2024 April 16 - سه شنبه 28 فروردين 1403
خدا در صحاح
کد مطلب: ٦٣٧٧ تاریخ انتشار: ١٠ مرداد ١٣٨٧ تعداد بازدید: 16046
کتابخانه » عمومي
خدا در صحاح

نویسنده: حسین طیبیان


پيشگفتار

«صحاح ستّه» (صحيح هاي ششگانه) شش كتاب روائي اهل سنّت است كه عموم علماي اهل سنّت عموم روايات آنها را صحيح مي دانند مخصوصا دو كتاب أوّل ـ كه نامشان مي آيد و به صحيحين مشهورند ـ كه آنها را مثل قرآن صحيح مي دانند. ما منكر صحيح بودن بعض از روايات آنها نيستيم امّا اينكه همه آنها صحيح باشد، اين را منكريم. از جمله دلايلي كه براي ردّ اعتقاد آنها داريم تضادّ بعض روايات است، چه آنكه يقينا رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم مطالب ضدّ و نقيض نفرموده است پس بايد گفت راويان ا خبار يا عمدا به آن حضرت دروغ بستند يا از روي ناداني و يا فراموشي مطالبي را به عنوان احاديث نبوي نقل نموده اند.


در اينجا ناچاريم براي روشن شدن بعض اذهان توضيح دهيم كه شيعه كتابي كه ادّعا داشته باشد همه روايات آن صحيح است ندارد. حتّي كتب اربعه شيعه نيز خالي از روايات غير صحيح نيست و لذا علماي اين مكتب آنها را بررسي كرده و روايات غير صحيح را كنار مي زنند. از اين گذشته از آنجا كه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام منتهاي تلاش خود را براي حفظ جان اقليّت شيعه به كار مي بردند، گاهي رواياتي موافق آنچه كه اهل سنّت بدان اعتقاد دارند مي گفتند تا افرادي كه به عنوان جاسوس هاي درباري براي شناخت شيعيان در محضر ائمّه عليهم السلام حاضر مي شدند نتوانند آنها را بشناسند و در مواردي ديگر روايت حق را بيان مي كردند در حالي كه ممكن است هر دو دسته روايت با سند صحيح نقل شده باشد. و اين نيز يكي از علل اختلاف روايات مي باشد. البته آنان راههاي كلّي شناخت روايات حق را بيان فرمودند كه يكي از آنها مخالف بودن با عقايد عامّه است بدين معني كه اگر دو روايت به دست ما رسيد كه يكي موافق عامّه و ديگري مخالف آنها است و هر دو آنها از نظر سند بي إشكال است حق با روايتي است كه مخالف قول عامّه است. بنابراين، اگر در اين نوشتار و به طور كلي سلسله بررسيهاي صحاح ستّه به اشكالاتي برمي خوريم كه مشابه آن به روايات ما نيز وارد است علّت آن روشن باشد.


يكي ديگر از راههاي شناخت روايات صحيح از غير صحيح، مطابق عقل و نقل، موافقت و مخالفت آنها با قرآن است. بدين معني كه اگر دو روايت، هر دو با سند صحيح به دست ما رسيد كه با هم در تضادّ بودند آنكه با قرآن مخالف است دستور داريم كه آن را به ديوار بزنيد.


ما در اين بررسيها برآنيم كه يكي از د و مطلب را به اثبات برسانيم:


1. روايات صحاح، مخصوصا صحيحين كه از نظر اهل سنّت «اصحّ الكتب بعد القرآن» يعني صحيح ترين كتابها بعد از قرآن ناميده شده چنين نيست كه همه روايات آن صحيح باشد.


2. اگر قبول كنند كه همه روايات آن صحيح است بايد اوّلاً به اشكالاتي كه مطرح مي شود پاسخ گويند و ثانيا قبول كنند آناني را كه اينان برايشان ارج و قرب قائلند زير علامت سؤال بزرگي مي باشند.


از آنجا كه شش كتاب مذكور يكنواخت چاپ نشده است آنچه كه ما از آن استخراج كرديم بدين شرح است:


1. صحيح بخاري، تأليف: «محمد بن إسماعيل بخاري» متوفّاي 256 هجري، 9 جزء در 3 مجلّد، چاپ دار الجيل بيروت.


2. صحيح مسلم، تأليف: «مسلم بن حجّاج نيشابوري» متوفّاي 261 هجري، 5 جلد كه جلد پنجم آن فهرست است. چاپ دار احياء التراث العربي، بيروت.


3. سنن ابن ماجه، تأليف: «حافظ أبو عبد اللّه محمّد بن يزيد قزويني» متوفّاي 275 هجري، دو جلد.


(3)



4. سنن ترمذي، تأليف: «أبو عيسي محمّد بن عيسي بن سورة» متوفّاي 279 هجري، 5 جلد.


5. سنن أبي داود، تأليف: «حافظ أبو داود سليمان بن اشعث سيستاني» متوفّاي 275 هجري، 4 جلد در دو مجلّد.


6. سنن نَسائي، تأليف: «أبو عبد الرحمان أحمد بن شعيب بن عليّ نَسائي» متوفّاي 303 هجري، 8 جلد در 4 مجلد.


توضيح آنكه چهار كتاب اخير، چاپ دار الفكر بيروت مي باشد.


از دانشمندان و محقّقين محترم تقاضا داريم با انتقادات و راهنماييهاي خود ما را مورد لطف خود قرار دهند.


از خداوند بزرگ خواهانيم كه توفيق بررسيهاي ساير مطالب صحاح را عنايت فرموده و از درگاهش مسألت داريم كه به ما و همه آنانكه در راه اعتلاي راه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام تلاش مي كنند اخلاص كامل مرحمت فرمايد.


حسين طيّبيان


(4)



«سبحان اللّه عمّا يصفون»(1)


خداي تعالي از هر چه وصفش كنند منزّه است.

شيعه، با پيروي از دستور پيامبر عظيم الشأن اسلام صلي الله عليه و آله وسلم كه فرمود:


«انّي تارك فيكم ما ان تمسّكتم به لن تضلّوا بعدي. أحدهما اعظم من الآخر: كتاب اللّه حبل ممدود من السّماء إلي الأرض. وعترتي اهل بيتي ولن يتفرّقا حتّي يردا عليّ الحوض. فانظروا كيف تخلفوني فيه»،(2) به اهل بيت آن بزرگوار تمسّك كرده و هرگز گمراه نمي شود و اگر همه فرقه هاي اسلامي دستور فوق را اجرا كرده و در اصول و فروع دين از راهنمايي ها و دستورات اهل بيت پاك پيامبرشان صلي الله عليه و آله بهره مي جستند، هم وحدت مورد نظر شارع حفظ شده و هم در گمراهي قرار نمي گرفتند.


شيعه، همان گونه كه فروع دين خود را در بست از ائمه اهل بيت عليهم السلام گرفته و بدون چون و چرا آن را مي پذيرد، در اصول دين نيز با استفاده از راهنمايي ها و استدلال هاي آن بزرگواران حقّ را از ناحقّ و صحيح را از ناصحيح تشخيص داده و از آنان جدا نمي شود.


اوّلين اصل از اصول اعتقادات توحيد است، يعني خدا را به يگانگي شناختن و او را از صفات مخلوقين منزّه دانستن و براي او همتا و شريكي قرار ندادن.


ائمّه اهل بيت عليهم السلام با بيان روشن خويش به ما آموختند كه خدا جسم نيست تا ديده شود و هر چه كه ديده شده و يا امكان ديده شدنش وجود داشته باشد مخلوق اوست بدين معني كه يا خداوند او را خلق كرده است و يا اثري از مخلوق او مي باشد. او «برتر از خيال و قياس و گمان و وهم» بوده و هرگز ـ حتّي با عقل مجرّد ـ قابل درك نيست. نه دست دارد و نه پا و نه انگشت. نه در مكان است و نه در زمان، كه او خود آفريننده زمان و مكان است. نه مي خندد و نه مي گريد و نه از چيزي تعجّب مي كند. نه محدود به حدودي است. نه فوقي برايش تصوّر مي شود و نه تحتي. نه شب ها به پايين آمده و نه به خواب كسي مي آيد. نه به چيزي جاهل است كه بايد به او آموخت و نه از علم او چيزي كم مي شود، چنانچه چيزي هم به آن افزوده نمي گردد.


با نگاهي به ابواب مختلف كتاب توحيد از اصول كافي حقيقت امر در اين اصل مهمّ اعتقادي ـ بلكه مهمّ ترين اصل آن ـ برايمان روشن مي شود.


به عنوان مثال، در باب نهم از آن كتاب (سي و دومين باب از اصول كافي) با عنوان: «باب في ابطال الرّؤية»، 12 روايت نقل مي كند كه در آنها مسأله ديده شدن خدا با صراحت رد شده است. ما در اينجا دومين روايت آن را مي آوريم تا نظر مبارك اهل بيت عليهم السلام براي جويندگان حقيقت روشن شود:




(1) آيه 91 از سوره مؤمنون و آيه 159 از سوره صافّات.


(2) سنن ترمذي، ج 5، ص 622، كتاب المناقب، باب مناقب اهل بيت النبي (صلّي اللّه عليه وسلم)، ح 3788.


خلاصه ترجمه: رسول خدا( صلي الله عليه و آله ) فرمود: «من چيزي در ميان شما باقي مي گذارم كه اگر به آن چنگ زديد هرگز گمراه نمي شويد. يكي از آن دو از ديگري بزرگتر است. كتاب خدا ـ ريسماني كه از آسمان به زمين كشيده شده، و عترتم ـ اهل بيتم ـ و اين دو تا ابد از هم جدا نمي شوند تا در كنار حوض (كوثر) بر من وارد شوند. پس بنگريد كه بعد از من با اين دو (امانت) چه مي كنيد .


(5)



«صفوان بن يحيي مي گويد كه أبو قرّة محدّث (از محدّثين اهل سنّت) از من خواست كه از إمام رضا عليه السلام برايش اجازه بگيرم. چون حضرتش به او اجازه فرمودند سؤالاتي از حلال و حرام و احكام نمود تا آنكه از توحيد پرسيد و گفت: برايمان روايت شده كه خدا ديدن خود و سخن گفتن با خود را بين دو پيامبر تقسيم كرد. كلام و صحبت را به موسي عليه السلام و ديدن را به محمّد صلي الله عليه و آله عطا كرد.(1)


إمام رضا عليه السلام فرمود: پس چه كسي از جانب خدا براي جنّ و انس خبر آورد كه: «لا تُدْرِكُهُ الاَْبْصارُ»(2) و «لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْما»(3) و «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَي ءٌ»(4)؟ آيا او محمّد صلي الله عليه و آله وسلم نبود؟ گفت: آري. فرمود: چگونه مي شود كه مردي به مردم بگويد كه من از جانب خدا آمدم و آن ها را به امر خدا به سوي خدا بخواند و بگويد كه: «لا تدركه الابصار» و «لا يحيطون به علما» و «ليس كمثله شي ء» آنگاه بگويد كه من او را ديدم و به او احاطه علمي پيدا كردم و او به صورت بشر است؟ آيا حيا نمي كنيد؟ بي دين ها هم نتوانستند به او اين گونه إشكال كنند كه از جانب خدا چيزي مي آورد آنگاه خلاف آن را مي گويد. أبو قرّه گفت: در قرآن آمده است: «ولقد رآه نزلة أخري»(5) إمام رضا عليه السلام فرمود: دنباله اين آيه معلوم مي كند كه چه ديد. مي فرمايد: «ما كذب الفؤاد ما رأي»(6) يعني: قلب او آنچه را كه چشمش ديد دروغ نگفت. سپس بيان مي كند كه آن حضرت چه ديد. مي فرمايد: «لقد رأي من آيات ربّه الكبري»(7) آيات خدا غير خداست و خداوند مي فرمايد: «ولا يحيطون به علما» وقتي چشم بتواند او را ببيند به او احاطه علمي و معرفت پيدا كرده است.

أبو قرّه گفت: پس تو روايات را تكذيب مي كني؟ أبو الحسن عليه السلام فرمود: وقتي روايات، مخالف قرآن باشد آن را تكذيب مي كنم. آنچه مسلمانان بر آن اتفاق دارند اين است كه احاطه علمي به خدا ممكن نيست و هيچ چشمي او را درك نمي كند و چيزي شبيه او نيست .(8)






(1) سنن ترمذي، ج 5، ص 368، كتاب تفسير القرآن، باب 53، ومن سورة والنجم، ح 3278.


«... انّ اللّه قسم رؤيته وكلامه بين محمّد صلي الله عليه و سلم و موسي فكلّم موسي مرّتين و رآه محمّد صلي الله عليه و سلم مرّتين .


(2) سوره انعام، آيه 103، يعني: چشم ها او را نمي بيند. (گفته اند اگر درك همراه بصر باشد به معناي ديدن با چشم است).


(3) سوره طه، آيه 110، يعني: (نه تنها چشم نمي تواند او را ببيند) علم كسي (هم) نمي تواند او را بشناسد. (ممكن است انسان چيزي را نبيند ولي به خصوصيات آن عالم باشد و خدا از اين جهت هم منزّه است كه كسي بتواند به او احاطه علمي پيدا كند).


(4) سوره شوري، آيه 11، يعني: هيچ چيزي مثل او نيست.


(5) سوره نجم، آيه 13، يعني: يكبار ديگر او را ديد.


(6) همان، آيه 11.


(7) همان، آيه 18، يعني: همانا او مقداري از آيات بزرگ خدا را مشاهده كرد.


(8) «... صفوان بن يحيي قال:


سألني أبو قرّة المحدّث أن أدخله علي أبي الحسن الرضا عليه السلام فاستأذنته في ذلك فأذن لي فدخل عليه فسأله عن الحلال والحرام و الأحكام حتّي بلغ سؤاله إلي التوحيد فقال أبو قرّة: انّا روينا أنّ اللّه قسم الرؤية والكلام بين النبيّين فقسم الكلام لموسي و لمحمّد الرؤية، فقال أبو الحسن عليه السلام : فمن المبلّغ عن اللّه إلي الثقلين من الجنّ و الانس ؟ «لا تدركه الأبصار، ولا يحيطون به علما، وليس كمثله شي ء» أ ليس محمّد صلي الله عليه و آله وسلم قال: بلي، قال: كيف يجي ء رجل إلي الخلق جميعا فيخبرهم أنّه جاء من عند اللّه وأنّه يدعوهم إلي اللّه بأمر اللّه، فيقول: «لا تدركه الأبصار، ولا يحيطون به علما، وليس كمثله شي ء» ثمّ يقول: أنا رأيته بعيني وأحطت به علما وهو علي صورة البشر؟! أما تستحون؟ ما قدرت الزنادقة أن ترميه بهذا أن يكون يأتي من عند اللّه بشي ء ثمّ يأتي بخلافه من وجه آخر. قال أبو قرّة: فانّه يقول: «ولقد رآه نزلة أخري» فقال أبو الحسن عليه السلام : انّ بعد هذه الآية ما يدلّ علي ما رأي حيث قال: «ما كذب الفؤاد ما رأي» يقول: ما كذب فؤاد محمّد صلي الله عليه و آله وسلم ما رأت عيناه ثمّ أخبر بما رأي فقال: «لقد رأي من آيات ربّه الكبري» فآيات اللّه غير اللّه وقد قال اللّه: «ولا يحيطون به علما» فإذا رأته الأبصار فقد أحاطت به العلم ووقعت المعرفة، فقال أبو قرّة: فتكذّب بالرّوايات ؟ فقال أبو الحسن عليه السلام : إذا كانت الرّوايات مخالفة للقرآن كذّبتها وما أجمع المسلمون عليه أنّه لا يحاط به علما ولا تدركه الأبصار وليس كمثله شي ء .


(6)


اين روايت و ساير روايات اين باب، بر ردّ آنچه كه از عامّه (اهل سنّت) در باب ديده شدن خداي متعال نقل شده است مي باشد حال روايات صحاح ستّه را مروري كرده و آنها را بررسي مي نماييم.

1. خدا ديده مي شود


اوّلين مطلبي كه در اين بررسي بدان توجّه مي دهيم اين است كه صاحبان صحاح ـ به استثناي نسائي ـ رواياتي نقل كرده اند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: «خداوند در آخرت ديده مي شود.(1) ما اين روايات را يك به يك بررسي كرده و از اهل انصاف قضاوت مي طلبيم:


حديث أوّل: «روزي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله به ماه شب چهارده نگريست و فرمود: همان طور كه شما اين ماه را مي بينيد به زودي پروردگارتان را بي هيچ مانع و مزاحمتي خواهيد ديد .(2)






(1) اكثريّت قريب به اتفّاق علماي عامّه قائلند كه خدا در قيامت ديده مي شود و عدّه اي نيز ديدن خدا در دنيا را هم ممكن مي دانند و حتّي مي گويند كه عدّه اي خدا را در خواب ديدند. مضحك تر آنكه براي ديدن خدا در خواب، نمازي نيز با كيفيّتي مخصوص بيان كردند!


(2) الف ـ صحيح بخاري، ج 1، ص 145، باب مواقيت الصلاة وفضلها، باب فضل صلاة العصر و نيز ص 150، باب فضل صلاة الفجر، وج 6، ص 173، تفسير سوره ق، و ج 9، ص 156، كتاب التوحيد، باب وكان عرشه علي الماء.


ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 439 و 440، كتاب المساجد ومواضع الصلاة، باب 37، ح 211 و 212.


ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 63 و 64، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة (باب 13)، ح 177 و 178، وج 2 ص 1451، كتاب الزهد، باب 39، (آخرين باب از سنن)، در ضمن حديثي طولاني به شماره 4336.


لازم است در اينجا توضيحي را كه در پاورقي ابن ماجه (ص 63) در معناي «جهميّه» نقل شده بياوريم:


«محمد فؤاد عبد الباقي» كه بر سنن ابن ماجه پاورقي زده است چنين مي نويسد:


«(الجهميّة) هم الطائفة من المبتدعة، يخالفون اهل السنّة في كثير من الاصول كمسألة الرؤية واثبات الصّفات. ينسبون إلي جهم بن صفوان من اهل الكوفة .


يعني: اينان گروهي از بدعت گذارانند كه با اهل سنّت در بسياري از اصول، مانند رؤيت (يعني ديدن خدا) و اثبات صفات (يعني داشتن اعضاء و جوارح كه به زودي متعرّض آن خواهيم شد)، مخالفت مي كنند. آنها منسوب به جهم بن صفوان از اهالي كوفه مي باشند.


با دقت در اين توضيح به دو مطلب مي توان پي برد:


أوّل ـ آنان كه منكر رؤيت خدا و داشتن صفات مي باشند بدعت گذارند!


دوم ـ عقيده به رؤيت و امثال آن جزء اصول اعتقادات اهل سنّت است!


د ـ سنن ترمذي ج 4، ص 592، كتاب صفة الجنّة، باب ما جاء في رؤية الربّ تبارك و تعالي (باب 16)، ح 2551.


ه ـ سنن أبي داود، ج 4، ص 4 ـ 233، كتاب السنّة، باب في الرؤية، ح 4729 و 4731.


متن يكي از احاديث صحيح بخاري چنين است: (وعلي هذه فقس ما سواها).


«... عن جرير قال: كنّا عند النبي صلي الله عليه و سلم فنظر إلي القمر ليلة ـ يعني البدر ـ فقال: انّكم سترون ربّكم كما ترون هذا القمر لا تضامّون في رؤيته... .


(7)


حديث دوم: «روزي مردم از رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم پرسيدند آيا ما پروردگارمان را روز قيامت مي بينيم؟ فرمود: آيا در ديدن ماه در شب چهارده كه ابري مانع نباشد ضرر مي كنيد؟ گفتند: نه، يا رسول اللّه! فرمود: آيا در ديدن خورشيد كه ابري جلوي آن نباشد ضرري مي نمائيد؟ گفتند: نه. فرمود: همانا شما خدا را مي بينيد .(1) لابدّ خوانندگان محترم توجّه دارند كه تشبيه ديدن خدا به ديدن ماه و خورشيد، راه هرگونه توجيه را مي بندد كه مثلاً بخواهند بگويند منظور از ديدن خدا، ديدن به قلب است نه با چشم سر و امثال آن. علاوه بر اين، اهل سنّت خود اينگونه روايات را به ظاهر خويش باقي گذاشته و راه هر گونه توجيه را بسته اند.

(بگذريم از اينكه در ديدن خورشيد به ما ضرر مي رسد!).


اينگونه روايتها آنچنان شايع بود كه مردم ـ و مخصوصا پيروان اهل بيت عليهم السلام ـ در هر عصري به امامان بزرگوار رجوع كرده و از آنان حقيقت امر را جويا مي شدند و آن بزرگواران با دلايل قرآني و عقلي، حديث ديده شدن خدا را كذب محض دانسته و آنان را از چنين اعتقادي برحذر مي نمودند. چنانچه از رواياتي كه در كتب روائي شيعه موجود




(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 1، ص 204، باب فضل السجود (از كتاب الصلاة) و ج 8، ص 147، باب ما جاء في الرقاق و... باب الصراط جسر جهنّم وبه همين مضمون در ج 6، ص 56، تفسير سوره نساء، و ج 9، ص 156 و 158، كتاب التوحيد، باب و كان عرشه علي الماء.


ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 163 به بعد، كتاب الايمان، باب معرفة طريق الرؤية (باب 81)، ح 299 و 300 و 302 و ج 4، ص 2279، كتاب الزهد و الرقّائق، ح 16.


ج ـ سنن ابن ماجه، همان، ح 179.


د ـ سنن ترمذي همان، ص 594، باب 17، ح 2554.


ه ـ سنن أبي داود، همان، ح 4730.


متن يكي از احاديث صحيح مسلم چنين است:


«انّ ناسا في زمن رسول اللّه صلي الله عليه و سلم قالوا: يا رسول اللّه! هل نري ربّنا يوم القيامة؟ قال رسول اللّه صلي الله عليه و سلم : نعم. قال: هل تضارّون في رؤية الشمس بالظهيرة صحوا ليس معها سحاب؟ وهل تضارّون في رؤية القمر ليلة البدر صحوا ليس فيها سحاب؟ قالوا: لا يا رسول اللّه ! قال: ما تضارّون في رؤية اللّه تبارك و تعالي يوم القيامة إلاّ كما تضارّون في رؤية أحدهما... .


ساير روايات نيز مشابه همان است كه همگي دلالت مي كند كه خدا در قيامت ديده مي شود.


(8)


است به خوبي اين موضوع روشن مي شود كه نمونه آن را از رجوع أبو قرّه شرح داديم.

اينك رواياتي ديگر از صحاح ستّه در همين زمينه:


«چون قيامت برپا شد مؤمنين دنبال كسي مي روند كه از آنها شفاعت كند. ابتدا نزد حضرت آدم عليه السلام رفته و از او تقاضا مي كنند. او گناه خويش را يادآوري كرده و عذر مي خواهد و مي گويد به نزد نوح عليه السلام برويد آنها نزد حضرت نوح عليه السلام مي روند و همان تقاضا را از او مي نمايند او آنها را به إبراهيم عليه السلام ارجاع مي دهد و آن حضرت به موسي و او به عيسي عليهماالسلام (و هر كدام ـ غير از حضرت عيسي عليه السلام ـ گناهان خود را مانع شفاعت مي دانند!) تا آنكه نزد پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله وسلم مي روند. آن حضرت نزد خدا رفته و از او اجازه مي گيرد و چون او را ديد به سجده مي افتد... .(1)


اين روايت نيز به خوبي مي رساند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم در آنجا كه بود خدا را نديده بود و چون نزد او رفت (كه خواهيم گفت يعني تا خانه خدا رفت و خدا در آن موقع در خانه خويش بود!) او را ديد!

آري، وقتي اهل بيت پيامبر عليهم السلام ـ كه رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم سفارش اكيد به پيروي از آنها نموده ـ خانه نشين شوند، نه تنها احكام خدا زير پا مي رود و بدعت جاي سنّت را مي گيرد، بلكه خدا و صفات او نيز ملعبه بازيگران مي گردد.


لابدّ خوانندگان محترم از خود مي پرسند كه مؤمنين چرا ابتدا نزد پيامبر خودشان نرفته و در خانه ديگران را كوبيدند، آنهم از ابتدا در خانه آدم أبو البشر عليه السلام كه از انبياء اولو العزم نبود؟ و چرا او و ساير انبيا ـ كه مي دانستند اينان از مؤمنين و از پيروان پيامبر آخر الزمانند ـ آنان را به پيامبر خودشان ارجاع ندادند و چراهاي ديگر كه لابدّ پاسخ آنها را صاحبان صحاح، يا جاعلان حديث مي دانند!


ما در بررسي «پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم در صحاح» به خواست خدا، خواهيم خواند كه از نظر بعض روايات آنها موسي و يونس و... مقامشان از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله وسلم برتر است. چرا موسي عليه السلام شفاعت نكرد؟ چرا نامي از يونس عليه السلام نيست؟ و نيز خواهيم خواند كه رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله وسلم مأمور به اقتداء و پيروي از داود عليه السلام بود، چرا نامي از مقتداي آن حضرت نيست؟! گوئيا مردم در صحراي محشر وقتي حقايق را ديدند بطلان اين روايات برايشان آشكار گرديده است ! (البته در آنجا بطلان بسياري از روايات صحاح، برايشان آشكار خواهد شد و ما نيز در اين بررسيها مي خواهيم ـ به خواست خدا ـ قبل از قيامت آن را آشكار كنيم).




(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 6، ص 21 و 22، ابتداي تفسير سوره بقره و مشابه آن در ج 8، ص 145، كتاب الدعوات، باب صفة الجنّة والنار، و ج 9، ص 149 و 161، كتاب التوحيد، باب ما يذكر في الذات و... و باب وكان عرشه علي الماء.


ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 87 ـ 180، كتاب الايمان، باب 84، ح 322 إلي 329.


ج ـ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1442، كتاب الزهد، باب ذكر الشفاعة (باب 37)، ح 4312.


اين روايات، نوعا از انس بن مالك نقل شده و اندكي طولاني است و در بعض از آنها آنانيكه براي شفاعت نزد انبياء مي روند عموم مردمند و در بعض از آنها ـ چنانچه در ترجمه آن نوشتيم ـ مؤمنينند.


حال فرازهايي از متن يكي از روايات صحيح بخاري را در اينجا مي آوريم:


«يجتمع المؤمنون يوم القيامة فيقولون لو استشفعنا إلي ربّنا، فيأتون آدم... فيقول لست هناكم ويذكر ذنبه فيستحي. ائتوا نوحا... فيأتونه فيقول لست هناكم ويذكر سؤاله ربّه ما ليس له به علم فيستحي فيقول... فيقول ائتوا محمدا صلي الله عليه و سلم ... فيأتوني فأنطلق حتّي أستأذن علي ربّي فيؤذن فإذا رأيت ربّي وقعت ساجدا... .


(9)



حديثي ديگر از رؤيت خدا:


اين حديث اندكي طولاني است كه ما آن قسمت را كه به بحث مربوط است نقل مي كنيم:


«براي خدا فرشتگاني است كه در ميان مردم مي روند و اهل ذكر را مي جويند و چون آنان را يافتند با بالهايشان آنها را احاطه مي كنند. خدا از اينان مي پرسد كه بندگان من چه مي گويند؟ در جواب اظهار مي دارند كه آنان ترا تسبيح گفته و به حمد و تمجيد تو مشغولند. مي پرسد آيا مرا ديدند؟ مي گويند نه، به خدا ترا نديدند. مي گويد: چگونه خواهند بود آنگاه كه مرا ببينند؟ مي گويند: اگر ترا ببينند هم بهتر ترا عبادت مي كنند و هم بيشتر ترا تسبيح و تمجيد مي نمايند... .(1)


با توجه به اينكه در قيامت عبادتي نيست بلكه آنجا محلّ پاداش يا كيفر اعمال است و نه محلّ عمل، پس اينكه فرشتگان به خدا مي گويند: اگر ترا ببينند بهتر ترا عبادت مي كنند، يعني اگر ترا در دنيا ببينند.

نتيجه اي كه از اين روايت مي گيريم اين است كه ديدن خدا در دنيا نيز ممكن است ولي چون خدا از ما خيلي دور است ـ چنانچه به زودي خواهد آمد ـ بشر نمي تواند او را در اين دنيا ببيند.


از اشكال ديگري كه در آخر اين حديث طولاني نقل شده صرفنظر مي كنيم كه:


«... خداوند به فرشتگان مي فرمايد: من شما را شاهد مي گيرم كه آنان را آمرزيدم. فرشته اي مي گويد: خدايا ! يك نفر در ميان آنان است كه جزء ايشان نيست (يعني اهل ذكر و عبادت نيست) بلكه براي كاري نزدشان آمده. مي فرمايد: اينان همنشيناني هستند كه هر كس با آنها بود شقي نمي شود .


«... هم الجلساء لا يشقي بهم جليسهم .


ما قضاوت را به خوانندگان محترم وامي گذاريم.


حديثي ديگر: در اين حديث علاوه بر ديده شدن خدا، شكل خدا نيز مورد نظر است. دقت كنيد:


«خداوند در قيامت به صورتي غير از صورتي كه مردم مي شناسند نزد آنها مي آيد و مي گويد: من پروردگارتان هستم. گويند: از تو به خدا پناه مي بريم. ما همين جا مي مانيم تا پروردگارمان بيايد، چون بيايد ما او را مي شناسيم. آنگاه خدا به صورتي كه مي شناسند مي آيد و مي گويد كه من پروردگار شما هستم. گويند كه تو پروردگار مائي . و در روايتي ديگر خداوند مي فرمايد:


«آيا بين شما و او نشانه اي است كه به وسيله آن او را بشناسيد؟ گويند: آري، ساق؛ و خدا ساق خويش را آشكار مي كند .(2)






(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 8، ص 8 ـ 107، كتاب الدعوات، باب فضل ذكر اللّه عزّ وجلّ.


ب ـ سنن ترمذي ج 5، ص 540، كتاب الدعوات، باب 130، ح 3600.


«عن أبي هريرة قال: قال رسول اللّه صلّي اللّه عليه وسلّم: انّ للّه ملائكة يطوفون في الطريق يلتمسون اهل الذكر. فإذا وجدوا قوما يذكرون اللّه تنادوا هلمّوا إلي حاجتكم. قال فيحفونهم باجنحتهم إلي السماء الدنيا. قال فيسألهم ربّهم ـ وهو اعلم منهم ـ ما يقول عبادي؟ قالوا: يقولون يسبّحونك ويكبّرونك ويحمدونك ويمجّدونك. قال: فيقول هل رأوني؟ قال: فيقولون لا واللّه ما رأوك قال: فيقول وكيف لو رأوني؟ قال: يقولون لو رأوك كانوا اشدّ لك عبادة واشدّ لك تمجيدا واكثر لك تسبيحا... .


(2) الف ـ صحيح بخاري، ج 6، ص 198، تفسير سوره نآ والقلم، وج 9، ص 156 و 159، كتاب التوحيد، باب وكان عرشه علي الماء.


ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 164 و 168، كتاب الايمان، باب معرفة طريق الرؤية (باب 81)، ح 299 و 302.


متن حديث صحيح مسلم ـ البته قسمتي كه به بحث مربوط است و با توجه به اختلاف كمي كه با صحيح بخاري دارد ـ چنين است: «... فيأتيهم اللّه، تبارك و تعالي، في صورة غير صورته التي يعرفون. فيقول: أنا ربّكم. فيقولون: نعوذ بالله منك هذا مكاننا حتّي يأتينا ربّنا. فإذا جاء ربّنا عرفناه. فيأتيهم اللّه تعالي في صورته التي يعرفون. فيقول: أنا ربّكم. فيقولون: أنت ربّنا... . وفي رواية أخري:


«... فيقول: هل بينكم وبينه آية فتعرفونه بها؟ فيقولون: نعم. فيكشف عن ساق... .


وفي صحيح البخاري: «... فيكشف عن ساقه... . (ج 9، ص 159).


(10)


راستي آيا ما خدا را به صورتي خاصّ ديديم تا او را به همان صورت بشناسيم كه اگر با صورتي ديگر نزد ما حاضر شود او را انكار كنيم؟ اگر ديديم كي و كجا؟ و اگر نديديم ـ كه ديده نمي شود تا بتوانيم ببينيم ـ چگونه از او صورتي خاصّ مي شناسيم؟ از اين گذشته، «ساق» چه نشانه اي است؟ چه كسي گفته است كه بين ما و خدا ساق او نشانه مي باشد؟

بعض از شارحين گفته اند كه «ساق» يعني «شدّت . حال، چگونه خدا شدّت خود را به ما مي نماياند؟! اين ديگر چگونه علامتي است ! «شدّت خدا»!!


تعجّب است از راويان و ناقلان حديث كه نسنجيده هر روايتي را ـ ولو هر چند بي معني باشد ـ به صرف اعتماد به راويان، آن را نقل مي كنند! خدا ديده مي شود، خدا مي آيد، خدا ساق دارد، بين ما و خدا نشانه اي مي باشد كه با آن، او را مي شناسيم! اينها همه نتيجه دور شدن از اهل بيت پيامبر عليهم السلام است.


چند روايت ديگر:


«دو بهشت از نقره است ـ ظروف آن و آنچه كه در آن است ـ و دو بهشت از طلا است ـ ظروف آن و آنچه كه در آن است ـ و بين قوم (يعني آنانكه در آن دو بهشت جاي دارند) و بين ديدن پروردگارشان (مانعي) نيست مگر آنكه بر چهره خداوند رداء كبريايي در بهشت عدن مي باشد (كه مانع ديدن چهره او مي باشد) .(1)


«وقتي اهل بهشت داخل بهشت شدند خداي تبارك و تعالي مي فرمايد: آيا چيزي مي خواهيد بيفزايم؟

... آنگاه خداوند حجاب را كنار مي زند. چيزي به آنها محبوب تر از نظر به پروردگارشان داده نشده است .(2)






(1) الف ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 163، كتاب الايمان، باب اثبات رؤية المؤمنين ربّهم سبحانه و تعالي (باب 80)، ح 296.


ب ـ سنن ترمذي ج 4، ص 581، كتاب صفة الجنّة، باب 3، ح 2528.


ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 66، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة، ح 186.


«جنّتان من فضّة، آنيتهما و ما فيهما، و جنّتان من ذهب، آنيتهما وما فيهما. وما بين القوم وبين ان ينظروا إلي ربّهم إلاّ رداء الكبرياء علي وجهه في جنّة عدن .


(2) الف ـ صحيح مسلم، همان، ح 297.


ب ـ سنن ترمذي ج 5، ص 267، تفسير سوره يونس، ح 3105، (مشابه روايت مسلم).


ج ـ سنن ابن ماجه، همان، ص 67، ح 187.


«إذا دخل اهل الجنّة الجنّة، قال: يقول اللّه تبارك و تعالي: تريدون شيئا ازيدكم؟... قال: فيكشف الحجاب. فما اعطوا شيئا احبّ اليهم من النظر إلي ربّهم عزّ وجلّ .


(11)


ترمذي روايت ديگري نقل مي كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله بعد از تعريف از نعمت هاي بهشت مي فرمايد:

«واكرمهم علي اللّه من ينظر إلي وجهه غدوة وعشيّة .(1)


«اهل بهشت به نعمت هاي آن سرگرمند كه ناگهان نوري بر آنان مي تابد. اينان سر را بلند مي كنند. در اين هنگام (مي بينند كه) پروردگارشان از بالاي سر آنها بر آنان اشراف پيدا كرده است. مي گويد: سلام عليكم اي اهل بهشت! و اين همان قول خداوند است (كه در سوره ياسين، آيه 58 فرمود:) سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ. (يعني سلام، كلمه اي از جانب خداي مهربان). خدا به آنان مي نگرد و آنان به خدا، و تا وقتي كه به او نگاه مي كنند به چيزي از نعمتهاي بهشت توجّه نمي نمايند. تا آنگاه كه (خداوند) در حجاب قرار مي گيرد و نور و بركتش در سرزمينشان مي ماند .(2) اين روايتها نيز به خوبي بيانگر اين است كه يكي از نعمت هاي بهشت نگاه مؤمنان به خداوند است كه آن بالاترين و بهترين نعمت ها مي باشد.

در مقابل اينگونه روايات، عايشه به شدّت ديده شدن خدا را ردّ مي كند. روايات مربوطه، اگر چه در بابهاي مختلف صحاح نقل شده ولي ظاهرا همه آنها مربوط به گفتگوي مسروق بن عبد الرحمان و عايشه است. مسروق عقيده داشت كه خدا ديده مي شود و عايشه ديدن خدا را انكار مي كند. آن يك به قرآن استشهاد مي نمايد و اين يك با استفاده از آياتي ديگر و نيز از حديث نبوي، خلاف آن را ثابت مي كند.


در دنباله اين گفتگو مطالبي نيز از ابوذر، أبو هريرة و ابن عبّاس نقل مي كنيم:


«مسروق مي گويد به عايشه گفتم: اي مادر! آيا محمّد صلي الله عليه و آله پروردگارش را ديد؟ گفت: همانا از اين سؤال تو مو بر تنم سيخ شد! سه چيز است كه هر كس براي تو حديث كرد دروغ گفته است: كسي كه براي تو نقل كند كه محمّد صلي الله عليه و آله پروردگارش را ديد، حتما دروغ گفته است. سپس اين آيه را خواند:


(چشمها او را نمي بيند و او چشمها را مي بيند و او لطيف و خبير است)(3)...»






(1) ج 4 سنن، ص 594، كتاب صفة الجنّة، باب 17، ح 2553، و ج 5، ص 402، تفسير سوره قيامت، ح 3330.


يعني: گرامي ترين آنها نزد خدا كسي است كه هر صبح و شام به چهره خدا مي نگرد.


(2) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 66، مقدّمه، باب 13، ح 184.


«بينا اهل الجنّة في نعيمهم إذ سطع لهم نور. فرفعوا رؤوسهم. فإذا الرّبّ قد اشرف عليهم من فوقهم فقال: السلام عليكم يا اهل الجنّة! قال: وذلك قول اللّه: سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ. قال: فينظر اليهم و ينظرون إليه. فلا يلتفتون إلي شي ء من النعيم ما داموا ينظرون إليه حتّي يحتجب عنهم و يبقي نوره و بركته عليهم في ديارهم .


(3) الف ـ صحيح بخاري، ج 6، ص 176، تفسير سوره والنجم و مختصر آن در ج 9، ص 142، كتاب التوحيد، باب قول اللّه تعالي: «أَنَا الرَّزّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِين .


ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 160، كتاب الايمان، باب 77، ح 289، و تفصيل آن حديث 287.


متن زير از تفسير سوره والنجم از صحيح بخاري است:


«... عن مسروق قال: قلت لعايشه: يا امّتاه! هل رأي محمّد صلي الله عليه و سلم ربّه؟ فقالت: لقد قفّ شعري ممّا قلت. أين أنت من ثلاث من حدّثكهنّ فقد كذب: من حدّثك أنّ محمدا صلي الله عليه و سلم رأي ربّه فقد كذب. ثمّ قرأت: لا تُدْرِكُهُ الاَْبْصارُ وُهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِير... (سوره انعام، آيه 103) .


(12)


«مسروق مي گويد: نزد عايشه بودم. به من گفت: اي أبو عايشه! سه چيز است كه اگر كسي به يكي از آنها تكلّم كند افترائي بزرگ به خدا زده است. گفتم: آنها چيست؟ گفت: هر كه بپندارد كه محمّد صلي الله عليه و آله پروردگارش را ديد به خدا افترائي بزرگ زد. گفتم: اي امّ المؤمنين! اينقدر تند نرو، آهسته تر، مگر خداوند نفرمود: (او تحقيقا خدا را در افقي آشكارا ديد؟ و همانا يكبار ديگر او را ديد؟) گفت: من اوّل كسي هستم از اين امّت كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله در اين باره پرسيدم. گفت: فقط جبرئيل بود كه او را بر صورت اصليش غير از اين دو بار نديدم. او از آسمان به زمين مي آمد در حالي كه عظمت خلقت او بين زمين و آسمان را فرا گرفته بود آيا نشنيدي كه خداوند مي فرمايد: (چشمها او را نمي بيند و او چشمها را مي بيند و او لطيف و خبير است؟) آيا نشنيدي كه خداوند مي فرمايد: (در شأن بشر نيست كه خداوند بخواهد با او صحبت كند مگر به وحي يا از پرده اي يا پيامبري بفرستد تا آنچه خواست به او وحي كند. همانا او علي و حكيم است .(1) «مسروق مي گويد: به عايشه گفتم: پس قول خداي تعالي چه شد كه فرمود: (سپس نزديك و نزديك تر شد تا به اندازه دو ذراع يا كمتر پس آنچه را كه لازم بود به بنده اش وحي كرد.) گفت: اين فقط جبرئيل بود كه هميشه به صورت مردي ظاهر مي شد و در اين بار به صورت اصليش آشكار شد كه همه آسمان را پوشانده بود .(2) هدف ما از نقل اين روايات اين بود كه بگوييم عايشه ديده شدن خدا را مردود مي داند و إلاّ نه ما او را مفسّر مي دانيم و نه همه آنچه را كه گفته مي پذيريم و اصولاً اگر ما به رواياتي از كتابهاي اهل سنّت ـ چه صحاح ستّه و چه غير




(1) الف ـ صحيح مسلم، همان، ح 287.


ب ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 245، تفسير سوره انعام، ح 3068، و مختصرا در ص 368، تفسير سوره والنجم، ح 3278.


«عن مسروق قال: كنت متّكئا عند عايشة. فقالت: يا أبا عايشة ثلاث من تكلّم بواحدة منهنّ فقد اعظم علي اللّه الفرية. قلت: ما هنّ؟ قالت: من زعم انّ محمدا صلي الله عليه و سلم رأي ربّه فقد اعظم علي ا لله الفرية. قال وكنت متكئا فجلست فقلت: يا امّ المؤمنين! انظريني ولا تعجليني. الم يقل اللّه عزّ وجلّ: «وَلَقَدْ رَآهُ بِالاُْفُقِ الْمُبِينِ» [سوره تكوير، آيه 23] «وَلَقَدْ رَآهُ نَزَلَةً أُخْري» [سورة النجم، آيه 13]) فقالت: أنا أوّل هذه الامّة سأل عن ذلك رسول اللّه صلي الله عليه و سلم . فقال: انّما هو جبريل. لم اره علي صورته الّتي خلق عليها غير هاتين المرّتين. رأيته منهبطا من السماء سادّا عظم خلقه ما بين السماء إلي الأرض. فقالت: او لم تسمع انّ اللّه يقول: «لا تُدْرِكُهُ الاَْبْصارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِير» [سوره انعام، آيه 103]) او لم تسمع انّ اللّه يقول: «وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْيًا أَوْ مِن وَرَآيءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَآءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ » [شوري، آيه51])... .


ترمذي در تفسير سوره والنجم آن گفتگو را اين گونه شروع مي كند:


«قال مسروق: فدخلت علي عايشة، فقلت: هل رأي محمّد صلي الله عليه و سلم ربّه؟ فقالت: لقد تكلّمت بشي ء قفّ له شعري... .


(2) صحيح مسلم، همان، ح 290.


«... قلت لعايشة: فأين قوله: «ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّي * فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَي * فَأَوْحَيآ إِلَي عَبْدِهِ ي مَآ أَوْحَي »؛ ]سوره نجم آيه 11 ـ 9] قالت: انّما ذاك جبريل. كان يأتيه في صورة الرجال وانّه اتاه في هذه المرّة في صورته الّتي هي صورته فسدّ افق السماء .


(13)


آن ـ استناد مي كنيم معنايش اين نيست كه همه آنچه را كه نقل كردند قبول داريم بلكه آن قسمت مورد قبول است كه با روايات منقول از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام نيز موافقت داشته باشد. در مورد ديده نشدن خدا، آنچه كه از عايشه نقل شده مورد قبول ماست و امّا اينكه رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله وسلم در معراج چه ديد، آيا جبرئيل را به صورت اصليش ديد يا مطابق آنچه كه در ابتداي اين نوشتار از إمام رضا عليه السلام نقل كرديم، آيات خداوند را ديد، اينجا جاي بحث آن نيست. البته ممكن است گفته شود ديدن جبرئيل به صورت اصليش نيز يكي از آيات خداوند است، امّا انحصار در آن مطلبي ديگر است.

امّا آنچه كه از غير عايشه نقل شده ما چند روايت را به عنوان نمونه در اينجا مي آوريم:


ـ «از ابوذر روايت شده است كه گفت: از رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم پرسيدم: آيا پروردگارت را ديدي؟ گفت: نوري ديدم، چگونه ممكن است كه او را ببينم؟ .


ـ «عبد اللّه بن شقيق مي گويد: به ابوذر گفتم: اگر من رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم را مي ديدم از او حتما مي پرسيدم. گفت: از چه چيزي مي پرسيدي؟ گفتم: مي پرسيدم آيا پروردگارت را ديدي ؟ ابوذر گفت: من پرسيدم، گفت: نوري ديدم .(1)


معلوم است كه مراد از اين روايت اين است كه آنچه رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم ديد نوري بود، نه آنكه آن نور خدا بوده است.

ـ أبو هريرة نيز در معناي آيه «و همانا پيامبر صلي الله عليه و آله او را يكبار ديگر ديد»، مي گويد: رسول خدا صلي الله عليه و آله جبرئيل را ديد. (و نه خدا را).(2)


ـ از ابن مسعود نيز سه روايت نقل شده كه رسول خدا صلي الله عليه و آله جبرئيل را ديد.(3) ـ از ابن عباس روايت شده كه مي گويد: (اينكه خداوند فرمود: ) آنچه را كه ديد قلبش به او دروغ نگفت. (و نيز اين




(1) الف ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 161، كتاب الايمان، باب 78، ح 291 و 292.


ب ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 369، تفسير سوره نجم، ح 3282.


ظاهرا اين دو روايت هم يكي است و هر دو نيز از عبد اللّه بن شقيق نقل شده، چنانچه ترمذي آن را در ضمن يك روايت آورده است و ما متن هر دو روايت را به نقل از صحيح مسلم در اين پاورقي مي آوريم:


1. «... عن أبي ذر قال: سألت رسول اللّه صلي الله عليه و سلم هل رأيت ربّك ؟ قال: نور انّي اراه .


2. «... قلت لأبي ذر: لو رأيت رسول اللّه صلي الله عليه و سلم لسألته. فقال: عن أي شي ء كنت تسأله ؟ قال: كنت اسأله هل رأيت ربّك؟ قال ابوذر: قد سألت فقال: رأيت نورا .


(2) صحيح مسلم، ج 1، ص 158، كتاب الايمان، باب 77، ح 283.


«عن أبي هريرة. «وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري» [سوره نجم، آيه 13])، قال: رأي جبريل .


(3) الف ـ صحيح مسلم، همان، باب 76، ح 280 إلي 282.


ب ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 367، تفسير سوره نجم، ح 3277.


ظاهرا سه روايت ابن مسعود كه سؤال زرّ بن حُبَيش از ابن مسعود است يك روايت است و جواب آن هم اين است كه: «رأي جبريل في صورته له ستّمائة جناح» يعني رسول خدا صلي الله عليه و سلم جبرئيل را به صورت اصليش ديد كه 600 بال داشت.


(14)


آيه كه ) او يكبار ديگر نيز او را ديد. (مراد خداوند اين است كه ) او خدا را دو بار به قلبش ديد. (نه با چشمش).(1) لابد خوانندگان محترم از اينكه در يك كتاب روايات متعدّدي مي باشد كه بعض از آنها با بعض ديگر مخالفت دارد و اهل سنّت نيز همه آنها را صحيح مي دانند، تعجّب مي كنند. امّا بد نيست بدانيد كه در صحاح ستّة آنقدر روايات متعارض است كه بررسي آنها نياز به يك كتاب مستقل دارد.

در اينجا شعري را كه ابن أبي الحديد معتزلي در ج 13 شرح نهج البلاغه، ص 54، آورده نقل مي كنيم تا معلوم شود كه اين تنها ما نيستيم كه به روايات صحاح إشكال مي كنيم بلكه بعض علماي اهل سنّت نيز با ما موافقند. او مي نويسد:


«ولي أيضا في الرد علي من زعم انّ النبي صلي الله عليه و آله رأي اللّه سبحانه بالعين وهو الذي انكرته عايشة. والعجب لقوم من ارباب النظر جهلوا ما ادركته امرأة من نساء العرب:

















عجبت لقوم يزعمون نبيّهم رأي ربّه بالعين تبّا لهم تبّا
و هل تدرك الابصار غير مكيّف وكيف تبيح العين ما يمنع القلبا
إذا كان طرف القلب عن كنهه نبا حسيرا، فطرف العين عن كنهه انبي

خلاصه ترجمه آن چنين است:


من در ردّ بر كسي كه مي پندارد پيامبر صلي الله عليه و آله خداي سبحان را ديد (شعري سرودم)، و اين موضوعي است كه عايشه آن را انكار كرده است. تعجّب است از گروهي از صاحبان انديشه كه مطلبي را كه زني از زنان عرب آن را فهميد، به آن جاهل و نادان بودند.


(بيت أوّل: ) عجب است از قومي كه مي پندارند پيامبرشان خداي خويش را به چشم سر ديد. خدا نابودشان كند.


(بيت دوم:) آيا چشم ها مي تواند آنرا كه كيفيّت و چگونگي ندارد ببيند؟ چگونه مي توان براي چشم چيزي را جايز شمرد كه براي دل جايز نيست؟ (يعني وقتي كه قلب و فكر انسان نتواند او را درك كند چطور مي شود كه چشم بتواند او را ببيند و او كيفيت ها و چگونگي ها را آفريد: كيّف الكيف بلا كيف).


(بيت سوم:) وقتي چشم دل از پي بردن به كنه او عاجز باشد، چشم سر از ادراك او عاجزتر است.


از مجموع رواياتي كه از عايشه و غير او نقل كرديم (با آنكه اين روايات نيز با هم اختلاف دارند) يك نكته به دست مي آيد و آن اينكه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله خدا را با چشم سر نديد. بلكه از جمله اي كه عايشه به كار برد و گفت: «لقد قفّ شعري» يعني تحقيقا (از اين سؤال تو) مو بر تنم سيخ شد برمي آيد كه به قدري سؤال مسروق تكان دهنده بود كه از وحشت يا تعجّب زياد مو بر تن سيخ مي كند و اگر خدا موجودي ديدني بود اولاً ـ چه بعدي داشت كه رسول خدا صلي الله عليه و آله او را در معراج ببيند و ثانيا ـ اين سؤال آنقدر عجيب نبود كه بخواهد مو بر تن انسان سيخ كند، وقتي قرار باشد همه انسانها در قيامت خدا را ببينند ـ چنانكه ماه و خورشيد را مي بينند ـ چرا شخص رسول خدا صلي الله عليه و آله او را در معراج ببيند؟ با اندكي دقّت در سؤال و جواب مسروق و عايشه مي توان به خوبي دانست كه عايشه اصل امكان




(1) صحيح مسلم، همان، ح 285، مختصر آن ح 284.


«عن ابن عباس قال: «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَيآ» [نجم/11] «وَ لَقَدْ رَءَاهُ نَزْلَةً أُخْرَي» [نجم/13] قال: رآه بفؤاده مرّتين .


(15)


رؤيت خدا را با استدلال به آيات قرآن ردّ كرده است نه اينكه بخواهد بگويد كه خدا در دنيا ديده نمي شود ولي در آخرت همه مردم او را مي بينند.

از عجايب ديگر اين روايات اينكه اينان مي گويند همه مردم خدا را در قيامت مي بينند آنچنانكه ماه و خورشيد را مي بينند ولي وقتي رسول خدا صلي الله عليه و آله بخواهد خدا را ـ كه در خانه خودش است! ـ ببيند، بايد برود و اجازه بگيرد و...!


2 ـ اعضاء و جوارح خدا


بعد از آنكه اصل ديدن خدا از نظر روايات صحاح، ثابت شد ـ گرچه عايشه آن را قبول ندارد ـ لازم است براي او اعضاء و جوارحي نيز ساخته شود.


روايات صحاح، در اين موضوع نيز اختلاف فراوان دارند و ما به خواست خدا به آنها توجّه خواهيم نمود:


الف ـ دستهاي خدا


ـ «دست راست خدا پر است و بخشش و عطاي مداومِ شب و روز، چيزي از آن نمي كاهد و در دست ديگرش ترازو است .(1)


ـ «خداوند در قيامت آسمانها را مي پيچاند و با دست راست آن را مي گيرد و زمينها را با دست چپ، و در هر يك مي گويد: پادشاه منهم، ستمگران كجا هستند؟ متكبّرين كجايند؟ .(2) ـ «خداوند صدقه را با دست راستش مي گيرد و در كف او زياد مي شود .(3) ممكن است گفته شود كه مراد از دست، همان قدرت است، چنانچه اين معني در ادبيّات عرب و غير عرب متداول است و مراد از دست راست و چپ تشبيه آن به راست و چپ انسان است، نه اينكه واقعا براي خدا دو دست باشد و



(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 9، ص 150 و 152، كتاب التوحيد، باب ما يذكر في الذات و... وباب وكان عرشه علي الماء.


ب ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 71، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة (باب 13)، ح 197.


«أبو هريرة عن النبي صلي الله عليه و سلم : ان يمين اللّه ملأي لا يغيضها نفقة سحّاء الليل والنهار. أرأيتم ما انفق منذ خلق السماوات والأرض فانّه لم ينقص ما في يمينه وعرشه علي الماء وبيده الاخري الميزان يخفض ويرفع . وفي رواية أخري: «... وبيده الاخري الفيض أو القبض، يرفع ويخفض .


(2) صحيح مسلم، ج 4، ص 2148، كتاب صفة القيامة والجنّة والنار، (دنباله كتاب صفات المنافقين واحكامهم)، ح 24، و مشابه صدر آن حديث قبل.


«يطوي اللّه عزّ وجلّ السماوات يوم القيامة ثمّ يأخذهنّ بيده اليمني ثمّ يقول: أنا الملك أين الجبّارون؟ أين المتكبّرون؟ ثمّ يطوي الارضين بشماله ثمّ يقول: أنا الملك... .


(3) الف ـ صحيح بخاري، ج 2، ص 134، باب وجوب الزكاة، باب لا يقبل اللّه صدقة من غلول و... .


ب ـ صحيح مسلم، ج 2، ص 702، كتاب الزكاة، باب 19، ح 63 و 64.


ج ـ سنن ترمذي، ج 3، ص 49 و 50، كتاب الزكاة، باب 28، ح 661 و 662.


اين روايتها گرچه تماما از أبو هريره روايت شده است ولي در متن آنها اندكي اختلاف است و ما متن يكي از دو روايت صحيح مسلم را كه واضح تر است در اينجا مي آوريم:


«... لا يتصدّق احد بتمرة من كسب طيّب إلاّ أخذها اللّه بيمينه فيربيها... .


(16)


به اصطلاح آن را تشبيه معقول به محسوس گويند.

در پاسخ گوئيم كه آنها اگر اين را بگويند ما نيز پذيرفته و اعتراضي نداريم، زيرا مي تواند با واقع مطابقت داشته باشد. امّا اگر امثال ترمذي ـ يكي از راويان حديث ـ آن را به جهميّة نسبت دهند و بگويند كه آنها اين گونه روايات را يا قبول ندارند و يا آن را توجيه كرده و مي گويند كه اينها جهت تشبيه به دست راست و چپ انسان است (تشبيه معقول به محسوس) و يا مي گويند كه دست يعني قدرت، و آنها را ـ يعني جهميّة را ـ ردّ مي كنند، آيا باز هم مي توانيم بگوييم كه اهل سنّت آنها را توجيه مي كنند؟ اينان به صراحت مي گويند كه ما اين روايات را به همين صورت باقي گذاشته و به آن ايمان مي آوريم و لذا موضوع انگشت هاي خدا و غير آن ـ كه مي آيد ـ همه از مطالبي است كه آنان از پاسخ به آن ناتوانند و مي گويند كه فقط خدا از آن آگاه است. گوئيا كه رواياتي اينچنين وحي منزل است. مگر اصول اعتقادات را نبايد با دليل و برهان فهميد؟ مگر با رواياتي كه از آن جسماني بودن خدا و در مكان بودن او و غير اينها فهميده مي شود، با اين توجيه كه ما آنها را نمي فهميم و يا علم آن را به خدا واگذار مي كنيم و امثال آن، مي توان معرفتي اجمالي به خدا پيدا كرد؟ (از معرفت تفصيلي به او همه عاجزند).


آنها چگونه مي گويند كه ما اين روايات را نمي فهميم درحالي كه وقتي خدا ديده شود، آنهم ـ چنانچه مي آيد ـ در خانه خويش منزل كرده باشد! قطعا داراي شكلي خواهد بود و چون خدا انسان را به صورت خودش آفريد ـ چنانچه خواهد آمد ـ قاعدتا بايد مثل انسان، داراي دست و پا و انگشت و غيره باشد. پس اين انكار و ادّعاي نفهميدن روايات و علم آن را به خدا واگذار كردن و امثال آن چه معني دارد؟ جز آنكه بخواهند از اين إشكال عقلي و نقلي فرار كنند!


ب ـ انگشت هاي خدا


ـ «مردي از دانشمندان يهود نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم آمد و گفت: يا محمّد! خداوند آسمانها را بر انگشتي و زمين ها را بر انگشتي و درخت را بر انگشتي و آب و خاك را بر انگشتي و ساير خلايق را بر انگشتي نگه مي دارد... پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم هم جهت تصديق قول او خنديد... .(1)


آري، معلوم مي شود كه اسرائيليات در ميان روايات نفوذ كرده و آنچه را كه خود براي خدا ساختند به مسلمانان نيز



(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 6، ص 157، تفسير سوره زمر، و ج 9، ص 150 و 151 و 165 و 181، كتاب التوحيد، بابهاي: «ما يذكر في الذات (دو حديث) » و «ما جاء في قول اللّه تعالي انّ رحمة اللّه قريب من المحسنين» و «كلام الرّب عزّ وجلّ يوم القيامة مع الانبياء وغيرهم .


ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 8 ـ 2147، كتاب صفة القيامة والجنّة والنار (در ادامه كتاب صفات المنافقين و احكامهم)، ح 19 إلي 22.


ج ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 6 ـ 345، تفسير سوره زمر، ح 3238 إلي 3240.


از آنجا كه روايات سه كتاب مذكور و حتّي در يك كتاب، مختلف است ما متن اولين روايت بخاري را نقل مي كنيم:


«جاء حبر من الاحبار إلي رسول اللّه(ص) فقال: يا محمّد انّا نجد انّ اللّه يجعل السماوات علي اصبع والارضين علي اصبع والشجر علي اصبع والماء والثري علي اصبع وسائر الخلائق علي اصبع فيقول أنا الملك. فضحك النبي(ص) حتّي بدت نواجذه تصديقا لقول الحبر... .


(17)


آموختند و اين مطالب كه بيش از يك قرن نوشته نمي شد، به تدريج جزء روايات صحيح گشت، و اين إمام باقر عليه السلام بود كه علوم اسلامي را براي مردم بيان كرد و باطل را كنار زده و حقّ را روشن نمود و دنباله برنامه آن حضرت را فرزندش صادق آل محمّد عليهم السلام گرفته و با تشكيل كلاس هاي درس و تربيت شاگرداني فراوان، گوشه اي از آنچه را كه در طول سال ها مخفي بود آشكار فرمود.(1) تا آنكه درِ خانه حضرتش را بستند و باب علم پيامر صلي الله عليه و آله وسلم را ـ به پيروي از اسلافشان ـ در خانه نشاندند و مجدّدا ميدان دار صحنه علوم، كساني شدند كه از معارف اصيل اسلام چيزي نمي دانستند.

نكته اي كه قطعا خوانندگان محترم بدان توجّه داشتند تعارض اين روايت با روايت بند «الف» است. آنجا مي گويد كه خدا آسمان ها را با دست راست و زمين ها را با دست چپ مي گيرد و اينجا مي گويد كه آسمان ها را بر انگشتي و زمين ها را بر انگشتي و... ، يعني همه آسمان ها و زمين در يك دست، آنهم بر روي دو انگشت ! قرار دارد. بگذريم از اينكه درخت و آب و خاك هم جزء زمين است! و بگذريم از اينكه بين همين روايات نيز تعارض است كه ديگر متعرض آن نشديم!


ـ «رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم فرمود: قلبي از بني آدم نيست مگر آنكه بين دو انگشت از انگشت هاي خدا قرار دارد .(2)


معلوم مي شود كه جاي قلب روي انگشت نيست بلكه بين دو انگشت است! اگر همه قلب ها بين دو انگشت است پس بين انگشت هاي ديگر خالي است. كاشكي همان طور كه براي انگشت ها (براي آنكه بي كار نباشد!) آسمان و زمين و... قرار دادند، بين انگشت ها را نيز پر مي كردند! گرچه انگشت هاي دست ديگر هم خالي است! لابدّ آن دست براي فرشتگان و بهشت و جهنّم و... خالي مانده است!

ج ـ پاي خدا


درباره عنوان فوق روايات متعددي نقل شده كه همه آنها يا از انس بن مالك است يا از أبو هريرة و نيز همه آنها مربوط به پر نشدن جهنّم است. از يك طرف خداوند در قرآن مي فرمايد كه ما جهنّم را از پيروان ابليس پر مي كنيم و از طرفي ديگر جهنّم خيال پرشدن ندارد! و لذا بايد چاره اي براي اين مشكل بزرگ انديشيد ! روايت زير كه نمونه اي از آن




(1) همه مي دانيم كه مادرِ علومِ مادّيِ روز، علم شيمي است و نيز مي دانيم كه پدر شيمي، «جابر بن حيّان» بود. جابر از شاگردان إمام صادق عليه السلام بوده و شيمي را از آن حضرت آموخت و تا آن زمان كسي علمي به نام «شيمي» نمي شناخت. بنابراين، همه آنچه كه بشر، در طول ساليان متمادي، از امكانات مادّي و اختراعات و اكتشافات، بدانها دست يافته است، مديون آن امام همام مي باشد، و اگر امور مسلمانان به دست با كفايت آنان سپرده مي شد شكّي نيست كه آن بزرگواران، مردم را از سرچشمه دانش خود سيرآب مي كردند.


(2) الف ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 72، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة ( باب 13)، ح 199، و ج 2، ص 1260، كتاب الدعاء، باب دعاء رسول اللّه صلي الله عليه و سلم (باب 2)، ح 3834.


ب ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 503، كتاب الدعوات، باب 90، ح 3522.


متن حديث اوّل سنن ابن ماجه كه آن را صحيح دانسته اند چنين است:


«ما من قلب إلاّ بين اصبعين من اصابع الرحمان ان شاء اقامه وان شاء ازاغه .


(18)


رويات است و ما آن را از تفسير بخاري نقل كرده ايم چاره مشكل مزبور است! روايات ديگر نيز به همين معني است.

«... وأمّا آتش، پس آن پر نمي شود تا آنكه (خداوند) پايش را (در آن) قرار مي دهد در اين هنگام است كه (جهنّم) مي گويد بس است بس است (و در بعض روايات سه بار آن را مي گويد).


اينجاست كه جهنّم پر مي شود و قسمتهاي مختلف آن بهم جمع مي شوند .(1)


گوئيا باور كردن اين حديث براي عدّه اي مشكل بود و لذا در پاروقي سنن ترمذي آن را به نحوي و مسلم به نحوي ديگر توجيه كرده اند كه ما براي روشن شدن خوانندگان و نيز رعايت امانت، عينا آنها را نقل مي كنيم. قبلاً لازم است تذكر دهيم كه در روايات مختلف، گاهي به جاي «رجل»، «قدم» آمده است و ترمذي كه فقط يك روايت نقل كرده است از كلمه «قدم» استفاده نمود و آن را اينگونه توجيه مي كند:

«قيل في تفسيرها حتّي يضع اللّه فيها شرار خلقه الذين سبق عليهم الشقاء فهم قدم اللّه النار، كما ان المسلمين قدم الجنّة وقيل غير ذلك وكلّ ما قدّمته فهو قدم .


ترجمه: در تفسير آن گفته شده: تا آنكه خداوند بدترين خلقش را كه شقاوت بر آنان سبقت گرفته است در آن قرار مي دهد و آنان قدم خدا در آتشند. چنانچه مسلمانان قدم بهشتند، و غير آن نيز گفته شده، و هر چه را كه پيش بفرستي قدم است.


ما از عموم كساني كه اندك آشنايي با زبان عربي دارند تقاضا مي كنيم كه بگويند آيا اين معنايي كه ا ز قدم شده است باعبارت روايت همخواني دارد؟ «خدا قدمش را در جهنّم مي گذارد» يعني «خدا بدترين خلقش را وارد جهنّم مي كند»!


اوّلاً ـ چرا بدترين خلق ـ كه بايد زودتر از همه وارد جهنّم شوند ـ آخر از همه وارد شدند؟


ثانيا ـ آنها چه خصوصيتي داشتند كه با داخل شدنشان، جهنّم زير و رو شده و بهم مجتمع گردد؟


ثالثا ـ با كلمه «رجل» ـ كه در روايات صحيحين آمده است ـ چه مي كنيد؟ آيا آنجا هم مي گوييد كه خدا «رِجْل» (يعني پاي) خود را در جهنّم قرار مي دهد يعني شرار خلقش را وارد آن مي كند؟ چرا نمي گوئيد كه أبو هريرة و برادرش ! انس (كه احتمالاً از أبو هريرة گرفته باشد) حديث نساخته باشند؟


حال ببينيم كه در پاورقي مسلم چه نوشته است:


«... هذا الحديث من مشاهير احاديث الصفات واختلاف العلماء فيها علي مذهبين: احدهما، وهو قول جمهور السلف وطائفة من المتكلّمين انّه لا يتكلّم في تأويلها بل نؤمن انّها حقّ علي ما اراد اللّه ولها معني يليق بها و ظاهرها غير مراد. والثاني وهو قول جمهور المتكلّمين انّها تتأوّل بحسب ما يليق بها .


ترجمه: اين حديث از مشهورترين احاديث صفات است (مراد از احاديث صفات، رواياتي است كه براي خدا صفاتي مثل صفات انسان بيان مي كند) و دانشمندان بر دو عقيده اند. دسته أوّل كه عموم ييشينيان و گروهي از




(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 6، ص 173، تفسير سوره ق، و ج 9، ص 143 و 164، كتاب التوحيد، بابهاي: قول اللّه تعالي «انّا الرّزّاق ذو القوّة المتين» و «ولا تنفع الشفاعة عنده... .


ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 8 ـ 2186، كتاب الجنّة و صفة نعيمها واهلها، باب 13، ح 38 ـ 35.


ج ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 364، تفسير سوره ق، ح 3272.


«... فامّا النار فلا تمتلي ء حتّي يضع رجله فتقول: قط قط قط، فهنالك تمتلي ء ويزوي بعضها إلي بعض...»


(19)


متكلّمين مي باشند مي گويند كه آن را تأويل نمي كنيم بلكه ايمان مي آوريم كه بر حسب آنچه كه خدا اراده كرده حق است و معنايي كه لايق آن است دارد و ظاهرش مراد نيست. دسته دوم كه عموم متكلّمينند مي گويند آن را بر حسب آنچه كه لايق آن است تأويل مي بريم.

خلاصه آنكه: «خدا پايش را در جهنّم مي گذارد» يا بايد بدان ايمان آورد و يا آن را تأويل برد! سؤالي كه به نظر مي رسد اين است كه آيا گفتار أبو هريرة آنچنان حق است كه همچون كلام خداست و بايد بدان ايمان آورد و گفت: «بر حسب آنچه كه خدا اراده كرده»؟ ما در بحث از او خواهيم گفت كه به اقرار خودش، مردم او را دروغگو و حديث ساز مي دانستند و اين مطلبي است كه صاحبان صحاح نيز متعرض آن شده اند.


مگر روايت او يا انس وحي منزل است كه بگوييم بايد آن را تأويل برد؟ «رِجل» يعني «پا» و رجل خدا يعني پاي خدا. اين ديگر تأويل ندارد. مگر اين روايت از آيات متشابه است؟ از همه اينها گذشته مگر روايات صفات، منحصر در همين روايت است؟


د ـ چشم و گوش خدا


«وقتي أبو هريرة اين آيه را مي خواند: همانا خداوند به شما دستور مي دهد كه امانتها را به اهلش بسپاريد (تا آخر آيه كه مي فرمايد:) همانا خداوند شنوا و بيناست. مي گويد: ديدم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله انگشت شست خويش را بر گوش و انگشت نشانه را بر چشمش نهاد. ابن يونس از قول مقري ء (كه در سند اين حديثند) نقل مي كند كه معناي اين عمل اين است كه براي خدا گوش و چشم است. أبو داود (در آخر حديث) مي گويد: و اين ردّ بر جهمية است .(1)


قبلاً گذشت كه جهميّة منكر روايات صفاتند و أبو داود همچون بسياري از علماي عامّه، منكر جهميّه! اين توضيح از أبو داود نشان مي دهد كه آنها ـ يعني بزرگان از راويان حديث از اهل سنّت ـ با اين توجيهاتي كه بعدها پيدا شده (كه البتّه قابل توجيه نيز نمي باشد) مخالفند؛ و اصولاً نقل اين گونه روايات، به خاطر ردّ بر جهميّة بوده است. (و نيز ردّ بر شيعيان، كه به پيروي از مكتب امامت و ولايت ـ و نه خلافت و حكومت ـ از اين گونه مطالب به خدا پناه برده و رواياتي اينچنين را صد در صد مردود مي دانند). اينان مي خواهند بگويند كه شما (جهميّة و شيعيان و...) بر خطا مي باشيد و اين روايات را دليل بر صحّت عقيده خود مي دانند. ـ كه البته، خصم نيز آنها را قبول ندارد! ـ

تا اينجا با دست و پا و انگشت و چشم و گوش خدا آشنا شديم! حال با هم سري به ساير روايات صحاح بيندازيم تا ببينيم ديگر خدا چه دارد!




(1) سنن أبي داود، ج 4، ص 233، كتاب السنّة، باب في الجهميّة، ح 4728.


«... سمعت أبا هريرة يقرأ هذه الآية «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا الاْءَمَـنَـتِ إِلَيآ أَهْلِهَا» إلي قوله تعالي «سَمِيعًا بَصِيرًا » [سوره نساء، آيه 58 [قال: رأيت رسول اللّه صلي الله عليه و سلم يضع ابهامه علي اذنه والّتي تليها علي عينه. قال ابن يونس: قال المقري ء: [يعني «انّ اللّه سميع بصير» يعني انّ للّه سمعا و بصرا] .


قال أبو داود: وهذا ردّ علي الجهميّة.


(20)



ه ـ كمر خدا


در اينجا دوستان بخاري او را تنها گذاشتند. چنانچه در موضوع چشم و گوش، أبو داود تنها ماند! چه بايد كرد، دنيا است و بي وفايي دوستان!


«أبو هريره از پيامبر صلي الله عليه و آله نقل مي كند كه چون خداوند از آفرينش فارغ شد رَحِم برخاست و كمر خدا را گرفت خدا گفت: دست بردار. گفت: اين مكان جايي است كه بايد از بريده شدن (قطع رحم) به تو پناه آورد. خدا گفت: آيا راضي نمي شوي كه هر كه با تو وصل كرد من با او وصل كنم و هر كه تو را قطع كرد من با او قطع كنم؟ گفت: بلي اي پروردگار من... .(1)


چه مي توان گفت! رحم است و پارتي او كلفت! چرا ساير خلايق نتوانستند كمر خدا و يا دست و دامن او را بگيرند! شايد هم رمزي در اين ميان بوده كه ما ـ و ساير خلايق ـ از آن بي خبريم!

در هر حال از اين حديث مي توان فهميد كه خداوند چيزي به نام «رَحِم» خلق كرد كه توانست برخيزد و كمر خدا را بگيرد! معلوم مي شود كه رحم هم دست و پا دارد!


آيا علماي اهل سنّت اندكي نمي انديشند! مگر نه اين است كه «رحم» همان پيوند خويشاوندي است، نه اينكه خود مخلوق جداگانه بوده باشد؟ و اگر بخواهند باب توجيه را باز كنند در همه حقايق مي توان آن را گشود. آيا بهتر نيست اين روايت را هم پهلوي ساير روايات صفات قرار داده و همه را بافته هاي امثال أبو هريره دانست!


و ـ شكل خدا


«أبو هريرة از رسول خدا صلي الله عليه و آله احاديثي نقل كرده است از جمله آنكه حضرت فرمود: خداي عزّ وجلّ آدم را بر صورت خودش آفريد طولش 60 ذراع بود... .(2)


با توجّه به آنچه كه گذشت، يعني خدا دست و پا و... دارد لازم است شكلي و صورتي هم داشته باشد و ظاهرا أبو هريره براي خدا صورتي زيباتر از صورت انسان نيافت!

در توجيه اين روايت گفته اند كه مراد از اين حديث اين است كه خدا آدم را بر صورت آدم آفريد بنابراين ضمير «ش» در «خودش» برمي گردد به آدم نه به خدا.


اين بهترين توجيهي است كه براي اين حديث نمودند.




(1) صحيح بخاري، ج 6، ص 167، تفسير سوره محمّد صلي الله عليه و سلم .


(عن أبي هريرة عن النبي صلي الله عليه و سلم قال: خلق اللّه الخلق. فلمّا فرغ منه قامت الرحم فأخذت بحقو الرحمان. فقال له مه. قالت: هذا مقام العائذ بك من القطيعة. قال: ألا ترضين ان اصل من وصلك واقطع من قطعك قالت: بلي يا ربّ... .


(2) الف ـ صحيح بخاري، ج 8، ص 62، ابتداي كتاب الاستئذان.


ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 2183، كتاب الجنّة وصفة نعيمها واهلها، باب 11، ح 28.


اين متن، از صحيح مسلم است:


«... هذا ما حدّثنا به أبو هريرة عن رسول اللّه صلي الله عليه و سلم فذكر احاديث. منها: وقال رسول اللّه صلي الله عليه و سلم خلق اللّه عزّ وجلّ آدم علي صورته. طوله ستّون ذراعا... .


(21)



در پاسخ به اين توجيه گوئيم: اوّلاً ـ اگر معناي حديث چنين باشد گوئيا رسول خدا صلي الله عليه و آله ـ العياذ باللّه ـ فرموده است: «آنچه در جوي مي رود آب است» ! مگر ساير موجودات را بر غير صورتشان آفريد! موش و گربه را هم خدا بر صورتشان آفريد! اين كه اختصاص به آدم ندارد. راستي آيا اهل سنّت مي پذيرند كه پيامبرشان صلي الله عليه و آله چنين مطلب روشني را كه همه آن را مي دانند، فرموده باشد؟


ثانيا ـ گوئيا پاورقي نويس صحيح مسلم كه حديث مزبور را آنگونه توجيه كرده است، فراموش نمود كه در چند كتاب قبل (كتاب البرّ والصّلة والآداب)، از همين أبو هريرة اين روايت را نقل نموده كه: «هر گاه كسي با برادرش قتال كند (منظور اين است كه بين دو نفر از مسلمانان زد و خوردي اتّفاق افتاد) از صورت پرهيز كند (هر جاي بدن را مي زند بزند ولي صورت او را نزند) زيرا خداوند آدم را بر صورتش آفريد .(1) (ذيل حديث، فقط در شماره 115 مي باشد).


آنگاه در پاورقي و در معناي حديث فوق چنين نوشت:

«هذا من احاديث الصّفات، وانّ من العلماء من يمسك عن تأويلها ويقول: نؤمن بانّها حقّ وانّ ظاهرها غير مراد ولها معني يليق بها، وهذا مذهب جمهور السلف، وهو احوط واسلم .


ترجمه: اين از احاديث صفات است و از علما كساني هستند كه از تأويل (و توجيه) آن دست برداشته و مي گويند: ما بدان ايمان مي آوريم و آن را حق مي دانيم و همانا ظاهر آن مراد نيست و داراي معنايي كه لايق آن است مي باشد و اين مذهب عموم گذشتگان است و اين عقيده هم به احتياط نزديك تر است و هم سالم تر (يعني اگر انسان چنين عقيده اي داشته باشد از خطر انحراف و عذاب الهي به سلامت رسته است).


آيا بازهم مي توان گفت كه معناي «خدا آدم را بر صورت خودش آفريد» يعني «خدا آدم را بر صورت آدم آفريد»؟ وقتي خدا هم دست داشته باشد و هم پا، هم چشم داشته باشد و هم گوش و هم كمر، لابد سري دارد و صورتي، و چه صورتي از انسان زيباتر!؟ آيا بهتر نيست كه، هم مثل خليفه ثاني تازيانه برداشته و او را به جرم جعل حديث بنوازيم و يا مثل عايشه او را متّهم به حديث سازي كنيم و يا مثل مردم عصرش او را دروغگو بدانيم؟


تفصيل آن را در نوشتار ديگرمان: «أصحاب در صحاح» مطالعه فرمائيد.


شايد بي مناسبت نباشد كه روايتي از «بحار الأنوار» علاّمه مجلسي رحمه الله نقل كنيم. او در ج 4 كتاب بحار (ص 11) چنين مي نويسد: «حسين بن خالد مي گويد: به إمام رضا عليه السلام گفتم: يا بن رسول اللّه! مردم (مراد اهل سنّت است) روايت مي كنند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: خدا آدم را بر صورت خودش آفريد. حضرت فرمود: خدا آنها را بكشد كه اوّل حديث را انداختند. رسول خدا صلي الله عليه و آله به دو نفر گذشت كه به هم دشنام مي دادند. يكي از آن دو به ديگري مي گفت: خدا صورت تو و هر كه شبيه تست را زشت كند. حضرت فرمود: اي بنده خدا! اين را به برادرت نگو زيرا خدا آدم را بر صورتش آفريد . (يعني اين چه نفريني است كه از آدم أبو البشر گرفته تا روز قيامت هر كه بيايد، همه را شامل مي شود).


حال كه از شكل و قيافه خدا و اعضاء و جوارح او فارغ شديم، به روايات ديگر صحاح سري مي زنيم تا ببينيم كه ساير صفات او چيست:




(1) باب 32 كتاب مذكور، ح 112 إلي 116. (ص 2016 و 2017).


«عن أبي هريرة عن النبي صلي الله عليه و سلم : إذا قاتل احدكم اخاه فليجتنب الوجه فانّ اللّه خلق آدم علي صورته .


(22)



3 ـ تعجّب و خنده خدا


اينكه خدا مي خندد و تعجّب مي كند «قولي است كه جملگي (از ارباب صحاح) برآنند . آنانكه بعض از روايات صفات را توجيه كرده و يا گفته اند كه ما بدان ايمان داشته و داراي معنايي كه لايق آن است مي باشد و امثال اين عبارات (كه گذشت)، در اينجا سكوت كرده و آن را جزء روايات صفات نمي دانند. گويا خنديدن و تعجّب كردن از نظر آنها براي خدا منعي ندارد. فقط ابن ماجه آن را در ردّ بر جهميّة نقل كرده است كه مي رساند از نظر او اين نيز جزء روايات صفات است، و البته حقّ همين است.


مگر نه اين است كه منشأ تعجّب و خنده، جهل به يك واقعه است؟ آيا بر خدا چيزي مجهول است كه چون آشكار شد موجب خنده يا تعجّب او شود؟ جالب تر از اين، مواردي است كه در آن خدا مي خندد يا تعجّب مي كند كه براي انسان ها نيز نه جاي تعجّب است و نه جاي خنده. معلوم مي شود خدايي كه صاحبان صحاح معرّفي كرده اند هم بيهوده تعجّب مي كند و هم بيهوده مي خندد. «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ . «اللّهمّ غفرا .


اكنون به موارد خنده و تعجّب خدا كه در صحاح اهل سنّت آمده است سري مي زنيم:


ـ «خدا به دو نفر مي خندد: يكي كسي است كه در راه خدا جهاد مي كند و شهيد مي شود و ديگري قاتل او كه بعدا مسلمان شده و شهيد مي شود و هر دو به بهشت مي روند .(1)


البته ما از أبو هريره ـ راوي منحصر به فرد اين حديث ـ بيشتر از اين توقّع نداريم.

سؤال ما از ناقلان حديث اين است كه آيا حتّي يك نفر از كساني كه آن را نقل كرده اند خنديد؟ كجاي اين مطلب خنده دارد؟! بگذريم از اشكالي كه در اصل آن وارد است.


ـ «خدا از قومي كه با زنجيرها وارد بهشت مي شوند تعجّب مي كند .(2)


اينجا جاي تعجّب است كه آيا كسي نيست تا زنجيرها را از دست و پايشان باز كند تا در بهشت راحت باشند! لابدّ خوانندگان محترم نيز مثل ما تعجّب مي كنند! البته ما از أبو هريرة تعجّب نمي كنيم كه...!

(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 4، ص 29، باب فضل الجهاد والسير، باب الكافر يقتل المسلم و...


ب ـ صحيح مسلم، ج 3، ص 1504 و 1505، كتاب الامارة، باب 35، ح 128 و 129.


ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 68، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة (باب 13)، ح 191.


د ـ سنن نسائي، ج 6، ص 39، كتاب الجهاد، باب هاي 37 و 38، ح 3162 و 3163.


متن يكي از روايات صحيح مسلم چنين است: (همه روايات از أبو هريره است).


«... هذا ما حدّثنا أبو هريرة عن رسول اللّه صلي الله عليه و سلم فذكر احاديث منها: وقال رسول اللّه صلي الله عليه و سلم : يضحك اللّه لرجلين يقتل احدهما الآخر، كلاهما يدخل الجنّة. قالوا: كيف يا رسول اللّه؟! قال: يُقتل هذا فيلج الجنّة، ثمّ يتوب اللّه علي الآخر فيهديه إلي الإسلام، ثمّ يجاهد في سبيل اللّه فيستشهد .


(2) الف ـ صحيح بخاري، ج 4، ص 73، باب فضل الجهاد و السير، باب الاساري في السلاسل.


ب ـ سنن أبي داود، ج 3، ص 56، كتاب الجهاد، باب في الاسير يوثق، ح 2677.


«عن أبي هريرة عن النبي صلي الله عليه و سلم قال: عجب اللّه من قوم يدخلون الجنّة في السلاسل .


(23)



ـ «خداوند تعجّب كرد يا خنديد از مرد و زني كه شب گرسنه خوابيدند و غذاي خود را به مهمان دادند .(1)


اين روايت نيز كه در ضمن داستاني است، فقط از أبو هريره نقل شده است.

ـ «مردي كه در جهنّم است (و او آخرين كسي است كه از جهنّم بيرون مي آيد) تنها خواسته او از خدا اين است كه از جهنّم آزاد شود. خدا از او پيمان مي گيرد كه چيز ديگري نخواهد. چون بيرون آمد و نعمت هاي بهشت را ديد از خدا بهشت مي خواهد. خدا به او مي گويد: مگر تو عهد نبستي كه جز خروج از جهنّم را نخواهي! واي بر تو ! چقدر پيمان شكن و فريبكاري! او آنقدر اصرار مي كند تا آنكه خدا خنده اش مي گيرد و چون خنديد به او مي گويد: وارد بهشت شو .(2)


معلوم نيست كه هدف از گفتن و نوشتن اين حديث طولاني كه از أبو هريره نقل شده چه بوده است، ابتداي آن مربوط به ديده شدن خداست، بعد از آن آمدن خدا به صورتي غير صورت اصلي، سپس نقل نمونه اي از عذاب جهنّم و آنگاه بيرون آوردن عدّه اي از آن، تا آنجا كه آخرين نفر التماس مي كند كه خدا او را از جهنّم برهاند و خدا نيز از او عهد و پيمان مي گيرد كه غير از رهايي از آتش چيزي نخواهد و چون رها شد و بهشت را مشاهده كرد، مدّتي بر اين منوال گذشت و ساكت ماند بعد از آن از خدا مي خواهد كه او را نزديك در بهشت ببرد و خدا به او مي گويد مگر تو عهد نبستي كه جز خروج از جهنّم نخواهي واي بر تو اي پسر آدم چقدر حيله گري! و مجددا از او پيمان مي گيرد... .

گوئيا راوي يا راويان حديث ـ كه ما ريشه آن را از أبو هريره مي دانيم ـ (گر چه عطاء بن يزيد مي گويد كه أبو سعيد خدري نيز آن را نقل كرده است ولي ظاهرا اين مطلب مربوط به قسمت آخر حديث كه عطاهاي خداوندي است مي باشد) تصوّر كردند كه اهل جهنّم از بهشت و نعمتهاي آن بي خبرند كه در اين حديث آمده است: «چون از جهنّم بيرون آمد و نعمتهاي بهشت را ديد»، معناي آن اين است كه تا آن زمان آن را نديده بود. درحالي كه خداوند در سوره اعراف، آيه 50، مي فرمايد: «اهل جهنّم بهشتيان را ندا مي دهند كه از آب يا آنچه كه خدا به شما داده به ما هم بدهيد. آنان مي گويند همانا خداوند آن ها را بر كافران حرام كرده است . اين آيه به روشني مي گويد كه اهل جهنّم نعمتهاي بهشت را مي بينند كه اين خود عذابي براي آنان است.


از اين گذشته اگر كسي عهد بست كه جز خروج از جهنّم نخواهد و چون نعمتهاي بهشت را ديد آن را نيز بخواهد، آيا به اين شخص مي گويند «فريبكار»؟ مگر اين خواسته مشروع، فريب دادن است؟


سؤال ديگري كه به ذهن مي آيد اين است كه آيا كسي مي تواند خدا را بفريبد؟! آيا اين شخص با اين كار و اين تقاضا




(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 6، ص 185، تفسير سوره حشر.


ب ـ صحيح مسلم، ج 3، ص 1624، كتاب الاشربه، باب 32، ح 172.


«... لقد عجب اللّه عزّ وجلّ أو ضحك من فلان وفلانة... .


(2) صحيح بخاري، ج 9، ص 158، كتاب التوحيد، باب وكان عرشه علي الماء.


اين حديث، طولاني است و از ص 156 شروع مي شود و ما قسمتي از آن را كه در ص 158 و مربوط به خنديدن خداست عينا نقل مي كنيم:


«... ويلك يابن آدم ما اغدرك فيقول: اي ربّ لا اكوننّ اشقي خلقك فلا يزال يدعو حتّي يضحك اللّه منه فإذا ضحك منه قال له ادخل الجنّة... .


(24)


با توجّه به آن وعده و عهد و پيمان، توانست خدا را بفريبد؟ آيا اين است «صحيح ! بخاري» با اين گونه رواياتش؟

نكته ديگري كه تذكّر آن لازم است اينكه مسلم در صحيح خود درباره آخرين كسي كه از جهنّم بيرون مي آيد روايات متعدّدي دارد (البته نه به اين تفصيل كه بخاري نوشته است) و در آخر يكي از آنها كه انس آن را از ابن مسعود نقل كرده است چنين مي گويد: «... فضحك ابن مسعود فقال: ألا تسألوني ممّ اضحك؟ فقالوا: ممّ تضحك؟ قال: هكذا ضحك رسول اللّه صلي الله عليه و سلم . فقالوا: ممّ تضحك يا رسول اللّه؟ قال: من ضحك ربّ العالمين حين قال: (والقائل هو آخر من خرج من النار ودخل الجنّة) أ تستهزي ء منّي وأنت ربّ العالمين؟ فيقول: انّي لا استهزي ء منك ولكنّي علي ما اشاء قادر .(1)


خلاصه ترجمه: «بعد از آنكه نفر آخر از جهنّم بيرون آمد و خدا به او وعده داد كه دوبرابر دنيا به او بدهد گفت: خدايا مرا مسخره مي كني...) ابن مسعود خنديد و گفت: آيا از من نمي پرسيد براي چه مي خندي؟ گفتند: براي چه مي خندي؟ گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله همين گونه خنديد به او گفتند: براي چه مي خندي اي رسول خدا؟ گفت: از خنده پروردگار عالميان... .

سؤال ما اين است همان طور كه رسول خدا صلي الله عليه و آله ـ بنا به نقل مسلم ـ از خنده خدا خنديد و ابن مسعود نيز از خنده رسول خدا صلي الله عليه و آله آيا راويان حديث نيز از خنده ابن مسعود خنديدند ؟ آيا آنانكه اين حديث را مي خوانند به اين مطالب مي خندند؟ انديشيدن با خوانندگان منصف.


حال مي خواهيم بدانيم كه آيا خدائي كه محدّثين اهل سنّت به تصوير كشيده اند گاهي مي خندد و تعجّب مي كند يا هميشه.


به اين روايات توجّه فرمائيد:


«خدا تعجّب مي كند از بنده اي كه بگويد: خدايا! گناهان مرا ببخش كه جز تو كسي گناهان را نمي بخشد).(2)


«خدا از نااميدي بندگانش خنديد درحالي كه غير آن حال نزديك است. (مراد اين است كه «در نااميدي بسي اميد است» و تغيير حال، هر لحظه امكان دارد سختي ها برطرف مي شود و مشكلات آسان مي گردد و...).

راوي مي پرسد: آيا پروردگار مي خندد؟ پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: آري. راوي گفت: هرگز از خدائي كه مي خندد خيري را از دست نمي دهم .(3)


لابد اگر خدا نخندد از خيرش بايد نااميد شد!

(1) ج 1 صحيح، كتاب الايمان، باب 83، ح 308 إلي 310 (حديث مذكور در متن، آخر حديث شماره 310 مي باشد).


(2) الف ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 467، كتاب الدعوات، باب 47، ح 3446.


ب ـ سنن أبي داود، ج 3، ص 34، كتاب الجهاد، باب ما يقول الرجل إذا ركب، ح 2602.


«انّ ربّك ليعجب من عبده إذا قال ربّ اغفر لي ذنوبي انّه لا يغفر الذنوب غيرك .


(3) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 64، مقدّمه، باب 13، (باب فيما انكرت الجهميّة)، ح 181.


«قال رسول اللّه صلي الله عليه و سلم : ضحك ربّنا من قنوط عباده وقرب غيره قال: قلت: يا رسول اللّه! أو يضحك الربّ؟ قال: نعم. قلت: لن نعدم من ربّ يضحك خيرا .


(25)



ـ «خدا به سه چيز مي خندد: به صف در نماز و به كسي كه در دل شب نماز مي خواند و كسي كه كارزار مي كند .(1)


با توجّه به كرويّت زمين، هميشه در جاي جايِ آن صف نماز برقرار است. بنابراين خدائي كه اينان ترسيم كرده اند، هميشه در حال خنديدن است!

ـ «خدا تعجّب مي كند از چوپاني كه بر بالاي كوه، اذان مي گويد و نماز مي گزارد... .(2)


راستي تعجّب دارد! مگر انسان ـ آنهم چوپان ـ بالاي كوه بايد نماز بخواند، آنهم با اذان و اقامه!!

ـ «پروردگار ما تعجّب كرد از مردي كه در راه خدا جنگيد و يارانش شكست خوردند و او سرانجام خونش ريخته شد .(3)


از مجموع اين روايات چنين به دست مي آيد كه خداي ساخته دست بشر دائما در حال خنده يا تعجّب است. او كه براي امري كه نه جاي خنده است و نه جاي تعجّب، هم مي خندد و هم تعجّب مي كند، قطعا از اموري كه باعث تعجّب و خنده است بيشتر تعجّب مي كند و بيشتر مي خندد. آيا مي توان گفت كه اين خدا همان خداي آفريننده جهان و بي نياز از همه و منزّه از هر آن چيزي است كه بندگان نادانش او را بدان وصف كرده اند؟ بياييد باز هم به اين آيه مترنّم شويم كه: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ» و بگوييم كه منزّه است خدايي كه اينان او را وصف مي كنند و به خدائي كه واصفان از وصفش عاجزند پناه مي بريم.

ما نيز تعجّب مي كنيم؛ البته از اين روايات ! و اگر روزي عقلا و انديشمندان قوم، كتاب هاي به اصطلاح، «صحيح» خود را از اين روايات تطهير كنند واقعا جاي تعجّب است. چه آنكه ما اميدي به اينكار آنها نداريم.


4. نجواي خدا با بنده اش


«مردي از ابن عمر درباره نجوي پرسيد. گفت: از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه مي گفت: همانا خداوند به مؤمن نزديك مي شود و كَنَف خود را بر او مي نهد و او را مي پوشاند و مي گويد: آيا فلان گناه را به ياد مي آوري؟ ـ و اين را دو بار مي پرسد ـ (و در هر دوبار) مي گويد: آري، اي پروردگار من. تا آنكه به همه گناهان اعتراف مي كند و خود را در هلاكت




(1) همان، ص 73، ح 200.


«انّ اللّه ليضحك إلي ثلاثة: للصّف في الصلاة وللرّجل يصلّي في جوف الليل وللرجل يقاتل (اراه قال) خلف الكتيبة .


(2) الف ـ سنن أبي داود، ج 2، ص 4، كتاب الصلاة، باب الاذان في السفر، ح 1203.


ب ـ سنن نسائي، ج 2، ص 22، كتاب الاذان، باب 26، ح 662.


«يعجب ربّكم من راعي غنم في رأس شظيّة بجبل يؤذّن بالصلاة ويصلّي... .


(3) سنن أبي داود، ج 3، ص 19، كتاب الجهاد، باب في الرجل [الذي] يشري نفسه، ح 2536.


«عجب ربّنا من رجل غزا في سبيل اللّه فانهزم ـ يعني اصحابه ـ فعلم ما عليه فرجع حتّي اهريق دمه .


ترجمه اي كه در متن آمده بر حسب توضيحي است كه در روايت آمده كه گفته است «يعني اصحابه» وإلاّ «انهزم» كه به معناي فرار كردن و يا عقب نشيني است برمي گردد به همان شخص و دليل آن كلمه «فرجع» مي باشد يعني آن شخص ابتدا فرار كرد و چون دانست كه بايد بجنگد نه فرار كند برگشت و كارزار كرد تا آنكه خونش بر زمين ريخت.


(26)


مي بيند. خدا به او مي گويد: من در دنيا آن را پوشاندم و امروز ترا مي آمرزم... .(1)
در بررسي اين روايت كه راوي آن فقط ابن عمر مي باشد به نكاتي چند بايد توجّه كرد:

اولاً: كنف در لغت به معناي: طرف، سايه، بال پرنده، جهت، و كنف انسان دو بازو و سينه او مي باشد و كنف خدا يعني رحمت و حفظ او (المنجد).


در پاورقي صحيح مسلم آن را به پوشش و عفو معني كرده است و گفته است: «كنفه هو ستره و عفوه .


اگر روايت را اين گونه معني كنيم كه خدا رحمت و عفو خود را بر او نهاده و او را پوشانده است آن را توجيه خوبي كرده ايم ولي با ابن ماجه چه كنيم كه آن را از روايات صفات، دانسته و لذا در باب ردّ بر جهميّة آورده است. علاوه بر اين در كجاي روايات يا دعاها آمده است كه گفته باشد خدايا كنف خود را بر من بنه يعني عفو خود را شامل حال من بكن!


ثانيا ـ اينكه خدا به بنده اش نزديك مي شود چه معني دارد؟ مگر او از بندگان دور است كه بخواهد به آنها نزديك شود؟ مگر خود نفرموده است: «وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»؟(2) اگر خدا بخواهد رحمت خود را شامل بنده اي كند آيا بايد او به بنده نزديك شود يا بنده به او ؟ نزديك شدن بنده به خدا معنايش روشن است و آن اينكه بنده بايد با اعمال صالح و توبه و بازگشت از بديها خود را به پروردگارش نزديك كند و امّا نزديك شدن خدا به بنده معنائي ندارد.


ثالثا ـ نجواي خدا با بنده چه معنائي دارد؟ آيا اگر خدا بخواهد با بنده اي صحبت كند كه كسي آن را نشنود نياز به نجوي دارد؟ (لابدّ توجّه داريد كه معناي نجوي، سخن درگوشي است). مگر وحي خدا به پيامبران كه در ميان مردم انجام مي شد كسي آن را مي شنيد؟ آيا در نصّ روشني (قرآن يا حديث) آمده است كه خداوند با پيامبري از پيامبران خود نجوي كرده باشد تا چه رسد با بنده گناهكاري؟


رابعا ـ مگر خداوند خود نفرموده است: «شايسته انسان نيست كه خدا با او تكلّم كند مگر آنكه به او وحي نمايد يا از پشت پرده باشد يا رسولي (مثل جبرئيل) براي او بفرستد...»؟(3) و در روايت فوق اثري از هيچيك از آنها نيست بلكه نجواي مستقيم خداست با بنده اش.




(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 3، ص 168، كتاب في اللقطة، في المظالم والغصب، باب قول اللّه تعالي: ألا لعنة اللّه علي الظالمين، و ج 6، ص 93، تفسير سوره هود، و ج 8، ص 24، كتاب الادب، باب ستر المؤمن علي نفسه، و ج 9، ص 181، كتاب التوحيد، باب كلام الربّ عزّ وجلّ يوم القيامة مع الانبياء وغيرهم.


ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 2120، كتاب التوبة، باب قبول توبة القاتل وان كثر قتله (باب 8)، ح 52.


ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 65، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة، ح 183.


اولين حديث از صحيح بخاري چنين است:


«... كيف سمعت رسول اللّه صلي الله عليه و سلم في النجوي؟ فقال: سمعت رسول اللّه صلي الله عليه و سلم يقول: انّ اللّه يُدني المؤمن فيضع عليه كنفه ويستره فيقول: أ تعرف ذنب كذا أ تعرف ذنب كذا؟ فيقول: نعم اي ربّ. حتّي إذا قرّره بذنوبه ورأي في نفسه انّه هلك قال: سترتها عليك في الدنيا وأنا اغفرها لك اليوم... .


(2) سوره قآ، آيه 16. يعني ما از رگ گردن به انسان نزديك تريم.


(3) سوره شوري، آيه 51.


(27)



خامسا ـ اگر انسانِ گناهكار، با توبه از دنيار رفت كه آمرزيده است، و اگر توبه نكرد بايد به كيفر اعمالش برسد. اگر قرار باشد گناهكاري كه توبه نكرد و مرد، به افتخار نجواي خدا در قيامت نائل شود، خوب است كه همه گناهكار بميرند و توبه نكنند! (لابد اين نجوي با تك تك گناهكاران به طور جداگانه انجام مي شود! خوشا به حالشان! البته مسأله شفاعت امري است جداگانه كه اينجا جاي بحث آن نيست و اين روايت متعرّض آن نمي باشد).


آري، اين است صحيحين و اين است روايات ناب آن دو كتاب!


5. منزل خدا


قبلاً گذشت كه مردم براي شفاعت نزد يك يك انبياء مي روند و آنان عذر آورده و سرانجام نزد خاتم انبياء صلي الله عليه و آله مي روند.


حال، بقيّه اين روايت طولاني ـ يا بهتر بگوئيم: اين داستان خرافي ـ :


«... فأستأذن علي ربّي في داره فيؤذن لي عليه، فإذا رأيته وقعت ساجدا. فيدعني ما شاء اللّه ان يدعني، فيقول... فيحدّ لي حدا... فأخرج فأخرجهم من النار وادخلهم الجنّة ثمّ اعود فأستأذن علي ربّي في داره فيؤذن لي عليه فإذا رأيته...» در اينجا رسول خدا صلي الله عليه و آله (البته بنا به نقل صحيحين) مي فرمايد كه من از پروردگارم در منزلش اجازه مي گيرم و به من اجازه داده مي شود (از جمله: «فيؤذن لي عليه » به خوبي برمي آيد كه اجازه دهنده كس ديگري غير از خدا بوده است. لابد فرشتگاني كه به عنوان دربان و غيره آنجا بودند به حضرتش اجازه ورود دادند!). و چون او را ديدم به سجده مي افتم (معلوم مي شود كه تا آن موقع خدا را نديده بود! علّت آن معلوم است زيرا خداي صحيحين در خانه اش بود و بيرون نيامده بود تا بتوان او را ديد!) سرانجام به من اجازه داده مي شود كه عدّه اي را شفاعت كنم. من خارج مي شوم (معلوم است كه از كجا خارج مي شود، از خانه خدا كه داخل آن شده بود!) و آناني را كه برايشان اجازه شفاعت گرفتم از جهنّم بيرون آورده وارد بهشت مي كنم سپس برمي گردم و از پروردگارم در خانه اش اجازه مي گيرم(1) ... (و اين داخل خانه خدا و خارج شدن از آن سه بار انجام مي شود و در هر بار عدّه اي را شفاعت مي كند. تا آخر حديث).


بايد گفت خوشا به حال آنانكه در آن منزل ساكنند كه هميشه خدا را مي بينند!


سؤالي كه در اينجا به ذهن مي آيد اين است كه آيا رسول خدا صلي الله عليه و آله به اندازه بنده گناهكاري كه بي توبه از دنيا رفت، نزد خدا ارزش ندارد كه خدا به او نزديك شود؟ چنانچه به آن بنده نزديك شد و با او نجوي كرد. چرا آن گناهكار سرجايش باشد و خد ا به او نزديك شود ولي رسول خدا صلي الله عليه و آله بايد سه بار مسافتي را طي كند تا درِ خانه خدا برود و اجازه بگيرد و مدّتي نيز معطل شود و... اگر همه گناهكاران با شفاعت پيامبر صلي الله عليه و آله از جهنّم آزاد مي شوند ديگر نجواي خدا با بندگان گناهكار و آمرزش آنان، بي آنكه كسي واسطه شده و شفاعت كند، چه معنائي مي تواند داشته باشد؟!


مسلم ـ چنانچه در پاورقي بدان اشاره شد ـ همه اين داستان را نوشته و فقط كلمه «في داره» را كه به معناي «در




(1) صحيح بخاري، ج 9، ص 161، كتاب التوحيد، باب وكان عرشه علي الماء.


مسلم نيز آن را در ج 1 صحيح، ص 181 نقل كرده و فقط كلمه «في داره» را حذف كرده است! ،به پاورقي شماره 14 رجوع فرمائيد).


(28)


خانه اش» (يعني در خانه خدا) مي باشد، حذف كرده است. گوئيا او متوجّه شد كه اين كلمه بسيار بي معني مي باشد و اين مي رساند كه او از استادش زرنگتر بوده است! البته چون اعتبار بخاري در نزد اهل سنّت از مسلم بيشتر است، بايد گفت مسلم اشتباه كرده و خدا در منزلش بود! پناه مي بريم به خدا از اين گونه نسبت ها و از گفتن و نوشتن اين گونه روايت ها! «اللّهمّ غفرا . باز هم بگوئيم: «سبحان اللّه عمّا يصفون .

6. خدا هر شب پايين مي آيد


«پرودگار ما هر شب، يك سوم به آخر شب مانده، به آسمان دنيا مي آيد و مي گويد: كيست مرا بخواند تا او را اجابت كنم؟ كيست كه از من بخواهد تا به او عطا كنم؟ كيست كه از من آمرزش بطلبد تا او را بيامرزم؟ .(1)


اين هم از رواياتي است كه راوي منحصر به فرد آن أبو هريره است و بسياري از روايات صفات از اوست. أبو داود كه آن را در باب ردّ بر جهميّة آورده مي خواهد بگويد كه اينهم از احاديث صفات است و اگر كسي بخواهد آن را توجيه كند او آن را قبول ندارد!

البته خدائي كه ديده شود و منزلي داشته باشد و داراي دست و پا و كمر و... باشد، چرا به پايين نيايد؟ و چرا لازم باشد كه آن را توجيه كنيم. اينان مي گويند خدا جايش در آسمان است (چنانچه خواهد آمد) و لابد بعد از اينكه صبح شد به آسمان مراجعت مي كند و تمام روز را در منزلش استراحت مي كند! (نعوذ باللّه ونستغفر اللّه).


أبو هريره نمي دانست كه زمين كروي است و هميشه قسمتي از زمين ثلث آخر شب است و إلاّ دروغ ديگري مي بافت! و با توجّه به اين موضوع، آيا اهل سنّت و مخصوصا علماي آنها از خود نمي پرسند كه اگر هميشه خدا در زمين است پس كي به آسمان مي رود؟ آيا با اين پيشرفت علوم، باز هم مي گويند كه صحيحين (صحيح بخاري و صحيح مسلم) «اصحّ الكتب بعد القرآن» است؟ (يعني اين دو كتاب صحيح ترين كتابها بعد از قرآن است).


جالب است آنقدر كه در اين دو كتاب مطالبي از اين قبيل آمده در هيچ كتابي نيامده است تا جائي كه ـ به تعبير علاّمه اميني رحمه الله ـ مي توان گفت: اين دو كتاب پر است از «سفاسف .(2)


چرا اين گونه روايات از اهل بيت پاك رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل نشده است؟ آنان كه حضرتش دستور به پيروي از آنها



(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 2، ص 66، باب التهجّد في اللّيل، باب الدعاء والصلاة من آخر الليل، وج 8، ص 88، كتاب الدعوات، باب الدعاء نصف الليل، وج 9، ص 175، كتاب التوحيد، باب قول اللّه تعالي: يريدون ان يبدّلوا كلام اللّه... .


ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 521، كتاب صلاة المسافرين و قصرها، باب 24، ح 168.


ج ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 492، كتاب الدعوات، باب 79، ح 3498.


د ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 435، كتاب اقامة الصلاة والسنّة فيها، باب 182، ح 1366.


ه ـ سنن أبي داود، ج 4، ص 234، كتاب السنّة، باب في الرد علي الجهميّة، ح 4733.


«ينزل ربّنا تبارك وتعالي كلّ ليلة إلي السماء الدنيا حين يبقي ثلث الليل الآخر يقول: من يدعوني فاستجيب له، من يسألني فاعطيه، من يستغفرني فاغفر له .


(2) «سفاسف» جمع سفساف است كه به معناي هر چيز پست و بي ارزش است.


(29)


داده و فرموده است كه تا از قرآن و اهل بيت و عترتم پيروي كنيد هرگز گمراه نمي شويد.(1)
در اصول كافي از جمله رواياتي كه نقل شده ردّ بر همين مسأله است. معلوم مي شود در زمان اهل بيت عليهم السلام مخصوصا إمام باقر و إمام صادق عليهماالسلام كه اندك آزادي براي بيان حقّ پيدا شد و نيز زمان إمام رضا عليه السلام به خاطر موقعيّت خاص سياسي آن حضرت اين گونه شبهات در ميان عامّه رواج داشت و أصحاب آن بزرگواران دائما به آنان رجوع مي كردند و پاسخ مي شنيدند.

ابن ماجه از امير المؤمنين عليه السلام و عايشه دو روايت نقل مي كند كه خدا در شب نيمه شعبان از غروب خورشيد تا طلوع فجر (اذان صبح) به آسمان دنيا مي آيد كه سند روايت اوّل به خاطر محمّد بن أبي سبرة مورد قبول رجاليون نيست ولي اصل مطلب را إشكال نكردند، چنانچه روايت منقول از عايشه را قبول دارند!(2) يعني اگر روايتي از نظر آنها با سند صحيح نقل شده باشد به دلالت آن كاري ندارند.


حال مي خواهيم بدانيم كه خدا در كجاست!


7. خدا در آسمان است


«پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله از كنيزي مي پرسد: خدا كجا است؟ پاسخ مي دهد: در آسمان است. مي پرسد: من كيم؟ پاسخ مي دهد: تو رسول خدائي. مي فرمايد: او مؤمنه است .(3)


سيوطي و سندي كه بر سنن نسائي حاشيه زده اند هر كدام حديث فوق را به نحوي توجيه مي كنند. اوّلي مي گويد: «قال النَّوَوي: هذا من احاديث الصفات وفيها مذهبان احدهما الايمان من غير خوض في معناه مع اعتقاد انّ اللّه تعالي ليس كمثله شي ء وتنزيهه عن سمات المخلوقين. والثاني تأويله بما يليق به... .

و دومي مي گويد:


«اين اللّه: قيل معناه في ايّ جهة يتوجّه المتوجّهون إلي اللّه تعالي وقولها في السماء اي في جهة السماء...»




(1) سنن ترمذي، ج 5، ص 621 و 622، كتاب المناقب، باب 32، ح 3786 و 3788.


(2) ج 1 سنن، ص 444، كتاب اقامة الصلاة والسنة فيها، باب 191، ح 1388 و 1389.


متن روايت دوم كه از عايشه است (صدر آن مربوط به حسادت او و عدم اعتماد به رسول خدا صلي الله عليه و آله است كه به خواست خدا تفصيل آن را در بررسي «عايشه در صحاح» خواهيم آورد):


«انّ اللّه تعالي ينزل ليلة النصف من شعبان إلي السماء الدنيا فيغفر لاكثر من عدد شعر غنم كلب .


(3) الف ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 382، كتاب المساجد و مواضع الصلاة، باب 7، ح 33.


ب ـ سنن أبي داود، ج 1، ص 244، كتاب الصلاة، باب تشميت العاطس في الصلاة، ح 930 و ج 3، ص 230، كتاب الايمان و النذور، باب في الرقبة المؤمنة، ح 3282.


ج ـ سنن نسائي، ج 3، ص 19، كتاب السهو، باب 20، ح 1214.


اين روايت در صحيح مسلم و اولين حديث سنن أبي داود و سنن نسائي اندكي طولاني است و ما قسمتي را كه به بحث ما مربوط است عينا نقل مي كنيم. أبي داود در حديث دوم همان قسمت مربوطه را آورده و صدر حديث را حذف نموده است.


«... فقال لها: اين اللّه ؟ قالت: في السماء. قال: من أنا؟ قالت: أنت رسول اللّه. قال: اعتقها فانّها مؤمنة .


(30)



نَوَوي مي گويد: اين از احاديث صفات است و در آن دو نظر است: يكي آنكه بدان ايمان مي آوريم و درباره معناي آن فكر نمي كنيم و در عين حال عقيده داريم كه خدا مثل و مانند ندارد و او را از جهتْ داشتن منزّه مي نماييم. دوم آنكه آن را به صورتي كه لايق آن است تأويل مي كنيم.


سندي مي گويد: (اينكه پيامبر از آن كنيز پرسيد) خدا كجاست يعني مردم كه به خدا توجّه مي كنند به كدام طرف رو مي آورند، و او كه جواب داد: در آسمان. يعني به طرف آسمان توجّه مي كنند.


لابد خوانندگان محترم توجّه فرمودند كه دانشمنداني كه حديث فوق را شرح كرده اند داراي عقايد متعدّدند. كنيزي از كنيزان پاسخ مي دهد كه خدا در آسمان است و دانشمندان بزرگي در معناي آن مي مانند! آيا آن كنيز از علومي كه بعدها پيدا شد با خبر بود و پايه علمي او به حدّي بود كه بتوان كلام او را به صورت هاي گوناگون توجيه كرد؟ يقينا او تصوّر كرده است كه خدا در آسمان است و اين توجيهات به فكر او هم نمي رسيد و اگر او اينها را مي دانست مي گفت: خدا همه جا هست.


از اينها گذشته مگر در روايات قبل نخوانديم كه خدا در خانه اش است و هر شب پايين مي آيد ! آيا باز هم مي توان آن را توجيه كرد؟ ما از مجموع روايات صحاح مي فهميم خدائي كه اينان به تصوير كشيده اند جسم بوده و صورتش مثل انسان است. داراي دست و پا و چشم و گوش است. خانه اي دارد و سحرگاهان به پايين مي آيد و... . (سبحان اللّه عمّا يصفون).


8. خدا قبل از آفرينش كجا بود؟


از نظر كسي كه با روايات اهل بيت عليهم السلام و راهنماييهاي آن بزرگواران آشنا باشد اين سؤال براي او بسيار عجيب است. او مي داند كه خدا خود آفريننده مكان است. يعني او بود و مكاني نبود. مگر او ـ جلّ جلاله ـ نياز به مكان دارد كه بپرسيم خدا كجا بود و يا كجا هست؟ اگر خدا در مكاني باشد پس نياز به مكان دارد، آن گاه چگونه مي توانيم بگوييم كه او «بي نياز» است. آيا نياز به مكان، معناي آن احتياج داشتن خدا نيست؟ مگر خدا ازلي نيست؟ اگر او در مكاني باشد بايد آن مكان نيز ازلي بوده باشد و اگر آن مكان محدود باشد بايد خدا نيز محدود باشد و اگر نامحدود باشد بايد ما هم آن را ببينيم و آسمانها و زمين و همه آنچه كه آفريده شده بايد در آن مكان نامحدود باشد.


اينها و ساير اشكالات، هر مسلمان را وا مي دارد كه ساحت قدس الهي را از آنچه بعض از جاهلان او را بدان وصف مي كنند منزّه بداند و بگويد: «سبحان اللّه عمّا يصفون .


قبل از آنكه روايت صحاح را در پاسخ به اين پرسش كه «خدا قبل از آفرينش كجا بود؟» بدانيم، به روايتي از اصول كافي توجّه مي كنيم:


«مردي از ماوراء النهر خدمت إمام رضا عليه السلام رسيد و گفت: از تو مسأله اي مي پرسم، اگر پاسخي كه مي دانم بدهي امامت تو را قبول مي كنم. امام عليه السلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس. گفت: به من خبر بده كه پرورگارت از كي بوده و چگونه بوده و تكيه اش بر چه چيزي بود؟ حضرت فرمود: خداي تبارك و تعالي مكان را آفريد در حالي كه مكاني نبود و چگونگي را آفريد و چگونگي نبود و تكيه اش بر قدرتش بود. مرد برخاست و سر آن حضرت را بوسيد و بعد از اداي شهادتين و اقرار به وصايت امير المؤمنين عليه السلام گفت: و (شهادت مي دهم كه) شما امامان راستگو بوده و تو نيز جانشين


(31)


خوبي بعد از آناني .(1)
حال روايتي را كه دو تن از صاحبان صحاح و نيز أحمد در مسند خويش آن را نقل كرده اند مي آوريم:

«... پروردگارمان قبل از آنكه مخلوقاتش را بيافريند كجا بود؟ (رسول خدا صلي الله عليه و آله ) فرمود: در «عماء» بود زير و بالايش هوا بود و مخلوقي نبود. عرش او بر آب بود .(2)


با مثالي ارزش حديث فوق را براي خوانندگان محترم روشن مي كنيم:

اگر كسي بپرسد كه «زيد» قبل از تولّد كجا بود و پاسخ بشنود كه: در كوچه با بچه ها بازي مي كرد، شما درباره عقل و فهم پاسخ دهنده چگونه قضاوت مي كنيد؟ آيا او را عاقل مي دانيد؟


أبو رزين (راوي حديث) ـ به قول خودش ـ از رسول خدا صلي الله عليه و آله آن عقل كلّ، مي پرسد: خدا قبل از آفرينش كجا بود؟ آيا پاسخ صحيح اين نيست كه بگويد: سؤال از جا و مكان ـ آنهم قبل از آفرينش آن ـ درباره خدا بي معناست، زيرا خدا خود آفريننده مكان است. او بود و مكاني نبود؟


حال ببينيم كه در پاسخ فوق (كه ما آن را قطعا از رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم نمي دانيم) چه اشكالاتي مي باشد:


اوّلاً ـ سؤال از اين است كه آن گاه كه چيزي خلق نشده بود خدا كجا بود، جواب اين است كه در «عماء» بود. در پاورقي ابن ماجه «عماء» را «ابر» و در «المنجد» آن را ابر پرباران يا ابر مرتفع معني كرده اند. پس «عماء» (ابر يا ابر مرتفع) بود. اين يك مخلوق!


ثانيا ـ در زيرش هوا و در بالايش هوا بود. پس «هوا» هم بود. اين، دو مخلوق. (ابر و هوا).


ثالثا ـ عرش او بر آب بود. پس هم عرش بود و هم آب. اين چهار مخلوق. (ابر، هوا، عرش و آب).


آيا اين چهار موجود كه در حديث آمده را خدا نيافريد؟ مگر راوي نپرسيد خدا قبل از آفرينش كجا بود؟ وقتي هم ابر بود و هم هوا و هم عرش و هم آب، چگونه مي توان گفت كه پاسخ، مربوط به قبل از آفرينش است؟!


رابعا ـ در زير و بالاي آن هوا بود. پس خدا چيزي است كه داراي زير و بالاست. معناي آن محدود بودن خداست. سؤال اين است كه آيا خدا داراي زير و بالاست؟ البته خدائي كه ديده شود و خانه اي داشته باشد بايد هم جسم باشد و هم محدود.


تا اينجا اشكالات وارده بر سنن ابن ماجه. امّا ببينيم كه پاورقي نويس آن چه مي گويد:


«محمد فؤاد عبد الباقي» مي نويسد كه «ما» در جمله «ما تحته هواء وما فوقه هواء» نافيه است كه معناي آن چنين مي شود: «نه در زيرش هوا بود و نه در بالايش .




(1) ج 1، باب 29، (باب الكون والمكان)، ح 2.


«... أخبرني عن ربّك متي كان؟ و كيف كان؟ وعلي أيّ شي ء كان اعتماده؟ فقال أبو الحسن (الرضا) عليه السلام : انّ اللّه تبارك وتعالي أين الاين بلا اين وكيّف الكيف بلا كيف وكان اعتماده علي قدرته. فقام إليه الرجل فقبّل رأسه وقال:.... .


(2) الف ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 64، مقدّمه، باب 13، ح 182.


ب ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 269، تفسير سوره هود، ح 3109.


ج ـ مسند أحمد، ج 5، ص 468 و 471، ح 16188 و 16200. (حديث أبي رزين العقيلي). متن زير از سنن ابن ماجه است:


«أبو رزين: قلت يا رسول اللّه ! أين كان ربّنا قبل أن يخلق خلقه؟ قال: كان في عماء، ما تحته هواء وما فوقه هواء، وما ثمّ خلق. عرشه علي الماء .


(32)



اين معني علاوه بر آنكه خلاف ظاهر است، مشكل اصلي را حلّ نمي كند. «هوا» از ميان چهار مخلوق كنار مي رود ولي:


اوّلاً ـ عماء و عرش و آب كما كان سر جاي خود بوده و مي گويند كه مگر ما مخلوق نيستيم؟!


ثانيا ـ إشكال زير و بالاي خدا را چگونه برطرف مي كنيد؟ خدا زيري دارد و بالايي كه در آنجا هوا نيست!


ترمذي و أحمد آخر روايت را اين گونه نوشته اند:


«وخلق عرشه علي الماء . اينان با اين عبارت خواسته اند بگويند كه خدا در عماء بود و زير و بالايش هوا بود و بعدا عرشش را بر آب آفريد. پس، آب هم (غير از عماء و هوا) بود، كه عرش را روي آن آفريد. در هر حال، مشكل زير و بالا و عماء و غير آن محفوظ است.


از خوانندگان محترم تقاضا داريم اين روايت را با روايت اصول كافي ـ كه قبل از آن نوشتيم ـ مقايسه كنند و خود قضاوت كنند كه نتيجه كنار زدن اهل بيت عليهم السلام چيست؟ آيا نه همان فرمايش و سفارش رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم است كه فرمود: «اگر به اين دو ـ قرآن و اهل بيتم ـ چنگ بزنيد هرگز گمراه نمي شويد»؟ آيا نه اين است كه چون اهل بيت عليهم السلام ـ كه مفسّر واقعي قرآنند ـ كنار گذاشته شدند، در اوّلين اصل از اصول دين، يعني شناخت خدا، دچار آن چنان گمراهي شدند كه او ـ جلّ جلاله ـ شبيه انسان شده است؟


9. خدا در چه فاصله اي از ماست؟


شايد براي خوانندگان محترم اين سؤال مطرح شود كه مگر خدا با ما فاصله دارد؟! ولي تعجّب نكنيد ـ به زودي روايات صحاح را مي خوانيم ولي قبل از آن به آيه اي از قرآن و فرازي از دعاي إمام سجّاد عليه السلام ذهن خود را از آلودگي بعدي پاك كنيم:


خداوند در سوره قآ، آيه 16 مي فرمايد: «وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ». يعني ما از رگ گردن به انسان نزديك تريم. اين آيه به خوبي مي رساند كه خدا به ما نزديك است و اين نزديكي، نه نزديك بودن دو جسم است ـ تعالي اللّه عن ذلك ـ خدا جسم نيست تا نزديك بودن او را متوجّه شويم بلكه او در همه جا هست و در عين حال، ذات مقدّسش در تصوّر هيچ متصوّري قابل درك نيست.


إمام سجّاد عليه السلام ـ كه دعاهاي آن حضرت تماما درس است ـ به درگاه احديّت چنين عرضه مي دارد:


«يا من علا فلا شي ء فوقه ودنا فلا شي ء دونه .(1)


يعني اي خدايي كه بالاست، (آن گونه بالايي كه ) هيچ چيز از او بالاتر نيست و پايين است و هيچ چيز از او پايين تر نيست. آري، خدا، هم در بالاست و هم در پايين و هيچ مكاني از او خالي نيست و او در هيچ مكاني نيست.

حال ببينيم در صحاح اهل سنّت در اين زمينه چه رواياتي وجود دارد:


ـ «راوي مي گويد: ما در بطحاء بوديم. در ميان ما رسول خدا صلي الله عليه و آله بود. ابري از آنجا گذشت. به آن نگريست و فرمود: اين را چه مي ناميد؟ گفتند: سحاب. فرمود: والمُزْن. گفتند: والمزن. فرمود: والعنان. گفتند: والعنان. فرمود: بين شما و آسمان چه مقدار فاصله است؟ گفتند: نمي دانيم. فرمود: بين شما و آسمان 71 يا 72 يا 73 سال فاصله است و آسمان




(1) مفاتيح الجنان، فرازي از دعاي سحر (بعد از دعاي أبو حمزه). در اين زمينه به خطبه اوّل نهج البلاغه رجوع فرماييد.


(33)


بعدي همچنين. (يعني 71 يا... راه است) تا آنكه 7 آسمان را شمرد. (يعني هر آسمان نسبت به آسمان قبل 71 يا 72 يا 73 سال راه است). سپس روي آسمان هفتم درياست كه بين بالا و پايين آن مثل فاصله دو آسمان است. سپس بر بالاي آن 8 بز كوهي است،(1) كه بين سم آنها تا زانو، فاصله بين دو آسمان است، و خدا بالاي آن است. تبارك و تعالي .(2)
در بررسي اين روايت يا بهتر بگوئيم، اين داستان خرافي، مي گوئيم:

اوّلاً ـ عدد مذكور در آن را نمي توان حمل بر كثرت كرد و آنچه در زبان عرب حمل بر آن مي شود عدد 70 است چنانچه در قرآن آمده است: «اگر تو براي آنها (منافقين) 70 بار هم استغفار كني خدا آنان را نمي بخشد . [سوره توبه، آيه 80] و معلوم است كه اين عدد دلالت بر كثرت مي كند يعني هر چه هم كه براي منافقين طلب آمرزش نمائي بي فايده است و خدا آنان را نمي آمرزد. امّا تعيين آن به اينكه 71 يا 72 يا 73، نمي تواند آن معني را بدهد، بلكه حدّ اكثر توجيهي كه از ترديد در روايت مي توانيم بنماييم اين است كه بگوييم بستگي به سرعت آن وسيله دارد كه اگر سرعت آن زياد بود در 71 سال و اگر كم بود در 73 سال اين مسير را مي پيمايد.


ثانيا ـ با يك حساب سرانگشتي مي توان به دست آورد كه اگر مركبي با سرعت 100 كيلومتر در ساعت حركت كند (توجّه داشته باشيد كه اين عددها براي مركب آن زمان بوده است كه ما فرض كرديم بتواند چنين سرعتي داشته باشد.) در مدت 73 سال نمي تواند نصف فاصله زمين تا خورشيد را بپيمايد (كاري نداريم كه در آن زمان چنين مركبي وجود نداشت!) در حالي كه فاصله خورشيد تا زمين تقريبا يكصد و پنجاه ميليون كيلومتر است و نور كه در يك ثانيه 000/300 كيلومتر مي رود، اين فاصله را در مدّت تقريبا 8 دقيقه و 20 ثانيه طي مي كند.


آيا معقول است كه بگوييم فاصله ما تا آسمان أوّل 71 يا 72 يا 73 سال است؟! در حالي كه در زير همين آسمان ستارگاني وجود دارد كه ميلياردها سال زمان لازم است تا نورش به ما برسد.


ثالثا ـ اين روايت نيز به روشني به ما مي گويد كه خدا داراي مكان است و محلّ زندگي او هم فوق آسمانهاي هفت گانه مي باشد!


آيا شارحان اين گونه احاديث، باز هم مي خواهند بگويند كه خدا در ثلث آخر شب به زمين مي آيد يا گفتار آن كنيز را كه گفت خدا در آسمان است و امثال اين مطالب، منظور چيز ديگري است و معنايي كه لايق خودش مي باشد




(1) گفته اند منظور 8 فرشته است كه به صورت بز كوهي مي باشند، ولي ما نفهميديم اوّلاً ـ اين معني از كجا فهميده مي شود؟ و ثانيا ـ چرا به صورت بز كوهي؟!


(2) الف ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 69، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة (باب 13 ) ح 193.


ب ـ سنن أبي داود، ج 4، ص 231، كتاب السنّة، باب في الجهميّة، ح 4723.


«... قال: كنت بالبطحاء في عصابة وفيهم رسول اللّه صلي الله عليه و سلم . فمرّت به سحابة فنظر إليها فقال: ما تسمّون هذه؟ قالوا: السحاب. قال: والمزن. قالوا: والمزن. قال: والعنان. قال ابوبكر: قالوا: والعنان. قال: كم ترون بينكم وبين السماء؟ قالوا: لا ندري. قال: فانّ بينكم وبينها امّا واحدا او اثنين او ثلاثا وسبعين سنة، والسماء فوقها كذلك حتّي عدّ سبع سماوات. ثمّ فوق السماء السابعة بحر، بين اعلاه واسفله كما بين سماء إلي سماء. ثمّ فوق ذلك ثمانية او عال. بين اظلافهنّ وركبهنّ كما بين سماء إلي سماء. ثمّ علي ظهورهنّ العرش. بين اعلاه واسفله كما بين سماء إلي سماء. ثمّ اللّه فوق ذلك. تبارك و تعالي .


(34)


داراست؟! آيا آنان كه روايات مزبور را در ردّ بر جهميّة نوشته اند با اين توجيهات موافقند؟

اهل سنّت كه مي گويند خدا در قيامت ديده مي شود آيا انديشيده اند كه وقتي ما او را ببينيم به ناچار بين ما و او فاصله اي خواهد بود و اين فاصله را چه چيزي پر كرده است ؟ مگر مي شود جائي را فرض كرد كه خدا در آنجا نباشد؟


10. اگر كسي را با طناب آويزان كنند بر خدا پايين مي آيد


عنوان فوق نيز مثل ساير عناوين، هر انسان فهميده اي را به تعجّب وا مي دارد ! انساني را با طنابي آويزان كنند ـ حال، كجا و چگونه، بماند! ـ او سرانجام به خدا مي رسد! يعني اكنون و در مكاني كه هست پيش خدا نيست! براي آنكه خوانندگان محترم زياد منتظر نمانند روايت مربوطه را مي نويسيم:


«أبو هريره مي گويد: پيامبر صلي الله عليه و آله و اصحابش نشسته بودند كه ابري پيدا شد. حضرت فرمود: آيا مي دانيد كه اين چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: اين عنان است... پرسيد: آيا مي دانيد بالاي شما چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. گفت: الرّقيع (به معناي آسمان دنيا يا مطلق آسمان) سقفي محفوظ و موجي نگه داشته شده. سپس پرسيد: آيا مي دانيد بين شما و آن (يعني همان كه اسمش رقيع بود) چه مقدار راه است؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. گفت: به اندازه 50 سال راه است. آنگاه پرسيد: آيا مي دانيد مافوق آن چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: ما فوق آن، دو آسمان است كه بين آن دو، مسير 50 سال راه مي باشد. تا آنكه 7 آسمان را شمرد كه بين هر دو آسمان 50 سال راه بود. سپس فرمود: آيا مي دانيد ما فوق آن چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: بالاي آن عرش است كه فاصله آن تا آسمان به اندازه فاصله بين دو آسمان است. (يعني 50 سال راه). آنگاه پرسيد: آيا مي دانيد كه پايين شما چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: زمين. سپس گفت: آيا مي دانيد پايين آن چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. گفت: زير آن زمين ديگري است كه بين آن دو، مسير 50 سال راه است. تا آنكه 7 زمين را شمرد كه بين هر دو زمين نيز مسير 50 سال راه بود. سپس فرمود: قسم به آنكس كه جان محمّد در دست اوست، اگر شما با طناب يكي را به زمين پاييني آويزان كنيد بر خدا فرود مي آيد .(1)






(1) سنن ترمذي، ج 5، ص 376، تفسير سوره حديد، ح 3298.


ما در اينجا متن حديث را با اينكه يك صفحه از سنن را گرفته و تنها روايت تفسيري از سوره حديد مي باشد نقل مي كنيم تا خوانندگان محترم خود با تفكّر در آن به قضاوت بنشينند.


«عن أبي هريرة قال: بينما نبيّ اللّه صلي الله عليه و سلم جالس و اصحابه إذ اتي عليهم سحاب. فقال نبيّ اللّه صلي الله عليه و سلم : هل تدرون ما هذا؟ فقالوا: اللّه ورسوله اعلم. قال: هذا العنان... قال: هل تدرون ما فوقكم؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّها الرقيع، سقف محفوظ وموج مكفوف. ثمّ قال: هل تدرون كم بينكم وبينها؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: بينكم وبينها مسيرة خمسمائة سنة. ثمّ قال: هل تدرون ما فوق ذلك؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّ فوق ذلك سماءين، ما بينهما مسيرة خمسمائة سنة حتّي عدّ سبع سماوات، ما بين كلّ سماءين كما بين السماء والأرض. ثمّ قال: هل تدرون ما فوق ذلك ؟ قالوا: اللّه ورسوله اعلم. قال: فانّ فوق ذلك العرش و بينه وبين السماء بُعد مثل ما بين السماءين. ثمّ قال: هل تدرون ما الذي تحتكم؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّها الأرض. ثمّ قال: هل تدرون ما الذي تحت ذلك؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّ تحتها الأرض الاخري، بينهما مسيرة خمسمائة سنة، حتّي عد سبع ارضين، بين كلّ ارضين مسيرة خمسمائة سنة. ثمّ قال: والذي نفس محمّد بيده لو انّكم دلّيتم رجلاً بحبل إلي الأرض السفلي لهبط علي اللّه .


(35)


ترمذي به اصل حديث إشكال نمي كند ولي به سند آن ايراد وارد مي نمايد و در آخر حديث از قول بعض اهل علم در تفسير حديث مي نويسد: (اينكه راوي گفته است بر خدا فرود مي آيد يعني:) بر علم و قدرت و سلطنت او فرود مي آيد. علم و قدرت و سلطنتش در هر مكاني هست و خود بر عرش است همچنانكه در كتابش وصف كرده است.

پاسخ آن روشن است: اوّلاً ـ فرود آمدن بر علم و قدرت چه معنايي مي تواند داشته باشد؟ ثانيا ـ اگر علم و قدرت و سلطنتش در هر مكاني هست نياز به اينهمه طناب نداريم! ثالثا ـ خدا بر عرش است يعني چه؟ آيا معناي آن محدود كردن ذات باريتعالي و در نظر گرفتن مكاني براي او نيست؟ پس او قبل از آنكه عرش را بيافريند كجا بود؟!


حال خوانندگان محترم اين روايت را با آنچه كه أبو داود در سنن خويش نقل كرده است مقايسه كنند. او در ضمن حديثي مي نويسد:


«... فاصله گوش يكي از فرشتگان حامل عرش تا گردن او 700 سال راه است .(1)


او در روايت قبل از آن نوشته است:

«... خدا بالاي عرش بوده و عرش بالاي آسمانهاست... .(2)


خوانندگان محترم خود مي توانند محاسبه كنند كه قد آن فرشته (كه قبلاً شكل آن به صورت بز كوهي ترسيم شده بود!) چه اندازه مي باشد و قطعا خواهند گفت كه با اين 50 سال ها و يا 73 سال ها نمي توان طول آن فرشته را پيمود تا چه رسد از عرش هم گذشت!

نكته اي كه خوانندگان محترم بدان توجّه دارند اين است كه براي رسيدن به خدا مسير 50 سال ها را انتخاب كنيم يا 73 سال ها و كدام صحيح است؟ ديگر اينكه ما چگونه بتوانيم كسي را آويزان كنيم؟!


توجّه داشته باشيد، مركبي كه سرعت آن 100 كيلومتر در ساعت باشد (مركبهاي عصر قديم مثل شتر يا اسب) در مدّت 50 سال تقريبا يك سوم فاصله زمين تا خورشيد را طي مي كند. (البته اگر بر فرض محال بتواند به سمت خورشيد برود!)


مي گويند اگر سرعت موشكي از مقدار بحراني تجاوز كند (در حدود 11600 متر در ثانيه )، نيروي جاذبه به تعقيب و بازگرداندن آن موفّق نخواهد شد و به اين ترتيب تا دنيا دنياست آن موشك در حال گريز از زمين خواهد بود.(3)


حال فرض كنيم اين موشك با همين سرعت (يعني بيش از 5/11 كيلومتر در ثانيه) بخواهد به نزديك ترين ستاره به خورشيد، يعني «قنطورس اقرب»(4) (كه تقريبا 4 سال نوري با ما فاصله دارد) برود، مي خواهيم بدانيم پس از چند



(1) ج 4 سنن، ص 232، كتاب السنّة، باب في الجهميّة، ح 4727.


«عن النبي صلي الله عليه و سلم قال: اذن لي ان احدّث عن ملك من ملائكة اللّه من حملة العرش. انّ ما بين شحمة اذنه إلي عاتقه مسيرة سبعمائة عام .


(2) همان، ح 4726.


«... انّ اللّه فوق عرشه و عرشه فوق سماواته... .


(3) «تاريخچه زمان» اثر پروفسور «استفن ويليام هاوكينگ» استاد صاحب كرسي در دانشگاه كمبريج، ترجمه حبيب اللّه دادفرما، ص 59.


(4) ستاره ديگري، كه آن هم در مجاورت منظومه خورشيد است «قنطورس آلفا» نام دارد كه 3/4 سال نوري با ما فاصله دارد.


معناي اينكه ستاره قنطورس 4 سال نوري با ما فاصله دارد اين است كه نور ـ كه سرعت آن 000/300 كيلومتر در ثانيه است ـ در مدّت 4 سال اين فاصله را طي مي كند. (يعني بيش 37 ميليون ميليون كيلومتر).


(36)


سال از همسايه ديوار به ديوار ما ديدن خواهد كرد.

با يك حساب ساده به دست مي آيد كه اين موشك بعد از 000/100 سال هنوز به آن ستاره نرسيده است.


مسلّم است كه جاعلان اين گونه احاديث، چيزي از اسرار آفرينش نمي دانستند. آنها به فكرشان هم نمي رسيد كه خورشيد، يكي از چند صد هزار ميليون ستاره اي است كه بر روي هم كهكشاني را تشكيل مي دهند به نام «كهكشان راه شيري» كه طول آن يكصد هزار سال نوري است. و در زير همين آسمان، صدها هزار ميليون كهكشان ديگر قرار دارد كه همه در حال گريز از هم بوده و به عبارت ديگر، فضايي كه در زير آسمان أوّل قرار دارد در حال گسترش است.(1)


نكات فوق بدين جهت ذكر شده است كه اهل انصاف آسانتر بتوانند رواياتي اين چنين را به دور بريزند. «سبحان اللّه عمّا يصفون . راستي كه خدا از آنچه كه او را بستايند منزّه است. آري، ما بايد درباره صفات خداوند همان را بگوئيم و او را همان گونه بستائيم كه خود گفته و خود ستوده است.

11. باران از كجا مي آيد


بعد از آنكه دانستيم كه از نظر روايات صحاح، فاصله ما با خدا بسيار زياد بوده و خدا در بالاي عرش منزل دارد! و فقط شبها ـ آنهم ثلث آخر شب ـ به زمين مي آيد! مي خواهيم بدانيم كه باران از كجا مي آيد. به اين روايت توجّه فرماييد:


«انس مي گويد: ما با رسول خدا صلي الله عليه و آله بوديم كه باران آمد. رسول خدا صلي الله عليه و آله به بيرون رفت و لباسش را كنار زد تا باران به او اصابت كند. گفتيم: يا رسول اللّه! چرا چنين كرديد؟ گفت: زيرا او تازه از نزد پروردگارش آمده است .(2)


قطعا خوانندگان محترم، كه با روايات گذشته صحاح، در مورد فاصله ما با خدا، آشنا مي باشند، از اين روايت تعجّب مي كنند! گوئيا نويسندگان اين گونه روايات فراموش كردند كه بايد چند 73 سال راه پيمود تا به خدا رسيد!! در حالي كه ابر در فاصله بسيار كمي از زمين قرار دارد. چگونه ممكن است كه باران از نزد پروردگارش بيايد! از أبو داود نيز تعجّب است كه چگونه روايات گذشته را فراموش كرده و اين روايت را نقل مي كند!

حق مطلب اين است كه اينان آنچنان اعتمادي به راويان حديث داشتند كه به خود اجازه نمي دادند متن حديث را بررسي كرده و آن را با احاديث ديگر بسنجند و يا با عقل خود آن را دريابند و لذا هر روايتي كه از نظر آنان صحيح بوده




(1) خداوند در سوره ذاريات، آيه 47، مي فرمايد: (والسَّماءَ بَنَيْناها بِاَيْدٍ وَاِنّا لَمُوسِعُونَ). يعني: ما آسمان را به قدرت خود آفريديم و هر آينه آن را وسعت مي دهيم.


اين آيه نيز يكي از معجزات علمي قرآن است كه پس از 14 قرن معناي آن براي دانشمندان روشن شد.


(آمارهاي مذكور در متن از كتاب «تاريخچه زمان» از ص 53 به بعد ـ بخش سوم: بزرگ جهاني كه در حال گسترش است ـ گرفته شده است).


(2) سنن أبي داود، ج 4، ص 326، كتاب الادب، باب ما جاء في المطر، ح 5100.


«عن انس قال: اصابنا ونحن مع رسول اللّه صلي الله عليه و سلم مطر، فخرج رسول اللّه صلي الله عليه و سلم فحسر ثوبه عنه حتّي اصابه. فقلنا: يا رسول اللّه! لم صنعت هذا؟ قال: لانّه حديث عهد بربّه .


(37)


است نوشتند و از آن گذشتند.

12. خدا به خواب پيامبرش آمد و...


«معاذ بن جبل مي گويد: صبحگاهي پيامبر صلي الله عليه و آله در نماز تأخير نمود تا جائي كه نزديك بود خورشيد طلوع كند و چون آمد و نماز گزارد، علّت تأخير را چنين بيان كرد: چون نماز شبم را مقداري خواندم در حال نماز چرتم برد به طوري كه سنگيني بر من عارض شد. در اين حال پروردگارم را ديدم كه در بهترين صورت بر من ظاهر شد و گفت: اي محمّد! گفتم: لبّيك اي پروردگار من! گفت: علّت مخاصمه در ميان فرشتگان چيست؟ گفتم: نمي دانم. سه بار آن را تكرار كرد. ديدم كه كف خود را بين دو شانه ام گذاشت طوري كه خنكي نوك انگشتان او را بر سينه ام احساس كردم... .(1)


خوانندگان محترم با رجوع به پاورقيهاي شماره 31 و 33 متن رواياتي را كه مي گويد خداوند آسمانها را با انگشتي و زمينها را با انگشتي و... نگه مي دارد، مجدّدا ملاحظه كرده و قطعا مانند ما تعجّب خواهند كرد كه چگونه خداوندي كه صاحبان صحاح معرّفي كرده اند با اين انگشتان كوچكش كه در اين روايت «حسن و صحيح» (به قول ترمذي و بخاري) آمده، مي تواند آسمانها و... را نگه دارد!!

حال نوبت آن رسيده است كه يك زيارت قبول هم بگوئيم! (معلوم است كه ما اين جمله را به جدّ نگفته ايم چه آنكه اين گونه روايات از نظر ما صد در صد مردود است). شوخي نيست، همه بايد صبر كنند تا در قيامت خدا را ببينند و پيامبر صلي الله عليه و آله در همين دنيا او را ديد! (البته به قول صاحبان صحاح!).


در بررسي آن بايد به اين نكات توجّه شود:


1. خداوند به خواب پيامبرش آمده و كف دست خود را بين دو شانه اش گذاشت و دستش هم به اندازه اي بود كه نوك انگشتانش به سينه حضرت رسيد. با اين حساب بايد هيكل او هم در حدود هيكل يك انسان و بسيار كوچكتر از هيكل حضرت آدم عليه السلام ـ مطابق نقل صحيحين ـ باشد. چه آنكه آن دو (بخاري و مسلم) نوشته اند كه قد آن حضرت 60 ذراع (تقريبا 30 متر) بوده است!(2) (به اندازه يك ساختمان ده دوازده طبقه!). بنابراين، مي توان گفت كه حديث:




(1) سنن ترمذي، ج 5، ص 343، تفسير سوره صآ.


أبو عيسي ترمذي خود اين حديث را صحيح مي داند و مي گويد كه از محمّد بن إسماعيل (صاحب صحيح بخاري) پرسيدم و او نيز آن را تأييد كرد. (لابدّ يادش رفت كه حديث به اين مهمّي را در كتابش بنويسد!).


ترمذي قبل از اين، دو حديث ديگر به همين مضمون نقل مي كند كه تأخير در نماز صبح در آن نيست.


«... احتُبس عنّا رسول اللّه صلي الله عليه و سلم ذات غداة عن صلاة الصبح حتّي كدنانتراءي عين الشمس، فخرج سريعا فثوّب بالصلاة، فصلّي رسول اللّه صلي الله عليه و سلم وتجوّز في صلاته. فلمّا سلّم دعا بصوته قال لنا: علي مصافّكم كما انتم ثمّ انفتل الينا ثمّ قال: اما انّي سأحدثكم ما حبسني عنكم الغداة: انّي قمت من الليل فتوضّأت وصلّيت ما قُدّر لي فنعست في صلاتي حتّي استثقلت، فإذا أنا بربّي تبارك و تعالي في احسن صورة، فقال يا محمّد! قلت: لبّيك ربّ، قال: فيم يختصم الملأ الاعلي؟ قلت: لا ادري، قالها ثلاثا. قال: فرأيته وضع كفّه بين كتفَيّ حتّي وجدت برد انامله بين ثدييّ... .


قال أبو عيسي: هذا حديث حسن صحيح. سألت محمّد بن اسماعيل عن هذا الحديث فقال: هذا حديث حسن صحيح... .


(2) الف ـ صحيح بخاري، ج 4، ص 160، كتاب بدء الخلق، باب قول اللّه تعالي: وإذ قال ربّك للملائكة... .


و ج 8، ص 62، ابتداي كتاب الاستئذان.


ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 2179 و 2183، كتاب الجنّة وصفة نعيمها و اهلها، باب هاي 6 و 11، ح 15، 16 و 28.


روايتها تماما از أبو هريرة مي باشد كه در ضمن روايات متعدّدي اين را هم گفته است. به حديث شماره 28 از صحيح مسلم توجّه كنيد:


«... هذا ما حدّثنا أبو هريرة عن رسول اللّه صلي الله عليه و سلم فذكر احاديث منها: «قال رسول اللّه صلي الله عليه و سلم : خلق اللّه عزّ وجلّ آدم علي صورته، طوله ستّون ذراعا... فلم يزل الخلق ينقص بعده حتّي الآن .


(38)


«خلق اللّه آدم علي صورته» (كه گذشت)، يعني خداوند آدم را بر صورت خودش آفريد، اما قد او بلندتر از قد خداوند بوده است!!

2. چرا اين خدا سر شب تا صبح به خواب پيامبرش نيامد كه ثواب نماز أوّل وقت آن حضرت و همه مؤمنين از دست نرود؟!


3. با رجوع به متن روايت و سؤال و جوابي كه در آن مطرح شده است اين خواب كمتر از 5 دقيقه وقت مي گيرد نه بيش از يك ساعت. (البته احتمالاً همه مطالب مطرح شده در اين خواب موهوم، براي مؤمنين شرح داده نشد!)


4. تقاضاي ما از اين خدا (و نه خداي آفريننده زمين و زمان كه از اين گونه مطالب منزّه است) اين است كه بار ديگر اگر خواستي به خواب كسي بيايي مواظب نمازش باش!


راستي بايد بر احوال آنانكه اين گونه روايات را صحيح دانسته و چنين كتابهايي را جزء صحيح ترين كتاب هاي روائي خويش مي شمارند، گريست!


13. چند نمونه از بي توجّهي خدا!


الف ـ با زيادي بهشت چه مي كند؟!


قبلاً گذشت كه جهنّم پر نمي شود تا آنكه خدا پاي خود را در آن مي گذارد. حال به دنباله بعض از آن احاديث نظري مي افكنيم:


«زيادي بهشت پيوسته باقي است (و كسي نمانده كه در آن ساكن شود!) تا آنكه خداوند عدّه اي را مي آفريند و آنان را در آنجا اسكان مي دهد .(1)


در بررسي اين روايت بايد گفت:

اوّلاً ـ به نص قرآن، بهشت مخصوص كساني است كه ايمان داشته و عمل صالح انجام دهند. در سوره قصص، آيه 83 مي فرمايد: «ما سراي آخرت را براي كساني قرار داديم كه در زمين اراده برتري جويي و ايجاد فساد نداشته باشند . آنگاه چطور خداوند خلقي را كه هيچ امتحاني پس ندادند و متحمّل هيچ گونه زحمتي از عبادت و جهاد و نهي از منكر




(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 6، ص 173، تفسير سوره قآ، و ج 9، ص 143، كتاب التوحيد، باب قول اللّه تعالي: أنا الرّزّاق ذو القوّة المتين.


ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 2188، كتاب الجنّة وصفة نعيمها واهلها، باب 13، ح 38 و 39.


«... ولا يزال في الجنّة فضل حتّي ينشي ء اللّه لها خلقا فيسكنهم فضل الجنّة .


(39)


يا روزه وغير آنها (كه همه آنها در كلمه «عبادت» خلاصه شده و به تعبير قرآن «عمل صالح» ) نشدند، وارد بهشت نمايد؟ مگر خود نفرموده است كه آمدن انسانها به زمين به خاطر امتحان است تا معلوم شود چه كسي صالح و چه كسي طالح است؟(1) آيا باور كردني است كساني بي امتحان قبول شوند؟!
ثانيا ـ مگر خداوند نمي تواند زيادي آن را نابود كند تا مجبور نشود خلقي را بيهوده به بهشت بفرستد؟

ثالثا ـ چرا زيادي آن را بين بهشتيان تقسيم نمي كند تا به آنان كه اعمال بهتري داشتند سهم بيشتري داده شود؟


رابعا ـ چرا از ابتدا بهشت را بيش از اندازه لزوم خلق كرد؟ مگر علم او به همه چيز احاطه ندارد؟(2)


مگر از تعداد بهشتيان با خبر نبود؟ آيا مأموران محاسبه اشتباه كردند و يا اشتباه به عرض رساندند؟!

آيا بهتر نيست به جاي پذيرفتن جهل خدا، دروغ امثال أبو هريره يا انس را بپذيريم كه اين روايت را جعل كردند؟ آيا علماي اهل سنّت مي توانند اين روايت را كه به روشني خبر از جهل خداوند مي دهد توجيه كنند؟


آيا مي پذيرند كه خدا نمي دانست چند نفر بهشتي دارد و هر كدام به چه مقدار از بهشت نياز دارند و مجموع مساحت بهشت چه مقدار بايد باشد؟! اعتماد به امثال أبو هريره يا كساني كه چنين رواياتي را مي سازند و آن را به رسول مكرّم اسلام صلي الله عليه و آله وسلم نسبت مي دهند تا كجا؟ حتّي اگر به صراحت بگويند كه خدا فلان مطلب را نمي دانست بايد چون از أصحاب است از او بپذيرند؟


ما به خواست خدا، در بررسي «خلفا در صحاح» خواهيم خواند كه خليفه ثاني هر روايتي را كه از يك صحابي مي شنيد نمي پذيرفت بلكه براي آن شاهد مي خواست، چگونه صاحبان صحاح ـ بلكه عموم علماي اهل سنّت ـ بر خلاف نظر خليفه خودشان روايات زيادي را بدون شاهدي و فقط به نقل يكي از أصحاب مي پذيرند؟


اگر ما بگوييم كه اهل بيت پيامبر عليهم السلام ـ كه بنا به صريح روايت نبوي هرگز از قرآن جدا نمي شوند ـ معصومند، به ما خرده مي گيرند، در حالي كه معناي با قرآن بودن و از آن جدا نشدن، آنهم تا روز قيامت، چيزي جز عصمت نيست و چون قرآن از هر خطا و اشتباهي مصون است، اهل بيت عليهم السلام نيز ـ كه هم سنگ قرآن معرفي شدند ـ معصوم بوده و از هر خطا و اشتباهي مصونند، ولي خود، همه أصحاب را ـ كه به نصّ قرآن و روايات منقوله در صحاح و غير صحاح، عدّه اي از آنان منافق بوده يا آنكه عدّه اي اهل جهنّمند ـ از هر گناه و دروغ و بهتان و افترا و حتّي از هر خطا و لغزش و سهو، مخصوصا در نقل روايت، معصوم مي دانند. (بحث تفصيلي «أصحاب در صحاح» ـ به خواست خدا ـ در نوشتاري جداگانه خواهد آمد).




(1) اشاره به آيه 2 از سوره ملك كه مي فرمايد: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ اَيُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً». يعني خداوند مرگ و زندگي را براي اين آفريد كه شما را بيازمايد كه كدام يك از شما عمل بهتري داريد.


(2) اشاره به آيه 12 از سوره طلاق كه مي فرمايد: «... وَأَنَّ اللّهَ قَدْ اَحاطَ بِكُلِّ شَي ءٍ عِلْما .


امير المؤمنين عليه السلام در اوّلين خطبه نهج البلاغه (كه متأسفانه عموم اهل سنّت خود را از معارف عاليه اين كتاب ارزشمند ـ و در حقيقت ارزشمندترين كتاب بعد از قرآن ـ محروم نمودند) مي فرمايد:


«... عالِما بِها قَبْلَ ابْتِدائِها مُحِيطا بِحُدُودِها وَانْتِهائِها...». يعني خداي تعالي قبل از آفرينش، بدان عالم بوده و به حدود و انتهاي آن احاطه داشت.


(40)



ب ـ ابن امّ مكتوم و تكميل يك آيه


از جمله رواياتي كه علاوه بر داشتن معارض (كه ذكر خواهد شد) نشان از غفلت خدا دارد، نزول ناقص آيه 95 از سوره نساء است. اينان مي نويسند:


«پيامبر صلي الله عليه و آله نشسته بود. بر او چنين وحي شد: آنانكه از مؤمنين (در منزل) نشسته اند (و به جهاد نمي روند) با كساني كه در راه خدا جهاد مي كنند مساوي نيستند... ابن امّ مكتوم (كه نابينا بود) پشت سر رسول خدا صلي الله عليه و آله نشسته بود (و در بعض رويات: «ابن امّ مكتوم آمد» كه نشان مي دهد در آنجا حاضر نبود) گفت: پس من چه كنم؟ (و در بعض روايات: «به خدا قسم اگر مي توانستم جهاد مي كردم .) بعد از اين اعتراض، خداوند آيه مذكور را اين گونه كامل كرد: «مؤمناني كه بي عذر نشسته اند با مجاهدين برابر نيستند .(1)


سؤال ما اين است: آيا خداوند خود از احوال بندگان آگاه نبود كه ابن امّ مكتوم بايد او را توجّه دهد؟ چه كسي مي تواند باور كند كه موضوع به اين روشني كه يكي از بندگان خدا آن را مي دانست خداي آفريننده جهان آن را نمي دانست؟ آيا خود نفرموده است كه علمش به همه چيز احاطه دارد؟ آيا مي توان گفت: «همه چيز، مگر احوال



(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 4، ص 30، باب فضل الجهاد و السير، باب قول اللّه: لا يستوي القاعدون...، و ج 6، ص 60، تفسير سوره نساء، و نيز ص 227، فضائل القرآن، باب كاتب النبي صلي الله عليه و سلم .


ب ـ صحيح مسلم، ج 3، ص 9 ـ 1508، كتاب الامارة، باب 40، ح 141.


ج ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 225 و 226، تفسير سوره نساء، ح 3032 و 3033.


د ـ سنن أبي داود، ج 3، ص 11، كتاب الجهاد، باب في الرخصة في القعود من العذر، ح 2507.


ه ـ سنن نسائي، ج 6، ص 11 ـ 9، كتاب الجهاد، با ب4، ح 99 ـ 3096.


اين روايت با اختلافي كه در آن است از چند نفر نقل شده:


1. از براء: «لمّا نزلت: لا يستوي القاعدون من المؤمنين، جاء ابن امّ مكتوم» وفي بعض روايات براء: «و عمر و ابن امّ مكتوم خلفه فقال: فكيف فيّ و أنا اعمي؟ قال: فما برح حتّي نزلت: غير او لي الضرر .


روايت براء را بخاري و مسلم و نسائي نقل كرده اند.


2. از زيد بن ثابت به نقل از مروان حكم (طريد رسول اللّه صلي الله عليه و آله ) كه چون آيه فوق نازل شد:


«... فجاء ابن امّ مكتوم وهو يملّها عليّ فقال: يا رسول اللّه! لو استطيع الجهاد لجاهدت و كان رجلاً اعمي فانزل اللّه علي رسوله وفخذه علي فخذي حتّي همّت ترضّ فخذي ثمّ سرّي عنه فانزل اللّه عزّ وجلّ: «غير اولي الضرر .


اين روايت را بخاري و ترمذي و نسائي نقل كرده اند.


3. مشابه همان را خارجة بن زيد از زيد بن ثابت نقل كرده كه در آن به جاي «حتّي همّت ترض » يعني نزديك بود پايم خرد شود آمده است: «فما وجدت ثقل شي ء اثقل من فخذ رسول اللّه صلي الله عليه و سلم .


اين روايت را فقط أبو داود نوشته است.


4. روايتي مخالف همه آنها كه ترمذي آن را نقل كرده و بخاري نيز خلاصه آن را آورده است، حديث ابن عبّاس است كه مي گويد: «لا يستوي القاعدون من المؤمنين غير اولي الضرر» عن بدر و الخارجون إلي بدر لمّا نزلت غزوة بدر قال عبد اللّه بن جحش وابن امّ مكتوم: انّا اعميان يا رسول اللّه ! فهل لنا رخصة؟ فنزلت: «لا يستوي القاعدون من المؤمنين غير اولي الضرر ـ وفضّل اللّه المجاهدين علي القاعدين درجة . فهؤلاء القاعدون غير اولي الضرر. «وفضّل اللّه المجاهدين علي القاعدين اجرا عظيما» درجات منه علي القاعدين من المؤمنين غير اولي الضرر .


(41)


معذورين»؟!

سؤال ديگر ما اين است كه اگر ابن امّ مكتوم نمي آمد و يا اصولاً نابينايي در ميان مسلمانان وجود نداشت تكليف چه بود؟ لابدّ همه معذورين بايد قدردان ابن امّ مكتوم باشند!


از اينها گذشته با روايت معارض آن ـ كه در پاورقي نقل شده ـ چه كنيم؟


ابن عبّاس نقل مي كند كه گفت: چون غزوه بدر پيش آمد عبد اللّه بن جحش و ابن امّ مكتوم گفتند: يا رسول اللّه! آيا ما چون نابينا هستيم اجازه داريم كه شركت نكنيم؟ آنگاه آيه مزبور ( به طور كامل) نازل شد. (نه آنكه ابتدا بدون استثناء معذورين و آنگاه با اضافه شدن آن ـ چنانچه از غير ابن عبّاس آمده است ـ ).


در اين جا به نكته اي ديگر ـ كه در حقيقت إشكال رجالي به صاحبان صحاح مي باشد ـ توجّه مي كنيم:


يكي از راويان حديث از زيد بن ثابت، مروان حكم است. او كسي است كه تا آخر عمر دست از دشمني اهل بيت پاك رسول خدا عليهم السلام برنداشت. رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم او و حكم ـ پدرش ـ را تبعيد نمود و عثمان در زمان أبو بكر و عمر وساطت كرد كه آنها را به مدينه برگردانند و آن دو حاضر به اين كار نشدند و چون خود به قدرت رسيد آن دو را به مدينه آورد و اين يكي از مسائلي بود كه مردم را عليه او تحريك نمود. آري، بخاري و مسلم چنين جرثومه اي را مورد وثوق قرا رداده و ا ز او حديث نقل مي كنند. ما به خواست خدا در بحث از أصحاب، او را بهتر معرّفي خواهيم كرد. طالبين مي توانند براي شناخت او و پدرش حكم بن أبي العاص به جلد 8 الغدير از ص 242 إلي 267 مراجعه فرمايند.


در اينجا بد نيست آيه اي را كه بخاري در ج 6 صحيح، ص 227 (پاورقي شماره 75) نقل كرده است بياوريم. او مي نويسد: «لا يستوي القاعدون من المؤمنين في سبيل اللّه غير اولي الضرر...» يعني كلمه «في سبيل اللّه» را به آيه افزوده است. در توجيه آن گفته اند كه اين كلمه جهت تفسير است نه آنكه جزء قرآن باشد.


پاسخ آن روشن است: اگر كسي في سبيل اللّه در خانه نشسته باشد چرا مثل كسي كه في سبيل اللّه به ميدان جنگ رفته، نباشد؟ آن يك وظيفه اش نرفتن به جنگ و اين يك رفتن به جنگ بود و ممكن است كه مانند غزوه تبوك اجر مثل امير المؤمنين عليه السلام كه به فرمان پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم در مدينه ماند برتر از همه كساني كه به جنگ رفتند باشد. بنابراين، تفسيري كه بخاري نقل كرده كاملاً بي وجه است.


ج ـ تأخير در نزول كلمه «من الفجر»


قبل از بررسي روايت مربوط به عنوان فوق، به اين نكته توجّه مي كنيم كه هر فرماندهي فرمانش را بايد كاملاً روشن بيان كرده تا فرمانبر بتواند مطابق خواسته او آن را اجرا كند و اين امري عقلائي است و لذا گفته اند كه «تأخير بيان از وقت حاجت قبيح است» يعني هنگامي كه فرمانبر نياز به بيان روشن فرمانده داشته باشد و او آن را به تأخير بيندازد عملي غير صحيح است. حال به روايت مربوطه نگاهي مي افكنيم:


«سهل بن سعد مي گويد: وقتي اين آيه نازل شد: «وَكُلُوا وَاشْرَبُوا حَتّي يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الاَْبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الاَْسْوَدِ»»(1) مردم به دو پايشان نخ سياه و سفيد مي بستند (و در روايتي ديگر نخ سفيد و سياهي برمي داشتند) و مشغول خوردن و آشاميدن مي شدند تا آنكه آن دو نخ از هم تميز داده مي شد (آن وقت دست از خوردن و آشاميدن




(1) سوره بقره، آيه 187 ـ يعني: هنگام سحر تا زماني مجاز به خوردن و آشاميدن مي باشيد كه نخ سياه از نخ سفيد تميز داده شود.


(42)


مي كشيدند) تا آنكه خداوند كلمه «من الفجر» را بدان افزود. آنگاه مردم دانستند كه مراد از آيه، شب و روز است (نه نخ سياه و سفيد) .(1)
در بررسي اين روايت بايد گفت:

اوّلاً ـ چطور ممكن است امري به اين مهمّي كه تقريبا همه مكلّفين به آن مبتلا بوده و از آن مطلّع شدند فقط سهل بن سعد آن را روايت كند و فقط مسلم آن را نقل كند و ديگران از صاحبان صحاح، از آن بي خبر باشند؟ (البته اين يك استبعاد است).


ثانيا ـ چرا خداوندي كه از احوال مردم آگاه است، از اين امر غفلت داشته و آنگاه كه مردم احتياج به دانستن «من الفجر» داشتند تا تكليف واقعي خود را بدانند، آن را نازل نكرد و چون ديد كه آنان نخ به پاي خويش مي بندند آن كلمه را نازل فرمود؟ (ولابدّ خدائي كه به قول صاحبان صحاح، به كوچكترين مناسبتي مي خندد ـ چنانچه گذشت ـ اينجا نيز از كارهاي مردم حسابي خنديد و ـ العياذ بالله ـ شايد هم تأخير آن به خاطر همين بود!).


ثالثا ـ آيا كلمه «من الفجر» كه در وسط آيه است و نه در آخر آن، بعد از نزول تمام آيه ضميمه شد، و در حقيقت كارهاي مردم باعث تكميل آيه شد، يا اينكه خداوند همين مقدار از آيه را فرستاد و منتظر ماند تا ببيند مردم چه مي كنند و چون ناداني آنها را ديد (كه البته در اين ناداني مقصّر هم نبودند ) آن كلمه را ضميمه كرد و سپس بقيّه آيه را نازل فرمود؟ جواب آن را از سهل مي خواهيم!


ما نمي دانيم نقل اين گونه روايات، كه نشان از غفلت خدا دارد، چه فايده؟ چرا شعري بگوئيم و در وزن و قافيه و معنايش بمانيم؟ آنگاه چوب تكفير را ـ كه اسلحه انسانهاي بي منطق است ـ برداريم و بر سر كساني كه پاره اي از روايات صحاح ـ و مخصوصا صحيحين ـ را صحيح نمي دانند، فرود آوريم، هر چند گفتارشان با دليل و منطق، و حتّي با استفاده از همين صحاح، باشد.


حال به روايتي ديگر نظري مي افكنيم تا معلوم شود كه رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله وسلم آيه را بيان كرده و منظور آن را روشن فرمودند:


«عديّ بن حاتم مي گويد: چون اين آيه نازل شد: «... تا آنكه نخ سفيد از نخ سياه از فجر» نازل شد گفتم: يا رسول اللّه! من زير بالشم دو نخ سفيد و سياه مي گذارم تا شب را از روز تشخيص دهم. حضرت فرمود: مراد از آيه، سياهي شب و سفيدي روز است.»(2)






(1) صحيح مسلم، ج 2، ص 767، كتاب الصيام، باب 8، ح 34 و 35.


«عن سهل بن سعد قال: لمّا نزلت هذه الآية: وكلوا واشربوا... قال: كان الرجل يأخذ خيطا ابيض وخيطا اسود فيأكل حتّي يستبينهما. حتّي انزل اللّه عزّ وجلّ: من الفجر، فبيّن ذلك .


وفي رواية أخري: «... فكان الرجل إذا أراد الصوم ربط احدهم في رجليه الخيط الاسود والخيط الابيض. فلا يزال يأكل ويشرب... فعلموا انّما يعني بذلك الليل والنهار .


(2) همان، ح 33.


«... لمّا نزلت: حَتّي يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الاَْبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الاَْسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ قال له عديّ بن حاتم: يا رسول اللّه انّي اجعل تحت وسادتي عقالين: عقالاً ابيض وعقالاً اسود. اعرف اللّيل من النهار. فقال رسول اللّه صلي الله عليه و سلم : انّ وسادتك لعريض انّما هو سواد اللّيل وبياض النهار .


(43)


اين روايت به خوبي مي رساند كه آيه مزبور همراه كلمه «من الفجر» نازل شد و مردم ـ از جمله عديّ بن حاتم ـ پنداشتند كه با نخ سياه و سفيد مي توانند روز را از شب تشخيص دهند و رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم فرمود كه مراد از نخ سياه و سفيد از فجر، سفيدي و سياهي روز و شب است نه نخ سفيد و سياه. بنابراين، مطابق اين روايت، چنين نبود كه خداوند منتظر بماند تا ببيند مردم چه مي كنند آنگاه كلمه «من الفجر» را نازل كند بلكه از همان ابتدا آيه مزبور همراه آن كلمه نازل شد.

د ـ تبديل 50 نماز به 5 نماز


خداوند تبارك و تعالي در قرآن مجيد مي فرمايد:


«... ما جعل عليكم في الدين من حرج...»(1). يعني: (خداوند) شما را در دين به تنگي و سختي نينداخت. آري، دستورات اسلام به گونه اي تدوين شده است كه همه كس مي تواند بدون آنكه به مشقّت بيفتد آن را انجام دهد، از جمله اين دستورات كه هر مكلّفي وظيفه دارد آن را هر روز انجام دهد، فريضه مهمّ نماز است. كيفيّت و كميّت آن به گونه اي است كه همه ـ حتّي بچه هاي مميّز ـ مي توانند آن را به آساني انجام دهند. آنكه اهل علم و تحقيق و تحصيل معارف است، هم به درس و تحقيقش برسد و هم نماز بخواند و آنانكه داراي مشاغل آزاد يا دولتي مي باشند و يا در روستاها به كشاورزي يا دامداري مشغولند و حتّي آنانكه در ميدان جنگ و در مقابل دشمن ايستاده اند مي توانند آن را اقامه كنند. حال فرض كنيم كه به جاي 5 نماز، 50 نماز واجب شده بود، آيا ديگر فرصتي براي ساير كارها باقي مي ماند؟ آيا واجب شدن 50 نماز، يكي از مصاديق سختي و تنگي براي مكلّفين نبود؟ آيا مي توان گفت خدائي كه دين آسان را براي انسانها مقرّر كرده است، از اين نكته غافل بود؟ آيا مي توان پذيرفت كه پيامبر رحمت صلي الله عليه و آله وسلم ـ كه رحمت او برگرفته از رحمت بي كران الهي مي باشد ـ مي دانست كه مؤمنين طاقت انجام 50 نماز (و حتي كمتر از آن ) را ندارند ولي خدا نمي دانست ؟ اگر بگوئيم نمي دانست كه كفر است و اگر بگوئيم مي دانست آيا مي توان پذيرفت كه رسول او به امّت مهربان تر از خدا بود؟ كدام مسلمان مي پذيرد كه خدا مي خواست سخت بگيرد ولي پيامبر او آنقدر اصرار كرد تا او دست از آن برداشت؟!


از اين مضحك تر اينكه اين اصرار و تقاضاي پيامبر رحمت صلي الله عليه و آله وسلم به تقاضاي حضرت موسي عليه السلام انجام شد. جريان، مطابق نقل صحاح اهل سنت، چنين است (نقل قسمتي كه به اين بحث مربوط است):


«... پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم در شب معراج وقتي به آسمانها سير داده شد، دستور يافت كه امّت او بايد در هر شبانه روز 50 نماز بخوانند. چون ا زنزد خدا برگشت (!) در راه به حضرت موسي عليه السلام برخورد (البتّه توجّه داشته باشيد كه حضرتش هنگام معراج، در سر راه خود با تني چند از انبياء الهي برخورد داشت، حال چه شد كه هنگام برگشت فقط با حضرت موسي عليه السلام برخورد مي كند، نمي دانيم!) موسي عليه السلام پرسيد: چه آوردي؟ فرمود: دستور 50 نماز. گفت: من قوم خود را تجربه كردم و مي دانم امّت تو طاقت ندارند آن را به جا بياورند برگرد به سوي خدا و از او تخفيف بگير. (گوئيا قوم يهود نيز نمازشان مثل نماز مسلمانان بود!) حضرت برگشت و عرضه داشت كه خدايا! امّت من طاقت ندارند، تخفيف بده. (يعني او از ابتدا نمي دانست كه امّتش طاقت ندارند و چون حضرت موسي عليه السلام تذكّر داد آنگاه




(1) سوره حج، آيه 78، و به همين مضمون: سوره مائده، آيه 6.


(44)


دانست كه امّتش نمي توانند 50 نماز بخوانند و همين طور تا 5 نماز!) خداوند 5 نماز از آن كم كرد. (همين جا نيز بين روايات اختلاف است كه ديگر متعرّض آنها نمي شويم طالبين را به نشانه هايي كه در پاورقي خواهد آمد ارجاع مي دهيم). برگشت و چون نزد حضرت موسي عليه السلام رسيد (عجيب است هيچيك از پيامبران از او نپرسيدند كه چرا دوباره ـ و چندباره ـ برگشتي ! گوئيا در برگشت، هر يك به جايي ديگر رفته بودند و فقط حضرت موسي عليه السلام سر جاي خود بود!) پرسيد: چه آوردي؟ حضرت جواب داد كه 5 نماز تخفيف داده شد. او همان مطلب گذشته را تكرار كرد و اين رفت و آمد آنقدر تكرار شد (يعني هر بار 5 نماز كم شد) تا به 5 نماز رسيد. موسي عليه السلام گفت: من قوم خود را آزمودم و مي دانم امّت تو طاقت ندارند. زيرا آنها ضعيف ترند. برگرد و تخفيف بگير. حضرت فرمود: ديگر خجالت مي كشم از بس رفتم و آمدم (لابد خسته شد!) ـ و در بعض روايات حضرت رفت و ا ز خدا به همان صورت درخواست كرد ولي خدا قبول نكرد(1) ـ... .
در بررسي اين روايات ناچاريم نكاتي را يادآور شويم:

1. أوّل نكته، تعارض بين آنهاست. در بعض از روايات آمده است كه هر بار 10 نماز كم شد و در بعض ديگر 5 نماز و




(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 1، ص 8 ـ 97، ابتداي كتاب الصلاة، باب كيف فرضت الصلوات في الاسراء، وج 4، ص 5 ـ 133، كتاب بدء الخلق، باب ذكر الملائكة، و ص 6 ـ 164، باب ذكر إدريس عليه السلام ، و ج 5، ص 69 ـ 66، باب المعراج (بعد از حديث الاسراء)، و ج 9، ص 4 ـ 182، كتاب التوحيد، باب قوله: «وَكَلَّمَ اللّهُ مُوسي تَكْلِيما .


ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 51 ـ 145، كتاب الايمان، باب 74، ح 259 و 263 و 264.


ج ـ سنن ترمذي، ج 1، ص 417، ابواب الصلاة، باب 45، ح 213.


عبارت ترمذي چنين است: «فرضت علي النبي صلي الله عليه و سلم ليلة اسري به الصلوات خمسين ثمّ نقصت حتّي جعلت خمسا . او ديگر داستانسرائي شيخين (بخاري و مسلم) را متعرّض نمي شود.


د ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 448، كتاب اقامة الصلاة والسنّة فيها، باب 194، ح 1399. او نيز فقط وساطت حضرت موسي عليه السلام را ـ آنهم به طور خلاصه ـ نقل مي كند.


ه ـ سنن أبي داود، ج 1، ص 64، كتاب الطهارة، باب الغسل من الجنابة، ح 247. او مي نويسد: «عن عبد اللّه بن عمر، قال: كانت الصلاة خمسين والغسل من الجنابة سبع مرار وغسل البول من الثوب سبع مرار، فلم يزل رسول اللّه صلي الله عليه و سلم يسأل حتّي جعلت الصلاة خمسا والغسل من الجنابة مرّة وغسل البول من الثوب مرّة . يعني نماز 50 بود و غسل جنابت 7 بار و شستن لباس از بول نيز 7 بار بود و پيوسته رسول خدا صلي الله عليه و آله از خدا درخواست كرد تا آنكه نماز 5 و غسل جنابت و شستن لباس از بول نيز يك بار شد. (منظور اين است كه جنب بايد در ابتدا 7 بار غسل مي كرد!)


و ـ سنن نسائي، ج 1، ص 55 ـ 249، كتاب الصلاة، باب اوّل، ح 7 ـ 445.


ما در اين پاورقي متن قسمتي از اين داستان طولاني را كه به بحث ما مربوط است، از صحيح مسلم، نقل مي كنيم كه نقل همه آن از حوصله اين نوشتار خارج است. طالبين مي توانند به نشانه هايي كه گفته شد رجوع فرمايند:


«ففرض عليّ خمسين صلاة في كلّ يوم وليلة فنزلت إلي موسي عليه السلام فقال: ما فرض ربّك علي امّتك؟ قلت: خمسين صلاة. قال: ارجع إلي ربّك فاسأله التخفيف فانّ امّتك لا يطيقون ذلك فانّي قد بلوت بني اسرائيل وخبرتهم. قال: فرجعت إلي ربّي فقلت: يا ربّ ! خفّف علي امّتي. فحطّ عنّي خمسا. فرجعت إلي موسي فقلت: حطّ عنّي خمسا. قال: انّ امّتك لا يطيقون ذلك فارجع إلي ربّك فاسأله التخفيف. قال: فلم ازل ارجع بين ربّي تبارك و تعالي وبين موسي عليه السلام حتّي قال: يا محمّد! انّهنّ خمس صلوات كلّ يوم وليلة... .


(45)


در بعض از آنها در ابتدا نصف آن و بار ديگر به 5 نماز كاهش يافت. در بعض از آنها رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم بعد از آخرين تخفيف به تقاضاي حضرت موسي عليه السلام مجدّدا نزد خدا رفت ولي خدا قبول نكرد و در بعض ديگر حضرت نرفت. در روايتي نيز، از صحيح بخاري، وقتي حضرت موسي عليه السلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم خواست كه برود و تخفيف بگيرد، حضرتش با جبرئيل مشورت كرد و او نيز پذيرفت. جبرئيل او را به سوي خدا بالا برد. عبارت ج 9 بخاري چنين است: «... فالتفت النّبي صلي الله عليه و سلم إلي جبريل كانّه يستشيره في ذلك فاشار إليه جبريل ان نعم ان شئت. فعلا به إلي الجبّار فقال وهو مكانه يا ربّ خفّف عنّا... .

(به جمله «فقال وهو مكانه» توجّه شود كه اگر ضمير «هو» به رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم برگردد لازم است ضمير «مكانه» به خدا برگردد يعني پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم در مكان خدا قرار گرفت و اگر به خدا برگردد يعني پيامبر به خدا ـ در حالي كه در مكانش بود ـ چنين گفت، كه البته با توجه به آنچه كه قبلاً گذشت لابد خداوند در منزلش بود!). در ا ين روايت هر بار 10 نماز تخفيف داده شد و در هر بار پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم با جبرئيل مشورت مي كرد و چون به 5 نماز رسيد و به اصرار حضرت موسي عليه السلام مجدّدا پس از مشورت با جبرئيل بالا رفت، خداوند نپذيرفت و چون نزد حضرت موسي عليه السلام رسيد مجدّدا آن بزرگوار از پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم خواست كه برگردد و تخفيف بگيرد و حضرتش فرمود كه به خدا قسم از پروردگارم خجالت مي كشم از بس كه نزد او رفته و برگشتم. حضرت موسي عليه السلام گفت پس به زمين برگرد و پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم بيدار شد درحالي كه در مسجد الحرام بود. عبارت اخير بخاري چنين است:


«... قال موسي قد واللّه راودت بني اسرائيل علي ادني من ذلك فتركوه. ارجع إلي ربّك فليخفّف عنك ايضا. قال رسول اللّه صلي الله عليه و سلم : يا موسي قد واللّه استحييت من ربّي ممّا اختلفت إليه قال فاهبط باسم اللّه، قال واستيقظ وهو في مسجد الحرام .


ما در اينجا عين عبارت بخاري را آورديم تا تعارض آن را با رواياتي كه مي گويد پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم پس از آن به سدرة المنتهي رفت، بر خوانندگان محترم آشكار شود. به عنوان نمونه دنباله حديث ج 1 بخاري را مي آوريم:


«... فرجعت إلي موسي فقال ارجع إلي ربّك فقلت استحييت من ربّي ثمّ انطلق بي حتّي انتهي بي إلي سدرة المنتهي... ثمّ ادخلت الجنّة فإذا فيها حبائل اللؤلؤ وإذا ترابها مسك . يعني پس از آنكه پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود كه من خجالت مي كشم مي فرمايد سپس مرا به سدرة المنتهي بردند... سپس داخل بهشت شدم و... معلوم مي شود اصل برگشت نزد حضرت موسي عليه السلام با توجّه به اين دسته روايات، زير سؤال است. جالب است كه اين طول و تفصيلها فقط در صحيحين، و به پيروي از آن دو در سنن نسائي، ديده مي شود.


2. نكته دوم تعارض اين روايات است با آنچه كه در ابتداي اين مبحث از قرآن مجيد نقل كرديم. زيرا خداوند مي فرمايد كه ما در دين سختي و تنگ گرفتن بر مسلمانان قرار نداديم ولي اين دسته روايات مي گويد كه خداوند مشقّت و سختي قرار داد ولي با وساطت حضرت موسي عليه السلام و تقاضاي پيامبر صلي الله عليه و آله و رفت و آمدهاي مكرّر آن حضرت به 5 نماز كاهش يافت. (آنهم با تعارضي كه در متن همين روايات وجود دارد).


3. نكته سوم اينكه چه شد كه واقعه اي كه در مكّه اتفاق افتاد پس از سالها امثال انس بن مالك ـ كه در آن زمان كودك خردسالي بود كه در مدينه مي زيست ـ يا بعض از انصار آن را نقل كنند؟ آيا از مهاجرين كسي پيدا نشد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم آن واقعه را ـ با آن طول و تفصيل و با آن تعارضها ـ برايش نقل كند؟


(46)



4. سؤال ديگري كه شايد براي هر خواننده اي مطرح شود اينكه: چه شد كه دل پيامبر يهود به حال مسلمانان سوخت! آيا هدف از نقل اين داستانِ تخيّلي ـ كه ما آن را از بافته هاي يهوديان مي دانيم كه بگويند اگر پيامبر ما نبود شما در سختي قرار مي گرفتيد ـ عظمت بخشيدن به حضرت موسي عليه السلام ـ كه البته او پيامبر بزرگي است و نزد همه مسلمانان عظيم و عزيز است ـ و در نتيجه محبوب شدن يهوديان نزد مسلمانان و احيانا منّت گذاشتن بر آنان نبوده است؟


5. اين داستان خرافي تنها به اين بسنده نكرده و خرافات ديگري نيز در آن وجود دارد كه بي پايه بودن آن را بهتر ثابت مي كند مثلاً:


«حضرت آدم در آسمان دنيا نشسته بود. چون به سمت راست خويش مي نگريست مي خنديد و هر گاه به سمت چپ نگاه مي كرد مي گريست. رسول خدا صلي الله عليه و آله پرسيد: اي جبرئيل! او چرا چنين مي كند؟ گفت: آنچه كه در سمت راست اوست فرزندان بهشتي او هستند و چپي ها فرزندان جهنّمي او... .(1)


با اين حساب حضرت آدم عليه السلام تا قيامت در حال خنده و گريه است ! مگر اهل بهشت حزن و اندوهي دارند؟ (البته توجّه داشته باشيد كه مطابق روايتي كه نقل كرديم رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم پس از آنكه از 7 آسمان عبور كرد وارد بهشت شد. معلوم مي شود پيامبراني كه در آسمانها بودند هنوز بهشت نرفته بودند! اين حديث هم نشان مي دهد كه حضرت آدم در بهشت نبود!). اصولاً اين كار چه معني دارد؟ اگر ديدن فرزندان بهشتي عامل خنده و ديدن فرزندان جهنّمي عامل گريه است، اختصاص يافتن حضرت آدم عليه السلام چرا؟ مگر او چه گناهي كرده كه بايد به خاطر گناهان فرزندانش گريه كند؟ مگر ساير مؤمنين بعد از حضرت آدم عليه السلام فرزندان خوب يا بد ندارند؟ چرا آنان در حال گريه و خنده نيستند؟ چرا حضرت موسي و حضرت عيسي و ساير انبياء بني اسرائيل عليهم السلام با ديدن جنايات فرزندان خود نمي گريند؟ مگر بني اسرائيل فرزندان حضرت إبراهيم و إسحاق و يعقوب عليهم السلام نيستند، چرا آنها نمي گريند؟ چرا از حضرت نوح عليه السلام ، كه به آدم ثاني ملقّب شده، خنده و گريه نقل نشده؟ آيا حضرت آدم عليه السلام به نمايندگي از بقيه اين مسؤوليت خطير را پذيرفته است؟! قضاوت با شما.

ديگر از خرافاتي كه در داستان معراج راه يافته است اين است كه:


«پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم در معراج به جائي رسيد كه صداي قلم ها را مي شنيد»!(2)


اين جاعل حديث (كه آن را از ابن عباس نقل كرده كه او در زمان معراج هنوز به دنيا نيامده بود)(3) تصوّر كرده



(1) صحيح مسلم، همان، ح 263.


«... فلمّا علونا السماء الدنيا فإذا رجل عن يمينه اسودة وعن يساره اسودة. قال: فإذا نظر قِبَل يمينه ضحك وإذا نظر قبل شماله بكي... قلت يا جبريل ! من هذا؟ قال: هذا آدم عليه السلام وهذه الاسودة عن يمينه وعن شماله نسم بنيه. فاهل اليمين اهل الجنّة والاسودة الّتي عن شماله اهل النار. فإذا نظر قبل يمينه ضحك و إذا نظر إلي شماله بكي... .


(2) الف ـ صحيح بخاري، ج 1، ص 98. (به پاروقي شماره 80 رجوع شود).


ب ـ صحيح مسلم، همان.


«ثمّ عرج بي حتّي ظهرت لمستوي اسمع فيه صريف الاقلام .


(3) «... وقال ابن عبّاس: توفّي رسول اللّه صلي الله عليه و سلم وأنا ابن عشر سنين... .


ابن عبّاس مي گويد: هنگام وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله من ده ساله بودم. (صحيح بخاري، ج 6، ص 238، باب تعليم الصّبيان القرآن، كه در خاتمه تفسير آمده است).


(47)


است كه «لوح و قلم» تقدير الهي مثل قلم ني هاي آن زمان بوده كه موقع نوشتن صداي آن به گوش مي رسيد! لابد اگر كسي امروزه بخواهد حديث جعل كند بايد بگويد كه صداي دكمه هاي رايانه را مي شنيد! و بعدها كه علم بيشتر پيشرفت كرد صداي وسيله نوشتن آن زمان! و اگر وسيله نوشتن صدائي نداشت لابد...! واضح است كه منظور از لوح و قلم، تشبيه آن به چيزي است كه مردم با آن آشنا مي باشند و اصولاً كيفيت عالم بالا بر همه پوشيده است و اگر كسي آن را مشاهده كند نمي تواند با الفاظي كه براي اين عالم وضع شده است آن را وصف كند.

براي روشن تر شدن مطلب، اگر برگرديم به چند قرن قبل و بخواهيم براي مردم آن زمان رايانه، تلويزيون و امثال آن را وصف كنيم طوري كه مردم آن را بفهمند و ما را متّهم به دروغ يا هذيان نكنند، چه بايد بگوئيم؟ (توجّه داشته باشيد كه بايد از همان الفاظي كه در بين مردم آن عصر رواج دارد استفاده كنيم).


از جمله مطالبي كه هيچ مسلماني نمي تواند آن را بپذيرد اين است:


«پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم چون از كنار حضرت موسي عليه السلام عبور كرد موسي گريست، گفته شد: چرا گريه مي كني؟ گفت: اين پيامبر كه فرستادي امّتش از امّت من بيشتر داخل بهشت مي شوند .(1)


حقّش بود به خاطر اين گريه مي كرد كه امّت او (و يا بهتر بگوئيم آنانكه خود را از امّت آن حضرت مي دانند) آن چنان فسادي و ظلمي در زمين ايجاد كردند كه ظلم همه ظالمين را از ياد برده و روي آنها را سفيد كردند، و چون آن حضرت به اعتبار آينده، امّت اسلام را بيشتر از امّت خود ديد ( كه در آن زمان ـ سال دهم بعثت ـ اسلام بسيار غريب بود.) با نگاهي به جنايات اسرائيل در اين زمان، بايد از خجالت نتواند به پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله وسلم نگاه كند.

از اين ها گذشته آيا اگر امّت پيامبري كم باشد بايد وقتي به پيامبر ديگري كه امّت او زيادتر است مي رسد بگريد؟ اين را جز به حسادت، به چه چيزي مي توان نسبت داد؟ پناه مي بريم به خدا كه بخواهيم به ساحت قدس پيامبري از پيامبران با اين نسبت ها خدشه اي وارد كنيم.


سؤال ديگري كه قطعا به ذهن خوانندگان محترم آمده اين است كه امّت نوح يا لوط يا بعض ديگر از انبياء بسيار كم بودند، چرا آنها گريه نكردند؟


گفته اند علّت گريه حضرت موسي عليه السلام به خاطر كمي پاداش به علّت كمي پيرو بوده است!


اينهم از توجيهاتي است كه به قول عرب ها: «يضحك به الثكلي . يعني زن بچه مرده نيز بدان مي خندد! مگر مقدار ثواب به مقدار پيرو است؟ اگر اين طور باشد كه حضرت نوح و امثال او از انبيائي كه پيروان كمي داشتند بايد از غصّه دق كنند!




(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 4، ص 134، و ج 5، ص 68. (به پاورقي شماره 80 رجوع شود).


ب ـ صحيح مسلم، همان، ح 264.


ج ـ سنن نسائي، همان، (به پاورقي شماره 80 رجوع شود).


«... فاتيت علي موسي... فلّما جاوزته بكي. فنودي: ما يبكيك قال: ربّ ! هذا غلام بعثته بعدي. يدخل من امّته الجنّة اكثر ممّا يدخل من امّتي... .


(48)



از تعارضاتي كه در لابلاي روايات مختلف ـ با توجّه به وحدت راوي ـ ديده مي شود صرفنظر مي كنيم. مثلاً در بعض روايات حضرت ابراهيم عليه السلام در آسمان ششم و حضرت موسي عليه السلام در آسمان هفتم مي باشد و در بعض ديگر جاي آن دو عوض مي شود! لابد آن دو پيوسته با طي الأرض ـ ببخشيد، طي الهواء! ـ جاي خود را عوض مي كنند!


حال نوبت آن رسيده است كه به شبهه اي پاسخ دهيم:


مي گويند: در كتابهاي روايي شيعه نيز مسأله تبديل 50 نماز به 5 نماز وجود دارد. اگر إشكال است به هر دو (شيعه و سني) وارد است و اگر نيست به هيچكدام وارد نيست.


در پاسخ به اين شبهه لازم است روايات مورد نظر مورد بررسي قرار گيرد:


از ميان كتب اربعه شيعه، «من لا يحضر» در ج 1، ص 198، آن را نقل كرده است كه آن هم به صورت «روايت شده است» كه معلوم است به هيچ وجه نمي تواند از نظر سند مورد قبول باشد.


در مقابل آن مرحوم كليني در ج 3 كافي (ج 1 فروع) ص 483 با سند صحيح نقل كرده است كه فرشتگان در آسمان سوم به پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم گفتند كه ما روزي 5 بار ـ هنگام نمازهاي پنجگانه ـ شيعيان را بررسي مي كنيم... بعد از آن به آسمان چهارم رفت.


«و انّا لنتصفح وجوه شيعته (اي شيعة علي عليه السلام ) في كل يوم وليلة خمسا ـ يعنون في كلّ وقت صلاة... ثمّ عرج بي حتّي انتهيت إلي السماء الرابعة... .


در روايت بعد (ص 487) مي آورد كه وقتي رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم به معراج رفت 10 ركعت نماز آورد، دو ركعت دو ركعت و چون إمام حسن و إمام حسين عليهماالسلام به دنيا آمدند حضرتش 7 ركعت بدان افزود.


«... لمّا عرج برسول اللّه صلي الله عليه و آله وسلم نزل بالصلاة عشر ركعات ركعتين ركعتين فلمّا ولد الحسن والحسين زاد رسول اللّه صلي الله عليه و آله وسلم سبع ركعات... .


اين دو روايت كه در معتبرترين كتابهاي روايي شيعه است با صراحت ابتداي واجب شدن نماز را همان 5 نماز مي داند و اثري از آن طول و تفصيلها در آن ديده نمي شود.


تنها روايتي كه با آن در تعارض است آن است كه در تفسير عليّ بن إبراهيم ديده مي شود كه در جلد 18 بحار الأنوار ص 330 آن را نقل كرده است. در بررسي آن به اين نكات توجّه شود:


1. در تعارض دو روايت كه يكي موافق روايات اهل سنّت و ديگري مخالف آن باشد بايد به آنچه كه مخالف آن است عمل كرد. بنابراين، روايت كافي مقدّم بر روايت تفسير مذكور است.


2. همه اشكالاتي كه به روايات صحاح نموديم به اين روايت هم وارد است و تكرار آن را لازم نمي دانيم.


3. در اين روايت آمده كه حضرت موسي عليه السلام به پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم گفت: نه تو و نه امّت تو طاقت انجام 50 نماز و در آخر امر 5 نماز را نداريد كه بطلان آن بر كسي پوشيده نيست. زيرا مي بينيم امّت اسلام در شبانه روز 5 نماز مي خوانند و به خوبي از عهده آن برمي آيند و رسول گرامي اسلام و امير المؤمنين و ائمّه معصومين عليهم السلام بيشتر از 50 نماز ـ كه حدّ اقل 100 ركعت مي شود ـ مي خواندند، و إمام سجاد عليه السلام كه به زين العابدين شهرت داشته است نمازها و عبادتهايش زبان زد خاصّ و عام است تا چه رسد بخواهيم بپذيريم كه حضرت موسي عليه السلام به پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم گفته باشد كه تو طاقت حتّي 5 نماز را نداري.


(49)



4. در اين روايت آمده است كه خداوند به پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم فرموده است كه بر هر پيامبري 50 نماز واجب كردم. آيا مي توان پذيرفت كه خداوند فوق طاقت بشر دستوري را بر آنها واجب كرده باشد؟


5. نكته مهمّي كه شايد تكراري باشد ولي به خاطر اهمّيت موضوع مجددا يادآوري مي كنيم اينكه در اين روايت آمده است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم نزد پروردگارش در سدرة المنتهي رفت و او را سجده كرد ! كه با اصول مذهب شيعه، دائر بر مكان نداشتن خدا، در تعارض آشكار است. بنابراين، بايد روايت مذكور در تفسير عليّ بن إبراهيم را با قاطعيت طرد كرد، زيرا هم با قرآن در تعارض است كه خداوند فرموده است «در دين براي شما سختي و ضيق قرار ندادم» و هم با روايت فروع كافي و هم با عقل سليم و هم با اصول مذهب شيعه.


14. پارتي بازي با خدا!


«اهل كتاب (يهود و نصاري) به خداوند اعتراض مي كنند كه مسلمانان عملشان از ما كمتر و مزدشان از ما بيشتر است. خداوند مي فرمايد: آيا از شما چيزي كم گذاشتم؟ مي گويند: خير. مي فرمايد: اين، فضل من است و به هر كه خواهم مي دهم .(1)


اين روايت كه فقط از ابن عمر نقل شده، و در روايتي مي گويد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم آن را در حالي كه بر منبر ايستاده بود، فرمود (حال چه شد كه ديگران از آن بي اطلاع بودند!) در روايتي مي گويد كه مثل شما و مثل يهود و نصاري مثل مردي است كه كارگراني به كار گرفته و گفته است كه چه كسي تا نصف روز به قيراطي برايم كار مي كند؟ يهود آن را پذيرفتند. سپس گفت: چه كسي برايم از نصف روز تا عصر كار مي كند؟ نصاري پذيرفتند ( به مزد يك قيراط ) و شما از عصر تا مغرب كار مي كنيد به مزد دو قيراط (كار كمتر و مزد دو برابر). در روايتي ديگر آن دو (يهود و نصاري) هر يك تا ظهر و عصر كار كردند و عاجز شدند. نه اينكه مقدار كار معيّن، تا ظهر و عصر بوده باشد و اين تعارضي آشكار بين روايات است. از اين إشكال گذشته مخالفت اين روايت با واقع خارج است. ما خود شاهد اعمال مسلمانان و نيز اعمال اهل كتاب در طول تاريخ مي باشيم. كجاي اعمال آنها از ما بيشتر است؟ اگر گذشته را نديده باشيم (كه تاريخ به خوبي شاهد صدق گفتار ماست) زمان حاضر را ديديم كه يهوديان اسرائيل در سرزمين هاي غصبي با مردم بي دفاع فلسطين چه كردند. آنها را از سرزمين پدرانشان با كشتاري بيرحمانه به پشتيباني مسيحيان آمريكا و اروپا بيرون كردند و هنوز هم روزي نيست كه جمعي از فلسطينيان بي دفاع را نكشند و غرب مسيحي جنايتكار از آنها حمايت نكند. آيا اين است اعمال زيادتر آنها؟ آيا دو جنگ بزرگ جهاني كه آتش بيار معركه همين اهل كتاب بودند از ياد رفته است؟ هيروشيما و ناكازاكي را چه كسي بمباران اتمي كرد؟ مسلمان يا مسيحي؟ از نظر اعمال عبادي، آنان هفته اي يك بار به كليسا مي روند و مسلمانان در هر شبانه روز 5 بار نماز به جا آورده و نيز جمعه و فطر و قربان و حجّ و عمره و ساير اعمال عبادي دارند كه غير آنان ندارند. چرا روايت فوق را با قرآن مقايسه نمي كنيد كه فرمود:

(1) صحيح بخاري، ج 6، ص 235، باب فضل القرآن علي سائر الكلام (پس از خاتمه تفسير) و ج 9، ص 169 و 191، كتاب التوحيد، باب قول اللّه تعالي: انّما قولنا لشي ء... و باب قول اللّه تعالي: قل فأتوا بالتوراة فاتلوها... .


«فقال اهل الكتاب: هؤلاء اقلّ منّا عملاً واكثر اجرا قال اللّه: هل ظلمتكم من حقّكم شيئا؟ قالوا: لا. قال: فهو فضلي اوتيه من اشاء .


(50)



«كُنتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ »؛(1)


اينان در اصل دين كه توحيد باشد دچار انحراف شدند.

«وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَقَالَتِ النَّصَـرَي الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ...»؛(2)


آيه فوق به صراحت دلالت بر انحراف يهود و نصاري در مورد توحيد مي نمايد، بدين معني كه يهود، «عزير» را پسر خدا مي داند و نصاري «مسيح» را. اينان كتاب آسماني خود را تحريف كردند. پيامبران خدا را كشتند. از جهاد در راه خدا شانه خالي كردند. هنوز پايشان از آب خشك نشده بود كه از حضرت موسي عليه السلام تقاضاي بت نمودند. حضرت عيسي عليه السلام را ـ به قول خودشان ـ به دار زدند. گوساله پرستي كردند. به حضرت مريم عليهاالسلام تهمت زدند و... .(3) ما نمي گوئيم كه اهل كتاب، همه اين گونه بودند يا هستند و نيز نمي گوئيم مسلمانان همه بر صراط مستقيمند. ولي بحث ما بر سر نوع است. گرچه مسيحيان در مجموع براي مسلمانان كم خطرترند ولي آنان نيز ـ چنانچه امروزه شاهديم ـ با يهود در ظلمشان همكاري مي كنند ولي به مسلمانان در عدلشان ياري نمي رسانند.

از ين إشكال مهمّ بگذريم سؤال و ايراد ديگري به اين روايت وارد است و آن اينكه مگر خدا با كسي يا گروهي يا ملّتي يا امّتي قوم و خويش است كه آنها را مشمول مزد اضافه نمايد؟ آيا معقول است كه بگوئيم خداوند تبارك و تعالي بين بندگانش فرق مي گذارد؟ هر كه عملش بهتر و پاك تر، مزد او بيشتر. يك انسان عاقل اگر چنين كند قطعا او را سرزنش مي كنند. اگر صاحب كارخانه اي پس ا ز آنكه مزد كارگران را پرداخت كرد، به عدّه اي از آنها بيشتر مزد بدهد، آيا عقلا نمي گويند پارتي بازي كرده است و او را سرزنش نمي كنند؟ آيا آنان كه از مزد اضافي محروم شدند روز بعد با سردي سركار حاضر نمي شوند؟ ـ ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ؟ ـ .


15 ـ نقصان در علم خدا


«موسي و خضر عليهماالسلام در كشتي نشسته بودند. گنجشكي آمد و نوكش را به آب دريا زد. خضر به موسي گفت: علم من و علم تو چيزي از علم خدا كم نكرد مگر به اندازه اي كه اين گنجشك از آب دريا كم كرد .(4)






(1) آل عمران/110. يعني شما بهترين امّت در ميان امّتها هستيد (چه آنكه) شما امر به معروف و نهي از منكر مي نمائيد و به خداي يگانه ايمان مي آوريد.


(2) سوره توبه، آيه 30.


(3)به آيات 153 تا 161 از سوره نساء رجوع فرماييد تا به اندكي از بسيار اعمال خلاف يهود پي ببريد.


(4) الف ـ صحيح بخاري، ج 1، ص 42، كتاب العلم، باب ما يستحبّ للعالم إذا سئل...، وج 4، ص 189، كتاب بدء الخلق، حديث الخضر مع موسي عليهماالسلام ، و ج 6، ص 112، تفسير سوره كهف. (در صفحه 114 و 116 مي نويسد كه خضر گفت: علم من و علم تو در نزد علم خدا نيست مگر همين مقدار كه اين گنجشك برداشته نسبت به دريا).


ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 1850، كتاب الفضائل، باب من فضائل الخضر عليه السلام .


در اينجا بد نيست دو نكته را تذكر دهيم:


1. در پاورقي صحيح مسلم نوشته است كه مراد از نقص، نسبت سنجي است. يعني نسبت علم من و تو به علم خدا مثل نسبت آب دهان گنجشك است به دريا.


پاسخ آن روشن است زيرا: اوّلاً ـ «نقص» را «نسبت سنجي» معني كردن از عجايب معاني لغات است! ثانيا ـ در متن خواهد آمد كه اصل نسبت سنجي نيز كاملاً بي مورد است، زيرا علم خدا را نمي توان تصوّر كرد چنانچه ذات باريتعالي را، و اين هر دو يكي است، و احاطه علمي ـ آن گونه كه در قرآن آمده ـ غير از خود علم است.


2. قبل از نقل فضائل خضر عليه السلام از فضائل زكريّا عليه السلام نوشته و در آن يك روايت از أبو هريره نقل كرده است كه: «كان زكريّا نجّارا» يعني زكريّا نجّار بود! گوئيا آن بزرگوار فضيلت ديگري جز نجّار بون نداشت!


ج ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 292، تفسير سوره كهف، ح 3149. (در اواخر حديثي طولاني).


(51)


در بررسي اين روايت نكات زير قابل توجّه است:

الف ـ صفاتي از خدا كه به ذات او برمي گردد ـ مانند علم و قدرت ـ همچون ذات او براي همه غير قابل درك است و ما نمي دانيم علم خدا چيست تا بتوانيم درباره كم شدن يا نشدن آن اظهار نظر كنيم.


ب ـ اينكه مي گوئيم خداوند فلان مطلب را مي داند معناي آن احاطه علمي است چنانچه در قرآن به همين تعبير آمده است.


ج ـ اصولاً علم يك انسان ربطي به علم ديگري ندارد ـ خواه آن ديگر خدا باشد يا انساني ديگر ـ مگر كسي كه چيزي از كسي آموخت سرسوزني از علم او كاست؟!


د ـ شايد راوي حديث تصوّر كرده است كه گنجشك از دريا چيزي كم نكرد، در حالي كه اگر سرسوزني از اقيانوس كم كنيم در واقع از آن كاسته شد. با اين حساب علم انسانها تا روز قيامت و علم فرشتگان در مجموع، مقداري از علم خدا كم كرده است!!


اينجاست كه بايد گفت جاعلان اين گونه احاديث، درباره خدا ـ چه ذاتش و چه صفاتش ـ تصوّراتي داشتند كه هرگز هيچ عقلي ان را نمي پذيرد. آيا اينان به خود جرأت مي دهند كه اين مطالب را در مجامع علمي و در ميان قشر تحصيل كرده مطرح كنند؟


چگونه ممكن است دانشمندي بپذيرد كه خداي آفريننده مكان و زمان، خود در مكاني باشد! چگونه ممكن است قبول كنند كه فاصله خدا تا ما فلان مقدار راه باشد! بعد هم گفته شود كه باران از نزد او مي آيد! يا بپذيرند كه خدا مي خندد يا تعجّب مي كند يا داراي چشم و گوش و دست و پا است، يا به خواب پيامبرش مي آيد و دستش را بين دو شانه اش مي گذارد و...


آيا اگر دشمنانمان بخواهند ما را سرزنش كنند كافي نيست كه اين گونه روايات را به رخ ما بكشند؟ آيا اهل سنّت به آنان مي توانند بگويند كه چون اين مطالب در صحيح ترين كتابهاي روايي ما نقل شده پس صحيح است و ما بايد امروزه شاهديم ـ با يهود در ظلمشان همكاري مي كنند ولي به مسلمانان در عدلشان ياري نمي رسانند.


از اين إشكال مهمّ بگذريم سؤال و ايراد ديگري به اين روايت وارد است و آن اينكه مگر خدا با كسي يا گروهي يا ملّتي قوم و خويش است كه آنها را مشمول مزد اضافه نمايد؟ آيا معقول است كه بگوييم خداوند تبارك و تعالي بين بندگانش فرق مي گذارد؟ هر كه عملش بهتر و پاك تر، مزد او بيشتر. يك انسان عاقل اگر چنين كند قطعا او را سرزنش مي كنند. اگر صاحب كارخانه اي پس از آنكه مزد كارگران را پرداخت كرد، به عدّه اي از آنها بيشتر مزد بدهد. آيا عقلاً


(52)


نمي گويند پارتي بازي كرده است و او را سرزنش نمي كنند؟ آيا آنان كه از مزد اضافه محروم شدند روز بعد با مردي سركار حاضر نمي شوند؟ ـ ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ؟ ـ .

15. نقصان در علم خدا


«موسي و خضر عليهماالسلام در كشتي نشسته بودند. گنجشكي آمد و نورجال الكشّي: را به آب دريا زد. خصر به موسي گفت: علم من و علم تو چيزي از علم خدا كم نكرد مگر به اندازه اي كه اين گنجشك از آب دريا كم كرد .(1)


در بررسي اين روايت نكات زير قابل توجّه است:

الف ـ صفاتي كه خدا به ذات او برمي گردد ـ مانند علم و قدرت ـ همچون ذات او براي همه غير قابل درك است و ما نمي دانيم علم خدا چيست تا بتوانيم درباره كم شدن يا نشدن آن اظهار نظر كنيم.


ب ـ اينكه مي گوييم خداوند فلان مطلب را مي داند معناي آن احاطه علمي است چناچه در قرآن به همين تعبير آمده است.


ج ـ اصولاً علم يك انسان ربطي به علم ديگري ندارد ـ خواه آن ديگر خدا باشد يا انساني ديگر ـ مگر كسي كه چيزي از كسي آموخت سر سوزني از علم او كاست؟!


د ـ شايد راوي حديث تصوّر كرده است كه گنجشك از دريا چيزي كم نكرد، در حال يكه اگر سر سوزني از اقيانوس كم كنيم در واقع از آن كاسته شد. با اين حساب علم انسانها تا روز قيامت و علم فرشتگان در مجموع، مقداري از علم خدا كم كرده است!!


آنها را بپذيريم و حقّ نداريم كه عقل را در اين مسائل حاكم كنيم؟ مگر شناخت خدا از راه عقل نيست؟ چرا بايد عقل را كنار زد؟


ما به خواست خدا در نوشتارهاي ديگرما درباره پيامبر و اهل بيت پاكش عليهم السلام و نيز خلفا و أصحاب، روايات ديگري را از همي صحاح مورد بررسي قرار مي دهيم تا بر همگان معلوم شود كه چنين نيست كه روايات صحاح همه صحيح باشد ـ حتّي صحيحين ـ (اگر نگوئيم كه اعتبار اين دو كمتر است!).


از خداي بزرگ مي خواهيم كه براي هر چه بهتر فهميدن حقايق و آشنايي بيشتر با معارف، ما را با آنچه كه اهل بيت پاك رسول خدا عليهم السلام برايمان به ارمغان آورده اند آشنا فرمايد. آمين.


قم المشرفة حرم اهل البيت وعشّ آل محمّد عليهم السلام


حوزه علميه ـ حسين طيّبيان


بيست و پنجم مهرماه 1386


مطابق پنجم شوّال المكرّم 1428






(1)


(53)


Share
1 | فرمان علي معصومي | Iran - Tehran | ١٢:٠٠ - ٠٢ اسفند ١٣٨٥ |
عالي
2 | فرمان علي معصومي | Iran - Tehran | ١٢:٠٠ - ٠٢ اسفند ١٣٨٥ |
اين كتاب عالي است
3 | فريد | | ١٢:٠٠ - ٠٥ اسفند ١٣٨٦ |
با تشکر از زحمات شما عزيزان
4 | ؟نوري | | ١٢:٠٠ - ١٠ بهمن ١٣٨٧ |
گوش كن دوست عزيز اين مطالب را ما خوب ميدانيم كه براي گول زدن خودتان مي نويسيد وخوب ميدانيم كه شديدا مذهب شيعه نا چار به اين كار است و از همه مهمتر مذهب شيعه با اين گندي كه به بار آورده است روز به روز در معرض نا بودي قرار ميگيرد كه ناچارا با استفاده از هر روشي كه آن را ميسر بدانند يكي مثل جنابعالي را مجبور ميكنند كه مطالبي را كه روحتان هم از ان خبر ندارد بنويسيد . جالبه كه بدانيد من دانشجو هستم و هميشه جمع هاي دوستانه اي كه با دوستان شيعه داريم خوشبختانه روز به روز اين دوستان را به اين ايدئولوژي كه حق كدام است رهنمود ميكنيم تا انشالله ميسر واقع شود .

پاسخ:
پس به خاطر همين است که روز به روز به افرادي که به مذهب حقه شيعه مشرف مي شوند، بيشتر مي شوند
از قديم گفتند کسي رو که خوابه مي توان بيدار کرد ولي کسي که خودش را به خواب زده هرگز
والسلام علي م التبع الهدي
معاونت اطلاع رساني


5 | بنده خدا | | ١٢:٠٠ - ١٢ بهمن ١٣٨٧ |
بنام خدا
با سلام
دوست عزيز آقاي نوري اگر واقعا دانشجو هستيد و اهل علم و دانش و تحقيق بايد بدانيد اين مطالب عين حقيقت است و همان چيزي است كه در صحاح عينا نگارش شده نميدانم شايد خودتان كتب ديني خودتان را مطالعه نمي كنيد؟دليل ديگر بر رد سخنان شما اينكه مي دانيد كتابي كه بشود از خود آن كتاب بر آن كتاب ايراد وارد كرد ديگر صحيح نمي باشد.مثلا هيچ كس نمي تواند مطلبي از قرآن كريم بياورد كه صحت قرآن را نفي كند.همچنين نمي توان در نهج البلاغه مولا علي عليه السلام مطلبي را بيابيد كه صحت اين كتاب را نقض كند و خواننده را در قبول ما بقي مطالب آن دچار ترديد نمايد. اما در صحيح بخاري احاديث بسياري آمده كه خود اهل سنت آنها را دروغ دانسته اند در حالي كه خود معتقند اين كتاب بعد از قرآن قابل اعتمادترين كتاب است و اين چگونه ميسر است؟ يكي از اين احاديث حديث معروف قرطاس است كه قبول آن به نحوي بي احترامي به پيامبر اسلام و نتيجتا خروج از راه راست است و نفي آن بر صحت صحيح بخاري خدشه اي بزرگ وارد ميكند.
از طرف ديگر نميدانم از كدام اشتباه شيعه سخن ميگوئيد در حالي كه تمامي كشورهاي سني نشين با حاكميت اهل تسنن در برابر چشمان دنيا دچار گرفتاريها و مشكلات داخلي و خارجي بزرگند.
عراق - افغانستان - عربستان - مصر- فلسطين - بوسني
شما كدام كشوري را سراغ داريد كه مردم به اين راحتي در مورد عقايد و مذاهبشان سخن بگويند . ضمنا اين را بدانيد كه شيعي از روز قيامت ميترسد و هميشه در جستجوي حقيقت است اگر ميبينيد در دانشگاهها دانشجويان شيعه در مسايل اهل تسنن دقيق مي شوند و علاقه نشان ميدهند اين دليل بر فطرت حق جويانه شيعه است تا با شناخت ديگر اديان و مذاهب و ديگر راهها راه راست را بهتر درست تر انتخاب كند.
اما شما اگر روزي كه ديگر دستتان از دنيا كوتاه است و پرده هاي حجاب الهي كنار ميروند با حقيقت روبرو شويد فكر ميكنيد فرصتي براي مطالعه و تحقيق باقي باشد؟
با تشكر
6 | مجيد | | ١٢:٠٠ - ٢٧ شهریور ١٣٨٨ |
نصف بيشتر اين صفحه آدرسهاي معتبره من نميدونم با چه رويي اونو انكار ميكني اگه فكر ميكني دروغ نوشه حداقل به چندتاش مراجعه كن. چيزي كه زياده و همه جا پيدا ميشه كتابهاي صحاح است. تورو خدا چندتاشو چك كن ببين درسته يا نه من معتقدم اگه اين حرفها رو سني ها بفهمن از غضب بهت حمله ميكنن چون طفلكي ها واقعا نميدونن تو كتاباشون چه خبره و واقعا به اين چيزها اعتقاد ندارن لطفا مطالب صحاح در مورد پيامبر اكرم(ص) نيز بنويسيد تا سني ها ببينند واقعا به چنين چيزهايي اعتقاد دارن اللهم عجل لوليك الفرج

پاسخ:
پيامبر (س) در صحاح سته اهل سنت
http://www.valiasr-aj.com/fa/page.php?bank=maghalat&id=23

معاونت اطلاع رساني
7 | مرشد | | ٠١:٢٧ - ١٤ شهریور ١٣٨٩ |
يک چيزي که مي‌خوام به معاونت بگم، اينه که تا اونجايي که خدا به من فرصت داده و گشتم، اينو فهميدم که اين جاعلان حديث (لعنهم الله اجمعين ) معمولا اين جعلي که مي‌کردن هم در مواردي بوده که حديث يا روايت در مناقب اهل بيت بوده و بدبختا از بس خدا اينا رو احمق آفريده، گرفتن همون احاديث رو با دست‌کاري در اون يا اضافه کردن چرنديات خودشون، اونا رو به خورد ملت دادن که آدم اگه يه ذره سرش تو احاديث باشه، به راحتي صحيح احاديث رو مي‌تونه پيدا کنه (حتي تو کتاب‌هاي صحاح اينا) البته به جز بعضياش که واقعن از بس شاه‌کاره، نشون مي‌ده که جاعل حديث از بس عجله داشته که زودتر بره و از خليفه زمانش زر بگيره، اصلا سمبل کرده و ايني که مي‌گم واقعيته چون در کتاب‌هاي تاريخي توسط تاريخ‌نويس‌ها شرح داده شده که اون ثاني و پيروانش و عده‌اي از پادشاهان مخالف شيعه در طول تاريخ براي از بين بردن شيعه و آثارش گذشته از کشتارهاي دسته‌جمعي شيعيان " عده‌اي رو مامور جعل احاديث مي‌کردن و به ازاي هر قال‌شون، پول مي‌گرفتن. اگه وقتش بود که براتون از فاجعه‌هايي که با به خلافت رسيدن اينا رخ داده مي‌نوشتم، ديگه لازم نبود اين‌قدر براي بعضي‌ها دل بسوزونيم که هدايت مي‌شن يا نمي‌شن. چون اون وقت شايد بازم تاکيد مي‌کنم شايد بعضي از اينا که فقط سني هستن و ناصبي نيستن، مي‌فهميدن با غصب شدن حق اميرالمومنين علي عليه السلام چه بر سر اسلام آمده و هدايت مي‌شدن. آخه با بعضي از اين سني‌ها که در خفا صحبت کني و در مناظره هم حق رو بهشون نشون بدي، باز آخرش مي‌گن (با طعنه و پوزخند) که بابا حالا چي شده مگه بابا!؟ ما هم علي رو خليفه مي‌دونيم. ما نگفتيم علي خليفه نيست. غافل از اين‌که نمي‌دونن درد علي، خليفه شدن نبود. چي بگم ديگه. اجرتون با مولا به اميد فرج صاحب الامر (عج) حشر محبان علي با علي حشر محبان عمر با عمر
8 | الوان | | ٠٤:٢٧ - ٢٧ فروردين ١٣٩١ |
سلام خدا خيرتون بده به حق امير المومنين لطفا اگر امکان دارد فايل pdf و يا word اين مقالات رو هم بذاريد من ميخوام پيرينت بگيرم و مطالعه کنم خيلي ممنون مي شم اگه هست ايميل کنيد

پاسخ:
انشاءالله
9 | محب فاطمه | | ٢٤:٢٦ - ٠٥ مهر ١٣٩١ |
اين كتاب را مطالعه کردم. انصافا نويسنده زحمت کشيده و از خداوند منان براي ايشان تقاضاي توفيق روز افزون دارم. خدا نويسندگان صحاح سته را لعنت کند که با اين نقلهاي جعلي و خرافي مردم را گمراه کرده اند. خداوند عذابشان را زياد کند. «الهم العن الجبت و الطاغوت و من تبعهما بعدد ما أحاط به علمک».
10 | علی | | ٢١:٢٤ - ٠١ مهر ١٣٩٤ |
سلام
کتاب خلفا در صحاح 1 که راجع به ابوبکر و عثمان هست رو هم بزارین یا اگه میشه لینک دانلودشو برام بفرستین خدا خیرتون بده

پاسخ:
باسلام
دوست گرامي
در اين خصوص به اين آدرس رجوع کنيد
موفق باشيد
گروه پاسخ به شبهات
11 | رضا منصورخانی | | ١٧:٠٢ - ٠٨ مهر ١٣٩٩ |
سلام حیلی عالی و کامل بود برای جواب وهابیون در یوتیوب خیلی بدرد خورد
12 | فرهاد | | ١١:١٠ - ٢١ ارديبهشت ١٤٠١ |
متن عالی
استدلال عالی
اشکالات مطرح شده عالی
خداوند متعال از شما راضی باشد
در ضمن من اشتباهی برای یک نظر خوب در بالا منفی زدم که اشتباه بود و ای کاش محققین غیر متعصب اهل تسنن این مطالب را بخوانند
   
* نام:
* پست الکترونیکی:
* متن نظر :
  

آخرین مطالب
پربحث ترین ها
پربازدیدترین ها