 - مطلب ديگرى كه از اين واقعه فهميده مى‏شود اينكه قول به مجتهد بودن اصحاب نيز بى وجه است. چه آنكه عمار -كه يكى از برگزيده‏ترين آنها بوده است- نيز از قرآن بى اطلاع بود و به جاى استدلال به قرآن به قصه‏اى كه عمر آن را فراموش كرده و عاقبت هم به ياد نياورد، استدلال نمود.

6 - عمر مى‏توانست همچون جريان سه بار اجازه گرفتن، اين مسأله را نيز از عده‏اى بپرسد. مخصوصا از على عليه‏السلام كه باب مدينه علم رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود. او نه تنها اين كار را نكرد بلكه به عمار نيز خطاب كرد كه: «اتق اللّه». مگر يادآورى او خلاف تقوى بود كه او را امر به تقوى مى‏كرد؟

7 - از همه اينها گذشته عمر خود همراه گروهى بود كه وقتى يكى از آنها جنب شد و آب جهت غسل نبود. چون از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كسب تكليف كرد حضرت به او فرمود: «عليك بالصعيد فانه يكفيك» يعنى: بر تو باد به خاك كه ترا كافى است(1).

در رابطه با اجتهاد اصحاب در همين زمينه به داستان زير توجه كنيد:

«اعمش مى‏گويد: از شقيق بن سلمه شنيدم كه مى‏گفت: من نزد عبد اللّه (بن مسعود) و ابو موسى (اشعرى) بودم. ابو موسى به او گفت: به من بگو اگر كسى جنب شد و آب نداشت چه كند؟ گفت: نماز نمى‏خواند تا آنكه آب بيابد. ابو موسى گفت: قول عمار را (كه جريان تيمم را به ياد عمر انداخت) چه مى‏كنى؟ گفت: مگرعمر قانع شد؟! ابو موسى گفت: قول عمار را رها كن با اين آيه چه مى‏كنى؟ (مراد او آيه تيمم بود).

عبد اللّه ندانست كه چه بگويد، گفت: اگر ما به خاطر اين آيه اجازه تيمم بدهيم ممكن است اگر آب سرد باشد غسل را رها كرده و تيمم كنند. به شقيق گفتم: آيا عبد اللّه (بن مسعود) به خاطر همين از دستور به تيمم دادن اكراه داشت؟ گفت: آرى»(2).



(1) صحيح بخارى، ج 1 ص 4 - 93، باب التيمم، باب الصعيد الطيب وضوء للمسلم.

(2) همان، ص 6 - 95، باب إذا خاف الجنب على نفسه... .

(52)

آرى! اين است معناى اجتهادى كه براى اصحاب تصور كرده‏اند. آن هم شخصيتى مثل عبد اللّه بن مسعود كه ما نيز براى او ارزش قائليم. «تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل».

با يكى از برادران اهل سنت بحث مى‏كردم. در آخر بحث (كه نسبتا طولانى بوده و در ضمن آن مسأله تيمم را هم از صحاح، برايش توضيح دادم) به او گفتم: آيا مى‏دانى چرا مسلمانان به عقب رانده شدند؟ گفت: چرا؟ گفتم: براى اينكه باب مدينه علم پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بايد به كنار زده شود (و برود بيل بزند!) و كسى كه آيه تيمم را بلد نبود در رأس كار بنشيند!

جالبتر از همه روايتى است كه نسائى نقل مى‏كند. روايتى مخالف قرآن و سنت قطعى: «... إنّ رجلا أجنب فلم يصل فأتى النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فذكر ذلك له فقال: «أصبت» فاجنب رجل آخر فتيمم وصلى فاتاه فقال نحو ما قال للآخر يعنى اصبت»(1).

كدام عالم سنى -ياحتى جاهل و عامى- مى‏پذيرد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كسى را كه مى‏توانست بلكه مى‏بايست با تيمم نماز بخواند و نخواند، تأييد كرده باشد و بفرمايد كه كار تو (يعنى ترك نماز) درست بوده است؟ آيا اين روايت براى توجيه عمل خليفه نمى‏باشد؟

ز - جهل به عدم جواز تقسيم اموال كعبه

در كلمات قصار نهج البلاغه(2) آمده است كه نزد عمر درباره اموال كعبه صحبت شد. عده‏اى به او گفتند كه از اين اموال براى تجهيزات جنگى استفاده كن كه ثوابش بيشتر است و كعبه نياز به اين اموال ندارد. عمر تصميم به عمل به اين پيشنهاد گرفت و دراين‏باره از أمير المؤمنين عليه‏السلام سؤال كرد. حضرت ضمن تقسيم اموال به چهار وجه و توضيح آن كه هر كدام از آنها در چه راهى بايد مصرف شود، فرمود:

«وكان حلى الكعبة فيها يومئذ فتركه اللّه على حاله ولم يترك نسيانا ولم يخف عنه مكانا فأقره حيث أقره اللّه ورسوله. فقال له عمر: لولاك لافتضحنا! وترك الحلى بحاله».

يعنى زيور كعبه در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله وجود داشت و خداوند كه اسمى از آن نبرد (و مورد مصرفي براى آن معين نفرمود) نه به خاطر فراموشى بود و نه از مكانش بى خبر بود. پس توهم آن را همانجا قرار بده كه خدا و رسولش قرار دادند. (يعنى در آن تصرف نكن). عمر گفت: اگر تو نبودى آبرويمان مى‏رفت، و آن اموال را به حال خود گذاشت.

حال ببينيم اين داستان در صحاح به چه صورت بيان شده است:

«عن أبي وائل قال: جلست مع شيبة على الكرسى في الكعبة فقال لقد جلس هذا المجلس عمر فقال لقد هممت أن لا أدع فيها صفراء ولا بيضاء إلاّ قسمته. قلت أنّ صاحبيك لم يفعلا. قال: هما المرآن اقتدى بهما»(3).



(1) ج 1 ص 202، كتاب الطهارة، باب 205 ح 322، يعنى: مردى جنب شد و نماز نخواند. نزد پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد حضرت او را تأييد كرد. ديگرى جنب شد و با تيمم نماز خواند حضرت او را هم تأييد كرد!

(2) فيض الاسلام، شماره 262، ابن أبي الحديد، شماره 276.

(3) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 183، كتاب الحج، باب كسوة الكعبة، و ج 9 ص 114، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب الاقتداء بسنن رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ... .

ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 1040، كتاب المناسك، باب 105، ح 3116.

ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 215، كتاب المناسك، باب في مال الكعبة، ح 2031.

ترجمه: ابو وائل (شقيق بن سلمة) مى‏گويد: با شيبة (بن عثمان) در خانه كعبه نشسته بودم. گفت: عمر همين مكان نشسته بود. گفت: تصميم گرفتم كه اموال كعبه را تقسيم كنم. گفتم: دو نفر قبل از تو چنين نكردند. گفت: من هم از آن دو پيروى مى‏كنم.

(53)

متن فوق از صحيح بخارى مى‏باشد و در سنن ابن ماجه اندكى مفصل‏تر نقل شده است. در آخر آن از قول شيبة آمده است كه: به او گفتم: تو اين كار را نمى‏كنى (يعنى نبايد بكنى). گفت: حتما مى‏كنم. گفت: چرا؟ گفتم: پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و ابو بكر كه از تو بيشتر به اين مال احتياج داشتند اين كار را نكردند. (بعد از اين گفتگو) بلند شد و رفت.

ما نمى‏خواهيم متعرض تفاوت آنچه كه در نهج البلاغه آمده و آنچه كه در صحاح نقل شده بشويم. گر چه متن نهج البلاغه جهت حفظ كرامت خليفه مناسب‏تر است چه آنكه معلم او در اين مسأله أمير المؤمنين عليه‏السلام بود، يعنى باب مدينه علم پيامبر عليه‏السلام ، و مواردى اينگونه از علماى اهل سنت، در صحاح و غير آن، فراوان نقل شده است. اما اينكه يكى از مسلمانان -كه علم و اطلاع چندانى از اسلام نداشت- او را تعليم دهد، مناسب شأن خليفه نيست!

بهر حال، هر چه باشد، سؤال ما اين است كه چگونه بر خليفه ثانى امرى پوشيده بود كه بر شيبه -يعنى كسى كه در سال فتح مكه اسلام آورد- پوشيده نبود؟ (توجه داشته باشيد كه از شيبة جز همين داستان، حديث ديگرى نقل نشده است) آنگاه چگونه مى‏توان قبول كرد كه او از علم پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بهره برد. (و مازاد شير را نوشيد!) آيا اندكى تفكر كافي نيست كه حقيقت روشن شود؟

ح - عمر معناى كلاله را تا آخر عمر ندانست

كسى كه بخواهد به درجه اجتهاد برسد بايد علوم مختلفى را فرا گيرد. آيات قرآن و روايات وارده گاهى درباره مطلبى صحبت مى‏كنند كه ممكن است يك فقيه معناى آن را نداند ولى اگر مطلب مورد بحث مربوط به احكام شرعى باشد نمى‏تواند يك مجتهد بگويد كه من معناى آن را نمى‏دانم اگر چه زبان او عربى نباشد. مثلا در مسائل مربوط به نماز يا حج يا ارث و غير اينها، يك فقيه بايد لغاتى را كه در مباحث مربوطه وارد شده بداند. از جمله آن لغات كلمه «كلاله» است كه در مبحث ارث، دانستن معناى آن ضرورى است.

يكى از مواردى كه صاحبان صحاح نيز نتوانستند آن را كتمان كنند اينكه عمر تا آخر عمر نتوانست معناى كلاله را ياد بگيرد. او بارها براى تعليم آن به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رجوع كرد ولى عاقبت آن را نياموخت. به اين حديث، كه در يكى از صحيح‏ترين كتابهاى روائى اهل سنت آمده، توجه فرمائيد:

عمر در روز جمعه‏اى خطبه‏اى خواند و در آن از نزديكى اجلش خبر داد و شش نفر را به عنوان مشورت درباره تعيين خليفه معين كرد سپس چنين گفت:

«ثمّ انى لا أدع بعدى شيئا أهم عندى من الكلالة. ما راجعت رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في شى‏ء ما راجعته في الكلالة. وما اغلظ لى في شى‏ء ما اغلظ لى فيه. حتى طعن باصبعه في صدرى فقال: «يا عمر ألا تكفيك آية الصيف التى في آخر سورة النساء؟» وانى إن اعش اقض فيها بقضية يقضى بها من يقرأ القرآن ومن لا يقرأ القرآن...»(1).



(1) صحيح مسلم، ج 1 ص 396، كتاب المساجد ومواضع الصلاة، باب 17، ح 78.

و نيز در ج 3 ص 1236، كتاب الفرائض، باب ميراث الكلاله (باب 2) حديث 9، با حذف صدر روايت. ابن ماجه نيز آن را در ج 2 سنن ص 910، كتاب الفرائض، باب الكلاله (باب 5) حديث شماره 2726، با حذف صدر و ذيل آن آورده است.

ترجمه: «... آنگاه مهمترين چيز برايم كلاله است. آنقدر كه من درباره كلاله به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رجوع كردم درباره هيچ چيز آنقدر رجوع نكردم و آنقدر كه آن حضرت در مورد اين مسأله با من تند شد در مورد هيچ چيز ديگر نشد (معلوم مى‏شود كه در مسائل متعددى مراجعات متعدد داشت و آن حضرت از زيادى رجوع و ياد نگرفتنش به او تند مى‏شد و در مسأله كلاله بيشتر از همه رجوع مى‏كرد و تند شدن حضرت به او -به علت ياد نگرفتن- نيز بيشتر بود!) تا آنجا كه با انگشت به سينه‏ام زد و گفت: «اى عمر! آيا آيه صيف -كه در آخر سوره نساء مى‏باشد- ترا كافينيست؟» («صيف» يعنى تابستان و به اين علت به اين آيه «صيف» اطلاق مى‏شود كه در تابستان نازل شده. در مقابلِ آيه «شتاء» يعنى زمستان كه دوازدهمين آيه از همان سوره است و در آن هم از كلاله صحبت شده كه در زمستان نازل شده و چون آيه صيف معناى كلاله را روشن نموده حضرت او را بدان ارجاع مى‏داد).

و اگر من زنده ماندم درباره آن حكمى خواهم كرد كه دانستن يا ندانستن قرآن تأثيرى در آن حكم نداشته باشد».

(54)

آرى عمر در آخرين لحظات عمرش مى‏خواست معنائى براى كلاله بگويد كه اگر كسى قرآن هم نخوانده باشد آن را بفهمد. اينجا است كه مسلمانان بايد خدا را شكر كنند از اينكه اجل مهلتش نداد و نتوانست بدعتى ديگر درباره يكى از احكام قطعى قرآن ايجاد كند.

آيا باز هم جاى شكى براى انسان منصف باقى مى‏ماند كه نه تنها داستان شير خوردن عمر واقعيت ندارد بلكه از نظر علمى، عمر از بسيارى از اصحاب پايين‏تر بود؟

در اينجا بى مناسبت نيست حديثى را كه علامه امينى رحمه‏الله نقل كرده بياوريم:

«طارق بن شهاب مى‏گويد: عمر كتفى برداشت (استخوان پهن شانه كه بر آن چيز مى‏نوشتند). و اصحاب را جمع كرد. سپس گفت: من درباره كلاله قضاوتى مى‏كنم كه زنها هم در سراپرده بتوانند بياموزند. در اين حال مارى از اطاق خارج شد و مردم پراكنده شدند. عمر گفت: اگر خداى عزوجل اراده كرده بود اين امر تمام شده بود»(1).

«عمر گفت: سه چيز است كه اگر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آن را بيان مى‏كرد برايم از دنيا و آنچه در آن است محبوب‏تر بود: كلاله و ربا و خلافت»(2).

حال سرى به ابو داود و ترمذى بزنيم و ببينيم كه آن دو براى حفظ مقام خليفه چه كردند:

ابو داود: «مردى (!) نزد پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد و گفت: يا رسول اللّه! يستفتونك في الكلالة، ما الكلالة؟ (يعنى از تو درباره كلاله مى‏پرسند، كلاله چيست؟) حضرت فرمود: آيه صيف ترا كافى است»(3).

ترمذى: «مردى (!) نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد و گفت: «يا رسول اللّه! يستفتونك قل اللّه يفتيكم في الكلالة» حضرت فرمود: آيه صيف ترا كافي است»(4).

ما قضاوت درباره تحريف اين دو محدث را به خوانندگان محترم وا مى‏گذاريم.

حديث بخارى را به خواست خدا در مبحث آتى خواهيم نوشت. البته در ضمن از ابو داود نيز اقرار خواهيم گرفت كه عمر معناى كلاله را ندانست ولى فعلا بد نيست براى خوانندگانى كه عربى نمى‏دانند كلاله را معنى كنيم.

المنجد: الكلالة - من لا ولد له ولا والد. يعنى كسى كه نه پدر دارد و نه فرزند.

مجمع البحرين:... هم الوارثون الذين ليس فيهم ولد ولا والد... يعنى وارثانى كه در ميان آنها پدر و فرزند نباشد.

اما آيه صيف -يعنى آخرين آيه سوره نساء- كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عمر را به آن ارجاع مى‏داد و مى‏فرمود همان ترا


(1) الغدير، ج 6 ص 128، به نقل از تفسير طبرى و تفسير ابن كثير.

(2) سنن ابن ماجه، ج 2 ص 911، كتاب الفرائض، باب 5، ح 2727.

«قال عمر بن الخطاب: ثلاث لأن يكون رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم بينهن احب إلىّ من الدنيا وما فيها: الكلالة والربا والخلافة».

(3) ج 3 سنن، ص 120، كتاب الفرائض، باب من كان ليس له ولد وله اخوات، ح 2889.

(4) ج 5 سنن، ص 233، تفسير سوره نساء، ح 3042.

(55)

كافي است معناى آن چنين است:

«از تو (درباره كلاله) مى‏پرسند. بگو خدا فرمان خود را درباره كلاله بيان مى‏فرمايد. اگر مردى بميرد و فرزندى نداشته باشد و وارث او برادر يا خواهر باشد سهم هر كدام...».

دقت در ترجمه فوق نشان مى‏دهد كه كلاله يعنى اگروارث كسى برادر يا خواهر باشد نه فرزند. آيا كسى كه مطلب به اين روشنى را نتوانست بفهمد مى‏توان گفت: كه او مجتهد بوده است؟ تا چه رسد جمله‏اى را كه صاحب رياض نقل كرده بخواهيم بگوئيم كه: «إنّ عمر اعلمنا بكتاب اللّه وافقهنا في دين اللّه».

يا بگوئيم: «تسعة اعشار العلم ذهبت يوم ذهب عمر»(1).

آيا اگر ابو بكر كسى ديگر را به عنوان جانشين خودش منصوب مى‏كرد همه آنچه كه درباره عمر گفته شد درباره آن كس كه جاى ابو بكر نشست گفته نمى‏شد؟

ط - عمر مقدار ارث جد را نمى‏دانست

يكى ديگر از مسائل فقهى كه بر ابو بكر و عمر مخفى بود مقدار ارث جد بود. ابو بكر -چنانچه درباره او گفتيم -تا آخر عمر مقدار آن را ندانست با اينكه به نقل ابن ماجه و ابو داود اين افراد مى‏دانستند كه ارث جد و جدة 61 است.

1 - مغيرة بن شعبة 2 - محمد بن مسلمة 3 - معقل بن يسار 4 - ابن عباس 5 - بريده.

«... خطب عمر على منبر رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فقال... وثلاث وددت أنّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم لم يفارقنا حتى يعهد الينا عهدا: الجد والكلالة وابواب من ابواب الربا...»(2).

با اين حساب چون به نظر او رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله درباره جد و كلاله و ربا عهدى نگرفت بنابراين عمر از آن مسائل چيزى بلد نبود. آيا واقعا چنين است؟ آيا معناى كلاله روشن نشد؟ آيا ارث جد معلوم نبود؟ چرا خليفه وقتى خود چيزى را نمى‏داند آن را تعميم مى‏دهد كه گوئى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آن مطلب را به كسى نگفت؟

علامه امينى رحمه‏الله از سنن بيهقى نقل مى‏كند كه عمر اصحاب را جمع كرد و مى‏خواست درباره ارث جد مطلبى بگويد كه مارى خارج شد واصحاب فرار كردند(3). (نظير آنچه كه درباره كلاله گذشت).

«سعيد بن مسيب از عمر نقل مى‏كند كه گفت: از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله درباره سهم الارث جد پرسيدم. فرمود: چرا از اين مسأله مى‏پرسى؟ مى‏دانم كه تو قبل از آنكه آن را بدانى خواهى مرد، سعيد مى‏گويد: عمر قبل از دانستن آن از دنيا رفت»(4).


(1) الرياض النضرة، ج 2 ص 322، (ذكر علمه وفهمه).

ترجمه دو جمله متن چنين است: 1 - «همانا عمر داناترين ما به كتاب خدا و دانشمندترين ما به دين خدا بود». 2 - 109 علم با موت عمر رفت».

(2) الف - صحيح بخارى، ج 7 ص 137، كتاب الاشربة، باب ما جاء في أنّ الخمر ما خامر العقل من الشراب.

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 2322، كتاب التفسير، باب 6، ح 32 و 33.

ج - سنن أبي داود، ج 3 ص 324، ابتداى كتاب الاشربة، ح 3669.

ترجمه: عمر بر منبر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خطبه خواند (و در ضمن آن) گفت:... و سه چيز است كه دوست داشتم رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله درباره آنها از ما عهدى مى‏گرفت: جد، كلاله و ابوابى از ربا.

(3) الغدير، ج 6 ص 117.

(56)

«بيهقى در سنن كبرى از عبيدة روايت مى‏كند كه گفت: من از عمر يكصد قضيه درباره جد مى‏دانم كه هر كدام ديگرى را نقض مى‏كند»(1).

چگونه است مسأله‏اى را كه بعدها دانشمندان امت فهميدند عمر نتوانست بفهمد؟ آنگاه چگونه عده‏اى به خود اجازه مى‏دهند كه بگويند او اعلم اصحاب مى‏باشد؟! آيا فتوى‏هاى مختلف عمر، همه موافق شرع و بر طبق سنت بود؟

ى - عمر معناى كلمه «ابّ» را نمى‏دانست

اين مطلب را بيش از 25 نفر از علماى اهل سنت در كتابهايشان نوشتند(2).

از ميان صاحبان صحاح، فقط بخارى، آن هم با تحريف نوشته است.

حاكم نيشابورى در مستدرك ج 3 ص 559 در تفسير سوره عبس با سند صحيح از انس نقل مى‏كند كه عمر بن الخطاب چنين گفت:

«فَأَنْبَتْنا فيها حَبّا وَعِنَبا وَقَضْبا وَزَيْتُونا وَنَخْلاً وَحَدائِقَ غُلْبا وَفاكِهَةً وَاَبّا»(3).

قال: فكل هذا قد عرفناه فما الاب؟ ثمّ نقض عصا كان في يده فقال: هذا لعمر اللّه التكلف اتبعوا ما تبين لكم من هذا الكتاب».

گفت: همه را دانستم، ابّ چيست؟ آنگاه عصائى را كه در دستش بود شكست (ظاهرا «رفض» بجاى «نقض» كه در بعض روايات آمده صحيح باشد يعنى آن را انداخت و در بعض نقلها آن را بر زمين زد) و گفت: به خدا قسم اين همان تكلف است. آنچه را كه از اين كتاب برايتان روشن است پيروى كنيد.

ابن جوزى در سيره عمر قول او را چنين نقل كرده است:

«فوضع يده على رأسه ثمّ قال: إنّ هذا لهو التكلف. يابن أمّ عمر! ما عليك أن لا تدرى ما الابّ». يعنى آنگاه عمر دستش را بر سرش گذاشت، سپس گفت: اين همان تكلف است. اى پسر مادر عمر! بر تو چيزى نيست اگر ندانى «ابّ» چيست.(4) (يعنى چه اشكالى دارد اگر معناى «اب» را ندانى)!

محب طبرى از قول بخارى مى‏نويسد:

«وعن انس قال: قرأ عمر «وفاكهة وابا» قال: فما الاب؟ ثمّ قال: ما كلفنا وما امرنا بهذا»(5).

يعنى: عمر (اين آيه را) خواند: «وفاكهة وابا» (آنگاه) گفت: ابّ چيست؟ سپس گفت: به ما تكليف نشده (كه همه چيز را بدانيم) و چنين دستورى هم نرسيده (!).


(1) همان، ص 116، به نقل از طبرانى در اوسط و هيثمى در مجمع الزوائد كه گفته سند آن صحيح است و سيوطى در جمع الجوامع به نقل از عبد الرزاق و بيهقى و ابو الشيخ در فرائض.

(2) همان.

(3) همان، ص 100.

(4) سوره عبس آيات 31 - 27.

(5) سيره عمر، ص 60 ـ 159، باب 49، في ذكر ورعه.

(6) الرياض النضرة، ج 2 ص 379 (ذكر ورعه).

(57)

چون به بخارى رجوع كرديم ديديم كه دست تحريف ابتداى حديث را از آن حذف كرده و تنها نوشته است:

«عن انس قال: كنا عند عمر فقال نهينا عن التكلّف»(1).

يعنى انس مى‏گويد: ما نزد عمر بوديم. گفت: ما از تكلّف نهى شديم.

اين است معناى تحفظ كرامت خليفه!

لازم است أوّلاً بدانيم تكلّفى كه ما از آن نهى شديم چيست:

تكلّف يعنى خود را به زحمت و رنج و سختى انداختن و اين در امورى است كه هيچ ضرورتى ندارد. چنانچه در حديث آمده است: «شر الاخوان من تُكُلّف به» يعنى بدترين برادران (دوستان) كسى است كه تو به خاطر او (و براى راحتى او) به رنج و زحمت بيفتى. بنابراين اگر كارى در اسلام بدان سفارش شده و طبيعت آن كار چنين است كه انسان بايد سختى ببيند تا به نتيجه برسد از اين دستور خارج است. مثل جهاد يا كسب علم.

از اين گذشته اگر انسان چيزى را نمى‏داند مى‏پرسد تا ياد بگيرد و اين نه تكلف است و نه از آن نهى شده بلكه هم در قرآن و هم در روايات به آن امر شده است.

ثانيا معناى كلمه «ابّ» را كه عمر نمى‏دانست -او كه يكى از دانشمندان امت بود!ـ ياد بگيريم:

«ابّ» در لغت به معناى علف و روييدنيهاى مخصوص چهار پايان علفخوار است. از آيه قرآن برمى‏آيد كه براى دانستن معناى «ابّ» نه نيازى به كتاب لغت بوده و نه احتياج به پرسيدن از ديگران، بلكه نگاهى به آيه بعد از آن كافي است كه معناى آن را بدانيم، چه آنكه بلافاصله در آيه بعد مى‏فرمايد: «مَتاعا لَكُمْ وَلاَِنْعامِكُمْ» يعنى: اينكه گفتيم: «وَفاكِهَةً وَاَبّا» اين دو، متاعى است براى شما و چهار پايان شما. «فاكهة» يعنى ميوه درختان كه متاع انسان است و «ابّ» خوراك چهار پايان است كه همان علف و روييدنيهاى مخصوص آنها است.

گوئيا عمر تصور كرده است كه وقتى به ما گفته شد تكلف ممنوع! يعنى تفكر ممنوع!

مگر انديشيدن در قرآن و فهميدن و تدبّر در آيات از دستورات كتاب خدا نيست؟ البته وقتى او تا آخر عمر معناى «كلاله» را ندانست چگونه انتظار داشته باشيم كه معناى «ابّ» را بداند در حاليكه كلاله در همان آيه معنى شده و ابّ در آيه بعد! البته اين مشكلتر است چون بايد يك آيه ديگر را بخواند!

يا - عمر نمى‏دانست كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در نماز عيد چه سوره هائى مى‏خواند

يكى از نمازهائى كه در اسلام بدان سفارش شده و فقهاى اماميه (ايّدهم اللّه) عموما مى‏فرمايند كه در زمان حضور امام معصوم واجب است، نماز عيد است، يعنى عيد فطر و عيد قربان.

رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هرگاه در مدينه بودند اين دو نماز را به جماعت مى‏خواندند و اصحاب كيفيت آن را از حضرتش آموختند. از جمله ياد گرفتند كه در هر ركعت آن چه سوره‏اى خوانده شود.

ما شيعيان و پيروان اهل بيت عليهم‏السلام از آن بزرگواران ياد گرفتيم كه خواندن چه سوره‏اى در هر ركعت مستحب است ولى اهل سنت كه اهل بيت را به كنارى زدند چيز ديگرى مى‏گويند.


(1) صحيح بخارى، ج 9 ص 118، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب ما يكره من كثرة السؤال و... .

(58)

ما در ابتداى بحث از «خلفا در صحاح» در پيشگفتار آن نوشتيم كه حذيفه مى‏گويد: كار ما به جائى رسيد كه نماز را هم در خفا مى‏خوانديم. با آن جو خفقان، چگونه مى‏توان انتظار داشت كه اصحاب بدانند رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در نماز عيد چه سوره هايى مى‏خواند، در حالى كه مى‏گويند: «على عليه‏السلام در جمل نمازى خواند كه ما را به ياد نماز رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله انداخت كه يا آن را فراموش كرده بوديم و يا تركش نموديم»(1).

حال سرى به صحاح سته مى‏زنيم تا ببينيم آيا عمر مى‏دانست كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در نماز عيد چه سوره هائى مى‏خواند؟

«عن أبي واقد الليثى(2) قال: سألنى عمر بن الخطاب عما قرأ به رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في يوم العيد؟ فقلت: باقتربت الساعة وق والقرآن المجيد»(3).

از روايت ابن ماجه برمى‏آيد كه عمر هنگامى كه مى‏خواست به نماز عيد برود اين سؤال را از او پرسيد و نسائى صريحا به همين صورت نوشته است.

از غير ابو واقد روايت كرده‏اند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در نماز عيد «سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الاَْعْلى» و «هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ الْغاشِيَةِ» مى‏خواند. (ابن ماجه و ترمذى و نسائى از نعمان بن بشير و ابن ماجه از ابن عباس)(4).

سؤال مهمى كه مطرح مى‏باشد اينكه چرا عمر از او شاهد نخواست؟!

توجه داشته باشيد كه ما روايات فوق را متعارض نمى‏دانيم چه آنكه ممكن است روزى كه ابو واقد حاضر بود دو سوره مذكور را خوانده باشد. بهر حال از اين روايت برمى‏آيد كه مسأله علم عمر جز حديثى ساختگى چيز ديگرى نيست.

يب - عمر نمى‏دانست كه از مجوس بايد جزيه گرفت

اهل كتاب در پناه اسلام و مسلمين بوده و از پرداخت مالياتهاى اسلامى از قبيل خمس و زكات معاف بودند واز آنجا كه حكومت اسلامى مسؤول حفظ مال و جان و عرض آنها بود، كمك آنها به حكومت، پرداخت مقدارى وجه سرانه به عنوان «جزيه» به حاكم اسلامى بوده است(5).



(1) سنن ابن ماجه، ج 1 ص 296، كتاب اقامة الصلاة والسنة فيها، باب 28، ح 917.

(2) ابو واقد را از كسانى مى‏دانند كه زود اسلام آورد. در جنگ بدر شركت داشت. مسلم از او فقط يك حديث از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نقل كرده و احمد در مسند خويش 6 حديث.

از مجموع رواياتى كه از اصحاب نقل شده چنين بر مى‏آيد كه آنان ـآنگونه كه اهل سنت ادعا مى‏كنندـ چنين نبود كه پاى صحبت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نشسته و بخواهند چيز ياد بگيرند تا چه رسد بگوئيم كه آنها مجتهد بوده باشند!

(3) الف - صحيح مسلم، ج 2 ص 607، كتاب صلاة العيدين، باب 3، ح 14 و 15.

ب - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 408، كتاب اقامة الصلاة والسنة فيها، باب 157، ح 1282.

ج - سنن ترمذى، ج 2 ص 415، ابواب الصلاة، (ابواب الجمعة باب 33) ح 534.

د - سنن أبي داود، ج 1 ص 300، كتاب الصلاة، باب ما يقرأ في الاضحى والفطر، ح 1154.

ه ـ سنن نسائى، ج 3 ص 181، كتاب صلاة العيدين، باب 12، ح 1563.

(4) حديث شماره 1281 و 1283 از ابن ماجه، و حديث 533 از ترمذي، و حديث شماره 1564 از نسائى.

(5) البته امروزه هركس مقدارى به عنوان ماليات پرداخت مى‏كند كه مستقيم يا غير مستقيم، حكومت از مردم مى‏گيرد و خمس و زكات كه با قصد قربت و به عنوان عبادت مالى مسلمين مقرر شده به حكومت پرداخت نمى‏شود و هر كدام مصرف خاص خودش را دارد.

(59)

«... ولم يكن عمر اخذ الجزية من المجوس حتى شهد عبد الرحمن بن عوف أنّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم اخذها من مجوس هجر»(1).

آرى عمر نمى‏دانست كه از مجوس بايد جزيه گرفت اين نيز از مواردى است كه بايد از عبد الرحمن شاهد مى‏خواست و نخواست!

يج - جهل به عدم سكناى مطلقة ثلاثة

چنانچه گذشت عمر گاهى مطلبى را كه نمى‏دانست بدون شاهد و گاهى با شاهد از ديگران مى‏پذيرفت. البته، اين را مى‏پذيريم كه اگر كسى چيزى را نمى‏داند بايد از ديگران بپرسد و اين امرى عقلائى است ولى يك بام و دو هوا معنى ندارد. مگر خود عمر نگفت كه حديث از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شديد است؟ چه شد كه از يكى بى شاهد مى‏پذيرد و از ديگرى با شاهد؟ مگر حديث از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شديد نيست؟ آيا عقيده دارد گاهى شديد است و گاهى بى اهميت؟

مهمتر از همه اين است كه اگر كسى چيزى نداند و بى علت و بدون تحقيق آن را نپذيرد آيا عمل او نزد عقلا مردود نيست؟ قطعا چنين است. حال با اين مقدمه به روايت زير توجه فرمائيد:

«عن فاطمة بنت قيس عن النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في المطلقة ثلاثا قال: «ليس لها سكنى ولا نفقة»(2).

ترجمه حديث مذكور چنين است كه: فاطمه بنت قيس از قول رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏گويد: اگر زنى سه بار طلاق رجعى داده شد ديگر نفقه و سكنى ندارد.

از آنجا كه حديث مذكور نياز به توضيح بيشترى دارد و نيز بعض از روايات اين باب گاهى با توضيح بيشترى نقل شده است جهت روشن اذهان لازم مى‏دانيم هم مسأله و هم روايت را اندكى توضيح دهيم:

اگر كسى همسرش را طلاق رجعى(3) دهد و دو بار رجوع كند در تمامى مدّتِ عدّه، حق مسكن و نفقه دارد و اگر بار سوم طلاق دهد اين طلاق «بائن»(4) است و زن حق مسكن و نفقه ندارد.

رواياتى كه از فاطمه بنت قيس در صحاح سه گانه ذكر شده مى‏گويد كه همسر فاطمه -ابو عمرو بن حفص بن مغيرة‏ـ طلاق سوم او را داد. او از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پرسيد كه آيا من حق مسكن و نفقه دارم؟ حضرت فرمود: خير، و او در مدت عده در خانه ابن أمّ مكتوم ـ كه نابينا بود ـ به سر برد و بعد از تمام شدن عده با اسامة‏بن زيد ازدواج كرد. اين خلاصه

(1) الف - صحيح بخارى، ج 4 ص 117، باب فضل الجهاد والسير، باب الجزية والموادعة... .

ب - سنن ترمذى، ج 4 ص 124 و 125، كتاب السير، باب 31، ح 1586 و 1587.

ج - سنن أبي داود، ج 3 ص 168، كتاب الخراج والامارة والفى‏ء، باب في اخذ الجزية من المجوس، ح 3043.

ترجمه: «... عمر از مجوس جزيه نمى‏گرفت تا آنكه عبد الرحمن بن عوف گواهى داد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از مجوس هجر جزيه گرفت».

هجر شهرى است در بحرين كه داراى درختان خرماى زيادى است و ضرب المثل «كناقل التمر إلى الهجر» معروف است و ما در فارسى مى‏گوئيم: «زيره به كرمان مى‏برى» و عرب مى‏گويد: «خرما به هجر مى‏برى».

(2) الف - صحيح مسلم، ج 2 ص 21 - 1114، كتاب الطلاق، باب 6، ح 54 - 36. حديث متن از شماره 44 مى‏باشد.

ب - سنن ترمذى، ج 3 ص 5 - 484، كتاب الطلاق واللعان، باب 5، ح 1180.

ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 9 - 285، كتاب الطلاق، باب في نفقة المبتوتة وباب بعد از آن، ح 96 - 2284.

(3) طلاق رجعى يعنى مرد مى‏تواند در زمان عدّه بدون عقد به او رجوع كرده چنانچه گوئى طلاقى واقع نشده است.

(4) طلاق بائن طلاقى است كه مرد حقّ رجوع به زن را ندارد و اگر بخواهد با آن زن ازدواج كند بايد دوباره صيغه عقد خوانده شود. (براى دانستن تفصيل آن مى‏توانيد به رساله‏هاى عمليّه مراجع عظام تقليد «دامت افاضاتهم» رجوع فرماييد).

(60)

روايات متعددى است كه از فاطمه نقل شده.

در مقابل قول او عايشه سرسختانه مخالفت مى‏كرد. به داستان زير از سنن أبي داود كه در همان كتاب طلاق باب من انكر ذلك على فاطمه آورده است دقت كنيد:

«يحيى بن سعيد بن عاص همسرش ـ دختر عبد الرحمن بن حكم ـ را سه طلاقه كرد، عبد الرحمن او را به خانه برد. عايشه به مروان بن حكم (برادر عبد الرحمن و عموى همان زن) پيام داد كه: از خدا بترس و زن را به منزل خودش برگردان. مروان گفت: عبد الرحمن بر من غالب شد (يعنى نتوانستم دخترش را از او بگيرم و به منزل خودش برگردانم) و به عايشه گفت: مگر حديث فاطمه بنت قيس به تو نرسيد (كه زنى كه طلاق سوم گرفت نفقه و مسكن ندارد)؟ عايشه گفت: اگر حديث فاطمه را به ياد نياورى ضررى نمى‏بينى...».

عروة بن زبير نيز مى‏گويد وقتى به عايشه گفته شد آيا قول فاطمه را شنيدى گفت: خيرى در او نيست كه آن را ياد آورده.

غير از عايشه سليمان بن يسار و سعيد بن مسيب هر كدام به نحوى به فاطمه اشكال كردند. البته هيچكدام از آنها انكار قول او را ننمودند بلكه هر كدام به نوعى توجيه مى‏كردند.

در اين ميان مى‏بينيم وقتى خبر به عمر مى‏رسد آن را رد كرده و مى‏گويد ما كتاب خدا و سنت پيامبرمان را به گفته زنى كه معلوم نيست درست از بركرده باشد رها نمى‏كنيم. مروان نيز چون قول فاطمه را قبول نكرد و مى‏خواست تحقيق كند فاطمه با استدلال به آيه قرآن به او قبولاند.

عمر براى قول خودش به قرآن استدلال كرد كه فاطمه جواب آن را به مروان داد. ما در اينجا نمى‏خواهيم وارد بحث فقهى و استدلال هر كدام شويم فقط مى‏خواهيم به چند نكته اشاره‏اى داشته باشيم:

1 - عمر مى‏گويد ما كتاب خدا و سنت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را به قول زنى كنار نمى‏گذاريم.

سؤال ما اين است كه به كدام سنت قول فاطمه را رد نمودى؟ مگر روايت صحابى اثبات سنت نمى‏كند؟ اگر بگوئى او يك نفر است چرا مثل بعض مواقع، طلب شاهد ننمودى؟ مگر ابن أمّ مكتوم نبود كه از او بپرسد؟ گيريم كه او ـبنا به نقلى‏ـ در قادسيه شهيد شد و اين واقعه بعد از آن رخ داد آيا اهل او نيز مرده بودند؟ آيا نمى‏توانست از باب مدينه علم پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بپرسد؟ آيا كسانى كه در مدت عده با او در رفت و آمد بودند كم بودند؟ آيا نمى‏توانست از اسامة بن زيد -كه بعد از اتمام عده به دستور رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با او ازدواج كرد- بپرسد؟ و آيا...؟

2 - مى‏گويد شايد او حفظ نكرده باشد! اين نيز از عجايب است! مگر حديثى از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شنيد كه بگوئيم شايد از بر نشد؟ واقعه‏اى برايش اتفاق افتاد و چند ماه درخانه مردى نابينا ماند آنگاه بگوئيم شايد... عجيب‏تر از اين نقل قصه «جسّاسة» است كه بعض از صاحبان صحاح همچون مسلم و ابن ماجه(1) آن را از همين فاطمه نقل كردند و جالب است كه با آنكه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله -به نقل اينان- آن را در اجتماع اصحاب گفته بود، از كسى غير از او نقل نشده و آن را با همه طولانى بودنش پذيرفتند و نگفتند شايد او آن را درست حفظ نكرد ولى وقتى به آنچه كه براى فاطمه اتفاق


(1) الف - صحيح مسلم، ج 4 ص 64 - 2261، كتاب الفتن واشراط الساعة، باب 24، ح 119. (در 4 صفحه و بعد از آن در ضمن سه حديث خلاصه آن را نقل مى‏كند).

ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 55 - 1354، كتاب الفتن، باب 33، ح 4074.

(61)

افتاد مى‏رسند قول عمر را مى‏پذيرند كه شايد درست از بر نكرد.

آرى عمر به خاطر همين شبهه دستور داد كه مطلقة ثلاث، هم نفقه و هم سكنى داشته باشد.

عبارت ترمذى چنين است: «وكان عمر يجعل لها السكنى والنفقة».

در اينجا بد نيست سرى به «اصابة» بزنيم تا ببينيم كه فاطمه بنت قيس كيست:

«فاطمه بنت قيس خواهر بزرگتر ضحاك بن قيس است. او از جمله اول زنانى است كه به مدينه هجرت كردند. هم زيبا بود و هم عاقل و فهميده... او كسى است كه قصه جسّاسه را با همه طولانى بودنش، نقل كرده است. اهل شورى بعد از قتل عمر در منزل او اجتماع كرده بودند...».

3 - اگر قرار باشد كه روايتى يا واقعه‏اى كه از زنى نقل شده، به بهانه اينكه شايد او از بر نكرده باشد آن را رد كنيم بايد در بسيارى از روايات و حوادثى كه از زنى نقل شده ترديد كنيم، گر چه در صحاح اهل سنت آمده باشد.

4 - اگر احتمال فراموشى به ميان آمد ديگر فرقى نيست اينكه راوى آن زنى باشد يا مردى. البته اگر نگوئيم احتمال فراموشى مرد بيشتر است. چه آنكه مشاغل گوناگون زندگى فكر او را بيشتر به خود مشغول مى‏كند. بنابراين در حديث سبرة هم كه در آن حرمت متعه در سال فتح مكه ذكر شده و حديث زهرى كه مى‏گويد حرمت آن در روز خيبر بوده است شك كرده و آن را كنار بزنيد! چنانچه ما اينگونه روايات را كه مخالف روايات اهلبيت گرامى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏باشد كنار زديم و با تمسك به آن بزرگواران از سنت راستين رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پيروى كرديم.

يد - جهل به روايتى در مورد حج

حارث بن عبد اللّه بن اوس ـ كه فقط همين روايت از او نقل شده- مى‏گويد: از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شنيدم كه‏مى‏فرمود: «من حجّ هذا البيت أو اعتمر فليكن آخر عهده بالبيت»(1). يعنى كسى كه حج يا عمره بجا آورد آخرين عمل او طواف باشد (ظاهرا مراد، طواف وداع است).

عمر گفت: بر زمين بيفتى، تو اين را از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شنيدى و به ما نگفتى؟!

از اين روايت معلوم مى شود كه عمر اين را نمى‏دانست. حال به روايتى ديگر از ابو داود و مسند احمد حنبل توجه فرمائيد:

حارث بن عبد اللّه مى‏گويد: از عمر پرسيدم كه زنى روز عيد (قربان) طواف مى‏كند سپس حائض مى‏شود (چه بايد بكند؟) گفت: «ليكن آخر عهدها بالبيت» يعنى آخرين عهد او خانه خدا باشد. (يعنى طواف). حارث گفت: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اينگونه به من فرمود: عمر گفت: «اربت عن يديك سألتنى عن شى‏ء سألت عنه رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏آله لكيما اخالف»(2) يعنى بر زمين بيفتى، از من چيزى پرسيدى كه خود از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پرسيده بودى كه من مخالف آن را بگويم!؟

سؤال ما اين است كه اگر عمر آن را از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شنيده بود، چرا به حارث اعتراض كرد و اگر نمى‏دانست -كه


(1) سنن ترمذى، ج 3 ص 282، كتاب الحج، باب 101، ح 946.

(2) الف - سنن أبي داود، ج 2 ص 208، كتاب المناسك، باب الحائض تخرج بعد الافاضة، ح 2004.

ب - مسند احمد، ج 5 ص 261.

(62)

حق چنين است- چرا وقتى حارث از او پرسيد ندانسته چيزى گفت: كه ممكن بود خلاف سنت فتوى داده باشد؟ آيا اين فتوى به غير علم نيست؟ وانگهى چرا از او فورا پذيرفت؟ مگر خود نگفته است كه حديث از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شديد است؟ از اينها گذشته او كه خود بارها با سنت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مخالفت كرده و دستوراتى خلاف آن داده است، چرا از اين امر نگران است؟

جالب است كه به نقل ترمذى در دو باب قبل از آن (باب 99) پسر عمر از اين مسأله مطلع بود (گر چه او نيز روايت مذكور را از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نقل نكرده است!) لابد خريد و روش و تجارت و... نگذاشت كه عمر آن را بياموزد و پسرش كه بيكار بود دنبال يادگيرى رفت.

ما به خواست خدا در بحث اصحاب در صحاح مقدار علم و اطلاع پسر را هم روشن خواهيم كرد.

يه - جهل به كفايت وضو از مذي

يكى از مسائل فرعى فقهى اين است كه اگر آبى از انسان خارج شود كه نداند بول است يا نه، آيا براى آن بايد وضو گرفت، و اصولا آيا اين آب پاك است. شكى نيست كه اين نوشتار براى اين مسائل تدوين نشده است اما مى‏خواهيم بدانيم آنكه مازاد شير را خورد اين مسأله را مى‏دانست يا نه؟

«عن ابن عباس انّه أتى أبي بن كعب ومعه عمر فخرج عليهما فقال: انى وجدت مذيا فغسلت ذكرى وتوضأت فقال عمر: أو يجزى‏ء ذلك؟ قال: نعم. قال: أ سمعته من رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قال: نعم»(1).

ما اين ندانستن را پهلوى ساير ندانستنهاى او قرار مى‏دهيم و از آن تعجب نمى‏كنيم و نيز از شاهد نخواستن او.

يو - جهل به ارث بردن زن از ديه شوهر

حاكمانى كه امروزه معمولا به عنوان رئيس جمهور يا نخست وزير مشاهده مى‏كنيم هرگز به خود جرأت نمى‏دهند كه در امور دينى مردم به عنوان مفتى چيزى بگويند يا فتوائى بدهند بلكه مسائل فقهى مردم در همه جا به عهده رؤساى مذهبى آن ملت است، مى‏خواهد خاخام يهودى يا كشيش نصرانى يا عالم دينى اسلام -اعم از شيعه و سنى و يا ساير مذاهب- باشد و علت آن نيز واضح است زيرا حكومتها خوب مى‏دانند كه اگر بعض از مسائل را ياد گرفته باشند در اكثر آنها جاهلند و مردم نيز از آنها نمى‏پذيرند، اما در اوايل رحلت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كه حكومت خود را جانشين رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله معرفي كرده بود، در تمامى شؤون مردم، حتى در مسائل فرعى فقهى كه نياز به علم زياد داشت، دخالت مى‏كرد و همين امر موجب بدعتهائى در دين شد كه بعض از موارد آن بيان شد و بعض ديگر به خواست خدا خواهد آمد. از جمله آن موارد فتواى عمر است كه زن از ديه شوهر ارث نمى‏برد و اين امر ثابت بود تا آنكه يكى از اصحاب او را آگاه كرد.


(1) سنن ابن ماجه، ج 1 ص 169، كتاب الطهارة وسننها، باب 70، ح 507.

خلاصه ترجمه آنكه: عمر نمى‏دانست كه وضوى تنها براى مذى كفايت مى‏كند و لذا مى‏پرسد كه آيا تو اين را از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم شنيدى؟ جواب مى‏شنود كه: آرى.

توضيح آنكه: «مذى» آبى است كه بى اختيار در بعض مواقع از انسان خارج مى‏شود و اين آب خود بخود پاك است.

(63)

«كان عمر بن الخطاب يقول: الدية للعاقلة ولا ترث المرأة من دية زوجها شيئا. حتى قال له الضحاك بن سفيان: كتب إلىّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم أن اورث امرأة اشيم الضبابى من دية زوجها. فرجع عمر»(1).

آرى اين هم نمونه ديگرى است از قول بدون علم كه ضرر و خطر و گناه آن بر كسى پوشيده نيست. ولى اگر او شغل و مقامى نداشت و فقط يك نظريه شخصى بود و كسى از او اطاعت نمى‏كرد، اين امر فقط ندانستن مسأله‏اى بود كه نه گناهى بر آن بار است و نه خطر و ضررى متوجه او و يا ديگران مى‏باشد. اما مثل عمر -كه مى‏دانيم اگر او به موضوعى عقيده داشت آن را همگانى مى‏كرد، حتى اگر خلاف سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏بود، (مثل حج تمتع و غير آن كه گذشت) دود ندانستن‏هاى او به چشم امت مى‏رفت. چنانچه رفت و تاكنون اين دود اثراتش را گذاشته و اهل سنت از اين دود -با كمال رضايت!- بهره مى‏برند! و علماى آنها نيز به ندرت بعض از آنها را تطهير كرده‏اند. (چنانچه در سه طلاقه و حج تمتع كه توضيح آن گذشت).

يز - چه كسى دنيا را برايمان زينت داد؟

يكى از مسائلى كه در شرع مقدس -چه در قرآن و چه در سنت- بدان توجه شده دورى از دنيا و زيباييهاى آن است. معناى آن اين است كه انسان نبايد بدان دل ببندد تا جائى كه آخرت را از ياد ببرد. نه آنكه مثلا مال و ثروت را نخواهد. بلكه اگر خواست و اين خواستن براى آن باشد كه آبرويش محفوظ باشد و نيز بتواند به بيچارگان و مستمندان كمك كند، از نظر شرع كارى پسنديده است. تا اينجاى مسأله ما با كسى بحثى نداريم. خليفه ثانى -طبق روايت بخارى- همين را از خدا خواست و شكى نيست كه اين خواسته بحقى است.

«قال عمر: اللهم انا لا نستطيع إلاّ أن نفرح بما زينته لنا. اللهم انى اسألك أن أنفقه في حقه»(2).

اما اشكال ما اين است كه چرا عمر به درگاه خدا عرضه مى‏دارد كه فرح و شادمانى ما به خاطر آن چيزى است كه تو براى ما زينت دادى؟ مگر زينت دهنده خدا است؟ مگر فرح و شادمانى امرى پسنديده است؟ با نگاهى به آيات قرآن به اين دو موضوع توجه مى‏كنيم:

در سوره بقره (آيه 212) مى‏خوانيم: «زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَيوةُ الدُّنْيا...» الآية.

يعنى براى كافران زندگانى دنيا زينت داده شد و... .

اين آيه مى‏گويد كه كافران به دنيا دل خوش كردند و به زينتهاى دنيوى بسنده نمودند.ولى زينت دهنده را معرفي نمى‏كند. اما وقتى به سوره حجر (آيه 39) رجوع كنيم مى‏بينيم كه در آنجا مى‏گويد كه اين شيطان است كه دنيا را براى انسانها زينت داده تا آنها را بفريبد. دقت كنيد!

«قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنى لاَُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الاَْرْضِ وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ اَجْمَعِينَ».


(1) سنن أبي داود، ج 3 ص 129، آخر كتاب الفرائض، ح 2927.

خلاصه ترجمه: عمر مى‏گفت:... زن از ديه شوهرش ارث نمى‏برد تا آنكه ضحاك بن سفيان به او گفت: كه چنين نيست بلكه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله براى او سهمى از ديه قرار داده است. آنگاه عمر (از دستور قبلى) برگشت.

(2) صحيح بخارى، ج 8 ص 116، كتاب الدعوات، باب قول النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏آله : هذا المال خضرة حلوة. .

ترجمه: خدايا! ما قدرت نداريم مگر اينكه به آنچه كه تو براى ما زينت دادى بر آن فرحناك و شادمان شويم. خدايا از تو مى‏خواهم كه آن را در مسير حق انفاق كنم.

(64)

مطابق اين آيه آن كس كه دنيا را زينت مى‏دهد شيطان است تا از اين طريق بتواند مردم را فريب داده و آنان را از راه حق منحرف كند، نه خدا كه او آخرت را براى ما زينت مى‏دهد و اين مطالب هم با رجوع به آيات قرآن كاملا روشن مى‏شود.

بنابراين بايد گفت: كه عمر نمى‏دانست كه چه كسى دنيا را زينت داده است واين نشان از بى اطلاعى او به قرآن بوده است.

اما موضوع دوم و آن ناپسند بودن فرح و شادمانى از ديدگاه قرآن است. دقت كنيد:

«... وَلا تَفْرَحُوا بِما اتيكُمْ...» (سوره حديد، آيه 23).

آيه فوق نه تنها فرح و شادمانى را به خاطر داشتن دنيا ناپسند مى‏داند بلكه صريحا از آن نهى مى‏كند.

«... وَفَرِحُوا بِالْحَيوةِ الدُّنْيا، وَمَا الْحَيوةُ الدُّنْيا فِي الاْآخِرَةِ إِلاَّ مَتاعٌ». (سوره رعد، آيه 26).

در اين آيه خداوند كسانى را كه به خاطر داشتن دنيا خوشحال و فرحناكند سرزنش مى‏كند.

«... اِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ». (سوره قصص آيه 76).

در اين آيه نصيحت قوم قارون به او مطرح شده كه فرح نداشته باشد كه خدا فرحين (كسانى كه شادمان از داشتن دنيا مى‏باشند) را دوست ندارد.

آنگاه مى‏بينيم كه عمر مى‏گويد: ما نمى‏توانيم شادمان نباشيم.

ممكن است در دفاع از خليفه گفته شود كه فرح او به خاطر توفيقى است كه به وسيله مال كسب آخرت مى‏كند. مى‏گوئيم اگر اين مطلب از جمله او فهميده شود اشكالى ندارد ولى هر چه دعاى او را بررسى مى‏كنيم جز اين نمى‏فهميم كه او ابتدا شادى خود را از داشتن دنيا ابراز مى‏كند، آنگاه از خدامى خواهد كه بتواند در راه صحيح انفاق كند. بنابراين بايد گفت: اين توجيهات براى حفظ كرامت خليفه است نه دفاع از حق.

يح - پسر عمر مطلبى را دانست كه او ندانست

صاحبان صحاح، هم براى خدا و هم براى رسول او صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و هم براى أمير المؤمنين عليه‏السلام خواسته يا ناخواسته، نقصهائى وارد كردند كه در نوشتارهاى قبل بدانها پرداخته و پاسخ آنها را داديم.

اينان درباره خلفاى خود -و نيز بعض اصحاب- مطالبى را مطرح كردند كه چون مربوط به معتقدات آنها است بايد خودشان پاسخگو باشند. به خواست خدا در همين نوشتار خواهيد خواند كه اينان عمر را در حد محدَّث بودن بالا برده و براى او مقامى بعد از نبوت قائلند. از طرف ديگر - چنانچه گذشت - مى‏گويند كه گاهى از مسائل پيش پا افتاده - كه همه عقلا آن را مى‏دانند - بى خبر بود. معلوم مى‏شود آنچه را كه اسكافي بيان كرد كه همه تمجيدها به دستور معاويه اختراع شد، حرفي درست است و روايات صحاح نيز آن را تأييد مى‏كند.

حال به اين روايت نيز توجّه فرمائيد:

«عن عبد اللّه بن عمر قال: بينا نحن عند النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم جلوس إذا أتى بجمار نخلة فقال النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : إنّ من الشجر لما بركته كبركة المسلم فظننت انّه يعنى النخلة فاردت أن اقول هى النخلة يا رسول اللّه ثمّ التفت فاذا انا

(65)

عاشر عشرة انا احدثهم فسكتّ فقال النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : هى النخلة». وفي رواية أخرى:

«... فوقع في نفسى أنها النخلة ورأيت ابا بكر وعمرلا يتكلمان فكرهت أن أتكلم... فلما قمنا قلت لعمر: يا ابتاه... فقال ما منعك أن تكلم... قال عمر: لأن تكون قلتها احب إلى من كذا وكذا»(1).

خلاصه ترجمه روايتهاى متعددى كه در صحيحين آمده اين است كه جمعى ده نفرى كه كوچكترين آنها ابن عمر بود در محضر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نشسته بودند كه «جمار»ى را خدمت آن حضرت آوردند. فرمودند: در ميان درختان درختى است كه بركتش زياد است و مثل آن مثل مؤمن است. كسى نتوانست جواب دهد. ابن عمر گفت: در دلم گذشت كه درخت خرما است و چون با پدرم در ميان گذاشتم گفت: چرا نگفتى كه اگر مى‏گفتى برايم از «كذا و كذا» (معين نكرد كه چه چيز) پر ارزش‏تر بود. گفتم: تو چيزى نگفتى، ابو بكر هم چيزى نگفت و ديگران هم ساكت بودند، خجالت كشيدم... .

با توجه به معناى «جمار» (مغز تنه درخت خرما، جوانه‏هاى نوك شاخه خرما) كه در حقيقت قرينه‏اى بود بر حل معما، عمر با آن علمش (و خوردن مازاد شير) نتوانست آن را بفهمد و پسرش -كه ما درباره علم او در سنين بالا، به خواست خدا صحبت خواهيم كرد- آن را فهميد.

آرى اين بود مجموعه آنچه كه صاحبان صحاح درباره علم و فهم و درك و ايمان او نوشته‏اند. آيا با اينهمه، باز هم اهل سنت اعتقاد دارند كه ايمان او از همه بيشتر و علم او از همه افزون‏تر بود؟!