بازگشت

رفع بيعت


مناسك حج به اتمام رسيده بود. كاروان هاي حاجيان، گروه گروه به شهرهاي خويش بازمي گشتند.

در ميان مردم دو فرد از قبيله بني اسد به نام هاي: عبدالله بن سليم و منذر بن مشمعل بودند كه دوست داشتند با سرعت خود را به كاروان حسين عليه السلام برسانند تا ببينند چه بر سر آنها آمده است. آنها با ناقه هاي خويش پيش آمدند تا به منطقه زرود رسيدند كه در سر راه كوفه و بين منزلگاههاي خزيميه و ثعلبيه واقع شده بود. در آنجا مردي را ديدند كه از جاده ي اصلي كنار گرفته و از طرف كوفه پيش مي آيد. خود را به او رساندند تا از او خبرهايي را كسب كنند.

پس از آنكه به او رسيدند، سلام كردند و پرسيدند:

كه هستي؟

جواب داد: از بني أسد هستم.

گفتند: ما هم از بني اسد هستيم، ولي نسب تو چيست؟

گفت: من بكير بن مثعبه هستم.

آنگاه آنها نيز خود را معرفي كردند و پرسيدند: از كوفه چه خبر داري؟

گفت: وقتي كه از كوفه خارج شدم، مسلم و هاني را گشته بودند و ديدم كه جنازه هايشان را در بازار كوفه بر زمين مي كشند.

آنها از او تشكر كردند و از هم جدا شدند.

پس از مدتي در منزلگاه ثعلبيه به كاروان حسين عليه السلام رسيدند. خورشيد غروب كرده


بود و براي همين كاروان در اين منزلگاه فرود آمده بود.

آنها به خدمت امام عليه السلام رسيدند و پس از سلام گفتند:

خدا شما را رحمت كند، خبري داريم. اگر مي خواهيد كه به صورت آشكارا آن را نقل كنيم و الا مخفيانه به خدمتتان عرض نماييم.

آن حضرت نگاهي به اصحاب خويش انداخت و فرمود:

من هيچ مخفي كاري در مقابل اينها ندارم.

آنگاه آنها گفتند كه در راه كوفه به مردي برخورد كرديم كه از بيراهه مي رفت. از او پرس و جو كرديم و او گفت كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروة به شهادت رسيده اند.

امام عليه السلام آيه ي استرجاع را قرائت كرد و بارها براي آنها طلب رحمت و مغفرت نمود. فرزندان عقيل با شنيدن اين خبر به شيون و زاري پرداختند.

سپس آن دو نفر به امام عليه السلام گفتند: تو را به خدا قسم مي دهيم كه براي حفظ خود و خاندانت از همين جا برگرد؛ زيرا در كوفه هيچ يار و كمكي نداري و بلكه خوف اين مي رود كه عليه شما شمشير بردارند!

آن حضرت عليه السلام نگاهي به فرزندان عقيل انداخت و پرسيد:

حال كه مسلم به شهادت رسيده است، نظر شما چيست؟

گفتند، به خدا قسم كه بازنمي گرديم تا به حق خود برسيم و يا كشته شويم.

امام عليه السلام فرمود: بعد از اينها هيچ خيري در زندگي، نيست. آنگاه ياران وي به دورش جمع شدند و يكي از آنها به او گفت: شما همانند مسلم نيستيد و اگر به كوفه برويد مردم به دور شما جمع مي شوند.

آن شب امام سكوت كرد و حرفي نزد. زنان در مصيبت ابن عقيل شيون و زاري كردند تا به هنگامه ي سحر امام عليه السلام به اصحابش فرمود: حيوان ها را سيراب كنيد و تا مي توانيد آب به همراه برداريد.

آنگاه حركت كردند و به زباله كه منطقه اي در دو راهي كوفه به مدينه بود، رسيدند.

در آنجا اطراق كردند و هنوز آن جا را ترك نكرده بودند كه خبر شهادت برادر


رضاعي اش عبدالله بن يقطر را دريافت كرد. او بسيار اندوهگين شد و ياران و همراهانش را در گوشه اي جمع كرد و فرمود:

«به نام خداوند بخشنده ي مهربان. خبر شهادت مسلم بن عقيل و هاني بن عروة و عبدالله بن يقطر را شنيديم. شيعيان ما از ما دست كشيده اند. اكنون از شما هر كه مي خواهد برگردد. از ما بر او بيعتي نيست.»

پس از آن عده ي زيادي پراكنده شدند و تنها عده ي كمي كه از مدينه با وي آمده بودند و كساني كه در راه به وي پيوسته بودند، باقي ماندند. در مدتي كه آن حضرت صلي الله عليه و آله در مكه اقامت كرده بود عده اي از اهل حجاز و چند نفري از اهل بصره به وي پيوسته بودند.

امام عليه السلام چنين كرد؛ زيرا مي دانست كه بيشتر كساني كه به وي ملحق شده اند، گمان مي كنند كه او پيروز خواهد شد. براي همين دوست نداشت كه آنها بدون آگاهي از سرنوشت خويش وي را همراهي كنند و مي دانست كه اگر به اين عده اجازه ي انصراف دهد، تنها كساني با وي همراهي خواهند كرد كه تا پاي مرگ حاضر به فداكاري باشند و اينگونه هم بود!!.