مقدمه

مجموعه حاضر ـ بخشى از پرسشهايى است كه يكى از طلاب مدارس علميه اهل سنت بنام ع.م مرادزهى از استاد خود جناب مولوى ط ن طىّ نشستها و بحثهاى خصوصى و گاهى سر كلاس درس، پرسيده و بعضاً بى پاسخ مانده، و توسط يكى از دوستان او تنظيم و در نسخه هاى محدود، تكثير و به دست ديگر اساتيد و حضرات مولويها داده تا اگر چيزى به نظرشان رسيده پاسخ دهند.

از اين دوست طلبه كراراً شنيده شده بود كه مى گفت: اميدوارم مرا متّهم به طرفدارى از مكتب مودودى و برلوى، و يا ديگر گرايشهاى اسلامى و غير اسلامى نكنيد، چون من هميشه پيرو ديوبند بوده و هستم ولى انتظار داشته و دارم استادم مرا درك كند و شبهاتم را بى پاسخ نگذارد.

و ما نيز صلاح نديديم كه نام و مشخصات اين شخص برده شود. تا مبادا خداى نخواسته از طرف عده اى از جهّال مورد تعرّض قرار گيرد. بويژه ما بخش كمى از سؤالات او را تنظيم كرده ايم و در فرصتهاى آينده به بخشهاى ديگرى از آن مى پردازيم.

ولى ـ او مدتى در مدارس علميه دار العلوم زاهدان، و مخزن العلوم خاش و شمس العلوم و حقّانيه ايرانشهر تحصيل و بعضاً تدريس و جهت تبليغ به پاكستان و هندوستان مسافرتهاى فراوانى داشته و دارد لذا از چهره هايى است كه در قاره هند اكثراً او را مى شناسند و به نيكى و خوبى از او ياد مى كنند.

او تمام برنامه چهار ساله دوره ابتدايى و اعداديه اعم از قاعده مولانا ابراهيم دامنى و اسلاميّات يك و دو، و قرآن مجيد، و فارسى پنجم و اجتماعى و تعليم الاسلام و چهل دعاء مسنون و كتاب العربية للناشئين يك، دو، 3 و 4 و صرف بهايى و شروط الصلاة و چهل حديث و صرف مير و فقه قدورى و زاد الطالبين، و مختصر رياض الصالحين، و مرقات و اصول شاشى و فقه اكبر، و تمامى مراحل سطح اول تا چهار: كه از سوره يوسف و هدايه، و نور الانوار (در اصول فقه) و العقيدة الطحاوية و فلسفة ميبذى، و تيسير مصطلح الحديث، و آثار السنن و الحصون الحميدية و تفسير جلالين و نخبة الفِكَر، و شرح معانى الآثار را طى كرده و همچنين تمامى مراحل كلاس اوّل و دوّم خارج: اعم از كتابهاى مشكوة و تفسير بيضاوى و علوم القرآن قطان و سراجى، والهيئة الوسطى تا كتاب بخارى اوّل و دوّم و سپس نسائى، و ترمذى و صحيح مسلم و مسند امام اعظم و ابن ماجه، و موطّأ مالك را خوانده و اين مراحل را با موفقيت پشت سر گذرانيده، و از طرفى در مدارس علميه پاكستان همانند دار العلوم ـ منطقه ديوبند ـ اوتراپرادش و مدرسه مظاهر العلوم ـ سعادت على ـ نيز تردد داشته و به كسب معارف پرداخته، و همگى او را مى شناسند.

پيشتر مجموعه اى از پرسشهاى او مطرح شد و در اين دفتر برخى از سوالات جديد او نيز به آن اضافه گرديد. اميدواريم بتوانيم در جزوه هاى بعدى مجموعه ديگرى از سؤالات فراوان را در اختيار حضرات بگذاريم و پاسخ قانع كننده اى بشنويم، و ذهن را از شبهات رهايى بخشيم.

 

 

 

 

چند سؤال

استاد بزرگورام، دانشمند توانا، علامه، فاضل، جناب مولوى...

به حق، لياقت شيخ الاسلامى را دارى، چون واقعاً اهل سنت و جماعت را يارى كردى، و مكتب سلفيت را نصرت، و به خط فكرى و اعتقادى ابن تيميه و ابن وهاب، كمال مساعدت را داشته و دارى، و در كلاسها و جلسات خصوصى، از شما استفاده ها بردم، و بدون اغراق مى گويم كه ما پيروان سلف، و طرفداران وهابيت، به امثال و نمونه هاى شما سرافراز و سربلند هستيم.

استاد بزرگوارم

پيشتر مجموعه اى از پرسش ها و شبهات را با شما در ميان گذاشتم! به طور قطع مى دانم كه تمامى شبهات و اشكالات عليه مذهب ما را با قدرت پاسخ مى دهى، و هيچ سؤال و ايرادى را بى پاسخ نمى گذارى، لذا پاره اى از شبهاتى را كه سر كلاس، و در جمع خصوصى خودم و بعضى از شاگردان و هم كلاسيهايم مطرح كرده، و گاهى جواب هم داده شده را دوباره مطرح مى كنم تا به پاسخ آن استاد بزرگوار مزين شده و همگان استفاده كنند و ضمناً شبهات ديگرى نيز در لابلاى مطالعاتم به ذهنم رسيده و بلا جواب مانده است كه برخى از آنها خدمتتان عرضه مى دارم .

در خاتمه انتظار دارم كه اين سؤالات تا پيش از پاسخ، سرّى بماند و عناصر نفوذى از جماعت مودودى و رافضة به آن دست نيابند. چون ممكن است با القاء شبهات بيشتر مخصوصاً در قشر روشنفكر، آنان را از خط و مذهب سلفى گرى ـ خداى نخواسته ـ گمراه كنند.

 

شاگرد شما: ع . م مرادزهى

 


خليفه اول(رضي الله عنه)

سؤال 1: آيا صحيح است كه مى گويند: ابوبكر(رضي الله عنه) پس از پنجاه نفر و حتى پس از عمربن الخطاب(رضي الله عنه) اسلام آورد، چنانچه از سعدبن أبي وقاص نقل شده است كه ادعاى بعضى، مبنى بر اينكه او اولين مردى است كه اسلام آورد، دروغ و كذب است ; «محمد بن سعد، قلت لأبي، أكان ابوبكر اولكم اسلاماً؟ فقال: لا و لقد اسلم قبله اكثر من خمسين.»([1])

 

سؤال 2: آيا صحيح است كه خالد بن سعيد بن العاص قبل از ابوبكر(رضي الله عنه) اسلام آورده است و اولين كسى كه به اعتراف ـ محمد بن ابى بكر ـ و دهها نفر از محققان و مؤرخان اسلام آورد، حضرت على(رضي الله عنه) بود؟ چنانچه در نامه اى براى معاويه اين حقيقت را اعتراف كرده و عمر(رضي الله عنه) نيز قبل از ابوبكر اسلام آورده و ابوبكر بعد از پنجاه و اندى اسلام آورد. اگر اين مطالب واقعيت داشته باشد، چرا اينقدر واقعيات را وارونه ميكنيم؟ و دائماً چنين مى گوييم كه اولين مردى كه اسلام آورد ابوبكر بود. منظور ما از اين جعليات و دروغ پردازيها تراشيدن فضائل بيشترى براى خليفه اول است يا انكار فضائل حضرت على(رضي الله عنه) براى ما مهم است؟

1ـ نامه فرزند ابوبكر: «فكان اوّل من أجاب و أناب و آمن و صدّق و وافق فأسلم، وسلّم، اخوه و ابن عمه علي و هو السابق المبرز في كلِّ خير، اوّل الناس إسلاماً»([2]).

2ـ ابواليقظان مى گويد: اِنَّ خالد بن سعيد بن العاص أسلم قبل أبي بكر الصديق.([3])

3ـ سعد و قاص مى گويد: ابوبكر اولين كسى نبود كه مسلمان شد، بلكه قبل از او بيش از پنجاه نفر مسلمان شدند([4]).

4ـ زهرى مى گويد: عمر پس از چهل و اندى نفر از مرد و زن، اسلام آورد.([5])

 

سؤال 3: آيا صحيح است كه مى گويند حضرت ابوبكر(رضي الله عنه) در جنگها و جهاد هيچ نقشى نداشته، حتى يك بار دست به شمشير نبرده است و يك تير به طرف دشمن نيانداخته و قطره اى از خون كفار را به زمين نريخته است ; چنانچه ابوجعفر اسكافى اين مطلب را فرموده است:

لم يرم ابوبكر بسهم قط و لاسلّ سيفاً و لا اراق دماً.([6])

با اين حال چرا ما او را جزء مجاهدان و جهاد او را از جهاد حضرت على(رضي الله عنه) بالاتر مى دانيم.([7])

آيا اگر روافض به ما سلفى ها بگويند: شما درباره حضرت ابوبكر(رضي الله عنه) غلو مى كنيد ما چه جوابى داريم؟

 

سؤال 4: آيا صحيح است كه مى گويند يار غار حضرت پيامبرـ  صلى الله عليه و سلّم ـ ابن بكر ـ عبداللّه بن بكر بن اريقط ـ همان راهنما و دليل پيامبرـ صلى الله عليه و سلّم ـ بوده و نه حضرت ابوبكر(رضي الله عنه).([8])

و اين تشابه و تقارب إسمى سبب شده كه آنرا ابوبكر بخوانيم.

چون اولاً: حضرت ابوبكر در هيچ كجا به اين فضيلت اعتراف نكرده است، در حاليكه در روز سقيفه به كمتر از آن اشاره كرد. نحن عشيرة رسول اللّه و اوسط العرب أنسابا و ليست قبيلة من قبائل العرب الا و لقريش فيها ولادة([9])

ثانياً: به گفته عسقلانى، از تابعين كسانى بودند كه منكر ارتباط داشتن آية غار با ابوبكر بودند; همانند ابوجعفر مؤمن طاق.([10])

ثالثاً: حضرت عائشه(رضي الله عنه) تصريح دارد كه هرگز آيه اى در حق ما نازل نشده است.([11])

لم ينزل اللّه فينا شيئاً من القرآن.

رابعاً: معروف است كه ابوبكر(رضي الله عنه) در مدينه به استقبال پيامبرـ صلى الله عليه و سلّم ـ آمد و اين بدان معناست كه ابوبكر(رضي الله عنه)همراه پيامبر اكرم  ـ صلى الله عليه و سلّم ـ نبوده است.

خامساً: وجود حديث صحيح دال بر اينكه به هنگام هجرت به غار، حضرت تنها بود.([12])

سادساً: آن قيافه شناس فقط آثار و جاى پاى  پيامبر اكرم ـ  صلى الله عليه و سلّم ـ را ديد و هرگز سخن از ابوبكر(رضي الله عنه) به ميان نياورد([13]) و از يحيى بن معين تشكيك در آن فهميده مى شود.([14])

سابعاً: طبق روايت بخارى و ديگران، ابوبكر جزء اولين گروه از مهاجرين بوده و قبل از پيامبر ـ  صلى الله عليه و سلّم ـ وارد مدينه شده و در نماز جماعت گروه اول از مهاجرين شركت مى كرد.([15])

سؤال 5: اينگه گفته مى شود خلافت ابوبكر(رضي الله عنه) اجماعى بوده، آيا صحيح است كه مى گويند: حضرت على(رضي الله عنه)و ياران ايشان ضمن آنان نبوده، و چنين اجماعى مورد لعنت خداوند است، چنانچه امام ابن حزم مى گويد: «لعنة اللّه على كل اجماع يخرج منه علي بن أبيطالب ومن بحضرته من الصحابة»([16]).

 

سؤال 6: آيا صحيح است آنچه را كه مى گويند: خلافت ابوبكر(رضي الله عنه)نه با شورى بوده و نه با إجماع مسلمانان، بلكه فقط و فقط با اشاره و رأى يك نفر و آنهم عمر بن الخطاب(رضي الله عنه)بوده است. اگر چنين باشد: آيا راستى بر تمامى مسلمانان تبعيت از يك نفر ـ كه خود در آن وقت خليفه هم نبوده بلكه يكى از آحاد مسلمين و شهروند بلاد اسلامى شمرده مى شده ـ واجب و لازم است؟ و اگر كسى تبعيت نكند چرا مهدور الدم است؟ آيا اين يك نفر بر تمامى بشريت تا قيام قيامت قيّم  است؟؟

جمعى از علماء ما ـ اهل سنت ـ همانند ابويعلى([17]) حنبلى ـ 458 هـ و قرطبى([18]) ت671 هـ ـ و غزالى([19]) ت478 هـ . وعضدالدين([20]) ايجى 756 هـ   و محى الدين([21]) عربى مالكى ت 543 هـ : وجود هر گونه اجماعى را اساساً انكار كرده، بلكه آنرا غير لازم دانسته اند.

 

سؤال 7: آيا صحيح است كه مى گويند: تمامى انصار، و جمع بزرگى از مهاجرين با بيعت ابوبكر(رضي الله عنه) مخالف بودند. چنانچه عمربن الخطاب(رضي الله عنه) تصريح كرده و مى گويد: حين توفى اللّه نبيه ـ أنَّ الانصار خالفونا، واجتمعوا بأسرهم في سقيفة بني ساعدة وخالف عنا علي والزبير ومن معهما.([22])

هنگام رحلت رسول خدا ـ صلى الله عليه و سلّم ـ أنصار با ما مخالف بوده و مخالفت كردند، و همگى در سقيفه بنى ساعده گِرد هم آمده، و حضرت على و زبير و همراهان آنان نيز با ما مخالف بودند، بنابر اين چگونه مدعى هستيم كه خلافت ابوبكر(رضي الله عنه)بإجماع و اتفاق مسلمين بوده؟

 

سؤال 8: آيا صحيح است كه مى گويند حضرت على(رضي الله عنه) هرگز با ابوبكر بيعت نكرده است و مشت دست خود را بسته بود و هر چه تلاش كردند نتوانستند آن را براى بيعت باز كنند! به ناچار ابوبكر دست خود را روى دست على و به عنوان بيعت على گذارد; چنانچه مسعودى مى گويد: فقالوا له: مدَّ يدك فبايع، فأبى عليهم فمدوا يده كرها فقبض على أنامله فراموا بأجمعهم فتحها فلم يقدروا فمسح عليها ابوبكر وهى مضمومة.([23]) باز هم مى گوييم كه بيعت با اجماع اهل حل و عقد بوده است؟ و حديث (على مع الحق والحق مع علي يدور معه حيثما دار)([24]) يعنى على با حق است و حق با على است و به هر سمت و سوئى برود، حق به همراه او مى رود، را چگونه مى توان تفسير كرد؟

 

سؤال 9: آيا صحيح است كه مى گويند: حضرت على(رضي الله عنه) و عباس بن عبدالمطلّب ـ عم پيامبر اكرم ـ حكومت ابوبكر و عمربن الخطاب(رضي الله عنه)را حكومت هاى بر اساس دروغ و خيانت، پيمان شكنى و گناهكارى مى دانستند. و تا آخر عمر نظرشان همين بود. در صحيح مسلم آمده كه، عمربن الخطاب به حضرت على و عباس مى گويد: «فلما توفي رسول اللّه قال ابوبكر: أنا ولي رسول اللّه، فجئتما تطلب ميراثك من ابن أخيك ويطلب هذا ميراث إمراءته عن أبيها، فقال ابوبكر قال رسول اللّه: ما نُورث ما تركنا صدقة، فرأيتماه كاذباً آثما، غادراً خائناً، واللّه يعلم اِنه لصادق بارّ راشد تابع للحق ثم توفي ابوبكر وأنا ولي رسول اللّه ـ صلى الله عليه و سلّم ـ وولي أبي بكر فرأيتماني كاذباً آثما غادراً خائناً.»([25])

 

سؤال 10: آيا صحيح است كه مى گويند امام بخارى همين حديث را در بيش از چهار جاى از كتاب خود آورده، ولى اين عبارت ـ دروغگو، خائن، پيمان شكن و گناهكار ـ را حذف كرده است و به جاى آن عبارت كذا و كذا و يا عبارت كلمتكما واحدة آورده است، تا بدين ترتيب نظر منفى اهل بيت پيامبر  ـ صلى الله عليه و سلّم ـ نسبت به حكومت حضرت ابوبكر و عمر ـ رضى الله عنهما ـ، معلوم نشود؟

مى گويند: امام بخارى، در باب خمس، و نفقات، و الاعتصام، و فرائض; روايت را نقل كرده، ولى در آن تصرف و تغيير داده است، در كتاب نفقات گفته است: تزعمان أن ابابكر كذا وكذا.

و در فرائض گفته: ثم جئتماني وكلمتكما واحدة..

 

سؤال 11: آيا صحيح است كه ابوبكر(رضي الله عنه) توطئه ترور حضرت على را طراحى كرد و اين مأموريت را به خالدبن وليد واگذار نمود؟ ولى از اجراى آن و لو رفتن نقشه و عواقب آن ترسيد و آن را در نماز لغو كرد.([26]) چنانچه سمعانى آنرا نقل مى كند. آيا باز هم مى توان ادعا كرد كه روابط آن دو حسنه بوده و به يكديگر احترام مى گذاشتند.؟

 

سؤال 12: آيا درست است آنچه را كه علماى ما، مخصوصاً بيضاوى، درباره امامت مى گويند: كه از عظيم ترين مسائل اصول دين است و مخالف با آن موجب كفر و بدعت است.

«إنَّ الامامة من اعظم مسائل اصول الدين. التي مخالفتها توجب الكفر والبدعة..».([27])

راستى منظور كدام امام است؟ منظور امامت ابوبكر(رضي الله عنه) است كه نه پشتوانه اجماع ـ و مردمى ـ را دارد، و نه دليل افضليت چنانچه دليل آن گذشت. بلكه فقط و فقط به اشاره و نظر يك نفر ـ آنهم جناب عمر بن الخطاب(رضي الله عنه) ـ بود؟

آيا واقعاً چنين امامتى از اصول دين است؟ و مخالفت با آن موجب كفر و بدعت است!؟

يا منظور امامتى است كه خداوند عزوجل آن را جعل كرده ـ (اني جاعلك للناس إماماً)([28]) ـ و پيامبر اكرم مبلّغ و (تبليغ كننده) از آن است.!

 

سؤال 13: آيا صحيح است كه ما اهل سنت، ابوبكر(رضي الله عنه) را از پيامبر اكرم بالاتر مى دانيم؟ و مى گوئيم كه زنى نزد پيامبر آمده و گفت خواب ديدم درختى كه در خانه ام هست شكسته، پيامبر فرمود شوهرت مى ميرد.، او ناراحت شد و از محضر حضرت بيرون آمد و در راه ابوبكر را ديد و خواب را براى او تعريف كرد. ابوبكر گفت: شوهرت از سفر باز مى گردد. همانطور هم شد، آن زن روز بعد به عنوان گلايه نزد پيامبر آمد و اعتراض كرد، ناگهان جبرئيل نازل شد و گفت: خدا شرم دارد از اينكه دروغ بر زبان ابوبكر صديق جارى كند، يعنى بر زبان پيامبر دروغ جارى بشود تا مبادا شخصيت ابوبكر زير سؤال برود.([29])

يا محمد! الذي قلته هو الحق، ولكنَّ لمّا قال الصدّيق إنّكِ تجتمعين به في هذه الليلة. إستحيا اللّه منه أن يجري على لسانه الكذب لانه صديقٌ فأحياه كرامة له.»

 

سؤال 14: آيا صحيح است كه مى گويند خليفه اول احاديث پيامبر را آتش مى زد؟ متقى هندى مى گويد: «إن الخليفة أبابكر أحرق خمس ماءة حديث كتبه عن رسول اللّه([30])ـ».

يعنى ابوبكر(رضي الله عنه) پانصد حديثى را كه از پيامبر ـ صلى الله عليه و سلّم ـ نوشته بود به آتش كشيد.

 

سؤال 15: آيا صحيح است كه مى گويند: حضرت عمر و ابوبكر(رضي الله عنه)با هم روابط حسنه اى نداشتند و يك بار در محضر پيامبر با هم درگير شده و با صداى بلند با هم برخورد كردند و سپس آيه (لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النّبي)([31])... در نكوهش آنان نازل گرديد؟!([32])

و يك بار در دوران خلافت ابوبكر، او سند مالكيت زمينى را به دو نفر داده و آنرا امضاء كرده بود و عمر در آن نامه و روى امضاء ابوبكر آب دهان انداخته و آنرا پاره كرد.([33])

و نظر عمر(رضي الله عنه) اين بود كه حسد ده جزء است، نُه جزء آن در ابوبكر(رضي الله عنه) و يك جزء ديگر آن در تمامى قريش است و ابوبكر در آن جزء نيز شريك است([34]).

 

خليفه دوم(رضي الله عنه)

سؤال 16: آيا صحيح است كه مى گويند: حضرت عمربن الخطاب در اسلام خود شك داشت و عقيده داشت كه جزء منافقين است.

امام ذهبى در تاريخ خود آورده است كه حضرت عمر از حذيفة بن اليمان عاجزانه مى خواست كه به او بگويد: آيا جزء منافقان هستم يا نه؟

«حذيفة أحد أصحاب النبي...كان النبي ـ صلى الله عليه و سلّم ـ أسرّ اِليه أسماء المنافقين... وناشده عمر باللّه: أنا من المنافقين؟..([35])

سؤال 17: آيا صحيح است كه پيامبر اكرم ـ صلى الله عليه و سلّم ـ هر زمان كه آمدن وحى برايشان به تأخير مى افتاد; يا قصد خودكشى مى كرد، و كراراً مى خواست خود را از فراز قلّه پرت كند و يا در نبوت خود به شك افتاده و گمان مى كرد كه وحى به خانه عمر بن الخطاب(رضي الله عنه)انتقال يافته و ايشان از اين پس پيامبر شده است؟

امام بخارى مى گويد: «وفَتَر الوحي فترة، حتى حزن النبي فيما بلغنا حزناً غدا منه مراراً، كي يتردّى من رؤوس شواهق الجبال، فكلما اوفى بذروة جبل، لكي يلقي منه نفسه، تبدّى له جبرئيل فقال: يا محمد انك رسول اللّه حقاً. فيسكن لذلك جأشه، وتقَر نفسه، فيرجع فاِذا طالت عليه فترة الوحي غدا لمثل ذلك...»([36]).

و به پيامبر ـ صلى الله عليه و سلّم ـ نسبت داده شد كه فرمود: ما احتبس عني الوحي قط إلا ظننته قد نزل على آل الخطاب.([37])

 

سؤال 18: آيا صحيح است كه حضرت عمر(رضي الله عنه) بسيار كُند ذهن و ديرفهم بودند، و تنها سوره بقره را طى دوازده سال تلاش فرا گرفت و به شكرانه اين پيروزى، يك شتر قربانى كرد.

امام ذهبى مى گويد: قال ابن عمر: تعلّم عمر البقرة في اثنتي عشرة سنة، فلمّا تعلّمها نحر جزوراً.([38])

و همچنين درباره آيه كلالة، انرا درك نمى كرد و طبق نقل جصاص و سيوطى: كان عمر لم يفهم...([39]) يعنى حضرت عمر(رضي الله عنه)مطلب را نمى فهميده و درك نمى كرد.

سؤال 19: آيا صحيح است كه مى گويند، مردم از تعيين عمر به خلافت توسط ابوبكر ناراضى بودند و توسط طلحة بن عبيداللّه نارضايتى خود را از يك فرد تندخو و خشنى همچون عمر، اظهار داشتند.([40])

 

سؤال 20: آيا صحيح است آنچه را كه مى گويند حضرت خليفه ثانى در دوران خلافتش حكم تيمم را نمى دانست و اگر كسى از او مى پرسيد در صورت جنابت و نبودن آب تكليف چيست؟ در جواب مى گفت: نماز را ترك كن تا آب پيدا شود! و اگر تا دو ماه هم آب نمى يافت حضرت خليفه نماز نمى خواند.

امام نسائى چنين روايت مى كند: «كنا عند عمر فأتاه رجل، فقال: يا أمير المؤمنين رُبّما نمكُثُ الشهر والشهرين ولا نجد الماء؟ فقال عمر: أمّا أنا فاذا لم أجد الماء لم أكن لأُصلي حتى أجدَ الماء...([41]).

سؤال 21: آيا صحيح است كه مى گويند حضرت عمر بن الخطاب(رضي الله عنه)و فرزند ايشان حضرت عبداللّه بن عمر(رضي الله عنه)، دو تن از فقهاى بزرگ ما سلفيان ـ ايستاده بول مى كردند؟

چنانچه امام مالك در موطّا مى فرمايد:

«عن عبداللّه بن دينار، قال: رأيت عبداللّه بن عمر يبول قائماً»([42])

يعنى عبداللّه بن عمر را ديدم كه ايستاده بول مى كرد.

و امام ترمذى مى فرمايد: عن عمر: رآني النبي و أنا أبول قائماً فقال: يا عمر لا تبل قائماً...([43])

يعنى هنگامى كه پيامبر اكرمـ صلى الله عليه و سلّم ـ مرا ديد كه ايستاده بول مى كنم، فرمود: اى عمر، ايستاده بول نكن.

و امام عسقلانى در توجيه كار عمر(رضي الله عنه) مى فرمايد: البول قائماً أحفظ للدبر.([44]) يعنى ايستاده بول كردن براى حفظ نشيمن خوب است. و همو مى گويد: ثابت شده كه عدّه اى از صحابه كرام پيامبرـ صلى الله عليه و سلّم ـ از جمله حضرت عمر بن الخطاب ايستاده بول مى كردند.

آيا ما كه حضرت عمر(رضي الله عنه) را طبق حديث اقتدوا باللذين من بعدى([45]) ـ ابوبكر و عمر ـ مقتداى و پيشوا و راهنماى خود قرار مى دهيم واجب است ايستاده بول كنيم و يا از فعل حضرت عمر تنها جايز بودن استفاده مى شود و آيا در اين صورت ترشحات بول موجب نجاست لباس نمى شود؟ و آيا فعل حضرت عمر با فرمايش پيامبر اكرم كه فرمود: ايستاده بول كردن جفاست ـ من الجفاء ان يبول الرجل قائماً.([46]) چگونه قابل جمع است و بالاخره ما پيروان سلف صالح ـ و ما وهابيان ـ در اين كار از پيامبر اكرمـ صلى الله عليه و سلّم ـ تبعيت كنيم يا از حضرت عمر(رضي الله عنه).

 

سؤال 22: مى گويند جريان ازدواج عمربن الخطاب با ام كلثوم دختر حضرت على(رضي الله عنه)از اكاذيب و اساطير است. چون ;

اولا: در هيچ يك از صحاح ستة تفصيل جريان نيامده است.

ثانياً: به گفته بعضى از محققان اسلامى. حضرت على(رضي الله عنه)دخترى به نام ام كلثوم نداشته([47]) بلكه كنيه حضرت زينب بوده است. و ايشان هم با عبدالله بن جعفر ازدواج كرده بود.

ثالثاً: تشابه اسمى شده، و عمر درخواست ازدواج با ام كلثوم دختر ابوبكر را كرده بود كه آن هم در ابتدا مورد موافقت قرار گرفت ولى پس از آن با مخالفت عائشه رو برگرديد و انجام نشد([48]).

رابعاً: ازدواج عمر با زنى به نام ام كلثوم ـ محقق شده، ولى او دختر جرول مادر عبيدالله بن عمر است([49]) و ربطى به دختر حضرت على(رضي الله عنه)ندارد.

خامساً: حقايق تاريخى، دروغ بودن اين جريان را به اثبات مى رساند آنجا كه مى گويند پس از رحلت حضرت عمر(رضي الله عنه)، محمد بن جعفر و پس از مرگ او برادرش عون بن جعفر با او ازدواج كرد. در حاليكه: خود تاريخ([50]) تصريح دارد كه اين دو برادر در جنگ تستر ـ كه در زمان عمر(رضي الله عنه) بود به شهادت رسيدند.

سادساً: مدعى هستند پس از اين دو برادر عبدالله بن جعفر، ـ برادر سوم ـ با او ازدواج كرد. در حاليكه او با زينب ازدواج كرده بود ـ و او را داشت ـ آيا او جمع بين الاختين كرده است؟([51])

 

سؤال 23: آيا صحيح است كه مى گوئيم حضرت عمر بن الخطاب(رضي الله عنه)از مدينة الرسول، شهر نهاوند و حركت نيروهاى مسلمانان را مى ديد و با فرمانده آنان به نام ساريه سخن مى گفت او دستور صادر نمود و آنان نيز شنيدند و دستورات او را اجرا كردند و پيروز شدند!

مگر مى توان با چشم غير مسلح از شهر مدينه، نقطه اى را كه چهار هزار كيلومتر فاصله دارد، ديد؟

من كلام عمر قاله على المنبر حين كشف له عن سارية و هو بنهاوند من ارض فارس.([52])

آيا داستان «سارية الجبل» از ديد عقل و عقلاء ساخته و پرداخته بعضى جاهلان از ما اهل سنّت نيست؟ چنانچه عسقلانى درباره بسيارى از فضائل شيخين ـ رضى الله عنهما ـ چنين فرموده است.([53])

آيا اگر روافض به ما بگويند ـ چنانچه سيد محمد بن درويش به اين حقيقت اشاره كرده([54])ـ شما درباره حضرت عمر(رضي الله عنه)غلو مى كنيد و او را از يك پيامبر بالاتر مى بريد چه پاسخى بدهيم؟! آيا چنين مقامى را ما براى پيامبران صحيح مى دانيم؟

 

سؤال 24: آيا صحيح است كه حضرت على(رضي الله عنه) از مجالست و نشست و برخاست و رودررويى با عمر بن الخطاب(رضي الله عنه) بشدت متنفر بود، به گونه اى كه هر وقت ابوبكر(رضي الله عنه) درخواست نشستى با حضرت على(رضي الله عنه)مى كرد، حضرت به ايشان شرط مى كرد كه كسى همراه او نباشد يعنى عمر همراه او نيايد، چنانچه امام بخارى مى گويد:

أرسل ـ علي(رضي الله عنه) ـ الى ابي بكر أن إئتنا ولا يأتنا أحد معك كراهية لمحضر عمر...([55])

با اين نصوص و اسناد، چگونه ادعا مى كنيم كه روابط اهل بيت پيامبر ـ  صلى الله عليه و سلّم ـ با خلفاء حسنه بوده است؟

 

سؤال 25: آيا صحيح است كه عمر بن الخطاب و حفصه به تورات، گرايش فوق العاده اى داشتند و آنرا ـ همانند قرآن ـ قرائت مى كرده، و در فراگيرى آن تلاش مى كردند؟

عبدالرزاق: «إن عمربن الخطاب مرّ برجل يقرأ كتاباً. سمعه ساعة فاستحسنه فقال للرجل: أتكتب من هذا الكتاب؟ قال: نعم، فاشترى أديمأ لنفسه، ثم جاء به اليه، فنسخه في بطنه وظهره ثم أتى به النبي ـ صلى الله عليه و سلّم ـ فجعل يقرأه عليه. وجعل وجه رسول الله ـ صلى الله عليه وسلّمـ يتلوّن، فضرب رجل من الانصار بيده الكتاب. وقال: ثكلتك امك. يابن الخطاب  ألا ترى إلى وجه رسول الله ـ صلى الله عليه و سلّم ـ منذ اليوم. وأنت تقرأ هذا الكتاب؟! فقال النبي ـ صلى الله عليه و سلّم ـ عند ذلك: إنما بعثت فاتحا وخاتماً وأعطيت جوامع الكلم. وفواتحه. واختصر لي الحديث اختصاراً، فلا يهلكنّكم المتهوكون([56]).

و در مدينه منوره منطقه اى است به نام مسكه، معروف است كه عمر(رضي الله عنه) در اين مكان تورات را مى آموخت.

2 ـ درباره حفصه دختر عمر نيز چنين مطلبى نقل شده است، كه او در محضر پيامبر ـ صلى الله عليه و سلّم ـ كتاب امت هاى قبل را مى خواند. و پيامبر ـ صلى الله عليه و سلّم ـ نيز بسيار ناراحت شده به گونه اى كه رنگ مباركش تغيير كرده و فرمود: اگر حضرت يوسف امروز اين كتاب را بياورد و از او پيروى كنيد گمراه مى شويد.

عن الزهري: أن حفصة زوج النبي ـ صلى الله عليه و سلّم ـ جاءت الى النبي ـ صلى الله عليه و سلّم ـ بكتاب من قصص يوسف، في كتف، فجعلت تقرأ عليه والنبي يتلوّن وجهه، فقال: والذي نفسي بيده لو أتاكم يوسف وأنا فيكم فاتبعتموه و تركتموني لضللتم([57]).

 

سؤال 26: آيا سخن قاضى عياض صحيح است كه مى گويد: «اگر كسى بگويد پيامبر در حال جهاد فرار كرده بايد توبه كند وگرنه بايد كشته شود، چون شخصيت پيامبر را تنقيص كرده است([58])؟

و قرطبى مى گويد: هر كس يكى از صحابه را نكوهش كند و يا او را در روايتش مورد طعن قرار دهد، خداى متعال را رد كرده و شرايع مسلمانان را باطل كرده است.([59])

راستى اگر اين جملات توهين شمرده شده و موجب اعدام است. آيا نسبت ديوانگى و هذيان به پيامبر توهين شمرده نمى شود؟ و گوينده آن مهدور الدم نيست؟

امام بخارى در هفت جا از كتاب خود و مسلم در سه جا از كتاب خود آورده است كه عمر بن الخطاب اين تعبير را نسبت به پيامبر داشته است.([60])

غزالى مى گويد: «قال عمر: دعوا الرجل فانه ليهجر»([61]).

 

سؤال 27: آيا صحيح است كه مى گويند عمربن الخطاب شديداً با وصيت پيامبر اكرم مخالفت كرد و آنرا رد نمود، چنانچه جابربن عبداللّه مى گويد: إنَّ النبي دعا عند موته بصحيفة ليكتب فيها كتابا لايضِّلون بعده ابداً قال: فخالف عليها عمر بن الخطاب حتى رفضها([62]).

در جاى ديگر گفته است: فكرهنا ذلك أشدَّ الكراهه.([63])

يعنى از اين كه پيامبر ـ  صلى الله عليه و سلّم ـ وصيت كند شديدا تنفر داشتيم.

 

سؤال 28: مى گويند كعب الاحبار يهودى كه بسيار مورد اعتماد حكومت در دوران خليفه دوم(رضي الله عنه) و حكومت امويان بود، پس از اظهار اسلام، بر قراءت تورات و ترويج آن مداوم بوده است. او يكى از متّهمان اصلى نفوذ اسرائيليات در تفسير قرآن بوده است، چنانچه ابن كثير([64])، و عبد المنعم حنفي([65]) و ديگران به اين حقيقت تلخ اشاره كرده اند.

امام ذهبى مى گويد: كان يحدِّثهم عن الكتب الإسرائيلية([66])يعنى براى صحابه از كتابها و روايات إسرائيليات ـ كه معمولا كذب و خلاف واقع است ـ نقل مى كرد.

 

سؤال 29: آيا صحيح است كه مى گويند انگيزه و هدف بعضى فرماندهان نظامى مسلمانان از كشور گشائى و فتوحات، پر كردن شكم خود و به اسارت گرفتن و خونريزى بوده است؟([67]) و آيا اين اهداف با هدف پيامبر اكرم كه به حضرت على(رضي الله عنه)به هنگام اعزام به يمن فرمود: «لئن يهدي اللّه بك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس»([68]) قابل جمع است؟

 

سؤال 30: آيا صحيح است كه حضرت عمربن الخطاب(رضي الله عنه) ـ براى تحت پوشش قرار دادن فرارها و ناكامى ها و هزيمت هاى خود در جبهه هاى اسلام، در دوران خلافت خويش، قريش را بر عليه حضرت على(رضي الله عنه)تحريك مى كرد و آنان را به گرفتن انتقام كشته هاى خود در جنگها به دست على(رضي الله عنه)تشويق مى نمود؟ چنانچه موفق الدين مقدسى در كتاب خود اين مطلب را بيان كرد([69]).

 

سؤال 31: آيا صحيح است كه مى گويند عمربن الخطاب(رضي الله عنه)مؤدب نبوده و به هنگام بردن نام پيامبر ـ صلى الله عليه و سلّم ـ و سيده نساء العالمين، تعبيرات غير مؤدبانه اى به كار مى گرفت. لذا بزرگان از محدثين ما اهل سنت، از او ناراحت شده، و جناب عمر را «أنوك» يعنى احمق خواندند: چنانچه امام ذهبى از امام عبد الرزاق صنعانى اين تعبير را نقل مى كند. زيدبن مبارك مى گويد: نزد عبدالرزاق بوديم كه حديث مالك بن اوس خوانده شد تا به اينجا رسيد كه: عمر به عباس و على(رضي الله عنه) خطاب كرده و گفت امّا تو اى عباس آمده اى كه ميراث پسر برادرت را (يعنى پيامبر اكرم ـ  صلى الله عليه و سلّم ـ) مطالبه كنى.

و اما على آمده ميراث همسرش را مطالبه كند.

عبدالرزاق گفت: نگاه كنيد اين احمق ـ يعنى حضرت عمر ـ چگونه بى ادبانه تعبير مى كند. و نمى گويد: رسول الله ـ صلى الله عليه و سلّم ـ([70]).

 

سؤال 32: آيا صحيح است كه مى گويند: سياست حكومت عمر بن الخطاب(رضي الله عنه) منع نقل احاديث پيامبر اكرم و روى آوردن به آن بود، و كسانى را كه با اين روش و سياست مخالفت مى كردند، زندان و شلاق و تعزير مى كرد. چنانچه در مورد ابوذر و ابوالدرداء ابومسعود انصارى و ديگران انجام داد.

1ـ ذهبى مى گويد: آرى چنين بود عمر، او مى گفت: از پيامبر كمتر حديث نقل كنيد و چندين صحابى پيامبر را نسبت به نشر احاديث توبيخ كرد. آرى اين شيوه و مذهب و ايده عمر و غير عمر بود([71]).

2ـ طبرى مى گويد: هر وقت خليفه مردم، حاكم و يا استاندارى را براى نقطه اى اعزام مى كرد، به او چنين سفارش مى كرد: فقط قرآن بخوانيد و از محمد ـ صلى الله عليه و سلّم ـ كمتر روايت نقل كنيد و من هم با شما هم صدا هستم.([72])

3ـ قرظة بن كعب انصارى مى گويد: هنگاميكه قصد عزيمت به كوفه را كرديم، عمربن الخطاب تا منطقه «صرار» به بدرقه ما آمده و گفت: مى دانيد چرا شما را بدرقه كردم؟ گفتيم: لابد بخاطر اينكه ما از صحابه رسول اللّه ـ  صلى الله عليه و سلّم ـ هستيم؟ گفت: شما وارد آبادى و روستايى مى شويد كه قرآن مى خوانند، مبادا آنان را با خواندن و قرائت احاديث پيامبر از خواندن قرآن بازداريد! تا مى توانيد از پيامبر حديث كم نقل كنيد.([73])

4ـ ذهبى مى نويسد: عمر سه نفر (از صحابه رسول اللّه ـ  صلى الله عليه و سلّم ـ) به نامهاى ابن مسعود و ابوالدردا، و ابومسعود انصارى را زندان كرد و به آنان اعتراض كرد كه چرا از پيامبر ـ صلى الله عليه و سلّم ـ زياد حديث روايت كرديد؟([74]).

و به نقل ديگر از حاكم و ذهبى: ابن مسعود و ابوالدرداء و ابوذر را زندانى كرد و آنان را به جرم اشاعه دادن و نقل احاديث پيامبر توبيخ نمود و آنان را تا آخر خلافتش محكوم به اقامت اجبارى در مدينه كرد([75]).

 

سؤال 33: آيا نامگذارى به نام محمد ـ صلى الله عليه و سلّم ـ و يكى از نامهاى پيامبران ممنوع و حرام است؟ پس چرا حضرت عمر(رضي الله عنه)طى بخشنامه اى به كوفه، نام گذارى به نام پيامبران را ممنوع كرد و در مدينه نيز دستور داد هر كس به نام «محمد» است بايد آنرا تغيير دهد؟ امام عينى مى گويد: «كان عمر كتب الى أهل الكوفة: لاتسموا احداً باسم نبي، و أمر جماعة بالمدينة بتغيير أسماء أبناءهم المسمّين بمحمد ـ صلى الله عليه و سلّم ـ حتى ذكر له جماعة من الصحابة انه ـ صلى الله عليه و سلّم ـ اذن لهم في ذلك فتركهم.([76])

راستى كار بنى اميه ـ در كشتن افراد هم نام على([77]) ـ و كار حضرت عمر در ممانعت از نامگذارى به نام «محمد» مكمل يكديگر و در برگيرنده يك پيام و گام برداشتن در يك مسير و براى يك هدف مشترك نيست؟