بازگشت

حجاج بن بدر سعدي


در زيارت قائميه وي را حجاج بن زيد سعدي دانسته، فرمايد: السلام علي الحجاج بن زيد السعدي - عسقلاني در اصابه گويد: وي حجاج بن زيد بن جبلة بن مرداس بن عبد قيس بن مسلمة بن عامر بن عبيد سعدي بصراوي است تميمي و يكي از صحابه است، والدش زيد بن جبله از اشراف اسلام است، ابوالفرج اصفهاني از علامه بن فضل بازگو كرده كه عمرو بن اهيم بن احنف بن قيس و حجاج بن زيد و حارث بن بدر گذر كرده سلام كرد جواب گفتند متفكرانه ايستاد؛ گفتند: چيست؟ گفت در روي زمين نجيب تر از پدران شما نبود چگونه امثال شما را از مادرانتان به جا گذاردند؟ آنها خنديدند ابن عساكر در تاريخ خود ذكر كرده كه وي بر معاويه ورود نمود گفتار زيادي بين آنها جاري شد كه از آن معلوم مي شود كه وي در صفين با علي بن ابي طالب (ع) حضور داشته.

حجاج بصراوي، و از بني سعد تميم بود.

بني سعد آنانند كه در پاسخ يزيد بن مسعود نهشلي كه به ياري حسين (ع) دعوتشان نمود استمهال و تعلل كردند.


حجاج از بصره به سوي حسين (ع) روانه شد و نامه اي را كه يزيد بن مسعود نهشلي [1] به پاسخ امام (ع) نگاشته بود آورد، با امام (ع) باقي ماند و جلوي روي او (ع) كشته شد.

طبري از صقعب بن زهير از ابي عثمان نهدي بازگو كرده كه حسين (ع) نامه اي با (سليمان بن رزين) به يك نسخه براي رؤساء اخماس بصره و براي اشراف آن نگاشت.

(ابن طاووس) سيد داودي نيز اين نامه را تأييد مي كند مي گويد: امام (ع) نامه اي به بصره به منذر بن جارود عبدي، و يزيد بن مسعود نهشلي؛ واحنف بن قيس، و ديگر از رؤساء اخماس بصره و اشراف آن نگاشت، احنف جوابي به امام (ع) نوشت و به صبر و اميد اشاره كرده بود، اما منذر فرستاده ي حضرت او (ع) را پيش عبدالله


برد و او وي را كشت، اما يزيد بن مسعود.

بكار پرداخت و به زبان و منطق كه چون بال فرشته است و مثل اثير مركب نور است قبائلي را از خود و جهاني را در آينده مهبط ملائك كرد.

يزيد بن مسعود اقوام خود را از بني تميم؛ بني حنظله، بني سعد؛ بني عامر را جمع آوري كرد.

در ميان ايشان به خطابه ايستاد، شما در اين ترجمه خطابه شگفتي كه جامع جميع شرائط خطابه است از تنفير و تحبيب و شورا مي بينيد، از حسن مطلع و حسن اختتام آن غافل مباشيد، از يك تن عرب اسلامي كه خون زنده ي اسلام در تن و منطق زنده ي ادب در زبان دارد منتظر سخن و سخنراني باشيد.

گفت [2] اي بني تميم؛ آيا مقام مرا در ميان خويشتن و شأن مرا با خودتان چسان مي بينيد؟

گفتند: به، به، زهي بر تو كه تو (به خدا) مهره ي پشتي و بر سر تاج افتخاري، به شرافت در ميان ما نقطه ي مركزي، در قبيله ي سالار و پيشقدمي تو نماينده ي تو نماينده ي آمال مائي؛


گفت پس بنابراين راستش اين است من شما را براي امري بزرگ جمع آوري كرده ام، مي خواهم با شما مشورت كنم و از شما در آن كار ياري و مدد بجويم گفتند ما از صميميت خودداري نمي كنيم بگو تا بشنويم. گفت آگاهيد كه معاويه مرد ابن فقيد هلاكت رسيده را (به خدا) بايد بسيار خوار و بي ارج شمرد - هين دروازه ي جور و گناه ويران شده شكست برداشت و اركان ظلم و ستونهاي ستم متزلزل و لرزان شد آن مردك، راستي را: بيعت نو ظهوري احداث كرد، امري را به واسطه ي آن بدعت تازه به عهده ي مردم نهاد، كاري را به هم بست و به گمان خود آن را استوار و محكم كرد - هيهات، اين كه او اراده كرده شدني نيست، كوشش كرد (به خدا) ليكن به آرزو نرسيد آن كار را به صورت شوري و صوابديد نمايش داد در عين آن كه باعث خذلان شد، اين يزيد است، شراب خوار ميگسار هست، سردسته گناه ها، كه به جور ادعاي خلافت


بر مسلمانان مي كند مي خواهد بر آنان بي رضايت آنها فرمانروائي كند با آن حوصله كوتاه، با آن علم اندك آنقدر در شناسائي حق كور است كه از حق جاي پاي آن را هم نمي داند، از اين رو من قسم مي خورم به خدا قسمي مبرور (يعني راست) كه جهاد با او در راه دين افضل است از جهاد با مشركين،



افسري كان نه دين نهد بر سر

خواهش افسر شمار خواه افسار



بر خود آن را كه پادشاهي نيست

بر دگر كس تو پادشه مشمار



اي هواهاي تو خدا انگيز

وي خدايان تو خدا آزار



و اينك حسين (ع) است فرزند علي اميرالمؤمنين؛ پسر رسول خدا (ص) داراي شرفي اصيل؛ رأئي استوار؛ او را فضلي عظيم است كه به توصيف نمي گنجد، و علمي شگرف است كه تك آن در نمي آيد او به اين امر (يعني خلافت) اولي است از جهت سن و سابقه و دنيا ديدگي، و خويشاوندي


كه در او جمع است، بر كوچك دلسوز و بر بزرگ مهربان است.

بنابراين گرامي داريدش كه نيكو چوپاني است براي رعيت وي آن پيشواي قوم است كه حجة خدا به وجود او تمام و لازم، و موعظه به او رسا خواهد بود؛ پس از نور حق كور ممانيد وافتان و خيزان در گودال باطل سرگردان مگرديد، - صخر بن قيس (احنف) در روز جمل، به واسه ي تثاقل و عقب كشيدن و آن روش بي شور شرف و سربلندي شما را از بين برد، بيائيد به وسيله ي رفتن به سوي پسر پيمبرتان (ص) و نصرت او آن لكه ي ننگ را از دامن خود بشوئيد - بحق خدا؛ احدي از نصرت او كوتاهي نمي كند مگر آن كه خدا در اولاد و ذريه ي او ذلت و خواري به ميراث خواهد گذاشت و در عشيره و قبيله اش قلت خواهد داد، هان اين منم كه براي جنگ آماده ام اسلحه ي آن را پوشيده


و زره در بر كرده ام، هر كس كشته شود مي ميرد و هر كس بگريزد جان در نمي برد اينك جواب مرا درست بدهيد خدا رحمتتان كناد پاسخهاي نيكو و مؤدبي از قبيله به رئيس مي رسد؛

بنوحنظله به سخن آمده گفتند: اي اباخالد ما تير تركش توايم و سواران عشيره ي تو اگر ما را به هدفي روانه كني نشان را خواهي زد و اگر به اتفاق ما به جنگ بپردازي فتح خواهي كرد، تو در هر ورطه فرو روي ما هم در آن ورطه خوض مي كنيم و هر سختي را كه تو روبرو وي ما هم روبرو مي شويم ما شمشيرها به نصرتت مي كشيم؛ و با بدنهامان از خطرها حفظت مي كنيم.

بنوسعد جوابي آميخته به تعلل مي گويند:

بنوسعد پس از آنها به سخن آمده گفتند: اي اباخالد مبغوض ترين كارها نزد ما مخالفت ورزيدن رفتن با تو و بيرون رفتن از رأي تو است و صخر ابن قيس (يعني احنف) هم كه ما را به ترك قتال امر داد در آخر هم فرمان او را محمود و ستوده ديدم و عزت ما، در ما باقي ماند پس ما را


مهلت بده كه مراجعه به مشورت كنيم و بعد رأي خود را نزد تو آوريم بنوعامر پاسخ مساعد مي دهند:

سپس بنوعامر تكلم كردند و گفتند: اي ابوخالد ما نوادهاي پدرت و هم قسم و هم پيمان هاي خودت هستيم البته خوشنود نخواهيم زيست اگر تو در غضب باشي و به وطن نمي مانيم اگر تو كوچ كني ما را بخوان تا اجابت كنيم؛ فرمان بده تا اطاعت نمائيم؛ امر واگذار بتو است هرگاه بخواهي امر كن.

در نسخه اي هست: امر از تو اطاعت از ما.

بعد از اين جواب ها خطيب والا (يزيد بن مسعود) نگاهي به بني سعد كرده گفت اي بني سعد اگر اين كار را بكنيد (يعني كناره گيري) ديگر هرگز خدا شمشير از جانتان بر نخواهد داشت و هميشه تيغ خودتان در ميانتان خواهد بود.

پس از آن، نامه اي براي حسين (ع) نگاشت،

بال ديگري از ملك قلم است، در سخن و خطابه و در قلم و نامه به ويژه در اين خطابه ي گذشته و نامه اي كه اينك از نظر مي گذرد و موزي از مقصد ملائك هست.

بعضي از ارباب مقاتل گويند: اين مراسله را به همراه حجاج بن بدر سعدي بكوي حسين (ع) فرستاد.

اين نامه كه در پاسخ امام نوشته در عين حال كه اختصار و بلاغتي سرشار دارد نمونه ي خوبي است از ادب آن عمر؛



پاورقي

[1] اين نامه‏اي است عجيب، نمونه‏اي است از ادب عربي غير مخضرمي بلکه شاهکاري ادبي است از صدر اول - به نظر من آنچه در اين کتاب از شهدا نطقي يا مقالي يا خطبه‏اي يا نامه‏اي ضبط شده تمام سند پربهائيست براي عربيت و خصوص اين نامه و نيز خطابه‏اي که مقدمة از اين شيعه رشيد مي‏بينيد سند اخلاص و شهامت و منطق آدميت و روش انسانيت و اسلاميت او است.

[2] فخطبهم فقال: يا بني‏تميم کيف ترون موضعي فيکم، و حسبي منکم، فقالوا: بخ بخ: انت والله فقرة الظهر، و رأس الفخر، حللت في الشرف وسطأ، و تقدمت فيه فرطا، قال: فاني قد جمعتکم لامر اريد ان اشاورکم فيه؛ و استعين بکم عليه فقالوا له: انا والله نمنحک النصيحة، و نجهد لک الرأي، فقل حتي نسمع، فقال: ان معاوية قدمات، فاهون به والله هالکا و مفقودا، الا و انه قد انکسر باب الجور و الاثم، و تضعضعت ارکان الظلم و قد کان احدث بيعة؟ عقد بها امرا ظن انه قد احکمه، و هيهات الذي اراد؛ اجتهد والله ففشل و شاور فخذل: و قد قام يزيد شارب الخمور و رأس الفجور يدعي الخلافة علي المسلمين و يتأمر عليهم بغير رضي منهم، مع قصر حلم، و قله علم، لا يعرف من الحق موطي‏ء قدميه، فاقسم بالله قسما مبرورا لجهاده علي الدين افضل من جهاد المشرکين، - و هذا الحسين بن علي اميرالمؤمنين، وابن رسول الله (ص) ذو الشرف الاصيل، و الرأي الاثيل، له فضل لا يوصف، و علم لا ينزف، هو اولي بهذا الامر، لسابقته و سنه، و قدمه و قرابته، يعطف علي الصغير و يحنو علي الکبير فاکرم به راعي رعبة و امام قوم، و حببب لله به الحجة، و بلغت به الموعظة، فلا تعشوا عن نور الحق، و لا تسکعوا في وهد الباطل، فقد کان صخر بن قيس (يعني الاحنف) انخزل بکم يوم الجمل فاغسلوها بخروجکم الي ابن رسول الله (ص) و نصرته، والله لا يقصر احد عن نصرته الا اورثه الله الذل في ولده و القلة في عشيرته؛ و ها اناذا، قد لبست للحرب لامتها و ادرعت لها بدرعها، من لم يقتل يمت و من يهرب لم يفت، فاحسنوا رحمکم الله رد الجواب فقالت بنوحنظلة: يا اباخالد نحن نبل کنانتک و فرسان عشيرتک، ان رميت بنا اصبت و ان غزوت بنا فتحت، لا تخوض والله غمرة الا خضناها و لا تلقي والله شدة الا لقبناها ننصرک باسيافنا و نقيک بابداننا اذا شئت.

و قالت بنوسعد، اباخالد ان ابغض الاشياء البنا خلافک، و الخروج من رأيک، وقد کان صخر بن قيس. امرنا بترک القتال، فحمدنا ما امرنا به، و بقي عزنا فينا: فامهلنا نراجع المشورة و نأتک برأينا، و قالت بنوعامر: نحن بنوا ابيک و حلفائک؛ لا نرضي ان غضبت و لا نوطن ان ظعنت فادعنا نجبک و امرنا نطعک و الامر اليک اذا شئت فالتفت الي بني‏سعد فقال والله يا بني‏سعد لئن فعلتموها لارفع الله السيف عنکم ابدا و لازال فيکم سيفکم - نام ويرا ضحاک هم نوشته‏اند وي در جمل با 6000 کناره کرد.