بازگشت

مسلم بن عقيل در كوفه


قبلاً اشاره كرديم كه شيعيان و پيروان اهل بيت در شهر كوفه در خانه سليمان بن صُرد خُزاعي جمع شدند و نامه به امام حسين نوشتند كه هر چه زودتر به كوفه بروند، بلكه به واسطه او آنان بر سر حق و راستي و عدالت ، اتفاق پيدا كنند. امام حسين هم مسلم بن عقيل را به كوفه فرستادند تا از اوضاع آن جا اطلاع پيدا كرده و گزارشات خود را به امام برساند. بدين وسيله مسلم بن عقيل به كوفه رسيدند و خانه مختار بن ابوعبيده سقفي را اقامت گاه خود قرار دادند. پس از آن از مردم و سرشناسان كوفه براي امام حسين بيعت گرفت و گزارشات را به امام حسين رساند و اعلام كرد كه تا به حال آمار بيعت كنندگان و پيروان ما به هجده هزار نفر رسيده اند. بعداً مسلم از ترس سربازان عبيدالله جايش را تغيير داد و به خانه هاني پسر عروه رفت و پنهان شد.

اما به تدريج هواداران حسين او را تنها گذاشتند و مسلم بي يار و ياور ماند. راهي را در پيش گرفت تا به در خانه اي رسيد. از تشنگي قدرت راه رفتن را نداشت . آن خانه از آن زني بود به نام «طَوْعَه » از او آب خواست ، آن زن فوراً آب را به او داد و بعد از رفع تشنگي مسلم همان جا ماند، زن پرسيد آب را آشاميدي پس چرا ديگر نمي رويد؟ مسلم فرمود: من غريب هستم و در اين ديار نه خانه اي دارم و نه خانواده اي . بالاخره خودش را معرفي كرد و فرمود: من مسلم بن عقيل پسر عموي امام حسين (ع) و فرستاده و سفير او در كوفه مي باشم . اين دفعه پيرزن در را باز كرد و او را در خانه خود پناه داد.

از طرف ديگر ابن زياد به سربازانش فرمان داد تا تمام خانه هاي كوفه را بگردند و مسلم را پيدا كنند. وعده پول زيادي داد به كسي كه جاي مسلم را پيدا كند. از قضا پسر آن زن به جاي مسلم پي برد و به خاطر به دست آوردن خلعت ، خود را به قصر امارت رساند و خبر را به ابن زياد داد. در پي آن ابن زياد فوراً سربازان را فرستاد و خانه (طَوْعَه ) را محاصره كردند. مسلم با آنها به نبرد پرداخت و چند نفر از سربازان ابن زياد را به قتل رساند. خودش هم سخت زخمي شده و خون از بدنش جاري شد. از خانه طوعه بيرون آمد و در كوچه هاي كوفه شمشير در دست و زخمي و ناتوان راه مي رفت . در آن وقت سربازان ابن زياد مسلم را صدا زدند و گفتند: خودت را به كشتن ندهيد و تسليم شويد، حتماً ما تو را نخواهيم كشت .مسلم حرف آنها را قبول كرد. او را به قصر امارت بردند. ابن زياد دستور داد تا او را بكشند.مسلم را به بالاي قصر برده و او را به پايين انداخته و مسلم را به شهادت رسانيدند. بعداً هاني بن عروه را هم به «سُوق ُ الْغَنَم » برده و اعدام كردند. سر هر دو را بريده و به شام پيش يزيد فرستادند. بدين صورت نهضت و شورش در كوفه به پايان رسيد و اين واقعه (شهادت مسلم بن عقيل و هاني بن عروه ) در روز چهارشنبه نهم ماه ذي الحجّه الحرام سال شصت هجري در كوفه رخ داد و آرامگاه آن دو نيز در آن جاست .

امام حسين (ع) از اين واقعه خبر نداشتند، هر چه عمر بن عبدالرّحمن بن الحارث بن هشام ، عبدالله بن عباس ، عبدالله بن الزّبير و عبدالله بن عمر به او گفتند: از اين كار دست برداريد و به كوفه نرويد و به عهد و پيمان كوفيان باور نداشته باشيد، امام قبول نكردند و با ياران و خانواده خود در روز ترويه (هشتم ذي الحجّه ) مكه را به قصد كوفه ترك كردند. در اين سفر مردان همسفر امام حسين (ع) از هشتاد و دو نفر تجاوز نمي كردند.قافله امام حسين (ع) به سرزميني به نام «صفاح » در خاك عراق رسيدند كه در آن جا بافَرزْدَق (شاعر مشهور آن عصر) برخورد كردند، امام پرسيد: فرزدق از كجا مي آيي ؟ جواب داد: از كوفه ، امام فرمود: اي ابوفراس ! خبر مردم كوفه چيست و در چه حالي به سر مي برند؟ فرزدق پاسخ داد: «دل هايشان با تو و شمشيرهايشان با بني اميّه است .»

كاروان امام حسين به «ثعلبيه » رسيد، در آن جا خبر شهادت مسلم بن عقيل و وعده شكني كوفيان به ايشان رسيد، خيلي ناراحت شد. بعضي از يارانش او را سوگند دادند كه برگردد، اما خانواده عقيل فرياد كشيده و گفتند: سوگند به خدا! برنمي گرديم تا قصاص قاتلين مسلم را نگيريم يا اين كه ما هم كشته شويم . كاروان به طرف «زباله » و «شراف »،كوره راه هاي پر پيچ و خم و بي آب و علف و ريگزار بطن العقبه را طي كرد و به راه خودادامه داد.

از طرف ديگر ابن زياد به رئيس سپاه خود حُصَين بن نمير تَميمي فرمان داد كه راه كوفه را بر حسين و يارانش ببندد، بدين وسيله نامبرده و سربازانش خود را آماده كرده و به قادسيّه رفتند. آن جا را رزم گاه خود قرار دادند و جاهاي سوق الجيشي اطراف را هم كنترل كردند. منتظر كاروان حسين و يارانش بودند. وقتي كاروان امام حسين (ع) به شراف رسيد،حرّ بن يزيد تميمي رياحي با هزار سوار با ايشان رو به رو شد، حضرت حسين فرمودند: اي مردم ! از جان ما چه مي خواهيد؟ من پيش شما نيامده ام مگر اين كه از طرف شما نامه ها وفرستادگان زياد پيش من آمده و خودتان مرا دعوت كرده ايد، و حالا من آمده ام اگر شما برعهد و پيمان خود باقي هستيد، به شهرتان وارد مي شوم و اگر عهد را شكسته و به آمدن من خشنود نيستيد، به جايي كه آمده ام بر مي گردم ، كسي به امام حسين جواب نداد.

حرّ گفت : ما مأموريت داريم از تو جدا نشويم تا تو را به كوفه پيش عبيدالله بن زياد ببريم . امام حسين فرمودند: مرگ از آن ، به تو نزديك تر است ، سپس فرمان داد يارانش سوار شوند تا به جاي خود برگردند، اما حرّ بن يزيد تميمي رياحي مانع شد و در كنار ايشان با سربازانش حركت مي كرد تا نگذارند امام حسين به كوفه وارد شود يا به مدينه برگردند،امام حسين و يارانش به طرف شمال رفتند تا به نَينَوي رسيدند، در آن جا لشكري ديگر به فرماندهي عمر بن سعد بن أبي وقاص از طرف عبيدالله بن زياد براي نبرد با امام حسين و يارانش رسيدند. عمر پيش امام حسين (ع) فرستاد و گفتند: چرا به اين سرزمين آمديد؟ امام حسين فرمودند: اهل شهر شما نامه هاي زيادي به من نوشتند و چند نفر را پيش من فرستادند تا به اين جا بيايم ، حالا كه از من خشنود نيستند و آمدن مرا نمي پسنديد به ديار خود بر مي گردم . عمر بن سعد نامه اي را به ابن زياد نوشت و از او كسب تكليف كرد، ابن زياد گفت :

ألان اذ عرضت مخالبنا به يرجو النَّجاة َ ولات حين مَناص ؛

حالا در چنگ ما گرفتار شده و مي خواهد نجات پيدا كند، ديگر جاي نجات و فرار نيست و خلاصي اش محال است .

سپس به ابن سعد نامه نوشت : به اجبار بيعت ازحسين بگير، اگر قبول كرد و با يزيد بيعت كرد، بعداً درباره او تصميم مي گيريم . در ضمن آب را از حسين و يارانش منع كنيد.براي بار دوم امام حسين با حر و عمر بن سعد گفت و گو كرد و فرمود: راه را باز كنيد تا به وطن و ديار خود برگردم . اما آن ها اجازه ندادند و گفتند: بايد حُكم ِ ابن زياد را قبول و با يزيد بن معاوية بن ابي سفيان بيعت كني ، و يا براي جنگ و نبرد حاضر شويد. امام حسين بيعت با يزيد را ننگ و عار مي دانست و قبول نكردند.

هنوز در نينوا بودند كه ابن زياد نامه شديد اللحني به عمر بن سعد نوشت كه چرا سهل انگاري مي كني ، اگر قدرت اين كار را نداري فرماندهي را به شمر بن ذي الجوشن بسپار. به اين سبب از ترس ازدست دادن ولايت ري و فرماندهي لشكر، عمر محاصره را بر حسين و يارانش تنگ تر كرد و آماده جنگ و نبرد شد.

بدين سبب دست قضا و قدر كاروان و قافله حسين و يارانش را به سرزمين كربلا رسانيد. از آن جا ديگر راه رفتن نداشتند، زيرا از هر طرف حر و عمر بن سعد و شمر، حسين و يارانش را محاصره كردند. اين جا بود كه امام حسين پرسيدند: در چه جايي هستيم ؟ به او گفتند: در سرزمين كربلا، امام فرمودند: «هذا موضع كرب و بلاء هذا مناخ ركابنا و محط ّر حالنا و مقتل رجالنا؛ اين جا جاي كرب و بلا (غم و درد و آزمايش ) است و جاي پياده شدن و بار انداختن و كشتارگاه مردان ماست ».

اين جا بود كه طبق فرمان ابن زياد آب فرات را از حسين و يارانش منع كردند و راه آب را بر ايشان بستند، ياران امام به تنگ آمدند. يكي از ياران امام حسين به نام يزيد بن حصين همداني با اجازه امام پيش عمر بن سعد رفتند و از ايشان خواست تا آب را بر حسين و يارانش نبندند، عمر اجازه نداد. يزيد بن حصين عصباني شد و گفت : اين آب فرات به اين فراواني تمام سگ هاي بيابان گرد و درندگان و جانوران از آن استفاده مي كنند، چطور جرئت داشته و ادعاي ايمان داري كه آب را از پسر دختر رسول خدا منع كني و نگذاري رفع تشنگي كنند!! عمر بن سعد سرش را پايين انداخت و گفت : اي برادرهمداني من نمي دانم چه مي گوييد.

ابن أثير مورخ مشهور نوشته اند: وقتي امام حسين (ع) با حر بن يزيد تميمي بحث و مذاكره كردند، حر گفت : دستور جنگ به ما نرسيده ، ليكن مأموريت ما اين است كه از تو جدا نشويم و مانع ورود تو به كوفه و مراجعت به مدينه گرديم تا اين كه به ابن زياد نامه اي نويسم . تو هم مي تواني به ابن زياد و يا يزيد نامه اي بنويسيد تا بلكه از جنگ با تو نجات پيدا كنم بالاخره كاروان امام به طرف عذيب و قادسيه حركت مي كرد. و حُر با سربازانش در طرف چپ ايشان حركت مي كردند. اين جا بود كه امام حسين 2 فلسفه قيام خود را براي حر و سربازان ابن زياد بيان كردند...