زماني كه اين كتاب «قصة الحوار» در مسير
چاپ قرار داشت، با لطف و فضل الهي در سال 1427 هـ جهت زيارت بيت اللّه الحرام و اداي
حجّ تمتع توفيق تشرّف يافتم و بعد از اتمام مناسك حج با جناب دكتر غامدي تماس
گرفتم كه ايشان پس از خير مقدم و خوش آمدگويي مرا جهت ديدار به منزل خود دعوت
نمود؛ من نيز دعوت او را اجابت نموده و در شب 17 ذيالحجه به همراه دوست عزيزم دكتر
زماني ـ نماينده مقام معظم رهبري در بعثه حجاج اهل سنّت ايران ـ و نيز حجة الاسلام
مُبلّغي معاون آيت اللّه تسخيري در مجمع جهاني تقريب بين مذاهب اسلامي به منزل وي
رفتيم.
در منزل دكتر غامدي دو تن از اساتيد
محترم دانشگاه تهران دكتر مجيد معارف و دكتر عادل اديب را نيز ديدار كرديم.
دكتر غامدي ـ چنانكه رويه و طبع وي
چنين است ـ با گرمي و صميميت هر چه تمامتر به ما خوش آمد گفت و پس از آن
گفتگوهايي ميان من و ايشان در رابطه با برخي مسائل مطرح شد كه به اندكي تصرف و اختصار
به آن اشاره ميكنيم:
دكتر غامدي گفت: شيعه معتقد به نجاست اهل
سنّت است و شاهد بر اين مدعا نصوصي از آيت الله خوئي و آيت الله خميني است.
در پاسخ به دكتر غامدي گفتم: برادر
عزيز! شما سال قبل نيز اين اتهام را تكرار كرديد و من نيز همان وقت پاسخ شما را داده
و گفتم: اين سخن به هيچ وجه صحيح نيست و علماي شيعه معتقد به طهارت اهل سنّت هستند؛
و از همينرو آنها را ميبيني كه فتوا به جواز ازدواج با آنها و حليت و طهارت
حيوان ذبح شده توسط آنها دادهاند تا آنجا كه امام خميني (ره) گفته است: «بأنّ الإمامة من أصول المذهب»([860]) (امامت از اصول مذهب است.) و اگر كسي از غير شيعه به آن معتقد نباشد كافر به حساب نميآيد.
و نميتواني عالمي از علماي شيعه اماميه
از قرن دوّم تا قرن حاضر بيابيد كه فتوا به نجاست اهل سنّت داده باشد، و اگر كسي از
فقهاي شيعه را يافتيد كه به نجاست غير شيعه فتوا داده است، نسبت به نواصب كه با
اهل بيت عليهم السلام دشمني دارند چنين فتوايي داده است و فقيهي را نمييابيد كه
به نجاست مسلماني از اهل سنّت فتوا داده باشد.
دكتر غامدي گفت: مراد از مخالف در كتابهاي فقهي شما چيست؟
در پاسخ به او گفتم: ما در كتابهاي فقهي
خود از اهل سنّت و جماعت با چند تعبير ياد ميكنيم: گاهي از آنها به مخالف، گاهي
به عامّه و گاهي ديگر به اهل سنّت تعبيير ميكنيم.
و اينها همه غير از نواصبند كه ما اعتقاد
به كفر و نجاست و جاودانگي آنها در آتش دوزخ داريم؛ چنانكه علماي اهل سنّت نيز همين
مطلب را گفته و به آن اعتقاد دارند؛ چرا كه نواصب همان كساني هستند كه بغض اهل بيت
را در دل داشته و به آنها سبّ و دشنام ميدهند([861]).
دكتر غامدي گفت: آيت اللّه العظمى خوئي
اينگونه ميگويد:
«وما يمكن أن
يستدلّ به على نجاسة المخالفين وجوه ثلاثة: الأول: ما ورد في الروايات الكثيرة
البالغة حدّ الاستفاضة من أن المخالف لهم عليهم السلام كافر.» (به سه وجه ميتوان
براي نجاست مخالف استدلال كرد: اول آن كه در رواياتي كه از حدّ استفاضه تجاوز ميكند
روايت شده است كه مخالف با اهل بيت عليهم السّلام كافر است.)
آية اللّه العظمى خميني گفته است: «فقد تمسك لنجاستهم بأمور: منها روايات مستفيضة
دلّت على كفرهم، موثّقة الفضيل بن يسار، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: «إنّ اللّه
تعالى نصب عليّاً علماً بينه وبين خلقه ...» (براي اثبات نجاست آنها به چند وجه استناد شده
است: از جمله آنها: روايات مستفيضهاي است كه بر كفر آنها دلالت ميكند، مثلاً: موثّقه
فضيل بن يسار، از امام باقر عليه السلام كه فرمود: «خداوند سبحان علي عليه السّلام
را به عنوان علم و پرچمي ميان خود و خلق خود برافراشت...»)
به دكتر غامدي گفتم: جاي بسي تعجب است
جناب آقاي دكتر! اين عبارتي كه شما از امام خميني نقل كرديد در حقيقت عبارت صاحب
كتاب «حدائق» است كه امام خميني آن را نقل كرده و بعد آن را به شدت ردّ و محكوم نموده
است.
من عبارتي را كه امام خميني قبل از آن
ذكر كرده و غامدي آن را بيان نكرد را از كامپيوتري كه همراه خويش داشتم پيدا كرده و
براي او خواندم كه امام خميني چنين ميگويد:
«لكن اغترّ بعض من اختلت طريقته ببعض ظواهر
الأخبار وكلمات الأصحاب من غير غور إلى مغزاها، فحكم بنجاستهم وكفرهم، وأطال في
التشنيع على المحقق القائل بطهارتهم بما لا ينبغي له وله، غافلاً عن أنّه حفظ
أشياء هو غافل عنها. فقد تمسك لنجاستهم [أي صاحب الحدائق] بأمور: منها روايات
مستفيضة دلت على كفرهم،كموثّقة الفضيل بن يسار عن أبي جعفر عليه السلام، قال: «إن
الله تعالى نصّب علياً علماً بينه وبين خلقه».
«ولي بعضي از كساني كه [منظور صاحب حدائق است
كه فقيهي اخباري بوده] مسلك آنها تمسّك و اخذ به ظواهر بعضي از روايات و کلمات
اصحاب بوده است بدون اينكه در مفهوم و محتواي آن تأمل و دقتي داشته باشند به
اشتباه حکم به نجاست و كفر آنها نموده، و بر كسي كه [جناب محقق حلّي] قائل به
طهارت آنها شده است خورده و عيب گرفته در حالي كه اين كار نه سزاوار محقق حلي است
و نه صاحب حدائق، و او [صاحب حدائق] از اين مطلب غافل شده كه [علامه حلي] چيزهايي
را مراعات كرده كه او به آن توجه نداشته است. از اينرو [صاحب حدائق] براي نجاست آنها به
چند چيز استدلال كرده است كه از جمله آنها: روايات مستفيضهاي است كه بر كفر آنها
دلالت ميكند، مثلاً: موثّقه فضيل بن يسار، از امام باقر عليه السلام كه فرمود: «
خداوند سبحان علي عليه السّلام را به عنوان علم و پرچمي ميان خود و خلق خود
برافراشت...».
پس ميبينيم كه مراد امام خميني (ره) از
اين سخني كه شما نقل كرديد نقل قول صاحب حدائق است كه او از علماي اخباري است.
سپس
به آقاي دكتر گفتم: امام خميني اين سخن را ردّ كرده و گفته
است: «ولا دليل عليها سوى توهم
إطلاق معاقد إجماعات نجاسة الكفّار، وهو وهمٌ ظاهر؛ ضرورة أنّ المراد من الكفّار
فيها مقابل المسلمين، الأعم من العامّة والخاصّة؛ ولهذا ترى إلحاقهم بعض المنتحلين
إلى الإسلام كالخوارج والغلاة بالكفّار، فلو كان مطلق المخالف نجساً عندهم، فلا
معنى لذلك، بل يمكن دعوى الإجماع أو الضرورة بعدم نجاستهم»([862]). (ازاينرو اين سخن صاحب حدائق چيزي نيست مگر توهمي كه از اطلاقات اجماعهايي
كه براي نجاست كفّار شده برداشت شده است و آن توهمي آشكار بوده است؛ چرا كه مراد از
كفّار در اينجا در مقابل مسلمانان است، اعم از شيعه و سنّي؛ و براي همين برخي از
گروههاي منشعب از اسلام همچون خوارج و غلات را ملحق به كفّار دانستهاند كه اگر
بنا ميبود مطلق مخالف را كافر و نجس بدانند اين تقسيم معنايي نميداشت، بلكه ميتوان
ادعاي اجماع و يا ضروري بودن به عدم نجاست آنها نمود.)
حال، سخن درباره مطالبي كه شما از آيت
الله خوئي بيان داشتيد هم به همين شكل است.
مرحوم آيت الله خوئي ميگويد: «وما يمكن أن يستدل به على نجاسة المخالفين وجوه
ثلاثة: الأول: ما ورد في الروايات الكثيرة البالغة حد الاستفاضة من أنّ المخالف
لهم عليهم السلام كافر». (آنچه كه ممكن است براي نجاست مخالفان مورد استدلال قرار گيرد سه دليل
است كه اولين آن اين است كه: روايات فراواني به حد استفاضه وجود دارد كه مخالف با
اهل بيت عليهم السلام را كافر دانسته است.)
اين كلام را مرحوم آيت الله خوئي از
ديگران نقل نموده و سپس اينگونه به ردّ آن پرداخته است:«والأخبار الواردة بهذا المضمون وإن كانت من
الكثرة بمكان، إلاّ أنّه لا دلالة لها على نجاسة المخالفين ... من أنّ المناط في
الإسلام وحقن الدماء والتوارث وجواز النكاح إنّما هو شهادة أن لا إله إلا اللّه
وأنّ محمّداً رسوله وهي التي عليها أكثر الناس. وعليه فلا يعتبر في الإسلام غير
الشهادتين، فلا مناص معه عن الحكم بإسلام أهل الخلاف ... مضافاً إلى السيرة
القطعيّة الجارية على طهارة أهل الخلاف؛ حيث إنّ المتشرّعين في زمان الأئمّة (ع)
وكذلك الأئمّة بأنفسهم كانوا يشترون منهم اللحم ويرون حلية ذبائحهم ويباشرونهم.
وبالجملة، كانوا يعاملون معهم معاملة الطهارة والإسلام من غير أن يرد عنه ردع».
(اخباري كه
با اين مضمون وارد شده اگرچه از نظر تعداد قابل توجه ميباشند اما دلالتي بر نجاست
مخالفان ندارد ... چرا كه ملاك و مناط در اسلام و حفظ خونها، ارث و وراثت و جواز
نكاح فقط با شهادت بر «لا إله إلا اللّه و محمّد رسول الله» ثابت ميشود و اين
چيزي است كه اكثر مردم بر آن هستند. از اينرو در مسلمان دانستن شخص، غير از شهادتين
چيز ديگري معتبر نيست، پس از اينرو بايد قائل به اسلام مخالف شد ... علاوه بر اين
كه همواره سيره قطعيّه از سوي متشرعه بر طهارت مخالف وجود داشته و از آنجا كه متشرّعين
در زمان ائمّه عليهم السّلام اينگونه بوده است كه مؤمنين و حتي خود اهل بيت عليهم
السّلام از آنها گوشت خريداري كرده و گوشت حيوان ذبح شده آنها را حلال دانسته و
مستقيماً با آنها در ارتباط بودهاند. و خلاصه اين كه آنها با مخالفان معامله طهارت
و اسلام را داشتهاند بدون اين كه از سوي آنها منعي صادر شده باشد.)
همچنين وي در پايان ميگويد:
«وأمّا
الولاية بمعنى الخلافة فهي ليست بضروريّة بوجه، وإنّما هي مسألة نظريّة وقد
فسّروها بمعنى الحبّ والولاء ولو تقليداً لآبائهم وعلمائهم، وإنكارهم للولاية
بمعنى الخلافة مستند إلى الشبهة كما عرفت. وقد أسلفنا أنّ إنكار الضروري إنّما
يستتبع الكفر والنجاسة فيما إذا كان مستلزماً لتكذيب النبي صلّى اللّه عليه وآله
كما إذا كان عالماً بأنّ ما ينكره ممّا ثبت من الدين بالضرورة وهذا لم يتحقّق في
حق أهل الخلاف لعدم ثبوت الخلافة عندهم بالضرورة لأهل البيت (عليهم السلام). نعم
الولاية ـ بمعنى الخلافة ـ من ضروريات المذهب لا من ضروريات الدين»([863]).
«و امّا ولايت به معناى خلافت به هيچ وجه ضروري
نميباشد، بلكه تنها مسألهاي نظري است كه آن را به معناي حبّ و دوستي تفسير نمودهاند
حتي اگر از روي تقليد از پدران و علما باشد. انكار اهل سنّت نسبت به معناي ولايت
به معناي خلافت از روي شبهه بوده است. و قبلاً نيز گفتيم كه انكار ضروري در صورتي كفر
و نجاست را به دنبال دارد كه به تكذيب پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله بيانجامد
چنانكه اگر كسي عالم به اين باشد چنانكه اگر كسي منكر چيزي شد كه ضروري بودن آن
از دين به اثبات رسيده باشد همين حكم را دارد، و اين حقيقت درباره اهل خلاف محقق
نميشود چرا كه خلافت براي اهل بيت نزد آنها به عنوان يك امر ضروري به اثبات
نرسيده است. آري! ولايت ـ به معنى خلافت ـ از ضروريات مذهب است نه از ضروريات دين.»
در ادامه گفتم: جناب آقاي دكتر! آيا
اكنون متوجه اين موضوع شديد كه عباراتي را كه شما از مرحوم آيت الله خوئي و امام خميني
براي ما نقل كرديد عباراتي بريده و گزيده بود كه كاري زشت و خيانتي علمي به حساب
ميآيد.
ما ميتوانيم ادعا كنيم: اغلب نويسندگان
از علماي وهابي به همين روش و اسلوب عمل ميكنند.
به عنوان مثال دكتر قفاري در كتاب «اصول
مذهب الشيعه» را ميبينيم كه سخني را از علماي شيعه همچون شيخ مفيد و ديگران به
صورت بريده بريده نقل ميكند، به اين شكل كه مقداري از وسط كلام را آورده ولي اول
و آخر آن را حذف كرده و آنگاه شروع به حمله و هجوم به شيعه ميكند.
و يا ميبينم كه روايتي از محدثان شيعه
را به صورت بريده بريده نقل ميكند. و يا از كتاب كافي مثلاً مطلبي را به همين شكل
نقل ميكند و آنگاه به صاحب كتاب يعني مرحوم شيخ كليني رحمه الله حمله ميكند.
دكتر غامدي گفت: كتاب كافي مملوّ از رايات جعلي است.
من در پاسخ او گفتم: جناب دكتر! اگر بنا
باشد براي كسي كه ادعاي وجود روايات جعلي را نسبت به كتاب كافي داشته باشد اين
كتاب را با كتاب بخاري از اين جهت مقايسه كنيم خواهيم ديد كه روايات ضعيف و اسرائيليات
در كتاب بخاري چندين برابر از آن چيزي است كه بخواهيم وجود آن را به كتاب كافي
نسبت دهيم([864])به شكلي كه اگر بنا باشد اين دو كتاب را نسبت
سنجي كنيم بايد بگوييم نسبت روايات ضعيف در كتاب بخاري ده برابر آن چيزي است كه در
كتاب كافي است.
دكتر غامدي گفت: در كتاب كافي 16 هزار
روايت وجود دارد از اين تعداد چند روايت از آن صحيح است؟
در پاسخ گفتم: بنا بر آماري كه محقق بحراني
ذكر كرده است 5 هزار روايت از آن صحيح است([865]).
دكتر غامدي گفت: اما نسبت به ديگر
روايات آن كه 9 هزار
روايت ميشود چه ميگوييد؟
در پاسخ گفتم: در اين بخش باقيمانده از روايات
چند دسته روايت وجود دارد: موثق، حسن، مرسل، مرفوع و ضعيف. و روايت ضعيف غير از روايت
جعلي و دروغ است؛ چرا كه برخي از روايات ضعيف برخي ديگر را تقويت ميكند و از
مجموع روايات ضعيف مضمون مورد اتفاق آن ثابت ميشود چنانكه علماي شما نيز همين
قاعده رجالي را قبول دارند.
و اين به خلاف روايات كذب و جعلي است كه
حتي اگر هزار روايت هم باشد هيچ چيزي را ثابت نميكند.
دكتر غامدي گفت: در كتاب كافي چند روايت
جعلي وجود دارد؟
گفتم: طبق قواعد رجالي نزد شيعه كمتر از
صد روايت.
و در اينجا جناب حجة الاسلام مبلغي كه
از همراهان اينجانب بود گفت: در روايات ائمه اطهار عليهم السلام آمده است كه: «هاهنا أشخاص يكذبون علينا»([866]). (اشخاصي هستند كه به ما دروغ ميبندند.)
من گفتم: در روايت امام صادق عليه
السلام آمده كه فرمودند: «إنّ
المغيرة بن سعيد دسّ في كتب أصحاب أبي أحاديث لم يحدّث بها أبي»([867]). (مغيره بن سعيد در كتابهاي صحابه پدرم دسيسه
ميكرد و احاديثي را از او نقل ميكرد كه هرگز پدرم نفرموده بود.)
و نيز از ابو الحسن الرضا عليه السلام روايت
شده است كه آن حضرت فرمود: «لعن
يونس بن ظبيان ألف لعنة يتبعها ألف لعنة»([868]). (امام رضا يونس بن ظبيان را هزار بار لعن و
نفرين كرد كه در پي آن هزار بار لعن و نفرين ديگر بوده است.)
دكتر غامدي گفت: همچنين زراره نيز مورد لعن قرار گرفته است.
در پاسخ گفتم: و اما درباره زراره كه
شما نكتهاي را بيان كرديد امام صادق عليه السلام فرموده است: «رحم اللّه زرارة بن أعين لولا زرارة ونظراؤه
لاندرست أحاديث أبي»([869]). (خداوند زراره بن اعين را رحمت كند كه اگر او
و امثال او نبودند احاديث پدرم از بين رفته بود.)
بله اين هم از آن حضرت روايت شده است: «... لعن اللّه زرارة ...» ([870]). ( ... خداوند زراره را
لعنت كند ...) كه با صرف نظر از ضعف سند روايت([871])
بايد گفت: امام صادق در اين روايات نسبت به لعن زراره قصد جدّي و حقيقي نداشته
است، بلكه قصد آن حضرت، لعن ظاهري او بوده است تا به دستگاه حكومت اينگونه القاء
كند كه ارتباط حسنهاي ميان امام صادق عليه السلام و زراره وجود ندارد؛ تا به اين
شكل جان زراره را از قتل و ترور به جرم ارتباط و دوستي با امام صادق عليه السلام حفظ
كند.
اين مطلب را روايت كشّي از امام صادق عليه
السلام تاييد ميكند كه به فرزند زراره كه عبد اللّه نام دارد ميفرمايد: «اقرأ منّي على والدك السلام، وقل له إنّي إنّما
أعيبك؛ دفاعاً منّي عنك، فإنّ الناس والعدوّ يسارعون إلى كلّ من قرّبناه وحمدنا
مكانه؛ لإدخال الأذى فيمن نحبّه ونقرّبه»([872]). (سلام مرا به پدرت برسان و به او بگو من در
پارهاي اوقات از تو عيبجويي ميكنم و اين به خاطر محافظت از جان توست؛ چرا كه
مردم و دشمنان به هرچه ما توجه كرده و از آن تعريف و تمجيد كنيم حساس ميشوند و
كسي را كه ما دوست بداريم و از مقرّبان خود بدانيم مورد اذيت و آزار قرار ميدهند.)
دكتر گفت: امام صادق شخصي معصوم است چگونه ممكن است كه به
دروغ بگويد: خداوند زراره را مورد لعن و نفرين خود قرار دهد؟
در پاسخ گفتم: آقاي دكتر اين سخن خيلي
براي شما عجيب است؟! مگر نه اين است كه حضرت ابراهيم عليه السلام پيامبر الهي و
خليل الرحمن است اما ميبينيم كه در قرآن از قول او نقل ميفرمايد كه او گفت: «قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ»([873]). (ابراهيم گفت: «بلكه شكستن بتها كار بت بزرگشان
بوده است.)
و يا يوسف عليه السلام را ميبينيم كه
برادرانش را به سرقت متهم ميكند، چنانكه در قرآن كريم آمده است: «فَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ
السِّقَايَةَ في رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ
إِنَّكُمْ لَسَـارِقُونَ»([874]). (و هنگامى كه (مأمور يوسف) بارهاى آنها را
بست، ظرف آبخورى پادشاه را در بارِ برادرش گذاشت سپس كسى صدا زد «اى اهل قافله،
شما دزد هستيد!»)
دكتر غامدي گفت: اين سخن قابل تأويل است كه بگوييم در اينجا به
قصد توريه اين سخن صادر شده است، امّا لعن كه اختصاص به اهل جهنم دارد را ديگر نميشود
تأويل كرد.
در پاسخ گفتم: آيا حضرت ابراهيم خليل
الرحمان در قرآن كريم نميگويد: «فَلَمَّا
رَءَا الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَـذَا رَبِّى هذا أَكْبَرُ»([875]). (و هنگامى كه خورشيد را ديد كه (سينه افق را)
مىشكافت، گفت: «اين خداى من است؟ اين (كه از همه) بزرگتر است!») و نيز ميگويد: «إني سَقِيمٌ»([876]). (ابراهيم گفت: «من
بيمارم (و با شما به مراسم جشن نمىآيم)!»)
آيا در اين موارد هم ميتوانيد تأويل
كرده و بگوييد قصد توريه بوده است؟
دكتر غامدي گفت: شيعه معتقد است كه ائمّه فوق انبياء هستند.
در پاسخ گفتم: ما معتقديم كه ائمّه عليهم
السلام از جهت فضيلت مقامي بالاتر از انبياء دارند اما از حيث نبوّت هرگز نميگوييم
آنها اين مقام را دارا هستند. ما براي اين ادعاي خود به دليلي استناد ميكنيم و آن
اين كه رسول خدا صلي الله عليه وآله حضرت علي عليه السلام را در موضوع آيه مباهله نفس خود قرار داد.([877]) آنجا كه ميفرمايد: «وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَكُمْ» (و جانهاي ما و جانهاي
خودتان) اين سخن چنين دلالت ميكند كه حضرت على عليه
السلام در همه جهات به جز در امر نبوت مساوي با رسول خدا صلّي الله عليه و آله
است. پس رسول خدا صلي الله عليه وآله پايان بخش نبوت است و پيامبري بعد از او نيست
و اين جهت (نبوت) با دليل خارج ميشود اما ساير جهات و كمالات رسول خدا صلي الله
عليه وآله به مقتضاي آيه شريفه در آن حضرت موجود ميباشد.
پس همانطور كه رسول خدا صلي الله عليه
وآله از تمامي خلائق و انبياء عليهم السلام و حتى از ملائكه الهي بالاتر و برتر
است براي حضرت علي عليه السلام نيز اين مزيت وجود دارد چرا كه مساوي با كاملترينها
خود نيز از كاملترينهاست.
و اين معنا را در تصريحات خود پيامبر
اكرم صلي الله عليه وآله نيز مييابيم و آن حديث منزلت است كه ميفرمايد: «ألا ترضى أن تكون مني بمنزلة هارون من موسى إلا
أنه ليس بعدي نبي»([878]). (آيا راضى نيستي كه تو براي من به منزله هارون
نسبت به موسى باشي با اين تفاوت كه بعد از من پيامبري نيست.)
دكتر غامدي گفت: پس عليّ عليه السلام
نزد شما شيعيان از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه وآله نيز والا مقامتر است.
پاسخ دادم: ما در خصوص پيامبر اكرم صلّي
الله عليه و آله هرگز چنين سخني را نميگوييم. چگونه ممكن است ما چنين حرفي بزنيم
در حالي كه حضرت علي عليه السلام در روايات متعدّدي فضيلت و برتري خود بر پيامبر
اكرم صلّي الله عليه و آله را نفي ميفرمايد آنجا كه ميفرمايد: «أنا عبد من عبيد محمّد (صلي الله عليه وآله
وسلم)»([879]). (من بندهاي از بندگان
محمّد صلي الله عليه وآله هستم.)
دكتر غامدي گفت: اگر كسي از شما سؤال
كند كه آيا عليّ رضي
اللّه عنه مسلمان بوده است شما چه ميگوييد؟
جناب حجت الاسلام مبلغي گفت: او اوّلين
كسي است كه اسلام آورده است.
دكتر غامدي گفت: چه كسي چنين روايتي را نقل
نموده است؟
حجت الاسلام مبلغي گفت: آيا شما در مسلمان
بودن حضرت علي عليه السلام شك داريد؟
دكتر غامدي گفت: من شك ندارم ولي از شما
سؤال ميكنم، چه كسي روايت كرده است كه او اولين كسي است كه اسلام آورده است؟
حجت
الاسلام مبلغي گفت: شيعه و سنّي روايت كردهاند كه او اولين
كسي بوده است كه اسلام آورده است.
دكتر غامدي گفت: تنها اين صحابه هستند
كه اسلام حضرت علي عليه السلام را روايت كردهاند و من با شما تحدّي (مبارز طلبي)
ميكنم: اگر شما يك روايت از غير صحابه آورديد كه چنين مطلبي را نقل كرده باشد كه او مسلمان بوده است...
و تا زماني كه شما صحابه را تعديل نكرده
و وثاقت آنها را ثابت نكنيد به هيچ وجه نميتوانيد اسلام حضرت علي عليه السلام را
ثابت كنيد.
در پاسخ گفتم: روايات متعددي هست كه از طريق
اهل بيت عليهم السلام و آنها نيز از پدرانشان از امير المؤمنين عليه السّلام و او
نيز از پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله روايت كردهاند كه ثابت ميكند كه امير
المؤمنين عليه السّلام اولين كسي بوده است كه اسلام آورده بوده است.
دكتر غامدي گفت: تمام اين روايات به
حضرت علي عليه السلام منتهي مي شود و اين شهادت به نفع خود محسوب ميشود كه با اين
توصيف تزكيه مورد قبول واقع نميشود.
در پاسخ گفتم: قاعده رجالي وجود دارد كه
همه آن را قبول كردهاند و مضمون آن اين است كه: هرگاه وثاقت راوي با دليلي خاص
ثابت شد و آنگاه او روايتي را براي ما نقل كرد كه دلالت بر مدح و تزكيه آن شخص
داشته باشد اين مدح از او مورد قبول واقع ميشود، بله اگر طريق اثبات وثاقت راوي
به همين روايتي كه خود او در وثاقت خود نقل ميكند منحصر باشد در اين صورت وثاقت راوي
ثابت نميشود.
دكتر غامدي گفت: علي بن ابي طالب اسلام آورده
و اين مطلب را صحابه شهادت دادهاند و شما شيعيان نميتوانيد اين مطلب را به اثبات
برسانيد مگر از طريق صحابه.
من در پاسخ گفتم: اگر بگوييم كه صحابه اسلام
حضرت عليّ عليه السلام را روايت كردهاند
چه اشكالي دارد؟
دكتر غامدي گفت: شما كه عدالت صحابه را
نفي ميكنيد.
در پاسخ گفتم: ما هرگز عدالت تمامي صحابه
را نفي نكردهايم. كجا ما چنين حرفي زدهايم؟ اين افترائي به شيعه است؛ بلكه ما معتقديم
ميان صحابه اشخاصي عادل و غير عادل هست؛ از اينرو روايات عدول آنها را قبول كرده
و روايات فسّاق آنها را ردّ ميكنيم، چنان كه خود شما در نامهاي كه ارسال داشته
بوديد به اين آيه شريفه استناد كرده بوديد كه خداوند سبحان ميفرمايد: «يَـأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِن جَآءَكُمْ
فَاسِقُ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا» ([880])، (اى كسانى كه ايمان آوردهايد! اگر شخص فاسقى
خبرى براى شما بياورد، درباره آن تحقيق كنيد.) كه اين آيه دلالت بر فسق وليد بن عقبه مينمايد([881]).
دكتر غامدي گفت: كدام يك از آنها را شما
عادل ميدانيد؟
در پاسخ گفتم: هر كس با رسول خدا صلي
الله عليه وآله مصاحبت و همنشيني داشته و بر وصيّت آن حضرت ثابت قدم بوده و از راه
و سنّت پيامبر اكرم پيروي كرده باشد را ما صحابي عادل ميدانيم.
دكتر گفت: اين مطلب در كجا آمده است؟
در پاسخ گفتم: اين مطلب در كتابهاي رجالي
و روائي شيعه آمده است به عنوان مثال شيخ طوسي در كتاب رجالي خود 500 صحابي را نام
برده و بسياري از آنها را توثيق نموده است([882]).
و يا علاّمه حلّي تعداد زيادي از صحابه
را با تصريح به وثاقتشان نام برده است.
اضافه بر اين كه روايت اسلام امير
المؤمنين عليه السّلام توسط صحابهاي نقل شده است كه عدالت آنها نزد شيعه ثابت شده
است مانند: سلمان، ابوذر، مقداد و اشخاصي از اين قبيل([883]).
جناب دكتر زماني گفت: اختلاف بين شيعه و
سني جاي انكار ندارد اما بيشتر شبهات طرح شده از جانب اهل سنّت از دو نقطه اساسي
سرچشمه ميگيرد:
اول: از قطعه قطعه كردن سخن برخي از علماي
شيعه و خارج ساختن آن از شكل اصلي آن و سپس نسبت دادن آن به مذهب شيعه.
دوّم: نقل مطالبي از كتابهاي غير معتبر
نزد شيعه و استناد به روايات ضعيف نزد شيعه.
از اينرو من به شما پيشنهاد ميكنم: هر
گاه در كتابهاي اهل سنّت مطلبي را ضد شيعه خوانديد به هيچ وجه آن را قبول نكرده و
به آن ترتيب اثر ندهيد مگر بعد از آن كه خودتان آن را در كتابهاي شيعه مشاهده
كرديد آنگاه شروع كنيد به مناقشه و سخن گفتن درباره مطلب نقل شده.
حجت الاسلام مبلغي گفت: اين سخن جناب دكتر
غامدي كه گفتند: شهادت يك نفر به نفع خودش مورد قبول واقع نميگردد مخالف با اين
آيه شريفه است كه ميفرمايد: «وَلاَ
تَقُولُواْ لِمَنْ
أَلْقَى إِلَيْكُمُ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِنًا.» (به كسى كه اظهار
صلح و اسلام مىكند نگوييد: «مسلمان نيستى») (نساء/94)
[كه در اين آيه شريفه شخص مسلمان به نفع خود و براي نجات جان خويش در لحظات آخر ميگويد
من مسلمان هستم؛ كه آيه شريفه اين شهادت را قابل قبول ميشمارد...]
از سوي ديگر اسلام حضرت علي بن ابي طالب
يا از طريق اهل بيت عليهم السلام ثابت شده است و يا از طريق صحابه و ما هم قائل به
عدم عدالت و وثاقت تمامي صحابه نيستيم، بلكه ما بسياري از آنها را عادل و ثقه ميدانيم
و اين امير المؤمنين عليه السلام است كه خود او در نهج البلاغه صحابه را مدح نموده
است([884]).
دكتر غامدي گفت: چگونه شد كه هفتصد تن
از صحابهاي كه شما از آنها نام ميبريد به خلافت ابوبكر راضي شدند؟
در حالي كه آنها افرادي بزرگوار، شجاع و
قهرمان بودند كه اگر ميدانستند [حضرت] علي [عليه السلام] امامي برگزيده از سوي
خداي جهانيان است چگونه از او و حقش دفاع نكردهاند؟
در پاسخ گفتم: بارها براي شما گفتهام
كه بسياري از صحابه اعم از مهاجر و انصار به ابوبكر اعتراض نمودند و علناً ابراز
داشتند كه همانا خليفه شرعي علي بن ابي طالب است.
دكتر غامدي گفت: تنها چيزي كه براي ما
ثابت شده است اين است كه سعد بن عباده تنها كسي است كه با ابوبكر بيعت ننموده است
و گرنه حتي خود علي بن ابي طالب نيز با ابوبكر بيعت نموده است.
در پاسخ گفتم: بخاري از عمر در حديثي
طولاني روايت كرده است: «حين توفى
اللّه نبيّه صلى اللّه عليه وسلم أنّ الأنصار خالفونا، واجتمعوا بأسرهم في سقيفة بني
ساعدة، وخالف عنّا عليّ والزبير ومن معهما»([885]). (زماني كه خداوند پيامبرش را قبض روح نمود انصار
با او مخالفت كرده و همگي در سقيفه بني ساعده گرد هم آمدند، اما عليّ و زبير و
كساني كه با آن دو بودند از ما تخلّف كرده و روي گرداندند.)
يعقوبي گفته است: «فقال العباس: فعلوها وربّ الكعبة، وكان
المهاجرون والأنصار لا يشكّون في علي، فلمّا خرجوا من الدار قام الفضل بن العباس
وكان لسان قريش، فقال: يا معشر قريش، إنّه ما حقت لكم الخلافة بالتمويه، ونحن
أهلها دونكم، وصاحبنا أولى بها منكم»([886]). (عباس گفته است: قسم به خداي كعبه كه آنها اين
كار را كردند، و مهاجران و انصار شكّي در علي نداشتند، و زماني كه آنها از خانه
خارج شدند فضل بن عباس كه زبان گوياي قريش بود برخاست و گفت: اي گروه قريش! شما با
حيله و نيرنگ نميتوانيد استحقاق خلافت پيدا كنيد بلكه اين ما هستيم كه اهليت و
استحقاق آن را داشتيم و همنشين ما سزاوارتر از شما است.)
دكتر غامدي گفت: يعقوبي شيعه بوده است.
اوّلا: شيعه بودن او به طور جزم و يقين ثابت
نشده و حتي اگر كسي بگويد او شيعه بوده است كتاب او نزد هر دو گروه شيعه و سنّي
مورد قبول بوده است([887]).
و ثانياً: اين مطلب منحصر به نقل يعقوبي
كه شما نسبت شيعه بودن به او ميدهيد نيست، در حالي كه بسياري از مؤرخان نيز مخالفت
صحابه نسبت به ابوبكر را نقل كردهاند صحابهاي همچون: زبير بن بكّار كه در كتاب «الموفقيات»
آمده است: «وكان عامّة المهاجرين
وجلّ الأنصار لا يشكّون أنّ عليّاً هو صاحب الأمر بعد رسول اللّه (صلي الله
عليه وآله وسلم)([888]). (عموم مهاجران و اكثر انصار در اين شكّ
نداشتند كه [حضرت] علي [عليه السّلام] بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله صاحب
امور بوده است.)
ابن اثير گفته است: «وتخلّف عن بيعته علي وبنو هاشم والزبير بن
العوام وخالد بن سعيد بن العاص وسعد بن عبادة الأنصاري، ثم إن الجميع بايعوا بعد
موت فاطمة بنت رسول اللّه صلى اللّه عليه وسلم، إلا سعد بن عبادة فإنه لم يبايع
أحداً إلى أن مات، وكانت بيعتهم بعد ستة
أشهر على القول الصحيح وقيل غير ذلك»([889]). (گروهي از بيعت با ابوبكر اجتناب ورزيدند از
جمله: [حضرت] علي [عليه السّلام] و بني هاشم و زبير بن عوام و خالد بن سعيد بن عاص
و سعد بن عباده انصاري و سپس همه بعد از شهادت فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه
و آله بيعت كردند مگر سعد بن عباده كه با هيچ كس بيعت نكرد تا از دنيا رفت. بنا بر
قول صحيح گروهي كه بيعت نكرده بودند تا شش ماه از بيعت خودداري ورزيدند و آنگاه
بيعت نمودند و برخي نيز مدتي غير از اين را گفتهاند.)
همچنين تخلّف و اجتناب همه بني هاشم را نيز
براي بيعت ذكر كردهاند([890]).
طبري تخلّف گروهي ديگر را ذكر نموده است
از جمله: عتبه بن ابي لهب، سعد بن ابي وقاص، سعد بن عباده، طلحه بن عبيد اللّه،
خزيهة بن ثابت، فروه بن محمد، خالد بن سعيد بن عاص و گروهي از بني هاشم([891]).
ديار بكري گفته است: «وغضب رجال من المهاجرين في بيعة أبي بكر منهم
على بن أبي طالب والزبير ، فدخلا بيت فاطمة ومعهما السلاح»([892]). (مرداني از مهاجرين در جريان بيعت ابوبكر غضبناك
شدند كه از جمله آنها على بن ابي طالب و زبير بودند. آن دو نفر [ابوبكر و عمر] داخل
خانه فاطمه شدند در حالي كه همراه خود سلاح حمل ميكردند.)
واقدي و ابن اعثم گفتهاند: «إنّ زيد بن أرقم قال - عقيب بيعة السقيفة لعبد
الرحمن بن عوف-: يا بن عوف! لولا أنّ علي بن أبي طالب وغيره من بني هاشم اشتغلوا
بدفن النبي (صلى اللّه عليه وآله وسلم) وبحزنهم عليه، فجلسوا في منازلهم ما طمع
فيها من طمع!» ([893]). (زيد بن ارقم - بعد از بيعت در سقيفه به عبد
الرحمن بن عوف - گفته است: اي پسر عوف! اگر علي بن ابي طالب و ديگر بنيهاشم مشغول
دفن پيامبر اكرم صلى اللّه عليه وآله و محزون از بابت فقدان رسول خدا صلّي الله
عليه و آله نبودند و ناچار به حضور در كنار پيكر آن حضرت نبودند اينگونه در آنچه طمع
شد، طمع نميشد!)
دكتر زماني گفت: به اعتقاد من گفتگو اگر
آرام و در سطح علمي برگزار گردد براي جامعه اسلامي مورد استفاده خواهد بود، اما
اگر به جدلي تشنجزا تبديل گرديد، در آن صورت نتيجهاي جز جدائي و تفرقه باقي
نخواهد گذاشت.
آرزوي من اين بود كه كتاب گفتگوي آرام
شما (حوار هادئ) در سطحي علمي و با لحني محبتآميز نوشته ميشد تا براي جامعه
اسلامي مورد استفاده قرار گيرد.
بعد از سخن دكتر زماني من به انتقاد از
كتاب دكتر غامدي به نام «حوار هادئ» پرداختم.
من گفتم: كتابي كه شما به اسم «حوار
هادئ» منتشر نمودهايد استحقاق اين اسم را ندارد چرا كه اين اسم با مسمّاي آن مطابقت
ندارد، چنانكه جناب دكتر عادل علوي نيز در نامهاي كه به شما نوشته كتاب شما را
گفتگوي داغ و متعصبانه (حوار ساخن
و متعصب) ناميده است.
شما در اين كتاب الفاظ و عباراتي تند و
اهانت آميز به كار بردهايد كه به هيچ وجه صادر شدن آن را از شما توقع نداشتهايم؛
بلكه از اين مهمتر اتهاماتي را به شيعه نسبت دادهايد كه هرگز درباره شيعه صحت
نداشته و ندارد و دروغ محض ميباشد كه ما برخي از آنها را براي شما بيان خواهيم
نمود:
شما در صفحه 32 كتابتان نسبت به كتابهاي
شيعه آوردهايد: «كتابهاي شما بر دو قسمند: آن دسته از كتابهاي شما كه تمام آن
را روايات و احاديث تشكيل ميدهد را اگر يك سنِّي مطالعه كند هيچ اثر علمي كه
ارزش خواندن آن را داشته باشد در آن نمييابد و بيشتر به كتابي افسانهاي و اسطورهاي
شباهت دارد.»
آيا منظور شما از اين عبارت اين است كه تمامي
كتابهاي شيعه مشتي اسطوره و افسانه است؟ و آيا اين سخن در شأن يك استاد دانشگاهي
همچون شماست؟ اگر يك نفر شيعه نسبت به كتابهاي اهل سنّت چنين تعبيري داشته باشد
شما چه عكس العملي نسبت به آن نشان ميدهيد؟
شما در صفحه43 كتاب خود گفتهايد: «آقاي
دكتر قزويني! به خدا سوگند زماني كه من مشغول قرائت كتاب شما بودم احساس ميكردم
كه گويا مشغول خواندن كتابي در موضوع خرافات هستم كه هيچ خبري از صفا و پاكيزگي اسلام
ندارد و خداوند عزّ وجل را از اين كه بر هدايت و پاكيزگي معتقدات و مذهب اهل سنّت
هستم شكر گذاردم».
حال، آقاي دكتر غامدي! من از شما به
عنوان يك استاد دانشگاه تعجب ميكنم با اين ادبيات و منطق سخن بگوييد!
و در صفحه 113 گفتهايد: «و اما درباره خوارج
و معتزله و شيعه اماميّه به خاطر انكاري كه داشتهاند از اين شفاعت محروم خواهند
بود.»
جناب دكتر غامدي! من منظور از اين عبارت
را نميفهم.
اين سخن شبيه سخن يهود و نصارى است كه
ميگويند:«وَ قَالُوا لَن
يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَن كَانَ هُودًا أَوْ نَصَـارَى تِلْكَ
أَمَانِيُّهُمْ»([894]). (آنها گفتند: «هيچ كس، جز يهود يا نصارى، هرگز
داخل بهشت نخواهد شد.» اين آرزوى آنهاست!)
دكتر غامدي گفت: شيعه منكر شفاعت در روز
قيامت است.
دكتر زماني گفت: آيا ميتوانيد يك نفر
از شيعه را بيابيد كه منكر شفاعت باشد؟!
دكتر غامدي گفت: آيا شيعه اعتقاد به شفاعت
پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله براي كساني كه اهل گناهان كبيره؟
من به دكتر غامدي گفتم: آقاي دكتر! در
كتابهاي روائي شيعه هم روايات صحيح يافت ميشود و هم روايات ضعيف؛ اما جايز نيست
به هر روايتي كه در اين كتابها ديديم اعتماد كنيم؛ از اينرو هرگاه خواستيد از حقيقت
عقيده شيعه با خبر شويد بايد به كتابهاي كلامي و اعتقادي كه بزرگان از علماي شيعه
كه نقش مؤثري در مذهب شيعه داشتهاند همچون شيخ مفيد، شيخ صدوق، شيخ طوسي، علاّمه
حلّي، صاحب جواهر، آيت الله خوئي و امام خميني مراجعه كنيد؛ عقائد اين گروه از علماء
بزرگ شيعه است كه ميتواند سنبل و نشانگر عقيده شيعه باشد چرا كه آنها هستند كه ميتوانند
روايات را بر اساس منهج و روشي دقيق و صحيح مورد تشخيص قرار دهند.
دكتر غامدي گفت: كدام يك از علماي شيعه
قائل به شفاعت رسول خدا صلّي الله عليه وآله براي اصحاب كبائر در روز قيامت شده
است؟
من در پاسخ گفتم: تمامي علماي شيعه قائل
به شفاعت هستند.
دكتر غامدي گفت: من گمان ميكردم شيعه
مثل معتزله منكر شفاعت براي صاحبان گناهان كبيره است.
من در پاسخ گفتم: به عنوان مثال ابو
صلاح حلبي متوفاى سال 447 ميگويد: «ويدل على ذلك ما نقله محدّثو الشيعة وأصحاب الحديث، ولم ينازع في
صحّته أحد من العلماء من قوله صلى الله عليه وآله: ادّخرت شفاعتي لأهل الكبائر من
أمتي»([895]). (بر اين مطلب آنچه محدّثين شيعه و اصحاب حديث نقل كردهاند دلالت ميكند و كسي از علما در صحت اين روايت كه از رسول خدا
صلّي الله عليه وآله نقل شده است مخالفتي نداشته است كه آن
حضرت فرمودهاند: «شفاعت خود را براي كساني از امت خويش كه اهل
ارتكاب گناهان كبيره بودهاند اندوخته نمودهام.»)
شيخ طوسي متوفاى سال 460هـ ق. گفته است:
رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمودند: «ادخرت شفاعتي لأهل الكبائر من أمّتي ، وفي خبر آخر: أعددت شفاعتي لأهل
الكبائر من أمتي». («شفاعت خود را براي
كساني از امت خويش كه اهل ارتكاب گناهان كبيره بودهاند اندوخته نمودهام.») اين روايت را
علماي امت قبول نمودهاند، و نميتوان گفت: اين روايت خبر واحد است و نميتوان اين
روايت را بر اين حمل نمود كه اين روايت موجب منفعت فراوان براي كساني ميشود كه توبه
نمودهاند» ([896]).
شيخ مفيد متوفاى سال 413 هـ ق. در دليلي
مبني بر جواز بخشش گناهان كسي كه مرتكب گناهان كبيره شده است گفته است: «وقوله عليه وآله السلام: ادّخرت شفاعتي لأهل
الكبائر من أمتي. وما أشبه هذين من الأخبار»([897]). (سخن رسول خدا صلّي الله عليه وآله كه فرموده است: «شفاعت خود را براي كساني از امت خويش كه اهل
ارتكاب گناهان كبيره بودهاند اندوخته نمودهام.» چقدر شباهت به اين
دو روايت دارد.»)
شيخ صدوق متوفاى سال381 هـ ق. گفته است:
«قال الشيخ رحمه الله: اعتقادنا في
الشفاعة أنّها لمن ارتضى اللّه دينه من أهل الكبائر والصغائر، فأمّا التائبون من
الذنوب فغير محتاجين إلى الشفاعة. وقال
النبي صلى الله عليه وآله وسلم: من لم يؤمن بشفاعتي فلا أناله اللّه شفاعتي»([898]). (شيخ مفيد «رحمه الله» گفته است: اعتقاد ما در شفاعت اين است كه شفاعت شامل هر كسي مي شود كه خداوند از دين او راضي شده باشد حتي اگر اهل ارتكاب گناهان
صغيره و كبيره باشد؛ و اما كساني كه توبه ميكنند نياز به شفاعت ندارند و رسول خدا
صلّي الله عليه وآله فرموده است: «كسي كه به شفاعت من اعتقاد نداشته باشد خداوند
هم شفاعت مرا شامل حال او نميسازد.»)
شيخ طبرسي نيز گفته است: «تلقته الأمة بالقبول»([899]). (اين روايت را علما قبول نمودهاند.)
دكتر غامدي گفت: به همين شكل به روايات
نگاه نكنيد، بلكه بايد نظر علماء را نيز درباره روايت نگاه كرد؛ چون چه بسا آنها
روايتي را نقل كرده و بعد آن را ردّ ميكنند.
در پاسخ گفتم: من كلام حلبي را براي شما
نقل كردم كه وي ميگفت: «ولم ينازع
في صحته أحد من العلماء» (هيچ يك از علماء
در صحت اين روايت نزاع نكردهاند.)
دكتر غامدي گفت: آيا حلبي قبل از اين حديث
هيچ سخني نگفته است؟
من در پاسخ گفتم: اين سخن حلبي قبل از
اين حديث است: «إنّ الشفاعة وجه
... عندها لإجماع الأمة على ثبوتها له صلى الله عليه وآله ومضى ... إلى زمان حدوث
المعتزلة على الفتيا بتخصيصها بإسقاط العقاب، فيجب الحكم بكونها حقيقة في ذلك؛
لانعقاد الإجماع في الأزمان السابقة لحدوث هذه الفرقة.
ويدلّ على ذلك
ما نقله محدّثو الشيعة وأصحاب الحديث ولم ينازع في صحّته أحد من العلماء من قوله
صلى الله عليه وآله: (ادخرت شفاعتي لأهل الكبائر من أمتي) وقوله صلى الله عليه
وآله: (لي اللواء الممدود) كذا (والحوض المورود والمقام المحمود)([900]).
(براي شفاعت وجهي وجود دارد ... بر اين مطلب اجماع علماي شيعه وجود دارد و امت اسلام نيز قائل به ثبوت آن هستند ... از اينرو لازم
است كه حكم به بودن آن به شكل حقيقي باشيم؛ چرا كه در زمانهاي گذشته بر اين مطلب اجماع وجود داشته است.
بر اين مطلب آنچه محدّثان شيعه و اصحاب حديث نقل كردهاند دلالت ميكند و كسي از علما در صحت اين روايت كه از رسول خدا
صلّي الله عليه وآله نقل شده است مخالفتي نداشته است كه آن
حضرت فرمودهاند: «شفاعت خود را براي كساني از امت خويش كه اهل
ارتكاب گناهان كبيره بودهاند اندوخته نمودهام.» و نيز اين سخن رسول
خدا صلّي الله عليه وآله كه ميفرمايد: «براي من است پرچمي برافراشته و براي من
است حوض پر آب و مقام محمود.»)
دكتر غامدي گفت: از اين موضوع بگذريم!
من گفتم: پس اين قضيّه به اثبات رسيد كه
شيعه ايمان به شفاعت پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله نسبت به گناه كاران دارد؟
دكتر غامدي گفت: من به كتابهاي خود
مراجعه خواهم كرد و إن شاء اللّه اين موضوع را اصلاح خواهم نمود.
سپس دكتر غامدي گفت: اگر اشكال ديگري از
كتاب من سراغ داريد بيان كنيد.
گفتم: شما مطالبي را در رابطه با مسأله
ازدواج امام خميني با دختر بچهاي خردسال بيان داشتهايد.
دكتر غامدي گفت: من اين موضوع را از يك
نفر شيعه نقل قول كردهام.
من گفتم: اگر او شيعه باشد من اولين كسي
هستم كه او را لعن كرده و ميگويم: خداوند او را به عدد تمامي ذرّات عالم مورد لعن
خويش قرار دهد.
برادر عزيز! جناب آقاي دكتر! من بارها
به شما گفتهام: نويسنده كتاب «للّه ثمّ للتاريخ» شيعه نيست و اين كتاب هم كتابي
است مملوّ از اكاذيب و افتراءات و نسبتهاي ناروا؛ و هيچ يك از علماء شيعه و سنّي
اين نويسنده خيالي را كه نام مستعار «سيّد حسين موسوي» بر خود گذارده است را نميشناسد
و ازاينروست كه قرائن فراواني بر دروغ بودن شخصيت وي و آنچه او نسبت ميدهد وجود
دارد، او حتي نسبت به مصطلحات مشهوري كه هر بچه شيعهاي از آن آگاهي دارد بي اطلاع
است. او حتي فرق بين شيخ و سيّد را تشخيص نميدهد، در حالي كه هيچ شيعهاي به شيخ نميگويد:
«سيّد» بلكه ميگويد: شيخ. شيعه به كسي ميگويد: «سيّد» كه از نسل و اولاد رسول خدا
صلي الله عليه وآله باشد.
همچنين او (موسوي) ميگويد: من كتاب
كافي را نزد آيت الله خوئي درس گرفتهام؟!
در حالي كه هر بچه شيعهاي ميداند كه كتاب
كافي از كتابهاي درسي حوزههاي علميه شيعه نيست تا مرحوم آقاي خوئي بخواهد آن را تدريس
كند و او هم در درس ايشان شركت نمايد، بلكه اين صرفاً كتابي روائي است كه نيازي به
تدريس هم ندارد، و نيز معلوم ميشود كه نويسنده موهوم اين كتاب حتي تا اين حدّ و
اندازه اطلاع و آگاهي نداشته و از اين موضوع بي خبر بوده است.
او در صفحه 104 كتاب خود ميگويد: «من
در ديداري كه از هندوستان داشتم سيّد دلدار علي را ملاقات كردم و او يك نسخه از كتاب
خود «أساس الأصول» را به من هديه كرد ...».
آنگاه چند صفحه بعد ميگويد: «من امام
خميني و آيت الله خوئي و آيت الله سيستاني را نيز ملاقات كردهام.»
در حالي كه اين نكته خيلي جالب و قابل توجه است
كه سيّد دلدار نقوي در سال 1235 هـ ق. وفات نموده است.
از اينرو معلوم ميشود كسي كه بتواند سيّد
دلدار نقوى را ملاقات كند و نيز عمر او كفاف كند كه آيت الله خوئي را نيز ملاقات
كند بايد حدّاقل 200 سال عمر داشته باشد([901]).
از اينرو است كه اين نظريه نزد من قوت
گرفته و ميگويم: به احتمال زياد اين كتاب از ساخته پرداختههاي و اختراعات شيخ
عثمان الخميس باشد. و هر كس كه با تأليفات عثمان الخميس آشنايي داشته باشد ميتواند
حدس بزند كه اين سبك و روش در تأليف بسيار به سبك و روش او نزديك ميباشد.
دكتر غامدي گفت: نه، نه، عثمان الخميس شخصي
است كه در اين اواخر شناخته شده در حالي كه اين كتاب سالها (بيش از بيست سال) قبل
از آن كه عثمان الخميس به عنوان شخصيت شناخته شدهاي باشد تأليف شده است.
من گفتم: اين كتاب پنج سال قبل در
عربستان سعودي چاپ شده و بعد از گذشت دو ماه وارد ايران شده و ما آن را خوانده و
تا قبل از اين سالها هيچ نام و نشاني از اين كتاب نبوده است.
دكتر غامدي گفت: اگر واقعاً شيعه اين
موضوع را تكذيب ميكند من نيز آن را در چاپهاي بعدي از كتاب خود حذف ميكنم.
من گفتم: آقاي دكتر! اولين باري كه من
شما را در همين منزل زيارت كردم براي شما از ماجراي ملاقاتي كه شب قبل از آن ديدار
با شما صورت گرفت با خبر ساخته و براي شما تعريف كردم كه بين من و شيخ محمد جميل
زينو ـ از اساتيد بزرگ دار الحديث مكه مكرمه ـ ملاقاتي صورت گرفته و پيرامون اين
كتاب هم گفتگوهايي صورت گرفته است([902])
و همان وقت هم به شما گفتم: اين كتاب از تأليفات شيعه نيست همچنين براي شما گفتم: او
در صفحه 34 كتاب خود رواياتي را از كتاب «من لا يحضره الفقيه» در رابطه با مسأله ازدواج
موقت بيان داشته و...([903]).
و من هم به شيخ محمد جميل زينو گفتهام:
اين رواياتي كه از من لايحضره الفقيه نقل كرده همه دروغ است و چنين رواياتي نه در
اين كتاب و نه در هيچ كتاب روائي ديگري از وسائل و بحارالانوار يافت نميشود.
و شيخ محمد جميل زينو نيز همان وقت به
من گفت: چگونه ممكن است اين شخص رواياتي نقل كند كه در كتابهاي شما يافت نميشود؟
من هم به او گفتم: اگر يكي از افرادي كه
اكنون در جلسه حاضر است([904]) بتواند وجود اين روايات را در كتب اربعه شيعه
و يا در كتاب وسائل و يا بحارالانوار ثابت كند من از مذهب شيعه دست كشيده و خود يك
وهابي ميشوم.
دكتر غامدي گفت: در مقابل شيعه، سنّي
است و ميگويند: شيعه و سني، نه شيعه و وهّابي. آيا به نظر شما مذهب صحابه مذهب
وهابي بوده است؟!.
من گفتم: آقاي دكتر عامدي! در اولين
برخوردي كه با شيخ محمد جميل زينو كه در خانه وي صورت گرفت، اولين سؤالي كه او از
من پرسيد همين سؤال بود. او از من سؤال كرد و گفت: شماها چرا ما را به وهابي نام
گذارده و صدا ميزنيد در حالي كه با توجه به اين كه ما از پيروان محمد بن عبد الوهّاب هستيم شايستهتر اين است كه
ما را محمديّه بخوانيد نه وهابيّه.
من همان وقت در پاسخ محمد جميل زينو
گفتم: شايد به اين خاطر باشد كه «وهّاب» نامي از نامهاي خداوند سبحان ميباشد كه
شايد از اينرو باشد كه شماها را به «وهابي» ميخوانند، كه وي با شنيدن اين سخن از
من خيلي خوشش آمد و چند مرتبه گفت: آفرين بر شما، آفرين!
دكتر غامدي گفت: اختلاف ميان شيعه و سنّي
است و نه بين شيعه و وهابيّ، وهابيّت گروهي هستند كه حدود دويست سالي است به وجود
آمده است در حالي كه اختلاف ميان شيعه و سنّي بيش از هزار سال است كه به وجود آمده
است.
جناب شيخ مُبلّغى گفت: ولي بيشترين شبهاتي
كه ضدّ شيعه مطرح شده از وهابيّت شكل گرفته است.
دكتر غامدي گفت: شديدترين و سر سختترين
گروهها بر ضدّ شيعه، حنفيها هستند.
من در پاسخ گفتم: آقاي دكتر! شما خودتان
سال قبل در هتل «الجاد النقاء» در حضور آقاي دكتر زماني با پنجاه تن از علماي اهل سنّت
ايران كه نود درصد از آنها از علماي احناف بودند ملاقات كرديد و آنها در حضور شما
گفتند: ما در كمال محبت، دوستي و برادري در كنار شيعيان ايران زندگي ميكنيم و هيچ
اختلافي ميان ما و شيعيان وجود ندارد و نيز آنها به شما گفتند: ما در مدارس و حوزههاي
علمّيه درس ميدهيم و نماز جمعه و جماعت برپا ميكنيم.
شما همانجا از آنها پرسيديد: ما شنيدهايم
كه در ايران ميان شيعه و سنّي اختلافات فراواني وجود دارد، آيا به شما اجازه ميدهند
كه در دانشگاهها و مدارس درس داشته باشيد و يا اقامه نماز جمعه و جماعت داشته
باشيد.
در پاسخ شما برخي از علماء كارتهاي
شناسايي خود كه دلالت بر تدريس آنها در مدارس و دانشگاهها داشت را به شما نشان
دادند و يكي از آنها به شما گفت: من خود امام جمعه هستم؛ ديگري گفت: من مدرّس حوزه
هستم و ... جنابعالي هم از سخنان آنها متعجب و شگفت زده شديد.
دكتر غامدي گفت: تهران چقدر جمعيت دارد؟
حجت الاسلام مبلّغي گفت: پنج ميليون.
دكتر غامدي گفت: چقدر از اهالي تهران
اهل سنّت هستند؟
من در پاسخ گفتم: حدود سيصد هزار نفر.
دكتور غامدي گفت: آيا آنها هيچ مسجدي هم
در تهران دارند؟
در پاسخ گفتم: تعداد شيعيان مدينه منورّه
چه تعدادي است؟
دكتر غامدي گفت: پنج هزار نفر.
در پاسخ گفتم: اولاً كه بيش از اين
تعداد هستند بلكه بيش از ده هزار نفر، ثانياً: آيا اين همه شيعه در مدينه مسجدي
دارند؟ [اين همه شيعه در مدينه فقط يك مكان را كه آن هم مسجد نيست براي اجتماعات
خود تهيه كردهاند كه نمازهاي خود را نيز در آنجا اقامه ميكنند.]
دكتر غامدي گفت: شيعه نماز را به جز پشت
سر مهدي صحيح نميداند هرگاه مهدي ظهور كرد مسجدي را إن شاء اللّه بنا خواهد ساخت([905]).
من گفتم: ما نيز هر گاه مهدي اهل سنّت
به دنيا آمد مسجدي را براي آنها در تهران بنا خواهيم كرد.
دكتر غامدي گفت: شيعه نماز را به جماعت
ميخوانند؛ چرا كه آنها نماز را جايز نميدانند مگر پشت سر امام معصوم.
من گفتم: آقاي دكتر! اين خرافات وهّابي
چيست كه به زبان ميآوريد؟! شأن شما اجلّ از بيان اينگونه مطالب بيهوده است.
دكتر غامدي گفت: آيا شماها هيچ مسجدي در
تهران داريد؟
گفتم: بيش از هزار مسجد در تهران است كه
شيعه در آن نماز اقامه ميكنند.
دكتر غامدي گفت: در چاپ دوم كتاب «حوار هادئ»
اينگونه آوردهام: «از استاد ابومهدي [كُنيه جناب دكتر حسيني قزويني] به خاطر انتشار اين مطالب، عذر خواهي
ميكنم و نيز عبارات تندي را در نامه خطاب به ايشان نوشتهام كه آنها را در اين
چاپ (دوم) حذف نمودهام. شايد بتوانم بخشي از گذشته را در چاپهاي بعدي جبران كنم.
ان شاء اللّه»([906]).
از اينرو لازم است تا هرگونه ملاحظهاي
نسبت به اين كتاب داريد را به من ارائه كنيد تا آن را در چاپهاي بعدي اصلاح كنم، چرا
كه غير از رسول خدا صلي الله عليه وآله كس ديگري معصوم از گناه نيست.
من گفتم: جناب دكتر غامدي! ماه رمضان
سال قبل كه من به همراه دو تن از دوستان به منزل شما آمدم شما همان وقت به ما
گفتيد: «من قصد دارم نامههايي را كه ميان ما ردّ و بدل شده است را به چاپ برسانم.»
من نيز به شما گفتم: اين كار به صلاح شما نيست؛ چرا كه چيزي را كه شما نام «حوار
هادئ» (گفتگوي آرام) بر آن گذاردهايد، نه تنها گفتگوي آرام نيست بلكه گفتگويي تند
و افراطي است كه شما در آن به تحريف بخش زيادي از سخنان من روي آورده و به شكلي
كه خود خواستهايد منتشر ساختهايد.
دكتر غامدي گفت: تعبير تحريف تعبير
سنگين و مشكلي است.
من گفتم: شما از اين واژه چه برداشتي ميكنيد؟
دكتر غامدي گفت: يعني شما ميخواهيد
بگوييد: من از روي تعمّد لفظي را به جاي لفظ شما به كار بردهام.
من گفتم: مراد ما از تحريف، معناى عام
تحريف ميباشد كه عبارت است از هر نوع تغيير كه شامل كم و يا زياد كردن و ايجاد تغيير
در كلام ميباشد.
شما يك و يا دو سطر از نامهاي را كه
برايتان نوشتهام را حذف كردهايد. اصل عبارت من در نامه اين گونه بوده است:
«ماذا تقول؟
فيما جرى على بعض الأصحاب من الحدّ، هل يوجب ذلك فسقهم أم لا؟ لماذا جرى الحدّ على
بعضهم؟ ماذا تقول فيمن أمر بقتل عثمان من الأصحاب أو شرك في قتله؟ هل يحكم فيهم
بأنّهم اجتهدوا وأخطأوا ولهم أجر واحد أم لا؟» (نظر شما درباره آنچه كه ميان برخي از
اصحاب به وقوع پيوسته است و موجب جاري شدن حدّ بر آنها گشته است چيست؟ آيا اين موجب فسق آنها نميگردد؟ چرا آنها مستوجب
جاري شدن حدّ گرديدند؟ شما درباره صحابهاي
كه امر به قتل عثمان و شركت در قتل او داشتهاند چه ميگوييد؟ آيا ميتوانيد بگوييد كه آنها اجتهاد
كردهاند و در اجتهادشان دچار خطا شدند و به همين جهت ماجورند و از سوي خداوند
ثواب و پاداش ميبرند؟»)
در حالي كه شما عبارت من را در صفحه 11
كتاب خود به اين شكل تحريف نمودهايد:
«ماذا تقول؟
فيما جرى على بعض الأصحاب أو شرك في قتله؟ هل يحكم فيهم بأنّهم اجتهدوا وأخطأوا
ولهم أجر واحد أم لا؟» (نظر شما درباره آنچه كه ميان برخي از
اصحاب به وقوع پيوسته است و در قتل عثمان شركت داشتهاند چيست ؟ آيا ميتوانيد بگوييد كه آنها اجتهاد
كردهاند و در اجتهادشان دچار خطا شدند و به همين جهت ماجورند و از سوي خداوند
ثواب و پاداش ميبرند؟»)
شما خودتان ملاحظه ميكنيد كه اين
عبارات را حذف نمودهايد:
«من الحدّ، هل يوجب ذلك فسقهم أم لا؟ لماذا جرى
الحدّ على بعضهم؟ ماذا تقول فيمن أمر بقتل عثمان من الأصحاب»
دكتر غامدي گفت: قسم به خدا كه من اين
كار را از روي تعمّد انجام ندادهام، چرا كه فائدهاي در حذف آن نيست؟
به دكتر غامدي گفتم: شما در كتابتان
گفتهايد: «هذه عبارته بنصّها» (اين عين عبارت دكتر حسيني قزويني
است.) در حالي كه عين عبارت
مرا نقل نكردهايد.
دكتر غامدي گفت: اگر خدا بخواهد من آن
را اصلاح ميكنم.
من گفتم: من فاكسي براي شما ارسال نموده
و در آن برخي مطالب را عنوان نمودم از جمله اين عبارت بود: «وقد أوجبت رسالتكم الكريمة أن أسبر في الجوامع
الروائيّة و ... زهاء خمسمائة ساعة» (نامه كريمانه شما باعث شد تا بيش از پانصد ساعت در منابع روائي بررسي و
تأمل داشته باشم و ...) آنگاه اين عبارت را در كتاب خود منعكس نمودهايد.
جناب دكتر! من ميخواهم كمي محكم و صريح
با شما سخن بگويم؛ مطالبي كه من در فاكس براي شما ارسال نمودم سخناني بود كه به
طور خصوصي ميان ما دو نفر ردّ و بدل گشته بود و منتشر ساختن آن به اين شكل در
كتابتان كار صحيحي نبود و صدور آن زيبنده مقام شخصي چون شما نبود.
دكتر غامدي گفت: من در منتشر ساختن آن ضرري
نميبينم.
من گفتم: منظور شما از منعكس ساختن اين
مطلب اين بوده است كه بگوييد: فلان استاد حوزه و دانشگاه شيعه پانصد ساعت از وقت
خود را صرف نموده و حاصل آن فقط پنجاه صفحه مطلب شده است.
هر كس اين عبارت از كتاب شما را بخواند
مرا مورد اعتراض و سرزنش قرار ميدهد.
شما نيز در نامه خود به من نوشتهايد كه
فلاني در هشت دانشگاه تدريس ميكند و چنين و چنان... و يا اين كه شما سال گذشته
آمديد و در جمع عدهاي از اساتيد دانشگاه تهران حاضر شديد و مطالبي را مطرح نموديد
و خود گفتيد كه علماي ما سخن گفتن با شما را جايز نميدانند و اگر مسؤلان حكومت
متوجه اين سخنان من شوند چه بسا با شدّت با من برخورد كرده و مرا مؤاخذه ميكنند.
حال، آيا صحيح است كه من هم بيايم و اين
مطالب را منتشر سازم؟([907]).
در حالي كه اگر من مطالب شما را منتشر
سازم آيا شما به من اعتراض نميكنيد كه اينها سخناني خصوصي بود كه ميان ما و شما
ردّ و بدل گشته و منتشر ساختن آن جايز نبود؟
من به دكتر غامدي گفتم: شما در صفحه 113
كتاب خود دو روايت از كتاب كافي آوردهايد:
روايت اول: عن النبي (صلى اللّه عليه وسلّم)، أنَّه قال: «فلو
أنَّ الرجل من أمتي عَبَدَ اللّه عزّ وجل عمره أيام الدنيا ثمَّ لقي اللّه عزّ وجل
مبغضاً لأهل بيتي وشيعتي ما فرّج اللّه صدره إلاَّ عن النفاق»([908]). (رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: اگر
شخصي از امت من خداي عز و جل را در تمام مدت عمر خويش عبادت كند آنگاه خدا را در
حالي كه بغض اهل بيت و شيعيان من را در دل داشته باشد ملاقات كند خداوند سينه او
را از نفاق گشايش نميبخشد.»)
آنگاه شما پس از نقل اين روايت گفتهايد:
خداوند رحمت كند اهل بيت را كه چه بسيار از اين گونه روايات دروغ را به آنها نسبت
دادهاند!!!
از ظاهر اين كلام شما برداشت ميشود كه مضمون
اين روايت را قبول نداريد!
جناب دكتر! مفاد اين روايت اين است كه بغض
اهل بيت عليهم السلام نفاق ميباشد، در حالي كه مضمون اين روايت مطابق با كتاب
[قرآن كريم] است؛ چرا كه كمترين چيزي كه آيه مودّت بر آن دلالت ميكند همين است([909]) و اين كه محبّت آنها از ايمان
و دين به حساب ميآيد، از اينرو كسي كه منكر محبت اهل بيت شود منكر قرآن شده است.
دكتر غامدي گفت: آيا اين روايت نزد شما صحيح
است؟
اگر شما دليلي بر ضعف روايت داريد ما تابع
دليل هستيم و اگر دليلي در اين زمينه داريد ما قبول ميكنيم.
دكتر زماني گفت: به نظر من دكتر غامدي مضمون
روايت را قبول دارد و اعتقاد وي اين است كه محبت اهل بيت جزء ايمان است و بغض اهل
بيت نفاق ميباشد؛ از اينرو ايشان مضمون روايت را كذب نميدانند.
و اما روايت دوم كه مضمون آن بين ما و
شما مورد اختلاف است.
روايتي كه كليني از امام كاظم عليه
السلام نقل كرده است: «علينا إياب
هذا الخلق وعلينا حسابهم فما كان لهم من ذنب بينهم وبين اللّه عز وجل حتمنا على
اللّه في تركه فأجبنا إلى ذلك ، وما كان
بينهم وبين الناس استوهبناه منهم وأجابوا إلى ذلك وعوضهم اللّه عز وجل »([910]). (فرمود: كار اين خلق به سوى ما باز مىگردد و
حساب آنها با ماست. هر چه گناه ميان خود و خدا دارند [و حقّ النّاس نيست] از خدا به
صورت جدّى خواهش ميكنيم تا از آن چشم پوشد و خدا آن را از ما بپذيرد، و هر چه
گناه ميان خود و بقيّه مردم دارند [حق النّاس است] از صاحبان حق بخواهيم كه
ببخشند و از بدهكاران ناديده بگيرند و آنها هم بپذيرند و خداوند عزّ و جلّ به آنها
عوض دهد.)
دكتر غامدي گفت: آيا اعتقاد شما اين است
كه محاسبه مردم با اهل بيت است؟
دكتر زماني گفت: به نظر من اگر شما به
مضمون روايت اول اعتراض نميكرديد و تنها اعتراض شما به حديث دوم ميبود بهتر و به
انصاف نزديكتر ميبود.
دكتر غامدي گفت: شكي نيست كه محبّت اهل
بيت جزئي از دين است و مسلماني پيدا نميشود كه از اهل بيت عليهم السلام كراهت
داشته باشد ولي به هر حال آنها بشر و مكلّف هستند و خود آنها نيز مورد حساب و كتاب
قرار ميگيرند و عقاب ميشوند.
اين سخن كه آنها متولّي حساب و كتاب
انسانها هستند نزد ما از خرافات به حساب ميآيد و به اعتقاد ما خداوند تمامي مردم
حتي پيامبر اكرم را مورد محاسبه قرار ميدهد و او نيز همچون ما بشر ميباشد؛ چرا
كه خداوند متعال ميفرمايد: «إِنَّ
إِلَيْنَآ إِيَابَهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا حِسَابَهُم»([911]). (به يقين بازگشت (همه) آنان به سوى ماست و
مسلّماً حسابشان (نيز) با ماست)
من در پاسخ گفتم: ما دلائل فراواني
داريم كه بر اين موضوع دلالت ميكند كه خداوند سبحان حساب مردمان را در روز قيامت
به ائمه عليهم السلام واگذار نموده است، چنانكه گرفتن جان انسانها را به ملائكه
واگذار نموده است؛ از يك سو خداوند ميفرمايد: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الاَْنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا»([912]) (خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مىكند.) كه دلالت بر اين موضوع ميكند كه خود
خداوند جان مؤمنان را قبض روح ميكند اما در آيهاي ديگر ميفرمايد: «قُلْ يَتَوَفّاكُم مَّلَكُ الْمَوْتِ الذي
وُكِّلَ بِكُمْ»([913]). (بگو: «فرشته مرگ كه بر شما مأمور شده، (روح)
شما را مىگيرد.»)
در حالي كه هيچ منافاتي بين اين دو آيه
نيست؛ چرا كه ملك الموتي كه انسانها را قبض روح ميكند به اذن و اجازه خداوند متعال
چنين كاري را انجام ميدهد و نه به طور مستقل.
همچنين است موضوع، در رابطه با حساب مردم
در روز قيامت كه خداوند متعال از يكسو در قرآن ميفرمايد: «إِنَّ عَلَيْنَا حِسَابَهُم» (و مسلّماً حسابشان
(نيز) با ماست) و از سوي ديگر
ميتوان از سنّت نبوي استفاده نمود كه خداوند حساب مردم را به شخص صالحي از اهل
بيت پيامبرش كه دوستي آنان را جزئي از دين قرار داده است واگذار نموده است؛ و اين
چيز عجيب و غريب، محال و خرافي نيست.
پس ما معتقديم كه حساب مردم به عهده
خداوند تبارك و تعالى است ولي از ادلّه صحيحي كه از طريق اهل بيت عليهم السلام وارد
شده است برداشت ميشود كه خداوند حساب مردم را به ائمه عليهم السلام واگذار نموده
است از اينرو ما اشكالي در آن نميبينيم، چرا كه اين هم با اذن و اراده خداوند
است.
از
جمله ادلهاي كه اين موضوع را ثابت ميكند همين معناست كه از امام صادق عليه السلام روايت نموده است: «إذا كان يوم القيامة وكلنا اللّه بحساب شيعتنا» (زماني كه قيامت
برپا ميشود خداوند حساب شيعيان ما را به ما واگذار مينمايد.) [امالي، شيخ طوسي،
ص 406] و در
حديث ديگري از امام صادق عليه السلام روايت شده است: «إذا حشر اللّه الناس في صعيد واحد أجل اللّه
أشياعنا أن يناقشهم في الحساب، فنقول: إلهنا هؤلاء شيعتنا، فيقول اللّه تعالي: قد
جعلت أمرهم إليكم وقد شفّعتكم فيهم ...» ([914]). (زماني كه خداوند
در روز قيامت مردم را در صفي واحد جمع آوري مينمايد خداوند شيعيان ما را براي
بررسي حساب نگه ميدارد در آن هنگام ما به خداوند عرضه ميداريم بارالها! اينان شيعيان
ما هستند. خداوند ميفرمايد: من حساب آنها را به شما واگذار ميكنم و شفاعت شما را
در حق آنها قرار دادم.)
از اينرو ما ميگوييم تا زماني كه كاري
محال نباشد شما ميتوانيد از ما دلائلي براي اثبات مدعايمان بخواهيد، و زماني كه دليل
خود را ارائه نموديم شما ميتوانيد در آن دلائل مناقشه كنيد و در نهايت ما هم ميتوانيم
بگوييم: شما اجتهاد كردهايد و به خطا رسيدهايد.
دكتر غامدي گفت: جدّاً كه اين اجتهاد،
اجتهاد بزرگي است! چگونه شما اجتهاد ميكنيد كه بشر ميتواند حساب مردم را بررسي
كند، نه نوح، نه موسى، نه عيسى، نه ابراهيم، نه محمد صلي الله عليه وآله مردم را
مورد حساب و كتاب قرار نميدهند اما ائمه كه خود اعتراف دارند كه انسانهايي هستند
كه داراي خطا هستند و [امام] سجاد كه به خاطر گناهان زياد خود از خداوند استغفار
ميكند چگونه ميتواند انسانهاي ديگر را مورد محاسبه قرار دهند؟ ما اين را غلوّ
به حساب ميآوريم.
من در پاسخ گفتم: آقاي دكتر! شما ميتوانيد
با اسلوب و روشي صحيح در ادله مناقشه كنيد و براي اثبات عقيده خود به شكل منطقي
دليل بياوريد اما نميتوانيد با عجله و بدون رعايت هر گونه ضابطهاي فقط بگوييد
اينها خرافات است. آيا اگر ما به شما بگوييم: كه نود درصد از عقائد اهل سنّت خرافات
است آيا شما از ما قبول ميكنيد؟ يا اين كه شما به ما ميگوييد اين ادعايي بدون
دليل است و از ما دليلي براي مدعايمان درخواست ميكنيد؟
دكتر غامدي گفت: قرآن كريم واضح الدلاله
است قرآن كريم ميفرمايد: همه انسانها مورد حساب و كتاب قرار دارند.
آيا ائمّه جزئي از خداوند هستند؟ كه
خداوند بفرمايد: من و ائمّه اثنا عشر با يكديگر مردم را مورد محاسبه قرار ميدهيم؟!
حجت الاسلام مبلغي گفت: اين سخن كفر است،
چه كسي چنين حرفي زده است؟
من گفتم: آقاي دكتر! من ميگويم: ائمّه
متولّي حساب و كتاب مردم هستند شما چه ميگوييد؟
دكتر غامدي گفت: اگر ائمّه به حساب ديگران
رسيدگي ميكنند چه كسي به حساب آنها رسيدگي ميكند؟
من گفتم: در اين شكي نيست كه ائمّه و انبياء
عليهم السلام از سوي خداوند به حساب انسانها رسيدگي ميكنند. بدين معنا كه خداوند
سبحان پرونده اعمال ائمه را مورد بررسي قرار ميدهد و ائمه عليهم السّلام نيز
پرونده بندگان را به اذن خدا بررسي ميكنند. چنانكه گرفتن جان انسانها به دست خداوند
است اما ملك الموت به اجازه خداوند چنين كاري را انجام ميدهد. و در روايت آمده
است كه در آخر كار، جان ملك الموت را نيز خداوند ميگيرد.
و به همان شكل كه زنده كردن مردگان در
اصل مرتبط با خداوند و در دست اوست و هموست كه زنده ميكند و ميميراند، اما با
اين وجود خداوند در باره حضرت عيسى عليه السلام كه بشر و بنده خداست ميفرمايد: «وَأُحْيي الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ»([915]). (و مردگان را به اذن خدا زنده مىكنم.)
حجت الاسلام مبلغي گفت: در تفسير
حسابرسي ائمه ميتوان گفت: ائمه عليهم السلام نزد خداوند متعال داراي جايگاه بلند
و شامخي هستند كه شفاعت آنها نزد خداوند مورد قبول واقع ميشود به شكلي كه ميتوان
به خاطر قبول شدن شفاعت آنها نسبت به مردم بگوييم كه حساب مردم با آنها بوده است.
دكتر زماني گفت: و يا ميشود اينگونه
گفت كه: اين كه آنها مردم را مورد محاسبه قرار ميدهند بدين معناست كه يعني آنها ميزان
و معيار براي حساب مردم هستند و يا به همان شكل كه دكتر ابو مهدي (جناب دكتر حسيني
قزويني) گفتند ائمه واقعاً و به شكل حقيقي به حساب مردم رسيدگي كنند اما با اذن و
اراده خدا و تفويضي كه از سوي خداوند براي آنها صورت گرفته است. آن وقت در اينجا سؤال
مهمي طرح ميشود و آن اين كه اگر كسي به اين اعتقاد داشت كه در روز قيامت غير از
خداوند يكي از انسانها به حساب مردم رسيدگي ميكند آيا اين سخن با توحيد همخواني
و انسجام دارد يا نه؟ طبعاً و بدون شكّ اگر كسي معتقد بود كه انساني بدون اذن و
اراده خداوند ميتواند چنين كاري انجام دهد اين شرك به خداوند عزّ و جلّ خواهد بود.
و امّا اگر اعتقاد داشت كه اين محاسبه با اذن و تفويض از سوي او بوده است اعم از
اين كه اعتقاد صحيح باشد يا خطأ اين را نميتوان شرك به حساب آورد.
دكتر غامدي گفت: ما نميگوييم شرك قائل
شده است بلكه ميگوييم: اين كه ائمّه به جاي خداوند بندگان را مورد حسابرسي قرار
دهند اين شرك به خداوند جهانيان است.
من در پاسخ گفتم: آقاي دكتر! ما ادّعا
نميكنيم كه ائمه به جاي خداوند به حساب مردم رسيدگي ميكنند. چه كسي چنين حرفي
زده است؟ بلكه همه ميگويند در انجام محاسبه همه از سوي خداوند مأذون هستند.
دكتر غامدي گفت: اينها خرافات است و
نياز به دليل دارد.
دكتر زماني گفت: اين سخن شما خيلي خوب
است و آن اين كه اين مدّعا نياز به دليل دارد. آيا شما تاكنون هيچگاه از يك عالم
شيعه براي اين سخن خود درخواست دليل هم كردهايد؟
دكتر غامدي گفت: ما دنبال روايات و نصوص
ميگرديم، نه دنبال عقيده شيعه و يا عقيده علماي شيعه.
بحثي كه در زير ميآيد در ضمن گفتگو
نبوده است اما آن را جهت استفاده بيشتر اضافه ميكنيم. از اينرو ميگوييم: ميتوان
براي اثبات عقيده فوق [حسابرسي اعمال از سوي ائمه عليهم السلام] به رواياتي استناد
كرد كه شيعه و سني روايت كرده است كه ميگويد: امير المؤمنين عليه السّلام تقسيم
كننده بهشت و دوزخ است.
چنان كه قاضي عياض در فصلي كه به غيب
گوييهاي رسول خدا صلّي الله عليه وآله اختصاص داده است اين روايت را نقل نموده
است: «وأخبر بملك بني أمية، ...
وقتل علي، وأنّ أشقاها الذي يخضب هذه من هذه، أي لحيته من رأسه، وأنّه قسيم
النّار؛ يدخل أولياءه الجنّة وأعداءه النار»([916]). (رسول خدا صلّي الله عليه وآله حكومت بني اميه
را خبر داد و نيز كشته شدن علي بن ابيطالب به دست شقيترين امت كه با خون سر
محاسن او را خضاب خواهد نمود را خبر داد و نيز خبر داد كه او تقسيم كننده دوزخ است
و دوستدارانش را به بهشت وارد خواهد نمود و دشمنانش را به آتش خواهد افكند.)
ابن اثير گفته است: «وفي حديث علي رضي اللّه عنه: أنا قسيم النّار
والجنّة»([917]). (در حديث [حضرت]
علي [عليه السلام] آمده است كه فرمود: من تقسيم كننده بهشت و دوزخ هستم.) زمخشري در «غريب الحديث» قريب به همان مضمون سخن
ابن اثير را نقل كرده است([918]).
همچنين زبيدي([919])و ابن منظور نيز همين مضمون را
روايت نمودهاند([920]).
ابن حجر مكي گفته است: «أخرج الدارقطني: إنّ عليّاً قال للستّة الذين
جعل عمر الأمر شورى بينهم كلاماً طويلاً من جملته: أنشدكم باللّه، هل فيكم أحد قال
له رسول اللّه: يا علي، أنت قسيم النّار والجنّة يوم القيامة، غيري؟ قالوا:
اللّهمّ لا. ومعناه ما رواه غيره عن عليّ الرضا، أنّه قال له: أنت قسيم الجنّة
والنّار، فيوم القيامة تقول للنار: هذا لي وهذا لك»([921]). (دارقطني روايت كرده است: علي عليه السلام به شش نفري كه عمر آنها را براي به
دست گرفتن خلافت به شورا معرفي نموده بود سخنان طولاني را بيان فرمود از جمله اين
كه فرمود: شما را به خداوند سوگند! آيا ميان شما به جز من كسي هست كه رسول خدا
صلّي الله عليه وآله به او فرموده باشد: يا علي! تو تقسيم كننده بهشت و دوزخ در
روز قيامت هستي؟ همه گفتند: نه به خدا. و معناي اين سخن همان چيز است كه از علي بن
موسي الرضا روايت شده است كه فرمود: رسول خدا صلّي الله عليه وآله به امير
المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا علي تو تقسيم كننده بهشت و دوزخ هستي. در روز
قيامت آن حضرت به آتش ميفرمايد: اين شخص از تو و اين شخص از من.)
كنجي شافعي ميگويد: «فإن قيل: هذا سند ضعيف، قلت: قال محمد بن منصور
الطوسي: كنّا عند أحمد بن حنبل، فقال له رجل: ما تقول في هذا الحديث الذي يروى:
أنّ عليّاً قال: أنا قسيم النار؟ فقال أحمد: وما تنكرون من هذا الحديث؟! أليس
روينا أنّ النبي (ص) قال لعلي: لا يحبّك إلاّ مؤمن ولا يبغضك إلاّ منافق؟ قلنا:
بلى، قال: فأين المنافق؟ قلنا: في النار، قال: فعلي قسيم النار!!»([922]) (اگر گفته شود: سند اين روايت ضعيف است پاسخ
ميدهم: محمد بن منصور طوسي گفته است: نزد احمد بن حنبل بوديم كه شخصي به او گفت: درباره
اين حديث كه روايت ميكنند چه ميگويي: كه علي بن ابي طالب گفته است: من تقسيم كننده
دوزخ هستم؟ احمد گفت: چه چيز از اين حديث را ميتوانيد انكار كنيد؟! آيا براي ما
روايت نشده است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله به علي بن ابي طالب فرمود: كسي تو را دوست نميدارد مگر مؤمن و با تو
بغض نميورزد مگر منافق؟ ما گفتيم: آري، حضرت فرمود: پس
جايگاه منافق كجاست؟ عرض كرديم: در دوزخ، حضرت فرمود: پس در
نتيجه علي تقسيم كننده دوزخ است!!»)
همين روايت را ابو يعلى حنبلي([923])و ديگران با تعابير مختلف
روايت كردهاند([924]).
مضمون همين مطلب را روايت ديگري كه در
منابع اهل سنّت آمده است تاييد ميكند كه ميگويد: خطيب از انس بن مالك روايت كرده
است كه گفت: «سمعت رسول الله صلى
الله عليه وسلم يقول: إنّ على الصراط لعقبة لا يجوزها أحد إلا بجواز من علي بن أبي
طالب» ([925]). (از رسول خدا صلّي الله عليه وآله شنيدم
كه ميفرمود: بر صراط عقبهاي است كه كسي از آن نميتواند عبور كند مگر آن كه علي
بن ابي طالب اجازه داده باشد.)
از ابن عباس روايت شده است كه گفت: «قلت للنبي صلى
الله عليه وسلم: يا رسول الله، للنار جواز؟ قال: نعم، قلت: وما هو؟ قال: حب علي بن
أبي طالب»([926]). (به رسول خدا صلّي
الله عليه وآله عرض كردم: يا رسول الله! آيا براي عبور از دوزخ جوازي وجود دارد؟ حضرت فرمود: آري، عرض كردم: چيست آن جواز؟ حضرت فرمود: حبّ علي بن ابيطالب.)
ابن حجر مكي گفته است: «عن أبي بكر بن أبي قحافة، سمعت رسول الله صلى
الله عليه وسلم يقول: لا يجوز أحد الصراط إلا من كتب له علي الجواز»([927]). (از ابوبكر بن ابي قحافه روايت شده است كه گفت
از رسول خدا صلّي الله عليه وآله شنيدم كه ميفرمود: هيچ
كس نميتواند از صراط عبور كند مگر كسي كه علي بن ابيطالب جواز عبور از آن را برايش
نوشته باشد.)
همچنين رواياتي كه در تفسير اين آيه
روايت شده است: «أَلْقِيَا في
جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّار عَنِيد»([928]). (خداوند فرمان مىدهد:) هر كافر متكبّر لجوج
را در جهنّم افكنيد!)
و نيز حافظ حسكاني از ابوسعيد خدري روايت
كرده است: «قال رسول الله (صلى
الله عليه وآله): إذا كان يوم القيامة قال الله تعالى لمحمد وعلي: أدخلا الجنة من
أحبكما، وأدخلا النار من أبغضكما، فيجلس علي على شفير جهنم، فيقول لها: هذا لي
وهذا لك! وهو قوله: {أَلْقِيَا
فِي
جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ}»([929]). (رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: زماني كه روز قيامت برپا ميشود خداوند متعال به رسول خدا صلّي الله
عليه وآله و اميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايد: هر كسي را كه به شما دو نفر محبت ورزيده است را وارد بهشت
سازيد، و هر كسي را كه نسبت به شما دو نفر بغض و دشمني ورزيده است را وارد دوزخ
نماييد. از اينرو بر فراز پرتگاه جهنم مينشيند و به آن خطاب ميكند: اين شخص از
من و آن شخص از تو! و اين همان سخن خداوند است كه ميفرمايد: «خداوند فرمان
مىدهد:) هر كافر متكبّر لجوج را در جهنّم افكنيد!»)
همين روايت را خوارزمي در جامع مسانيد ابوحنيفه
روايت كرده است([930])، چنان كه همين مطلب در حاشيه مناقب
علي بن ابي طالب از ابن مردويه روايت شده است([931]).
كلابي با اسناد خود از ابوسعيد خُدري روايت
كرده است:
«قال رسول
الله (صلى الله عليه وآله): إذا كان يوم القيامة قال الله تبارك وتعالى لي ولعلي:
ألقيا في النار من أبغضكما، وأدخلا في الجنة من أحبكما، فذلك قوله تعالى: «أَلْقِيَا
فِي
جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ»([932]). (رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: زماني كه قيامت برپا ميشود خداوند تبارك وتعالى به من و علي
ميفرمايد: هر كس كه نسبت به شما دو نفر بغض ورزيده است را در آتش بياندازيد و هر
كس كه شما دو نفر را دوست داشته است را به بهشت داخل سازيد، و از اينرو است كه
خداوند فرموده است: « خداوند فرمان مىدهد: هر كافر متكبّر لجوج را در جهنّم
افكنيد!»)
قريب به همين مضمون را قندوزي در ينابيع
المودّه،([933]) و حمويني در باب پانزده فرائد
السمطين روايت كرده است([934]).
همچنين صحّت اين حديث را روايت
«علي قسيم النار والجنة» (علي تقسيم كننده بهشت و دوزخ
است) تاييد ميكند؛ اما مخالفان،
براي مقابله با اين حديث معروف كه شيعه بدان احتجاج ميكند اين حديث را به دروغ
براي ابوبكر جعل كردهاند. و همين جعل حديث ميتواند بهترين نشانه صحت اين روايت
باشد، كه اگر اين روايت صحيح نميبود گروه مقابل ناچار به جعل حديثي دقيقاً به
همان شكل و مضمون نميگرديد.
و جعلي بودن اين حديث براي ابوبكر از
مطالبي است كه جاي شكي در آن نيست:
ابن حبان گفته است: «أحمد بن الحسن بن القاسم شيخ كوفي: يضع الحديث
على الثقات. روى عن ابن عباس، قال: قال رسول الله (ص): إذا كان يوم القيامة نادى
مناد من تحت العرش: ألا هاتوا أصحاب محمد (ص) فيؤتى بأبي بكر الصديق وعمر بن
الخطاب وعثمان بن عفان وعلي بن أبي طالب (رض)، قال: فيقال لأبي بكر: قف على باب الجنة
فأدخل من شئت برحمة الله، وادرأ من شئت بعلم الله ...» (احمد بن حسن بن قاسم شيخ كوفي گفته است: اين حديث
بر افراد موثق حمل ميشود. از ابن عباس روايت شده است كه رسول خدا صلّي الله
عليه وآله فرمود: زماني كه قيامت برپا ميشود منادي از عرش
الهي ندا ميدهد: اي اصحاب محمد (ص) بياييد! با اين ندا ابوبكر و عمر بن خطاب و عثمان
بن عفان و علي بن ابي طالب عليه السلام آورده ميشوند؛
به ابوبكر گفته ميشود: بر آستانه درب بهشت بايست و هر كس را خواستي از روي رحمت
خداوند به بهشت داخل ساز، و از روي علمي كه خداوند به تو داده است هر كس را كه
خواستي ممانعت نما! ...)
آنگاه ابن حبان بعد از نقل اين موضوع
گفته است: «الحديث موضوع لا أصل له»([935]). (اين حديث جعلي است و هيچ اصل و اساسي ندارد.)
* * * * * *
بعد از بيان مطالب فوق به تكميل گفتگوي
خود با دكتر غامدي در رابطه با حسابرسي ائمه در روز قيامت ميپردازيم.
دكتر زماني گفت: پس اين مطلب ثابت گرديد
كه شما تاكنون از هيچ يك از علما در اين باره سؤال ننموده و كتابي نيز در اين
باره مطالعه نكردهايد.
بعد از آن كه ثابت نموديم كه اين موضوع
چنان كه دكتر غامدي ادعا ميكند از خرافات نيست و امكان دارد كه خداوند در روز
قيامت حسابرسي اعمال را به ائمه واگذار نمايد من در خطاب به دكتر غامدي گفتم: آقاي
دكتر! من نميدانم آيا شما روايتي را كه به آن استناد نموديد از كتاب دكتر سالوس يا
دكتر قفاري گرفته و بدون هرگونه بررسي و دقت در سند، آن را نقل كردهايد؟ به
اعتقاد من، شما خودتان به كتاب كافي مراجعه نكردهايد، چرا كه در حاشيه همان صفحه
از كتاب كافي آمده است: «في سنده
سهل بن زياد، ضعيف في الحديث، غير معتمد عليه، وكان أحمد بن محمد بن عيسى شهد عليه
بالغلوّ والكذب، وأخرجه من قم إلى الري،
وكان يسكنها، نقله العلاّمة في القسم الثاني من الخلاصة المعدّ للضعفاء»([936]). (در سند اين روايت سهل بن زياد است كه در حديث ضعيف و غير قابل اعتماد است
و درباره احمد بن محمد بن عيسى شهادت به غلوّ و كاذب بودن او داده شده است كه به
همين سبب او را از قم اخراج نمودند و او به شهر ريّ رفته و در آنجا ساكن گرديد، اين
مطلب را علاّمه در قسم دوم از خلاصه كه ضعفاء را شمارش نموده بيان كرده است.)
مضافاً به اين كه در سند روايت، ابن
سنان نيز وجود دارد، و او محمد بن سنان است كه درباره او نيز تضعيفاتي در كتابهاي
رجاليّ وجود دارد.
نجاشي گفته است: «وهو رجل ضعيف جدّاً لا يعوّل عليه، ولا يلتفت
إلى ما تفرد به ... فقال صفوان: إن هذا ابن سنان، لقد هم أن يطير غير مرة، فقصصناه
حتى ثبت معنا. وهذا يدلّ على اضطراب كان وزال ... مات محمد بن سنان سنة عشرين ومائتين»([937]). (او شخصي بسيار ضعيف و غير قابل اعتماد است، و
رواياتي كه به تنهايي نقل كرده است التفات نميشود ...)
و شيخ طوسي درباره او گفته است: «محمد بن سنان: له كتاب، وقد طعن عليه وضعف»([938]). (محمد بن سنان: داراي كتاب است و بر او طعن و
خدشه وارد شده و او شخصي ضعيف است.)
در كتاب «الرجال في اصحاب الرضا عليه
السلام» آمده است: «محمد بن سنان،
ضعيف»([939]). (محمد بن سنان: شخصي
ضعيف است.)
و در «تهذيب» آمده است: «محمد بن سنان: مطعون عليه، ضعيف جدّاً، وما
يستبد بروايته ولا يشركه فيه غيره، لا يعمل عليه»([940]). (محمد بن سنان: مورد طعن و خدشه قرار گرفته و
شخصي بسيار ضعيف ميباشد، و در روايت او كسي غير از او شركت ندارد و كسي به روايت
او عمل نميكند.)
كشّي در رجال خود گفته است: «وذكر الفضل في بعض كتبه، أن من الكاذبين
المشهورين، ابن سنان، وليس بعبد الله»([941]). (فضل نام ابن سنان را در برخي از كتابهاي خود
به عنوان برخي از دروغگويان مشهور آورده كه خدا را عبادت نكرده است.)
ابن غضائري گفته است: «محمد بن سنان أبو جعفر الهمداني: مولاهم، هذا
أصح ما ينسب إليه، ضعيف غال، يضع، لا يلتفت إليه»([942]). (محمد بن سنان كه طبق صحيحترين اقوالي كه به
او نسبت داده ميشود مولاي آنها ابو جعفر همداني بوده است شخصي ضعيف و غلوّ كننده
بوده است كه روايت جعل مينموده است و به روايات او التفات نميشود.)
شيخ مفيد گفته است: «ومحمد بن سنان مطعون فيه، لا تختلف العصابة في
تهمته وضعفه، وما كان هذا سبيله لا يعمل عليه في الدين»([943]). (محمد بن سنان مورد طعن و خدشه بوده است، و
علماء در متهم بودن و ضعف او اختلافي ندارند و كسي كه چنين وضعيتي داشته باشد به
روايت او در دين عمل نميشود.)
آيت الله خوئي گفته است: «ولولا أن ابن عقدة، والنجاشي، والشيخ، والشيخ
المفيد، وابن الغضائري ضعفوه، وأن الفضل بن شاذان عده من الكذابين، لتعين العمل
برواياته، ولكن تضعيف هؤلاء الأعلام يسدنا عن الاعتماد عليه، والعمل برواياته،
ولأجل ذلك لا يمكن الاعتماد على توثيق الشيخ المفيد إياه، حيث عدّه ممن روى النص
على الرضا(عليه السلام) من أبيه من خاصته وثقاته وأهل الورع، والعلم والفقه من
شيعته. الإرشاد: باب ذكر الإمام القائم بعد أبي الحسن عليه السلام من ولده»([944]). (اگر نبود كه ابن عقده، نجاشي، شيخ طوسي، شيخ
مفيد و ابن غضائري او را تضعيف كرده و فضل بن شاذان او را از دروغگويان شمرده است
عمل به روايات او متعين ميگرديد، اما تضعيف بزرگاني همچون نامبردگان ما را از اعتماد
به روايات و عمل به آنها منع نموده و به همين سبب نميتوان به توثيق شيخ مفيد اعتماد
نمود كه او را از كساني شمرده است كه روايت از امام رضا و پدر بزرگوارش عليهما
السّلام نقل نموده و از اصحاب و خواص و اشخاص موثق او در ورع، علم و فقه بوده است.)
حال آيا استناد به روايت غير صحيح نزد
ما و استدلال به آن و ترتيب اثر دادن طبق آن منهج و روشي صحيح به شمار ميرود؟
دكتر غامدي گفت: پس الآن سخن من به
اثبات ميرسد كه گفتم آنها بر اهل بيت دروغ و اتهام وارد نموده و رواياتي را كه
اصلا بيان ننمودهاند را به آنها نسبت دادهاند.
من گفتم: آقاي دكتر! قضيه اين چنين نيست
كه شما ميگوييد؛ چرا كه به ناحق سخن ميگوييد. شما مطلبي را نقل ميكنيد بدون اين
كه در سند آن تحقيق كرده باشيد، و بسيار فرق است بين روايت ضعيف و روايت دروغ و
جعلي، و اين با صرف نظر از مضمون روايت است كه نزد شيعه ثابت است كه در روايت مورد
بحث، داستان به اين شكل نيست.
حال اگر ما هم بياييم و روايت ضعيفي را
از مجمع الزوائد هيثمي و يا از معجم طبراني گرفته و با آن به اهل سنّت حمله ببريم
شما چه خواهيد گفت؟ آيا اين كار روشي علمي و صحيح است؟
اضافه بر اين كه شما به روايتي استدلال
نمودهايد كه در جلد هشتم كافي كه روضه كافي نام دارد استدلال نمودهايد كه علماي
شيعه در انتساب آن به شيخ كليني اختلاف نظر دارند.
سپس به دكتر غامدي گفتم: آقاي دكتر! اگر
كسي ادعا كند كه شخصي انسان زنده ميكند و شخصي ادعا كند كه انساني به حساب مردم
رسيدگي ميكند كدام يك از اين دو مهمتر و مايه تعجب بيشتر است؟
دكتر غامدي گفت: خداوند براي انبياء
علامات و معجزاتي قرار داده است اما اگر چنين نسبتهايي به كسي غير از انبياء داده
شود نسبتي كذب و دروغ است.
من در پاسخ گفتم: ابن تيميّه اين سخن را
تاييد كرده و ميگويد: عدهاي از اولياء قدرت زنده كردن مردگان را دارند.
گرچه اين بحث نيز خارج از موضوع گفتگو ميباشد
اما جهت فائده بيشتر اين مبحث را ارائه نمودهايم تا اين نكنه را اثبات كنيم كه مسأله
زنده كردن مردگان يا تصرف تكويني در اشياء از اموري نيست كه عقلاً ممتنع باشد و به
انبياء نيز اختصاص ندارد و حتي كسي همچون ابن تيميه نيز به آن اعتقاد دارد:
ابن تيميه گفته است: «وقد يكون إحياء الموتى على يد أتباع الأنبياء
(عليهم السلام) كما وقع لطائفة من هذه الأمة ومن أتباع عيسى. فإنّ هؤلاء يقولون:
نحن إنّما أحيى اللّه الموتى على أيدينا لاتّباع محمد أو المسيح، فبإيماننا بهم
وتصديقنا لهم، أحيى اللّه الموتى على أيدينا»([945]). (گاهي زنده كردن مردگان به دست پيروان انبياء
صورت ميگيرد چنانكه براي گروهي از امت رسول خدا صلّي الله عليه وآله و پيروان حضرت عيسي اتفاق افتاده
است. آنها ميگويند: ما مردگان را به خاطر پيروي از محمد و مسيح با ايمان و تصديق
خود با دست خود زنده ميكنيم.)
و نيز گفته است: «فإنّه لا ريب أنّ اللّه خص الأنبياء بخصائص لا
توجد لغيرهم، ولا ريب أنّ من آياتهم ما لا يقدر أن يأتي به غير الأنبياء (عليهم
السلام)، بل النبي الواحد له آيات لم يأت بها غيره من الأنبياء كالعصا واليد لموسى
وفرق البحر، فإنّ هذا لم يكن لغير موسى، وكانشقاق القمر والقرآن وتفجير الماء من
بين الأصابع وغير ذلك من الآيات التي لم تكن لغير محمد (ص) من الأنبياء (عليهم
السلام)، وكالناقة التي لصالح(عليه السلام) فإن تلك الآية لم يكن مثلها لغيره وهو
خروج ناقة من الأرض، بخلاف إحياء الموتى فإنّه اشترك فيه كثير من الأنبياء، بل ومن
الصالحين»([946]). (شكي نيست كه خداوند انبياء
خود را به ويژگيهايي اختصاص داده است كه براي كسي غير آن نيست و اين خود از ويژگيهاي
آنها اين است كه ديگران قادر به انجام كارهاي آنها نيستند، بلكه چه بسا يك پيامبر
بتواند كارهايي انجام دهد كه انبياء ديگر نميتوانند انجام دهند مانند: عصا و دست
موسى و شكافتن دريا كه اين توانايي را غير از موسى نداشته است و مانند شق القمر
كردن و قرآن و جاري ساختن آب از بين انگشتان و نيز نشانههاي ديگري كه براي انبياء
ديگر غير از محمد (ص) نبوده است و يا مانند ناقه صالح عليه السلام كه اين نشانه را
كسي غير از او نداشت كه آن را از زمين خارج ساخت، به خلاف زنده كردن مردگان كه
بسياري از انبياء و حتي برخي از بندگان صالح خدا در اين ويژگي مشترك هستند.)
و نيز ابن تيميه گفته است: «فإنّ أعظم آيات المسيح عليه السلام إحياء
الموتى، وهذه الآية قد شاركه فيها غيره من الأنبياء كإلياس وغيره، وأهل الكتاب
عندهم في كتبهم أنّ غير المسيح أحيا اللّه على يديه الموتى»([947]). (مهمترين نشانه و معجزه حضرت مسيح عليه
السلام زنده كردن مردگان بود كه در اين نشانه كساني ديگر همچون الياس و ديگران كه
نبي هم نبودهاند شركت داشتهاند در بين اهل كتاب نيز در كتابهايشان غير از مسيح كساني
را نام بردهاند كه خداوند به دست آنها مردگان را زنده ميكرده است.)
و نيز ابن تيميه گفته است: «ونحن لا نحس من أنفسنا عجزاً عن إبراء الأكمه
والأبرص وإحياء الموتى ونحو هذه الأمور»([948]). (ما در وجود خود احساس عجز و ناتواني از بينا
كردن كور و شفاي پيسي و برص و زنده كردن مردگان و مانند اين امور در خود احساس نميكنيم.)
ابن تيميه گفته است: «ورجل من النخع كان له حمار فمات في الطريق،
فقال له أصحابه: هلم نتوزع متاعك على رحالنا، فقال لهم: أمهلوني هنيئة، ثمّ توضأ
فأحسن الوضوء وصلى ركعتين ودعا اللّه تعالى، فأحيا حماره فحمل عليه متاعه»([949]). (مردي از نخع الاغش در مسير راه مرد. اصحاب او
گفتند: بيا تا رهتوشهات را بين كالاهايمان تقسيم كنيم. او به آنها گفت: مدتي را
به من مهلت دهيد؛ او برخاست و وضو ساخت و دو ركعت نماز خواند و دست به دعا برداشت،
خداوند الاغ او را زنده كرد و دوباره كالاهايش را سوار بر آن كرد.)
«وصلة بن أشيم
مات فرسه وهو في الغزو، فقال: اللهم لا تجعل لمخلوق عليّ منّة، ودعا اللّه عز وجل
فأحيا له فرسه، فلمّا وصل إلى بيته، قال:
يا بني، خذ سرج الفرس فإنّه عارية وأخذ سرجه، فمات الفرس»([950]). (اسب وصله بن أشيم در صحنه نبرد مرد؛ صدا زد
خدايا! منت بندهاي از بندگانت را بر من مگذار و از اينرو خداوند عز وجل دعايش را
مستجاب كرد و اسبش را زنده نمود؛ هنگامي كه به خانهاش بازگشت صدا زد: فرزندم!
بيا و زين اسب را بگير به صاحبش بازگردان كه آن عاريه و امانت است او هم زين را
گرفت و به محض گرفتن زين، اسب هم افتاد و مرد.)
بعد از اين مطالب به ادامه گفتگو با دكتر
غامدي ميپردازيم:
من خطاب به دكتر غامدي گفتم: برادر عزيزم!
اگر كسي اعتقاد داشته باشد كه آنها مردگان را بدون اذن خدا زنده ميكنند اين سخن
شرك است، ولي اگر اعتقاد داشته باشد كه مردگان را به اذن خداوند زنده ميكند چنان
كه حضرت عيسى ميكرد اين سخن، شرك به حساب نميآيد. آيا خداوند از اين عاجز است
كه چنين قدرتي را به يكي از بندگان خود عطا كند؟
دكتر غامدي گفت: اينها قضاياي غيبي است
كه براي ما به اثبات نميرسد مگر با دليل صريح و آشكار.
من گفتم: عبارات فراواني از ابن تيميّه
نيز وجود دارد كه تصريح ميكند كه اولياء خدا آگاه به غيب هستند.
اين بحث نيز خارج از گفتگو است و جهت
استفاده خواننده محترم ارائه ميكنيم:
ابن تيميه در پاسخ به علاّمه حلّي ميگويد:
«أمّا الإخبار ببعض الأمور الغائبة
فمن هو دون عليّ يخبر بمثل ذلك، فعلي أجلّ قدراً من ذلك، وفي أتباع أبي بكر وعمر
وعثمان من يخبر بأضعاف ذلك، وليسوا ممّن يصلح للإمامة ولا هم أفضل أهل زمانهم،
ومثل هذا موجود في زماننا وغير زماننا. وحذيفة
بن اليمان وأبو هريرة وغيرهما من الصحابة كانوا يحدثون الناس بأضعاف ذلك. وأبو هريرة يسنده إلى
النبي صلى الله عليه وسلم وحذيفة تارة يسنده وتارة لا يسنده وإن كان في حكم
المسند. وما أخبر به هو وغيره قد يكون مما سمعه من النبي صلى الله عليه وسلم وقد
يكون مما كوشف هو به، وعمر رضي الله عنه قد أخبر بأنواع من ذلك. والكتب المصنفة في
كرامات الأولياء وأخبارهم مثل ما في كتاب الزهد للإمام أحمد وحلية الأولياء وصفوة
الصفوة وكرامات الأولياء لأبي محمد الخلال وابن أبي الدنيا واللالكائي، فيها من
الكرامات عن بعض أتباع أبي بكر وعمر، كالعلاء بن الحضرمي نائب أبي بكر وأبي مسلم
الخولاني بعض أتباعهما وأبي الصهباء وعامر بن عبد قيس وغير هؤلاء»([951]).
«كساني پايينتر از علي بن ابيطالب نيز از برخي
امور غيبي خبر ميدادهاند، مقام علي ابن ابيطالب كه قدر و منزلتي بالاتر داشته
است، و در اتباع و پيروان ابوبكر و عمر و عثمان نيز كساني بودهاند به مراتب بيش
از اينها خبر از غيب دادهاند در حالي كه از كساني هم نبودهاند كه صلاحيت امامت
را داشته باشند و يا از افرادي از اهل زمان خود با فضيلتتر بوده باشند، و از اين
قبيل افراد در زمان ما و ديگر زمانها وجود داشتهاند. حذيفه بن يمان و ابو هريره و
غير آندو از صحابه به مراتب بيشتر براي مردم از غيب ميگفتهاند.
ابوهريره خبرهاي غيبي خود را به رسول خدا صلّي الله عليه وآله مستند مينمود و حذيفه بن يمان برخي از خبرهاي خود را مستند به رسول خدا صلّي الله عليه وآله مينمود و برخي را نيز مستند نمينمود گرچه همانها نيز در حكم مستند
بود.
و آنچه را كه او و ديگران از شنيدههاي خود از
رسول خدا صلّي الله عليه وآله خبر دادهاند چيزهايي بوده است كه برايشان كشف شده بوده است و عمر
نيز خبرهايي از اين قبيل داده بوده است.
در كتابهاي كه در باره كرامات اولياء و خبرهاي
غيبي مثل آنچه در كتاب «الزهد» اثر امام احمد، «حليه الأولياء» ، «صفوه الصفوه» و
«كرامات الأولياء» اثر ابومحمد خلال و ابن ابي الدنيا و اللالكائي نوشته شده كراماتي
از برخي از پيروان ابوبكر و عمر مانند: علاء بن حضرمي، جانشين ابوبكر و ابومسلم
خولاني كه از پيروان هر دوي آنها بود و ابوصهباء و عامر بن عبد قيس و ديگران»
در جاي ديگر ابن تيميه گفته است: «وأمّا إخبار الكهّان ببعض الأمور الغائبة
لإخبار الشياطين لهم بذلك وسحر السحرة، بحيث يموت الإنسان من السحر أو يمرض أو
يمنع النكاح ونحو ذلك، مما هو بإعانة الشياطين، فهذا أمر موجود في العالم كثير
معتاد يعرفه الناس، وليس هذا خرق للعادة، بل هو من العجائب الغريبة التي يختصّ بها
بعض الناس ...»([952]). (و امّا خبرهايي كه برخي پيشگوهاي كاهن در رابطه با برخي امور غيبي
ميدهند از خبرهايي است كه شياطين براي آنها ميآورند و همين طور است سحري كه ساحران
ميكنند به شكلي كه گاهي انساني را به واسطه سحر از بين ميبرد و يا او را مريض ميسازد
و يا مانع ازدواج او و يا مواردي از اين قبيل ميشود، اينها همه با كمك و اعانت شياطين
صورت ميگيرد، و اين حقيقتي است كه در عالم به شكل فراوان وجود دارد و مردم هم به
آن عادت نموده و نميتوان به اين قبيل كارها خرق عادت گفت، بلكه اينها اموري عجيب
و غريب است كه اختصاص به برخي انسانها دارد ...)
حال، زماني كه كاهنان و پيشگويان ميتوانند
از خبرهاي شياطين با خبر شده و ديگران را نيز با خبر سازند و قدرت بر شناخت غيب وجود
دارد چرا ملائكه قدرت بر خبر رساني به ائمه و ديگر اولياء نداشته باشند؟
ابن تيميّه ميگويد: «قد ادعى جماعة من الكذّابين النبوة وأتوا
بخوارق من جنس خوارق الكهّان والسحرة: ... وهذا الأسود العنسي الذي ادعى النبوة
باليمن في حياة النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) واستولى على اليمن وكان معه شيطان
سحيق ومحيق، وكان يخبره بأشياء غائبة.».
«گروهي از مدعيان دروغين نبوت نيز پارهاي از
كارهاي خارق عادت از جنس كارهاي كاهانان و ساحران داشتهاند: ... اسود عنسي را ميبينيم
كه در زمان حيات پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله در سرزمين يمن ادعاي نبوت نمود و در حالي كه با
خود دو شيطان به نامهاي سحيق و محيق همراه داشت و اخبار غيبي را به اطلاع او ميرساندند
توانست بر تمامي يمن چيره و غالب گردد.».
تا آنجا كه ميگويد: «وكذلك الحارث الدمشقي ومكحول الحلبي وبابا الرومي
لعنة اللّه عليهم، وغير هؤلاء كانت معهم شياطين كما هي مع السحرة والكهّان»([953]). (همچنين حارث دمشقي و مكحول حلبي و بابا رومي
لعنه اللّه عليهم و گروهي ديگر كه شياطيني با خود داشتند به همان شكل كه ساحران و كاهانان
داشتند.)
و
نيز ميگويد: «وكذلك مسيلمة
الكذّاب كان معه من الشياطين من يخبره بالمغيّبات ويعينه على بعض الأمور، وأمثال
هؤلاء كثيرون مثل الحارث الدمشقي الذي خرج بالشام زمن عبد الملك بن مروان وادعى
النبوة، وكانت الشياطين تخرج رجليه من القيد وتمنع السلاح أن ينفذ فيه، وتسبح
الرخامة إذا مسحها بيده، وكان يرى الناس رجالاً وركباناً على خيل في الهواء، ويقول:
هي الملائكة، وإنما كانوا جنّاً ولما أمسكه المسلمون ليقتلوه طعنه الطاعن بالرمح
فلم ينفذ فيه، فقال له عبد الملك: إنك لم تسم اللّه فسمى الله فطعنه فقتله»([954]).
«همچنين مسيلمه كذّاب همراه خود شياطيني داشت
كه او را از خبرهاي غيبي آگاه ميساختند و برخي از امور را به عينه به او نشان ميدادند،
امثال اين افراد همچون: حارث دمشقي زياد بودهاند كه حارث در زمان عبدالملك بن
مروان به سوي شام خروج كرد و ادعاي نبوت نمود. او شياطيني داشت كه پاهاي او را از
غل و زنجير بيرون ميآوردند و مانع از نفوذ تيرها بر بدن او ميشدند و هرگاه بر
شيء سختي دست ميكشيد نرم و روان ميشد، مردم سواران جنگي كه در آسمان به حمايت او
ميآيند را مي ديدند و ميگفتند: اينها ملائكهاند در حالي كه جنّيان بودند. و
زماني كه مسلمانان او را گرفتند تا به قتل برسانند شخصي با نيزه بر بدن او زد اما
در تن او نفوذ نكرد. عبد الملك گفت: تو نام خدا را نبردي و ضربه زدي او نام خدا را
بر زبان جاري ساخت و ضربهاي بر او وارد ساخت و او را كشت.»
و نيز ابن تيميه ميگويد: «ومن استمتاع الإنس بالجن استخدامهم في الإخبار
بالأمور الغائبة»([955]). (از بهرههايي كه انسان از جنّ ميبرد به خدمت
گرفتن جنيان در خبرهاي غيبي است.)
ابن قيم جوزيّه، شاگرد ابن تيميّه ميگويد:
«ولقد شاهدت من فراسة شيخ الإسلام
ابن تيمية أموراً عجيبة، وما لم أشاهده منها أعظم وأعظم، ووقائع فراسته تستدعي
سفراً ضخماً، أخبر أصحابه بدخول التتار الشام سنة تسع وتسعين وستمائة، وأنّ جيوش
المسلمين تكسر، وأنّ دمشق لا يكون بها قتل عام ولا سبيّ عام، وأنّ كلب الجيش وحدته
في الأموال: وهذا قبل أن يهمّ التتار بالحركة، ثمّ أخبر الناس والأمراء سنة اثنتين
وسبع مائة لمّا تحرك التتار وقصدوا الشام: أنّ الدائرة والهزيمة عليهم وأنّ الظفر
والنصر للمسلمين، وأقسم على ذلك أكثر من سبعين يميناً، فيقال له: قل إن شاء اللّه،
فيقول: إن شاء الله تحقيقاً لا تعليقاً.»([956]). (من شاهد فراست و زيركيهاي شيخ الاسلام ابن
تيميه بوده و امور عجيبي را از او ديدهام، و چيزهاي عجيبي كه دارا بود و من مشاهده
نكردم خيلي بيشتر و بزرگتر بوده است، وقايعي از فراست و زيركي او كه اگر بنا باشد
همه آنها گفته شود كتاب بزرگي ميطلبد. او يارانش را از داخل شدن قوم تاتار به شهر
شام در سال 699 خبر ساخت. و نيز از شكست سپاه مسلمانان خبر داد، و اين كه در شهر
دمشق قتل و اسارت عمومي صورت نخواهد گرفت،...:همه اين خبرها قبل از آن بود كه حتي
سپاه تاتار آغاز به حركت كرده باشد، سپس در سال 702 زماني كه سپاه تاتار حركت خود
را آغاز و به سوي شام آهنگ جنگ كرد به مردم و فرماندهان سپاه خبر داد كه تاتار تحت
محاصره قرار گرفته و در نهايت شكست خواهند خورد و پيروزي از آنِ سپاه مسلمانان
خواهد بود و براي اين گفتار خويش بيش از هفتاد سوگند ياد كرد. به او گفته ميشد: براي
خبرهايي كه ميدهي «إن شاء اللّه» بگو! او ميگفت: «إن شاء الله» ولي حتماً و
به تحقيق اين اتفاق ميافتد.)
ابن قيم در ادامه ميگويد: «وسمعته يقول ذلك، قال: فلما أكثروا عليّ قلت:
لا تكثروا، كتب اللّه تعالى في اللوح المحفوظ: إنّهم مهزومون في هذه الكرة، وأنّ
النصر لجيوش الإسلام. قال: أطعمت بعض الأمراء والعسكر حلاوة النصر قبل خروجهم
إلى لقاء العدوّ، وكانت فراسته الجزئية في
خلال هاتين الواقعتين مثل المطر»([957]). (از كسي شنيدم كه ميگفت،
ابن تيميّه گفت: زماني كه حرفها عليه من شدت گرفت من گفتم: اين مطالب را خداوند در
لوح محفوظ ثبت كرده و نوشته است كه: تاتار اين بار در جنگ شكست خواهد خورد و
پيروزي براي سپاه اسلام است. ابن تيميه گفت: من طعم پيروزي و نصرت را قبل از خارج
شدن به سوي دشمن و مواجهه با آنها به فرماندهان لشكر و سپاه چشاندم. و فراستها و زيركيهاي جزئي ابن تيميه در اين دو واقعه همچون
باران، فراوان بود.)
همچنين ابن قيمّ جوزيّه گفته است: «وقال [ابن تيمية] مرّة: يدخل عليّ أصحابي
وغيرهم فأرى في وجوههم وأعينهم أموراً لا أذكرها لهم، فقلت له: أو غيري لو
أخبرتهم؟! فقال: أتريدون أن أكون معرفاً كمعرف الولاة، وقلت له يوماً: لو عاملتنا
بذلك لكان أدعى إلى الاستقامة والصلاح! فقال: لا تبصرون معي على ذلك جمعته أو قال:
شهراً!»([958]). (يك بار ابن تيميه به
من گفت: ياران من نزد من ميآيند و من در سيماي آنها و نيز ديگران چيزهايي ميبينم
كه به آنها خبر نميدهم. من به ابن تيميه گفتم: به غير از من، اي كاش به آنها خبر
ميدادي! ابن تيميه گفت: آيا ميخواهيد من هم مانند فرمانروايان شناخته شوم؟ و
روزي به ابن تيميه گفتم: اگر از يك سري چيزها به ما خبر ميدادي اين براي استقامت
بهتر و به صلاح ميبود! او گفت: اگر همه چيز را بگويم شما با من تا جمعه و يا يك
ماه بيشتر با من نميمانيد!)
ابن قيم جوزيه بعد از بيان اين مطالب
گفته است: «وأخبرني غير مرة بأمور
باطنة تختص بي ممّا عزمت عليه، ولم ينطق به لساني، وأخبرني ببعض حوادث كبار تجري
في المستقبل، ولم يعين أوقاتها وقد رأيت بعضها، وأنا أنتظر بقيتها وما شاهده كبار
أصحابه من ذلك أضعاف أضعاف ما شاهدته واللّه أعلم» ([959]). (چندين بار ابن تيميه
از امور باطني كه من قصد داشتم تا آنها را انجام دهم خبر داد كه الآن نميتوانم
آنها را به زبان بياورم، و نيز از برخي از حوادث بزرگ كه در آينده اتفاق ميافتاد
با خبر ساخت اما زمانش را معيّن نساخت و من برخي از آنها را با چشم خود مشاهده
كردم و منتظر بقيه آن بودم. و آنچه بزرگان از ياران او مشاهده كردهاند به مراتب
بيش از آن است كه من بيان كردم. واللّه اعلم.)
در پايان جلسه، من يك نسخه از كتاب «قصّة
الحوار الهادئ» (داستان گفتگوي آرام) كه تا آن روز چاپ نشده بود را به دكتر غامدي
هديه نموده و به وي گفتم: اگر شما نيز در رابطه با كتاب من ملاحظات و نقطه نظراتي
داشتيد آنها را براي من ارسال كنيد تا قبل از چاپ كتاب، مورد ملاحظه قرار دهيم؛
اما تاكنون كه در آستانه چاپ اين كتاب قرار داريم و بيش از شش ماه از آن درخواست
ميگذرد هيچ گونه مطلب و ملاحظهاي از وي به دست من نرسيده است.
پايان جلد اول از
ملاحظات مختصر ما بر كتاب «الحوار الهادئ» و به خواست خداوند و توفيقات الهي ادامه
ملاحظات و پاسخهاي ما به كتاب دكتر غامدي در جلد دوم آن خواهد آمد.
وآخر دعوانا أن
الحمد
لله ربّ
العالمين