خلفا در صحاح (2)
خليفه دوم عمر بن خطاب
>با عنايات خداوند تبارك و تعالى هم اينك جلد دوم بررسى «خلفا در صحاح» كه به بررسى خليفه دوم اختصاص دارد، خدمت خوانندگان محترم تقديم مىگردد. سعى ما در اين پژوهشها كشف واقعيت به دور از هرگونه تعصب و يكجانبه نگرى بوده و هرگز روا نمىداريم كه به معتقدات برادران اهل سنت توهين نموده و به خلفاى سه گانه كه مورد احترامشان مىباشند، جسارت نمائيم و اگر در لابلاى اين نوشتار مطالبى به چشم مىخورد كه با تصورات اهل سنت همخوانى ندارد برگرفته از صحيحترين كتابهاى روائى خود آنهاست كه اگر صحيح است اعتقادات خود را اصلاح كنند و اگر نيست كتابهاى خود را.
>«آينه چون نقش تو بنمود راست | >خود شكن آيينه شكستن خطاست» |
در مجلدات قبل، «صحاح سته» را معرفى مىكرديم و گفتيم كه آن، شش كتاب حديث است كه اهل سنت آنها را - مخصوصا دو كتاب اول را- صحيحترين كتابهاى روائى مىدانند و لذا آن را «صحيحهاى ششگانه» و دو كتاب اوّل را «صحيحين» نام نهادهاند و آنها عبارتند از:
1 - صحيح بخارى، تأليف: «محمد بن اسماعيل بخارى» متوفاى 256 هجرى.
2 - صحيح مسلم، تأليف: «مسلم بن حجاج نيشابورى» متوفاى 261 هجرى.
3 - سنن ابن ماجه، تأليف: «محمد بن يزيد قزوينى» متوفاى 275 هجرى.
4 - سنن ترمذى، تأليف: «ابو عيسى محمد بن عيسى بن سورة» متوفاى 279 هجرى.
5 - سنن أبي داود، تأليف: «ابو داود سليمان بن اشعث سيستانى» متوفاى 275 هجرى.
6 - سنن نَسائى، تأليف: «ابو عبد الرحمن احمد بن شعيب بن على نَسائى» متوفاى 303 هجرى.
از آنجا كه چاپ اين كتابها -مخصوصا دو كتاب اول- به يك شكل نبوده و تعداد مجلدات آنها در چاپهاى مختلف متفاوت مىباشد، ذيلا مأخذ خود را به ترتيب بيان مىكنيم:
1 - بخارى، نه جزء در سه مجلد. (چاپ دار الجيل بيروت).
2 - مسلم، 5 جلد كه جلد پنجم آن فهرست است. (دار احياء التراث العربى بيروت).
3 - ابن ماجه، 2 جلد.
4 - ترمذى، 5 جلد.
5 - ابو داود 4 جلد در دو مجلد.
6 - نَسائى، 8 جلد در چهار مجلد. (چهار كتاب اخير از انتشارات دار الفكر بيروت).
ضمنا در اين نوشتار علاوه بر جلد و صفحه نام كتاب و باب (يا شماره باب) و شماره حديث نيز درج شده است. (غير از صحيح بخارى كه آنچه نزد ما است شماره حديث ندارد).
از راهنماييهاى صاحبان تحقيق قطعا استفاده خواهيم برد. اميد است ما را مشمول الطاف خويش قرار دهند.
قم المشرفه، حرم اهل بيت عليهمالسلام
حوزه علميه - نگارنده
>عموم علماى اهل سنت و از جمله صاحبان صحاح با آنكه ابوبكر را افضل اصحاب مىدانند ولى آنقدر كه در فضائل عمر قلمفرسائى كردند درباره ابوبكر نكردند. حتى ابن جوزى كتاب مستقلى تأليف كرده و در آن تا آنجا كه توانست مطالبى در فضائل عمر جمع آورى كرده است.
در صحاح سته رواياتى ديده مىشود كه در آنها از عمر فوق العاده تجليل شده است. ما براى روشن شدن اذهان، آنها را دسته بندى كرده و درباره همه آنها با استفاده از همين صحاح، تحقيق و بررسى نمودهايم. اميد است اين مجموعه -كه با بى طرفى و دورى از تعصب و پرهيز از هرگونه توهين يا تهمت نوشته شده است -براى عموم علاقمندان مفيد بوده باشد.
>روايت كردهاند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود:
«خواب ديدم كه مردم به من عرضه گشتند و لباسهاى آنها كوتاه و بلند است. بعضيها تا سينه و گروهى پايينتر و عمر را ديدم كه لباسش روى زمين كشيده مىشود. گفتند: «يا رسول اللّه! چه تعبير مىكنيد؟» فرمود: دين»(1).
>مطابق اين روايت بايد دين او قوىترين دين، و ايمان او محكمترين ايمانها باشد. اما وقتى به بعض روايات همين صحاح رجوع مىكنيم مىبينيم كه آنچه اينان از اعمال عمر نقل مىكنند خلاف آن را مىرساند. يعنى او نه تنها قوىترين ايمان را نداشت، نه تنها ديندارترين اصحاب نبود، بلكه مخالفت او با پيامبر از همه بيشتر و ايمان او به آنچه حضرتش انجام مىداد از همه كمتر و اعتراض او به آن حضرت از همگان فزونتر بود. با آنكه صاحبان صحاح، بيشترين كوشش را در پوشاندن معايب خلفا نمودهاند اما در لابلاى اين كتابها مواردى مشاهده مىشود كه به خوبى ادعاى ما را ثابت مىكند. اينك آن موارد:>يكى از نمونههاى بارز دين و ايمان عمر جريان صلح حديبيه است، و آن صلحى است كه در سال ششم هجرت بين
پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله و مشركين قريش به امضاء رسيد. در آن سال مسلمانان جهت انجام مراسم حج به مكه رفتند ولى
مشركين قريش آنان را از ورود به شهر مانع شدند. سرانجام پس از رفت و آمدهاى متعدد با نوشتن قرار داد صلحى
(1) الف - صحيح بخارى، ج 1، ص 12، كتاب الايمان، باب تفاضل اهل الايمان في الأعمال؛ وج 5، ص 15، باب فضائل أصحاب النّبى، باب مناقب عمر؛ وج 9، ص 45 و 46، باب التعبير، بابهاى: «القميص في المنام» و«جر القميص في المنام» (بد نيست بدانيد كه در هر يك از دو باب اخير كه نام يكى را «پيراهن در خواب» و نام ديگرى را «كشيده شدن پيراهن در خواب» نهاده و يكى از آن دو بلافاصله بعد از ديگرى نقل شده، فقط همين روايت تكرار شده است و از اين نمونهها در اين كتاب فراوان يافت مىشود).
ب - صحيح مسلم، ج 4، ص 1859، كتاب فضائل الصّحابة، باب 2، ح 15.
ج - سنن ترمذي، ج 4، ص 467، كتاب الرؤيا، باب 9، ح 2285 و2286.
د - سنن نسائى، ج 8، ص 118، كتاب الايمان وشرايعه، باب 18، ح 5021.
متن حديث به نقل از جلد اول صحيح بخارى چنين است:
«... قال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : بينا أنا نائم رأيت الناس يعرضون علىّ وعليهم قمص منها ما يبلغ الثدى ومنها مادون ذلك وعرض علىّ عمر بن الخطاب وعليه قميص يجره. قالوا: فما أولت ذلك يا رسول اللّه! قال: الدين».
«عمر نزد رسول خدا صلىاللهعليهوسلم رفت و گفت: يا رسول اللّه آيا ما بر حق و آنان بر باطل نيستند؟ حضرت فرمود: آرى. گفت: آيا كشتههاى ما در بهشت و كشتههاى آنها در جهنم نيستند؟ فرمود: آرى. گفت: پس چرا تن به پستى دهيم (و با آنان بدين نحو صلح كنيم در حاليكه مىتوانيم بجنگيم). فرمود: من رسول خدا هستم و خدا مرا ضايع نمىكند. عمر با خشم از نزد آن حضرت بيرون رفت و در حالى كه نمىتوانست صبر كند نزد ابوبكر رفت و همان كلمات را به او گفت و از ابوبكر نيز همان جواب را شنيد. زهرى مىگويد عمر گفت: من به خاطر آن كارهائى انجام دادم (!) »(2).
>قبل از بررسى روايت مذكور به نكتهاى كه بخارى در هر سه جا با اختلاف نقل كرده توجه مىكنيم و آن اينكه سؤال عمر از رسول خدا مختلف و جواب آن نيز مطابق سؤال بود. آنگاه مىبينيم چون همان سؤالات را از ابوبكر مىپرسد(1) صحيح بخارى، ج 3، ص 8 - 257، كتاب الشهادات، باب الشروط في الجهاد والمصالحة... .
(2) الف - صحيح بخارى، همان، ص 256؛ و ج 4، ص 125، كتاب الجهاد، باب بعد از باب اثم من عاهد ثمّ غدر؛ وج 6، ص 170، آخرين حديث از تفسير سوره فتح.
ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 1411، كتاب الجهاد والسير، باب 34، ح 94.
متن قسمتى از حديث اول صحيح بخارى كه به بحث ما مربوط است چنين است:
«... فقال عمر بن الخطّاب: فاتيت نبى اللّه فقلت: ألست نبى اللّه حقا؟ قال: بلى. قلت: ألسنا على الحق وعدونا على الباطل؟ قال: بلى. قلت: فلم نعطى الدنية في ديننا إذا؟ قال: انى رسول اللّه ولست أعصيه وهو ناصرى... قال الزهرى: قال عمر: فعملت لذلك اعمالا» و در ج 6 ص 70 آمده است كه: «... فرجع متغيظا فلم يصبر حتى جاء ابا بكر...».
«... بل هو من أكابر المجتهدين بل هو أعلم الصحابة على الاطلاق...»(1).
>آنگاه اولين دليل خود را جريان فوق نقل مىكند.ما از عموم منصفين از اهل سنت مىخواهيم كه بگويند كجاى جريان مزبور دليل بر علم و اجتهاد است تا چه رسد بخواهد دليل باشد كه او اعلم اصحاب است؟
اولين سؤالى كه در بررسى روايت مذكور به ذهن مىرسد اين است كه آيا عمر اهل جنگ بود كه خواهان زير بار صلح مذكور نرفتن و جنگ با مشركين بود؟ كسى اين تقاضا را داشته باشد كه بتواند بجنگد و آنگاه كه كار بر مسلمين سخت شد فرار نكرده و رسول خدا صلىاللهعليهوآله را در ميان دشمنان تنها نگذارد و خود جان سالم به در ببرد. او - چنانچه گذشت - در احد و خيبر و حنين و ذات السلاسل نشان داد كه قدرت مقابله با دشمن را ندارد و در هيچ جنگى نه به كسى ضربهاى زد و نه از كسى ضربهاى خورد. با اين حال ما نمىدانيم كه اصرار او به جنگ، آن هم با آن شرائط به چه دليل بود! ديندارى عمر از برخورد او معلوم مىشود كه وقتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: اگر كسى نزد ما آمد خداوند براى او راه گريزى فراهم مىكند؛ به جاى قبول كردن و تسليم شدن - كه نشانه ديندارى است - بدان اعتراض كرده آن هم به صورتى كه خشم و غضب او را فرا گرفته و چون پيامبر جواب او را داد نزد ابوبكر رفته و بعد از آن هم كارهائى كرد كه بخارى از نقل آن خود دارى كرد. البته مسلم تفصيل واقعه را ننوشت. شايد مىدانست كه اگر بنويسد بايد بگويد كه عمر چه كرد!
ابن أبي الحديد مىنويسد كه وقتى عمر با عصبانيت از نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآله بلند شد چنين گفت: «لو أجد أعوانا ما أعطيت الدنية أبدا»(2). البته همين آقاى ابن أبي الحديد در جاى ديگر از ذكر قول عمر خوددارى كرده و فقط >مىنويسد: «... في ألفاظ نكره حكايتها...»(3).
>آرى اين است ارزش خوابى كه از رسول خدا جعل كرده و به آن حضرت نسبت دادند. حال ببينيم كه آيا عمر بعد از قول ابو بكر آرام شد يا باز هم در ترديد خود باقى بود:بخارى و مسلم در مداركى كه گذشت نوشتهاند كه بعد از گفتگوى رسول خدا صلىاللهعليهوسلم و ابو بكر با عمر سوره فتح نازل شد و چون آن را به عمر ارائه دادند آرامش يافت و گفت: آيا اين فتح است؟ پيامبر فرمود: آرى ولى نگفتند كه اين سوره چه مدت بعد از آن گفتگو نازل شد.
مسلم در روايتى ديگر مىنويسد كه سوره فتح هنگام برگشت از حديبيه نازل شد.(4) يعنى تا وقتى كه آنها در آن
>مكان بودند عمر همچنان از اين عمل رسول خدا صلىاللهعليهوسلم در غضب بود. آيا ما اين را باور كنيم يا ايمان او را به حرف زدن
(1) الصواعق المحرقة، ص 33، يعنى:... بلكه او از بزرگان مجتهدين بلكه مطلقا او دانشمندترين اصحاب مىباشد... .
(2) شرح نهج البلاغة، ج 12، ص 59، يعنى: اگر ياورانى مىيافتم هرگز تن به پستى نمىدادم.
(3) همان، ج 1، ص 183، يعنى: الفاظى گفت كه ما خوش نداريم آن را نقل كنيم.
(4) ج 3 صحيح، ص 1413، كتاب الجهاد والسير، باب 34، ح 97.
«... لما نزلت: انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك اللّه إلى قوله فوزا عظيما، مرجعه من الحديبيه...».
ب - جلوگيرى از وصيت رسول خدا صلىاللهعليهوآله
>قبل از ورود به اين مبحث توجه خوانندگان محترم را به يك آيه و چند روايت جلب مىكنيم:
خداوند مىفرمايد: «ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»(1).
>آيا هيچ مسلمانى مىپذيرد كه امر و نهى رسول خدا صلىاللهعليهوآله بايد اجرا شود مگر در جائى كه تشخيص كسى خلاف آن بود؟ يا آنكه بى هيچ استثنائى بايد اطاعت شود ولو مخالف رأى ما باشد؟ معلوم است كه گزينه دوم صحيح و گزينه اول باطل است.«رسول خدا صلىاللهعليهوسلم فرمود: آنچه كه نهى من بر آن رفته از آن دورى كنيد و آنچه كه شما را بدان امر كردم به قدر طاقت خود عمل كنيد...»(2).
>«رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: آيا پنداشتيد كه خدا چيزى را حرام نكرد مگر آنچه كه در قرآن آمده است؟ آگاه باشيد به خدا قسم من پند دادم و به چيزهائى امر كردم و از چيزهائى نهى نمودم كه به اندازه قرآن يا بيشتر است...»(3). >«رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: آنچه كه شما را بدان دستور دادم عمل كنيد آنچه را هم كه نهى كردم ترك كنيد»(4). >«رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: اگر شما را به چيزى امر كردم به اندازه توانائى خود بدان عمل كنيد و اگر از چيزى شما را نهى كردم دست از آن برداريد»(5). >حال كه روشن شد دستورات رسول خدا صلىاللهعليهوآله هر چه باشد بايد اجرا شود و اوامر و نواهى آن حضرت همچون اوامر و نواهى خداوند است، مىخواهيم بدانيم كه آيا خليفه ثانى - كه مطابق روايت منقوله از صحيحين، ديندارترين مردم بود - چه اندازه مطيع پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله بود. آيا زمانى بر او گذشت كه با آن حضرت مخالفت كرده و از اجراى فرمانش سرپيچى كرده باشد؟در صحيحين آمده است كه وقتى رسول خدا در آخرين روزهاى عمر خويش به كسانى كه در حضور حضرتش بودند دستور به آوردن قلم و كاغذى مىدهد، عمر از اجراى فرمان آن حضرت جلوگيرى مىكند. ما ابتدا جمع بندى احاديث صحيحين را نقل مىكنيم و سپس به بررسى آن مىپردازيم.
«روز پنجشنبه (يعنى 4 روز قبل از رحلت رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله ) حال پيامبر دگرگون شد. جمعيتى كه در ميان
آنها عمر نيز بود در محضرش حاضر بودند. حضرت فرمود: برايم كاغذ و قلمى بياوريد كه برايتان چيزى بنويسم كه تا
ابد گمراه نشويد. عمر گفت: رسول خدا هذيان مىگويد. قرآن ما را كافى است. در ميان حاضران اختلاف شد. عدهاى
(1) سوره حشر، آيه 7، يعنى: آنچه را كه رسول خدا فرمود بگيريد و از آنچه كه نهى كرد دست برداريد.
(2) صحيح مسلم، ج 4، ص 1830، كتاب الفضائل، باب 37، ح 130.
«ما نهيتكم عنه فاجتنبوه وما امرتكم به فافعلوا منه ما استطعتم...».
(3) سنن أبي داود، ج 3، ص 170، كتاب الخراج والامارة والفىء، باب في تعشير اهل الذمة إذا...، ح 3050.
«... أيحسب أحدكم متكئا على اريكته قد يظن أنّ اللّه لم يحرم شيئا إلاّ ما في هذا القرآن؟ إلاّ وإنى واللّه قد وعظت وامرت ونهيت عن اشياء أنها لمثل القرآن أو أكثر...».
(4) ابتداى سنن ابن ماجة، ص 3، ح اول.
(5) همان، ح 2.
در بعض روايات قبل از نقل جريان مزبور آمده است كه ابن عباس مىگفت: «يوم الخميس وما يوم الخميس» >يعنى: روز پنجشنبه چه روز پنجشنبهاى. آنگاه گريه كرد به طورى كه زمين از اشك چشمش تر شد. در بعض ديگر آمده كه ابن عباس مىگفت: «إنّ الرزية كل الرزية ما حال بين رسول اللّه و بين أن يكتب لهم ذلك الكتاب لاختلافهم ولغطهم»(1).
>در بررسى اين دسته روايات (كه ظاهرا نياز به بررسى هم ندارد!) بايد به نكاتى توجه شود:اول - رسول خدا صلىاللهعليهوآله در آخرين روزهاى عمر خود از اصحاب مىخواهد كه كاغذ و قلمى بياورند تا برايشان چيزى بنويسد كه تا ابد گمراه نشوند. بنابراين اگر اين عمل انجام مىشد در امت اسلام گمراهى و ضلالت يافت نمىشد.
دوم - عمر جلوى اين نوشتن را گرفت. پس بايد گفت: هر چه گمراهى در ميان امت اسلامى ديده مىشود عامل اصلى و اوليه آن عمر بود كه جلوى نوشتن آن وصيت را گرفت(2).
>سوم - عمر اول كسى بود كه در حضور رسول خدا كارى كرد كه اختلاف و دودستگى در ميان اصحاب ايجاد كرد تا جائى كه آن حضرت با ناراحتى آنها را بيرون كرد.چهارم - عمر تنها كسى بود كه به رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله نسبت هذيان گوئى داده است. در حاليكه قرآن مىگويد: «وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحى»(3).
>بنابراين نسبت هذيان به رسول خدا صلىاللهعليهوآله به منزله نسبت هذيان دادن به وحى خداوند است.پنجم - عمر كه بايد به نص قرآن و روايات نبوى فرمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله را اطاعت كند -آن هم فرمانى كه مانع گمراه شدن مردم بعد از آن حضرت مىشد- نه تنها خود مخالفت كرد، بلكه باعث شد كه عدهاى هم به طرفدارى از او با فرمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله مخالفت كرده و همان را گفتند كه عمر گفت (يعنى نسبت هذيان گوئى به پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله )
ششم - ابن عباس به قدرى از آن واقعه ناراحت بود كه آن را مصيبتى بزرگ شمرده و بر آن مصيبت اشك مىريخت.
(1) يعنى همانا مصيبت بزرگ واقعى آن مصيبتى بود كه بين رسول خدا صلىاللهعليهوآله و نوشتن آن وصيت مانع شد (معلوم است كه مراد ابن عباس عمر بود) به خاطر دو دستگى و جار و جنجال ايجاد شده.
نشانى روايات صحيحين چنين است:
الف - صحيح بخارى، ج 1، ص 39، كتاب العلم، باب كتابة العلم؛ و ج 4، ص 85، باب دعاء النبى صلىاللهعليهوسلم إلى الاسلام والنبوة و... باب هل يستشفع إلى اهل الذمة و...، وص 121، باب اخراج اليهود من جزيرة العرب؛ وج 6، ص 11، باب كتاب النبى صلىاللهعليهوسلم إلى كسرى وقيصر، باب مرض النبى صلىاللهعليهوسلم ووفاته (دو حديث)؛ وج 7، ص 156، كتاب الطب، باب قول المريض قوموا عنى؛ وج 9، ص 137، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب كراهية الخلاف.
ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 9 - 1257، كتاب الوصية، باب 5، ح 22 - 20.
در اينجا متن يكى از روايات صحيح بخارى را نقل مىكنيم (ج 9 ص 137):
«عن ابن عباس قال: لما حضر النبى صلىاللهعليهوسلم قال وفي البيت رجال فيهم عمر بن الخطاب قال: هلم اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده قال عمر: إنّ النبى غلبه الوجع وعندكم القرآن فحسبنا كتاب اللّه واختلف اهل البيت واختصموا فمنهم من يقول قربوا يكتب لكم رسول اللّه كتابا لن تضلوا بعده ومنهم من يقول ما قال عمر. فلما اكثروا اللغط والاختلاف عند النبى قال: قوموا عنى...».
(2) نگارنده در بحثى كه با بعض از برادران اهل سنت داشتم همين مطلب را تذكر دادم و جوابى نشنيدم. گوئيا آنان اصل مطلب را مىپذيرند اما تعصب مانع درك حقيقت است.
(3) آيات 3 و 4 از سوره «النجم» يعنى: او سخن از روى هواى نفس نمىگويد بلكه آنچه مىگويد وحى الهى است.
>آرى اين است معناى دين عمر كه با آورنده دين اينگونه مخالفت كرده و حضرتش را به هذيان گوئى نسبت مىدهد.
چنانچه ملاحظه فرموديد اين جريان در صحيحترين كتابهاى روائى اهل سنت آمده كه از نظر آنها تمامى روايات اين دو كتاب صحيح مىباشد. اينان كوشيدند كه اندكى از زشتى اين عمل بكاهند و لذا در بعض از روايات مذكور آمده است كه عمر پرسيد: «آيا او هذيان مىگويد؟ از او بپرسيد» و بدينوسيله خواستند دامن عمر را اندكى پاك كنند. غافل از اينكه در بعض ديگر آمده است كه: «گفتند رسول خدا هذيان مىگويد» و معلوم است كه گوينده يا شخص عمر بوده است و يا كسانى كه گفته او را تكرار كردند. در بعض روايات ديگر آمده است كه عمر گفت: «درد بر پيامبر غلبه كرده است. كتاب خدا ما را بس است». بعد از اين گفته بود كه دو دستگى شد و عدهاى گفتند كه قلم و كاغذ بياوريد و دستهاى قول عمر را گفتند از يك طرف نيز گفته آنها - چنانچه گذشت - اين بود كه: «رسول خدا هذيان مىگويد». معلوم مىشود قول عمر -كه آنها همان را گفتند- همين بود نه اينكه گفته باشد از او بپرسيد و امثال آن و اين جز تحريف واقعيت چيز ديگرى نيست. از اين گذشته معناى: «درد بر او غلبه كرد» با «او هذيان گفت» تقريبا يكى است. چه آنكه اگر غلبه درد به هذيان گوئى نينجامد بايد امتثال امر شود و علت مخالفت عمر و طرفداران او اين بود كه چون اين دستور از هذيان گوئى سرچشمه مىگيرد نبايد اجرا شود.
جالبتر از همه توجيهى است كه در پاورقى صحيح مسلم از قول بعض از علماى توجيهگر اهل سنت آمده و آن اينكه اين ايستادگى عمر دليل فقه او است! اگر بى احترامى به رسول خدا صلىاللهعليهوآله و توهين به آن حضرت و نسبت هذيان دادن به آن بزرگوار نشانه فقه است كه واى به حال فقهائى اينچنين!
ما قضاوت را به منصفان از اهل سنت واگذار مىكنيم و از آنها مىخواهيم كه بگويند أوّلاً آيا اين دليل بر فقه عمر است يا...؟ و ثانيا بگويند آيا خوابى كه نقل شده صحت دارد كه لباس عمر به زمين كشيده مىشد و...؟
در اينجا بد نيست آنچه را كه ابن أبي الحديد در همين رابطه نقل كرده بياوريم تا معلوم شود كه چرا عمر جلوى نوشتن وصيتى را كه مانع گمراهى امت مىشد گرفت.
«ابن عباس مىگويد: در ابتداى خلافت عمر وارد بر او شدم... به من گفت: از كجا آمدى؟ گفتم: از مسجد. گفت: پسر عمويت چه مىكند؟ پنداشتم منظور او عبد اللّه بن جعفر است، گفتم: با همسالانش بازى مىكند. گفت: منظورم او نيست بلكه منظورم بزرگ شما اهل بيت است. (توجه داشته باشيد با آنكه عباس -عموى پيامبر- در قيد حيات و از نظر سن بزرگ آنها بود عمر -و نيز ديگران- مىدانستند كه بزرگ واقعى اهل بيت او نيست بلكه على عليهالسلام است) گفتم: براى خرماى فلانى آبيارى مىكند در حاليكه مشغول خواندن قرآن است. گفت: اى عبد اللّه!... آيا در نفس او چيزى از امر خلافت باقى مانده است؟ گفتم: آرى. گفت: آيا او مىپندارد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله او را تعيين كرد؟ گفتم: آرى و از پدرم نيز درباره آنچه كه او مىگويد پرسيدم گفت: راست مىگويد. عمر گفت: محققا از رسول خدا چيزى در اين زمينه گفته شده كه دليل روشنى نيست البته او مترصد فرصتى بود و هنگام مريضى مىخواست به نام او تصريح كند كه من به جهت دلسوزى براى اسلام و حفظ آن (از خطرات) مانع آن شدم...»(1).
>آرى عمر خوب مىدانست كه رسول خدا چه مىخواهد بنويسد و إلاّ اگر بايد جلوى وصيت مريض گرفته شود(1) شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 20 و 21.
حال چرا اهل سنت به اين فراز از تاريخ توجه نمىكنند، نمىدانم!
>«امير المومنين عليهالسلام فرمود: رسول خدا صلىاللهعليهوسلم به من و زبير و مقداد (و در بعض روايات به جاى مقداد «ابو مرثد» آمده است) مأموريت داد كه مىرويد به «روضه خاخ»، (محلى بين مكه و مدينه نزديك مدينه) در آنجا زنى از مشركين را مىبينيد كه با او نامهاى از «حاطب بن أبي بلتعة» مىباشد. نامه را گرفته نزد من بياوريد. ما رفتيم و چون به آنجا رسيديم آن زن را ديديم و از او خواستيم كه نامه را به ما بدهد. او گفت كه نامهاى نزدم نيست. هر چه گشتيم نامهاى نديديم. دو رفيقم گفتند كه نامهاى نيست. من گفتم كه رسول خدا صلىاللهعليهوسلم راست فرمود. به آن زن گفتم: يا نامه را مىدهى يا ترا مىكشم (در بعض روايات «... يا ترا عريان مىكنم») او از ترس، نامه را از لاى موهايش در آورد. آن را خدمت رسول خدا صلىاللهعليهوسلم برديم. نامه از حاطب بود به سوى گروهى از مشركين كه خبر حركت مسلمانان را به سوى مكه داده بود. آن حضرت به حاطب گفت: اين چيست؟ گفت: تعجيل نكن. من اين نامه را كه نوشتم نه از دين برگشتم و نه راه كفر پيش گرفتم. اين مسلمانان هر يك كسى را دارند كه در مكه آنان را پناه دهد و من كسى را ندارم. خواستم بدينوسيله براى خود پشتيبانى بيابم. حضرت فرمود: حاطب راست مىگويد و درباره او جز خير نگوييد. عمر گفت: او منافق شد و به مسلمانان خيانت كرد. اجازه بده گردنش را بزنم...»(1).
>در بعض روايات آمده است كه عمر اين جمله را دو بار گفت: يكبار قبل از سؤال و جواب رسول خد صلىاللهعليهوسلم با حاطب و بار ديگر بعد از آنكه آن حضرت فرمود: او راست مىگويد و درباره او جز خير نگوئيد.اين هم يكى ديگر از مواردى است كه عمر نشان داد مىتوان با دستور پيامبر مخالفت كرد.
نكته ديگرى كه در داستان فوق ديده مىشود ايمان أمير المؤمنين عليهالسلام به گفته پيامبر صلىاللهعليهوآله است كه اگر حضرتش همراه مقداد و زبير نبود آن زن مىرفت و خبر به مشركين مكه مىرسيد.
بخارى در يكى از روايات (ج 8 ص 32) كه عنوان آن چنين است: «من لم ير اكفار من قال ذلك متأولا أو جاهلا» مىخواهد آنچه را كه در باب قبل از آن گفته تخصيص بزند. روايت باب قبل چنين است:
«هر كه مؤمنى را به كفر نسبت دهد مثل اين است كه او را كشته است و كسى هم كه مؤمنى را بكشد در آتش جهنم
معذب خواهد بود». او مىخواهد بگويد كه اگر كسى به مؤمنى چنين نسبتى داد و اين كار از روى جهل و يا با تأويلى
(1) الف - صحيح بخارى، ج 5، ص 99، باب قصة غزوة بدر، باب فضل من شهد بدرا؛ وص 185، باب غزوة فتح؛ وج 6، ص 186، تفسير سوره ممتحنه؛ وج 8، ص 32، كتاب الادب، باب من لم ير اكفار من قال ذلك متأولا أو جاهلا؛ وص 71، كتاب الاستئذان، باب من نظر في كتاب من...؛ وج 9، ص 23، كتاب استتابة المرتدين، آخرين حديث.
ب - صحيح مسلم، ج 4، ص 1941 و 1942، كتاب فضائل الصحابة، باب 36، ح 161، و حديث بعد.
ج - سنن ترمذى، ج 5، ص 382، كتاب التفسير، باب 60، ح 3305.
د - سنن أبي داود، ج 3، ص 47، كتاب الجهاد، باب في حكم الجاسوس إذا كان مسلما، ح 2650.
قسمتى از روايت صحيح بخارى كه به بحث ما مربوط مىشود چنين است: (ج 5 ص 99)
«... فقال النبى صلىاللهعليهوسلم : صدق ولا تقولوا له إلاّ خيرا. فقال عمر: أنه قد خان اللّه ورسوله والمؤمنين فدعنى فلاضرب عنقه...».
آرى اين محدث مىخواهد دامن عمر را تطهير كند كه اگر او به مؤمنى نسبت نفاق داد از روى جهل و يا تأويل غلط بوده است؛ پس نه او را كشته و نه در آتش جهنم معذب خواهد بود. سؤال ما اين است كه آيا در مورد حاطب، عمر جاهل بود و يا تأويل غلط نمود؟ مگر رسول خدا صلىاللهعليهوآله نفرمود كه او راست مىگويد و درباره او جز خير نگوئيد؟ آيا نسبت نفاق دادن به يك مؤمن گفتار خير است؟ آيا بعد از آن جمله پيامبر صلىاللهعليهوآله مىتوان پذيرفت عمر جاهل بود؟ مگر آنكه بگوئيم روايت باب قبل صحيح نيست و اين نيز توهين به صحيح بخارى است يا اينكه بگوئيم كه عمر بعد از آن توبه كرد ولى هنگام وفات رسول خدا صلىاللهعليهوآله توبه را شكست و يا غير از اينها از محاملى كه اهل سنت براى توجيه كار عمر بايد دست و پا كنند.
>يكى از مواردى كه اهل سنت -از جمله صاحبان صحاح- براى توجيه بدعت عمر دست و پا مىكنند مسأله تغيير حد شارب الخمر است. از يكطرف روايت مىكنند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله براى شارب الخمر حدى معين نفرمود و از طرف ديگر روايت مىكنند كه سنت در حد شارب الخمر 40 تازيانه بوده است و چون در زمان عمر به خاطر فراوانى ميوهها از جمله انگور، شرابخوارى زياد شد عمر تصميم گرفت كه آن را زياد كند و لذا با اطرافيانش مشورت كرد و تصميم بر آن شد كه آن رابه 80 ضربه شلاق برسانند.
ما از تعارض بين رواياتى كه مىگويد رسول خدا صلىاللهعليهوآله حدى معين نفرمود و دسته ديگر كه مىگويد حد آن را 40 ضربه شلاق معين فرمود، مىگذريم و به روايت حد خوردن وليد فاسق مىپردازيم. مسلم و ابن ماجه و ابو داود در بعض رواياتشان نوشتهاند: آنگاه كه أمير المؤمنين عليهالسلام دستور به تازيانه زدن وليد را صادر مىفرمايد چون 40 تازيانه زده شد مىفرمايد رسول خدا صلىاللهعليهوآله 40 ضربه زد و ابوبكر هم 40 ضربه و عمر 80 ضربه و همه آنها سنت است!(1) >اگر مراد از سنت، سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله است - چنانچه در پاورقى ابن ماجه آمده و حق نيز همين است- كه آن حضرت مطابق روايات صحاح يا حدى معين نفرمود و يا حد آن را 40 ضربه شلاق قرار داد نه 80 ضربه و اگر مراد از سنت اعم از سنت آن حضرت و سنت عمر است كه در آن صورت هر امرى كه خلاف سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله باشد بدعت است نه سنت؛ و بدعت -چنانچه مىآيد- هر چه باشد گمراهى است.
آرى سنت عمر -بر خلاف سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله - 80 ضربه شلاق به عنوان حد شرابخوار معين گرديد و اين
سنت بعد از او نيز ثابت ماند و سنت پيامبر صلىاللهعليهوآله از ميان رفت، و از ميان فقهاى اربعه اهل سنت فقط شافعى است كه
(1) الف - صحيح بخارى، ج 8، ص 196 و 197، كتاب الحدود، باب ما جاء في ضرب شارب الخمر، و چند باب بعد.
ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 32 - 1330، كتاب الحدود، باب 8، ح 39 - 35.
ج - سنن ابن ماجه، ج 2، ص 858، كتاب الحدود، باب حد السكران، ح 2571.
د - سنن ترمذي، ج 4، ص 38، كتاب الحدود، باب ما جاء في حد السكران، ح 1443.
ه - سنن أبي داود، ج 4، ص 4 - 163، كتاب الحدود، باب الحد في الخمر، ح 81 - 4479.
در اينجا به روايت شماره 35 از صحيح مسلم توجه مىكنيم: «.. إنّ النبى صلىاللهعليهوسلم أتى برجل قد شرب الخمر فجلده بجريدتين نحو اربعين. قال: و فعله ابوبكر. فلما كان عمر استشار الناس فقال عبد الرحمن (بن عوف) اخف الحدود ثمانين. فأمر به عمر».
ه - دستور به پيامبر صلىاللهعليهوآله و زدن فرستاده او
>«ابو هريرة مىگويد: ما اطراف رسول خدا صلىاللهعليهوسلم نشسته بوديم. با ما ابوبكر و عمر و عدهاى بودند. حضرتش از ميان ما برخاست. آمدنش طولانى شد. ترسيديم برايش حادثهاى اتفاق افتاده باشد. برخاستيم و من از همه جلوتر رفتم تا به باغى از انصار - از طايفه بنى النجار - رسيدم. اطرافش را گشتم درى نديدم. جدولى ديدم كه آب از آنجا درون باغ مىرفت. همچون روباه توانستم از آن راه آب داخل باغ شده و بر رسول خدا صلىاللهعليهوسلم وارد شوم. حضرت پرسيد: ابو هريرهاى؟ گفتم: آرى يا رسول اللّه. گفت: چه خبر؟ گفتم: شما بين ما بوديد و رفتيد و آمدنتان طولانى شد ترسيديم حادثهاى برايتان اتفاق افتاده باشد و من زودتر از همه از راه آب وارد باغ شدم و بقيه پشت سرم مىباشند. حضرت در حالى كه كفشهايش را به من مىداد فرمود: اى ابو هريرة! اين را بگير و برو هر كه را كه در پشت اين باغ ديدى كه گوينده «لا اله إلاّ اللّه» است در حالى كه قلبش به آن يقين دارد به او مژده بهشت بده. اول كسى را كه ديدم عمر بود. گفت: اين كفشها چيست؟ گفتم: كفش رسول خدا صلىاللهعليهوسلم است و مرا با همين فرستاد كه هر كه گوينده «لا اله إلاّ اللّه» است در حالى كه قلبش به آن يقين دارد به او مژده بهشت بدهم. عمر با دست به سينهام زد كه محكم بر زمين نشستم(2) و گفت: برگرد >اى ابو هريرة! برگشتم و گريه كنان نزد رسول خدا صلىاللهعليهوسلم رفتم. عمر هم پشت سرم آمد. حضرت به من فرمود: «چه شده اى ابو هريرة؟» گفتم: عمر را ديدم و پيام شما را به او رساندم؛ او محكم به سينهام زد و من از پشت به زمين افتادم. به من گفت: برگرد. رسول خدا صلىاللهعليهوسلم فرمود: اى عمر چرا چنين كردى؟ گفت: اى رسول خدا آيا ابو هريره را با كفشهايت فرستادى كه بگويد هر كه را ديدى كه مىگويد «لا اله إلاّ اللّه» در حالى كه قلبش بدان يقين دارد به بهشت مژده دهد؟ فرمود: آرى، گفت: اين كار را نكن من مىترسم كه مردم به همان تكيه كنند. بگذار اينان عمل كنند. حضرت فرمود: «بگذار»(3).
>ما درباره مضمون روايت فوق و نيز ساير رواياتى كه وارد شده كه گوينده كلمه توحيد اهل بهشت است، كارى نداريم؛ كه اين خود بحث مستقلى را مىطلبد. مىخواهيم بگوئيم وقتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله كسى را به عنوان فرستادهاش همراه پيامى به سوى شخصى يا جمعيتى فرستاد بر فرض محال - والعياذ بالله - كه اين پيام نابجا بوده باشد آيا بر پيامآور گناهى هست كه بايد با او چنان برخورد خشنى شود؟ اگر دشمن انسان، كسى را مأمور رساندن پيامى كند با او چه بايد كرد؟ تا چه رسد فرستاده شخصيتى چون رسول خدا صلىاللهعليهوآله آن هم با پيامى مسرت بخش. پادشاهان ايران و روم با آن همه كبر و غرورشان با فرستاده رسول خدا صلىاللهعليهوآله كارى نداشتند و اين امرى عقلائى و رايج است و عمر كه مىگويند هميشه با رسول خدا صلىاللهعليهوآله بود چگونه اين را از حضرتش نياموخت! آيا اين است نتيجه مصاحبتهاى(1) الفقه على المذاهب الاربعة.
(2) جمله متن چنين است: «فخررت لاستى».
(3) صحيح مسلم، ج 1، ص 59، كتاب الايمان، باب 10، ح 52.
سؤال ديگرى كه در اينجا مطرح است اين است: آيا آورنده دين بهتر به رموز آن آگاه است يا افرادى كه از آن چيزى نمىدانند؟ چگونه عمر به خود جرأت مىدهد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله را از دادن چنين پيامى نهى كند؟ آيا او بهتر از آن حضرت مىدانست؟ آيا باور كردنى است كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله نيز - چنانچه در آخر حديث آمده - با نهى عمر پيام خويش را پس گرفت؟ يا بايد گفت: قرآن كه كلام آن حضرت را وحى مىداند درست نيست و يا بايد آخر حديث فوق را نادرست دانست. چه آنكه اينگونه پيامها اگر وحى نباشد، مردم را به گمراهى انداختن است و اگر وحى باشد - كه هست - يقينا حضرتش آن را اعلان كرده و با امر و نهى و يا حتى تهديد و ايذاء و شكنجه كسى دست از رساندن پيام بر نمىدارد. از اينها گذشته مگر اين اولين و آخرين بار بود كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله چنين مطلبى را فرمود؟ روايات زيادى داريم كه آن حضرت فرمود: اگر كسى ايمان و يقين به كلمه توحيد داشته باشد اهل بهشت است و شكى نيست كه ايمان واقعى به خدا همراه دور انداختن خدايان ساختگى كه مظاهر فريبنده دنيا از جمله آن خدايان مىباشد، انسان را در مقابل خدا و تعاليم و دستوراتش مطيع و منقاد نموده و هرگز گرد معصيت و نافرمانى خدا نمىگردد و اگر مىبينيم عدهاى با آنكه مسلمانند اهل گناهند، علت اصلى آن باور نداشتن قلبى به خدا و وعدهها و وعيدهايش مىباشد. چنانچه در روايات اهل بيت عليهمالسلام وارد شده است: «هر كه كلمه لا اله إلاّ اللّه را با اخلاص بگويد اهل بهشت است و اخلاص آن اين است كه كلمه مزبور او را از محرمات الهى نگهدارد»(1).
>در هر حال ما آنچه كه از داستان منقول از ابو هريرة مىفهميم اين است كه عمر در مقابل رسول خدا صلىاللهعليهوآله نه تنها مطيع نبود بلكه در مواردى مخالفت هم مىنمود ولابد اين هم از فقه او است!>سائب بن يزيد مىگويد من در مسجد (يعنى مسجد النبى) ايستاده بودم. مردى سنگريزهاى به من پرتاب كرد. نگاه كردم ديدم عمر است. گفت: برو اين دو نفر را بياور. آن دو را آوردم. گفت: شما اهل كجا هستيد گفتند: اهل طائف. گفت: اگر اهل اين شهر بوديد شما را عذاب مىكردم(2). در مسجد رسول خدا صلىاللهعليهوسلم صدا بلند مىكنيد!؟»(3).
>ما نمىدانيم كه جناب عمر اين حكم فقهى را از كجا به دست آورد كه اگر كسى صدا در مسجد بلند كند حكمش ايذاء به او است؟ آيا در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله كسى صدا در مسجد بلند كرد و آن حضرت او را تنبيه كرد و يا حتى از آن نهى كرد؟ -گر چه نهى به تنهائى دليل بر لزوم تنبيه نيست و اگر هم اثبات شود كه اين نهى تحريمى است نه تنزيهى (يعنى حرام است نه مكروه) دليل ديگرى لازم است كه لزوم تنبيه را اثبات كند-(4). >بخارى در همين باب حديث ديگرى نقل مىكند و آن اينكه:(1) بحار الانوار، ج 8، ص 359. روايت از امام جعفر صادق عليهالسلام است.
(2) جمله متن چنين است: «لاوجعتكما».
(3) صحيح بخارى، ج 1، ص 127، كتاب الصلاة، باب رفع الصوت في المساجد.
(4) مثال آن در شريعت مقدس اسلام فراوان است. چنانچه دروغ، غيبت و امثال آن حرام است، ولى براى آن حدى يا تعزيرى معين نشده است.
>«پسر كعب بن مالك -عبد اللّه- مىگويد: پدرم از «ابن أبي حدرد» طلبى داشت و در مسجد از او آن را طلب نمود. صداهاى آن دو در مسجد بلند شد. طورى كه رسول خدا صلىاللهعليهوسلم كه در منزلش بود آن را شنيد. پرده حجره را كنار زد و فرمود: اى كعب! گفت: بلى يا رسول اللّه! حضرت با دستش اشاره كرد كه نصف آن را درگذر كعب گفت: چشم. حضرت فرمود: برخيز و آن را ادا كن».
ملاحظه فرموديد كه در اينجا نيز دو نفر در مسجد صدا بلند كردند و رسول خدا صلىاللهعليهوآله صداى آنها را شنيد و حتى با اشارهاى يا كنايهاى نفرمود كه صدا را پايين بياوريد. ولى عمر -كه به قول صاحبان صحاح هميشه با پيامبر بود- براى آن تعزير يا تنبيه مقرر مىدارد. مگر او مىتواند مسلمانان را به خاطر اعمالى كه انجام مىدهند و نهى شارع نيز در آن نيست تنبيه كند؟ رسول خدا صلىاللهعليهوآله فراريان جنگ را -با آنكه مرتكب گناهى بزرگ شدند- هرگز تنبيه نفرمود. چگونه عمر به خود اجازه مىدهد براى كسى كه فقط صدا در مسجد بلند كرده تنبيهى مقرر كند؟!
>حسان(1)، شاعر مخصوص پيامبر بود. او گاهى به مناسبتها(2) يا در مدح رسول خدا صلىاللهعليهوآله و يا بدگوئى از مشركين و >امثال آن اشعارى مىسرود. رسول خدا صلىاللهعليهوآله براى او در مسجد محل مخصوصى را معين فرمود و به او دستور خواندن اشعارش را كه به نفع اسلام وعليه دشمنان بود صادر مىفرمود.
«روزى عمر از مسجد عبور مىكرد و حسان در آنجا شعر مىخواند عمر نگاه تندى به او كرد (و در بعض روايات مسند احمد آمده است كه به او گفت: «مه». يعنى دست بردار) حسان به او گفت: من در اينجا شعر مىخواندم و از تو بهتر در اينجا حاضر بود (و مرا منع نمىكرد) سپس رو به ابو هريره كرد و گفت: ترا به خدا قسم آيا شنيدى كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىفرمود: «از جانب من جواب بده. خدايا او را به روح القدس تأييد فرما؟» گفت: آرى»(3).
>اگر ديندارى عمر چنان است كه در خواب مذكور نقل شده، چرا بايد از عملى كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله بدان امر مىفرمود نهى كند؟ مگر او خود را جانشين آن حضرت و ادامه دهنده راه آن بزرگوار نمىداند؟ ممكن است اهل سنت(1) يكى از اتفاقات جالب اين است كه «حسان» و پدرش «ثابت» و جدش «منذر» و پدر منذر، «حرام» هر يك 120 سال عمر كردند.
(2) از جمله آن مناسبتها در روز غدير و پس از منصوب شدن أمير المؤمنين عليهالسلام به جانشينى بود علامه امينى در جلد 2 «الغدير» ص 34 به بعد به نقل از 12 تن از علماى اهل سنت شعر او را كه در محضر رسول خدا صلىاللهعليهوآله و در ميان مردم حاضر در آن اجتماع عظيم و با شكوه آن را خواند نقل مىكند. او در شعرش از كلمه «مولى» همان را بيان مىكند كه شيعه در طول تاريخ بدان اعتقاد داشته است.
مختصرى از مشروح جريان غدير را در كتابمان «اهل بيت عليهمالسلام در صحاح» مطالعه فرمائيد.
بد نيست بدانيد كه همين آقاى حسّان سرانجام از على عليهالسلام برگشت.
(3) الف - صحيح بخارى، ج 4، ص 136، كتاب بدء الخلق، باب ذكر الملائكة - با حذف اين جمله كه: «عمر به او نگاه تندى كرد» - (وكم له من نظير!)
ب - صحيح مسلم، ج 4، ص 1932، كتاب فضائل الصحابة، باب 34، ح 151.
ج - سنن أبي داود، ج 4، ص 303 و 304، كتاب الادب، باب ما جاء في الشعر، ح 5013 و 5015.
د - سنن نسائى، ج 2، ص 52، كتاب المساجد، باب 24، ح 712.
متن روايت مسلم چنين است: «... أنّ عمر مرّ بحسّان وهو ينشد الشعر في المسجد فلحظ اليه فقال: قد كنت انشد وفيه من هو خير منك...».
در پاسخ بايد گفت كه ابو هريره -كسى كه فقط سه سال محضر رسول خدا صلىاللهعليهوآله را درك كرده بود- از عمر به سنت آگاهتر بود. در حاليكه اهل سنت عمر را اعلم اصحاب به سنت مىدانند و حتى ابن أبي الحديد او را يكى از مجتهدين مىداند. آيا مىشود كسى مجتهد باشد ولى از سنت بى خبر؟ ما به خواست خدا در بحث علم عمر موارد متعددى را نقل خواهيم كرد كه عمر از آن آگاهى نداشت، ولى نمىتوان پذيرفت كه عمر در هيچيك از مجالسى كه حسان در آن مجلس در حضور رسول خدا صلىاللهعليهوآله و در مسجد شعر مىخواند حضور نداشت. اينان با روايتى كه مىگويد ابوبكر و عمر هميشه با پيامبر بودند چه مىكنند؟ پس بايد اين را هم به حساب مخالفت با سنت آورد كه او از اين نمونهها زياد دارد.
>نماز تراويح نمازهاى مستحبى است كه در شبهاى ماه رمضان خوانده مىشود. اين نماز در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله و ابوبكر و مدتى از خلافت عمر فرادى خوانده مىشد.
«شبى عمر وارد مسجد شد و چون ديد مردم به طور پراكنده نماز مىخوانند، گفت: اگر اينها را بر يك امام جمع كنيم بهتر است. لذا أبي بن كعب را به امامت برگزيد و چون شبى ديگر آنان را به جماعت ديد گفت: اين بدعت خوبى است»(1).
>لازم است بدانيم كه آيا رسول خدا صلىاللهعليهوآله كه از بدعت نهى كرده بدعت خوب را استثناء زده است؟ يا اينكه فرمود: هر بدعتى (چه به نظر ما خوب آيد و چه بد) گمراهى است.بدعت يعنى چيزى را كه شارع مقدس نياورده به عنوان امرى شرعى آن را جزء دستورات دين قرار دهيم. اين چيزى است كه در روايات متعددى از آن نهى شده است.
«... بهترين امور، كتاب خدا و بهترين هدايت، هدايت محمد بوده و بدترين امور، نوآورى (بدعت) و هر بدعتى گمراهى است».
«دو مطلب است (كه بايد توجه كنيد) كلام و هدايت. بهترين كلام، كلام خدا و بهترين هدايت، هدايت محمد است. پرهيز باد تو را از نوآورى در امور كه بدترين امور نوآورى بوده و هر نوآورى بدعت و هر بدعتى گمراهى است»(2).
>«هر كه در امر ما چيزى ايجاد كند كه در آن نيست بايد رد شود»(3). >«پرهيز باد از امور ايجاد شده كه همه آنها بدعت است و هر بدعتى گمراهى است»(4).(1) صحيح بخارى، ج 3، ص 58، كتاب الصوم، باب فضل من قام رمضان.
متن قول عمر چنين است: «نعم البدعة هذه».
(2) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 17 و 18، مقدمه باب 7، ح 45 و 46.
اينك متن حديث شماره 46: «... ألا واياكم ومحدثات الامور فان شر الامور محدثاتها وكل محدثة بدعة وكل بدعة ضلالة...».
(3) الف - صحيح بخارى، ج 3، ص 241، كتاب الشهادات، باب إذا اصطلحوا على صلح جور فالصلح مردود.
ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 1343، كتاب الاقضية، باب 8، ح 17.
ج - سنن أبي داود، ج 4، ص 200، كتاب السنة، باب في لزوم السنة، ح 4606.
متن روايت بخارى چنين است: «... قال رسول اللّه: من أحدث في أمرنا هذا ما ليس فيه فهو ردّ».
(4) سنن أبي داود، ج 4، ص 201، ح 4607.
«... اياكم ومحدثات الامور فان كل محدثة بدعة وكل بدعة ضلالة».
حال مىخواهيم بدانيم كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله درباره بدعت گذار چه فرموده است:
«خداوند از بدعت گذار نه روزه قبول مىكند نه نماز و نه صدقه و نه حج و نه عمره و نه جهاد و نه مال و عوضى. (چنين كس) از اسلام خارج مىشود همانگونه كه مو از خمير خارج مىگردد»(2).
>«... هر كه مردم را به گمراهى دعوت كند (توجه داشته باشيد كه هر بدعتى گمراهى است) گناه همه آنها كه از آن پيروى كردند گردن او است بدون آنكه از گناه آنان كم شود»(3). >البته اين شبههاى است كه از مجموع روايات صحاح به ذهن مىرسد و از اهل سنت مىخواهيم پاسخ آن را بدهند و از آنها تقاضا داريم اگر نتوانستند پاسخ دهند شيعيان را به كفر و زندقه و ارتداد و امثال آن نسبت ندهند؛ زيرا اگر قرار باشد هر كس كه شبههاى را مطرح كرد او را طرد كرده و تكفير نمايند، راه وصول به حق مسدود مىشود. البته اگر توهين به رسول خدا صلىاللهعليهوآله و نسبت هذيان دادن به او دليل بر فقه عمر باشد، اين نيز مىتواند دليل ديگرى بر فقه او بوده و گفته شود كه اگر رسول خدا صلىاللهعليهوآله زنده بود آن را امضاء مىكرد. چنانچه موارد ديگرى هم كه از او گفتيم و خواهد آمد همه را با همين دليل مىتوان توجيه كرد. قضاوت با اهل انصاف.>در توضيح عنوان فوق بايد گفت كه اگر مردى زنش را طلاق رجعى دهد (يعنى طلاقى كه بتواند در زمان عده بدون عقد به او رجوع كند) و در عده رجوع كند و مجددا طلاق دهد و باز هم رجوع كند و براى بار سوم طلاق دهد، ديگر حق رجوع ندارد و اگر بخواهد با آن زن زندگى كند بايد كس ديگرى با او ازدواج كند و آن دومى او را طلاق دهد كه در اين صورت شوهر اول مىتواند پس از پايان عده او را به عقد خود در آورد.
از نظر فقه شيعه -كه از قرآن و سنت فهميده مىشود (واينجا جاى بحث آن نيست)- سه طلاق مزبور بايد جدا از
(1) الف - صحيح بخارى، ج 3، ص 91، كتاب البيوع، باب النجش؛ وج 9، ص 132، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب إذا اجتهد العامل... .
ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 1344، كتاب الاقضية، باب 8، ح 18.
ج - سنن أبي داد، ج 4، ص 200، ح 4606.
حديث بخارى چنين است: «... من عمل عملا ليس عليه امرنا فهو رد».
(2) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 19، مقدمه باب 7، ح 49.
«قال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : لا يقبل اللّه لصاحب بدعة صوما ولا صلاة ولا صدقة ولا حجّا ولا عمرة ولا جهادا ولا صرفا ولا عدلا. يخرج من الاسلام كما تخرج الشعرة من العجين».
(3) سنن أبي داود، ج 4، ص 201، كتاب السنة، باب لزوم السنة، ح 4609.
«... من دعا إلى ضلالة كان عليه من الاثم مثل آثام من تبعه لا ينقص ذلك من آثامهم شيئا».
اكنون به روايات صحاح سرى مىزنيم:
«طلاق در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوسلم و ابوبكر و دو سال از خلافت عمر سه طلاق در يك مجلس يك طلاق به حساب مىآمد و چون عمر ديد كه مردم در اين امر تعجيل دارند آن را امضاء كرد (يعنى اجازه داد كه سه طلاق در يك مجلس همان سه طلاق باشد) »(1).
>چنانچه ملاحظه مىفرمائيد علت امضاى عمر و حكم به غير سنت دادن به خاطر تعجيل مردم بود. آيا تعجيل مردم مىتواند باعث تغيير حكم خدا شود؟«به رسول خدا صلىاللهعليهوسلم خبر دادند كه مردى زنش را در يك مجلس سه طلاقه كرد. حضرت با خشم برخاست. آنگاه فرمود: آيا با كتاب خدا بازى مىشود در حالى كه هنوز من در ميان شما هستم!؟ تا آنجا كه مردى برخاست و گفت: آيا او را نكشم؟»(2).
>بنگريد كه چگونه رسول خدا صلىاللهعليهوآله از آنچه كه عمر آن را امضاء كرد عصبانى شده و آن را بازى با كتاب خدا مىداند؛ چه آنكه در قرآن آمده است:«الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَاِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِاِحْسانٍ... الآية»(3).
>پس بايد -مطابق آيه فوق- طلاقها جدا از هم باشد تا گفته شود «دو بار» طلاق داد و به دو يا سه طلاق در يك مجلس نمىگويند «دو بار» يا «سه بار».در آيه بعد آمده است كه: «اگر بار سوم او را طلاق داد ديگر آن زن بر او حلال نيست مگر آنكه با مرد ديگرى ازدواج كند».
چنانچه ملاحظه مىفرماييد قرآن به صراحت كيفيت طلاق رجعى را و اينكه سه طلاق جدا از هم بايد باشد بيان
كرده و حديث نبوى مذكور در سنن نسائى -كه گذشت- اشاره به همين آيات دارد، و لذا مىبينيم كه هم در زمان
رسول خدا صلىاللهعليهوآله و هم در زمان ابوبكر و هم دو سال از خلافت عمر به همان دستور عمل مىشد. آيا باز هم براى كسى
شبههاى مىماند كه امضاى عمر بدعتى ديگر در دين بود كه بيش از هزار سال مردم سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله ، و مهمتر از
آن كتاب خدا، را در اين امر كنار زدند و به خاطر جهلشان از حكم خدا -كه مقصر اصلى در اين جهالت، علما و فقهاى
عامه مىباشند- به سنت عمر (و در حقيقت بدعت او) عمل مىكردند تا آنكه اخيرا قول فقهاى اربعه خود را كنار زده
و از نظرات فقهاى شيعه -كه همان اسلام ناب و خالص است- پيروى كردند. گر چه براى خود دلايل ديگرى ذكر
(1) الف - صحيح مسلم، ج 2، ص 1099، كتاب الطلاق، باب طلاق الثلاث، ح 17 - 15.
ب - سنن أبي داود، ج 2، ص 261، كتاب الطلاق، باب نسخ المراجعه بعد التطليقات الثلاث، ح 2199 و 2200.
ج - سنن نسائى، ج 6، ص 145، كتاب الطلاق، باب 8، ح 3403.
اولين حديث صحيح مسلم: «عن ابن عباس قال: كان الطلاق على عهد رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم و أبي بكر وسنتين من خلافة عمر طلاق الثلاث واحدة فقال عمر بن الخطاب: إنّ الناس قد استعجلوا في امر قد كانت لهم فيه اناة فلو امضيناه عليهم فامضاه عليهم».
(2) سنن نسائى، ج 6، ص 142، كتاب الطلاق، باب 6، ح 3398.
«أخبر رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم عن رجل طلق امرأته ثلاث تطليقات جميعا فقام غضبانا ثمّ قال: أ يلعب بكتاب اللّه وأنا بين أظهركم. حتى قام رجل وقال: يا رسول اللّه ألا أقتله؟».
(3) آيه 229 از سوره بقرة؛ يعنى طلاق (رجعى) دو بار است (كه در هر دو بار مىتوان رجوع كرد و مرد وظيفه دارد كه) يا به معروف و نيكى (همسرش را) نگه دارد يا با خوبى و خوشى (و نه با دعوا و...) او را طلاق دهد... .
در اينجا توجه خوانندگان محترم را به آنچه كه نويسنده كتاب «الفقه على المذاهب الاربعة» در مبحث تعدد طلاق نوشته جلب مىكنيم:
«اگر مردى زنش را در يك مجلس سه طلاقه كند به اينكه بگويد: تو سه طلاقه هستى، از نظر مذاهب اربعه، سه طلاق محسوب مىشود، و اين رأى جمهور است. بعض از مجتهدين با آن مخالفت كردهاند؛ مانند «طاووس»، «عكرمه»، «ابن اسحاق» و در رأس آنها «ابن عباس». اينان گفتند كه يك طلاق محسوب مىشود نه سه طلاق و دليل آنها روايتى است كه مسلم آن را نقل كرده است (سپس روايت مسلم را كه گذشت مىنويسد، آنگاه چنين ادامه مىدهد) اين حديث صريح است كه اين مسأله اجماعى نيست(1). چه آنكه رأى بعض مجتهدين مثل ابن عباس و طاووس و >عكرمه خلاف آن است؛ و از قواعد اصولى بر مىآيد كه تقليد مجتهد واجب نيست. پس چنين نيست كه از يك مجتهد خاص بايد تقليد كرد. بنابراين از قول مجتهدى از مجتهدين امت اسلامى كه نظر او ثابت شده مىتوان تقليد كرد(2) و >چون ثابت شد كه ابن عباس چنين گفت، تقليد از او در اين رأى صحيح است.
از مسأله تقليد گذشته، به ذات دليل كه بنگريم آن را قوى مىيابيم. چه آنكه ائمه (اهل سنت) همه قبول دارند كه در
زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله نيز چنين بود (يعنى سه طلاقه در يك مجلس يك طلاق محسوب مىشد) و كسى هم روايت
مسلم را رد نكرده است و تنها دليل آنها اين است كه عمل عمر و موافقت بيشتر اصحاب با او نشان مىدهد كه حكم
مزبور (يك طلاق محسوب شدن) موقت و تا زمان عمر بوده است و عمر آن را با ذكر حديثى كه براى ما نقل نشده نسخ
كرده است(3). دليل اين امر هم اجماع است. زيرا اجماع اصحاب بر رضايت عمل عمر دليل است بر اينكه عمر آنان
>را قانع كرده است كه نزد او دليلى وجود دارد(4) و ضرورتى ندارد كه سند اجماع را بدانيم -آنچنانكه در اصول مقرر
>شده است- ولكن واقعيت اين است كه اجماعى وجود ندارد. زيرا بسيارى از مسلمانان با آن مخالفت كردهاند و از
چيزهائى كه شكى در آن نيست اين است كه ابن عباس مجتهدى است كه در دين به او رجوع مىشود و چنانچه
گذشت تقليد از او جايز است و تقليد از عمر در آنجا كه رأى او است واجب نيست -گر چه او نيز مجتهد است(5) - و
(1) بى انصافى و تعصب نويسنده را بنگريد كه چگونه حديثى را كه خود آن را صحيح مىداند و نشان مىدهد كه سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله در مورد سه طلاقه در يك مجلس چه بوده است، اين گونه توجيه مىكند كه حديث مزبور نشان مىدهد كه اين مسأله اجماعى نيست. مگر مجتهد مىتواند خلاف سنت ثابت فتوى دهد؟ همه همت علما و مجتهدين اين است كه بتوانند با استفاده از قرآن و سنت حكم واقعى خداوند را بيابند و مردم را بدان راهنمائى كنند. حال كه حكم خدا معلوم شد ديگر اختلاف و عدم اجماع معنى ندارد.
(2) اگر چنين است چرا مذهب را به عدد 4 محدود كرديد؟ مگر فقهاى شيعه مجتهد نيستند؟ پس چه شد كه حاضر نيستيد از آنها تقليد كنيد؟ آيا بعد از ائمه اربعه، ديگر مجتهدى در ميان علماى اهل سنت پيدا نشد؟ اگر نشد كه واى به حالتان و اگر شد چرا اسمى از او به عنوان عالمى جايز التقليد در كتابها نيست؟
(3) باز هم تعصب را بنگريد كه بر خلاف آنچه كه مسلم نقل كرده و كسى هم آن را رد ننموده، مطلب مىنويسد و از اين جمله تغافل مىكند كه: «... و چون عمر ديد كه مردم در اين امر تعجيل دارند آن را امضاء كرد». يعنى امضاى عمر به خاطر تعجيل مردم بود نه ذكر حديث و نسخ حكم قبلى.
(4) آيا عمل مردم به آنچه كه عمر گفت دليل بر رضايت آنان و مهمتر از اين دليل بر وجود روايتى مىباشد؟ مگر بدعت او در نماز تراويح (كه خود صريحا به بدعت بودن آن اقرار كرده است) كه هنوز هم بدان عمل مىشود، دليل بر نقل حديثى از جانب او بوده است؟
(5) در صحت اين ادعا همين بس كه بدانيم او نه تنها از بسيارى از دستورات نبى مكرم اسلام صلىاللهعليهوآله بى خبر بود بلكه بعض آيات قرآن را نيز نمىدانست (چنانچه نمىدانست كه در نبود آب بايد تيمم كرد) و مهمتر از آن معناى بعض كلمات را بلد نبود -همچون معناى «كلاله»-.
چنانچه ملاحظه مىفرمائيد نويسنده كتاب «الفقه على المذاهب الاربعة» -«عبد الرحمن الجزيرى»- با دلائل خود قول ابن عباس را ترجيح داده و با آنكه ائمه اربعه آنها نظر عمر را برگزيده و سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله را رها كردند، آن را مغاير با آنچه كه در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله و ابو بكر عمل مىشد دانسته و امضاى عمر را به عنوان كيفر برشمرده است. گر چه دلايل اين نويسنده در مواردى مورد قبول نيست (و ما به اهم آنها در پاورقى اشاره كرديم) ولى روىهمرفته به خوبى برمىآيد كه فتواى عمر خلاف سنت ثابت رسول خدا صلىاللهعليهوآله بوده و تا ساليان دراز بدان عمل مىشده است و اين فتوى باعث متروك گشتن سنت گشت. آيا باز هم مىتوانيم بگوئيم كه ديندارى عمر در حدى است كه در خواب مذكور نقل شده است؟!
>«ابن عباس و عبد الرحمن بن ازهر و مسور بن مخرمه، كريب -غلام ابن عباس- را مأمور كردند كه از عايشه درباره دو ركعت نماز بعد از عصر بپرسند و گفتند كه به ما خبر رسيد تو آن دو ركعت را مىخوانى و از يكطرف به ما خبر رسيد كه رسول خدا از آن نهى كرد. ابن عباس مىگويد من و عمر مردم را به خاطر همين نماز خواندن مىزديم(3). كريب >مىگويد وارد بر عايشه شدم و مسأله را از او پرسيدم. گفت: برو از أمّ سلمه بپرس. نزدش رفتم. گفت: شنيدم كه رسول خدا صلىاللهعليهوسلم از آن نهى كرد. آنگاه ديدم كه روزى بعد از خواندن نماز عصر دو ركعت نماز خواند. كنيزى را فرستادم تا از آن حضرت بپرسد... فرمود: عدهاى از «عبد القيس» نزدم آمدند و من نرسيدم كه دو ركعت بعد از ظهر را بخوانم و اين آن دو ركعت بود»(4).
(1) چه شده كه فقهاى اربعه اهل سنت و نيز فقها و دانشمندانشان در طول بيش از هزار سال نفهميدند كه ضرورتى بر پيروى از عمر نيست! چرا در ساير بدعتهاى او پيروى لازم است؟ مگر حرمت متعه نساء فتواى عمر نيست؟ مگر نماز تراويح بدعت او نيست؟
(2) نمىدانيم به اين استدلال قرن بيستمى بخنديم يا گريه كنيم! عمر به جاى آنكه با ديدن و شنيدن عمل خلاف سنت مردم، ناراحت شده و با تازيانهاش كه گاهى بيگناهى را بدان مىآزرد، آنان را كيفر كند و يا لا اقل -چنانچه از رسول خدا صلىاللهعليهوآله به نقل از سنن نسائى نقل كرديم- خشمگين شده و آنها را از اين عمل نهى كند كيفرشان را آن قرار دهد كه خود همان را خواسته و خيلى هم خوشحال مىشوند و اين بدعت همچنان باقى بماند تا اخيرا بيايند و آن را نقض كنند. آيا كيفر عمل خلاف، امضاى آن عمل است؟!
(3) لابد به خاطر اين گناه بزرگ!! -كه هم رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم مرتكب آن مىشد و هم عايشه- مردم را تنبيه مىنمود!
1 - رسول خدا صلىاللهعليهوسلم آن را قبل از عصر مىخواند. سپس روزى بعد از عصر آن را خواند و بعد از آن هميشه بعد از عصر مىخواند «... فصلاهما بعد العصر ثمّ اثبتهما. وكان إذا صلى صلاة اثبتها».
2 - هرگز رسول خدا صلىاللهعليهوسلم دو ركعت بعد از عصر را ترك نكرد. «ما ترك رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ركعتين بعد العصر عندى قطّ».
3 - دو نماز بود كه رسول خدا صلىاللهعليهوسلم در بيت من هرگز ترك نكرد -نه در خفا و نه در آشكارا- دو ركعت قبل از فجر و دو ركعت بعد از عصر. «صلاتان ما تركهما رسول اللّه في بيتى قط سرا ولا علانية: ركعتين قبل الفجر وركعتين بعد العصر».
آنچه كه ما از مجموع روايات فوق به دست مىآوريم اين است:
1 - رسول خدا صلىاللهعليهوآله يكبار دو ركعت بعد از ظهر را -به خاطر مشغلهاى- نخواند و آن را بعد از عصر خواند.
2 - اگر رسول خدا صلىاللهعليهوآله نمازى را به هر علتى در وقتى مىخواند -ولو در غير وقت اصليش- آن را برنامه هميشگى خود قرار مىداد!
3 - رسول خدا صلىاللهعليهوآله هرگز دو ركعت قبل از فجر و دو ركعت بعد از عصر را -چه مخفيانه و چه آشكارا- ترك نكرد.
4 - عمر -كه گوئيا حتى يكبار هم نماز بعد از عصر آن حضرت را نديده بود- مردم را به خاطر خواندن آن نماز كتك مىزد.
صرفنظر از تضاد در روايات چند نكته را تذكر مىدهيم:
1 - أمّ سلمه مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله آن را يكبار خواند و عايشه مىگويد كه آن حضرت هرگز آن را ترك نكرد.
2 - اگر عايشه مىدانست كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله هميشه آن را مىخواند چرا جواب مسأله آن سه نفر را به امّ سلمه ارجاع داد؟
3 - عايشه بعد از عصر آن نماز را مىخواند و عمر مردم را به خاطر همان، مىآزرد.
بهترين جوابى كه اهل سنت مىتوانند بدهند اين است كه بگويند عمر نهى از خواندن آن نماز را شنيده بود و عمل پيامبر را نديده و از آن بى اطلاع بود.
در پاسخ آن بايد گفت: أوّلاً -مگر براى هر گناهى كه مردم مرتكب شدند بايد كتك بخورند؟ و ثانيا - چاره ندانستن پرسيدن است. چرا مردم بايد چوب ندانستن او را بخورند؟ چرا اهل سنت مىگويند كه عمر بعد از ابو بكر اعلم اصحاب بود؟ و آيا نمىتوان اين را يكى از موارد براى نادرست بودن خواب ديندارى عمر دانست؟
يا - اعتراض به پيامبر صلىاللهعليهوآله در تقسيم
>«رسول خدا صلىاللهعليهوسلم مالى را تقسيم كرد. عمر مىگويد من گفتم: يا رسول اللّه غير اينان بر اينان سزاوارترند...»(1).
(1) الف - صحيح مسلم، ج 1، ص 571، كتاب صلاة المسافرين و قصرها، باب 54، ح 297.
ب - سنن ابن ماجه، ج 1، ص 366، كتاب اقامة الصلاة والسنة فيها، باب 107، ح 1159 (مشابه آن) خطاب رسول اللّه صلىاللهعليهوآله به ام سلمة -مطابق نقل مسلم چنين است: «يا بنت أبي امية! سألت عن الركعتين بعد العصر. انّه أتانى ناس من عبد القيس بالاسلام من قومهم فشغلونى عن الركعتين اللتين بعد الظهر. فهما هاتان».
(2) صحيح مسلم، ج 2، ص 730، كتاب الزكاة، باب 44، ح 127.
«قال عمر بن الخطاب: قسّم رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم قسما فقلت: واللّه يا رسول اللّه لغير هؤلاء كان أحق به منهم. قال: انهم خيرونى أن يسألونى بالفحش أو يُبَخّلونى فلست بباخل».
دنباله اين حديث هم نشان از ضعف ايمان بعض از اصحاب دارد كه در جاى خود بدان مىپردازيم.
آرى، اينان براى تصحيح بعض مخالفتهاى عمر مسائلى از قبيل «تأبير نخل» را مطرح كردند كه ما در كتابمان: «پيامبر صلىاللهعليهوآله در صحاح» تفصيلا متعرض آنها شده و پاسخ آن را هم دادهايم.
اعتراض عمر به رسول خدا صلىاللهعليهوآله -كه منحصر به همين مورد هم نيست- نشان از ضعف ايمان او دارد نه آنچه كه جاعلان حديث، مسأله خواب كذائى را ساختند؛ واصولا ايمان واقعى آن است كه در مقابل خدا و رسولش كاملا مطيع بوده و هرگز حتى در دل هم احساس نارضايتى نكنند تا چه رسد به زبان اعتراض كرده و حتى در مواردى آن حضرت را بيازارند.
>«زيد بن اسلم نقل مىكند كه عمر پسرش را كه كنيهاش ابو عيسى بود زد و مغيرة بن شعبة كنيهاش ابو عيسى بود. عمر به او گفت: آيا ترا كفايت نمىكند كه كنيهات ابو عبد اللّه باشد؟ گفت: همانا رسول خدا صلىاللهعليهوسلم مرا به اين كنيه ناميد. گفت: رسول خدا صلىاللهعليهوسلم گناهان گذشته و آيندهاش آمرزيده شد و من يكى از مسلمانان مىباشم(1). او تا آخر عمر >كنيهاش ابو عبد اللّه بود»(2).
>آيا باز هم مىتوان گفت عمر نمىدانست كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله كارى انجام داد و مخالفت او را به بىاطلاعى او نسبت داد؟ قطعا بايد گفت: عمر با علم به اينكه رسول خدا صلىاللهعليهوآله كنيه مغيره را ابو عيسى نهاد، آن را برگرداند. آيا اين عمل را جز اين مىتوان بيان كرد كه عمر صريحا با رسول خدا صلىاللهعليهوآله مخالفت كرده است؟ مگر ابو عيسى چه عيبى داشت كه آن را عوض كرد و پسرش را -بى آنكه گناهى مرتكب شده باشد- كتك زد؟ آيا اين هم -به قول ابن حجر- از فقه او بوده است؟گوئيا عمر انديشيد كه چون حضرت عيسى عليهالسلام پدر نداشت معنى ندارد كه به كسى بگوئيم «پدر عيسى!» و اگر
رسول خدا صلىاللهعليهوآله كنيه يكى را ابو عيسى نهاد علت آن است كه گناهان او آمرزيده است! با اين توجيه عمر، بايد گفت كه
به عقيده او رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله با اين عمل، مرتكب گناهى شده است ولى چون خداوند در سوره فتح آيه 2
خطاب به پيامبرش مىفرمايد كه گناهان گذشته و آينده تو آمرزيده است پس او مىتواند چنين كارى انجام دهد ولى ما
بايد از آن نهى كنيم چون معلوم نيست بر سر ما چه خواهد آمد! با اين حساب، ما بايد در كليه آنچه كه پيامبر انجام داد
ترديد داشته باشيم كه آيا اين هم جزء گناهانى است كه انجام داده و خداوند قبلا آن را بخشيده است يا نه!؟ خوانندگان
محترم خود تصور كنند كه اگر بخواهيم با اين ديد به كارهاى رسول خدا صلىاللهعليهوآله بنگريم به كجا خواهيم رفت. آيا جز اين
(1) كلمهاى كه عمر به كار برد اين است: «وأنا في جلجتنا» و در پاورقى آمده است: يعنى مثل مسلمانان مىباشيم، نمىدانيم بر سر ما چه خواهد آمد.
(2) سنن أبي داود، ج 4، ص 291، كتاب الادب، باب فيمن يتكنّى بابى عيسى، ح 4963.
چگونه ممكن است مسلمانى چنين اعتقادى داشته باشد! مگر رسول خدا صلىاللهعليهوآله نفرموده است كه من از همه شما با تقواترم(1)؟ آن بزرگوار اين جمله را موقعى فرمود كه سائل پنداشت اگر حضرتش كارى كند كه نبايد انجام دهد علت >آن بخشيده شدن گناهان گذشته و آينده او است كه آن حضرت جواب مذكور را به او دادند.
تقواى الهى ايجاب مىكند كه انسان دست از پا خطا نكند و لذا بايد گفت كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله -يعنى با تقواترين بشر- هرگز مرتكب گناهى نشد تا خداوند از او درگذرد.
بنابراين آيه مذكور در سوره فتح با توجه به آيه قبل آن (يعنى آيه اول از سوره) كه مىفرمايد: «ما فتحى آشكار را براى تو به ارمغان آورديم» اگر مورد دقت قرار بگيرد به خوبى مىنماياند كه نبايد كلمه «ذنب» به معناى گناه اصطلاحى باشد. زيرا آمرزش گناه ربطى به پيروزى (پيروزى صلح حديبيه يا فتح مكه) ندارد.
يكبار ديگر دو آيه را با هم ترجمه مىكنيم:
«ما فتحى آشكار براى تو نموديم تا خداوند گناهان گذشته و آينده ترا ببخشد».
آيا كسى مىتواند تصور كند كه فتح (مثلا) مكه مىتواند سبب آمرزش گناهان باشد! ولابد اگر مكه فتح نمىشد (يا به قولى ديگر صلح حديبيه به انجام نمىرسيد) گناهان رسول خدا صلىاللهعليهوآله همچنان بر دوش آن بزرگوار سنگينى مىكرد!
واقع امر اين است كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله به مسلمانان مژده پيروزى داده بود و چون مدتى گذشت و وعده آن حضرت محقق نشد، عدّهاى گمانهاى بدى نسبت به آن حضرت پيدا كردند و مراد آيه از «ذنب» همين گمانهاى بيجا كه از ضعف ايمان و احيانا شايعات منتشر شده از ناحيه منافقين سرچشمه گرفته است، مىباشد و چون وعده فوق به انجام رسيد مردم فهميدند كه اين گمانها بيهوده بوده و حضرتش با ارتباطش با وحى سخن گفته است و اين پيروزى عاملى شد كه بعدها هم نتوانند نسبت به آن حضرت گمانهاى بيجا بنمايند. اين است كه فرمود: «گناهان گذشته و آينده» يعنى هم آنچه را كه در گذشته درباره تو افكار بيجا داشتند و هم آينده كه چنين تصورهائى نداشته باشند. بنابراين گفتار عمر كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىتواند به كسى بگويد ابو عيسى چون گناهان گذشته و آيندهاش آمرزيده است و من نمىتوانم چون عاقبت كار من معلوم نيست يا دليل بر بى اطلاعى او است و يا بهانهاى براى مخالفت با فعل پيامبر صلىاللهعليهوآله . چنانچه در مخالفت با آوردن قلم و كاغذ بهانه او اين بود كه كتاب خدا ما را بس است. اگر اهل سنت اين جمله عمر را قبول دارند همه روايات نبوى را كنار بگذارند. چه آنكه وقتى كتاب خدا در اختيار ما است نيازى به سنت نبوى نداريم!
از اينها گذشته اگر بپذيريم كه نهادن كنيه ابو عيسى گناهى است؛ امثال «ابو عيسى ترمذى» صاحب صحيح بايد در قعر جهنم باشند!
در خاتمه اين بحث به دو نكته توجه مىنمائيم:
1 - مىگويند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله به عمر مژده بهشت داد. اگر چنين است چرا عمر مىگويد ما نمىدانيم بر سر ما
چه مىآيد. معلوم مىشود يكى از اين دو روايت صحيح نيست در حالىكه هر دو در صحيحترين كتابهاى روائى اهل
(1) صحيح مسلم، ج 2 ص 779 و 781، كتاب الصيام، بابهاى 12 و 13، ح 74 و 79. وقتى سائل گفت: «يا رسول اللّه! قد غفر اللّه لك ما تقدم من ذنبك وما تأخر. فقال له رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم أما واللّه أنى لاتقاكم لله وأخشاكم له».(متن حديث شماره 74).
2 - اگر عمر مىترسد كه كنيه مغيرة (ابو عيسى) باعث شود كه او به جهنم برود و لذا آن را برگرداند، همين مغيره با همين كنيه در زمان ابو بكر هم مىزيست و ابو بكر آن را برنگرداند. خود قضاوت كنيد كه حال ابو بكر چگونه است! آيا قول و فعل عمر صحيح بوده است يا نه!
>«عمر مىگويد:... به «خمر» (مشروبات مست كننده) خمر گويند چه آنكه عقل انسان را مىپوشاند...»(1).
>مطابق اين قول هر كه شرابخوار باشد بر عقل او سرپوشى گذاشته شده است. مىخواهيم بدانيم آيا عمر كه جمله فوق را گفته است خود از خمر پرهيز داشت؟با كمال تأسف بايد گفت: يكى از كسانى كه در جاهليت و اسلام -لا اقل تا سال هشتم هجرى- نتوانست از شرابخوارى دست بردارد شخص خليفه ثانى عمر بن الخطاب بود.
قبل از ذكر مدارك شرابخوارى عمر به آنچه كه در صحاح آمده توجه مىكنيم:
در منزل ابو طلحه انصارى مجلس شرابى ترتيب داده شد كه در آن اين افراد شركت داشتند:
1 - ابو طلحه (صاحب خانه)، 2 - ابو عبيده جراح (گور كن مكه)، 3 - أبي بن كعب، 4 - ابو دجانه - سماك بن خرشه - ، 5 - سهيل بن بيضاء، 6 - معاذ بن جبل، 7 - ابو ايوب و مردانى از اصحاب رسول خدا صلىاللهعليهوآله و گروهى از انصار و نيز انس بن مالك كه جوانترين آنها و ساقى قوم بود(2). در همين هنگام خبر رسيد كه شرب خمر حرام شد. >(سال هشتم هجرت). اينان ننوشتند كه «مردانى از اصحاب» چه كسانى بودهاند.
علامه امينى در ج 7 الغدير از ص 95 إلى ص 102 بحث جالبى در اين زمينه دارد و در ضمن آن از ابن حجر در فتح
البارى و عينى در عمدة القارى -كه هر دو در شرح صحيح بخارى مىباشد- نقل كرده است كه ابو بكر و عمر نيز جزء
آنان بودهاند. حتى گفتهاند كه ابو بكر در رثاء كشتههاى بدر از قريش اشعارى خواند و چون خبر به رسول خدا صلىاللهعليهوآله
رسيد با غضب نزدشان رفت و چون حضرتش را با آن حال ديدند گفتند: نعوذ بالله من غضب رسول اللّه. ابن حجر در
اصابه مىنويسد كه ابو بكر قبل از تحريم خمر شراب خورد و در رثاى كشته شدگان بدر از مشركين اشعارى سرود.
(1) الف - صحيح بخارى، ج 7 ص 137، كتاب الاشربة، باب ما جاء في أنّ الخمر ما خامر العقل.
ب - سنن أبي داود، ج 3 ص 324، كتاب الاشربة، باب اول، ح 3669.
«... والخمر ما خامر العقل...». (قسمتى از حديث صحيح بخارى).
(2) الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 67، تفسير سوره مائده.
«قال انس:... فانى لقائم أسقى ابا طلحة وفلانا وفلانا...». (لابد اسم آن دو نفر را فراموش كرده بود!).
ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 72 - 1570، كتاب الاشربة، باب اول، ح 9 - 3.
او اسامى مذكور در متن را در ضمن 4 حديث مىآورد.
ج - سنن أبي داود، ج 3 ص 325، ابتداى كتاب الاشربة، ح 3673.
«عن أنس قال: كنت ساقى القوم حيث حرمت الخمر في منزل أبي طلحة...».
(همين و ديگر هيچ).
د - سنن نسائى، ج 8 ص 300 و 301، كتاب الاشربة، باب 2 ح 5551 و 5552.
او در حديث شماره 5552 از قول انس چنين مىنويسد:
«كنت أسقى ابا طلحة وأبي بن كعب وابا دجانة في رهط من الانصار...».
اما آنچه كه در صحاح درباره شرابخوارى عمر آمده چنين است:
«عمر گفت: خدايا! در مورد خمر بيان كافى و روشنى بفرما. آيهاى كه در سوره بقره است نازل شد. «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فيهِما اِثْمٌ كَبِيرٌ... الآيه»(1).
>آيه را براى عمر خواندند. او گفت: خدايا در مورد خمر، بيانى روشن بفرما. (گوئيا از نظر عمر گناه بزرگ بيان روشنى نبود!) آيهاى كه در سوره نساء است نازل شد: «يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَأَنْتُمْ سُكارى»(2)>. آيه را براى >عمر خواندند. گفت: خدايا! در مورد خمر بيانى روشن بفرما. آيهاى كه در سوره مائدة است نازل شد. تا آنجا كه فرمود: «فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ»(3)>. يعنى آيا دست بر مىداريد؟ كه عمر دو بار گفت: دست برداشتيم(4). >ممكن است در پاسخ گفته شود كه از مجموع مجلس منعقد شده در منزل ابو طلحه و روايات صحاح چنين بر مىآيد كه ابو بكر و عمر تا قبل از نزول حرمت خمر شراب مىنوشيدند و بعد از آنكه حرام شد ديگر از آن نخوردند.مىگوئيم: أوّلاً هر چه كه در آن گناه باشد قطعا حرام است ولو آنكه داراى منافعى هم باشد و لذا نمىتوان گفت كه خداوند فرمود: در خمر گناهى بزرگ است ولى آن را حرام نكرد. مگر ممكن است كه چيزى حرام نباشد ولى مرتكب آن گناهكار باشد؟! ولذا عدهاى از علماى اهل سنت نوشتهاند كه حرمت خمر به آيه سوره بقره بوده است نه به آيه سوره مائدة(5).
>ثانيا - عمر تا آخر عمر دست از خوردن شراب مسكر برنداشت و حتى اتفاق افتاده كه ظرف شراب او را ديگرى خورد و مست شد و عمر نيز او را تازيانه زد(6)! >ثالثا - عمر خود دستور به خوردن نبيذ شديد مىداد و چاره آن را نيز اضافه كردن آب دانسته و صريحا مىگويد: «اگر از شدت نبيذى مىترسيد بدان آب بيفزائيد»(7).(1) آيه 219 از سوره بقرة. يعنى: از تو درباره شراب و قمار مىپرسند. بگو در آنها گناهى بزرگ... مىباشد. دنباله آيه مىگويد... و منافعى براى مردم دارد كه گناه آن دو از منافعشان بيشتر است. عدهاى -از جمله عمر- شراب را مىخوردند به اين عذر كه ما براى منفعتش مىخوريم نه براى گناه! گوئيا با اين نيت گناه برطرف مىشود!
(2) آيه 42 از سوره نساء، يعنى: اى مومنين در حال مستى به نماز نزديك نشويد.
(3) آيه 91 از سوره مائدة. يعنى: همانا شيطان مىخواهد به وسيله شراب و قمار بين شما دشمنى و كينه ايجاد كند و شما را از ياد خدا و نماز باز دارد. آيا دست برمى داريد؟
(4) الف - سنن ترمذى، ج 5 ص 236، كتاب تفسير القرآن، باب 6، تفسير سوره مائدة، ح 3049. «... فدعى عمر فقرئت عليه فقال: انتهينا انتهينا.
ب - سنن أبي داود، ج 3 ص 325، كتاب الاشربة، باب اول، ح 3670.
او قول عمر را با يكبار كلمه: «انتهينا» مىآورد.
ج - سنن نسائى، ج 8 ص 299، كتاب الاشربة، باب اول، ح 5550.
او مىنويسد: لما نزل تحريم الخمر قال عمر: اللهم بيّن لنا في الخمر بيانا شافيا... (!)
ما كه نفهميدم بعد از نزول تحريم ديگر بيان شافى چيست؟! از همين روايت نيز معلوم مىشود كه قبلا خمر حرام شده بود. چنانچه بعض علماى اهل سنت تصريح كردهاند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم بعد از بعثت اول چيزى را كه حرام كرد شرب خمر و منازعه و ناسزاگوئى بوده است.
(5) ر ك: الغدير، ج 7 ص 101.
(6) همان، ج 6 ص 257 و 258.
>استفاده از قدرت ظاهرى براى زورگوئى و آزار ديگران، امرى است كه شرعا حرام و عقلا ناپسند و ناروا است. از جمله مصاديق آن اين است كه مرد همسرش را بزند. رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله خود الگوى كاملى از اين امر بود. چنانچه در سنن ابن ماجه آمده است كه حضرتش نه خادمى و نه زنى از زنهايش را كتك نزد و اصولا از دستش براى زدن چيزى استفاده نكرد و چون از زدن زن نهى مىفرمود عمر چنين اعتراض كرد كه يا رسول اللّه اين دستور باعث شد كه زنها بر مردها جرى شوند، (يعنى از نظر عمر تنها راه تأديب آنها كتك زدن است!) دستور بده آنها را بزنند و حضرتش مىفرمود: زنان زيادى از شوهرانشان شكايت نمودند. اين مردان انسانهاى خوبى نيستند(1).
>«رسول خدا از زدن زنها نهى كرده است»(2). >با اين حال مىبينيم كه عمر زنش را مىزند و خود را مسؤول هم نمىداند:«اشعث بن قيس مىگويد: شبى مهمان عمر بودم. چون دل شب شد برخاست و رفت زنش را زد. من بين آنها حائل شدم و چون به رختخوابش برگشت گفت: اى اشعث! چيزى كه من از رسول خدا صلىاللهعليهوسلم شنيدم به ياد داشته باش: 1 - از مرد پرسيده نمىشود كه چرا زنش را زد. 2 - نخواب مگر آنكه نماز وتر را خوانده باشى و سومى را فراموش كردم(3).
>آرى او در زمان حيات رسول خدا صلىاللهعليهوآله به آن حضرت مىگفت كه دستور بده زنها را بزنند؛ حال مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: اگر كسى زنش را بزند از او نمىپرسند كه چرا او را زدى!كجاى شرع و عقل اجازه چنين كارى را مىدهد؟ آيا بيهوده ديگرى را زدن از مصاديق ظلم نيست؟ كدام انسان
فهميده مىپذيرد كه مرد بتواند زنش را بزند و هيچ مسؤوليتى هم نداشته باشد؟ اگر سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله به معناى
(1) سنن نسائى، ج 8 ص 342، كتاب الاشربة، باب 48 ح 5716 و 5717.
«اذا خشيتم من نبيذ شدته فاكسروه بالماء».
(2) ج 1 سنن، ص 638، كتاب النكاح، باب 51، ح 1984 و 1985.
حديث اول: «عن عايشه قالت: ما ضرب رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم خادما له ولا امرأة ولا ضرب بيده شيئا».
حديث دوم: «... قال النبى صلىاللهعليهوسلم : لا تضربن اماء اللّه فجاء عمر إلى النبى صلىاللهعليهوسلم فقال: يا رسول اللّه! قد ذئر النساء على ازواجهن... (وقال صلىاللهعليهوسلم ): لقد طاف الليلة بآل محمد سبعون امرأة. كل تشتكى زوجها. فلا تجدون اولئك خياركم».
(3) الف - صحيح بخارى، ج 8 ص 18، كتاب الادب، باب قول اللّه تعالى: «يا ايها الذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم...».
ب - سنن ابن ماجة، همان، ح 1983 و 1985.
هر دو روايت از «عبد اللّه بن زمعة» بود و به يك معنى مىباشد و ما متن روايت بخارى را نقل مىكنيم؛ «بم يضرب احدكم امرأته ضرب الفحل...». وفي رواية «جلد العبد». وفي سنن ابن ماجه: «جلد الامة».
(4) سنن ابن ماجه، همان، ح 1986.
«... لا يسأل الرجل فيم يضرب امرأته ولا تنم إلاّ على وتر ونسيت الثالثة».
يه - عمر عامل عدم نقل و كتابت حديث
>همه آنچه را كه مسلمانان -اعم از شيعه و سنى- بدان تمسك مىجويند تا بدان وسيله معالم دين خود را بياموزند و بدان عمل كنند بعد از كتاب خدا سنت رسول او است و سنت آن حضرت يا گفتار او است كه به چيزى امر و يا از چيزى نهى نموده و يا به عنوان موعظه و پند و اندرز بيان داشته است و يا سنت برگرفته از فعل آن بزرگوار است و يا برگرفته از مواردى است كه در حضور او عملى انجام شده و حضرتش از آن نهى كرده و يا سكوت نموده و يا تعريف و تمجيد نموده است كه در اصطلاح به اين سه: «قول و فعل و تقرير» گفته مىشود و شكى نيست براى آنكه آيندگان از سنت -به هر يك از معانى سه گانه فوق اراده شود- آگاه شوند بايد در كتابها نوشته شود كه اگر به وسيله انسانهاى مورد وثوق، اينكار انجام نشود بازيگران و شياطين انسى در آن دخل و تصرف كرده و دين را ملعبه خود قرار مىدهند و سود جويان نيز براى رسيدن به مطامع خود آن را دستمايه تجارت خود مىنمايند.
شيعيان به پيروى از سفارش اكيد پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله سنت را از طريق اهل بيت آن بزرگوار گرفته و اهل سنت آن را از طريق كسانى گرفتهاند كه از نظر شيعه به اكثر آنها اعتمادى نيست. به ويژه وقتى سند آن روايات به يكى از اصحاب مىرسد مىبينيم كه اكثر آنها از مخالفين أمير المؤمنين عليهالسلام بوده و حتى بعض آنها به جنگ با حضرتش برخاسته و دستور به سب و دشنام آن بزرگوار دادهاند(1).
>اين مطلب نيز قابل انكار نيست كه اگر علما و محدثين، سنت پيامبر را نمىنوشتند و يا اصحاب از نقل آن خوددارى مىكردند اكنون از اسلام و قوانين آن چيزى به دست ما نمىرسيد. بنابراين بايد بپذيريم اگر كسى از گفتن يا نوشتن آن جلوگيرى كند ضربهاى بزرگ به اسلام زده است. در اين ميان مىبينيم كه اهل سنت خود، رواياتى نقل مىكنند كه عمر مانع از نقل حديث و انتشار آن در ميان مردم مىشد.ابن ماجه و حاكم نيشابورى با سند صحيح از قرظة بن كعب نقل مىكنند كه گفت:
«عمر ما را به كوفه اعزام كرد و خود تا «صرار» (محلى نزديك به مدينه) همراه ما آمد. سپس گفت: مىدانيد چرا تا
اينجا همراهتان آمدم؟ گفتيم به خاطر اينكه ما اصحاب رسول خدا صلىاللهعليهوآله و از انصار آن حضرت مىباشيم. گفت: لكن به
خاطر مطلبى كه خواستم برايتان بگويم و مايلم آن را به خاطر بسپاريد. شما وارد بر قومى مىشويد كه اهل قرآن
خواندن مىباشند. وقتى شما را ديدند از شما طلب حديث از پيامبر صلىاللهعليهوآله مىكنند. برايشان نقل حديث نكنيد و قرآن را
هم مجرد از غير آن كنيد (يعنى آيات آن را تفسير نكنيد). برويد و من هم با شما شريكم. چون به آنجا رسيديم گفتند:
(1) بحث تفصيلى معرفى بعض اصحاب با استفاده از صحاح به خواست خدا در نوشتارى جداگانه خواهد آمد.
سؤال اين است نقل روايات نبوى و تفسير قرآن كريم چه ضررى براى شخص خليفه و يا مسلمانان داشت؟ چرا بايد حقايق بازگو نشود تا مردم در جهالت باقى نمانند؟ خواندن قرآن اگر همراه با فهم آيات و تدبر در آن نباشد چه فايدهاى بر آن مترتب است؟ چرا نبايد مردم را با معالم دينشان آشنا كرد؟ چرا اهل سنت از نهى عمر در مورد متعه نساء منتهى مىشوند ولى به اين نهى ـ يعنى نهى از نقل حديث و تفسير قرآن ـ گوش نداده و خلاف آن عمل مىكنند؟
از روايات ديگرى كه مىآيد چنين استفاده مىشود كه اين نهى يك دستور عام بوده و ديگران نيز جرأت نقل حديث نداشتند:
«سائب بن يزيد مىگويد من با طلحة بن عبيد اللّه و سعد بن مالك و مقداد بن اسود و عبد الرحمن بن عوف مصاحبت كردم و از آنها حديثى نشنيدم. مگر آنكه طلحه از جريان احد مىگفت»(2).
>«شعبى مىگويد يك سال (و به نقل بخارى يك سال و نيم يا دو سال) با ابن عمر مجالست داشتم و جز يك حديث چيزى از رسول خدا برايم نقل نكرد. (و به نقل ابن ماجه: از او حديثى از رسول خدا نشنيدم»(3). >«سائب بن يزيد مىگويد من از مدينه تا مكه با سعد بن مالك مصاحب بودم حتى يك حديث هم از رسول خدا صلىاللهعليهوآله برايم نقل نكرد(4). >شكى نيست كه كتمان علم از گناهان نابخشودنى است. تا آنجا كه حاكم در مستدرك با سند صحيح از عبد اللّه بن عمرو بن العاص، و ابو داود و احمد حنبل از ابو هريرة، به اين مضمون روايت مىكنند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «من كتم علما الجمه اللّه يوم القيامة بلجام من نار»(5). >آنگاه مىبينيم عمر، ابن مسعود و ابو الدرداء و ابوذر را به خاطر نقل حديث زندانى مىكند و تا هنگام مرگِ او، آنها محبوس بودند(6). (البته احتمال دارد كه آنان را درمدينه نگه داشت و نگذاشت از آنجا خارج شوند).شايد در دفاع از(1) الف - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 12، مقدمه، ح 28.
ب - مستدرك حاكم، ج 1 ص 183، كتاب العلم، ح 347 (صححه الذهبى في التلخيص).
مستدرك قول عمر را چنين نقل مىكند: «انكم تأتون اهل قرية لهم دوى بالقرآن كدوى النحل فلا تبدونهم بالاحاديث فيشغلونكم. جردوا القرآن واقلوا الرواية عن رسول اللّه وامضوا وأنا شريككم. فلما قدم قرظة قالوا: حدثنا. قال: نهانا ابن الخطاب».
(2) صحيح بخارى، ج 4 ص 28، باب فضل الجهاد والسير، باب من حدث بمشاهده في الحرب، وج 5 ص 124، باب غزوه احد، باب اذ همت طائفتان... .
«... صحبت طلحة بن عبيد اللّه وسعدا والمقداد بن الاسود وعبد الرحمن بن عوف فما سمعت احدا منهم يحدث عن رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم إلاّ انى سمعت طلحة يحدث عن يوم احد».
(3) الف - صحيح بخارى، ج 9 ص 112، آخر كتاب الاحكام.
ب - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 11، مقدمه، ح 26.
حديث بخارى چنين است: «... قاعدت ابن عمر قريبا من سنتين أو سنة ونصف فلم أسمعه يحدث عن النبى صلىاللهعليهوسلم غير هذا...».
(4) سنن ابن ماجه، همان، ح 29 (ص 12).
«صحبت سعد بن مالك من المدينة إلى مكة، فما سمعته يحدث عن النبى صلىاللهعليهوسلم بحديث واحد».
(5) يعنى هر كس علمى را كتمان كند خداوند در قيامت او را با دهن بندى از آتش لگام مىكند.
الف - مستدرك حاكم، ج 1 ص 182، ح 346.
ب - سنن أبي داود، ج 3 ص 321، كتاب العلم، باب كراهية منع العلم، ح 3658.
ج - مسند احمد حنبل، ج 3 ص 582، ح 10602. (مسند أبي هريرة).
(6) المستدرك على الصحيحين، ج 1 ص 193، ح 374.
«إن عمر بن الخطاب قال لابن مسعود ولابى الدرداء ولابى ذر: ما هذا الحديث عن رسول اللّه واحسبه حبسهم بالمدينة حتى اصيب».
در پاسخ بايد گفت: اگر مثل ابن مسعود كه از برگزيدگان اصحاب است احتمال دروغ گفتن به او داده شود چگونه اهل سنت همه اصحاب را عادل و روايات آنها را صحيح مىدانند و هرگز حاضر نمىشوند بپذيرند كه آنان احتمال دارد كه اشتباه كرده باشند؟ از اين گذشته اگر احتمال كذب در اصحاب داده شود آيا درباره شخصيتى مثل ابوذر كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله درباره او فرمود: «آسمان بر كسى راستگوتر از ابوذر سايه نينداخته و زمين نيز راستگوتر از او به خود نديده است».
و چون حضرتش او را شبيه عيسى بن مريم معرفي فرمود عمر از روى حسادت گفت: آيا همانگونه او را بشناسيم حضرت فرمود: «آرى، او را آنطور كه گفتم بشناسيد»(1).
>بنابراين عمر خوب مىدانست كه ابو ذر كيست و مقام و مرتبه او تا چه پايه است و زندانى كردن او جز براى نقل حديث نبوده است. آرى، عمر با انتشار روايات نبوى يعنى با نشر احكام و قوانين اسلام مخالف بود و براى آن نمىتوان توجيهى قابل قبول نمود و اين منع خليفه كار ركود علم را آنقدر استمرار بخشيد كه تا يك قرن كسى جرأت نداشت دست به نوشتن حديث بزند، تا آنكه «شكافنده علوم» علم را شكافت و همگان را از آنچه كه پنهان بود مطلع ساخت و او كسى جز امام پنجم شيعيان حضرت امام محمد باقر عليهالسلام نبود.ابن حجر در «صواعق» درباره او چنين مىنويسد:
«وارث او (يعنى وارث امام سجاد عليهالسلام ) از جهت عبادت و علم و پارسائى (ابو جعفر محمد باقر)بود. به اين علت او را باقر لقب دادند زيرا او از گنجهاى معارف و حقائق احكام مسائلى را استخراج كرد كه جز بر انسانهاى بى بصيرت مخفى نيست و لذا به او گفتهاند: شكافنده علم و...»(2).
>اهل سنت كه اهل بيت را كنار زدند آيا ترديد دارند كه همه وامدار آنها مىباشند؟ آيا آقاى بخارى كه حاضر نشد حتى يك روايت در صحيحش از امام صادق عليهالسلام نقل كند، نمىدانست كه به قول ابن حجر «بزرگان از پيشوايان اهل سنت از قبيل يحيى بن سعيد و ابن جريح و مالك و سفيانين (ظاهرا مراد از دو سفيان، سفيان بن عيينه و سفيان ثورى(1) سنن ترمذي، ج 5، ص 628، كتاب المناقب، باب 36، ح 3801 و 3802.
«ما اظلت الخضراء ولا اقلت الغبراء من ذى لهجة اصدق ولا او في من أبي ذر، شبه عيسى بن مريم عليهالسلام فقال عمر بن الخطاب كالحاسد: يا رسول اللّه! أ فنعرف ذلك له؟ قال: نعم، فاعرفوه له».
(2) متن عربى آن كه در ص 201 صواعق و بعد از مدح امام سجاد عليهالسلام آمده و ما تنها قسمتى از ابتداى آن را ترجمه كرديم چنين است:
«وارثه منهم عبادة وعلما وزهادة (ابو جفعر محمد الباقر) سمى بذلك من بقر الارض اى شقها واثار مخبآتها ومكامنها، فلذلك هو اظهر من مخبآت كنوز المعارف وحقايق الاحكام والحكم واللطائف ما لا يخفى إلاّ على منطمس البصيرة او فاسد الطوية والسريرة ومن ثمّ قيل فيه: هو باقر العلم وجامعه وشاهر علمه ورافعه. صفا قلبه وزكا علمه وعمله وطهرت نفسه وشرف خلقه وعمرت اوقاته بطاعة اللّه وله من الرسوم في مقامات العارفين ما تكل عنه السنة الواصفين وله كلمات كثيرة في السلوك والمعارف لا تحتملها هذه العجالة. وكفاه شرفا أن ابن المدينى روى عن جابر انّه قال له و هو صغير: رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم يسلم عليك..».
اول كسى كه دستور به كتابت حديث داد عمر بن عبد العزيز بود(2)، آن هم بعد از گذشت نزديك به يك قرن از >رحلت رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله ، و معلوم است كه تا اين دستور اجرا شود سالها وقت لازم بود. علماى اهل سنت به جاى آنكه روايات نبوى را مستقيما از اهل بيت بگيرند سراغ كسانى رفتند كه با يك يا چند واسطه آن را از يكى از اصحاب نقل كردهاند. اينجا بود كه شيادان و دروغپردازان آنچه توانستند احاديث جعلى را به خورد عوام دادند. دامنه جعل حديث در ميان مردم آنقدر گسترش پيدا كرد كه به عنوان نمونه احمد حنبل كه مسند او كمتر از 30000 حديث را شامل مىشود آن را از ميان 700000 حديث برگزيد(3) (كه البته بسيارى از آن احاديث تكرارى و بسيارى ديگر غير >صحيح است) و يا بخارى، صحيح خود را كه با اسقاط مكررات در حدود 4000 حديث گفتهاند از ميان 600000 حديث انتخاب كرده است(4). با همين قياس مىتوان ساير صحاح و مسانيد اهل سنت را بررسى كرد.
>ما در بررسيهاى گذشته نمايانديم كه چگونه همين روايات به اصطلاح «صحيح» پر است از رواياتى كه جعلى بودن آنها روشن است. اينان به هر كه نامش «صحابى» بود اعتماد كردند و لذا حتى در شناخت خدا و رسولش بر خطا رفتند تا چه رسد به مسائل ديگر. اگر منع عمر نمىبود و احاديث نبوى از اصحاب برگزيده نقل شده و به صورت كتابى مدون مىگشت و به جاى گماردن كسانى كه سالها با اسلام در جنگ بودند بر پستهاى حساس، از كسانى استفاده مىشد كه دلسوز دين بودند، آيا امروزه شاهد اين همه اختلاف بوديم؟ آيا مسلمانها امروزه آنقدر ضعيف مىشدند كه مشتى يهودى بتوانند آنها را هر روز به قتل برسانند و سران ممالك اسلامى نتوانند از ترس چيزى بگويند بلكه بعض از آنها با دشمنان دين -بر خلاف دستور خدا- طرح دوستى ببندند؟جالب است بدانيد كه معاويه نيز -با آنكه خود به كسانى كه در مذمت أمير المؤمنين عليهالسلام و مدح خلفا حديث بسازند جايزه مىداد- دستور داد كه فقط احاديثى نقل كنيد كه در زمان عمر نقل مىشد و مىگفت: «عمر مردم را مىترساند»(5). معلوم است كه عمر مردم را از چه مىترساند. او -چنانچه گذشت- مردم را از نقل حديث بر حذر >مىداشت. آنگاه مىبينيم همين آقاى معاويه در سند صحاح سته است. او كه سر دسته «فئه باغيه» بود. او كه به جنگ كسى رفت كه طبق روايات صحاح، جنگ با او جنگ با رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىباشد. او كه ما در نوشتارى ديگر با استفاده از صحاح، او را بهتر و بيشتر معرفي خواهيم كرد. (إن شاء اللّه).
ما از عموم اهل سنت تقاضا مىكنيم خود قضاوت كنند آيا ضربهاى كارىتر از اين ممكن بود كه بر پيكر اسلام وارد شود؟ آيا عمر با اين عمل بزرگترين -يا لا اقل يكى از بزرگترين- ضربهها را بر اسلام وارد نكرد؟
(1) الصواعق المحرقه، ص 201.
(2) صحيح بخارى، ج 1 ص 36، كتاب العلم، باب كيف يقبض العلم.
(3) مسند احمد، ج 1 ص 10.
(4) مقدمه صحيح بخارى، ج 1 ص 8.
(5) صحيح مسلم، ج 2 ص 718، كتاب الزكاة، باب 33، ح 98.
>در اينجا لازم است به يكى از مسائل جانبى اين امر توجه شود و آن اينكه آيا نبى مكرم اسلام صلىاللهعليهوآله از نوشتن حديث نهى كرده يا به آن امر فرموده است؟ اگر بگوئيم نهى كرده -كه از بعض روايات چنين بر مىآيد- بايد همه نويسندگان حديث را گناهكار بدانيم و اگر امر كرده باشد آنانى را كه جلوى نقل و كتابت حديث را گرفتند مقصر بدانيم.
«زيد بن ثابت بر معاويه وارد شد. معاويه از او حديثى پرسيد و به كسى دستور داد آن را بنويسد. زيد گفت: رسول خدا به ما امر فرمود كه چيزى از احاديث او را ننويسيم او نيز آن نوشته را محو كرد».
«ابو سعيد مىگويد: ما غير از تشهد و قرآن چيزى را نمىنوشتيم»(1).
>معلوم مىشود ابو داود خود آن را قبول ندارد وإلاّ چرا كتاب سنن را نوشته است؟ مگر ندانست كه به قول زيد بن ثابت رسول خدا صلىاللهعليهوآله از نوشتن حديث نهى كرده است؟دو روايت مذكور دومين و سومين روايت از باب كتاب العلم است. حال به اولين روايت باب نظرى مىافكنيم:
«عبد اللّه بن عمرو (بن العاص) مىگويد: من هر چه را كه از رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىشنيدم مىنوشتم و قصدم اين بود كه آن را از بر كنم قريش مرا از اين كار نهى كردند و گفتند آيا هر چه كه مىشنوى مىنويسى در حالى كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله بشرى است كه در حالت خشنودى و خشم حرف مىزند (يعنى ممكن است كه بر خطا بوده و سخنان ناروائى بگويد) من نيز از نوشتن دست برداشتم و جريان را به حضرت رسول صلىاللهعليهوآله گفتم: آن حضرت در حالى كه با انگشت به دهانش اشاره مىكرد فرمود: «بنويس قسم به آن كس كه جانم به دست او است از اينجا جز حق خارج نمىشود».(2)
>در حديث چهارم باب مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله بعد از فتح مكه خطبهاى خواند. مردى به نام «ابو شاه» برخاست و گفت: يا رسول اللّه اينها را برايم بنويس. فرمود: براى ابو شاه بنويسيد. البته هيچيك از مسلمانان -چه شيعه و چه سنى- شك ندارند كه آنچه از دهان مبارك رسول خدا صلىاللهعليهوآله بيرون آيد حق است ولى چنين نبود كه همه اصحاب مثل ما فكر كنند، بلكه عدهاى به بهانه اينكه رسول خدا صلىاللهعليهوآله بشرى است و ممكن است در گفتارش مطالب باطلى باشد عبد اللّه بن عمرو را از نوشتن حديث باز مىداشتند. او مىگويد: «قريش» به من چنين گفتند و قريش به كسانى گفته مىشد كه ساكن مكه بوده و بعد از مسلمان شدن به مدينه هجرت كردند. شكى نيست كه همه آنها چنين نمىانديشيدند و اين ما هستيم كه بايد با بررسى تاريخ و اينكه چه كسانى دستورات اسلام را در حيات رسول خدا صلىاللهعليهوآله و بعد از رحلت آن حضرت زير پا گذاشتند و مثلا به جاى دوستى با اهل بيت آن حضرت به جنگ با آنان برخاستند و... بتوانيم حدس بزنيم كه چه كسانى در حق بودن تمامى گفتار پيامبر صلىاللهعليهوآله در شك و ترديد بودند.(1) سنن أبي داود، ج 3 ص 319، كتاب العلم، باب في كتاب العلم. (و در نسخهاى: باب في كتابة العلم) ح 3647 و 3648.
«دخل زيد بن ثابت على معاوية فسأله عن حديث فامر انسانا يكتبه فقال له زيد: إنّ رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم امرنا أن لا نكتب شيئا من حديثه فمحاه» ايضا: «ما كنا نكتب غير التشهد و القرآن».
(2) چنانچه عمر نسبت هذيان گوئى به پيامبر عظيم الشأن اسلام صلىاللهعليهوآله داده است.
متن عربى قسمت اخير حديث عبد اللّه بن عمرو چنين است:
«فاومأ باصبعه إلى فيه فقال: اكتب فوالذى نفسى بيده ما يخرج منه إلاّ حق».
اول: متعه حج يا حج تمتع
>علماى اسلام (اعم از شيعه و سنى) اتفاق دارند كه حج بر سه نوع است: تمتّع، افراد و قران. اين اتفاق علما ما را بر آن داشت تا در اين مسأله با اشارهاى نظر بيفكنيم و هدف ما اين است كه نشان دهيم چگونه عمر به خود جرأت داد كه در مقابل روايات صريح و صحيح كه بيان مىكند حج تمتع در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله تشريع شده بود آن را حرام كند. مگر كسى حق دارد كه حكمى مخالف حكم خدا و رسولش بياورد؟ و نيز بنمايانيم كه چگونه صاحبان صحاح در صدد بر آمدند كه اين تحريم عمر را مشروع جلوه دهند!
در حجة الوداع كه مسلمانان به احرام حج محرم شده بودند(1)، ناگهان رسول خدا صلىاللهعليهوآله دستور مىدهند كه هر >كس سوق هدى نكرد (بعد از طواف و سعى) تقصير كرده و از احرام خارج شود و نيت را هم به عمره برگرداند(2) (كه >به آن عمره تمتع گويند كه قبل از حج تمتع انجام مىشود) روايات اين باب در صحيح بخارى پراكنده و زياد است ولذا ما در پاورقى، از كتاب مذكور به ذكر جلد و صفحه اكتفا مىكنيم(3).
>اينان در روز ترويه (هشتم ذيحجة) مجددا محرم شده و حج تمتع انجام دادند. تا اينجاى روايت مورد قبول است إلاّ اينكه بعض از راويان حديث براى توجيه فعل عمر آن را موقت و مخصوص همان زمان دانسته و دراينباره چند روايت نقل كردهاند:اول: از ابراهيم تيمى از پدرش كه مىگويد: من در ربذه به ابوذر رسيدم. او گفت: متعه حج مخصوص اصحاب رسول خدا صلىاللهعليهوآله بود.
دوم: از حارث بن بلال بن حارث از پدرش كه مىگويد: به رسول خدا گفتم: آيا فسخ حج به عمره مخصوص ما است يا براى همه مردم؟ حضرت فرمود: بلكه مخصوص ما است.
البته ابو داود غير از روايت حارث از سليم بن اسود و او از ابو ذر نقل مىكند كه گفت: فسخ حج براى كسانى بود كه همراه رسول خدا بودند(4).
(1) حج هر سه نوع آن كه در متن ذكر شد مركب از دو عمل است: عمره و حج. تفاوت اصلى حج تمتع با دو حج ديگر (افراد و قران) در اين است كه در تمتع، عمره آن قبل از حج بجا آورده مىشود و در دو نوع ديگر، اول حج را انجام مىدهند و سپس عمره را، و چون تا حجة الوداع، دستور حج تمتع صادر نشده بود، مسلمانان بنا داشتند كه ابتدا عمل حج را انجام دهند.
(2) توضيح آنكه در حج افراد، قربانى كردن لازم نيست و مثل حج تمتع تلبيه گفته و محرم مىشوند و در حج قران مىتوان به جاى تلبيه، قربانى خود را -كه گوسفند يا گاو يا شتر مىباشد- با نشانهاى كه بر آن قرار مىدهند به سوى قربانگاه مىفرستند و اين عمل را «سوق هدى» گويند. اينان از احرام خارج نمىشوند تا در منى قربانى آنها ذبح شده و حلق يا تقصير نمايند. البته امروزه اين نوع حج متداول نيست.
(3) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 177 و 196، وج 3 ص 5، وج 5 ص 501، و ج 9 ص 103.
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 888، كتاب الحج، باب 19، ح 147 (اين حديث طولانى است).
ج - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 991 به بعد، كتاب المناسك، بابهاى 40 و 41 ح 83 - 2976.
د - سنن أبي داود، ج 2 ص 154 به بعد، باب في افراد الحج و باب بعد، ح 1778 به بعد. (روايات در اين دو باب زياد است).
ه - سنن نسائى، ج 5 ص 153 به بعد، كتاب مناسك الحج، بابهاى 49 و 50 ح 2715 به بعد. (روايات اين كتاب نيز زياد است).
ما به عنوان نمونه اولين روايت صحيح بخارى را در اينجا مىآوريم:
«... عن ابن عباس انّه سئل عن متعة الحج فقال: اهل المهاجرون والانصار وازواج النبى صلىاللهعليهوسلم في حجة الوداع واهللنا فلما قدمنا مكة قال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : اجعلوا اهلا لكم بالحج عمرة إلاّ من قلد الهدى. طفنا بالبيت وبالصفا والمروة واتينا النساء ولبسنا الثياب و...».
(4) الف - صحيح مسلم، ج 2 ص 897، كتاب الحج، باب 23، ح 163 - 160.
ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 994، كتاب المناسك، باب 42، ح 2984 و 2985.
ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 161، كتاب المناسك (الحج)، باب الرجل يهل بالحج ثمّ يجعلها عمرة، ح 1807 و 1808.
د - سنن نسائى، ج 5 ص 186، كتاب مناسك الحج، باب 77 ح 2808 - 2804. در اينجا به بعض روايات صحيح مسلم توجه مىكنيم:
1 - «عن أبي ذر قال: كانت المتعة في الحج لاصحاب محمد صلىاللهعليهوآله خاصة».
2 - «عن أبي ذر قال: كانت لنا رخصة يعنى المتعة في الحج».
3 - «... قال ابو ذر: لا تصلح المتعتان إلاّ لنا خاصة. يعنى متعة النساء ومتعة الحج».
هر سه روايت و نيز روايت چهارم به همان مضمون از ابراهيم التيمى است.
در سنن ابن ماجه پس از نقل روايت حارث از قول احمد (ظاهرا منظور او احمد حنبل است كه در مسند 2 حديث از بلال بن حارث نقل كرده است) مىنويسد كه حديث بلال نزد من ثابت نيست و ما او را -يعنى حارث بن بلال را- نمىشناسيم و بر فرض او را بشناسيم إلاّ اينكه 11 نفر از اصحاب پيامبر روايت فسخ (حج و تبديل آن به عمره) را نقل كردند و اين روايت نمىتواند در مقابل آن روايات بايستد.
«سندى» - كه بر سنن نسائى حاشيه زده است، در ذيل اين جواب رسول خدا صلىاللهعليهوآله كه فرمود: «بلكه (حج تمتع) مخصوص ما است» مىنويسد:
منظور آن حضرت اين بود كه فسخ حج و تبديل آن به عمره مخصوص ما است نه حج تمتع و كسى كه فسخ را براى همه جايز مىداند روايت فوق را قبول ندارد(1).
>خلاصه آنكه علماى اهل سنت يا حديث اختصاص را قبول ندارند و يا آن را توجيه كرده و مقيد به حالت فسخ حجّ و تبديل به عمره مىدانند نه آنكه حج تمتع را مخصوص آن زمان و براى اصحاب حاضر بدانند. گر چه توجيه مزبور با توجه به اينكه سؤال از متعه حج است و نه از فسخ حج، صحيح نيست. بنابراين بايد روايت را طرد كرد نه آن را با توجيهى غلط اثبات نمود. در مقابل اين روايات نقل كردهاند كه حج تمتع براى آن زمان و يا براى اصحاب حاضر در حج نبوده بلكه اين دستور هميشگى و ابدى بوده است. اين روايات زياد است و چون اهل سنت آن را قبول دارند و نياز به رجوع به صحاح نيست ما در پاورقى فقط به جلد و صفحه اشاره مىكنيم(2). نيز روايت كردهاند كه اصحاب با >دستور پيامبر -كه حجتان را به عمره تبديل كنيد و قبل از شروع حج از احرام خارج شويد- مخالفت كرده و آن حضرت در غضب شدند(3). آرى رسول خدا صلىاللهعليهوآله به امت امر مىكند و آنها مخالفت كرده و حضرتش غضب مىكند آن هم(1) عبارت سندى چنين است: «قوله: «بل لنا خاصة» أى التمتع عام لكن فسخ الحج بالعمرة خاص وبه قال الجمهور، ومن يرى الفسخ عاما يرى أنّ هذا الحديث لا يصلح للمعارضة».
از آقاى سندى بايد پرسيد كه با رواياتى كه نمونه آن را از صحيح مسلم در پاورقى قبل آورديم چه مىكنيد؟!
(2) الف - صحيح بخارى، ج 3 ص 5، وج 9 ص 103.
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 884 و 888 و 911.
ج - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 991 و 992 و 1024.
د - سنن أبي داود، ج 2 ص 155 و 184.
ه - سنن نسائى، ج 5 ص 185.
(3) الف - صحيح مسلم، ج 2 ص 879، كتاب الحج، باب 17، ح 130.
ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 993، كتاب المناسك، باب 41، ح 2982.
روايت صحيح مسلم چنين است: «عن عايشه أنها قالت: قدم رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم لاربع مضين من ذى الحجة أو خمس فدخل علىّ وهو غضبان فقلت من أغضبك يا رسول اللّه دخله النار؟ قال: أو ما شعرت انى امرت الناس بامر فاذا هم يترددون.. ولو انى استقبلت من امرى ما استدبرت ما سقت الهدى...».
ابن ماجه مىنويسد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله به آنان فرمود: «اجعلوا حجتكم عمرة فقال الناس: يا رسول اللّه! قد احرمنا بالحج فكيف نجعلها عمرة؟ قال: انظروا ما آمركم به فافعلوا. فردوا عليه القول فغضب...».
روايات ديگرى نيز نقل كردند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله اصحاب را مختار گذاشت نه اينكه امر وجوبى به فسخ حج نموده باشد(1).
>ولى معلوم است كه اگر آن حضرت اصحاب را مختار گذاشته بود نبايد مسألهاى به نام نافرمانى و غضب رسول خدا صلىاللهعليهوآله وجود داشته باشد.حال مىپردازيم به رواياتى كه با اشاره يا با صراحت تحريم آن را به عمر نسبت مىدهد:
اول: از عمران بن حصين كه به صورتهاى زير نقل شده است:
1 - «تمتعنا على عهد رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فنزل القران قال رجل برأيه ما شاء».
«انزلت آية المتعة في كتاب اللّه ففعلناها مع رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ولم ينزل قرآن يحرمه ولم ينه عنها حتى مات قال رجل برأيه ما شاء».
>نيز مشابه آن كه در صحيحين آمده است و حتى مسلم در يكى از رواياتش (ح 166) مىنويسد:
«وقال ابن حاتم في روايته ارتأى رجل برأيه ما شاء يعنى عمر».
>يعنى آن كس كه به رأى خود نظرى داد عمر بود(2).
>دوم - حديث ابو موسى اشعرى است كه مىگويد من در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله حج تمتع را انجام دادم و تا زمان خلافت عمر بدان فتوى مىدادم تا آنكه به من گفته شد كه مواظب خودت باش كه از عمر دستور جديدى آمده است. چون او را ديدم گفتم: جريان چيست؟ گفت:«إن نأخذ بكتاب اللّه فانّ كتاب اللّه يأمر بالتّمام وإن نأخذ بسنّة رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فانّ رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم لم يحل
(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 173، كتاب الحج، باب قول اللّه تعالى: «الحج اشهر معلومات...»، وج 3 ص 4 و 5، باب العمرة، بابهاى: «العمرة ليلة الحصبة وغيرها» و «الاعتمار بعد الحج بغير هدى»، وج 9 ص 137، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب نهى النبى صلىاللهعليهوسلم عن التحريم... .
ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 998، كتاب المناسك، باب 48، ح 3000.
عبارت اولين حديث صحيح بخارى به عنوان نمونه نقل مىگردد تا معلوم شود كه چگونه حديث سازان با احاديث نبوى بازى كردهاند:
«عن عايشه: خرجنا مع رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم في اشهر الحج... قالت فخرج إلى اصحابه فقال من لم يكن منكم معه هدى فاحب أن يجعلها عمرة فليفعل ومن كان معه الهدى فلا. قالت: فالآخذ بها والتارك لها من اصحابه...».
حال اين شما و اين روايت بخارى و آن روايت مسلم و ابن ماجه كه در پاورقى قبل گذشت.
(2) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 176، كتاب الحج، باب التمتع، وج 6 ص 33، كتاب التفسير، سوره بقرة، ذيل آيه فمن تمتع بالعمرة إلى الحج.
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 900 - 898، كتاب الحج، باب 23، ح 173 - 165.
ج - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 991، كتاب المناسك، باب 40، ح 2978.
د - سنن نسائى، ج 5 ص 155 و 161، كتاب مناسك الحج، بابهاى 49 و 50، ح 2723 و 2735.
خلاصه معناى آن اينكه عمران مىگويد: ما همراه رسول خدا صلىاللهعليهوآله حج تمتع به جا آورديم (و در بعض روايات، رسول خدا صلىاللهعليهوآله بدان امر فرمود) و پس از آن نه آيهاى آن را نسخ كرد و نه پيامبر صلىاللهعليهوآله از آن نهى نمود، مردى (يعنى عمر) به رأى و نظر خود آنچه خواست گفت.
ما از استدلال عمر تعجب نمىكنيم چه آنكه او مىخواست بدعتى را به جاى سنت قطعى جايگزين كند ولى از علماى قوم در عجبيم كه چرا سالهاى متمادى از چنين بدعت روشنى پيروى كردند و نگفتند كه آقاى عمر! هم كتاب خدا دستور به حج تمتع داده است و هم رسول خدا، و اگر آن حضرت از احرام خارج نشد علت آن را سوق هدى دانسته است.
سوم - از جابر بن عبد اللّه:
«ابو نضرة مىگويد كه ابن عباس به متعه امر مىكرد و ابن زبير از آن نهى مىنمود. من اين موضوع را با جابر بن عبد اللّه در ميان گذاشتم، گفت: ما با رسول خدا صلىاللهعليهوآله تمتع كرديم (يعنى هم حج تمتع و هم نكاح منقطع) چون عمر قدرت يافت چنين گفت: همانا خداوند براى رسولش آنچه كه بخواهد حلال مىكند و قرآن نيز به جاى خود نازل شد پس حج و عمره را آنگونه كه خدا به شما امر كرد تمام كنيد و نكاح زنها را نيز دائمى كنيد واگر كسى زنى را نكاح موقت كند من او را سنگسار مىكنم»(2).
>ابو نضرة مىگويد من نزد جابر بن عبد اللّه بودم يكى آمد وگفت ابن عباس و ابن زبير در دو متعه (متعه حج و متعه نساء) اختلاف كردند جابر گفت:«فعلناهما مع رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ثمّ نهانا عنهما عمر فلم نعدلهما».
>يعنى ما در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله هر دو را انجام مىداديم سپس عمر ما را از هر دو نهى كرد و ديگر انجام نداديم(3).
>اينك به دو حديث ديگر توجه كنيم:اول - «سعد بن أبي وقاص و ضحاك بن قيس درباره حج تمتع گفتگو مىكردند (و مطابق نقل نسائى اين گفتگو زمانى بود كه معاويه حج بجا مىآورد) ضحاك گفت: آن را كسى بجا مىآورد كه به امر خدا جاهل باشد. سعد گفت: بد حرفي زدى اى پسر برادرم! ضحاك گفت: زيرا عمر از آن نهى كرده است. سعد گفت: رسول خدا صلىاللهعليهوآله انجام داد و ما نيز با او انجام داديم»(4).
(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 173، كتاب الحج، باب من اهل في زمن النبى صلىاللهعليهوسلم ، وص 213 همان كتاب، باب الذبح قبل الحلق.
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 894، كتاب الحج، باب 22 ح 154 و 155.
(2) صحيح مسلم، ج 2 ص 885، كتاب النكاح، باب 18، ح 145.
«إنّ اللّه كان يحل لرسوله ما شاء بما شاء، و أنّ القرآن قد نزل منازله. فاتموا الحج والعمرة لله كما امركم اللّه وابتوا نكاح هذه النساء فلن أوتى برجل نكح امرأة إلى اجل إلاّ رجمته بالحجارة».
(3) همان، ص 914، باب 33، ح 212.
(4) الف - سنن ترمذى، ج 3 ص 185، كتاب الحج، باب ما جاء في التمتع، ح 823.
ب - سنن نسائى، ج 5 ص 158، كتاب مناسك الحج، باب 50، ح 2730.
«... فقال الضحاك بن قيس: «لايصنع ذلك إلاّ من جهل امر اللّه فقال سعد: بئس ما قلت يا ابن اخى! فقال الضحاك بن قيس: فان عمر بن الخطاب قد نهى عن ذلك، فقال سعد: قد صنعها رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وصنعناها معه». (قال ابو عيسى: هذا حديث صحيح).
در يكى از روايات منقول از ابو موسى اشعرى آمده است كه وقتى از عمر پرسيد كه چرا از تمتع نهى كردى در جواب چنين گفت:
«قد علمت أنّ النبى صلىاللهعليهوسلم قد فعله واصحابه ولكن كرهت أن يظلوا معرسين بهن في الاراك ثمّ يروحون في الحج تقطر رؤوسهم».
>يعنى من مىدانم كه پيامبر و اصحابش چنين كردند (حج تمتع بجا آوردند) لكن من خوشم نمىآيد كه اينان در حالى به حج بروند كه با همسرانشان حلال شده باشند(2).
>در حديثى از جابر بن عبد اللّه آمده است كه چون رسول خدا صلىاللهعليهوآله دستور داد كه حجتان را به عمره تبديل كرده و از احرام خارج شويد عدّهاى همين اشكال را كردند كه چگونه چنين كنيم در حالى كه بين ما و عرفه فقط 5 روز فاصله است! و رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: شما خوب مىدانيد كه من با تقوىترين و راستگوترين و نيكو كارترين شما هستم و اگر سوق هدى نكرده بودم مثل شما از احرام خارج شده بودم و اگر قبلا مىدانستم كه چنين خواهد شد سوق هدى نمىكردم»(3). >نكته ديگرى كه در همين رابطه بايد دانست اين است كه اين عمل در جاهليت از بزرگترين گناهان بود(4). آنها عمره >را در غير ايام حج بجا مىآوردند.تا اينجا دانستيم كه:
1 - عدهاى با امر پيامبر صلىاللهعليهوآله مخالفت كردند طورى كه حضرتش در غضب شدند.
2 - گفتند كه ما چگونه از احرام خارج شويم و در حالى به عرفات برويم كه مرد و زن بهم حلال شده باشند.
(1) سنن ترمذى، همان، ح 824.
جواب ابن عمر چنين است: «ارأيت إن كان أبي نهى عنها وصنعها رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم أ أمر أبي نتبع أم أمر رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ؟ فقال الرجل بل امر رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم . فقال: لقد صنعها رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ».
(2) الف - صحيح مسلم، ج 2 ص 896، كتاب الحج، باب 22، ح 157.
ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 992، كتاب المناسك، باب 40، ح 2979.
ج - سنن نسائى، ج 5 ص 159، كتاب مناسك الحج، باب 50 ح 2731.
(3) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 196، كتاب الحج، باب تقضى الحائض المناسك... .
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 883، كتاب الحج، باب 17، ح 141.
ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 156، كتاب المناسك، باب في افراد الحج، ح 1789.
متن روايت به نقل از صحيح مسلم چنين است: «... فقلنا لما لم يكن بيننا وبين عرفة إلاّ خمس أمرنا أن نفضى إلى نسائنا فنأتى عرفة تقطر مذاكيرنا المنى... قال: فقام النبى صلىاللهعليهوسلم فينا فقال قد علمتم انى أتقاكم لله واصدقكم وابرّكم ولولا هديى لحللت كما تحلون ولو استقبلت من امرى ما استدبرت لم اسق الهدى...».
(4) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 175، كتاب الحج، باب التمتع والقران و الافراد... .
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 909، كتاب الحج، باب 31، ح 198.
متن روايت چنين است:
«عن ابن عباس قال: كانوا يرون أنّ العمرة في أشهر الحج من افجر الفجور في الارض...».
>3 - اين عمل در زمان جاهليت از بزرگترين گناهان بود.
4 - عمر در زمان خلافتش آن را حرام كرد.
5 - عمر علت آن را چنين بيان كرد كه من خوش نداشتم كه مردم درحالى به عرفات بروند كه با همسرانشان حلال شده باشند.
6 - ضمنا عمر اقرار دارد كه اين عمل را پيامبر صلىاللهعليهوآله و اصحابش انجام دادند يعنى با علم به اينكه حلال است آن را حرام كرد.
خوانندگان محترم خود قضاوت كنند و بگويند آيا آنان كه با امر پيامبر صلىاللهعليهوآله مخالفت كردند عمر يكى از آنان نبود؟
آيا عمر يكى از كسانى نبود كه مىگفت: چگونه به عرفات برويم در حالى كه همسرانمان به ما حلال شدند؟
آيا اين تحريم پيروى از سنت جاهلى نبود كه اين عمل را از بزرگترين گناهان مىدانستند؟
آيا حرام كردن حلال خدا بدعتى نيست كه بدعت گذار مشمول دور شدن از رحمت خدا مىگردد؟ و آيا اصولا جايز است كه مسلمانى در مقابل نص صريح رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمانى صادر كند؟ آرى حكومت اسلامى مىتواند به خاطر مصلحتى به طور موقت -و نه دائمى- مردم را به كارى خلاف دستور دين وادارد و چون موضوع آن مرتفع شد اين عمل موقتى نيز كنار مىرود و نه آنكه بدون بيان مصلحت و فقط صرف اينكه حاكم خوشش نمىآيد مردم را وادار به انجام عملى خلاف امر خدا و رسولش نمايد.
در اينجا بد نيست جهت تكميل بحث، روايتى را از ابن عباس نقل كنيم تا معلوم شود نهى عمر از متعه حج، على رغم دستور خدا و رسول او بوده است. گوئيا عمر خود را در نقطه مقابل قرآن و سنت قرار داده و مىخواست كه خلاف آن رفتار نمايد.
«عن ابن عباس قال: سمعت عمر يقول: واللّه انى لأنهاكم عن المتعه وانّها لفى كتاب اللّه ولقد فعلها رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم يعنى العمرة في الحج»(1).
>البته اين اولين مخالفت عمر با امر رسول خدا صلىاللهعليهوآله نبود و چنانچه گذشت بارها در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله و در حضور آن حضرت و بعد از رحلت آن بزرگوار در موارد متعدد به خود جرأت مىداد و در مقابل رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىايستاد و نظر مىداد با اين تفاوت كه در زمان حيات پيامبر صلىاللهعليهوآله نمىتوانست كارى از پيش ببرد مگر جلوگيرى كردن از وصيت با ايجاد اختلاف و دودستگى و توهين به آن حضرت، ولى آنگاه كه قدرت به دست او افتاد توانست بدعتهائى در دين ايجاد كند كه بعض آنها هنوز هم باقى است.عثمان هم به پيروى از بدعت عمر، سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله را كنار گذاشته و حاضر به انجام عمره در ماههاى حج نشد و اين أمير المؤمنين على بن أبي طالب عليهالسلام بود كه در مقابل او مىايستاد و به پيروى از سنت پيامبر حج تمتع انجام مىداد(2).
(1) سنن نسائى، ج 5 ص 159، كتاب مناسك الحج، باب التمتع، ح 2732.
يعنى: ابن عباس مىگويد: از عمر شنيدم كه مىگفت: به خدا قسم من شما را از متعه نهى كردم در حالى كه در كتاب خدا هست و تحقيقا رسول خدا صلىاللهعليهوآله آن را انجام داد. - يعنى عمره در حج - .
(2) الف - صحيح بخارى، ج 2، ص 175، كتاب الحج، باب التمتع والقران والافراد.... و صفحه بعد.
ب - سنن نسائى، ج 5 ص 153، كتاب مناسك الحج، باب القران، ح 2718 و 2719. چون عثمان از حج تمتع نهى مىكرد على عليهالسلام با او مخالفت كرده و فرمود:
«ما كنت لادع سنة النبى صلىاللهعليهوسلم لقول احد». يعنى من سنت پيامبر صلىاللهعليهوآله را به قول احدى رها نمىكنم.
«... إن رجلا من اصحاب النبى صلىاللهعليهوسلم أتى عمر بن الخطاب فشهد عنده انّه سمع رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم في مرضه الذى قبض فيه ينهى عن العمرة قبل الحج»! >(ج 2 سنن ص 157 شماره حديث 1793).
يعنى مردى ازاصحاب نزد عمر آمد و شهادت داد كه از رسول خدا صلىاللهعليهوآله آنگاه كه در حال احتضار بود شنيد كه از عمره قبل از حج نهى كرده است! و بايد اضافه كنيم كه عمر هم به خاطر همين شهادت از آن نهى كرد و نگفت كه چون رسول خدا صلىاللهعليهوآله مريض بود (العياذ بالله) هذيان گفته است. پناه مىبريم به خدا از اينگونه نقلها!
دوم - متعه نساء
>از نظر شيعه -كه سنت رسول خدا صلىاللهعليهوآله را از اهل بيت پاكش عليهمالسلام گرفته است- مسلّم است كه متعه نساء نيز همچون متعه حج حلال بوده و از بعض روايات نيز بر مىآيد كه عمر آن را حرام كرده است. ما در پاورقيهاى 90 و 91 نشانى دو روايت از صحيح مسلم را نقل كرديم كه در آن آمده است نكاح متعه را عمر حرام كرده و قبل از او حلال بوده است. او به اين هم اكتفا نكرد بلكه عقوبت آن را سنگسار معين نموده است!
«عطاء مىگويد جابر بن عبد اللّه از عمره برگشت ما به منزلش رفتيم مردم از او مسائلى پرسيدند تا آنكه صحبت متعه شد. گفت: ما در عهد رسول خدا صلىاللهعليهوآله و ابو بكر و عمر متعه مىكرديم»(2).
>«ابو الزبير مىگويد از جابر بن عبد اللّه شنيدم كه مىگفت: ما به يك مشت خرما يا آرد متعه مىكرديم - در عهد رسول خدا صلىاللهعليهوآله و ابو بكر- تا آنكه عمر در جريان عمرو بن حريث ما را از آن نهى كرد»(3). >«ابو نضرة مىگويد نزد جابر بن عبد اللّه بودم يكى آمد و گفت: ابن عباس وابن زبير در مورد متعتين (متعه حج و متعه نساء) اختلاف كردند. جابر گفت: ما هر دو را در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله انجام داديم تا آنكه عمر ما را نهى كرد و(1) سنن ترمذى، ج 3 ص 185، كتاب الحج، او در شماره 822 مىنويسد:
«تمتع رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم و ابو بكر و عمر و عثمان و اول من نهى عنها معاوية»!
(2) صحيح مسلم، ج 2 ص 1023، كتاب النكاح، باب 3، حديث پانزدهم. متن حديث چنين است:
«... ثمّ ذكروا المتعة فقال: نعم استمتعنا على عهد رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وابى بكر وعمر».
(3) همان، حديث شانزدهم: «... كنا نستمتع بالقبضه من التمر والدقيق الايام، على عهد رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وابى بكر. حتى نهى عنه عمر في شأن عمرو بن حريث».
احمد حنبل نيز حديث جابر را بدينصورت نقل مىكند:
«كنا نتمتع على عهد رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وابى بكر وعمر حتى نهانا عمر عنه اخيرا يعنى النساء»(2).
>«ابن زبير در مكه برخاست و گفت: مردمى كه خدا دلهايشان را همچون چشمانشان كور كرده است به متعه فتوى مىدهند - منظور او مردى بود - (در پاورقى آمده است كه منظورش ابن عباس بود كه متعه را جايز مىدانست -او در اواخر عمر نابينا شده بود -) گفت: (يعنى ابن عباس گفت) تو مردى نفهم و بى ادبى. به جان خودم قسم متعه در زمان امام متقين - منظور او رسول خدا صلىاللهعليهوآله بود - انجام مىشد. ابن زبير به او گفت: امتحان كن. به خدا قسم اگر چنين كنى ترا سنگسار مىكنم.ابن شهاب مىگويد خالد بن مهاجر (نوه خالد بن وليد) به من گفت كه نزد مردى نشسته بود يكى آمد و درباره متعه پرسيد او بدان امر كرد. ابن أبي عمرة انصارى گفت: چه مىكنى؟! گفت: چه شده! به خدا قسم در عهد امام متقين انجام مىشد ابن أبي عمرة گفت: اين اجازهاى بود در اول اسلام براى كسى كه بدان مضطر باشد مثل مردار و خون و گوشت خوك آنگاه خدا دين خود را استحكام بخشيد و از آن نهى كرد...»(3).
>دقت در حديث فوق نشان مىدهد كه نظر ابن عباس حليت متعه در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله بود و خالد بن مهاجر نيز بدان فتوى مىداد و ابن أبي عمره كه ادعاى حرمت آن را نمود خود از اصحاب نبود و بدون آنكه به يكى از اصحاب نسبت دهد مطلبى گفت كه احدى آن را نگفته است و آن اينكه حليت متعه در اول اسلام بود در حالى كه قائلين به حرمت آن مىگويند كه در فتح مكه -يعنى اواخر اسلام- حرام شد!در مقابل اين روايات كه با صراحت حرمت آن را به عمر نسبت مىدهد، مسلم در صحيح خود 10 روايت از «سبرة بن معبد» به نقل پسرش «ربيع» مىآورد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله در سال فتح مكه آن را حرام كرد؛ بايد توجه داشت كه أوّلاً ربيع اين روايات را در حضور عمر بن عبد العزيز مطرح كرد (چنانچه از بعض از همين روايات برمىآيد) و ثانيا مسلم در تمام صحيحش از سبرة فقط همين يك روايت را نقل كرده است - آن هم فقط از پسرش ربيع- .
اين روايت را ابن ماجه و ابو داود و نسائى نيز نقل كردهاند(4).
>ديگر از رواياتى كه در باب تحريم متعه آمده روايتى است كه مسلم در صحيحش از اياس بن سلمةبن اكوع و او از(1) به پاورقى 91 رجوع فرمائيد.
(2) مسند احمد، ج 5 ص 31، حديث شماره 14272.
(3) صحيح مسلم، ج 2 ص 1026، كتاب النكاح، باب 3، ح 27.
قسمتى از متن حديث كه به بحث ما مربوط است چنين است:
«... إن ناسا اعمى اللّه قلوبهم كما اعمى ابصارهم يفتون بالمتعة. يعرض برجل. فناداه فقال: انك لجلف جاف فلعمرى لقد كانت المتعة تفعل على عهد امام المتقين (يريد رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ) فقال... لئن فعلتها لارجمنك بالحجارة. قال ابن شهاب... فقال له ابن أبي عمره الانصارى: مهلا! قال: ما هى! واللّه لقد فعلت في عهد امام المتقين...».
(4) الف - صحيح مسلم، ج 2 ص 27 - 1023، كتاب النكاح، باب 3، ح 28 - 19.
ب - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 631، كتاب النكاح، باب 44، ح 1962.
ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 226 و 227، كتاب النكاح، باب في نكاح المتعه، ح 2072 و 2073.
د - سنن نسائى، ج 6 ص 126، كتاب النكاح، باب 71، ح 3365.
در مقابل آن همين آقاى مسلم دو روايت و نيز بخارى يك روايت از سلمة بن اكوع نقل كردهاند كه نكاح متعه جايز است(2) كه دو روايت مسلم به نقل از سلمة و جابر بن عبد اللّه مىباشد كه در آن صحبتى از نسخ جواز نيست و قبلا >متذكر شديم كه جابر بن عبد اللّه از كسانى است كه صريحا گفته است كه متعه نساء در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله و أبوبكر و مدتى از خلافت عمر رواج داشت تا اينكه عمر در جريان عمرو بن حريث آن را حرام كرد.
بنابراين نتيجه مىگيريم كه در تمامى صحاح سته غير از روايت سبرة (و نيز روايت سلمة با توجه به ضعف دلالت و داشتن تعارض) روايتى كه دلالت داشته باشد رسول خدا صلىاللهعليهوآله از نكاح متعه نهى كرده وجود ندارد بلكه از بعض روايات برمىآيد كه تحريم آن حرام كردن حلالى است كه در قرآن از اين عمل نهى شده است.
«عبد اللّه بن مسعود مىگويد ما همراه پيامبر صلىاللهعليهوآله مىجنگيديم و زن همراه ما نبود. حضرتش به ما اجازه داد كه (با بعض زنانى كه اطراف آنجا بودند) نكاح موقت كنيم. سپس اين آيه را خواند: «يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللّهُ لَكُمْ»(3)> يعنى اى كسانى كه ايمان آوردهايد! آنچه را كه خدا براى شما حلال كرده حرامش نكنيد.
>دقت در اين روايت مىرساند كه متعه حلال بوده و ما نبايد آن را حرام كنيم.جالب است بدانيد كه صاحبان صحاح براى تحريم متعه به رواياتى استدلال كردهاند كه خود، آنها را منسوخ مىدانند و آن مربوط به تحريم آن در غزوه خيبر است. اين روايات گر چه ضررى به ما نمىزند -چه آنكه خود مىگويند كه در فتح مكه مجددا حلال شد و سپس حرام گشت- ولى براى آنكه معلوم شود اصل تحريم آن در غزوه خيبر نيز از ساختههاى «زهرى» است به بررسى آن مىپردازيم.
از آنجا كه «زهرى» روايت تحريم متعه را به أمير المؤمنين عليهالسلام نسبت مىدهد قبل از هر چيز بايد يادآورى كنيم كه روايات اهل بيت عليهمالسلام كه از طريق أمير المؤمنين عليهالسلام به رسول خدا صلىاللهعليهوآله نسبت داده مىشود تماما دلالت بر حليت متعه دارد و اين امرى است كه شيعه بر آن اتفاق دارد و اهل سنت نيز اين را مىدانند ولذا يكى از اشكالاتى كه به ما مىكنند همين است كه مىگويند شيعه متعه را حلال مىداند در حالى كه حرام است. بنابراين اگر روايتى در كتب اهل سنت از أمير المؤمنين عليهالسلام نقل شده كه آن حضرت فرموده باشد متعه حرام است صد در صد جعلى است گر چه در صحاح آمده باشد. حال بررسى روايات زهرى:
(1) صفحه 1026 صحيح، كتاب النكاح، ح 18.
(2) الف - صحيح بخارى، ج 7 ص 16، كتاب النكاح، باب نهى رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم عن نكاح المتعة آخرا. جالب است بدانيد كه آقاى بخارى در اين باب، 3 روايت مىآورد كه اولى مربوط به حرمت متعه در زمان خيبر است كه به زودى در متن، متعرض آن خواهيم شد و دومى دلالت بر حرمت ندارد و سومى از سلمة بن اكوع است كه دلالت بر حليت آن دارد نه حرمت. آرى، در آخر آن مىنويسد كه على عليهالسلام فرموده است كه آن منسوخ است! «انه قد أذن لكم أن تستمتعوا فاستمتعوا...».
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 1022، كتاب النكاح، باب 3، حديث شماره 13 و 14.
(3) الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 66، كتاب التفسير، تفسير سوره مائدة.
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 1022، كتاب النكاح، باب 3، ح 11.
>صاحبان صحاح بالاتفاق نقل كردهاند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله در غزوه خيبر از خوردن گوشت خر اهلى نهى كرده است(1).
>البته ابو داود و ابن ماجه در همين زمينه روايت مىكنند كه منظور حضرت حرمت جلاله است(2). >آنان كه اين روايت از آنها نقل شده از اين قرارند:1 - ابن أبي اوفي 2 - ابن عباس 3 - ابن عمر 4 - انس بن مالك 5 - براء بن عازب 6 - جابر بن عبد اللّه 7 - سلمة بن اكوع 8 - مقدام بن معديكرب.
بايد توجه داشت كه هيچكدام از آنها نگفتهاند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله همراه حرمت گوشت خر متعه نساء را نيز حرام كرده است و اصولا علت تحريم گوشت خر در بعض روايات چنين آمده است كه مىگويند ما گرسنه بوديم و خرى را كشتيم و گوشت آن در ديگ مىجوشيد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله پرسيد در ديگ چيست؟ گفتيم خر. فرمود: آن را بريزيد كه حرام است. با اين حساب معنى ندارد كه همراه آن بفرمايد متعه نساء نيز حرام است.
در ميان راويان مذكور از زهرى نيز دو روايت نقل شده كه يكى از آن دو را او از ابو ثعلبة نقل كرده كه در آن فقط حرمت گوشت خر ذكر شده است و ديگرى را او از عبد اللّه و حسن دو پسر محمد حنفية و او از أمير المؤمنين عليهالسلام نقل كرده كه در آن حرمت متعه نساء نيز بدان افزوده شده است. ما به زهرى با توجه به دشمنى او با أمير المؤمنين عليهالسلام (3) هيچ اعتمادى نداريم او كسى است كه حضرتش را اهل دوزخ مىداند (و نيز عموى بزرگوارش عباس >را). در ساختگى بودن روايت زهرى همين قدر بس كه در بعض از آنها آمده است كه ابن عباس دستور به متعه مىداد. على عليهالسلام به او فرمود: دست نگه دار مگر نمىدانى كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله در روز خيبر آن را حرام كرد! در حالى كه أوّلاً فرزندان آن بزرگوار به نقل از آن حضرت متعه را حلال مىدانند و ثانيا مگر خود اهل سنت نمىگويند كه متعه در سال فتح مكه حلال شد و سپس حرام گشت؟ بنابراين استدلال به اينكه در روز خيبر حرام شد نمىتواند كافي باشد بلكه بايد بگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله آن را چند روز در فتح مكه حلال كرد و سپس تا ابد آن را حرام فرمود. و ثالثا اگر ابن عباس از أمير المؤمنين عليهالسلام حرمت آن را شنيده باشد چرا تا اواخر عمر فتوى به جواز آن مىداد؟ معلوم مىشود كه اين حديث از ساختههاى زهرى است و اگر خيلى خوش بين باشيم بايد بگوئيم كه فرزندان محمد حنفيه و يا خود او از روى تقيه آن را نقل كردند.
(1) الف - صحيح بخارى، ج 5 ص 4 - 173، باب غزوه خيبر، وج 7 ص 16، كتاب النكاح، باب نهى رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم عن نكاح المتعة آخرا. وج 9 ص 31، كتاب الاكراه، باب قبل از باب ما يكره من الاحتيال في البيوع و... .
ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 1027 و 1028، كتاب النكاح، باب 3، ح 29 إلى 32، وج 3 ص 41 - 1537، كتاب الصيد والذبائح، بابهاى 5 و 6، ح 37 - 22.
ج - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 630، كتاب النكاح، باب 44، ح 1961، وج 2 ص 6 - 1064، كتاب الذبائح، باب 13، شماره 3192 إلى 3196.
د - سنن ترمذى، ج 3 ص 429، كتاب النكاح، باب 28، شماره 1121.
ه - سنن أبي داود، ج 3 ص 7 - 356، كتاب الاطعمه، باب في لحوم الحمر الاهلية، شماره 3808 إلى 3811.
و - سنن نسائى، ج 6 ص 6 - 125، كتاب النكاح، باب 71، ح 3362 و 3363، وج 7 ص 17 - 214، كتاب الصيد والذبائح، بابهاى 31 و 32، حديث شماره 4340 إلى 4349.
(2) يعنى حرمت خرى كه نجاست مىخورد.
(3) در اين زمينه به كتاب ما «اهل بيت عليهمالسلام در صحاح» رجوع فرمائيد.
>بنابراين بايد گفت: تنهاروايتى كه در صحاح در مورد حرمت متعه آمده قول ربيع پسر سبرة است كه در زمان عمر بن عبد العزيز -يعنى پس از گذشت تقريبا 90 سال از رحلت پيامبر صلىاللهعليهوآله نقل شده است و قبل از آن حرمت متعه فقط به نهى عمر بوده است.
حال خوانندگان محترم خود قضاوت كنند كه آيا روايت «ربيع» از پدرش «سبرة» -كه فقط مسلم از او نقل كرده و فقط همين روايت در تمامى صحيحش از او آورده است- مىتواند در مقابل روايت جابر و غير او كه صريحا گفتهاند كه ما در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله و ابو بكر و عمر متعه مىكرديم تا آنكه عمر در جريان عمرو بن حريث از آن نهى كرد معارضه كند؟
مطلب ديگرى كه لازم به ذكر است حدى است كه عمر براى اين كار در نظر گرفت يعنى حد زناى محصنه. بايد پرسيد كه اگر كسى زنى را متعه كرد و حرمت ادعائى آن به گوشش نرسيد آيا شرعا به او زناكار گفته مىشود كه بايد سنگسار شود؟ اين چه حكمى است كه عمر از پيش خود داده است؟ چرا علماى اهل سنت به جاى وارد كردن اين شبهه واضح و روشن، آن را پوشانده و يا در صدد توجيه آن برآمده و مىگويند كه اين فقط تهديد بود و انجام نشد؟ آيا كسى در زمان عمر متعه كرد و عمر از آن مطلع شد و تهديد خود را عملى نكرد، يا آنكه همه از ترس آن را كنار گذاشتند؟ چنانچه از حديث جابر چنين بر مىآيد.
در پاورقى شماره 90 روايتى از صحيح مسلم نوشتيم كه در آن عمر حد كسى را كه متعه كند سنگسار معين كرده است. حال به روايتى ديگر از سنن ابن ماجه توجه كنيد:
«عن ابن عمر قال: لما ولى عمر بن الخطاب خطب الناس فقال إنّ رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم أذن لنا في المتعة ثلاثا ثمّ حرمها. واللّه لا اعلم احدا يتمتع وهو محصن إلاّ رجمته بالحجارة. إلاّ أن يأتينى باربعة يشهدون أنّ رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم احلها بعد اذ حرمها»(1).
>سؤالى كه در اينجا مطرح مىباشد اين است كه اگر نقل حديثى از رسول خدا صلىاللهعليهوآله احتياج به 4 شاهد دارد خود آقاى عمر كه مىگويد رسول خدا آن را حرام كرد بايد 4 شاهد بياورد و چنانچه گذشت در تمامى صحاح غير از روايت سبرة آن هم بعد از 90 سال از رحلت رسول خدا صلىاللهعليهوآله كه راوى آن نيز تنها «ربيع» پسر سبرة بوده است ما نتوانستيم شاهد ديگرى بيابيم. آن هم با مخالفانى چون جابر و ابن عباس و غير آنها. از اين گذشته در كجاى تعاليم دين مبين اسلام براى حادثهاى - غير از زنا - 4 شاهد خواسته مىشود؟ آيا مگر نه اين است كه در نقل روايت، فقط وثاقت راوى معتبر است؟ چگونه عمر به خود جرأت مىدهد كه بگويد براى اثبات تحليل بعد از تحريم 4 شاهد لازم است؟ آيا او در غير اين مسأله نيز هر جا كه مىخواست بفهمد رسول خدا صلىاللهعليهوآله چه فرمود 4 شاهد طلب مىكرد؟ آيا علماى اهل سنت اين نظر عمر را مىپذيرند يا بالاتفاق آن را رد مىكنند؟علماى اربعه اهل سنت كه به پيروى از سنّت عمر متعه را حرام مىدانند مىگويند چون ابن عباس آن را حلال
(1) ج 1 سنن، ص 631، كتاب النكاح، باب 44، شماره 1963.
ترجمه: ابن عمر مىگويد: عمر بعد از خلافتش خطبهاى خواند و گفت: همانا رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم سه روز براى ما متعه را حلال كرد و سپس حرام فرمود. به خدا قسم اگر مردى كه زن دارد متعه كند او را سنگسار مىكنم. مگر آنكه 4 شاهد بياورد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم بعد از تحريم، آن را حلال كرد.
«على عليهالسلام فرمود: لولا أنّ عمر نهى عن المتعه ما زنى إلاّ شقى»(2).
>در روايتى ديگر چنين مىآورد:«عن عمر انّه قال: ثلاث كن على عهد رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم انا محرمهن ومعاقب عليهن: متعة الحج ومتعة النساء وحى على خير العمل في الاذان»(3).
>در پايان اين بحث بى مناسبت نيست كه اشارهاى به مقررات متعه بنمائيم تا معلوم شود كه قرار دادن متعه در رديف زنا از بى اطلاعى حدود و مقررات آن ناشى مىباشد.در متعه سه چيز شرط است: 1 - خواندن صيغه كه دلالت بر ايجاب از طرف زن و قبول از طرف مرد داشته باشد. 2 - ذكر مدت. 3 - ذكر مهر. البته مدت و مهر بستگى به توافق طرفين دارد. پس از اتمام مدت اگر خواسته باشند مىتوانند به عقد جديد عقد دائم يا موقت بخوانند وإلاّ زن با شرائط،عده نگه داشته و در صورت حمل، عده او نيز پس از زايمان تمام مىشود. در متعه، زن و مرد از هم ارث نمىبرند و حق همخوابى نيست و زن از حيث خروج از منزل آزاد است.
با اين شرائط - كه در روايات اهل بيت پيامبر صلىاللهعليهوآله بيان شده آيا اين عمل همچون زنا بوده و بايد مرتكب آن سنگسار شود؟ آيا ائمه اهل بيت عليهمالسلام كه حليت متعه را - و نه وجوب آن را (چنانچه عدهاى تصور كردهاند)- به پيروانشان آموختند، آنان را در ورطه گناه زنا انداختند؟ مگر نه اين است كه رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله ما را مأمور به پيروى از آن بزرگواران نموده و آنان را در رديف قرآن قرار داده است؟ آيا خبر «سبرة» اعتبار بيشترى دارد يا راهنماييهاى كسانى كه هم رديف قرآن و سفارش شده نبى مكرم اسلام صلىاللهعليهوآله مىباشند؟ -أفلا تتفكرون؟-.