خلفا در صحاح (2)

خليفه دوم عمر بن خطاب



پيشگفتار:

>با عنايات خداوند تبارك و تعالى هم اينك جلد دوم بررسى «خلفا در صحاح» كه به بررسى خليفه دوم اختصاص دارد، خدمت خوانندگان محترم تقديم مى‏گردد. سعى ما در اين پژوهشها كشف واقعيت به دور از هرگونه تعصب و يكجانبه نگرى بوده و هرگز روا نمى‏داريم كه به معتقدات برادران اهل سنت توهين نموده و به خلفاى سه گانه كه مورد احترامشان مى‏باشند، جسارت نمائيم و اگر در لابلاى اين نوشتار مطالبى به چشم مى‏خورد كه با تصورات اهل سنت همخوانى ندارد برگرفته از صحيح‏ترين كتابهاى روائى خود آنهاست كه اگر صحيح است اعتقادات خود را اصلاح كنند و اگر نيست كتابهاى خود را.

 >«آينه چون نقش تو بنمود راست  >خود شكن آيينه شكستن خطاست»

در مجلدات قبل، «صحاح سته» را معرفى مى‏كرديم و گفتيم كه آن، شش كتاب حديث است كه اهل سنت آنها را - مخصوصا دو كتاب اول را- صحيحترين كتابهاى روائى مى‏دانند و لذا آن را «صحيح‏هاى ششگانه» و دو كتاب اوّل را «صحيحين» نام نهاده‏اند و آنها عبارتند از:

1 - صحيح بخارى، تأليف: «محمد بن اسماعيل بخارى» متوفاى 256 هجرى.

2 - صحيح مسلم، تأليف: «مسلم بن حجاج نيشابورى» متوفاى 261 هجرى.

3 - سنن ابن ماجه، تأليف: «محمد بن يزيد قزوينى» متوفاى 275 هجرى.

4 - سنن ترمذى، تأليف: «ابو عيسى محمد بن عيسى بن سورة» متوفاى 279 هجرى.

5 - سنن أبي داود، تأليف: «ابو داود سليمان بن اشعث سيستانى» متوفاى 275 هجرى.

6 - سنن نَسائى، تأليف: «ابو عبد الرحمن احمد بن شعيب بن على نَسائى» متوفاى 303 هجرى.

از آنجا كه چاپ اين كتابها -مخصوصا دو كتاب اول- به يك شكل نبوده و تعداد مجلدات آنها در چاپهاى مختلف متفاوت مى‏باشد، ذيلا مأخذ خود را به ترتيب بيان مى‏كنيم:

1 - بخارى، نه جزء در سه مجلد. (چاپ دار الجيل بيروت).

2 - مسلم، 5 جلد كه جلد پنجم آن فهرست است. (دار احياء التراث العربى بيروت).

3 - ابن ماجه، 2 جلد.

4 - ترمذى، 5 جلد.

5 - ابو داود 4 جلد در دو مجلد.

6 - نَسائى، 8 جلد در چهار مجلد. (چهار كتاب اخير از انتشارات دار الفكر بيروت).

ضمنا در اين نوشتار علاوه بر جلد و صفحه نام كتاب و باب (يا شماره باب) و شماره حديث نيز درج شده است. (غير از صحيح بخارى كه آنچه نزد ما است شماره حديث ندارد).

از راهنماييهاى صاحبان تحقيق قطعا استفاده خواهيم برد. اميد است ما را مشمول الطاف خويش قرار دهند.

قم المشرفه، حرم اهل بيت عليهم‏السلام

حوزه علميه - نگارنده

(3)

>عموم علماى اهل سنت و از جمله صاحبان صحاح با آنكه ابوبكر را افضل اصحاب مى‏دانند ولى آنقدر كه در فضائل عمر قلم‏فرسائى كردند درباره ابوبكر نكردند. حتى ابن جوزى كتاب مستقلى تأليف كرده و در آن تا آنجا كه توانست مطالبى در فضائل عمر جمع آورى كرده است.

در صحاح سته رواياتى ديده مى‏شود كه در آنها از عمر فوق العاده تجليل شده است. ما براى روشن شدن اذهان، آنها را دسته بندى كرده و درباره همه آنها با استفاده از همين صحاح، تحقيق و بررسى نموده‏ايم. اميد است اين مجموعه -كه با بى طرفى و دورى از تعصب و پرهيز از هرگونه توهين يا تهمت نوشته شده است -براى عموم علاقمندان مفيد بوده باشد.

1 - دين عمر

>روايت كرده‏اند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود:

«خواب ديدم كه مردم به من عرضه گشتند و لباسهاى آنها كوتاه و بلند است. بعضيها تا سينه و گروهى پايين‏تر و عمر را ديدم كه لباسش روى زمين كشيده مى‏شود. گفتند: «يا رسول اللّه! چه تعبير مى‏كنيد؟» فرمود: دين»(1).

>مطابق اين روايت بايد دين او قوى‏ترين دين، و ايمان او محكم‏ترين ايمانها باشد. اما وقتى به بعض روايات همين صحاح رجوع مى‏كنيم مى‏بينيم كه آنچه اينان از اعمال عمر نقل مى‏كنند خلاف آن را مى‏رساند. يعنى او نه تنها قوى‏ترين ايمان را نداشت، نه تنها ديندارترين اصحاب نبود، بلكه مخالفت او با پيامبر از همه بيشتر و ايمان او به آنچه حضرتش انجام مى‏داد از همه كمتر و اعتراض او به آن حضرت از همگان فزونتر بود. با آنكه صاحبان صحاح، بيشترين كوشش را در پوشاندن معايب خلفا نموده‏اند اما در لابلاى اين كتابها مواردى مشاهده مى‏شود كه به خوبى ادعاى ما را ثابت مى‏كند. اينك آن موارد:

الف - صلح حديبيه

>يكى از نمونه‏هاى بارز دين و ايمان عمر جريان صلح حديبيه است، و آن صلحى است كه در سال ششم هجرت بين پيامبر اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و مشركين قريش به امضاء رسيد. در آن سال مسلمانان جهت انجام مراسم حج به مكه رفتند ولى مشركين قريش آنان را از ورود به شهر مانع شدند. سرانجام پس از رفت و آمدهاى متعدد با نوشتن قرار داد صلحى


(1) الف - صحيح بخارى، ج 1، ص 12، كتاب الايمان، باب تفاضل اهل الايمان في الأعمال؛ وج 5، ص 15، باب فضائل أصحاب النّبى، باب مناقب عمر؛ وج 9، ص 45 و 46، باب التعبير، بابهاى: «القميص في المنام» و«جر القميص في المنام» (بد نيست بدانيد كه در هر يك از دو باب اخير كه نام يكى را «پيراهن در خواب» و نام ديگرى را «كشيده شدن پيراهن در خواب» نهاده و يكى از آن دو بلافاصله بعد از ديگرى نقل شده، فقط همين روايت تكرار شده است و از اين نمونه‏ها در اين كتاب فراوان يافت مى‏شود).

ب - صحيح مسلم، ج 4، ص 1859، كتاب فضائل الصّحابة، باب 2، ح 15.

ج - سنن ترمذي، ج 4، ص 467، كتاب الرؤيا، باب 9، ح 2285 و2286.

د - سنن نسائى، ج 8، ص 118، كتاب الايمان وشرايعه، باب 18، ح 5021.

متن حديث به نقل از جلد اول صحيح بخارى چنين است:

«... قال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : بينا أنا نائم رأيت الناس يعرضون علىّ وعليهم قمص منها ما يبلغ الثدى ومنها مادون ذلك وعرض علىّ عمر بن الخطاب وعليه قميص يجره. قالوا: فما أولت ذلك يا رسول اللّه! قال: الدين».

(4)

>غائله خاتمه يافت. يكى از مفاد قرار داد اين بود كه اگر كسى از قريش مسلمان شد و به مدينه گريخت رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بايد او را به قريش تسليم كند ولى اگر از مسلمانان كسى به مكه فرار كرد قريش چنين وظيفه‏اى ندارد. در صحيح مسلم آمده است كه وقتى مسلمانان به اين ماده اعتراض كردند حضرت فرمود: اگر كسى از ما گريخت خدا او را دور كند و اگر كسى (مسلمان شد و) نزد ما آمد خداوند به زودى براى او راه گريزى عنايت مى‏فرمايد. و همانگونه كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود عنايت خدا شامل تازه مسلمانان از قريش شد. جريان از اين قرار است كه مردى از قريش به نام ابو بصير مسلمان شده به مدينه آمد. قريش دو نفر را فرستادند كه او را باز پس گيرند. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله او را تسليم كرد. چون به ذو الحليفة رسيدند أبو بصير به يكى از آن دو گفت: به خدا قسم چنين مى‏بينم كه شمشير خوبى دارى. گفت: آرى به خدا شمشير خوبى است و من بارها آن را آزموده‏ام. ابو بصير گفت: ببينم چگونه است؟ او شمشير را در اختيار او گذاشت. ابو بصير با ضربه‏اى او را كشت و آن ديگر به مدينه گريخت و در حالى كه مى‏دويد وارد مسجد شد. رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چون او را ديد فرمود: اين مرد ترسان است. چون نزد آن حضرت رسيد گفت: به خدا قسم رفيقم كشته شد و من نيز كشته مى‏شوم. أبو بصير آمد و گفت: اى پيامبر خدا تو به عهدت وفا كردى و مرا به قريش تسليم كردى و خدا مرا نجات داد. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اين مرد اگر كسى را مى‏داشت آتش افروز جنگ مى‏شد. ابو بصير چون اين بشنيد دانست كه او را تسليم خواهد كرد لذا فرار كرد تا به سيف البحر رسيد. بعد از او ابو جندل بن سهيل به او ملحق شد و از آن پس هر كه مسلمان مى‏شد به ابو بصير مى‏پيوست. تا آنكه گروهى نزد او جمع شدند. اينان به هر كاروانى كه از قريش به شام مى‏رفت تعرض كرده آنان را مى‏كشتند و اموالشان را مى‏گرفتند. قريش (كه چنين ديدند) نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرستادند و او را به خدا و حق رحم قسم دادند كه (اين ماده از قرار داد را كان لم يكن تلقى كند و) هر كه از قريش اسلام آورد در امان است. آنگاه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از پى ابو بصير و يارانش فرستاد و آنان وارد مدينه شدند(1).

>در اين ميان عملكرد عمر در صلح حديبيه قابل دقت است:

«عمر نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم رفت و گفت: يا رسول اللّه آيا ما بر حق و آنان بر باطل نيستند؟ حضرت فرمود: آرى. گفت: آيا كشته‏هاى ما در بهشت و كشته‏هاى آنها در جهنم نيستند؟ فرمود: آرى. گفت: پس چرا تن به پستى دهيم (و با آنان بدين نحو صلح كنيم در حاليكه مى‏توانيم بجنگيم). فرمود: من رسول خدا هستم و خدا مرا ضايع نمى‏كند. عمر با خشم از نزد آن حضرت بيرون رفت و در حالى كه نمى‏توانست صبر كند نزد ابوبكر رفت و همان كلمات را به او گفت و از ابوبكر نيز همان جواب را شنيد. زهرى مى‏گويد عمر گفت: من به خاطر آن كارهائى انجام دادم (!) »(2).

>قبل از بررسى روايت مذكور به نكته‏اى كه بخارى در هر سه جا با اختلاف نقل كرده توجه مى‏كنيم و آن اينكه سؤال عمر از رسول خدا مختلف و جواب آن نيز مطابق سؤال بود. آنگاه مى‏بينيم چون همان سؤالات را از ابوبكر مى‏پرسد

(1) صحيح بخارى، ج 3، ص 8 - 257، كتاب الشهادات، باب الشروط في الجهاد والمصالحة... .

(2) الف - صحيح بخارى، همان، ص 256؛ و ج 4، ص 125، كتاب الجهاد، باب بعد از باب اثم من عاهد ثمّ غدر؛ وج 6، ص 170، آخرين حديث از تفسير سوره فتح.

ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 1411، كتاب الجهاد والسير، باب 34، ح 94.

متن قسمتى از حديث اول صحيح بخارى كه به بحث ما مربوط است چنين است:

«... فقال عمر بن الخطّاب: فاتيت نبى اللّه فقلت: ألست نبى اللّه حقا؟ قال: بلى. قلت: ألسنا على الحق وعدونا على الباطل؟ قال: بلى. قلت: فلم نعطى الدنية في ديننا إذا؟ قال: انى رسول اللّه ولست أعصيه وهو ناصرى... قال الزهرى: قال عمر: فعملت لذلك اعمالا» و در ج 6 ص 70 آمده است كه: «... فرجع متغيظا فلم يصبر حتى جاء ابا بكر...».

(5)

>همان جواب را مى‏شنود حال اين نقل صحيح باشد يا نه، بعض از علماى اهل سنت آن را دليلى بر اعلميت ابوبكر مى‏دانند. ابن حجر مى‏گويد:

«... بل هو من أكابر المجتهدين بل هو أعلم الصحابة على الاطلاق...»(1).

>آنگاه اولين دليل خود را جريان فوق نقل مى‏كند.

ما از عموم منصفين از اهل سنت مى‏خواهيم كه بگويند كجاى جريان مزبور دليل بر علم و اجتهاد است تا چه رسد بخواهد دليل باشد كه او اعلم اصحاب است؟

اولين سؤالى كه در بررسى روايت مذكور به ذهن مى‏رسد اين است كه آيا عمر اهل جنگ بود كه خواهان زير بار صلح مذكور نرفتن و جنگ با مشركين بود؟ كسى اين تقاضا را داشته باشد كه بتواند بجنگد و آنگاه كه كار بر مسلمين سخت شد فرار نكرده و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را در ميان دشمنان تنها نگذارد و خود جان سالم به در ببرد. او - چنانچه گذشت - در احد و خيبر و حنين و ذات السلاسل نشان داد كه قدرت مقابله با دشمن را ندارد و در هيچ جنگى نه به كسى ضربه‏اى زد و نه از كسى ضربه‏اى خورد. با اين حال ما نمى‏دانيم كه اصرار او به جنگ، آن هم با آن شرائط به چه دليل بود! ديندارى عمر از برخورد او معلوم مى‏شود كه وقتى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اگر كسى نزد ما آمد خداوند براى او راه گريزى فراهم مى‏كند؛ به جاى قبول كردن و تسليم شدن - كه نشانه ديندارى است - بدان اعتراض كرده آن هم به صورتى كه خشم و غضب او را فرا گرفته و چون پيامبر جواب او را داد نزد ابوبكر رفته و بعد از آن هم كارهائى كرد كه بخارى از نقل آن خود دارى كرد. البته مسلم تفصيل واقعه را ننوشت. شايد مى‏دانست كه اگر بنويسد بايد بگويد كه عمر چه كرد!

ابن أبي الحديد مى‏نويسد كه وقتى عمر با عصبانيت از نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بلند شد چنين گفت: «لو أجد أعوانا ما أعطيت الدنية أبدا»(2). البته همين آقاى ابن أبي الحديد در جاى ديگر از ذكر قول عمر خوددارى كرده و فقط >مى‏نويسد: «... في ألفاظ نكره حكايتها...»(3).

>آرى اين است ارزش خوابى كه از رسول خدا جعل كرده و به آن حضرت نسبت دادند. حال ببينيم كه آيا عمر بعد از قول ابو بكر آرام شد يا باز هم در ترديد خود باقى بود:

بخارى و مسلم در مداركى كه گذشت نوشته‏اند كه بعد از گفتگوى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم و ابو بكر با عمر سوره فتح نازل شد و چون آن را به عمر ارائه دادند آرامش يافت و گفت: آيا اين فتح است؟ پيامبر فرمود: آرى ولى نگفتند كه اين سوره چه مدت بعد از آن گفتگو نازل شد.

مسلم در روايتى ديگر مى‏نويسد كه سوره فتح هنگام برگشت از حديبيه نازل شد.(4) يعنى تا وقتى كه آنها در آن >مكان بودند عمر همچنان از اين عمل رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم در غضب بود. آيا ما اين را باور كنيم يا ايمان او را به حرف زدن


(1) الصواعق المحرقة، ص 33، يعنى:... بلكه او از بزرگان مجتهدين بلكه مطلقا او دانشمندترين اصحاب مى‏باشد... .

(2) شرح نهج البلاغة، ج 12، ص 59، يعنى: اگر ياورانى مى‏يافتم هرگز تن به پستى نمى‏دادم.

(3) همان، ج 1، ص 183، يعنى: الفاظى گفت كه ما خوش نداريم آن را نقل كنيم.

(4) ج 3 صحيح، ص 1413، كتاب الجهاد والسير، باب 34، ح 97.

«... لما نزلت: انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك اللّه إلى قوله فوزا عظيما، مرجعه من الحديبيه...».

(6)

>گاو و گرگ! قضاوت با شما خوانندگان.

ب - جلوگيرى از وصيت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله

>قبل از ورود به اين مبحث توجه خوانندگان محترم را به يك آيه و چند روايت جلب مى‏كنيم:

خداوند مى‏فرمايد: «ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»(1).

>آيا هيچ مسلمانى مى‏پذيرد كه امر و نهى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بايد اجرا شود مگر در جائى كه تشخيص كسى خلاف آن بود؟ يا آنكه بى هيچ استثنائى بايد اطاعت شود ولو مخالف رأى ما باشد؟ معلوم است كه گزينه دوم صحيح و گزينه اول باطل است.

«رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فرمود: آنچه كه نهى من بر آن رفته از آن دورى كنيد و آنچه كه شما را بدان امر كردم به قدر طاقت خود عمل كنيد...»(2).

>«رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: آيا پنداشتيد كه خدا چيزى را حرام نكرد مگر آنچه كه در قرآن آمده است؟ آگاه باشيد به خدا قسم من پند دادم و به چيزهائى امر كردم و از چيزهائى نهى نمودم كه به اندازه قرآن يا بيشتر است...»(3).

>«رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: آنچه كه شما را بدان دستور دادم عمل كنيد آنچه را هم كه نهى كردم ترك كنيد»(4).

>«رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اگر شما را به چيزى امر كردم به اندازه توانائى خود بدان عمل كنيد و اگر از چيزى شما را نهى كردم دست از آن برداريد»(5).

>حال كه روشن شد دستورات رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هر چه باشد بايد اجرا شود و اوامر و نواهى آن حضرت همچون اوامر و نواهى خداوند است، مى‏خواهيم بدانيم كه آيا خليفه ثانى - كه مطابق روايت منقوله از صحيحين، ديندارترين مردم بود - چه اندازه مطيع پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود. آيا زمانى بر او گذشت كه با آن حضرت مخالفت كرده و از اجراى فرمانش سرپيچى كرده باشد؟

در صحيحين آمده است كه وقتى رسول خدا در آخرين روزهاى عمر خويش به كسانى كه در حضور حضرتش بودند دستور به آوردن قلم و كاغذى مى‏دهد، عمر از اجراى فرمان آن حضرت جلوگيرى مى‏كند. ما ابتدا جمع بندى احاديث صحيحين را نقل مى‏كنيم و سپس به بررسى آن مى‏پردازيم.

«روز پنجشنبه (يعنى 4 روز قبل از رحلت رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ) حال پيامبر دگرگون شد. جمعيتى كه در ميان آنها عمر نيز بود در محضرش حاضر بودند. حضرت فرمود: برايم كاغذ و قلمى بياوريد كه برايتان چيزى بنويسم كه تا ابد گمراه نشويد. عمر گفت: رسول خدا هذيان مى‏گويد. قرآن ما را كافى است. در ميان حاضران اختلاف شد. عده‏اى


(1) سوره حشر، آيه 7، يعنى: آنچه را كه رسول خدا فرمود بگيريد و از آنچه كه نهى كرد دست برداريد.

(2) صحيح مسلم، ج 4، ص 1830، كتاب الفضائل، باب 37، ح 130.

«ما نهيتكم عنه فاجتنبوه وما امرتكم به فافعلوا منه ما استطعتم...».

(3) سنن أبي داود، ج 3، ص 170، كتاب الخراج والامارة والفى‏ء، باب في تعشير اهل الذمة إذا...، ح 3050.

«... أيحسب أحدكم متكئا على اريكته قد يظن أنّ اللّه لم يحرم شيئا إلاّ ما في هذا القرآن؟ إلاّ وإنى واللّه قد وعظت وامرت ونهيت عن اشياء أنها لمثل القرآن أو أكثر...».

(4) ابتداى سنن ابن ماجة، ص 3، ح اول.

(5) همان، ح 2.

(7)

>مى‏گفتند بياوريد آنچه را كه فرمود، تا برايتان چيزى بنويسد كه تا ابد گمراه نشويد و دسته‏اى هم قول عمر را مى‏گفتند. كارشان به خصومت و نزاع كشيد و چون اختلاف و درگيرى شديد شد، پيامبر فرمود: برخيزيد و برويد...».

در بعض روايات قبل از نقل جريان مزبور آمده است كه ابن عباس مى‏گفت: «يوم الخميس وما يوم الخميس» >يعنى: روز پنجشنبه چه روز پنجشنبه‏اى. آنگاه گريه كرد به طورى كه زمين از اشك چشمش تر شد. در بعض ديگر آمده كه ابن عباس مى‏گفت: «إنّ الرزية كل الرزية ما حال بين رسول اللّه و بين أن يكتب لهم ذلك الكتاب لاختلافهم ولغطهم»(1).

>در بررسى اين دسته روايات (كه ظاهرا نياز به بررسى هم ندارد!) بايد به نكاتى توجه شود:

اول - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در آخرين روزهاى عمر خود از اصحاب مى‏خواهد كه كاغذ و قلمى بياورند تا برايشان چيزى بنويسد كه تا ابد گمراه نشوند. بنابراين اگر اين عمل انجام مى‏شد در امت اسلام گمراهى و ضلالت يافت نمى‏شد.

دوم - عمر جلوى اين نوشتن را گرفت. پس بايد گفت: هر چه گمراهى در ميان امت اسلامى ديده مى‏شود عامل اصلى و اوليه آن عمر بود كه جلوى نوشتن آن وصيت را گرفت(2).

>سوم - عمر اول كسى بود كه در حضور رسول خدا كارى كرد كه اختلاف و دودستگى در ميان اصحاب ايجاد كرد تا جائى كه آن حضرت با ناراحتى آنها را بيرون كرد.

چهارم - عمر تنها كسى بود كه به رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نسبت هذيان گوئى داده است. در حاليكه قرآن مى‏گويد: «وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحى»(3).

>بنابراين نسبت هذيان به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به منزله نسبت هذيان دادن به وحى خداوند است.

پنجم - عمر كه بايد به نص قرآن و روايات نبوى فرمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را اطاعت كند -آن هم فرمانى كه مانع گمراه شدن مردم بعد از آن حضرت مى‏شد- نه تنها خود مخالفت كرد، بلكه باعث شد كه عده‏اى هم به طرفدارى از او با فرمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مخالفت كرده و همان را گفتند كه عمر گفت (يعنى نسبت هذيان گوئى به پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله )

ششم - ابن عباس به قدرى از آن واقعه ناراحت بود كه آن را مصيبتى بزرگ شمرده و بر آن مصيبت اشك مى‏ريخت.


(1) يعنى همانا مصيبت بزرگ واقعى آن مصيبتى بود كه بين رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و نوشتن آن وصيت مانع شد (معلوم است كه مراد ابن عباس عمر بود) به خاطر دو دستگى و جار و جنجال ايجاد شده.

نشانى روايات صحيحين چنين است:

الف - صحيح بخارى، ج 1، ص 39، كتاب العلم، باب كتابة العلم؛ و ج 4، ص 85، باب دعاء النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم إلى الاسلام والنبوة و... باب هل يستشفع إلى اهل الذمة و...، وص 121، باب اخراج اليهود من جزيرة العرب؛ وج 6، ص 11، باب كتاب النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم إلى كسرى وقيصر، باب مرض النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ووفاته (دو حديث)؛ وج 7، ص 156، كتاب الطب، باب قول المريض قوموا عنى؛ وج 9، ص 137، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب كراهية الخلاف.

ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 9 - 1257، كتاب الوصية، باب 5، ح 22 - 20.

در اينجا متن يكى از روايات صحيح بخارى را نقل مى‏كنيم (ج 9 ص 137):

«عن ابن عباس قال: لما حضر النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قال وفي البيت رجال فيهم عمر بن الخطاب قال: هلم اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده قال عمر: إنّ النبى غلبه الوجع وعندكم القرآن فحسبنا كتاب اللّه واختلف اهل البيت واختصموا فمنهم من يقول قربوا يكتب لكم رسول اللّه كتابا لن تضلوا بعده ومنهم من يقول ما قال عمر. فلما اكثروا اللغط والاختلاف عند النبى قال: قوموا عنى...».

(2) نگارنده در بحثى كه با بعض از برادران اهل سنت داشتم همين مطلب را تذكر دادم و جوابى نشنيدم. گوئيا آنان اصل مطلب را مى‏پذيرند اما تعصب مانع درك حقيقت است.

(3) آيات 3 و 4 از سوره «النجم» يعنى: او سخن از روى هواى نفس نمى‏گويد بلكه آنچه مى‏گويد وحى الهى است.

(8)

>آرى اين است معناى دين عمر كه با آورنده دين اينگونه مخالفت كرده و حضرتش را به هذيان گوئى نسبت مى‏دهد.

چنانچه ملاحظه فرموديد اين جريان در صحيحترين كتابهاى روائى اهل سنت آمده كه از نظر آنها تمامى روايات اين دو كتاب صحيح مى‏باشد. اينان كوشيدند كه اندكى از زشتى اين عمل بكاهند و لذا در بعض از روايات مذكور آمده است كه عمر پرسيد: «آيا او هذيان مى‏گويد؟ از او بپرسيد» و بدينوسيله خواستند دامن عمر را اندكى پاك كنند. غافل از اينكه در بعض ديگر آمده است كه: «گفتند رسول خدا هذيان مى‏گويد» و معلوم است كه گوينده يا شخص عمر بوده است و يا كسانى كه گفته او را تكرار كردند. در بعض روايات ديگر آمده است كه عمر گفت: «درد بر پيامبر غلبه كرده است. كتاب خدا ما را بس است». بعد از اين گفته بود كه دو دستگى شد و عده‏اى گفتند كه قلم و كاغذ بياوريد و دسته‏اى قول عمر را گفتند از يك طرف نيز گفته آنها - چنانچه گذشت - اين بود كه: «رسول خدا هذيان مى‏گويد». معلوم مى‏شود قول عمر -كه آنها همان را گفتند- همين بود نه اينكه گفته باشد از او بپرسيد و امثال آن و اين جز تحريف واقعيت چيز ديگرى نيست. از اين گذشته معناى: «درد بر او غلبه كرد» با «او هذيان گفت» تقريبا يكى است. چه آنكه اگر غلبه درد به هذيان گوئى نينجامد بايد امتثال امر شود و علت مخالفت عمر و طرفداران او اين بود كه چون اين دستور از هذيان گوئى سرچشمه مى‏گيرد نبايد اجرا شود.

جالبتر از همه توجيهى است كه در پاورقى صحيح مسلم از قول بعض از علماى توجيه‏گر اهل سنت آمده و آن اينكه اين ايستادگى عمر دليل فقه او است! اگر بى احترامى به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و توهين به آن حضرت و نسبت هذيان دادن به آن بزرگوار نشانه فقه است كه واى به حال فقهائى اينچنين!

ما قضاوت را به منصفان از اهل سنت واگذار مى‏كنيم و از آنها مى‏خواهيم كه بگويند أوّلاً آيا اين دليل بر فقه عمر است يا...؟ و ثانيا بگويند آيا خوابى كه نقل شده صحت دارد كه لباس عمر به زمين كشيده مى‏شد و...؟

در اينجا بد نيست آنچه را كه ابن أبي الحديد در همين رابطه نقل كرده بياوريم تا معلوم شود كه چرا عمر جلوى نوشتن وصيتى را كه مانع گمراهى امت مى‏شد گرفت.

«ابن عباس مى‏گويد: در ابتداى خلافت عمر وارد بر او شدم... به من گفت: از كجا آمدى؟ گفتم: از مسجد. گفت: پسر عمويت چه مى‏كند؟ پنداشتم منظور او عبد اللّه بن جعفر است، گفتم: با همسالانش بازى مى‏كند. گفت: منظورم او نيست بلكه منظورم بزرگ شما اهل بيت است. (توجه داشته باشيد با آنكه عباس -عموى پيامبر- در قيد حيات و از نظر سن بزرگ آنها بود عمر -و نيز ديگران- مى‏دانستند كه بزرگ واقعى اهل بيت او نيست بلكه على عليه‏السلام است) گفتم: براى خرماى فلانى آبيارى مى‏كند در حاليكه مشغول خواندن قرآن است. گفت: اى عبد اللّه!... آيا در نفس او چيزى از امر خلافت باقى مانده است؟ گفتم: آرى. گفت: آيا او مى‏پندارد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله او را تعيين كرد؟ گفتم: آرى و از پدرم نيز درباره آنچه كه او مى‏گويد پرسيدم گفت: راست مى‏گويد. عمر گفت: محققا از رسول خدا چيزى در اين زمينه گفته شده كه دليل روشنى نيست البته او مترصد فرصتى بود و هنگام مريضى مى‏خواست به نام او تصريح كند كه من به جهت دلسوزى براى اسلام و حفظ آن (از خطرات) مانع آن شدم...»(1).

>آرى عمر خوب مى‏دانست كه رسول خدا چه مى‏خواهد بنويسد و إلاّ اگر بايد جلوى وصيت مريض گرفته شود

(1) شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 20 و 21.

(9)

>خوب بود جلوى وصيت ابوبكر گرفته مى‏شد. او چون عمر را به جانشينى معين مى‏كند در وصيت كردن مجاز است و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كه مى‏خواهد على عليه‏السلام را به جانشينى معين كند، به جرم واهى هذيان گوئى بايد از آن جلوگيرى كرد.

حال چرا اهل سنت به اين فراز از تاريخ توجه نمى‏كنند، نمى‏دانم!

ج - حاطب بن أبي بلتعة

>«امير المومنين عليه‏السلام فرمود: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم به من و زبير و مقداد (و در بعض روايات به جاى مقداد «ابو مرثد» آمده است) مأموريت داد كه مى‏رويد به «روضه خاخ»، (محلى بين مكه و مدينه نزديك مدينه) در آنجا زنى از مشركين را مى‏بينيد كه با او نامه‏اى از «حاطب بن أبي بلتعة» مى‏باشد. نامه را گرفته نزد من بياوريد. ما رفتيم و چون به آنجا رسيديم آن زن را ديديم و از او خواستيم كه نامه را به ما بدهد. او گفت كه نامه‏اى نزدم نيست. هر چه گشتيم نامه‏اى نديديم. دو رفيقم گفتند كه نامه‏اى نيست. من گفتم كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم راست فرمود. به آن زن گفتم: يا نامه را مى‏دهى يا ترا مى‏كشم (در بعض روايات «... يا ترا عريان مى‏كنم») او از ترس، نامه را از لاى موهايش در آورد. آن را خدمت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم برديم. نامه از حاطب بود به سوى گروهى از مشركين كه خبر حركت مسلمانان را به سوى مكه داده بود. آن حضرت به حاطب گفت: اين چيست؟ گفت: تعجيل نكن. من اين نامه را كه نوشتم نه از دين برگشتم و نه راه كفر پيش گرفتم. اين مسلمانان هر يك كسى را دارند كه در مكه آنان را پناه دهد و من كسى را ندارم. خواستم بدينوسيله براى خود پشتيبانى بيابم. حضرت فرمود: حاطب راست مى‏گويد و درباره او جز خير نگوييد. عمر گفت: او منافق شد و به مسلمانان خيانت كرد. اجازه بده گردنش را بزنم...»(1).

>در بعض روايات آمده است كه عمر اين جمله را دو بار گفت: يكبار قبل از سؤال و جواب رسول خد صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم با حاطب و بار ديگر بعد از آنكه آن حضرت فرمود: او راست مى‏گويد و درباره او جز خير نگوئيد.

اين هم يكى ديگر از مواردى است كه عمر نشان داد مى‏توان با دستور پيامبر مخالفت كرد.

نكته ديگرى كه در داستان فوق ديده مى‏شود ايمان أمير المؤمنين عليه‏السلام به گفته پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است كه اگر حضرتش همراه مقداد و زبير نبود آن زن مى‏رفت و خبر به مشركين مكه مى‏رسيد.

بخارى در يكى از روايات (ج 8 ص 32) كه عنوان آن چنين است: «من لم ير اكفار من قال ذلك متأولا أو جاهلا» مى‏خواهد آنچه را كه در باب قبل از آن گفته تخصيص بزند. روايت باب قبل چنين است:

«هر كه مؤمنى را به كفر نسبت دهد مثل اين است كه او را كشته است و كسى هم كه مؤمنى را بكشد در آتش جهنم معذب خواهد بود». او مى‏خواهد بگويد كه اگر كسى به مؤمنى چنين نسبتى داد و اين كار از روى جهل و يا با تأويلى


(1) الف - صحيح بخارى، ج 5، ص 99، باب قصة غزوة بدر، باب فضل من شهد بدرا؛ وص 185، باب غزوة فتح؛ وج 6، ص 186، تفسير سوره ممتحنه؛ وج 8، ص 32، كتاب الادب، باب من لم ير اكفار من قال ذلك متأولا أو جاهلا؛ وص 71، كتاب الاستئذان، باب من نظر في كتاب من...؛ وج 9، ص 23، كتاب استتابة المرتدين، آخرين حديث.

ب - صحيح مسلم، ج 4، ص 1941 و 1942، كتاب فضائل الصحابة، باب 36، ح 161، و حديث بعد.

ج - سنن ترمذى، ج 5، ص 382، كتاب التفسير، باب 60، ح 3305.

د - سنن أبي داود، ج 3، ص 47، كتاب الجهاد، باب في حكم الجاسوس إذا كان مسلما، ح 2650.

قسمتى از روايت صحيح بخارى كه به بحث ما مربوط مى‏شود چنين است: (ج 5 ص 99)

«... فقال النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : صدق ولا تقولوا له إلاّ خيرا. فقال عمر: أنه قد خان اللّه ورسوله والمؤمنين فدعنى فلاضرب عنقه...».

(10)

>غلط بود روايت قبل درباره او صادق نيست و در حقيقت اين را استثناء از حكم باب قبل دانسته است.

آرى اين محدث مى‏خواهد دامن عمر را تطهير كند كه اگر او به مؤمنى نسبت نفاق داد از روى جهل و يا تأويل غلط بوده است؛ پس نه او را كشته و نه در آتش جهنم معذب خواهد بود. سؤال ما اين است كه آيا در مورد حاطب، عمر جاهل بود و يا تأويل غلط نمود؟ مگر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نفرمود كه او راست مى‏گويد و درباره او جز خير نگوئيد؟ آيا نسبت نفاق دادن به يك مؤمن گفتار خير است؟ آيا بعد از آن جمله پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏توان پذيرفت عمر جاهل بود؟ مگر آنكه بگوئيم روايت باب قبل صحيح نيست و اين نيز توهين به صحيح بخارى است يا اينكه بگوئيم كه عمر بعد از آن توبه كرد ولى هنگام وفات رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله توبه را شكست و يا غير از اينها از محاملى كه اهل سنت براى توجيه كار عمر بايد دست و پا كنند.

د - تغيير حد شارب الخمر

>يكى از مواردى كه اهل سنت -از جمله صاحبان صحاح- براى توجيه بدعت عمر دست و پا مى‏كنند مسأله تغيير حد شارب الخمر است. از يكطرف روايت مى‏كنند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله براى شارب الخمر حدى معين نفرمود و از طرف ديگر روايت مى‏كنند كه سنت در حد شارب الخمر 40 تازيانه بوده است و چون در زمان عمر به خاطر فراوانى ميوه‏ها از جمله انگور، شرابخوارى زياد شد عمر تصميم گرفت كه آن را زياد كند و لذا با اطرافيانش مشورت كرد و تصميم بر آن شد كه آن رابه 80 ضربه شلاق برسانند.

ما از تعارض بين رواياتى كه مى‏گويد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله حدى معين نفرمود و دسته ديگر كه مى‏گويد حد آن را 40 ضربه شلاق معين فرمود، مى‏گذريم و به روايت حد خوردن وليد فاسق مى‏پردازيم. مسلم و ابن ماجه و ابو داود در بعض رواياتشان نوشته‏اند: آنگاه كه أمير المؤمنين عليه‏السلام دستور به تازيانه زدن وليد را صادر مى‏فرمايد چون 40 تازيانه زده شد مى‏فرمايد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله 40 ضربه زد و ابوبكر هم 40 ضربه و عمر 80 ضربه و همه آنها سنت است!(1) >اگر مراد از سنت، سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است - چنانچه در پاورقى ابن ماجه آمده و حق نيز همين است- كه آن حضرت مطابق روايات صحاح يا حدى معين نفرمود و يا حد آن را 40 ضربه شلاق قرار داد نه 80 ضربه و اگر مراد از سنت اعم از سنت آن حضرت و سنت عمر است كه در آن صورت هر امرى كه خلاف سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله باشد بدعت است نه سنت؛ و بدعت -چنانچه مى‏آيد- هر چه باشد گمراهى است.

آرى سنت عمر -بر خلاف سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله - 80 ضربه شلاق به عنوان حد شرابخوار معين گرديد و اين سنت بعد از او نيز ثابت ماند و سنت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از ميان رفت، و از ميان فقهاى اربعه اهل سنت فقط شافعى است كه


(1) الف - صحيح بخارى، ج 8، ص 196 و 197، كتاب الحدود، باب ما جاء في ضرب شارب الخمر، و چند باب بعد.

ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 32 - 1330، كتاب الحدود، باب 8، ح 39 - 35.

ج - سنن ابن ماجه، ج 2، ص 858، كتاب الحدود، باب حد السكران، ح 2571.

د - سنن ترمذي، ج 4، ص 38، كتاب الحدود، باب ما جاء في حد السكران، ح 1443.

ه - سنن أبي داود، ج 4، ص 4 - 163، كتاب الحدود، باب الحد في الخمر، ح 81 - 4479.

در اينجا به روايت شماره 35 از صحيح مسلم توجه مى‏كنيم: «.. إنّ النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم أتى برجل قد شرب الخمر فجلده بجريدتين نحو اربعين. قال: و فعله ابوبكر. فلما كان عمر استشار الناس فقال عبد الرحمن (بن عوف) اخف الحدود ثمانين. فأمر به عمر».

(11)

>آن را 40 ضربه مى‏داند و مى‏گويد كه آنچه از رسول خدا ثابت است 40 ضربه است(1).

>اين مطالب بر مبناى روايات اهل سنت مطرح شده است نه بنا بر عقيده شيعه و اصولا كليه نقدهاى ما مطابق آن چيزى است كه اهل سنت مى‏گويند و بدان اعتقاد دارند. خواه اين اشكالات مطابق عقيده شيعيان باشد يا خير.

ه - دستور به پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و زدن فرستاده او

>«ابو هريرة مى‏گويد: ما اطراف رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم نشسته بوديم. با ما ابوبكر و عمر و عده‏اى بودند. حضرتش از ميان ما برخاست. آمدنش طولانى شد. ترسيديم برايش حادثه‏اى اتفاق افتاده باشد. برخاستيم و من از همه جلوتر رفتم تا به باغى از انصار - از طايفه بنى النجار - رسيدم. اطرافش را گشتم درى نديدم. جدولى ديدم كه آب از آنجا درون باغ مى‏رفت. همچون روباه توانستم از آن راه آب داخل باغ شده و بر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وارد شوم. حضرت پرسيد: ابو هريره‏اى؟ گفتم: آرى يا رسول اللّه. گفت: چه خبر؟ گفتم: شما بين ما بوديد و رفتيد و آمدنتان طولانى شد ترسيديم حادثه‏اى برايتان اتفاق افتاده باشد و من زودتر از همه از راه آب وارد باغ شدم و بقيه پشت سرم مى‏باشند. حضرت در حالى كه كفشهايش را به من مى‏داد فرمود: اى ابو هريرة! اين را بگير و برو هر كه را كه در پشت اين باغ ديدى كه گوينده «لا اله إلاّ اللّه» است در حالى كه قلبش به آن يقين دارد به او مژده بهشت بده. اول كسى را كه ديدم عمر بود. گفت: اين كفشها چيست؟ گفتم: كفش رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم است و مرا با همين فرستاد كه هر كه گوينده «لا اله إلاّ اللّه» است در حالى كه قلبش به آن يقين دارد به او مژده بهشت بدهم. عمر با دست به سينه‏ام زد كه محكم بر زمين نشستم(2) و گفت: برگرد >اى ابو هريرة! برگشتم و گريه كنان نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم رفتم. عمر هم پشت سرم آمد. حضرت به من فرمود: «چه شده اى ابو هريرة؟» گفتم: عمر را ديدم و پيام شما را به او رساندم؛ او محكم به سينه‏ام زد و من از پشت به زمين افتادم. به من گفت: برگرد. رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فرمود: اى عمر چرا چنين كردى؟ گفت: اى رسول خدا آيا ابو هريره را با كفشهايت فرستادى كه بگويد هر كه را ديدى كه مى‏گويد «لا اله إلاّ اللّه» در حالى كه قلبش بدان يقين دارد به بهشت مژده دهد؟ فرمود: آرى، گفت: اين كار را نكن من مى‏ترسم كه مردم به همان تكيه كنند. بگذار اينان عمل كنند. حضرت فرمود: «بگذار»(3).

>ما درباره مضمون روايت فوق و نيز ساير رواياتى كه وارد شده كه گوينده كلمه توحيد اهل بهشت است، كارى نداريم؛ كه اين خود بحث مستقلى را مى‏طلبد. مى‏خواهيم بگوئيم وقتى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كسى را به عنوان فرستاده‏اش همراه پيامى به سوى شخصى يا جمعيتى فرستاد بر فرض محال - والعياذ بالله - كه اين پيام نابجا بوده باشد آيا بر پيام‏آور گناهى هست كه بايد با او چنان برخورد خشنى شود؟ اگر دشمن انسان، كسى را مأمور رساندن پيامى كند با او چه بايد كرد؟ تا چه رسد فرستاده شخصيتى چون رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آن هم با پيامى مسرت بخش. پادشاهان ايران و روم با آن همه كبر و غرورشان با فرستاده رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كارى نداشتند و اين امرى عقلائى و رايج است و عمر كه مى‏گويند هميشه با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود چگونه اين را از حضرتش نياموخت! آيا اين است نتيجه مصاحبتهاى

(1) الفقه على المذاهب الاربعة.

(2) جمله متن چنين است: «فخررت لاستى».

(3) صحيح مسلم، ج 1، ص 59، كتاب الايمان، باب 10، ح 52.

(12)

>ادعائى؟!

سؤال ديگرى كه در اينجا مطرح است اين است: آيا آورنده دين بهتر به رموز آن آگاه است يا افرادى كه از آن چيزى نمى‏دانند؟ چگونه عمر به خود جرأت مى‏دهد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را از دادن چنين پيامى نهى كند؟ آيا او بهتر از آن حضرت مى‏دانست؟ آيا باور كردنى است كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نيز - چنانچه در آخر حديث آمده - با نهى عمر پيام خويش را پس گرفت؟ يا بايد گفت: قرآن كه كلام آن حضرت را وحى مى‏داند درست نيست و يا بايد آخر حديث فوق را نادرست دانست. چه آنكه اينگونه پيامها اگر وحى نباشد، مردم را به گمراهى انداختن است و اگر وحى باشد - كه هست - يقينا حضرتش آن را اعلان كرده و با امر و نهى و يا حتى تهديد و ايذاء و شكنجه كسى دست از رساندن پيام بر نمى‏دارد. از اينها گذشته مگر اين اولين و آخرين بار بود كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چنين مطلبى را فرمود؟ روايات زيادى داريم كه آن حضرت فرمود: اگر كسى ايمان و يقين به كلمه توحيد داشته باشد اهل بهشت است و شكى نيست كه ايمان واقعى به خدا همراه دور انداختن خدايان ساختگى كه مظاهر فريبنده دنيا از جمله آن خدايان مى‏باشد، انسان را در مقابل خدا و تعاليم و دستوراتش مطيع و منقاد نموده و هرگز گرد معصيت و نافرمانى خدا نمى‏گردد و اگر مى‏بينيم عده‏اى با آنكه مسلمانند اهل گناهند، علت اصلى آن باور نداشتن قلبى به خدا و وعده‏ها و وعيدهايش مى‏باشد. چنانچه در روايات اهل بيت عليهم‏السلام وارد شده است: «هر كه كلمه لا اله إلاّ اللّه را با اخلاص بگويد اهل بهشت است و اخلاص آن اين است كه كلمه مزبور او را از محرمات الهى نگهدارد»(1).

>در هر حال ما آنچه كه از داستان منقول از ابو هريرة مى‏فهميم اين است كه عمر در مقابل رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نه تنها مطيع نبود بلكه در مواردى مخالفت هم مى‏نمود ولابد اين هم از فقه او است!

و - نهى از رفع صوت در مسجد

>سائب بن يزيد مى‏گويد من در مسجد (يعنى مسجد النبى) ايستاده بودم. مردى سنگريزه‏اى به من پرتاب كرد. نگاه كردم ديدم عمر است. گفت: برو اين دو نفر را بياور. آن دو را آوردم. گفت: شما اهل كجا هستيد گفتند: اهل طائف. گفت: اگر اهل اين شهر بوديد شما را عذاب مى‏كردم(2). در مسجد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم صدا بلند مى‏كنيد!؟»(3).

>ما نمى‏دانيم كه جناب عمر اين حكم فقهى را از كجا به دست آورد كه اگر كسى صدا در مسجد بلند كند حكمش ايذاء به او است؟ آيا در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كسى صدا در مسجد بلند كرد و آن حضرت او را تنبيه كرد و يا حتى از آن نهى كرد؟ -گر چه نهى به تنهائى دليل بر لزوم تنبيه نيست و اگر هم اثبات شود كه اين نهى تحريمى است نه تنزيهى (يعنى حرام است نه مكروه) دليل ديگرى لازم است كه لزوم تنبيه را اثبات كند-(4).

>بخارى در همين باب حديث ديگرى نقل مى‏كند و آن اينكه:


(1) بحار الانوار، ج 8، ص 359. روايت از امام جعفر صادق عليه‏السلام است.

(2) جمله متن چنين است: «لاوجعتكما».

(3) صحيح بخارى، ج 1، ص 127، كتاب الصلاة، باب رفع الصوت في المساجد.

(4) مثال آن در شريعت مقدس اسلام فراوان است. چنانچه دروغ، غيبت و امثال آن حرام است، ولى براى آن حدى يا تعزيرى معين نشده است.

(13)

>«پسر كعب بن مالك -عبد اللّه- مى‏گويد: پدرم از «ابن أبي حدرد» طلبى داشت و در مسجد از او آن را طلب نمود. صداهاى آن دو در مسجد بلند شد. طورى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم كه در منزلش بود آن را شنيد. پرده حجره را كنار زد و فرمود: اى كعب! گفت: بلى يا رسول اللّه! حضرت با دستش اشاره كرد كه نصف آن را درگذر كعب گفت: چشم. حضرت فرمود: برخيز و آن را ادا كن».

ملاحظه فرموديد كه در اينجا نيز دو نفر در مسجد صدا بلند كردند و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله صداى آنها را شنيد و حتى با اشاره‏اى يا كنايه‏اى نفرمود كه صدا را پايين بياوريد. ولى عمر -كه به قول صاحبان صحاح هميشه با پيامبر بود- براى آن تعزير يا تنبيه مقرر مى‏دارد. مگر او مى‏تواند مسلمانان را به خاطر اعمالى كه انجام مى‏دهند و نهى شارع نيز در آن نيست تنبيه كند؟ رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فراريان جنگ را -با آنكه مرتكب گناهى بزرگ شدند- هرگز تنبيه نفرمود. چگونه عمر به خود اجازه مى‏دهد براى كسى كه فقط صدا در مسجد بلند كرده تنبيهى مقرر كند؟!

ز - نهى از شعر خواندن در مسجد

>حسان(1)، شاعر مخصوص پيامبر بود. او گاهى به مناسبتها(2) يا در مدح رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و يا بدگوئى از مشركين و >امثال آن اشعارى مى‏سرود. رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله براى او در مسجد محل مخصوصى را معين فرمود و به او دستور خواندن اشعارش را كه به نفع اسلام وعليه دشمنان بود صادر مى‏فرمود.

«روزى عمر از مسجد عبور مى‏كرد و حسان در آنجا شعر مى‏خواند عمر نگاه تندى به او كرد (و در بعض روايات مسند احمد آمده است كه به او گفت: «مه». يعنى دست بردار) حسان به او گفت: من در اينجا شعر مى‏خواندم و از تو بهتر در اينجا حاضر بود (و مرا منع نمى‏كرد) سپس رو به ابو هريره كرد و گفت: ترا به خدا قسم آيا شنيدى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏فرمود: «از جانب من جواب بده. خدايا او را به روح القدس تأييد فرما؟» گفت: آرى»(3).

>اگر ديندارى عمر چنان است كه در خواب مذكور نقل شده، چرا بايد از عملى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بدان امر مى‏فرمود نهى كند؟ مگر او خود را جانشين آن حضرت و ادامه دهنده راه آن بزرگوار نمى‏داند؟ ممكن است اهل سنت

(1) يكى از اتفاقات جالب اين است كه «حسان» و پدرش «ثابت» و جدش «منذر» و پدر منذر، «حرام» هر يك 120 سال عمر كردند.

(2) از جمله آن مناسبتها در روز غدير و پس از منصوب شدن أمير المؤمنين عليه‏السلام به جانشينى بود علامه امينى در جلد 2 «الغدير» ص 34 به بعد به نقل از 12 تن از علماى اهل سنت شعر او را كه در محضر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و در ميان مردم حاضر در آن اجتماع عظيم و با شكوه آن را خواند نقل مى‏كند. او در شعرش از كلمه «مولى» همان را بيان مى‏كند كه شيعه در طول تاريخ بدان اعتقاد داشته است.

مختصرى از مشروح جريان غدير را در كتابمان «اهل بيت عليهم‏السلام در صحاح» مطالعه فرمائيد.

بد نيست بدانيد كه همين آقاى حسّان سرانجام از على عليه‏السلام برگشت.

(3) الف - صحيح بخارى، ج 4، ص 136، كتاب بدء الخلق، باب ذكر الملائكة - با حذف اين جمله كه: «عمر به او نگاه تندى كرد» - (وكم له من نظير!)

ب - صحيح مسلم، ج 4، ص 1932، كتاب فضائل الصحابة، باب 34، ح 151.

ج - سنن أبي داود، ج 4، ص 303 و 304، كتاب الادب، باب ما جاء في الشعر، ح 5013 و 5015.

د - سنن نسائى، ج 2، ص 52، كتاب المساجد، باب 24، ح 712.

متن روايت مسلم چنين است: «... أنّ عمر مرّ بحسّان وهو ينشد الشعر في المسجد فلحظ اليه فقال: قد كنت انشد وفيه من هو خير منك...».

(14)

>بگويند كه عمر روايت نهى از شعر خواندن در مسجد را شنيده بود و از جواز خواندن اشعار خوب بى خبر بود.

در پاسخ بايد گفت كه ابو هريره -كسى كه فقط سه سال محضر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را درك كرده بود- از عمر به سنت آگاه‏تر بود. در حاليكه اهل سنت عمر را اعلم اصحاب به سنت مى‏دانند و حتى ابن أبي الحديد او را يكى از مجتهدين مى‏داند. آيا مى‏شود كسى مجتهد باشد ولى از سنت بى خبر؟ ما به خواست خدا در بحث علم عمر موارد متعددى را نقل خواهيم كرد كه عمر از آن آگاهى نداشت، ولى نمى‏توان پذيرفت كه عمر در هيچيك از مجالسى كه حسان در آن مجلس در حضور رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و در مسجد شعر مى‏خواند حضور نداشت. اينان با روايتى كه مى‏گويد ابوبكر و عمر هميشه با پيامبر بودند چه مى‏كنند؟ پس بايد اين را هم به حساب مخالفت با سنت آورد كه او از اين نمونه‏ها زياد دارد.

ح - بدعت عمر در نماز تراويح

>نماز تراويح نمازهاى مستحبى است كه در شبهاى ماه رمضان خوانده مى‏شود. اين نماز در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و ابوبكر و مدتى از خلافت عمر فرادى خوانده مى‏شد.

«شبى عمر وارد مسجد شد و چون ديد مردم به طور پراكنده نماز مى‏خوانند، گفت: اگر اينها را بر يك امام جمع كنيم بهتر است. لذا أبي بن كعب را به امامت برگزيد و چون شبى ديگر آنان را به جماعت ديد گفت: اين بدعت خوبى است»(1).

>لازم است بدانيم كه آيا رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كه از بدعت نهى كرده بدعت خوب را استثناء زده است؟ يا اينكه فرمود: هر بدعتى (چه به نظر ما خوب آيد و چه بد) گمراهى است.

بدعت يعنى چيزى را كه شارع مقدس نياورده به عنوان امرى شرعى آن را جزء دستورات دين قرار دهيم. اين چيزى است كه در روايات متعددى از آن نهى شده است.

«... بهترين امور، كتاب خدا و بهترين هدايت، هدايت محمد بوده و بدترين امور، نوآورى (بدعت) و هر بدعتى گمراهى است».

«دو مطلب است (كه بايد توجه كنيد) كلام و هدايت. بهترين كلام، كلام خدا و بهترين هدايت، هدايت محمد است. پرهيز باد تو را از نوآورى در امور كه بدترين امور نوآورى بوده و هر نوآورى بدعت و هر بدعتى گمراهى است»(2).

>«هر كه در امر ما چيزى ايجاد كند كه در آن نيست بايد رد شود»(3).

>«پرهيز باد از امور ايجاد شده كه همه آنها بدعت است و هر بدعتى گمراهى است»(4).



(1) صحيح بخارى، ج 3، ص 58، كتاب الصوم، باب فضل من قام رمضان.

متن قول عمر چنين است: «نعم البدعة هذه».

(2) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 17 و 18، مقدمه باب 7، ح 45 و 46.

اينك متن حديث شماره 46: «... ألا واياكم ومحدثات الامور فان شر الامور محدثاتها وكل محدثة بدعة وكل بدعة ضلالة...».

(3) الف - صحيح بخارى، ج 3، ص 241، كتاب الشهادات، باب إذا اصطلحوا على صلح جور فالصلح مردود.

ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 1343، كتاب الاقضية، باب 8، ح 17.

ج - سنن أبي داود، ج 4، ص 200، كتاب السنة، باب في لزوم السنة، ح 4606.

متن روايت بخارى چنين است: «... قال رسول اللّه: من أحدث في أمرنا هذا ما ليس فيه فهو ردّ».

(4) سنن أبي داود، ج 4، ص 201، ح 4607.

«... اياكم ومحدثات الامور فان كل محدثة بدعة وكل بدعة ضلالة».

(15)

>«هر كس عملى انجام دهد كه امر ما در آن نباشد مردود است»(1).

>نتيجه‏اى كه از مجموع اين روايات مى‏گيريم اين است كه بدعت هر چه باشد بد و مردود و گمراهى است و در تمامى صحاح روايتى نيست كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به آن استثناء زده و فرموده باشد كه اگر بدعتى خوب بود من آن را امضاء مى‏كنم ولذا اينكه عمر گفت: «اين بدعت خوبى است». بايد به او گفت كه اگر خوب بود خدا و رسولش از تو بهتر مى‏دانستند و مى‏توانستند دستور دهند كه مسلمانان نماز تراويح را به جماعت بخوانند.

حال مى‏خواهيم بدانيم كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله درباره بدعت گذار چه فرموده است:

«خداوند از بدعت گذار نه روزه قبول مى‏كند نه نماز و نه صدقه و نه حج و نه عمره و نه جهاد و نه مال و عوضى. (چنين كس) از اسلام خارج مى‏شود همانگونه كه مو از خمير خارج مى‏گردد»(2).

>«... هر كه مردم را به گمراهى دعوت كند (توجه داشته باشيد كه هر بدعتى گمراهى است) گناه همه آنها كه از آن پيروى كردند گردن او است بدون آنكه از گناه آنان كم شود»(3).

>البته اين شبهه‏اى است كه از مجموع روايات صحاح به ذهن مى‏رسد و از اهل سنت مى‏خواهيم پاسخ آن را بدهند و از آنها تقاضا داريم اگر نتوانستند پاسخ دهند شيعيان را به كفر و زندقه و ارتداد و امثال آن نسبت ندهند؛ زيرا اگر قرار باشد هر كس كه شبهه‏اى را مطرح كرد او را طرد كرده و تكفير نمايند، راه وصول به حق مسدود مى‏شود. البته اگر توهين به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و نسبت هذيان دادن به او دليل بر فقه عمر باشد، اين نيز مى‏تواند دليل ديگرى بر فقه او بوده و گفته شود كه اگر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله زنده بود آن را امضاء مى‏كرد. چنانچه موارد ديگرى هم كه از او گفتيم و خواهد آمد همه را با همين دليل مى‏توان توجيه كرد. قضاوت با اهل انصاف.

ط - بدعت در سه طلاقه

>در توضيح عنوان فوق بايد گفت كه اگر مردى زنش را طلاق رجعى دهد (يعنى طلاقى كه بتواند در زمان عده بدون عقد به او رجوع كند) و در عده رجوع كند و مجددا طلاق دهد و باز هم رجوع كند و براى بار سوم طلاق دهد، ديگر حق رجوع ندارد و اگر بخواهد با آن زن زندگى كند بايد كس ديگرى با او ازدواج كند و آن دومى او را طلاق دهد كه در اين صورت شوهر اول مى‏تواند پس از پايان عده او را به عقد خود در آورد.

از نظر فقه شيعه -كه از قرآن و سنت فهميده مى‏شود (واينجا جاى بحث آن نيست)- سه طلاق مزبور بايد جدا از


(1) الف - صحيح بخارى، ج 3، ص 91، كتاب البيوع، باب النجش؛ وج 9، ص 132، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب إذا اجتهد العامل... .

ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 1344، كتاب الاقضية، باب 8، ح 18.

ج - سنن أبي داد، ج 4، ص 200، ح 4606.

حديث بخارى چنين است: «... من عمل عملا ليس عليه امرنا فهو رد».

(2) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 19، مقدمه باب 7، ح 49.

«قال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : لا يقبل اللّه لصاحب بدعة صوما ولا صلاة ولا صدقة ولا حجّا ولا عمرة ولا جهادا ولا صرفا ولا عدلا. يخرج من الاسلام كما تخرج الشعرة من العجين».

(3) سنن أبي داود، ج 4، ص 201، كتاب السنة، باب لزوم السنة، ح 4609.

«... من دعا إلى ضلالة كان عليه من الاثم مثل آثام من تبعه لا ينقص ذلك من آثامهم شيئا».

(16)

>هم باشد و نمى‏توان زنى را در يك مجلس سه طلاقه كرد كه در آن صورت فقط يك طلاق به حساب مى‏آيد.

اكنون به روايات صحاح سرى مى‏زنيم:

«طلاق در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم و ابوبكر و دو سال از خلافت عمر سه طلاق در يك مجلس يك طلاق به حساب مى‏آمد و چون عمر ديد كه مردم در اين امر تعجيل دارند آن را امضاء كرد (يعنى اجازه داد كه سه طلاق در يك مجلس همان سه طلاق باشد) »(1).

>چنانچه ملاحظه مى‏فرمائيد علت امضاى عمر و حكم به غير سنت دادن به خاطر تعجيل مردم بود. آيا تعجيل مردم مى‏تواند باعث تغيير حكم خدا شود؟

«به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم خبر دادند كه مردى زنش را در يك مجلس سه طلاقه كرد. حضرت با خشم برخاست. آنگاه فرمود: آيا با كتاب خدا بازى مى‏شود در حالى كه هنوز من در ميان شما هستم!؟ تا آنجا كه مردى برخاست و گفت: آيا او را نكشم؟»(2).

>بنگريد كه چگونه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از آنچه كه عمر آن را امضاء كرد عصبانى شده و آن را بازى با كتاب خدا مى‏داند؛ چه آنكه در قرآن آمده است:

«الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَاِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِاِحْسانٍ... الآية»(3).

>پس بايد -مطابق آيه فوق- طلاقها جدا از هم باشد تا گفته شود «دو بار» طلاق داد و به دو يا سه طلاق در يك مجلس نمى‏گويند «دو بار» يا «سه بار».

در آيه بعد آمده است كه: «اگر بار سوم او را طلاق داد ديگر آن زن بر او حلال نيست مگر آنكه با مرد ديگرى ازدواج كند».

چنانچه ملاحظه مى‏فرماييد قرآن به صراحت كيفيت طلاق رجعى را و اينكه سه طلاق جدا از هم بايد باشد بيان كرده و حديث نبوى مذكور در سنن نسائى -كه گذشت- اشاره به همين آيات دارد، و لذا مى‏بينيم كه هم در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و هم در زمان ابوبكر و هم دو سال از خلافت عمر به همان دستور عمل مى‏شد. آيا باز هم براى كسى شبهه‏اى مى‏ماند كه امضاى عمر بدعتى ديگر در دين بود كه بيش از هزار سال مردم سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، و مهمتر از آن كتاب خدا، را در اين امر كنار زدند و به خاطر جهلشان از حكم خدا -كه مقصر اصلى در اين جهالت، علما و فقهاى عامه مى‏باشند- به سنت عمر (و در حقيقت بدعت او) عمل مى‏كردند تا آنكه اخيرا قول فقهاى اربعه خود را كنار زده و از نظرات فقهاى شيعه -كه همان اسلام ناب و خالص است- پيروى كردند. گر چه براى خود دلايل ديگرى ذكر


(1) الف - صحيح مسلم، ج 2، ص 1099، كتاب الطلاق، باب طلاق الثلاث، ح 17 - 15.

ب - سنن أبي داود، ج 2، ص 261، كتاب الطلاق، باب نسخ المراجعه بعد التطليقات الثلاث، ح 2199 و 2200.

ج - سنن نسائى، ج 6، ص 145، كتاب الطلاق، باب 8، ح 3403.

اولين حديث صحيح مسلم: «عن ابن عباس قال: كان الطلاق على عهد رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم و أبي بكر وسنتين من خلافة عمر طلاق الثلاث واحدة فقال عمر بن الخطاب: إنّ الناس قد استعجلوا في امر قد كانت لهم فيه اناة فلو امضيناه عليهم فامضاه عليهم».

(2) سنن نسائى، ج 6، ص 142، كتاب الطلاق، باب 6، ح 3398.

«أخبر رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم عن رجل طلق امرأته ثلاث تطليقات جميعا فقام غضبانا ثمّ قال: أ يلعب بكتاب اللّه وأنا بين أظهركم. حتى قام رجل وقال: يا رسول اللّه ألا أقتله؟».

(3) آيه 229 از سوره بقرة؛ يعنى طلاق (رجعى) دو بار است (كه در هر دو بار مى‏توان رجوع كرد و مرد وظيفه دارد كه) يا به معروف و نيكى (همسرش را) نگه دارد يا با خوبى و خوشى (و نه با دعوا و...) او را طلاق دهد... .

(17)

>كردند!

در اينجا توجه خوانندگان محترم را به آنچه كه نويسنده كتاب «الفقه على المذاهب الاربعة» در مبحث تعدد طلاق نوشته جلب مى‏كنيم:

«اگر مردى زنش را در يك مجلس سه طلاقه كند به اينكه بگويد: تو سه طلاقه هستى، از نظر مذاهب اربعه، سه طلاق محسوب مى‏شود، و اين رأى جمهور است. بعض از مجتهدين با آن مخالفت كرده‏اند؛ مانند «طاووس»، «عكرمه»، «ابن اسحاق» و در رأس آنها «ابن عباس». اينان گفتند كه يك طلاق محسوب مى‏شود نه سه طلاق و دليل آنها روايتى است كه مسلم آن را نقل كرده است (سپس روايت مسلم را كه گذشت مى‏نويسد، آنگاه چنين ادامه مى‏دهد) اين حديث صريح است كه اين مسأله اجماعى نيست(1). چه آنكه رأى بعض مجتهدين مثل ابن عباس و طاووس و >عكرمه خلاف آن است؛ و از قواعد اصولى بر مى‏آيد كه تقليد مجتهد واجب نيست. پس چنين نيست كه از يك مجتهد خاص بايد تقليد كرد. بنابراين از قول مجتهدى از مجتهدين امت اسلامى كه نظر او ثابت شده مى‏توان تقليد كرد(2) و >چون ثابت شد كه ابن عباس چنين گفت، تقليد از او در اين رأى صحيح است.

از مسأله تقليد گذشته، به ذات دليل كه بنگريم آن را قوى مى‏يابيم. چه آنكه ائمه (اهل سنت) همه قبول دارند كه در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نيز چنين بود (يعنى سه طلاقه در يك مجلس يك طلاق محسوب مى‏شد) و كسى هم روايت مسلم را رد نكرده است و تنها دليل آنها اين است كه عمل عمر و موافقت بيشتر اصحاب با او نشان مى‏دهد كه حكم مزبور (يك طلاق محسوب شدن) موقت و تا زمان عمر بوده است و عمر آن را با ذكر حديثى كه براى ما نقل نشده نسخ كرده است(3). دليل اين امر هم اجماع است. زيرا اجماع اصحاب بر رضايت عمل عمر دليل است بر اينكه عمر آنان >را قانع كرده است كه نزد او دليلى وجود دارد(4) و ضرورتى ندارد كه سند اجماع را بدانيم -آنچنانكه در اصول مقرر >شده است- ولكن واقعيت اين است كه اجماعى وجود ندارد. زيرا بسيارى از مسلمانان با آن مخالفت كرده‏اند و از چيزهائى كه شكى در آن نيست اين است كه ابن عباس مجتهدى است كه در دين به او رجوع مى‏شود و چنانچه گذشت تقليد از او جايز است و تقليد از عمر در آنجا كه رأى او است واجب نيست -گر چه او نيز مجتهد است(5) - و


(1) بى انصافى و تعصب نويسنده را بنگريد كه چگونه حديثى را كه خود آن را صحيح مى‏داند و نشان مى‏دهد كه سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در مورد سه طلاقه در يك مجلس چه بوده است، اين گونه توجيه مى‏كند كه حديث مزبور نشان مى‏دهد كه اين مسأله اجماعى نيست. مگر مجتهد مى‏تواند خلاف سنت ثابت فتوى دهد؟ همه همت علما و مجتهدين اين است كه بتوانند با استفاده از قرآن و سنت حكم واقعى خداوند را بيابند و مردم را بدان راهنمائى كنند. حال كه حكم خدا معلوم شد ديگر اختلاف و عدم اجماع معنى ندارد.

(2) اگر چنين است چرا مذهب را به عدد 4 محدود كرديد؟ مگر فقهاى شيعه مجتهد نيستند؟ پس چه شد كه حاضر نيستيد از آنها تقليد كنيد؟ آيا بعد از ائمه اربعه، ديگر مجتهدى در ميان علماى اهل سنت پيدا نشد؟ اگر نشد كه واى به حالتان و اگر شد چرا اسمى از او به عنوان عالمى جايز التقليد در كتابها نيست؟

(3) باز هم تعصب را بنگريد كه بر خلاف آنچه كه مسلم نقل كرده و كسى هم آن را رد ننموده، مطلب مى‏نويسد و از اين جمله تغافل مى‏كند كه: «... و چون عمر ديد كه مردم در اين امر تعجيل دارند آن را امضاء كرد». يعنى امضاى عمر به خاطر تعجيل مردم بود نه ذكر حديث و نسخ حكم قبلى.

(4) آيا عمل مردم به آنچه كه عمر گفت دليل بر رضايت آنان و مهمتر از اين دليل بر وجود روايتى مى‏باشد؟ مگر بدعت او در نماز تراويح (كه خود صريحا به بدعت بودن آن اقرار كرده است) كه هنوز هم بدان عمل مى‏شود، دليل بر نقل حديثى از جانب او بوده است؟

(5) در صحت اين ادعا همين بس كه بدانيم او نه تنها از بسيارى از دستورات نبى مكرم اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بى خبر بود بلكه بعض آيات قرآن را نيز نمى‏دانست (چنانچه نمى‏دانست كه در نبود آب بايد تيمم كرد) و مهمتر از آن معناى بعض كلمات را بلد نبود -همچون معناى «كلاله»-.

(18)

>موافقت اكثر أصحاب، تقليد از او را حتمى نمى‏كند(1). از اين گذشته احتمال دارد كه فتواى عمر به خاطر اين بود كه >مردم را از طلاقى كه مغاير سنت است بر حذر دارد. چه آنكه سنت اين است كه طلاق‏ها در اوقات مختلف باشد -چنانچه بيان شد- پس كسى كه جرأت كرده و در يك جلسه سه بار طلاق دهد با سنت مخالفت كرده و كيفر او اين است كه به همان عمل شود(2).

>خلاصه آنكه آنانكه مى‏گويند سه طلاقه در يك جلسه يكى حساب مى‏شود نه سه، دليل محكمى دارند و آن واقع شدن آن در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و خليفه بزرگ او ابوبكر و دو سال از خلافت عمر مى‏باشد و ديگران بعد از عمر با اجتهاد او مخالفت كردند. پس تقليد مخالف صحيح است آنگونه كه تقليد عمر صحيح است، و خداى تعالى ما را تكليف نكرده است كه در اعمال فرعيه به يقين برسيم چه آنكه اين امر نزديك به محال است...».

چنانچه ملاحظه مى‏فرمائيد نويسنده كتاب «الفقه على المذاهب الاربعة» -«عبد الرحمن الجزيرى»- با دلائل خود قول ابن عباس را ترجيح داده و با آنكه ائمه اربعه آنها نظر عمر را برگزيده و سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را رها كردند، آن را مغاير با آنچه كه در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و ابو بكر عمل مى‏شد دانسته و امضاى عمر را به عنوان كيفر برشمرده است. گر چه دلايل اين نويسنده در مواردى مورد قبول نيست (و ما به اهم آنها در پاورقى اشاره كرديم) ولى روى‏هم‏رفته به خوبى برمى‏آيد كه فتواى عمر خلاف سنت ثابت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بوده و تا ساليان دراز بدان عمل مى‏شده است و اين فتوى باعث متروك گشتن سنت گشت. آيا باز هم مى‏توانيم بگوئيم كه ديندارى عمر در حدى است كه در خواب مذكور نقل شده است؟!

ى - حكم نماز بعد از عصر

>«ابن عباس و عبد الرحمن بن ازهر و مسور بن مخرمه، كريب -غلام ابن عباس- را مأمور كردند كه از عايشه درباره دو ركعت نماز بعد از عصر بپرسند و گفتند كه به ما خبر رسيد تو آن دو ركعت را مى‏خوانى و از يكطرف به ما خبر رسيد كه رسول خدا از آن نهى كرد. ابن عباس مى‏گويد من و عمر مردم را به خاطر همين نماز خواندن مى‏زديم(3). كريب >مى‏گويد وارد بر عايشه شدم و مسأله را از او پرسيدم. گفت: برو از أمّ سلمه بپرس. نزدش رفتم. گفت: شنيدم كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم از آن نهى كرد. آنگاه ديدم كه روزى بعد از خواندن نماز عصر دو ركعت نماز خواند. كنيزى را فرستادم تا از آن حضرت بپرسد... فرمود: عده‏اى از «عبد القيس» نزدم آمدند و من نرسيدم كه دو ركعت بعد از ظهر را بخوانم و اين آن دو ركعت بود»(4).


(1) چه شده كه فقهاى اربعه اهل سنت و نيز فقها و دانشمندانشان در طول بيش از هزار سال نفهميدند كه ضرورتى بر پيروى از عمر نيست! چرا در ساير بدعتهاى او پيروى لازم است؟ مگر حرمت متعه نساء فتواى عمر نيست؟ مگر نماز تراويح بدعت او نيست؟

(2) نمى‏دانيم به اين استدلال قرن بيستمى بخنديم يا گريه كنيم! عمر به جاى آنكه با ديدن و شنيدن عمل خلاف سنت مردم، ناراحت شده و با تازيانه‏اش كه گاهى بيگناهى را بدان مى‏آزرد، آنان را كيفر كند و يا لا اقل -چنانچه از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به نقل از سنن نسائى نقل كرديم- خشمگين شده و آنها را از اين عمل نهى كند كيفرشان را آن قرار دهد كه خود همان را خواسته و خيلى هم خوشحال مى‏شوند و اين بدعت همچنان باقى بماند تا اخيرا بيايند و آن را نقض كنند. آيا كيفر عمل خلاف، امضاى آن عمل است؟!

(3) لابد به خاطر اين گناه بزرگ!! -كه هم رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم مرتكب آن مى‏شد و هم عايشه- مردم را تنبيه مى‏نمود!

(19)

>مسلم بعد از نقل اين روايت، سه حديث ديگر بعد از آن به نقل از عايشه مى‏آورد به اين مضمون:

1 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم آن را قبل از عصر مى‏خواند. سپس روزى بعد از عصر آن را خواند و بعد از آن هميشه بعد از عصر مى‏خواند «... فصلاهما بعد العصر ثمّ اثبتهما. وكان إذا صلى صلاة اثبتها».

2 - هرگز رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم دو ركعت بعد از عصر را ترك نكرد. «ما ترك رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ركعتين بعد العصر عندى قطّ».

3 - دو نماز بود كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم در بيت من هرگز ترك نكرد -نه در خفا و نه در آشكارا- دو ركعت قبل از فجر و دو ركعت بعد از عصر. «صلاتان ما تركهما رسول اللّه في بيتى قط سرا ولا علانية: ركعتين قبل الفجر وركعتين بعد العصر».

آنچه كه ما از مجموع روايات فوق به دست مى‏آوريم اين است:

1 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يكبار دو ركعت بعد از ظهر را -به خاطر مشغله‏اى- نخواند و آن را بعد از عصر خواند.

2 - اگر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نمازى را به هر علتى در وقتى مى‏خواند -ولو در غير وقت اصليش- آن را برنامه هميشگى خود قرار مى‏داد!

3 - رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هرگز دو ركعت قبل از فجر و دو ركعت بعد از عصر را -چه مخفيانه و چه آشكارا- ترك نكرد.

4 - عمر -كه گوئيا حتى يكبار هم نماز بعد از عصر آن حضرت را نديده بود- مردم را به خاطر خواندن آن نماز كتك مى‏زد.

صرفنظر از تضاد در روايات چند نكته را تذكر مى‏دهيم:

1 - أمّ سلمه مى‏گويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آن را يكبار خواند و عايشه مى‏گويد كه آن حضرت هرگز آن را ترك نكرد.

2 - اگر عايشه مى‏دانست كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هميشه آن را مى‏خواند چرا جواب مسأله آن سه نفر را به امّ سلمه ارجاع داد؟

3 - عايشه بعد از عصر آن نماز را مى‏خواند و عمر مردم را به خاطر همان، مى‏آزرد.

بهترين جوابى كه اهل سنت مى‏توانند بدهند اين است كه بگويند عمر نهى از خواندن آن نماز را شنيده بود و عمل پيامبر را نديده و از آن بى اطلاع بود.

در پاسخ آن بايد گفت: أوّلاً -مگر براى هر گناهى كه مردم مرتكب شدند بايد كتك بخورند؟ و ثانيا - چاره ندانستن پرسيدن است. چرا مردم بايد چوب ندانستن او را بخورند؟ چرا اهل سنت مى‏گويند كه عمر بعد از ابو بكر اعلم اصحاب بود؟ و آيا نمى‏توان اين را يكى از موارد براى نادرست بودن خواب ديندارى عمر دانست؟

يا - اعتراض به پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در تقسيم

>«رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم مالى را تقسيم كرد. عمر مى‏گويد من گفتم: يا رسول اللّه غير اينان بر اينان سزاوارترند...»(1).



(1) الف - صحيح مسلم، ج 1، ص 571، كتاب صلاة المسافرين و قصرها، باب 54، ح 297.

ب - سنن ابن ماجه، ج 1، ص 366، كتاب اقامة الصلاة والسنة فيها، باب 107، ح 1159 (مشابه آن) خطاب رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به ام سلمة -مطابق نقل مسلم چنين است: «يا بنت أبي امية! سألت عن الركعتين بعد العصر. انّه أتانى ناس من عبد القيس بالاسلام من قومهم فشغلونى عن الركعتين اللتين بعد الظهر. فهما هاتان».

(2) صحيح مسلم، ج 2، ص 730، كتاب الزكاة، باب 44، ح 127.

«قال عمر بن الخطاب: قسّم رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قسما فقلت: واللّه يا رسول اللّه لغير هؤلاء كان أحق به منهم. قال: انهم خيرونى أن يسألونى بالفحش أو يُبَخّلونى فلست بباخل».

دنباله اين حديث هم نشان از ضعف ايمان بعض از اصحاب دارد كه در جاى خود بدان مى‏پردازيم.

(20)

>كدام مسلمان ديندارى به خود اجازه مى‏دهد به كارى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله انجام داد اعتراض كند؟ آيا كسى مى‏تواند ادعا كند كه من در مسأله‏اى از مسائل از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آگاه ترم؟

آرى، اينان براى تصحيح بعض مخالفتهاى عمر مسائلى از قبيل «تأبير نخل» را مطرح كردند كه ما در كتابمان: «پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در صحاح» تفصيلا متعرض آنها شده و پاسخ آن را هم داده‏ايم.

اعتراض عمر به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله -كه منحصر به همين مورد هم نيست- نشان از ضعف ايمان او دارد نه آنچه كه جاعلان حديث، مسأله خواب كذائى را ساختند؛ واصولا ايمان واقعى آن است كه در مقابل خدا و رسولش كاملا مطيع بوده و هرگز حتى در دل هم احساس نارضايتى نكنند تا چه رسد به زبان اعتراض كرده و حتى در مواردى آن حضرت را بيازارند.

يب - تغيير كنيه مغيره

>«زيد بن اسلم نقل مى‏كند كه عمر پسرش را كه كنيه‏اش ابو عيسى بود زد و مغيرة بن شعبة كنيه‏اش ابو عيسى بود. عمر به او گفت: آيا ترا كفايت نمى‏كند كه كنيه‏ات ابو عبد اللّه باشد؟ گفت: همانا رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم مرا به اين كنيه ناميد. گفت: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم گناهان گذشته و آينده‏اش آمرزيده شد و من يكى از مسلمانان مى‏باشم(1). او تا آخر عمر >كنيه‏اش ابو عبد اللّه بود»(2).

>آيا باز هم مى‏توان گفت عمر نمى‏دانست كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كارى انجام داد و مخالفت او را به بى‏اطلاعى او نسبت داد؟ قطعا بايد گفت: عمر با علم به اينكه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كنيه مغيره را ابو عيسى نهاد، آن را برگرداند. آيا اين عمل را جز اين مى‏توان بيان كرد كه عمر صريحا با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مخالفت كرده است؟ مگر ابو عيسى چه عيبى داشت كه آن را عوض كرد و پسرش را -بى آنكه گناهى مرتكب شده باشد- كتك زد؟ آيا اين هم -به قول ابن حجر- از فقه او بوده است؟

گوئيا عمر انديشيد كه چون حضرت عيسى عليه‏السلام پدر نداشت معنى ندارد كه به كسى بگوئيم «پدر عيسى!» و اگر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كنيه يكى را ابو عيسى نهاد علت آن است كه گناهان او آمرزيده است! با اين توجيه عمر، بايد گفت كه به عقيده او رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با اين عمل، مرتكب گناهى شده است ولى چون خداوند در سوره فتح آيه 2 خطاب به پيامبرش مى‏فرمايد كه گناهان گذشته و آينده تو آمرزيده است پس او مى‏تواند چنين كارى انجام دهد ولى ما بايد از آن نهى كنيم چون معلوم نيست بر سر ما چه خواهد آمد! با اين حساب، ما بايد در كليه آنچه كه پيامبر انجام داد ترديد داشته باشيم كه آيا اين هم جزء گناهانى است كه انجام داده و خداوند قبلا آن را بخشيده است يا نه!؟ خوانندگان محترم خود تصور كنند كه اگر بخواهيم با اين ديد به كارهاى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بنگريم به كجا خواهيم رفت. آيا جز اين


(1) كلمه‏اى كه عمر به كار برد اين است: «وأنا في جلجتنا» و در پاورقى آمده است: يعنى مثل مسلمانان مى‏باشيم، نمى‏دانيم بر سر ما چه خواهد آمد.

(2) سنن أبي داود، ج 4، ص 291، كتاب الادب، باب فيمن يتكنّى بابى عيسى، ح 4963.

(21)

>است كه آخر كار ما به انكار رسالت و يا لااقل به معصوم نبودن آن بزرگوار ختم مى‏شود؟

چگونه ممكن است مسلمانى چنين اعتقادى داشته باشد! مگر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نفرموده است كه من از همه شما با تقواترم(1)؟ آن بزرگوار اين جمله را موقعى فرمود كه سائل پنداشت اگر حضرتش كارى كند كه نبايد انجام دهد علت >آن بخشيده شدن گناهان گذشته و آينده او است كه آن حضرت جواب مذكور را به او دادند.

تقواى الهى ايجاب مى‏كند كه انسان دست از پا خطا نكند و لذا بايد گفت كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله -يعنى با تقواترين بشر- هرگز مرتكب گناهى نشد تا خداوند از او درگذرد.

بنابراين آيه مذكور در سوره فتح با توجه به آيه قبل آن (يعنى آيه اول از سوره) كه مى‏فرمايد: «ما فتحى آشكار را براى تو به ارمغان آورديم» اگر مورد دقت قرار بگيرد به خوبى مى‏نماياند كه نبايد كلمه «ذنب» به معناى گناه اصطلاحى باشد. زيرا آمرزش گناه ربطى به پيروزى (پيروزى صلح حديبيه يا فتح مكه) ندارد.

يكبار ديگر دو آيه را با هم ترجمه مى‏كنيم:

«ما فتحى آشكار براى تو نموديم تا خداوند گناهان گذشته و آينده ترا ببخشد».

آيا كسى مى‏تواند تصور كند كه فتح (مثلا) مكه مى‏تواند سبب آمرزش گناهان باشد! ولابد اگر مكه فتح نمى‏شد (يا به قولى ديگر صلح حديبيه به انجام نمى‏رسيد) گناهان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله همچنان بر دوش آن بزرگوار سنگينى مى‏كرد!

واقع امر اين است كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به مسلمانان مژده پيروزى داده بود و چون مدتى گذشت و وعده آن حضرت محقق نشد، عدّه‏اى گمانهاى بدى نسبت به آن حضرت پيدا كردند و مراد آيه از «ذنب» همين گمانهاى بيجا كه از ضعف ايمان و احيانا شايعات منتشر شده از ناحيه منافقين سرچشمه گرفته است، مى‏باشد و چون وعده فوق به انجام رسيد مردم فهميدند كه اين گمان‏ها بيهوده بوده و حضرتش با ارتباطش با وحى سخن گفته است و اين پيروزى عاملى شد كه بعدها هم نتوانند نسبت به آن حضرت گمان‏هاى بيجا بنمايند. اين است كه فرمود: «گناهان گذشته و آينده» يعنى هم آنچه را كه در گذشته درباره تو افكار بيجا داشتند و هم آينده كه چنين تصورهائى نداشته باشند. بنابراين گفتار عمر كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏تواند به كسى بگويد ابو عيسى چون گناهان گذشته و آينده‏اش آمرزيده است و من نمى‏توانم چون عاقبت كار من معلوم نيست يا دليل بر بى اطلاعى او است و يا بهانه‏اى براى مخالفت با فعل پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله . چنانچه در مخالفت با آوردن قلم و كاغذ بهانه او اين بود كه كتاب خدا ما را بس است. اگر اهل سنت اين جمله عمر را قبول دارند همه روايات نبوى را كنار بگذارند. چه آنكه وقتى كتاب خدا در اختيار ما است نيازى به سنت نبوى نداريم!

از اينها گذشته اگر بپذيريم كه نهادن كنيه ابو عيسى گناهى است؛ امثال «ابو عيسى ترمذى» صاحب صحيح بايد در قعر جهنم باشند!

در خاتمه اين بحث به دو نكته توجه مى‏نمائيم:

1 - مى‏گويند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر مژده بهشت داد. اگر چنين است چرا عمر مى‏گويد ما نمى‏دانيم بر سر ما چه مى‏آيد. معلوم مى‏شود يكى از اين دو روايت صحيح نيست در حالى‏كه هر دو در صحيحترين كتابهاى روائى اهل


(1) صحيح مسلم، ج 2 ص 779 و 781، كتاب الصيام، بابهاى 12 و 13، ح 74 و 79. وقتى سائل گفت: «يا رسول اللّه! قد غفر اللّه لك ما تقدم من ذنبك وما تأخر. فقال له رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم أما واللّه أنى لاتقاكم لله وأخشاكم له».(متن حديث شماره 74).

(22)

>سنت آمده است.

2 - اگر عمر مى‏ترسد كه كنيه مغيرة (ابو عيسى) باعث شود كه او به جهنم برود و لذا آن را برگرداند، همين مغيره با همين كنيه در زمان ابو بكر هم مى‏زيست و ابو بكر آن را برنگرداند. خود قضاوت كنيد كه حال ابو بكر چگونه است! آيا قول و فعل عمر صحيح بوده است يا نه!

يج - شرابخوارى عمر

>«عمر مى‏گويد:... به «خمر» (مشروبات مست كننده) خمر گويند چه آنكه عقل انسان را مى‏پوشاند...»(1).

>مطابق اين قول هر كه شرابخوار باشد بر عقل او سرپوشى گذاشته شده است. مى‏خواهيم بدانيم آيا عمر كه جمله فوق را گفته است خود از خمر پرهيز داشت؟

با كمال تأسف بايد گفت: يكى از كسانى كه در جاهليت و اسلام -لا اقل تا سال هشتم هجرى- نتوانست از شرابخوارى دست بردارد شخص خليفه ثانى عمر بن الخطاب بود.

قبل از ذكر مدارك شرابخوارى عمر به آنچه كه در صحاح آمده توجه مى‏كنيم:

در منزل ابو طلحه انصارى مجلس شرابى ترتيب داده شد كه در آن اين افراد شركت داشتند:

1 - ابو طلحه (صاحب خانه)، 2 - ابو عبيده جراح (گور كن مكه)، 3 - أبي بن كعب، 4 - ابو دجانه - سماك بن خرشه - ، 5 - سهيل بن بيضاء، 6 - معاذ بن جبل، 7 - ابو ايوب و مردانى از اصحاب رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و گروهى از انصار و نيز انس بن مالك كه جوانترين آنها و ساقى قوم بود(2). در همين هنگام خبر رسيد كه شرب خمر حرام شد. >(سال هشتم هجرت). اينان ننوشتند كه «مردانى از اصحاب» چه كسانى بوده‏اند.

علامه امينى در ج 7 الغدير از ص 95 إلى ص 102 بحث جالبى در اين زمينه دارد و در ضمن آن از ابن حجر در فتح البارى و عينى در عمدة القارى -كه هر دو در شرح صحيح بخارى مى‏باشد- نقل كرده است كه ابو بكر و عمر نيز جزء آنان بوده‏اند. حتى گفته‏اند كه ابو بكر در رثاء كشته‏هاى بدر از قريش اشعارى خواند و چون خبر به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رسيد با غضب نزدشان رفت و چون حضرتش را با آن حال ديدند گفتند: نعوذ بالله من غضب رسول اللّه. ابن حجر در اصابه مى‏نويسد كه ابو بكر قبل از تحريم خمر شراب خورد و در رثاى كشته شدگان بدر از مشركين اشعارى سرود.


(1) الف - صحيح بخارى، ج 7 ص 137، كتاب الاشربة، باب ما جاء في أنّ الخمر ما خامر العقل.

ب - سنن أبي داود، ج 3 ص 324، كتاب الاشربة، باب اول، ح 3669.

«... والخمر ما خامر العقل...». (قسمتى از حديث صحيح بخارى).

(2) الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 67، تفسير سوره مائده.

«قال انس:... فانى لقائم أسقى ابا طلحة وفلانا وفلانا...». (لابد اسم آن دو نفر را فراموش كرده بود!).

ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 72 - 1570، كتاب الاشربة، باب اول، ح 9 - 3.

او اسامى مذكور در متن را در ضمن 4 حديث مى‏آورد.

ج - سنن أبي داود، ج 3 ص 325، ابتداى كتاب الاشربة، ح 3673.

«عن أنس قال: كنت ساقى القوم حيث حرمت الخمر في منزل أبي طلحة...».

(همين و ديگر هيچ).

د - سنن نسائى، ج 8 ص 300 و 301، كتاب الاشربة، باب 2 ح 5551 و 5552.

او در حديث شماره 5552 از قول انس چنين مى‏نويسد:

«كنت أسقى ابا طلحة وأبي بن كعب وابا دجانة في رهط من الانصار...».

(23)

>(البته از روايت بخارى كه انس مى‏گويد من به ابو طلحه وفلان وفلان خمر مى‏نوشاندم برمى‏آيد كه مراد، ابو بكر و عمر مى‏باشند).

اما آنچه كه در صحاح درباره شرابخوارى عمر آمده چنين است:

«عمر گفت: خدايا! در مورد خمر بيان كافى و روشنى بفرما. آيه‏اى كه در سوره بقره است نازل شد. «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فيهِما اِثْمٌ كَبِيرٌ... الآيه»(1).

>آيه را براى عمر خواندند. او گفت: خدايا در مورد خمر، بيانى روشن بفرما. (گوئيا از نظر عمر گناه بزرگ بيان روشنى نبود!) آيه‏اى كه در سوره نساء است نازل شد: «يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَأَنْتُمْ سُكارى»(2)>. آيه را براى >عمر خواندند. گفت: خدايا! در مورد خمر بيانى روشن بفرما. آيه‏اى كه در سوره مائدة است نازل شد. تا آنجا كه فرمود: «فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ»(3)>. يعنى آيا دست بر مى‏داريد؟ كه عمر دو بار گفت: دست برداشتيم(4).

>ممكن است در پاسخ گفته شود كه از مجموع مجلس منعقد شده در منزل ابو طلحه و روايات صحاح چنين بر مى‏آيد كه ابو بكر و عمر تا قبل از نزول حرمت خمر شراب مى‏نوشيدند و بعد از آنكه حرام شد ديگر از آن نخوردند.

مى‏گوئيم: أوّلاً هر چه كه در آن گناه باشد قطعا حرام است ولو آنكه داراى منافعى هم باشد و لذا نمى‏توان گفت كه خداوند فرمود: در خمر گناهى بزرگ است ولى آن را حرام نكرد. مگر ممكن است كه چيزى حرام نباشد ولى مرتكب آن گناهكار باشد؟! ولذا عده‏اى از علماى اهل سنت نوشته‏اند كه حرمت خمر به آيه سوره بقره بوده است نه به آيه سوره مائدة(5).

>ثانيا - عمر تا آخر عمر دست از خوردن شراب مسكر برنداشت و حتى اتفاق افتاده كه ظرف شراب او را ديگرى خورد و مست شد و عمر نيز او را تازيانه زد(6)!

>ثالثا - عمر خود دستور به خوردن نبيذ شديد مى‏داد و چاره آن را نيز اضافه كردن آب دانسته و صريحا مى‏گويد: «اگر از شدت نبيذى مى‏ترسيد بدان آب بيفزائيد»(7).


(1) آيه 219 از سوره بقرة. يعنى: از تو درباره شراب و قمار مى‏پرسند. بگو در آنها گناهى بزرگ... مى‏باشد. دنباله آيه مى‏گويد... و منافعى براى مردم دارد كه گناه آن دو از منافعشان بيشتر است. عده‏اى -از جمله عمر- شراب را مى‏خوردند به اين عذر كه ما براى منفعتش مى‏خوريم نه براى گناه! گوئيا با اين نيت گناه برطرف مى‏شود!

(2) آيه 42 از سوره نساء، يعنى: اى مومنين در حال مستى به نماز نزديك نشويد.

(3) آيه 91 از سوره مائدة. يعنى: همانا شيطان مى‏خواهد به وسيله شراب و قمار بين شما دشمنى و كينه ايجاد كند و شما را از ياد خدا و نماز باز دارد. آيا دست برمى داريد؟

(4) الف - سنن ترمذى، ج 5 ص 236، كتاب تفسير القرآن، باب 6، تفسير سوره مائدة، ح 3049. «... فدعى عمر فقرئت عليه فقال: انتهينا انتهينا.

ب - سنن أبي داود، ج 3 ص 325، كتاب الاشربة، باب اول، ح 3670.

او قول عمر را با يكبار كلمه: «انتهينا» مى‏آورد.

ج - سنن نسائى، ج 8 ص 299، كتاب الاشربة، باب اول، ح 5550.

او مى‏نويسد: لما نزل تحريم الخمر قال عمر: اللهم بيّن لنا في الخمر بيانا شافيا... (!)

ما كه نفهميدم بعد از نزول تحريم ديگر بيان شافى چيست؟! از همين روايت نيز معلوم مى‏شود كه قبلا خمر حرام شده بود. چنانچه بعض علماى اهل سنت تصريح كرده‏اند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم بعد از بعثت اول چيزى را كه حرام كرد شرب خمر و منازعه و ناسزاگوئى بوده است.

(5) ر ك: الغدير، ج 7 ص 101.

(6) همان، ج 6 ص 257 و 258.

(24)

>نكته ديگرى كه از روايات صحاح بر مى‏آيد اينكه: وقتى آيات مربوط به خمر نازل مى‏شد آن را بر عمر مى‏خواندند. سؤال اين است: مگر عمر در ميان اصحاب چه خصوصيتى داشت كه آيات فوق بر او خوانده مى‏شد؟ آيا چنين نبود كه در ميان آنها علاقه او به شرب خمر از همه بيشتر بوده و ديرتر از همه آن را ترك كرد؟ - البته اگر از روايت نسائى و رواياتى كه علامه امينى رحمه‏الله از بعض كتب اهل سنت مبنى بر استمرار شرب خمر به عنوان نبيذ شديد، چشم پوشى كنيم.

يد - كتك زدن همسر

>استفاده از قدرت ظاهرى براى زورگوئى و آزار ديگران، امرى است كه شرعا حرام و عقلا ناپسند و ناروا است. از جمله مصاديق آن اين است كه مرد همسرش را بزند. رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خود الگوى كاملى از اين امر بود. چنانچه در سنن ابن ماجه آمده است كه حضرتش نه خادمى و نه زنى از زنهايش را كتك نزد و اصولا از دستش براى زدن چيزى استفاده نكرد و چون از زدن زن نهى مى‏فرمود عمر چنين اعتراض كرد كه يا رسول اللّه اين دستور باعث شد كه زنها بر مردها جرى شوند، (يعنى از نظر عمر تنها راه تأديب آنها كتك زدن است!) دستور بده آنها را بزنند و حضرتش مى‏فرمود: زنان زيادى از شوهرانشان شكايت نمودند. اين مردان انسانهاى خوبى نيستند(1).

>«رسول خدا از زدن زنها نهى كرده است»(2).

>با اين حال مى‏بينيم كه عمر زنش را مى‏زند و خود را مسؤول هم نمى‏داند:

«اشعث بن قيس مى‏گويد: شبى مهمان عمر بودم. چون دل شب شد برخاست و رفت زنش را زد. من بين آنها حائل شدم و چون به رختخوابش برگشت گفت: اى اشعث! چيزى كه من از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم شنيدم به ياد داشته باش: 1 - از مرد پرسيده نمى‏شود كه چرا زنش را زد. 2 - نخواب مگر آنكه نماز وتر را خوانده باشى و سومى را فراموش كردم(3).

>آرى او در زمان حيات رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به آن حضرت مى‏گفت كه دستور بده زنها را بزنند؛ حال مى‏گويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اگر كسى زنش را بزند از او نمى‏پرسند كه چرا او را زدى!

كجاى شرع و عقل اجازه چنين كارى را مى‏دهد؟ آيا بيهوده ديگرى را زدن از مصاديق ظلم نيست؟ كدام انسان فهميده مى‏پذيرد كه مرد بتواند زنش را بزند و هيچ مسؤوليتى هم نداشته باشد؟ اگر سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به معناى


(1) سنن نسائى، ج 8 ص 342، كتاب الاشربة، باب 48 ح 5716 و 5717.

«اذا خشيتم من نبيذ شدته فاكسروه بالماء».

(2) ج 1 سنن، ص 638، كتاب النكاح، باب 51، ح 1984 و 1985.

حديث اول: «عن عايشه قالت: ما ضرب رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم خادما له ولا امرأة ولا ضرب بيده شيئا».

حديث دوم: «... قال النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : لا تضربن اماء اللّه فجاء عمر إلى النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فقال: يا رسول اللّه! قد ذئر النساء على ازواجهن... (وقال صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ): لقد طاف الليلة بآل محمد سبعون امرأة. كل تشتكى زوجها. فلا تجدون اولئك خياركم».

(3) الف - صحيح بخارى، ج 8 ص 18، كتاب الادب، باب قول اللّه تعالى: «يا ايها الذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم...».

ب - سنن ابن ماجة، همان، ح 1983 و 1985.

هر دو روايت از «عبد اللّه بن زمعة» بود و به يك معنى مى‏باشد و ما متن روايت بخارى را نقل مى‏كنيم؛ «بم يضرب احدكم امرأته ضرب الفحل...». وفي رواية «جلد العبد». وفي سنن ابن ماجه: «جلد الامة».

(4) سنن ابن ماجه، همان، ح 1986.

«... لا يسأل الرجل فيم يضرب امرأته ولا تنم إلاّ على وتر ونسيت الثالثة».

(25)

>فعل آن حضرت است كه حضرتش هرگز زنش را نزد و اگر به معناى قول آن حضرت باشد كه روايت وارد شده خلاف آن است و اگر به معناى تقرير و امضاى آن بزرگوار باشد كه چنين چيزى موجود نيست. پس عمر با چه مجوزى بر خلاف سنت زنش را مى‏زند آنگاه روايتى نقل مى‏كند كه نه هيچ عقلى آن را مى‏پذيرد و نه با روايات صحيح ديگر قابل جمع است و نه با عموم آيات و رواياتى كه از ظلم و تعدى نهى مى‏كند مى‏سازد. ما اين را هم كنار ساير مخالفتهاى او مى‏نهيم.

يه - عمر عامل عدم نقل و كتابت حديث

>همه آنچه را كه مسلمانان -اعم از شيعه و سنى- بدان تمسك مى‏جويند تا بدان وسيله معالم دين خود را بياموزند و بدان عمل كنند بعد از كتاب خدا سنت رسول او است و سنت آن حضرت يا گفتار او است كه به چيزى امر و يا از چيزى نهى نموده و يا به عنوان موعظه و پند و اندرز بيان داشته است و يا سنت برگرفته از فعل آن بزرگوار است و يا برگرفته از مواردى است كه در حضور او عملى انجام شده و حضرتش از آن نهى كرده و يا سكوت نموده و يا تعريف و تمجيد نموده است كه در اصطلاح به اين سه: «قول و فعل و تقرير» گفته مى‏شود و شكى نيست براى آنكه آيندگان از سنت -به هر يك از معانى سه گانه فوق اراده شود- آگاه شوند بايد در كتابها نوشته شود كه اگر به وسيله انسانهاى مورد وثوق، اينكار انجام نشود بازيگران و شياطين انسى در آن دخل و تصرف كرده و دين را ملعبه خود قرار مى‏دهند و سود جويان نيز براى رسيدن به مطامع خود آن را دستمايه تجارت خود مى‏نمايند.

شيعيان به پيروى از سفارش اكيد پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله سنت را از طريق اهل بيت آن بزرگوار گرفته و اهل سنت آن را از طريق كسانى گرفته‏اند كه از نظر شيعه به اكثر آنها اعتمادى نيست. به ويژه وقتى سند آن روايات به يكى از اصحاب مى‏رسد مى‏بينيم كه اكثر آنها از مخالفين أمير المؤمنين عليه‏السلام بوده و حتى بعض آنها به جنگ با حضرتش برخاسته و دستور به سب و دشنام آن بزرگوار داده‏اند(1).

>اين مطلب نيز قابل انكار نيست كه اگر علما و محدثين، سنت پيامبر را نمى‏نوشتند و يا اصحاب از نقل آن خوددارى مى‏كردند اكنون از اسلام و قوانين آن چيزى به دست ما نمى‏رسيد. بنابراين بايد بپذيريم اگر كسى از گفتن يا نوشتن آن جلوگيرى كند ضربه‏اى بزرگ به اسلام زده است. در اين ميان مى‏بينيم كه اهل سنت خود، رواياتى نقل مى‏كنند كه عمر مانع از نقل حديث و انتشار آن در ميان مردم مى‏شد.

ابن ماجه و حاكم نيشابورى با سند صحيح از قرظة بن كعب نقل مى‏كنند كه گفت:

«عمر ما را به كوفه اعزام كرد و خود تا «صرار» (محلى نزديك به مدينه) همراه ما آمد. سپس گفت: مى‏دانيد چرا تا اينجا همراهتان آمدم؟ گفتيم به خاطر اينكه ما اصحاب رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و از انصار آن حضرت مى‏باشيم. گفت: لكن به خاطر مطلبى كه خواستم برايتان بگويم و مايلم آن را به خاطر بسپاريد. شما وارد بر قومى مى‏شويد كه اهل قرآن خواندن مى‏باشند. وقتى شما را ديدند از شما طلب حديث از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏كنند. برايشان نقل حديث نكنيد و قرآن را هم مجرد از غير آن كنيد (يعنى آيات آن را تفسير نكنيد). برويد و من هم با شما شريكم. چون به آنجا رسيديم گفتند:


(1) بحث تفصيلى معرفى بعض اصحاب با استفاده از صحاح به خواست خدا در نوشتارى جداگانه خواهد آمد.

(26)

>براى ما نقل حديث كنيد گفتيم: پسر خطاب ما را نهى كرد»(1).

>عمر نه تنها از نقل حديث نهى كرد بلكه از تفسير قرآن هم جلوگيرى نمود.

سؤال اين است نقل روايات نبوى و تفسير قرآن كريم چه ضررى براى شخص خليفه و يا مسلمانان داشت؟ چرا بايد حقايق بازگو نشود تا مردم در جهالت باقى نمانند؟ خواندن قرآن اگر همراه با فهم آيات و تدبر در آن نباشد چه فايده‏اى بر آن مترتب است؟ چرا نبايد مردم را با معالم دينشان آشنا كرد؟ چرا اهل سنت از نهى عمر در مورد متعه نساء منتهى مى‏شوند ولى به اين نهى ـ يعنى نهى از نقل حديث و تفسير قرآن ـ گوش نداده و خلاف آن عمل مى‏كنند؟

از روايات ديگرى كه مى‏آيد چنين استفاده مى‏شود كه اين نهى يك دستور عام بوده و ديگران نيز جرأت نقل حديث نداشتند:

«سائب بن يزيد مى‏گويد من با طلحة بن عبيد اللّه و سعد بن مالك و مقداد بن اسود و عبد الرحمن بن عوف مصاحبت كردم و از آنها حديثى نشنيدم. مگر آنكه طلحه از جريان احد مى‏گفت»(2).

>«شعبى مى‏گويد يك سال (و به نقل بخارى يك سال و نيم يا دو سال) با ابن عمر مجالست داشتم و جز يك حديث چيزى از رسول خدا برايم نقل نكرد. (و به نقل ابن ماجه: از او حديثى از رسول خدا نشنيدم»(3).

>«سائب بن يزيد مى‏گويد من از مدينه تا مكه با سعد بن مالك مصاحب بودم حتى يك حديث هم از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله برايم نقل نكرد(4).

>شكى نيست كه كتمان علم از گناهان نابخشودنى است. تا آنجا كه حاكم در مستدرك با سند صحيح از عبد اللّه بن عمرو بن العاص، و ابو داود و احمد حنبل از ابو هريرة، به اين مضمون روايت مى‏كنند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «من كتم علما الجمه اللّه يوم القيامة بلجام من نار»(5).

>آنگاه مى‏بينيم عمر، ابن مسعود و ابو الدرداء و ابوذر را به خاطر نقل حديث زندانى مى‏كند و تا هنگام مرگِ او، آنها محبوس بودند(6). (البته احتمال دارد كه آنان را درمدينه نگه داشت و نگذاشت از آنجا خارج شوند).شايد در دفاع از

(1) الف - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 12، مقدمه، ح 28.

ب - مستدرك حاكم، ج 1 ص 183، كتاب العلم، ح 347 (صححه الذهبى في التلخيص).

مستدرك قول عمر را چنين نقل مى‏كند: «انكم تأتون اهل قرية لهم دوى بالقرآن كدوى النحل فلا تبدونهم بالاحاديث فيشغلونكم. جردوا القرآن واقلوا الرواية عن رسول اللّه وامضوا وأنا شريككم. فلما قدم قرظة قالوا: حدثنا. قال: نهانا ابن الخطاب».

(2) صحيح بخارى، ج 4 ص 28، باب فضل الجهاد والسير، باب من حدث بمشاهده في الحرب، وج 5 ص 124، باب غزوه احد، باب اذ همت طائفتان... .

«... صحبت طلحة بن عبيد اللّه وسعدا والمقداد بن الاسود وعبد الرحمن بن عوف فما سمعت احدا منهم يحدث عن رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم إلاّ انى سمعت طلحة يحدث عن يوم احد».

(3) الف - صحيح بخارى، ج 9 ص 112، آخر كتاب الاحكام.

ب - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 11، مقدمه، ح 26.

حديث بخارى چنين است: «... قاعدت ابن عمر قريبا من سنتين أو سنة ونصف فلم أسمعه يحدث عن النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم غير هذا...».

(4) سنن ابن ماجه، همان، ح 29 (ص 12).

«صحبت سعد بن مالك من المدينة إلى مكة، فما سمعته يحدث عن النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم بحديث واحد».

(5) يعنى هر كس علمى را كتمان كند خداوند در قيامت او را با دهن بندى از آتش لگام مى‏كند.

الف - مستدرك حاكم، ج 1 ص 182، ح 346.

ب - سنن أبي داود، ج 3 ص 321، كتاب العلم، باب كراهية منع العلم، ح 3658.

ج - مسند احمد حنبل، ج 3 ص 582، ح 10602. (مسند أبي هريرة).

(6) المستدرك على الصحيحين، ج 1 ص 193، ح 374.

«إن عمر بن الخطاب قال لابن مسعود ولابى الدرداء ولابى ذر: ما هذا الحديث عن رسول اللّه واحسبه حبسهم بالمدينة حتى اصيب».

(27)

>اين عمل عمر بگويند كه بعض از اصحاب رواياتى نقل مى‏كردند كه از نظر او معلوم نبود كه راست مى‏گويند و لذا عمر براى جلوگيرى از شيوع دروغ بر خدا و رسولش آنان را به جهت تأديب مدتى زندانى كرد. (و يا نگذاشت كه به شهرهاى ديگر بروند تا اين گفتار در شهرها منتشر نشود).

در پاسخ بايد گفت: اگر مثل ابن مسعود كه از برگزيدگان اصحاب است احتمال دروغ گفتن به او داده شود چگونه اهل سنت همه اصحاب را عادل و روايات آنها را صحيح مى‏دانند و هرگز حاضر نمى‏شوند بپذيرند كه آنان احتمال دارد كه اشتباه كرده باشند؟ از اين گذشته اگر احتمال كذب در اصحاب داده شود آيا درباره شخصيتى مثل ابوذر كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله درباره او فرمود: «آسمان بر كسى راستگوتر از ابوذر سايه نينداخته و زمين نيز راستگوتر از او به خود نديده است».

و چون حضرتش او را شبيه عيسى بن مريم معرفي فرمود عمر از روى حسادت گفت: آيا همانگونه او را بشناسيم حضرت فرمود: «آرى، او را آنطور كه گفتم بشناسيد»(1).

>بنابراين عمر خوب مى‏دانست كه ابو ذر كيست و مقام و مرتبه او تا چه پايه است و زندانى كردن او جز براى نقل حديث نبوده است. آرى، عمر با انتشار روايات نبوى يعنى با نشر احكام و قوانين اسلام مخالف بود و براى آن نمى‏توان توجيهى قابل قبول نمود و اين منع خليفه كار ركود علم را آنقدر استمرار بخشيد كه تا يك قرن كسى جرأت نداشت دست به نوشتن حديث بزند، تا آنكه «شكافنده علوم» علم را شكافت و همگان را از آنچه كه پنهان بود مطلع ساخت و او كسى جز امام پنجم شيعيان حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام نبود.

ابن حجر در «صواعق» درباره او چنين مى‏نويسد:

«وارث او (يعنى وارث امام سجاد عليه‏السلام ) از جهت عبادت و علم و پارسائى (ابو جعفر محمد باقر)بود. به اين علت او را باقر لقب دادند زيرا او از گنجهاى معارف و حقائق احكام مسائلى را استخراج كرد كه جز بر انسانهاى بى بصيرت مخفى نيست و لذا به او گفته‏اند: شكافنده علم و...»(2).

>اهل سنت كه اهل بيت را كنار زدند آيا ترديد دارند كه همه وامدار آنها مى‏باشند؟ آيا آقاى بخارى كه حاضر نشد حتى يك روايت در صحيحش از امام صادق عليه‏السلام نقل كند، نمى‏دانست كه به قول ابن حجر «بزرگان از پيشوايان اهل سنت از قبيل يحيى بن سعيد و ابن جريح و مالك و سفيانين (ظاهرا مراد از دو سفيان، سفيان بن عيينه و سفيان ثورى

(1) سنن ترمذي، ج 5، ص 628، كتاب المناقب، باب 36، ح 3801 و 3802.

«ما اظلت الخضراء ولا اقلت الغبراء من ذى لهجة اصدق ولا او في من أبي ذر، شبه عيسى بن مريم عليه‏السلام فقال عمر بن الخطاب كالحاسد: يا رسول اللّه! أ فنعرف ذلك له؟ قال: نعم، فاعرفوه له».

(2) متن عربى آن كه در ص 201 صواعق و بعد از مدح امام سجاد عليه‏السلام آمده و ما تنها قسمتى از ابتداى آن را ترجمه كرديم چنين است:

«وارثه منهم عبادة وعلما وزهادة (ابو جفعر محمد الباقر) سمى بذلك من بقر الارض اى شقها واثار مخبآتها ومكامنها، فلذلك هو اظهر من مخبآت كنوز المعارف وحقايق الاحكام والحكم واللطائف ما لا يخفى إلاّ على منطمس البصيرة او فاسد الطوية والسريرة ومن ثمّ قيل فيه: هو باقر العلم وجامعه وشاهر علمه ورافعه. صفا قلبه وزكا علمه وعمله وطهرت نفسه وشرف خلقه وعمرت اوقاته بطاعة اللّه وله من الرسوم في مقامات العارفين ما تكل عنه السنة الواصفين وله كلمات كثيرة في السلوك والمعارف لا تحتملها هذه العجالة. وكفاه شرفا أن ابن المدينى روى عن جابر انّه قال له و هو صغير: رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم يسلم عليك..».

(28)

>است) و ابو حنيفه و شعبه و ايوب سختيانى از او نقل حديث كردند»(1)؟ آيا نه اين است كه گسترش علوم توسط >صادقين و باقرين يعنى امام باقر و امام صادق عليهماالسلام بوده است؟ آيا نمى‏دانند كه هر چه اهل بيت در گسترش علوم تلاش مى‏كردند خلفاى جور بنى اميه و بنى عباس به پيروى از خليفه ثانى مانع نشر آن مى‏شدند؟

اول كسى كه دستور به كتابت حديث داد عمر بن عبد العزيز بود(2)، آن هم بعد از گذشت نزديك به يك قرن از >رحلت رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، و معلوم است كه تا اين دستور اجرا شود سالها وقت لازم بود. علماى اهل سنت به جاى آنكه روايات نبوى را مستقيما از اهل بيت بگيرند سراغ كسانى رفتند كه با يك يا چند واسطه آن را از يكى از اصحاب نقل كرده‏اند. اينجا بود كه شيادان و دروغپردازان آنچه توانستند احاديث جعلى را به خورد عوام دادند. دامنه جعل حديث در ميان مردم آنقدر گسترش پيدا كرد كه به عنوان نمونه احمد حنبل كه مسند او كمتر از 30000 حديث را شامل مى‏شود آن را از ميان 700000 حديث برگزيد(3) (كه البته بسيارى از آن احاديث تكرارى و بسيارى ديگر غير >صحيح است) و يا بخارى، صحيح خود را كه با اسقاط مكررات در حدود 4000 حديث گفته‏اند از ميان 600000 حديث انتخاب كرده است(4). با همين قياس مى‏توان ساير صحاح و مسانيد اهل سنت را بررسى كرد.

>ما در بررسيهاى گذشته نمايانديم كه چگونه همين روايات به اصطلاح «صحيح» پر است از رواياتى كه جعلى بودن آنها روشن است. اينان به هر كه نامش «صحابى» بود اعتماد كردند و لذا حتى در شناخت خدا و رسولش بر خطا رفتند تا چه رسد به مسائل ديگر. اگر منع عمر نمى‏بود و احاديث نبوى از اصحاب برگزيده نقل شده و به صورت كتابى مدون مى‏گشت و به جاى گماردن كسانى كه سالها با اسلام در جنگ بودند بر پستهاى حساس، از كسانى استفاده مى‏شد كه دلسوز دين بودند، آيا امروزه شاهد اين همه اختلاف بوديم؟ آيا مسلمانها امروزه آنقدر ضعيف مى‏شدند كه مشتى يهودى بتوانند آنها را هر روز به قتل برسانند و سران ممالك اسلامى نتوانند از ترس چيزى بگويند بلكه بعض از آنها با دشمنان دين -بر خلاف دستور خدا- طرح دوستى ببندند؟

جالب است بدانيد كه معاويه نيز -با آنكه خود به كسانى كه در مذمت أمير المؤمنين عليه‏السلام و مدح خلفا حديث بسازند جايزه مى‏داد- دستور داد كه فقط احاديثى نقل كنيد كه در زمان عمر نقل مى‏شد و مى‏گفت: «عمر مردم را مى‏ترساند»(5). معلوم است كه عمر مردم را از چه مى‏ترساند. او -چنانچه گذشت- مردم را از نقل حديث بر حذر >مى‏داشت. آنگاه مى‏بينيم همين آقاى معاويه در سند صحاح سته است. او كه سر دسته «فئه باغيه» بود. او كه به جنگ كسى رفت كه طبق روايات صحاح، جنگ با او جنگ با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏باشد. او كه ما در نوشتارى ديگر با استفاده از صحاح، او را بهتر و بيشتر معرفي خواهيم كرد. (إن شاء اللّه).

ما از عموم اهل سنت تقاضا مى‏كنيم خود قضاوت كنند آيا ضربه‏اى كارى‏تر از اين ممكن بود كه بر پيكر اسلام وارد شود؟ آيا عمر با اين عمل بزرگترين -يا لا اقل يكى از بزرگترين- ضربه‏ها را بر اسلام وارد نكرد؟


(1) الصواعق المحرقه، ص 201.

(2) صحيح بخارى، ج 1 ص 36، كتاب العلم، باب كيف يقبض العلم.

(3) مسند احمد، ج 1 ص 10.

(4) مقدمه صحيح بخارى، ج 1 ص 8.

(5) صحيح مسلم، ج 2 ص 718، كتاب الزكاة، باب 33، ح 98.

(29)

>در اينجا لازم است به يكى از مسائل جانبى اين امر توجه شود و آن اينكه آيا نبى مكرم اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از نوشتن حديث نهى كرده يا به آن امر فرموده است؟ اگر بگوئيم نهى كرده -كه از بعض روايات چنين بر مى‏آيد- بايد همه نويسندگان حديث را گناهكار بدانيم و اگر امر كرده باشد آنانى را كه جلوى نقل و كتابت حديث را گرفتند مقصر بدانيم.

«زيد بن ثابت بر معاويه وارد شد. معاويه از او حديثى پرسيد و به كسى دستور داد آن را بنويسد. زيد گفت: رسول خدا به ما امر فرمود كه چيزى از احاديث او را ننويسيم او نيز آن نوشته را محو كرد».

«ابو سعيد مى‏گويد: ما غير از تشهد و قرآن چيزى را نمى‏نوشتيم»(1).

>معلوم مى‏شود ابو داود خود آن را قبول ندارد وإلاّ چرا كتاب سنن را نوشته است؟ مگر ندانست كه به قول زيد بن ثابت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از نوشتن حديث نهى كرده است؟

دو روايت مذكور دومين و سومين روايت از باب كتاب العلم است. حال به اولين روايت باب نظرى مى‏افكنيم:

«عبد اللّه بن عمرو (بن العاص) مى‏گويد: من هر چه را كه از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏شنيدم مى‏نوشتم و قصدم اين بود كه آن را از بر كنم قريش مرا از اين كار نهى كردند و گفتند آيا هر چه كه مى‏شنوى مى‏نويسى در حالى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بشرى است كه در حالت خشنودى و خشم حرف مى‏زند (يعنى ممكن است كه بر خطا بوده و سخنان ناروائى بگويد) من نيز از نوشتن دست برداشتم و جريان را به حضرت رسول صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گفتم: آن حضرت در حالى كه با انگشت به دهانش اشاره مى‏كرد فرمود: «بنويس قسم به آن كس كه جانم به دست او است از اينجا جز حق خارج نمى‏شود».(2)

>در حديث چهارم باب مى‏گويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بعد از فتح مكه خطبه‏اى خواند. مردى به نام «ابو شاه» برخاست و گفت: يا رسول اللّه اينها را برايم بنويس. فرمود: براى ابو شاه بنويسيد. البته هيچيك از مسلمانان -چه شيعه و چه سنى- شك ندارند كه آنچه از دهان مبارك رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بيرون آيد حق است ولى چنين نبود كه همه اصحاب مثل ما فكر كنند، بلكه عده‏اى به بهانه اينكه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بشرى است و ممكن است در گفتارش مطالب باطلى باشد عبد اللّه بن عمرو را از نوشتن حديث باز مى‏داشتند. او مى‏گويد: «قريش» به من چنين گفتند و قريش به كسانى گفته مى‏شد كه ساكن مكه بوده و بعد از مسلمان شدن به مدينه هجرت كردند. شكى نيست كه همه آنها چنين نمى‏انديشيدند و اين ما هستيم كه بايد با بررسى تاريخ و اينكه چه كسانى دستورات اسلام را در حيات رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و بعد از رحلت آن حضرت زير پا گذاشتند و مثلا به جاى دوستى با اهل بيت آن حضرت به جنگ با آنان برخاستند و... بتوانيم حدس بزنيم كه چه كسانى در حق بودن تمامى گفتار پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در شك و ترديد بودند.

يو - درباره متعه


(1) سنن أبي داود، ج 3 ص 319، كتاب العلم، باب في كتاب العلم. (و در نسخه‏اى: باب في كتابة العلم) ح 3647 و 3648.

«دخل زيد بن ثابت على معاوية فسأله عن حديث فامر انسانا يكتبه فقال له زيد: إنّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم امرنا أن لا نكتب شيئا من حديثه فمحاه» ايضا: «ما كنا نكتب غير التشهد و القرآن».

(2) چنانچه عمر نسبت هذيان گوئى به پيامبر عظيم الشأن اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله داده است.

متن عربى قسمت اخير حديث عبد اللّه بن عمرو چنين است:

«فاومأ باصبعه إلى فيه فقال: اكتب فوالذى نفسى بيده ما يخرج منه إلاّ حق».

(30)

اول: متعه حج يا حج تمتع

>علماى اسلام (اعم از شيعه و سنى) اتفاق دارند كه حج بر سه نوع است: تمتّع، افراد و قران. اين اتفاق علما ما را بر آن داشت تا در اين مسأله با اشاره‏اى نظر بيفكنيم و هدف ما اين است كه نشان دهيم چگونه عمر به خود جرأت داد كه در مقابل روايات صريح و صحيح كه بيان مى‏كند حج تمتع در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تشريع شده بود آن را حرام كند. مگر كسى حق دارد كه حكمى مخالف حكم خدا و رسولش بياورد؟ و نيز بنمايانيم كه چگونه صاحبان صحاح در صدد بر آمدند كه اين تحريم عمر را مشروع جلوه دهند!

در حجة الوداع كه مسلمانان به احرام حج محرم شده بودند(1)، ناگهان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دستور مى‏دهند كه هر >كس سوق هدى نكرد (بعد از طواف و سعى) تقصير كرده و از احرام خارج شود و نيت را هم به عمره برگرداند(2) (كه >به آن عمره تمتع گويند كه قبل از حج تمتع انجام مى‏شود) روايات اين باب در صحيح بخارى پراكنده و زياد است ولذا ما در پاورقى، از كتاب مذكور به ذكر جلد و صفحه اكتفا مى‏كنيم(3).

>اينان در روز ترويه (هشتم ذيحجة) مجددا محرم شده و حج تمتع انجام دادند. تا اينجاى روايت مورد قبول است إلاّ اينكه بعض از راويان حديث براى توجيه فعل عمر آن را موقت و مخصوص همان زمان دانسته و دراين‏باره چند روايت نقل كرده‏اند:

اول: از ابراهيم تيمى از پدرش كه مى‏گويد: من در ربذه به ابوذر رسيدم. او گفت: متعه حج مخصوص اصحاب رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود.

دوم: از حارث بن بلال بن حارث از پدرش كه مى‏گويد: به رسول خدا گفتم: آيا فسخ حج به عمره مخصوص ما است يا براى همه مردم؟ حضرت فرمود: بلكه مخصوص ما است.

البته ابو داود غير از روايت حارث از سليم بن اسود و او از ابو ذر نقل مى‏كند كه گفت: فسخ حج براى كسانى بود كه همراه رسول خدا بودند(4).



(1) حج هر سه نوع آن كه در متن ذكر شد مركب از دو عمل است: عمره و حج. تفاوت اصلى حج تمتع با دو حج ديگر (افراد و قران) در اين است كه در تمتع، عمره آن قبل از حج بجا آورده مى‏شود و در دو نوع ديگر، اول حج را انجام مى‏دهند و سپس عمره را، و چون تا حجة الوداع، دستور حج تمتع صادر نشده بود، مسلمانان بنا داشتند كه ابتدا عمل حج را انجام دهند.

(2) توضيح آنكه در حج افراد، قربانى كردن لازم نيست و مثل حج تمتع تلبيه گفته و محرم مى‏شوند و در حج قران مى‏توان به جاى تلبيه، قربانى خود را -كه گوسفند يا گاو يا شتر مى‏باشد- با نشانه‏اى كه بر آن قرار مى‏دهند به سوى قربانگاه مى‏فرستند و اين عمل را «سوق هدى» گويند. اينان از احرام خارج نمى‏شوند تا در منى قربانى آنها ذبح شده و حلق يا تقصير نمايند. البته امروزه اين نوع حج متداول نيست.

(3) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 177 و 196، وج 3 ص 5، وج 5 ص 501، و ج 9 ص 103.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 888، كتاب الحج، باب 19، ح 147 (اين حديث طولانى است).

ج - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 991 به بعد، كتاب المناسك، بابهاى 40 و 41 ح 83 - 2976.

د - سنن أبي داود، ج 2 ص 154 به بعد، باب في افراد الحج و باب بعد، ح 1778 به بعد. (روايات در اين دو باب زياد است).

ه - سنن نسائى، ج 5 ص 153 به بعد، كتاب مناسك الحج، بابهاى 49 و 50 ح 2715 به بعد. (روايات اين كتاب نيز زياد است).

ما به عنوان نمونه اولين روايت صحيح بخارى را در اينجا مى‏آوريم:

«... عن ابن عباس انّه سئل عن متعة الحج فقال: اهل المهاجرون والانصار وازواج النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في حجة الوداع واهللنا فلما قدمنا مكة قال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : اجعلوا اهلا لكم بالحج عمرة إلاّ من قلد الهدى. طفنا بالبيت وبالصفا والمروة واتينا النساء ولبسنا الثياب و...».

(4) الف - صحيح مسلم، ج 2 ص 897، كتاب الحج، باب 23، ح 163 - 160.

ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 994، كتاب المناسك، باب 42، ح 2984 و 2985.

ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 161، كتاب المناسك (الحج)، باب الرجل يهل بالحج ثمّ يجعلها عمرة، ح 1807 و 1808.

د - سنن نسائى، ج 5 ص 186، كتاب مناسك الحج، باب 77 ح 2808 - 2804. در اينجا به بعض روايات صحيح مسلم توجه مى‏كنيم:

1 - «عن أبي ذر قال: كانت المتعة في الحج لاصحاب محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خاصة».

2 - «عن أبي ذر قال: كانت لنا رخصة يعنى المتعة في الحج».

3 - «... قال ابو ذر: لا تصلح المتعتان إلاّ لنا خاصة. يعنى متعة النساء ومتعة الحج».

هر سه روايت و نيز روايت چهارم به همان مضمون از ابراهيم التيمى است.

(31)

>در اينجا بد نيست به بعض پاورقيها توجه كنيم:

در سنن ابن ماجه پس از نقل روايت حارث از قول احمد (ظاهرا منظور او احمد حنبل است كه در مسند 2 حديث از بلال بن حارث نقل كرده است) مى‏نويسد كه حديث بلال نزد من ثابت نيست و ما او را -يعنى حارث بن بلال را- نمى‏شناسيم و بر فرض او را بشناسيم إلاّ اينكه 11 نفر از اصحاب پيامبر روايت فسخ (حج و تبديل آن به عمره) را نقل كردند و اين روايت نمى‏تواند در مقابل آن روايات بايستد.

«سندى» - كه بر سنن نسائى حاشيه زده است، در ذيل اين جواب رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كه فرمود: «بلكه (حج تمتع) مخصوص ما است» مى‏نويسد:

منظور آن حضرت اين بود كه فسخ حج و تبديل آن به عمره مخصوص ما است نه حج تمتع و كسى كه فسخ را براى همه جايز مى‏داند روايت فوق را قبول ندارد(1).

>خلاصه آنكه علماى اهل سنت يا حديث اختصاص را قبول ندارند و يا آن را توجيه كرده و مقيد به حالت فسخ حجّ و تبديل به عمره مى‏دانند نه آنكه حج تمتع را مخصوص آن زمان و براى اصحاب حاضر بدانند. گر چه توجيه مزبور با توجه به اينكه سؤال از متعه حج است و نه از فسخ حج، صحيح نيست. بنابراين بايد روايت را طرد كرد نه آن را با توجيهى غلط اثبات نمود. در مقابل اين روايات نقل كرده‏اند كه حج تمتع براى آن زمان و يا براى اصحاب حاضر در حج نبوده بلكه اين دستور هميشگى و ابدى بوده است. اين روايات زياد است و چون اهل سنت آن را قبول دارند و نياز به رجوع به صحاح نيست ما در پاورقى فقط به جلد و صفحه اشاره مى‏كنيم(2). نيز روايت كرده‏اند كه اصحاب با >دستور پيامبر -كه حجتان را به عمره تبديل كنيد و قبل از شروع حج از احرام خارج شويد- مخالفت كرده و آن حضرت در غضب شدند(3). آرى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به امت امر مى‏كند و آنها مخالفت كرده و حضرتش غضب مى‏كند آن هم

(1) عبارت سندى چنين است: «قوله: «بل لنا خاصة» أى التمتع عام لكن فسخ الحج بالعمرة خاص وبه قال الجمهور، ومن يرى الفسخ عاما يرى أنّ هذا الحديث لا يصلح للمعارضة».

از آقاى سندى بايد پرسيد كه با رواياتى كه نمونه آن را از صحيح مسلم در پاورقى قبل آورديم چه مى‏كنيد؟!

(2) الف - صحيح بخارى، ج 3 ص 5، وج 9 ص 103.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 884 و 888 و 911.

ج - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 991 و 992 و 1024.

د - سنن أبي داود، ج 2 ص 155 و 184.

ه - سنن نسائى، ج 5 ص 185.

(3) الف - صحيح مسلم، ج 2 ص 879، كتاب الحج، باب 17، ح 130.

ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 993، كتاب المناسك، باب 41، ح 2982.

روايت صحيح مسلم چنين است: «عن عايشه أنها قالت: قدم رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم لاربع مضين من ذى الحجة أو خمس فدخل علىّ وهو غضبان فقلت من أغضبك يا رسول اللّه دخله النار؟ قال: أو ما شعرت انى امرت الناس بامر فاذا هم يترددون.. ولو انى استقبلت من امرى ما استدبرت ما سقت الهدى...».

ابن ماجه مى‏نويسد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به آنان فرمود: «اجعلوا حجتكم عمرة فقال الناس: يا رسول اللّه! قد احرمنا بالحج فكيف نجعلها عمرة؟ قال: انظروا ما آمركم به فافعلوا. فردوا عليه القول فغضب...».

(32)

>كمتر از سه ماه به وفات آن حضرت مانده آنگاه مى‏گويند كه اصحاب همه عادلند! آيا اينان كه در آن مدت طولانى نفهميدند كه امر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بايد اجرا شود در اين مدت كوتاه آنچنان ترقى كردند كه نمى‏توان هيچ عيب و نقصى بر آنها وارد كرد؟! «ما لكم كيف تحكمون؟»

روايات ديگرى نيز نقل كردند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اصحاب را مختار گذاشت نه اينكه امر وجوبى به فسخ حج نموده باشد(1).

>ولى معلوم است كه اگر آن حضرت اصحاب را مختار گذاشته بود نبايد مسأله‏اى به نام نافرمانى و غضب رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله وجود داشته باشد.

حال مى‏پردازيم به رواياتى كه با اشاره يا با صراحت تحريم آن را به عمر نسبت مى‏دهد:

اول: از عمران بن حصين كه به صورتهاى زير نقل شده است:

1 - «تمتعنا على عهد رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فنزل القران قال رجل برأيه ما شاء».

«انزلت آية المتعة في كتاب اللّه ففعلناها مع رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ولم ينزل قرآن يحرمه ولم ينه عنها حتى مات قال رجل برأيه ما شاء».

>نيز مشابه آن كه در صحيحين آمده است و حتى مسلم در يكى از رواياتش (ح 166) مى‏نويسد:

«وقال ابن حاتم في روايته ارتأى رجل برأيه ما شاء يعنى عمر».

>يعنى آن كس كه به رأى خود نظرى داد عمر بود(2).

>دوم - حديث ابو موسى اشعرى است كه مى‏گويد من در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله حج تمتع را انجام دادم و تا زمان خلافت عمر بدان فتوى مى‏دادم تا آنكه به من گفته شد كه مواظب خودت باش كه از عمر دستور جديدى آمده است. چون او را ديدم گفتم: جريان چيست؟ گفت:

«إن نأخذ بكتاب اللّه فانّ كتاب اللّه يأمر بالتّمام وإن نأخذ بسنّة رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فانّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم لم يحل


(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 173، كتاب الحج، باب قول اللّه تعالى: «الحج اشهر معلومات...»، وج 3 ص 4 و 5، باب العمرة، بابهاى: «العمرة ليلة الحصبة وغيرها» و «الاعتمار بعد الحج بغير هدى»، وج 9 ص 137، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب نهى النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم عن التحريم... .

ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 998، كتاب المناسك، باب 48، ح 3000.

عبارت اولين حديث صحيح بخارى به عنوان نمونه نقل مى‏گردد تا معلوم شود كه چگونه حديث سازان با احاديث نبوى بازى كرده‏اند:

«عن عايشه: خرجنا مع رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في اشهر الحج... قالت فخرج إلى اصحابه فقال من لم يكن منكم معه هدى فاحب أن يجعلها عمرة فليفعل ومن كان معه الهدى فلا. قالت: فالآخذ بها والتارك لها من اصحابه...».

حال اين شما و اين روايت بخارى و آن روايت مسلم و ابن ماجه كه در پاورقى قبل گذشت.

(2) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 176، كتاب الحج، باب التمتع، وج 6 ص 33، كتاب التفسير، سوره بقرة، ذيل آيه فمن تمتع بالعمرة إلى الحج.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 900 - 898، كتاب الحج، باب 23، ح 173 - 165.

ج - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 991، كتاب المناسك، باب 40، ح 2978.

د - سنن نسائى، ج 5 ص 155 و 161، كتاب مناسك الحج، بابهاى 49 و 50، ح 2723 و 2735.

خلاصه معناى آن اينكه عمران مى‏گويد: ما همراه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله حج تمتع به جا آورديم (و در بعض روايات، رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بدان امر فرمود) و پس از آن نه آيه‏اى آن را نسخ كرد و نه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از آن نهى نمود، مردى (يعنى عمر) به رأى و نظر خود آنچه خواست گفت.

(33)

حتى بلغ الهدى محله»(1).

>يعنى اگر به كتاب خدا بنگريم خداوند دستور به اتمام حج و عمره مى‏دهد و اگر به سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بخواهيم عمل كنيم كه آن حضرت از احرام خارج نشد تا بعد از اتمام حج.

ما از استدلال عمر تعجب نمى‏كنيم چه آنكه او مى‏خواست بدعتى را به جاى سنت قطعى جايگزين كند ولى از علماى قوم در عجبيم كه چرا سالهاى متمادى از چنين بدعت روشنى پيروى كردند و نگفتند كه آقاى عمر! هم كتاب خدا دستور به حج تمتع داده است و هم رسول خدا، و اگر آن حضرت از احرام خارج نشد علت آن را سوق هدى دانسته است.

سوم - از جابر بن عبد اللّه:

«ابو نضرة مى‏گويد كه ابن عباس به متعه امر مى‏كرد و ابن زبير از آن نهى مى‏نمود. من اين موضوع را با جابر بن عبد اللّه در ميان گذاشتم، گفت: ما با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تمتع كرديم (يعنى هم حج تمتع و هم نكاح منقطع) چون عمر قدرت يافت چنين گفت: همانا خداوند براى رسولش آنچه كه بخواهد حلال مى‏كند و قرآن نيز به جاى خود نازل شد پس حج و عمره را آنگونه كه خدا به شما امر كرد تمام كنيد و نكاح زنها را نيز دائمى كنيد واگر كسى زنى را نكاح موقت كند من او را سنگسار مى‏كنم»(2).

>ابو نضرة مى‏گويد من نزد جابر بن عبد اللّه بودم يكى آمد وگفت ابن عباس و ابن زبير در دو متعه (متعه حج و متعه نساء) اختلاف كردند جابر گفت:

«فعلناهما مع رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ثمّ نهانا عنهما عمر فلم نعدلهما».

>يعنى ما در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هر دو را انجام مى‏داديم سپس عمر ما را از هر دو نهى كرد و ديگر انجام نداديم(3).

>اينك به دو حديث ديگر توجه كنيم:

اول - «سعد بن أبي وقاص و ضحاك بن قيس درباره حج تمتع گفتگو مى‏كردند (و مطابق نقل نسائى اين گفتگو زمانى بود كه معاويه حج بجا مى‏آورد) ضحاك گفت: آن را كسى بجا مى‏آورد كه به امر خدا جاهل باشد. سعد گفت: بد حرفي زدى اى پسر برادرم! ضحاك گفت: زيرا عمر از آن نهى كرده است. سعد گفت: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله انجام داد و ما نيز با او انجام داديم»(4).



(1) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 173، كتاب الحج، باب من اهل في زمن النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ، وص 213 همان كتاب، باب الذبح قبل الحلق.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 894، كتاب الحج، باب 22 ح 154 و 155.

(2) صحيح مسلم، ج 2 ص 885، كتاب النكاح، باب 18، ح 145.

«إنّ اللّه كان يحل لرسوله ما شاء بما شاء، و أنّ القرآن قد نزل منازله. فاتموا الحج والعمرة لله كما امركم اللّه وابتوا نكاح هذه النساء فلن أوتى برجل نكح امرأة إلى اجل إلاّ رجمته بالحجارة».

(3) همان، ص 914، باب 33، ح 212.

(4) الف - سنن ترمذى، ج 3 ص 185، كتاب الحج، باب ما جاء في التمتع، ح 823.

ب - سنن نسائى، ج 5 ص 158، كتاب مناسك الحج، باب 50، ح 2730.

«... فقال الضحاك بن قيس: «لايصنع ذلك إلاّ من جهل امر اللّه فقال سعد: بئس ما قلت يا ابن اخى! فقال الضحاك بن قيس: فان عمر بن الخطاب قد نهى عن ذلك، فقال سعد: قد صنعها رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وصنعناها معه». (قال ابو عيسى: هذا حديث صحيح).

(34)

>دوم - «شخصى از عبد اللّه بن عمر از حج تمتع پرسيد جواب داد حلال است گفت: همانا پدرت از آن نهى كرد ابن عمر گفت: اگر پدرم از آن نهى كرد و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آن را انجام داد امر پدرم بايد اطاعت شود يا امر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ؟ گفت: امر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله . گفت: همانا رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آن را انجام داد(1).

>حال مى‏خواهيم بدانيم چه عاملى عمر را واداشت كه از حج تمتع نهى كند.

در يكى از روايات منقول از ابو موسى اشعرى آمده است كه وقتى از عمر پرسيد كه چرا از تمتع نهى كردى در جواب چنين گفت:

«قد علمت أنّ النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قد فعله واصحابه ولكن كرهت أن يظلوا معرسين بهن في الاراك ثمّ يروحون في الحج تقطر رؤوسهم».

>يعنى من مى‏دانم كه پيامبر و اصحابش چنين كردند (حج تمتع بجا آوردند) لكن من خوشم نمى‏آيد كه اينان در حالى به حج بروند كه با همسرانشان حلال شده باشند(2).

>در حديثى از جابر بن عبد اللّه آمده است كه چون رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دستور داد كه حجتان را به عمره تبديل كرده و از احرام خارج شويد عدّه‏اى همين اشكال را كردند كه چگونه چنين كنيم در حالى كه بين ما و عرفه فقط 5 روز فاصله است! و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: شما خوب مى‏دانيد كه من با تقوى‏ترين و راستگوترين و نيكو كارترين شما هستم و اگر سوق هدى نكرده بودم مثل شما از احرام خارج شده بودم و اگر قبلا مى‏دانستم كه چنين خواهد شد سوق هدى نمى‏كردم»(3).

>نكته ديگرى كه در همين رابطه بايد دانست اين است كه اين عمل در جاهليت از بزرگترين گناهان بود(4). آنها عمره >را در غير ايام حج بجا مى‏آوردند.

تا اينجا دانستيم كه:

1 - عده‏اى با امر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مخالفت كردند طورى كه حضرتش در غضب شدند.

2 - گفتند كه ما چگونه از احرام خارج شويم و در حالى به عرفات برويم كه مرد و زن بهم حلال شده باشند.


(1) سنن ترمذى، همان، ح 824.

جواب ابن عمر چنين است: «ارأيت إن كان أبي نهى عنها وصنعها رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم أ أمر أبي نتبع أم أمر رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ؟ فقال الرجل بل امر رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم . فقال: لقد صنعها رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ».

(2) الف - صحيح مسلم، ج 2 ص 896، كتاب الحج، باب 22، ح 157.

ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 992، كتاب المناسك، باب 40، ح 2979.

ج - سنن نسائى، ج 5 ص 159، كتاب مناسك الحج، باب 50 ح 2731.

(3) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 196، كتاب الحج، باب تقضى الحائض المناسك... .

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 883، كتاب الحج، باب 17، ح 141.

ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 156، كتاب المناسك، باب في افراد الحج، ح 1789.

متن روايت به نقل از صحيح مسلم چنين است: «... فقلنا لما لم يكن بيننا وبين عرفة إلاّ خمس أمرنا أن نفضى إلى نسائنا فنأتى عرفة تقطر مذاكيرنا المنى... قال: فقام النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فينا فقال قد علمتم انى أتقاكم لله واصدقكم وابرّكم ولولا هديى لحللت كما تحلون ولو استقبلت من امرى ما استدبرت لم اسق الهدى...».

(4) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 175، كتاب الحج، باب التمتع والقران و الافراد... .

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 909، كتاب الحج، باب 31، ح 198.

متن روايت چنين است:

«عن ابن عباس قال: كانوا يرون أنّ العمرة في أشهر الحج من افجر الفجور في الارض...».

(35)

>3 - اين عمل در زمان جاهليت از بزرگترين گناهان بود.

4 - عمر در زمان خلافتش آن را حرام كرد.

5 - عمر علت آن را چنين بيان كرد كه من خوش نداشتم كه مردم درحالى به عرفات بروند كه با همسرانشان حلال شده باشند.

6 - ضمنا عمر اقرار دارد كه اين عمل را پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و اصحابش انجام دادند يعنى با علم به اينكه حلال است آن را حرام كرد.

خوانندگان محترم خود قضاوت كنند و بگويند آيا آنان كه با امر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مخالفت كردند عمر يكى از آنان نبود؟

آيا عمر يكى از كسانى نبود كه مى‏گفت: چگونه به عرفات برويم در حالى كه همسرانمان به ما حلال شدند؟

آيا اين تحريم پيروى از سنت جاهلى نبود كه اين عمل را از بزرگترين گناهان مى‏دانستند؟

آيا حرام كردن حلال خدا بدعتى نيست كه بدعت گذار مشمول دور شدن از رحمت خدا مى‏گردد؟ و آيا اصولا جايز است كه مسلمانى در مقابل نص صريح رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمانى صادر كند؟ آرى حكومت اسلامى مى‏تواند به خاطر مصلحتى به طور موقت -و نه دائمى- مردم را به كارى خلاف دستور دين وادارد و چون موضوع آن مرتفع شد اين عمل موقتى نيز كنار مى‏رود و نه آنكه بدون بيان مصلحت و فقط صرف اينكه حاكم خوشش نمى‏آيد مردم را وادار به انجام عملى خلاف امر خدا و رسولش نمايد.

در اينجا بد نيست جهت تكميل بحث، روايتى را از ابن عباس نقل كنيم تا معلوم شود نهى عمر از متعه حج، على رغم دستور خدا و رسول او بوده است. گوئيا عمر خود را در نقطه مقابل قرآن و سنت قرار داده و مى‏خواست كه خلاف آن رفتار نمايد.

«عن ابن عباس قال: سمعت عمر يقول: واللّه انى لأنهاكم عن المتعه وانّها لفى كتاب اللّه ولقد فعلها رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم يعنى العمرة في الحج»(1).

>البته اين اولين مخالفت عمر با امر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نبود و چنانچه گذشت بارها در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و در حضور آن حضرت و بعد از رحلت آن بزرگوار در موارد متعدد به خود جرأت مى‏داد و در مقابل رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏ايستاد و نظر مى‏داد با اين تفاوت كه در زمان حيات پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نمى‏توانست كارى از پيش ببرد مگر جلوگيرى كردن از وصيت با ايجاد اختلاف و دودستگى و توهين به آن حضرت، ولى آنگاه كه قدرت به دست او افتاد توانست بدعتهائى در دين ايجاد كند كه بعض آنها هنوز هم باقى است.

عثمان هم به پيروى از بدعت عمر، سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را كنار گذاشته و حاضر به انجام عمره در ماههاى حج نشد و اين أمير المؤمنين على بن أبي طالب عليه‏السلام بود كه در مقابل او مى‏ايستاد و به پيروى از سنت پيامبر حج تمتع انجام مى‏داد(2).



(1) سنن نسائى، ج 5 ص 159، كتاب مناسك الحج، باب التمتع، ح 2732.

يعنى: ابن عباس مى‏گويد: از عمر شنيدم كه مى‏گفت: به خدا قسم من شما را از متعه نهى كردم در حالى كه در كتاب خدا هست و تحقيقا رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آن را انجام داد. - يعنى عمره در حج - .

(2) الف - صحيح بخارى، ج 2، ص 175، كتاب الحج، باب التمتع والقران والافراد.... و صفحه بعد.

ب - سنن نسائى، ج 5 ص 153، كتاب مناسك الحج، باب القران، ح 2718 و 2719. چون عثمان از حج تمتع نهى مى‏كرد على عليه‏السلام با او مخالفت كرده و فرمود:

«ما كنت لادع سنة النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم لقول احد». يعنى من سنت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را به قول احدى رها نمى‏كنم.

(36)

>معاويه و پسر زبير نيز از بدعت عمر پيروى كرده و سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را رها كردند گر چه ترمذى تحريم متعه حج را گردن معاويه مى‏اندازد! ولى خود اقرار دارد كه آن را عمر حرام كرده است و اين هم از عجايب روايات ترمذى است كه در دو حديث متوالى تناقض گوئى كرده است(1)!

شايد براى خوانندگان محترم كاملا روشن شده باشد كه حج تمتع در حجّة الوداع تشريع شده و تا زمان عمر ادامه داشت و او از آن نهى كرد ولى مى‏بينيم ابو داود كه حاضر نشد روايات مربوطه را در سنن خويش بنويسد براى آنكه دامن عمر را از اين بدعت پاك كند روايتى نقل كرده است كه هيچ يك از علماى عامه آن را قبول نكرده‏اند و آن اين است:

«... إن رجلا من اصحاب النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم أتى عمر بن الخطاب فشهد عنده انّه سمع رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في مرضه الذى قبض فيه ينهى عن العمرة قبل الحج»! >(ج 2 سنن ص 157 شماره حديث 1793).

يعنى مردى ازاصحاب نزد عمر آمد و شهادت داد كه از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آنگاه كه در حال احتضار بود شنيد كه از عمره قبل از حج نهى كرده است! و بايد اضافه كنيم كه عمر هم به خاطر همين شهادت از آن نهى كرد و نگفت كه چون رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مريض بود (العياذ بالله) هذيان گفته است. پناه مى‏بريم به خدا از اينگونه نقلها!

دوم - متعه نساء

>از نظر شيعه -كه سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را از اهل بيت پاكش عليهم‏السلام گرفته است- مسلّم است كه متعه نساء نيز همچون متعه حج حلال بوده و از بعض روايات نيز بر مى‏آيد كه عمر آن را حرام كرده است. ما در پاورقيهاى 90 و 91 نشانى دو روايت از صحيح مسلم را نقل كرديم كه در آن آمده است نكاح متعه را عمر حرام كرده و قبل از او حلال بوده است. او به اين هم اكتفا نكرد بلكه عقوبت آن را سنگسار معين نموده است!

«عطاء مى‏گويد جابر بن عبد اللّه از عمره برگشت ما به منزلش رفتيم مردم از او مسائلى پرسيدند تا آنكه صحبت متعه شد. گفت: ما در عهد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و ابو بكر و عمر متعه مى‏كرديم»(2).

>«ابو الزبير مى‏گويد از جابر بن عبد اللّه شنيدم كه مى‏گفت: ما به يك مشت خرما يا آرد متعه مى‏كرديم - در عهد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و ابو بكر- تا آنكه عمر در جريان عمرو بن حريث ما را از آن نهى كرد»(3).

>«ابو نضرة مى‏گويد نزد جابر بن عبد اللّه بودم يكى آمد و گفت: ابن عباس وابن زبير در مورد متعتين (متعه حج و متعه نساء) اختلاف كردند. جابر گفت: ما هر دو را در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله انجام داديم تا آنكه عمر ما را نهى كرد و

(1) سنن ترمذى، ج 3 ص 185، كتاب الحج، او در شماره 822 مى‏نويسد:

«تمتع رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم و ابو بكر و عمر و عثمان و اول من نهى عنها معاوية»!

(2) صحيح مسلم، ج 2 ص 1023، كتاب النكاح، باب 3، حديث پانزدهم. متن حديث چنين است:

«... ثمّ ذكروا المتعة فقال: نعم استمتعنا على عهد رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وابى بكر وعمر».

(3) همان، حديث شانزدهم: «... كنا نستمتع بالقبضه من التمر والدقيق الايام، على عهد رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وابى بكر. حتى نهى عنه عمر في شأن عمرو بن حريث».

(37)

>ديگر انجام نداديم»(1). (چون اگر متعه نساء را انجام مى‏دادند سنگسار مى‏شدند! و متعه حج را از ترس انجام ندادند و >عقوبت و كيفر آن در صحاح بيان نشده است!)

احمد حنبل نيز حديث جابر را بدينصورت نقل مى‏كند:

«كنا نتمتع على عهد رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم وابى بكر وعمر حتى نهانا عمر عنه اخيرا يعنى النساء»(2).

>«ابن زبير در مكه برخاست و گفت: مردمى كه خدا دلهايشان را همچون چشمانشان كور كرده است به متعه فتوى مى‏دهند - منظور او مردى بود - (در پاورقى آمده است كه منظورش ابن عباس بود كه متعه را جايز مى‏دانست -او در اواخر عمر نابينا شده بود -) گفت: (يعنى ابن عباس گفت) تو مردى نفهم و بى ادبى. به جان خودم قسم متعه در زمان امام متقين - منظور او رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود - انجام مى‏شد. ابن زبير به او گفت: امتحان كن. به خدا قسم اگر چنين كنى ترا سنگسار مى‏كنم.

ابن شهاب مى‏گويد خالد بن مهاجر (نوه خالد بن وليد) به من گفت كه نزد مردى نشسته بود يكى آمد و درباره متعه پرسيد او بدان امر كرد. ابن أبي عمرة انصارى گفت: چه مى‏كنى؟! گفت: چه شده! به خدا قسم در عهد امام متقين انجام مى‏شد ابن أبي عمرة گفت: اين اجازه‏اى بود در اول اسلام براى كسى كه بدان مضطر باشد مثل مردار و خون و گوشت خوك آنگاه خدا دين خود را استحكام بخشيد و از آن نهى كرد...»(3).

>دقت در حديث فوق نشان مى‏دهد كه نظر ابن عباس حليت متعه در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود و خالد بن مهاجر نيز بدان فتوى مى‏داد و ابن أبي عمره كه ادعاى حرمت آن را نمود خود از اصحاب نبود و بدون آنكه به يكى از اصحاب نسبت دهد مطلبى گفت كه احدى آن را نگفته است و آن اينكه حليت متعه در اول اسلام بود در حالى كه قائلين به حرمت آن مى‏گويند كه در فتح مكه -يعنى اواخر اسلام- حرام شد!

در مقابل اين روايات كه با صراحت حرمت آن را به عمر نسبت مى‏دهد، مسلم در صحيح خود 10 روايت از «سبرة بن معبد» به نقل پسرش «ربيع» مى‏آورد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در سال فتح مكه آن را حرام كرد؛ بايد توجه داشت كه أوّلاً ربيع اين روايات را در حضور عمر بن عبد العزيز مطرح كرد (چنانچه از بعض از همين روايات برمى‏آيد) و ثانيا مسلم در تمام صحيحش از سبرة فقط همين يك روايت را نقل كرده است - آن هم فقط از پسرش ربيع- .

اين روايت را ابن ماجه و ابو داود و نسائى نيز نقل كرده‏اند(4).

>ديگر از رواياتى كه در باب تحريم متعه آمده روايتى است كه مسلم در صحيحش از اياس بن سلمة‏بن اكوع و او از

(1) به پاورقى 91 رجوع فرمائيد.

(2) مسند احمد، ج 5 ص 31، حديث شماره 14272.

(3) صحيح مسلم، ج 2 ص 1026، كتاب النكاح، باب 3، ح 27.

قسمتى از متن حديث كه به بحث ما مربوط است چنين است:

«... إن ناسا اعمى اللّه قلوبهم كما اعمى ابصارهم يفتون بالمتعة. يعرض برجل. فناداه فقال: انك لجلف جاف فلعمرى لقد كانت المتعة تفعل على عهد امام المتقين (يريد رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ) فقال... لئن فعلتها لارجمنك بالحجارة. قال ابن شهاب... فقال له ابن أبي عمره الانصارى: مهلا! قال: ما هى! واللّه لقد فعلت في عهد امام المتقين...».

(4) الف - صحيح مسلم، ج 2 ص 27 - 1023، كتاب النكاح، باب 3، ح 28 - 19.

ب - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 631، كتاب النكاح، باب 44، ح 1962.

ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 226 و 227، كتاب النكاح، باب في نكاح المتعه، ح 2072 و 2073.

د - سنن نسائى، ج 6 ص 126، كتاب النكاح، باب 71، ح 3365.

(38)

>پدرش سلمة نقل كرده است كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در سال فتح مكه (عام اوطاس) 3 روز اجازه داد و بعد از آن نهى كرد(1).

>ديگر توضيح نمى‏دهد كه آيا اين نهى دائمى بود يا آن هم علت خاصى داشت. (مثل اينكه مى‏خواست كه اصحاب آماده براى مراجعت به مدينه باشند و غير آن).

در مقابل آن همين آقاى مسلم دو روايت و نيز بخارى يك روايت از سلمة بن اكوع نقل كرده‏اند كه نكاح متعه جايز است(2) كه دو روايت مسلم به نقل از سلمة و جابر بن عبد اللّه مى‏باشد كه در آن صحبتى از نسخ جواز نيست و قبلا >متذكر شديم كه جابر بن عبد اللّه از كسانى است كه صريحا گفته است كه متعه نساء در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و أبوبكر و مدتى از خلافت عمر رواج داشت تا اينكه عمر در جريان عمرو بن حريث آن را حرام كرد.

بنابراين نتيجه مى‏گيريم كه در تمامى صحاح سته غير از روايت سبرة (و نيز روايت سلمة با توجه به ضعف دلالت و داشتن تعارض) روايتى كه دلالت داشته باشد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از نكاح متعه نهى كرده وجود ندارد بلكه از بعض روايات برمى‏آيد كه تحريم آن حرام كردن حلالى است كه در قرآن از اين عمل نهى شده است.

«عبد اللّه بن مسعود مى‏گويد ما همراه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏جنگيديم و زن همراه ما نبود. حضرتش به ما اجازه داد كه (با بعض زنانى كه اطراف آنجا بودند) نكاح موقت كنيم. سپس اين آيه را خواند: «يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللّهُ لَكُمْ»(3)> يعنى اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! آنچه را كه خدا براى شما حلال كرده حرامش نكنيد.

>دقت در اين روايت مى‏رساند كه متعه حلال بوده و ما نبايد آن را حرام كنيم.

جالب است بدانيد كه صاحبان صحاح براى تحريم متعه به رواياتى استدلال كرده‏اند كه خود، آنها را منسوخ مى‏دانند و آن مربوط به تحريم آن در غزوه خيبر است. اين روايات گر چه ضررى به ما نمى‏زند -چه آنكه خود مى‏گويند كه در فتح مكه مجددا حلال شد و سپس حرام گشت- ولى براى آنكه معلوم شود اصل تحريم آن در غزوه خيبر نيز از ساخته‏هاى «زهرى» است به بررسى آن مى‏پردازيم.

از آنجا كه «زهرى» روايت تحريم متعه را به أمير المؤمنين عليه‏السلام نسبت مى‏دهد قبل از هر چيز بايد يادآورى كنيم كه روايات اهل بيت عليهم‏السلام كه از طريق أمير المؤمنين عليه‏السلام به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نسبت داده مى‏شود تماما دلالت بر حليت متعه دارد و اين امرى است كه شيعه بر آن اتفاق دارد و اهل سنت نيز اين را مى‏دانند ولذا يكى از اشكالاتى كه به ما مى‏كنند همين است كه مى‏گويند شيعه متعه را حلال مى‏داند در حالى كه حرام است. بنابراين اگر روايتى در كتب اهل سنت از أمير المؤمنين عليه‏السلام نقل شده كه آن حضرت فرموده باشد متعه حرام است صد در صد جعلى است گر چه در صحاح آمده باشد. حال بررسى روايات زهرى:


(1) صفحه 1026 صحيح، كتاب النكاح، ح 18.

(2) الف - صحيح بخارى، ج 7 ص 16، كتاب النكاح، باب نهى رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم عن نكاح المتعة آخرا. جالب است بدانيد كه آقاى بخارى در اين باب، 3 روايت مى‏آورد كه اولى مربوط به حرمت متعه در زمان خيبر است كه به زودى در متن، متعرض آن خواهيم شد و دومى دلالت بر حرمت ندارد و سومى از سلمة بن اكوع است كه دلالت بر حليت آن دارد نه حرمت. آرى، در آخر آن مى‏نويسد كه على عليه‏السلام فرموده است كه آن منسوخ است! «انه قد أذن لكم أن تستمتعوا فاستمتعوا...».

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 1022، كتاب النكاح، باب 3، حديث شماره 13 و 14.

(3) الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 66، كتاب التفسير، تفسير سوره مائدة.

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 1022، كتاب النكاح، باب 3، ح 11.

(39)

>صاحبان صحاح بالاتفاق نقل كرده‏اند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در غزوه خيبر از خوردن گوشت خر اهلى نهى كرده است(1).

>البته ابو داود و ابن ماجه در همين زمينه روايت مى‏كنند كه منظور حضرت حرمت جلاله است(2).

>آنان كه اين روايت از آنها نقل شده از اين قرارند:

1 - ابن أبي اوفي 2 - ابن عباس 3 - ابن عمر 4 - انس بن مالك 5 - براء بن عازب 6 - جابر بن عبد اللّه 7 - سلمة بن اكوع 8 - مقدام بن معديكرب.

بايد توجه داشت كه هيچكدام از آنها نگفته‏اند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله همراه حرمت گوشت خر متعه نساء را نيز حرام كرده است و اصولا علت تحريم گوشت خر در بعض روايات چنين آمده است كه مى‏گويند ما گرسنه بوديم و خرى را كشتيم و گوشت آن در ديگ مى‏جوشيد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پرسيد در ديگ چيست؟ گفتيم خر. فرمود: آن را بريزيد كه حرام است. با اين حساب معنى ندارد كه همراه آن بفرمايد متعه نساء نيز حرام است.

در ميان راويان مذكور از زهرى نيز دو روايت نقل شده كه يكى از آن دو را او از ابو ثعلبة نقل كرده كه در آن فقط حرمت گوشت خر ذكر شده است و ديگرى را او از عبد اللّه و حسن دو پسر محمد حنفية و او از أمير المؤمنين عليه‏السلام نقل كرده كه در آن حرمت متعه نساء نيز بدان افزوده شده است. ما به زهرى با توجه به دشمنى او با أمير المؤمنين عليه‏السلام (3) هيچ اعتمادى نداريم او كسى است كه حضرتش را اهل دوزخ مى‏داند (و نيز عموى بزرگوارش عباس >را). در ساختگى بودن روايت زهرى همين قدر بس كه در بعض از آنها آمده است كه ابن عباس دستور به متعه مى‏داد. على عليه‏السلام به او فرمود: دست نگه دار مگر نمى‏دانى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در روز خيبر آن را حرام كرد! در حالى كه أوّلاً فرزندان آن بزرگوار به نقل از آن حضرت متعه را حلال مى‏دانند و ثانيا مگر خود اهل سنت نمى‏گويند كه متعه در سال فتح مكه حلال شد و سپس حرام گشت؟ بنابراين استدلال به اينكه در روز خيبر حرام شد نمى‏تواند كافي باشد بلكه بايد بگويد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آن را چند روز در فتح مكه حلال كرد و سپس تا ابد آن را حرام فرمود. و ثالثا اگر ابن عباس از أمير المؤمنين عليه‏السلام حرمت آن را شنيده باشد چرا تا اواخر عمر فتوى به جواز آن مى‏داد؟ معلوم مى‏شود كه اين حديث از ساخته‏هاى زهرى است و اگر خيلى خوش بين باشيم بايد بگوئيم كه فرزندان محمد حنفيه و يا خود او از روى تقيه آن را نقل كردند.


(1) الف - صحيح بخارى، ج 5 ص 4 - 173، باب غزوه خيبر، وج 7 ص 16، كتاب النكاح، باب نهى رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم عن نكاح المتعة آخرا. وج 9 ص 31، كتاب الاكراه، باب قبل از باب ما يكره من الاحتيال في البيوع و... .

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 1027 و 1028، كتاب النكاح، باب 3، ح 29 إلى 32، وج 3 ص 41 - 1537، كتاب الصيد والذبائح، بابهاى 5 و 6، ح 37 - 22.

ج - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 630، كتاب النكاح، باب 44، ح 1961، وج 2 ص 6 - 1064، كتاب الذبائح، باب 13، شماره 3192 إلى 3196.

د - سنن ترمذى، ج 3 ص 429، كتاب النكاح، باب 28، شماره 1121.

ه - سنن أبي داود، ج 3 ص 7 - 356، كتاب الاطعمه، باب في لحوم الحمر الاهلية، شماره 3808 إلى 3811.

و - سنن نسائى، ج 6 ص 6 - 125، كتاب النكاح، باب 71، ح 3362 و 3363، وج 7 ص 17 - 214، كتاب الصيد والذبائح، بابهاى 31 و 32، حديث شماره 4340 إلى 4349.

(2) يعنى حرمت خرى كه نجاست مى‏خورد.

(3) در اين زمينه به كتاب ما «اهل بيت عليهم‏السلام در صحاح» رجوع فرمائيد.

(40)

>بنابراين بايد گفت: تنهاروايتى كه در صحاح در مورد حرمت متعه آمده قول ربيع پسر سبرة است كه در زمان عمر بن عبد العزيز -يعنى پس از گذشت تقريبا 90 سال از رحلت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نقل شده است و قبل از آن حرمت متعه فقط به نهى عمر بوده است.

حال خوانندگان محترم خود قضاوت كنند كه آيا روايت «ربيع» از پدرش «سبرة» -كه فقط مسلم از او نقل كرده و فقط همين روايت در تمامى صحيحش از او آورده است- مى‏تواند در مقابل روايت جابر و غير او كه صريحا گفته‏اند كه ما در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و ابو بكر و عمر متعه مى‏كرديم تا آنكه عمر در جريان عمرو بن حريث از آن نهى كرد معارضه كند؟

مطلب ديگرى كه لازم به ذكر است حدى است كه عمر براى اين كار در نظر گرفت يعنى حد زناى محصنه. بايد پرسيد كه اگر كسى زنى را متعه كرد و حرمت ادعائى آن به گوشش نرسيد آيا شرعا به او زناكار گفته مى‏شود كه بايد سنگسار شود؟ اين چه حكمى است كه عمر از پيش خود داده است؟ چرا علماى اهل سنت به جاى وارد كردن اين شبهه واضح و روشن، آن را پوشانده و يا در صدد توجيه آن برآمده و مى‏گويند كه اين فقط تهديد بود و انجام نشد؟ آيا كسى در زمان عمر متعه كرد و عمر از آن مطلع شد و تهديد خود را عملى نكرد، يا آنكه همه از ترس آن را كنار گذاشتند؟ چنانچه از حديث جابر چنين بر مى‏آيد.

در پاورقى شماره 90 روايتى از صحيح مسلم نوشتيم كه در آن عمر حد كسى را كه متعه كند سنگسار معين كرده است. حال به روايتى ديگر از سنن ابن ماجه توجه كنيد:

«عن ابن عمر قال: لما ولى عمر بن الخطاب خطب الناس فقال إنّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم أذن لنا في المتعة ثلاثا ثمّ حرمها. واللّه لا اعلم احدا يتمتع وهو محصن إلاّ رجمته بالحجارة. إلاّ أن يأتينى باربعة يشهدون أنّ رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم احلها بعد اذ حرمها»(1).

>سؤالى كه در اينجا مطرح مى‏باشد اين است كه اگر نقل حديثى از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله احتياج به 4 شاهد دارد خود آقاى عمر كه مى‏گويد رسول خدا آن را حرام كرد بايد 4 شاهد بياورد و چنانچه گذشت در تمامى صحاح غير از روايت سبرة آن هم بعد از 90 سال از رحلت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كه راوى آن نيز تنها «ربيع» پسر سبرة بوده است ما نتوانستيم شاهد ديگرى بيابيم. آن هم با مخالفانى چون جابر و ابن عباس و غير آنها. از اين گذشته در كجاى تعاليم دين مبين اسلام براى حادثه‏اى - غير از زنا - 4 شاهد خواسته مى‏شود؟ آيا مگر نه اين است كه در نقل روايت، فقط وثاقت راوى معتبر است؟ چگونه عمر به خود جرأت مى‏دهد كه بگويد براى اثبات تحليل بعد از تحريم 4 شاهد لازم است؟ آيا او در غير اين مسأله نيز هر جا كه مى‏خواست بفهمد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چه فرمود 4 شاهد طلب مى‏كرد؟ آيا علماى اهل سنت اين نظر عمر را مى‏پذيرند يا بالاتفاق آن را رد مى‏كنند؟

علماى اربعه اهل سنت كه به پيروى از سنّت عمر متعه را حرام مى‏دانند مى‏گويند چون ابن عباس آن را حلال


(1) ج 1 سنن، ص 631، كتاب النكاح، باب 44، شماره 1963.

ترجمه: ابن عمر مى‏گويد: عمر بعد از خلافتش خطبه‏اى خواند و گفت: همانا رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم سه روز براى ما متعه را حلال كرد و سپس حرام فرمود. به خدا قسم اگر مردى كه زن دارد متعه كند او را سنگسار مى‏كنم. مگر آنكه 4 شاهد بياورد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم بعد از تحريم، آن را حلال كرد.

(41)

>دانسته است مرتكب آن فقط تعزير مى‏شود نه سنگسار(1).

>علامه امينى رحمه‏الله در همين زمينه بحث مبسوطى دارد كه در ج 6 الغدير از ص 205 إلى 240 بدان پرداخته است. چنانچه مى‏دانيد مستندات آن مرحوم از كتب عامه است. ايشان در يكى از روايات منقوله چنين مى‏آورد:

«على عليه‏السلام فرمود: لولا أنّ عمر نهى عن المتعه ما زنى إلاّ شقى»(2).

>در روايتى ديگر چنين مى‏آورد:

«عن عمر انّه قال: ثلاث كن على عهد رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم انا محرمهن ومعاقب عليهن: متعة الحج ومتعة النساء وحى على خير العمل في الاذان»(3).

>در پايان اين بحث بى مناسبت نيست كه اشاره‏اى به مقررات متعه بنمائيم تا معلوم شود كه قرار دادن متعه در رديف زنا از بى اطلاعى حدود و مقررات آن ناشى مى‏باشد.

در متعه سه چيز شرط است: 1 - خواندن صيغه كه دلالت بر ايجاب از طرف زن و قبول از طرف مرد داشته باشد. 2 - ذكر مدت. 3 - ذكر مهر. البته مدت و مهر بستگى به توافق طرفين دارد. پس از اتمام مدت اگر خواسته باشند مى‏توانند به عقد جديد عقد دائم يا موقت بخوانند وإلاّ زن با شرائط،عده نگه داشته و در صورت حمل، عده او نيز پس از زايمان تمام مى‏شود. در متعه، زن و مرد از هم ارث نمى‏برند و حق همخوابى نيست و زن از حيث خروج از منزل آزاد است.

با اين شرائط - كه در روايات اهل بيت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بيان شده آيا اين عمل همچون زنا بوده و بايد مرتكب آن سنگسار شود؟ آيا ائمه اهل بيت عليهم‏السلام كه حليت متعه را - و نه وجوب آن را (چنانچه عده‏اى تصور كرده‏اند)- به پيروانشان آموختند، آنان را در ورطه گناه زنا انداختند؟ مگر نه اين است كه رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ما را مأمور به پيروى از آن بزرگواران نموده و آنان را در رديف قرآن قرار داده است؟ آيا خبر «سبرة» اعتبار بيشترى دارد يا راهنماييهاى كسانى كه هم رديف قرآن و سفارش شده نبى مكرم اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏باشند؟ -أفلا تتفكرون؟-.