2024 March 29 - جمعه 10 فروردين 1403
نحوه شهادت دوطفلان مسلم/ سرنوشت دختران مسلم بن عقيل
کد مطلب: ٥٩٦٣ تاریخ انتشار: ٠٢ مهر ١٣٩٦ تعداد بازدید: 9784
يادداشت » عمومي
نحوه شهادت دوطفلان مسلم/ سرنوشت دختران مسلم بن عقيل

طبق برخي از نقل ها دو فرزند مسلم به نام هاي ابراهيم و محمد كه مادرشان از فرزندان جعفر طيار بود، يك سال پس از شهادت مسلم، با بي وفايي مردم كوفه مواجه شده و سرانجام به دست فردي قسي القلب سرشان در كنار آب فرات از تن جدا مي شود و آب جسد اين دو را به نزديك كربلا آورده و مردم جسد آنها را از آب گرفتند و همانجا به خاك سپردند.

هر يك از روزهاي دهه اول محرم به يك عنوان كه غالبا نام شهداي كربلا است ، مشهور گرديده و ستايشگران اهل بيت(ع) با ذكر مصائب صاحب نام آن روز به عنوان مقدمه، عزاي حضرت اباعبدالله الحسين(ع)را اقامه مي نمايند. در روزهاي سوم تا ششم ذكر مصائب ياران و اصحـاب امـام حسـين(ع) هـم خوانده مي شود. ذاكران و سوگواران اباعبدالله الحسين(ع) در روز چهارم محرم با ذكر مصيبت مسلم بن عقيل در كوفه ، با بيان اشعاري به نحوه شهادت دو طفلان مسلم در عراق مي پردازند.

در اينكه طفلان مسلم آيا در كربلا همراه كاروان اسرا بوده اند، يا همراه پدرشان از مدينه به كوفه رفته اند، و يا در هنگام غارت خيمه ها متواري شده اند، سپس به چنگ ماموران زياد افتاده اند، اختلاف است. قول اخير را برخي از منابع ترجيح داده اند. عبد الواحد شيخ احمد المظفر مي نو يسد: "قصه اسارت اين دو طفل مختلف است. بنا به قولي :1-همراه پدرشان بودند كه اسير شدند و زنداني شدند كه بعيد است.2- در لشكر امام حسين بودند وزنداني شدند سپس فرار كردند اين هم بعيد است. چون از اسراي بني هاشم كسي زنداني نشد وهمگي به مدينه بر گشتند.3- قول صواب اين است كه آنها از وحشت و اضطراب هنگام هجوم خيل دشمن (بعد از شهادت امام حسين (ع)) فرار كردند و به منطقه عتيكيات در نزديكي مسيب از زمين كربلا رسيدند و مهمان زن آن مرد شقي شدند و سپس به شهادت رسيدند". مرحوم اشتهاردي مي نويسد: بنا بر قول سوم آنها به زندان نيفتاده اند. نكته ديگري كه در اينجا بايد به آن توجه كرد اين است كه سيره مشهورتر بين شيعه اين بوده كه محل قبور طفلان مسلم در شهرك مسيب محل شهادت آنها بوده است و در ادوار مختلف براي آنها شك حاصل نشده است.

در مورد نحوه شهادت دو طفلان مسلم يعني ابراهيم و محمد نقل است كه اين دو زنداني ابن زياد بودند و او زندانبان را احضار كرد و به او گفت: اين دو كودك را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت گيري كن. اين دو كودك در زندان روزها روزه مي گرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براي آنها مي آوردند. يك سال بدين منوال گذشت، يكي از آنها به ديگري مي گفت: اي برادر! مدتي است ما در زندانيم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد ما خود را به او معرفي مي كنيم شايد دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد كند.شب هنگام كه زندانبان پير نان و آب آورد، برادر كوچكتر به او گفت: اي شيخ! آيا محمد (ص)را مي شناسي؟ جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پيامبر من است. گفت: جعفر بن ابي طالب را مي شناسي؟ در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پيامبر من است.گفت: ما از خاندان پيامبر تو محمد صلي الله عليه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابي طالب هستيم كه يك سال است در دست تو اسيريم و در زندان به ما سخت مي گيري.

زندانبان پير به شدت ناراحت شد و براي جبران بي مهري هاي خود، در زندان را بر آنها گشود كه در نيمه شب بگريزند.آن دو كودك يعني ابراهيم و محمد فرزندان مسلم بن عقيل از زندان بيرون آمده و به در خانه پيرزني رسيدند و پيرزن بعد از گفتگو و شناختن آنها، پناهشان داد اما بدانها از بيم دامادش كه فردي از طرفداران يزيد و در لشكر ابن زياد در واقعه عاشورا بود، بدانها هشدار داد. اما پسران مسلم گفتند: ما همين امشب را نزد تو خواهيم بود و صبح به راه خود ادامه مي دهيم.

پير زن براي آنها شام آورد نيمه شب بود كه صداي آن دو كودك به گوشش خورد، از جا جست و در تاريكي شب به جستجوي آنها پرداخت و چون به نزديكي آنها رسيد، پرسيدند: كيستي؟ گفت: من صاحب خانه ام شما كيستيد؟ برادر كوچكتر كه زودتر بيدار شده بود، برادر بزرگتر را بيدار كرد و به او گفت: از آنچه مي ترسيديم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستي سخن گوييم، در امان تو خواهيم بود؟ گفت: آري. و در ادامه آنها به خدا و و رسولش از او امان خواستند و خود را معرفي كردند و گفتند از زندان عبيدالله فرار كرده اند. او كه از فرط خوشحالي سر از پاي نمي شناخت گفت: از مرگ گريخته و به مرگ گرفتار شديد! سپاس خداي را كه شما را به دست من اسير كرد. سپس آن دو كودك يتيم را محكم بست تا فرار نكنند.

در سپيده دم، غلام سياهي را كه «فليح» نام داشت، صدا كرد و گفت: اين دو كودك را گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برده و دو هزار دينار درهم جايزه بگيرم!غلام، شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت تا در كنار فرات ايشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند يكي از آنها گفت: اي غلام سياه! تو به بلال مؤذن پيغمبر شباهت داري. گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر كيستيد؟! گفتند: ما از خاندان پيامبريم و از ترس جان از زندان ابن زياد گريخته و اين پيرزن ما را ميهمان كرد و اينك دامادش مي خواهد ما را بكشد. غلام سياه دست و پاي آنها را بوسيد و گفت: جانم به قربان شما اي عترت پيامبر؛ سپس شمشير را به دور انداخت و خود را به فرات افكند و گريخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشي، و چون نافرماني خدا كني من از تو اطاعت نمي كنم.

داماد پيرزن بعد از اين جريان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسايش تو را از حلال و حرام فراهم مي كنم و دنياي تو را آباد خواهم كرد، فوراً اين دو كودك را گردن بزن و سرهاي آنها را بياور تا نزد عبيدالله بن زياد برده جايزه بگيرم. فرزندش شمشير بر گرفت و كودكان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، يكي از آنها گفت: اي جوان! من از عذاب دوزخ براي تو بيمناكم. گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما از عترت پيامبر محمد رسول الله (ص) هستيم، پدرت مي خواهد ما را بكشد. آن پسر هم پس از آگاهي، آنان را بوسيد و همانند غلام سياه شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افكند، پدرش فرياد زد: تو هم نافرماني كردي؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.

آن مرد گفت: جز خودم كسي آنها را نكشد؛ شمشير برگرفت و آن دو كودك را به كنار فرات برده تيغ بر كشيد و چون چشم كودكان به شمشير برهنه او افتاد گريسته و گفتند: اي مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه كه روز قيامت پيامبر خدا دشمن تو باشد. گفت: سر شما را براي ابن زياد مي برم و جايزه مي گيرم. گفتند: خويشي ما با رسول خدا را ناديده مي گيري؟ گفت: شما با رسول خدا پيوندي نداريد! گفتند: اي مرد! ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش درباره ما حكم كند. گفت: من بايد با ريختن خون شما خود را به او نزديك كنم. گفتند: اي مرد! به كودكي ما رحم كن! گفت: خدا در دلم رحمي نيافريده است. گفتند: پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم. گفت: به حال شما سودي ندارد، بخوانيد.آنها چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فرياد بر آورند كه: يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او به حق حكم كن.

سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه اي گذارد؛ پس برادر كوچك، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مي خواهم رسول خدا را ملاقات كنم در حالي كه آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عيب ندارد، تو را هم به او مي رسانم! او را هم كشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زياد برد.

ابن زياد بر تخت نشسته و عصاي خيزراني به دست داشت، سرها را جلوي ابن زياد گذاشت، ابن زياد همين كه چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واي بر تو! كجا آنها را پيدا كردي؟!گفت: پيرزني از خويشان من آنها را ميهمان كرده بود.گفت: از ميهمان بدينگونه پذيرايي كردي؟ سپس از او پرسيد: به هنگام كشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامي جريان را براي ابن زياد بازگو كرد. ابن زياد پرسيد: چرا آنها را زنده نياوردي تا به تو 4هزار درهم جايزه دهم؟ گفت: دلم راه نداد جز آنكه با خون آنها خود را به تو نزديك كنم. ابن زياد گفت: آخرين حرف آنان چه بود؟ گفت: دست ها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و اين مرد به حق حكم كن.ابن زياد گفت: خدا در ميان تو و آن دو كودك به حق حكم كرد. پس رو به حاضران در مجلس كرده گفت: كيست كه كار اين نابكار را بسازد؟

مردي شامي از جاي برخاست و گفت: من!عبيدالله گفت: او را به همان جايي كه اين دو كودك را كشته ببر و گردن بزن، ولي خون او را مگذار كه با خون آنها در هم آميزد، و سر او را نزد من بياور.آن مرد شامي فرمان برد و طبق دستور ابن زياد آن مرد را در كنار فرات به سزاي عمل ننگينش رسانيد و سرش را براي ابن زياد برد.نوشته اند كه: سر او را بر نيزه كرده و در كوچه ها مي گرداندند و كودكان با پرتاب سنگ و تير آن را نشانه مي رفتند و مي گفتند: اين است كشنده عترت رسول خدا.

طبق برخي از نقل ها آب فرات جسد دو طفلان مسلم را به نزديك كربلا آورد و مردم جسد آنها را از آب گرفتند و همانجا به خاك سپردند. از اين رو مرقد شريف اين دو كودك در شهر مسيب واقع در 4 فرسخي كربلا قرار گرفته است.

ديگر فرزندان مسلم بن عقيل

در كتاب هاي تاريخي چند فرزند پسر و دختر براي جناب مسلم بن عقيل نام مي برند كه چهار تن از پسران ايشان در حادثه كربلا و پس از آن به شهادت مي رسند. با اين بيان كه دو تا از فرزندان مسلم به نام هاي عبدالله و محمد در واقعه كربلا پس از علي اكبر شهيد مي شوند. مادر عبدالله، رقيه كبري دختر حضرت علي (ع) بود و مادر محمد كنيز بود.

جناب مسلم بن عقيل دو دختر ديگر به نام هاي عاتكه و حميده داشتند كه عاتكه در روز عاشورا، همراه ام الحسن و ام الحسين دو تا از دختران امام حسين، در زمان هجوم دشمنان به خيمه ها، زير سم اسبان شهيد شدند. حميده كه مادرش ام كلثوم صغري دختر ديگر حضرت علي (ع) بود، با پسر عمو و پسرخاله خود، عبدالله بن محمد بن عقيل، كه فرزند زينب صغري دختر حضرت علي (ع) بود، ازدواج كرد كه حاصل اين پيوند مبارك، پنج فرزند به نام هاي قاسم، عقيل، علي، طاهر، و ابراهيم بوده است.



Share
1 | محمد | Germany - Frankfurt am Main | ١٤:٢١ - ٠٧ شهریور ١٣٩٩ |
به احتمال زیاد و قطع یقین ان بزرگواران وارد کوفه نشده و از کربلا به طرف مدینه در حرکت بوده اند که در روستای مسیب به شهادت میرسند حالا ما نمیدانیم که شهر مسیب بوده یا بعدا بوجود امده چون مرقد انها با کوفه بالای صد کیلومتر فاصله دارد و بعید است که این راه را پیموده باشند منطقی تر این است که بگوییم در مسیب شهید شده اند ان هم توسط فردی طما و شقی ترین افراد و بدون شک قاتل انها کشته شده چون در قیام مختار اسمی از قصاص قاتل طفلان مسلم نیست
   
* نام:
* پست الکترونیکی:
* متن نظر :
  

آخرین مطالب
پربحث ترین ها
پربازدیدترین ها