در فصل دوم گفتيم كه ابتداي گفتگوها از
شب شانزدهم ماه مبارك رمضان سال 1423هـ ، آغاز شد از همان شبي كه همراه با چند تن
از دانشجويان دانشگاه «امالقري» به محل اقامت
آنها رفته و بعد از صرف غذا براي اداي نماز به يكي از مساجد رفته، و نماز را به
جماعت خواندم و از آنجا كه اعتقادي به مشروعيت نماز تراويح نداشتم در آن شركت نكرده
و به قرائت قرآن مشغول شدم.
بعد از آن كه نماز تراويح را تمام كردند
در حالي كه فكر ميكردم به ديدار شيخ محمد بن جميل بن زينو ميرويم اما در عمل
متوجه شدم كه مرا به منزل دكتر شيخ احمد غامدي ـ كه از اساتيد مشهور و بلند پايه
دانشگاه امالقرى است ـ رفتيم.
بعد از وارد شدن به منزل وي و سلام و
خوش آمد بحثي پيرامون برخي از مسائل اختلافي ميان شيعه و سني درگرفت، از جمله موضوع
امامت، تقيه، ولادت امام مهدي عليهالسلام، بيعت امير المؤمنين عليه السّلام، تكفير
و چند مطلب ديگر كه براي خوانندگان عزيز بيان ميكنيم.
اين گفتگو تا پاسي از شب رفته ادامه
يافت، و بعد از پايان گفتگو دكتر غامدي اصرار بر ادامه ديدارها در آينده داشت و
از من درخواست كرد تا سؤالاتي را كه من از او دارم را به صورت مكتوب نوشته تا به
وسيله فاكس جواب آنها را ارسال كند، من نيز بعد از بازگشت از منزل وي و مراجعت به
محل اقامتم بر اساس درخواستي كه وي از من نموده بود برخي از سؤالات پيرامون موضوع
صحابه را به طور مختصر نوشته و براي او ارسال نمودم.
بعد از رسيدن سؤالات من به دست دكتر، او
پاسخي را با فاكس برايم ارسال كرد كه من هم طي نامهاي از او تشكر و قدرداني كردم،
اما به علت درس، بحث و اشتغالات فراوان، موفق به پاسخ كامل آن نشده و به اميد
فرصتي مناسب براي جواب مفصل دست نگه داشتم، از اينرو تلاش كردم تا براي باقي
ماندن فضاي دوستي و مودت ميان ما و رفع اشكالات و شبهاتي كه در نامه او وجود داشت از
وقتهاي ديگر خود براي پاسخ به نامه دكتر استفاده كنم. دوست داشتم تا پاسخ من بدون
هر گونه جانبگرائي و مستند به ادله و شواهد كافي و روشمند و در چارچوب قواعد و
ضوابط علمي در مناظرات و گفتگوها باشد.
از اينرو پاسخي براي نامه وي نوشته و
توسط برادراني كه به عربستان ميرفتند به وي رساندند. (متن نامه را در ابتداي فصل
دوم براي خوانندگان عزيز ارائه كرديم.)
بعد از گذشت هفت ماه، دكتر غامدي پاسخي
را به شكل جزوه برايم ارسال نمود كه در آن تمام آنچه را كه تا آن زمان ميان ما
گذشته بود را ناديده گرفته و با ادبياتي تند و خشن كه هيچ بوي دوستي و صميمت از آن
استشمام نميشد و هرگز با آنچه از او سراغ داشتم قابل تطبيق نبود را براي اينجانب
ارسال نمود.
در ديداري كه بعدها در سال 1426هـ همراه
با استاد هادوي و گلزاده با وي صورت گرفت به دكتر اعتراض كرده و گفتم: پاسخها و
رديّه شما به هيچوجه دوستانه و صميمانه نبود، اضافه بر اين كه در نامه شما آنچه
را كه در ديدار اول، بين ما گذشته بود را دستخوش تحريف قرار داده بوديد و به شكلي
كه خود خواسته تفسير كرده و مواردي را كه به ضررتان بوده حذف كردهايد.
دكتر
غامدي گفت: موردي از ادعاي خود را برايم بيان كن!
گفتم: شما وقتي بر اعتقاد شيعه در مسأله
تقيه اشكالاتي وارد كرديد، و من پاسخ شما را دادم شما دستتان را بالا برديد و
گفتيد: قبول! قبول!
اما بعداً مطالبي از كتاب كافي را مورد
حمله قرار دادهايد.
دكتر در حالي كه فرزندانش نيز در حضور
او بودند از اين كار خود خجل زده شد.
در اوج مشغوليتهاي درس و بحث در حوزه و
دانشگاه، به اضافه پارهاي از گرفتاريهاي اجتماعي ديگر امكان تخصيص وقتي براي
جوابگويي به سؤالات دكتر كه نياز به وقت متناسب خود را ميطلبيد را نداشتم.
وقتي ميديدم گفتگوها ميان من و دكتر
غامدي به صورت تحريف شده در بسياري از سايتهاي اينترنتي تند و افراطي ضد شيعه قرار
داده شده است تحمل آن برايم بسيار سخت و طاقت فرسا بود.
آنچه بيش از هر چيز تعجب مرا بر ميانگيخت
اين بود كه گفتگوهاي ما با دكتر در مسيري ديگر قرار گرفته و به شكلهاي ديگري از
آن سوء استفاده ميشود، و اين زماني بود كه ديدم كتابي به اسم «حوار هادئ مع الدكتور القزويني الشيعي الاثني
عشري» (گفتگوئي آرام با دكتر قزويني شيعي اثنا عشري) چاپ شده است؛ نسخهاي از آن به دستم
رسيد، آن را تورّقي كرده و متوجه شدم دكتر غامدي در اين كتاب مهمترين اصول و
قواعد گفتگو و مناظره را زير پا گذاشته شده كه مهمترين آن عبارت است از:
اين كتاب به هيچ وجه با اسمي كه روي آن
گذاردهاند مطابقت ندارد؛ چرا كه گفتگويي كه در اين كتاب بيان شده نه تنها آرام
نبوده، بلكه گفتگويي مملو از مواضعي تند و خلاف آرامش و حاكي از جوسازيها و و
سرگرداني طرف مقابل بوده است.
اين
كتاب فاقد اولين لازمه بحث علمي كه رعايت امانت در مباحث علمي است ميباشد؛ تا چه
رسد به اخلاق اسلامي و لوازم آن, كه به نمونههايي از آن اشاره ميكنيم:
1ـ نويسنده كتاب، اصل گفتگوهايي را كه
بين ما صورت گرفته است را حذف كرده و به جاي آن سخناني را كه براي خود اهميت داشته
جايگزين نموده است؛ با اين وجود دكتر در همين كتاب عجز و ناتواني خود را از پاسخ
به مسائل مطرح شده ظاهر ساخته است.
2ـ
دكتر غامدي با وجود آن كه در صفحه 11 اين كتاب، بعد از نقل نامه اول من كه بعد از
ديدار اول نوشته شده است ميگويد: «
اين عين عبارت دكتر قزويني است». اما با اين وجود مواردي را كه به ضرر او بوده از
سخنان من حذف نموده است.
عبارتي
كه دكتر غامدي در صفحه10 نقل كرده است اين چنين است:
«ماذا تقول
فيما جرى على بعض الأصحاب أو شرك في قتله؟ هل يحكم فيهم بأنّهم اجتهدوا وأخطئوا
ولهم أجر واحد أم لا؟» (نظر شما درباره
اتفاقاتي كه ميان بعضي از صحابه رخ داده است يا در قتل رسول خدا صلي الله عليه وآله شركت
داشتهاند چيست؟ آيا نظرتان درباره آنها اين است كه آنها
اجتهاد كرده و خطا كردهاند و از اينرو آنها داراي يك اجر ميباشند؟)
در
حالي كه عبارت اصلي موجود در نامه من اين چنين بوده است:
«ماذا تقول؟
فيما جرى على بعض الأصحاب من الحدّ، هل يوجب ذلك فسقهم أم لا؟ لما ذا جرى الحدّ
على بعضهم؟
ماذا تقول
فيمن أمر بقتل عثمان من الاصحاب أو شرك في قتله؟ هل يحكم فيهم بأنّهم اجتهدوا
وأخطأو ولهم أجر واحد أم لا؟».
«نظر شما درباره
اتفاقاتي كه ميان بعضي از صحابه رخ داده و موجب جاري شدن حدّ بر آنها گشته است چيست؟ چرا
بر برخي از آنها حدّ جاري گشته است؟ نظرتان درباره صحابهاي كه در قتل عثمان شركت
داشتند چيست؟ آيا در باره آنها هم ميگوييد: آنها اجتهاد كرده و خطا كردهاند و از
اينرو آنها داراي يك اجر ميباشند؟».
آيا اين را خيانت علمي نميگويند؟! آيا
روش و سيره همه اين گروه چنين است؟!
3ـ كمترين توقعي كه از دكتر غامدي در كتاب «حوار
هادي» داشتم، اين بود كه نامه
آخري كه برايش فرستادم را به طور كامل در كتابش نقل كرده و بعد از آن به نقد و ردّ
آن بپردازد، اما با كمال تاسف، او اين كار را نيز انجام نداده و به طور گزينشي هر
چه را خواسته انتخاب و هر چه را خواسته حذف كرده است تا با اين كار، موارد مهم را از
نظر خواننده مخفي سازد؛ كه اين را جز خيانت علمي نميتوان خواند كاري كه شايسته يك
مسلمان نيست، تا چه رسد به يك استاد دانشگاه.
كسي كه
اين كتاب را مطالعه ميكند به تناقضات فراواني برميخورد كه به مواردي از آن اشاره
ميكنيم:
1ـ در صفحه 77 كتاب گفتگوي آرام دكتر غامدي آمده است: «إنَّ المطلع على جميع
كتب الشيعة بدون استثناء لا يرى إلاَّ التكفير أو التفسيق لهؤلاء العظماء». (كسي كه با تمام كتابهاي
شيعه آشنايي داشته باشد پي ميبرد كه در تمام آنها بدون استثناء بزرگان صحابه را كافر
و فاسق دانستهاند.)
در صفحه 55 اين كتاب آمده است: «ولم يبقَ منهم [أي الصحابة] أحد لم يُكفَّر أو
يُفسّق إلاَّ أربعة أشخاص». ([نزد شيعه] هيچ كس از صحابه نيست كه كافر و فاسق شمرده نشده باشد مگر
چهار نفر.)
در صفحه 66 گفته است: «إنَّ ادعاء كفر الصحابة أو فسقهم أو خيانتهم عن
بكرة أبيهم ما عدا أربعة أشخاص أشد غرابة من القول بعدالتهم». (ادعاء كفر و فسق و يا خيانت تمام صحابه غير
از چهار نفر، خيلي عجيبتر از اعتقاد به عدالت آنها است.)
در صفحه 84 ميگويد: «ولمَّا كان معتقد الشيعة أنَّ جميع الصحابة
كفروا أو فسقوا إلاَّ أربعة أشخاص أو نحوهم فلم ييقَ إذن إلاَّ ذلك العدد». (از آنجا كه اعتقاد شيعه بر كفر و فسق تمام صحابه
مگر چهار نفر و يا تعدادي قريب به آن است از اينرو صحابهاي جز اين تعداد باقي
نميماند.)
در صفحه 145ميگويد: «كتب الشيعة الروائية لا
يكاد يخلو كتاب من كتب الآثار المروية في العقائد أو التفاسير أو الرجال من تضليل
الصحابة أو تكفيرهم إلاَّ أربعة أشخاص». (هيچ كتابي از كتابهاي اعتقادي، تفسيري، و رجالي شيعه نيست مگر آن كه تمام
صحابه به جز چهار نفرشان را گمراه و كافر دانسته باشند.)
در صفحه 222 گفته است: «هذا الجزء اليسير [أي الشيعة] اختار تكفير جميع
الصحابة أو تضليلهم ما عدا أربعة أشخاص». (اين جمعيت اندك از جهان اسلام يعني: شيعه تكفير
و گمراه دانستن تمامي صحابه مگر چهار نفر از آنها را اختيار نموده است.)
در پاسخ ميگويم: علاوه بر اين كه هيچ
جاي شكي در دروغ و افتراء
بودن مطالب كتاب دكتر غامدي نسبت به شيعه نيست، اما مهمتر اين كه وي، خود در
كتابش به مضمون همين مطالب اعتراف كرده است كه به نمونههايي از آن اشاره ميكنيم:
الف: عبارت غامدي در صفحه 74: «ثمّ إنَّ الناس الذين لم يتربوا على مائدة
النبوة ممَّن أسلم من أهل القرى والبوادي البعيدة اهتز إيمان كثير منهم، وجَهِل
كثير منهم فرائض الدين، فحدثت رِدَّة عن دين اللّه عزّ وجل من بعضهم، وامتناع عن
دفع الزكاة من البعض الآخر، ولم يبقَ على الدين سوى ثلاث مدن: (المدينة، ومكَّة،
والطائف)، وما عداها فقد أعلنوا عصيانهم».
«مردماني از
اهالي دشتها و بيابانها و روستاها اسلام آورده بودند اما از سفره نبوت پيامبر
اكرم تربيت كافي نيافته بودند، اينان ايماني سست و لغزنده داشته و از بسياري فرائض
و واجبات دين بيخبر بودند، و به همين سبب از دين خداوند عزّوجلّ مرتدّ شدند و از
پرداخت زكات سرباز زدند، و از تمام سرزمينها فقط سه منطقه: «مدينه، مكه و طائف»
بر اسلام خود باقي ماندند، اما ساير شهرها همه به صورت علني طغيان و سركشي خود را
اعلام كردند».
حال
آيا كساني كه به گفته دكتر غامدي در غير از اين سه منطقه مرتدّ شدهاند صحابه
بودند يا نه؟!
ب ـ در صفحه 75 اين عبارت را از ابن
كثير به عنوان دليل بر ادعاي خود ذكر كرده است: «وقد ارتدَّت العرب إمَّا عامة وإمَّا خاصة، في كل قبيلة ... ثمَّ إنَّ
الصدِّيق أخذ يجهِّز الجيوش لحرب المرتدِّين». (تمام عرب در تمام قبيلههايشان يا به طور عمومي و يا در برخي از
امورشان مرتد شدند ... سپس ابوبكر سپاهي را براي نبرد با افراد مرتدّ آماده كرد.)
ج ـ در صفحه 245ـ 244 كتاب خود آورده
است: «وقد حدثت ردة بعد موت النبيّ من كثير من العرب
ثمَّ إن اللّه عزّ وجل أقام أبا بكر لهذه الردة ومعه إخوانه من عظماء الصحابة
فقاتلوا المرتدين حتَّى أعادوهم إلى الدين. فإن قال الشيعة: إنَّ الردة قد وقعت
وهي هذه وأقروا بالحقيقة فقد اعترفوا بفضل الصدِّيق. وإن أنكروا فلا يستحقون
المناظرة لأنَّ إنكار البديهيات يسقط أهلية المخالف للحوار».
بعد از وفات
پيامبر اكرم بسياري از مردم عرب مرتد شدند سپس خداوند عزّوجلّ ابوبكر را براي اين
مرتدان برانگيخت و در حالي كه بزرگاني از صحابه نيز به حمايت از ابوبكر برخاستند
تا دين را به جايگاه خود بازگردانند. حال اگر منظور شيعه
از ارتداد اين ارتداد باشد در اين صورت بايد به حقيقت اعتراف كرده و به فضليت
ابوبكر اقرار كند. و اگر بخواهد انكار كند در اين صورت استحقاق مناظره نخواهد داشت؛ چرا
كه با انكار بديهيات شايستگي گفتگو و مناظره را از دست ميدهد.»
حال
آيا آن گروهي كه مرتد شدند از صحابه عادل بودند يا خير از كساني ديگر بودهاند؟
شما در صفحه180 كتاب خود به هنگام بيان حديث حوض و اين سخن رسول خدا صلي الله عليه
وآله كه بعضي از صحابه بعد از او مرتد شده و به دوران جاهليت بازگشت ميكنند گفتهايد:
«لو أراد شخص أن يحمل هذا الحديث
على عليّ (رضى الله عنه) فقال: إنَّ علياً هو المقصود بالحديث ولفظه دال عليه
وأنتم قد أوردتم النص من الصحيحين وفيه أنَّ النبيّ قال: (إنَّهم منِّي). وهذا
صحيح البخاري: ج 7/207، ومسلم: 7/65.
اللفظ يدل على أنَّ المقصود من أهل بيتي لأن لفظة: (منِّي) لا تحتمل غير
هذا. وفي رواية أسماء: (فأقول: يارب:
منِّي ومن أمَّتي) صحيح البخاري: 7/209، ومسلم: 7/66. وهذا دليل على عليّ وعلى
الذين قاتلوا معه فأراقوا الدماء بغير حق!! فهل تستطيع أن ترد على هذه الدعوى بغير
الاستدلال بمن اعتقدت أنَّهم ارتدوا؟!!».
«اگر شخصي
بخواهد اين حديث را بر عليّ (رضى الله عنه) حمل كرده و بگويد: منظور از اين حديث، علي
(رضي الله عنه) است و اين لفظ هم بر او دلالت ميكند و در صحيحين خود نيز روايت
كردهايد كه پيامبر اكرم فرموده است: «آنها از من هستند». صحيح بخاري: جلد 7، صفحه207
و صحيح مسلم: جلد 7، صفحه 65. اين لفظ دلالت ميكند كه مقصود از «منِّي» اهل بيت
من ميباشند و احتمال ديگري داده نميشود. و در روايت اسماء آمده است: (عرضه ميدارم:
پروردگارا! او از من و از امت من است.) صحيح بخاري: جلد 7، صفحه 209، و صحيح مسلم:
جلد 7، صفحه 66. و اين دليلي است بر اين كه عليّ (رضي الله عنه) و كساني كه با علي بودند و به ياري او
برخاسته بودند خونهاي ناحقي بر زمين ريختهاند!! حال آيا ميتوانيد با اين
استدلال، اعتقاد كسي را كه ميگويد آنها نيز مرتد شده بودند را ردّ كنيد؟!!».
دكتر
غامدي در اين عبارت از كتاب خود به وضوح بر ارتداد امير المؤمنين عليه السّلام استدلال
ميكند. اعتقاد او از يك سو به صحت روايت، و از سوي ديگر اعتقاد وي به اين كه لفظ
«منِّي» در حديث مزبور احتمالي
غير از اهل بيت داده نميشود، از اينرو ميتوان گفت: او بر ضدّ اهل بيت عليهم
السلام و ضدّ امير المؤمنين عليه السّلام مخصوصاً ارتداد آن حضرت حكم صادر كرده
است, و اين چيزي جز نصب و دشمني صريح با آن حضرت نيست.
از اينرو بر خود ضروري ديدم كه رديّهاي
بر دكتر غامدي نوشته و به شبهاتي كه او ايجاد نموده پاسخ داده و ضعف ادلهاي را كه
به آن استناد نموده است را برايش ثابت نمايم؛ از اينرو در اين فرصت به ردّ برخي
از مطالب طرح شده در كتاب وي پرداخته، و در فرصتي ديگر اگر عمري بوده و توفيقي به
دست آيد جلد دوم اين كتاب را به مطالب باقيمانده اختصاص خواهيم داد.
در اين قسمت به مهمترين ملاحظاتي كه در
پاسخ به مغالطه، شبههافكني، استدلالهاي غلط و غير منطقي كتاب «گفتگوي آرام» (الحوار
الهادئ) نوشته: دكتر حمدان غامدي پرداخته و مطالب باقيمانده را ـ كه بخش وسيعي از
اشكالات را تشكيل ميدهد ـ به جلد دوم كتاب حاضر موكول ميكنيم:
شما در صفحه30 كتاب خود گفتهايد: «أذهلني موقفكم من الصحابة (رض) وعدم التفريق
بين الصحابي والمنافق مما كان وسيكون له أسوأ الأثر على دين الأمة». (موضع شما نسبت به صحابه و اين كه شما هيچ فرقي ميان صحابه و منافقان قائل
نيستيد مرا بسيار شگفت زده كرد. و اين ميتواند بدترين تاثيرات سوء را براي دين
امت اسلام به جاي گذارد.)
در
پاسخ ميگويم:
اولاً: اگر به نامهاي كه قبلاً برايتان
فرستادم دقت كرده باشيد متوجه ميشويد كه برايتان بيان كردم كه شيعه اماميه موضعي ميانه و معتدل نسبت
به صحابه اتخاذ نموده است؛ چرا كه شيعه ميان صحابهاي كه با رسول خدا صلّي الله
عليه وآله حسن معاشرت داشته و بر عهد و پيماني كه با خدا و رسولش بسته بودند پايبند
بوده و به اوامر و نواهي خداوند و وصاياي پيامبرش عمل كردهاند، و كساني كه عهد و
پيمان خود را شكسته و راه و روش خود را تغيير داده و به خطا، گناه، شك و نفاق روآورده
و دچار مرضهاي دروني گشتهاند كه دلائل آن در كتاب و سنّت موجود است و به زودي
براي اثبات ادعاي خويش به آنها خواهيم پرداخت.
شأن
و جايگاه اين گروه كه صحابه نام دارند شأن و جايگاهي غير از ديگر جوامع بشري نيست،
و اگرچه اعتقاد ما بر اين است كه وجود مبارك پيامبر صلي الله عليه و آله آخرين
پيامبر الهي و رسالتش پايان بخش تمامي رسالتها و بزرگترين تاثيرات را در ايجاد جامعهاي
برتر و صالح دارد كه امتش بايد زحمات نبوت آن حضرت را به دوش كشد، اما با اين همه
چه ميتوان كرد وقتي شاهديم صحابه بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله مشاجرات و
درگيريها و اختلافاتي ميان خود داشتهاند كه به لعن، نفرين، جنگ و خونريزيهاي
مختلف ميان يكديگر انجاميده است!
ثانياً: موضوع فرق نگذاردن ميان صحابه و منافقان بحث مفصلي را
ميطلبد كه به زودي به بيان آن خواهيم پرداخت كه در ميان صحابه افراد مختلفي از منافقان
و مريض القلبها وجود داشته كه جمعيت نسبتاً انبوهي را تشكيل داده و ناگوارترين
تاثيرات را بر بسياري از مسلمانان داشتهاند؛ و زماني كه قرآن كريم به خطر آنها
اشاره نموده و تاثيرات منفي آنان را آشكارا بيان فرموده است چگونه موضع ما موجب
نابودي و از بين رفتن دين ميشود؟!
شما در صفحه 33 كتاب خودتان راجع به كتابهاي شيعه اينگونه
گفتهايد:
«كتابهاي شما شيعيان بر دو دسته است، كتابهاي روائي شما كه وقتي يك سنّي به
آنها مراجعه ميكند در آن هيچ اثر علمي كه داراي ارزش و اهميت باشد در آن نمييابد
و بيشترين شباهت را به داستانهاي اسطورهاي دارد ... و دسته دوم: كتابهايي كه در
سالهاي اخير چاپ شده و در موضوعات و مسائل مختلف است كه بيشتر آنها ـ اگر نگوييم
تمام آنها ـ برگرفته از احاديث و روايات كتابهاي اهل سنّت است ... كه در اين صورت
بهتر است صاحبان اين كتابها مستقيماً به كتابهاي اهل سنّت مراجعه كرده و تمام استدلالهاي
اعتقادي خود را از آن كتابها استفاده كنند.»
در
پاسخ ميگويم:
اولاً: آنچه حقيقتاً تاسف مرا برانگيخت اين بود كه اين كلمات
از استادي صادر ميشود كه مسؤليت تربيت نسلهايي را بر عهده دارد كه در دسترسي به
نظرات و عقائد ديگر فِرَق و مذاهب بايد با اصول بحث و تحقيق منصفانه و به دور از
هرگونه پيشداوري و قضاوت عجولانه آشنا شوند، خصوصاً كه شما در رشته و گروهي حسّاس
و خطير يعني موضوع اعتقاد و كلام ارتباط داشته و سخن شما براي اكثريت جامعه خود
داراي ارزش و اهميت ميباشد، و اگر وضعيت افرادي همچون شما كه داعيه ميانهروي و
عقلانيت دارند اين باشد ديگر تكليف تازهكاران در عرصه علم و فرهنگ و افراد متعصب
و متحجر كه با حقد و كينه و دشمن با مذهب اهل بيت عليهم السلام معلوم است!
آيا
انصاف شما حكم ميكند كه اينچنين ميراث فرهنگي قشر بزرگي از جامعه اسلامي را قيمتگذاري
كرده و با سادگي و سطحيگرائي خود، گروهي ريشهدار و اصيل با فرهنگي كهن و شگرف كه
مخالفانش وادار به اعتراف شدهاند را مورد حمله قرار دهيد؟!
دليل
و شاهد شما براي اين تقسيم بندي ساده و سطحيانديشانه چيست؟
آيا
حقيقتاً كتابهاي جمعيت بزرگ شيعه فقط به چند اسطوره و افسانهاي كه فطرت سليم از
پذيرش آن امتناع ميورزد خلاصه ميشود؟
آيا
كتابخانههاي جهان اسلام، مملو از كتابهاي شيعه در موضوعات و عناوين مختلف معارف
اسلامي اعم از تفسير، حديث، فقه، عقائد، درايه و رجال، بلكه در موضوعاتي همچون فلك،
طب، رياضيات و ديگر علوم نيست؟! براي فهم اين مدعا كفايت ميكند سري به يكي از
دائره المعارفهاي شيعه همچون كتاب «الذريعه» شيخ آقا بزرگ تهراني زده تا قدري با
اطلاع بيشتر در باره فرهنگ شيعه صحبت كنيد.
آري،
در راستاي سياست عداوت، كينهتوزي و توطئه ريشهكن سازي برنامهريزي شده عليه پيروان
مكتب اهل بيت عليهم السلام و مقابله با ميراث فرهنگي شيعه، كتابخانههاي وهابيت از
اين ميراث، خالي گرديده و جاي خود را به كتابهاي دشمنان شيعه داده است، تا جائي كه
شنيدهايم در دانشگاههاي عربستان سعودي، كتابهاي شيعه را در مكانهاي خاص و
حفاظت شده قرار داده و از دسترسي عموم خارج ساخته و به جز عدهاي انگشتشمار، كسي
ديگر، حق دسترسي به كتابهاي شيعه را نداشته و آنها را جزء «كتابهاي ضلال» (كتابهاي
گمراه كننده) قرار دادهاند!!.
و
شايد همين باعث شده است كه براي شما چهرهاي تاريك و دگرگون از كتابهاي شيعه
ترسيم شود.
و
اگر كتابهاي شيعه به تعبير شما كتابهاي افسانه و اسطوره بيش نميبود نميبايست در
مجامع اسلامي به مقامات بالاي علمي و اجتماعي نائل شوند. چيزي كه هيچ انسان منصفي
آن را قابل انكار نميبيند.
ثانياً: شيعه عقائد و احكام دين خود را از قرآن كريم و سنّت
نبوي كه از طريق ائمه هدى عليهم السلام ـ كه همان عترت پيامبر اكرم هستند ـ گرفته
و بر اين اعتقاد است كه اهل بيت آن حضرت به تصريح حديث ثقلين كه در كتابهاي شيعه
و سني به تواتر نقل شده است همسنگ قرآن كريم ميباشند.
و اما
مطالبي كه شيعه در مقام استدلال براي عقائد خود از كتابهاي اهل سنّت ذكر ميكند و
صِرفاً به عنوان احتجاج و جدال احسن بيان ميگردد نميتواند نشانگر عقيده اصلي و
ثابت شيعه باشد، زيرا كه در احتجاج با خصم تمام سعي و كوشش بر آن است كه براي
اثبات حقانيت خود، خصم را مجاب سازد و در اين راه، بهترين كار استفاده از مطالب
كتاب طرف مقابل براي اثبات عقائد خود ميباشد و اين بدان معنا نيست كه مطالب مطرح
شده در كتاب خصم را قبول داشته باشي! چنانكه ابن حزم در اين فراز از سخن خود به آن اشاره نموده است: «لا
معنى لاحتجاجنا عليهم برواياتنا، فهم لا يصدّقونها، ولا معنى لاحتجاجهم علينا
برواياتهم فنحن لا نصدّقها، وإنّما يجب أن يحتجّ الخصوم بعضهم على بعض بما يصدقّه
الذي تقام عليه الحجّة به»([471]).
ما نميتوانيم
با روايات خود براي شيعه دليل بياوريم چرا كه در اين صورت براي آنها قابل پذيرش
نيست؛ همانگونه كه شيعه نميتواند با روايات خود عليه ما احتجاج كند، چرا كه در
آن صورت ما نخواهيم پذيرفت؛ بلكه لازم است هر يك از دو طرف به رواياتي استناد كند
كه طرف مقابل آن را قبول داشته و بپذيرد.
و اين
امري طبيعي و منطقي است كه در تمام كتابهاي خلافي كه براي احتجاج بر خصم نگارش
يافته به همين روش عمل گرديده است، و دقيقاً به همين جهت است كه ميبينيم خود شما
در همين كتابتان در بسياري از موارد به كتاب كافي، بحار، تهذيب، استبصار و ديگر كتابهاي
شيعه استناد كردهايد، حال آيا ميتوان گفت: كه شما از كتابهاي اهل سنّت روگردانده
و براي اثبات عقيده خود به كتابهاي ما استناد جستهايد؟ و آيا اين صحيح است كه
براي اين موضوع، ما ديگر به كتابهاي شما مراجعه نكرده و به مطالعه آن نپردازيم؟!!
و
كساني كه ادعايي شبيه شما را نسبت به عقائد شيعه دارند به هيچ وجه قابل اعتنا
نبوده و جمعيت چنداني از اهل سنّت را تشكيل نميدهد كه اين هم برگرفته از روش و
منهج غلط و سياست مغرضانه آنها است كه قبلاً به آن اشاره شد.
اما
اگر از اين گروه اندك اهل سنّت صرف نظر كنيم گروهي از اهل سنّت را مييابيم كه با
نظر خردمندانه، آزادانديشانه، و معتدل خود رعايت انصاف را در سنجش و ارزشگذاري
فرهنگ اين جمعيت بزرگ اسلامي را داشتهاند؛ همچون دانشگاه محترم الازهر و ديگر مراكز
علمي، كه از جمله آنها ميتوان به فتواى شيخ الازهر جناب محمود شلتوت مبني بر جواز
عمل طبق مذهب جعفري اشاره نمود كه عمل طبق اين مذهب را مانند عمل طبق ساير مذاهب
اسلامي دانست، بلكه بسياري از علماء و محققان و صاحب نظران اهل سنّت را مييابيم كه
بعد از آشنايي با عقائد شيعه آن را با كمال ميل پذيرفته و از آن نهايت استفاده را
بردهاند.
پس
ميتوان گفت: اعتقاد يك نفر به ديني از اديان كه به منزله عدد صفر در برابر عدد صد
به شمار ميرود نميتواند واقعيت و حقيقت را تغيير دهد، از اينرو اگر شخصي غير
مسلمان اعتقاد داشت كه نسبت صحت مطالب اسلامي
نزد او به منزله صفر در برابر عدد صد ميباشد اين نميتواند حقيقتي را كه بر پايه براهين
محكم و قاطع براي صحت اعتقادات دين اسلامي بنا گرديده است را تغيير دهد، اينجاست
كه بايد به شما برادر عزيزم بگويم: اثبات مذاهب و يا ابطال آن با اين رويه امكان
پذير نيست.
شما در صفحه 33 كتاب خود پيرامون كتاب «لله ثم للتأريخ»
اينچنين گفتهايد: «اين
ديگر كتابي از اهل سنّت نيست بلكه كتابي از يك شيعه است».
بايد در پاسخ بگويم: اين سخن شما بر اين
دلالت ميكند كه شما از
محتويات اين كتاب هيچ اطلاعي نداشته و يا اگر مطالب آن را مطالعه كردهايد بدون
هرگونه دقّت و تامل كافي، اين مطالب را عنوان كردهايد.
چرا
كه حقيقت از اين قرار است كه اگرچه ممكن است در ابتدا كسي تصور كند نويسنده اين
كتاب شخصي شيعه است، اما بر فرض كه چنين باشد او در ادعاهاي خود دروغگو و كاذب بوده
است؛ چرا كه او از بديهيترين مسائل رائج ميان شيعه بي خبر است.
اضافه
بر اين كه ما شنيدهايم نويسنده اين كتاب توسط برخي از عوامل، مورد فريب و دسيسه
قرار گرفته تا به هر شكلي شده كتابي را در طعن و كنايه نسبت به شيعه بنويسد و در
آن انواع تهمتها و افترائات را به شيعه وارد سازد، اما بعد از مدت كمي از اين كار
خود پشيمان گشته و همين كتاب باعث شيعه شدن خود او گرديده و به مذهب شيعه مشرف
گرديده است([472]).
شما در صفحه34 كتاب خود گفتهايد: «ما درباره اهل سنّت داخل ايران شنيدهايم
كه آنها تحت فشار و اذيت هستند؛ از اينرو ديگر آنان چگونه ميتوانند با شما به
گفتگو بنشينند؟!».
در
پاسخ ميگويم:
اولاً: شيعه همواره از سوي دولتهاي عرب منطقه و ديگر
كشورها، در مضيقه، تنگنا و اذيت بوده است؛ و بهترين مثال آن هم مصيبتها، ظلم و
شكنجههايي بوده است كه شيعيان عراق طي ساليان متمادي توسط حكومت ظالم بعث آن
متحمل شده است.
ثانياً: شما خود شاهد حضور من و حضور برادر فاضل دكتر زماني
و جناب شيخ توحيدي در ماه رجب سال 1426هـ در شهر مكه مكرّمه كه به همراه تعدادي از
علماي اهل سنّت ايران به اين شهر آمده بودند بوديد، و خود با آنان گفتگو كرديد و
از اوضاع و احوال آنان در ايران سؤال كرده و پاسخ آنان را نسبت به آزاديهاي موجود
در تمام زمينهها شنيديد، تا جايي كه از سخنان برخى از آنان كه ميگفتند: من امام
جماعت فلان مسجد و يا: من امام خطيب جمعه فلان شهر و يا: مدرّس فلان حوزه علميه اهل
سنّت هستم، و كارت شناسايي و هويت خود را نيز به شما عرضه نمودند تعجّب نموده
بوديد.
سپس شما به يكي از آنان گفتيد: من شنيدهام كه اهل سنّت ايران در مضيقه قرار دارند،
اما ميبينم كه شما ميگوييد: ما از آزادي كامل برخورداريم، و تعجب ميكنم چگونه حكومت
اجازه حضور در مجامع علمي و داشتن مدارس علميه و تدريس در آنها را به شما ميدهد؟!
در
اين حال يكي از آنها به شما پاسخ داد: شيعه و سنّي در ايران با محبت و دوستي كامل
همچون اعضاي يك خانواده در كنار يكديگر زندگي ميكنند.
يكي از علماي اهل سنّت ايران به شما
اعتراض كرد و گفت: در كتابخانههاي ايران كتابهاي اهل سنّت در دسترس و قابل
استفاده عموم، و در نمايشگاههاي
بين المللي كه در ايران برگزار ميشود ميبينيم كه تمام كتابهاي اهل سنّت در
موضوعات مختلف و به وفور در معرض فروش قرار دارد، ولي وقتي ما به كشور سعودي آمده
و از كتابخانههاي مكه و مدينه ديدار ميكنيم حتي يك كتاب شيعه را هم نميبينيم!!
بلكه به عكس بعضي از كتابهايي كه در ضديت و دشمني با شيعه نوشته شده است را
مشاهده كرده، و چون اين كتابها را تورّق ميكنيم ميبينيم كه در آنها پر از دروغ
و افتراء عليه شيعه آمده است و ما كه با آنها زندگي ميكنيم به خوبي از غير واقعي
بودن اين مطالب باخبريم.
تمام
وقايع و گفتگوهاي صورت گرفته در اين جلسه به صورت ضبط شده نزد من موجود است و هيچ
جاي انكاري در آن وجود ندارد.
شما در صفحه 34 كتاب خود گفتهايد: «و اما در خارج از ايران، ديدگاهها
نسبت به شيعه اماميه مناسب نيست، چرا كه آنان معتقدند شيعه اماميه گروهي خارج از
دين هستند و به همين دليل برايشان سخت است كه با شيعيان گفتگو كنند».
در
پاسخ ميگويم:
اولاً: آنچه شما به عنوان چهرهاي تاريك
و مشوّش از شيعه اماميه در نقاط مختلف جهان اسلام ارائه كرديد به دور از واقعيت و
حقيقت است، چرا كه
بسياري از فرقههاي اسلامي ديگر كه با شيعه ارتباط مستقيم دارند ارتباطاتي گرم و
صميمي با شيعه دارند، و اين به خاطر روش اصولي است كه همواره علماي شيعه اماميه بر
آن تاكيد داشتهاند، و نتايج آن هم در دانشگاهها و دانشكدهها و مؤسسات مشترك بين
طوائف و مذاهب مختلف چون «دار التقريب» و غيره به خوبي قابل مشاهده بوده است.
اضافه
بر آن كه تاريخ همواره شاهد دفاع جانانه شيعه اماميه از كيان اسلام و حريم مسلمانان
در اين مسير بوده است؛ مانند: نقشي كه شيعه در «ثورة العشرين» كه از حكومت عثماني و
با پرچم اهل سنّت به پا شده بود و شيعه طي ساليان درازي زير ظلم و ستم اين حكومت
قرار داشت، و مانند نقش آنان در مواجهه با صهيونيسم، در زماني كه دولتهاي اسلامي
سني دست به حمايت صهيونيست گشوده مسؤوليت جهاد ضد دشمنان اسلام را از خود برداشته،
و اين روند را تا جايي ادامه دادهاند كه بعضي از علماي وهابي نوك تيز پيكان
فتاواي خود را به سوي مجاهدان شيعه حزب الله لبنان كه در صف مقدم جهاد عليه يهود
قرار دارند نشانه رفتهاند.
ثانياً:
باب گفتگوي ميان شيعه و سني همواره و در سطوح مختلف و در بالاترين سطح آن باز بوده
است؛ برنامههايي همچون برپايي نشستها، گفتگوها، كنگرهها، سمينارها، و نامهنگاريها،
كه از نتايج اين گفتگوها كتاب «المراجعات» است كه ميان دو تن از شخصيتهاي بزرگ
شيعه و سني يعني: سيد عبد الحسين شرف الدين و شيخ سليم بشري صورت گرفته است شاهدي
بر اين مدعاست.
از
دلائل روشن ديگري كه بر اين ادعا وجود دارد گفتگوهايي است كه در نهايت احترام و
تقدير ميان خود من و بسياري از علماي شما رخ داده است، و همين كتاب شما نتيجهاي
از گفتگوهاي مثبت و مفيد است و به همين جهت شما نام همين كتاب خود را با وجود همه
نامهربانيها و تجاوز از خط قرمزها «حوار هادئ» (گفتگوي آرام) گذاردهايد.
ثالثاً:
اگر در بعضي از مكانها شاهديم كه نگاهها ضد شيعه است و چهرهاي غير مناسب و مشوّش
از شيعه به وجود آمده است به سبب اباطيل و افتراءاتي است كه برخي از متعصّبان سلفي
وهابي عليه شيعه ايجاد كردهاند؛ كساني كه در خدمت اهداف بيگانگان و دشمنان اسلام
سعيشان بر اين بوده است تا امت اسلام را متفرق و يكپارچگي آنان را از بين ببرند.
ديگر
آن كه نگاه سوء به گروهي باعث نميشود كه گفتگو با آنها ممنوع باشد، و اين قرآن
كريم است كه مملو از مناظرات انبياء با صاحبان شريعتهاي باطل كه نتيجه تقليد از
پدران و اجدادشان است و اين هرگز باعث نشده است تا بهانهاي براي ترك گفتگو با
آنان باشد؛ چيزي كه از هر انسان محقق و جستجوگر براي دست يافتن به حقيقت انتظار ميرود.
در صفحه 34 كتاب خود گفتهايد: «هيچ شبههاي نيست كه شيعه بيان داشته باشد مگر
اين كه علماي اهل سنّت متصدي بيان آن شده و آن را پاسخ دادهاند و در اين رابطه دهها
كتاب تاليف شده است كه گرچه برخي از آنها با روش و اسلوبي تند و شديد اللحن نوشته
شده است اما ميتواند جواب مناسبي در برابر افراطها و تندرويهايي كه از سوي شيعه
صورت گرفته باشد، كه از بهترين آنها ميتوان به كتاب «منهاج السنه» اشاره نمود.
در
پاسخ ميگويم:
اولاً:
نميدانم چگونه نام احتجاج به كتابهاي صحاح سته خودتان را ايجاد شبهه ميناميد؟!
اين
مهم نيست كه علماي اهل سنّت متصدي ردّ اين مطالب شده باشند، بلكه مهم آن است كه به
اين مطالب جوابي علمي، صحيح، منسجم، و برپايه گفتگو و به دور از پيشداوري داده
باشند؛ و ما بر اساس تتّبع و تحقيقي كه تاكنون در اين زمينه داشتهايم كتابي به
اين شكل از علماي اهل سنّت نديده و سراغ نداريم.
ثانياً:
بيشتر كتابهاي وهابيت كه در زمينه گفتگو و يا مناظره تدوين يافته به دور از روحيه
آزادانديشي و بيطرفي و مناسب بحث علمي بوده، و با روشهاي تشنجآميز، منفعلانه و
ستيزهجويانه و مملو از عبارات سبّ، شتم، تحقير، تنقيص و افتراء و در پوششي از تهمت
و افتراء به بدعت و كفر و الحاد طرف مقابل نوشته شده است. براي پي بردن به اين حقيقت
كافي است كه هر خواننده و محققي مطالعهاي سريع در عناوين كتابهايي كه وهابيت در
دوران اخير، ضد شيعه اماميه نوشتهاند داشته باشد؛ كتابهايي از قبيل: «الشيعة الروافض طائفة شرك وردة» (شعيه روافض، گروهي مشرك و مرتدّ) ، «خيانات الشيعة» (خيانتهاي شيعه) ، «اذهبوا فانتم الرافضة» (دور شويد كه شما رافضي هستيد) ، «حقيقة الشيعة حتى لا ننخدع» (حقيقت شيعه تا فريب نخوريم) ، «وجاء دور المجوس» (دوره مجوس فرا رسيده
است) و ديگر كتابهايي
كه از عناوين آنها روح حقد و كينه و دشمني نسبت به شيعه را به خوبي ميتوان احساس
كرد و حاكي از كينههايي است كه در سينه گروهي است كه شعلههاي آن زبانه كشيده و
در صدر آنها شيخ الاسلام شما يعني «ابنتيميه» را ميبينيم كه سردمدار منهج تكفير
و تفسيق عليه شيعه است كه فرياد تكفير او تا به امروز كه در قالب كشتار و قتل مسلمانان
مشاهده ميشود به گوش ميرسد. ضربهاي كه همچنان آثار آن بر پيكره جامعه اسلامي
احساس ميشود و همه روزه شاهد كشتار جمعي از مسلمانان هستيم و اين چيزي نيست جز نتيجه
طبيعي تفكر منحرفي كه ابنتيميه در اسلام پايه گذاري كرد، و براي ما جاي تاسف دارد
كه شما هم نتوانستهايد از اين رويه افراطگرايانه دوري جوييد و كتاب خود را ـ كه
به هيچوجه نميتوان نام «گفتگوي آرام» بر آن نهاد ـ با الفاظي همراه با سبّ،
دشنام، توهين و غير آن نگاشته و تمامي قواعد و اصول اعتدال و انصاف را زيرپا گذاردهايد.
ثالثاً:
آنچه ما درباره ابنتيميه و پيروانش گفتيم و شما هم در لابلاي سخنانتان به آن اعتراف
داشتيد منافى با اسلوب گفتگو و مناظره در مورد مسائل اختلافي است كه قرآن كريم بر
آن اصرار داشته و دستور داده است تا برپايه انصاف در بيان حقائق و روحيه نصيحت
براي هدايت ديگران استوار گردد. خداوند متعال در اين زمينه ميفرمايد: «ادْعُ إِلِى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ
وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ»([473])، (با حكمت و اندرز نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما! و با آنها به روشى
كه نيكوتر است، استدلال و مناظره كن!) و نيز خداوند عزّ وجلّ ميفرمايد: «قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى
كَلَمَةٍ سَوَاء بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ»([474])، (بگو: «اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است روي
آوريم.) و اين
است آن منهج و روش قرآني كه كتاب شما از آن بيخبر است.
رابعاً:
و اما كتاب «منهاج السنه» ابن تيميه كه شما مرا به قرائت با دقت آن فرا خواندهايد
ابنحجر عسقلاني، ارزش آن را بيان داشته و جواب شما را داده و گفته است: «لكن وجدته كثير التحامل إلى الغاية في رد
الأحاديث التي يوردها ابن المطهر، وإن كان معظم ذلك من الموضوعات والواهيات، لكنه
ردّ في ردّه كثيراً من الأحاديث الجياد التي لم يستحضر حالة التصنيف مظانها؛ لأنه
كان لاتساعه في الحفظ يتكل على ما في صدره، والإنسان عامد للنسيان، وكم من مبالغة
لتوهين كلام الرافضي أدّته أحياناً إلى تنقيص علي رضي الله عنه»([475])، (كتاب ابن تيميه را در پاسخگويي به اشكالات ابن مطهر (علامه حلي) در
نهايت ضعف ديدم. وگرچه بيشتر روايات ابن مطهر حلي رواياتي جعلي و واهي بوده است، اما
ابن تيميه در پاسخ او از روايات خوب و قوي استفاده نكرده و اين دسته از روايات در حال
نگارش از نظرش مخفي مانده است؛ چرا كه او در حفظ آن روايات فقط به ذهن خود اعتماده
كرده در حالي كه انسان توام با نسيان و فراموشي است، و چه بسيار مواردي كه ابن
تيميه خواسته است تا به شدت كلام رافضي (علامه حلّي) را ردّ كند اما احياناً به تنقيص
مقام علي رضي الله عنه انجاميده است») و اين شهادتي صريح و آشكار از يكي از
علماي بزرگ شما در ايراد نقص به كتاب منهاج السنه ابن تيميه است، در حالي كه او به
دو امر مهم اشاره داشته است كه يكي از آنها براي ساقط نمودن كتاب ابن تيميه كفايت
ميكند:
الف: اين كه ابن تيميه بسياري از احاديث قوي و محكم را ناديده انگاشته
است، و اين خود بهترين دليل بر جهل و ناداني و يا عدم امانتداري و جسارت او در ردّ
احاديث رسول خدا صلي الله عليه وآله و شدت تعصّب او در انحراف از مسير حق است.
ب: ايراد نقص به مقام امير المؤمنين سلام الله عليه،
و اين نيز دليلي بر ناصبي بودن و دشمني او با آن حضرت است، و اين خود براي هلاكت و
عذاب صاحب كتاب كفايت ميكند، چرا كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله خطاب به امير
المؤمنين سلام الله عليه فرمودند: «لا يحبك إلا مؤمن ولا يبغضك إلا منافق»([476]). (يا علي! كسي تو را دوست نميدارد مگر اين كه مؤمن باشد و كسي با تو بغض
نميورزد مگر اين كه منافق باشد.)
اضافه
بر اين كه بسياري از علماي اهل سنّت و محدثان و فقهاء بر خطري كه روش و مسلك شك
برانگيز او براي اسلام داشته هشدار داده و در برابر او موضعي سخت و كوبنده گرفته
و او را مرتد و كافر و زنديق دانسته و با اين هشدار خود زندانها و شكنجهها را
به جان خريده و در اين راه جان دادند.
ولي
در عصر حاضر فرقه وهابيت را ميبينيم كه روش و مسلك ابن تيميه را در تفكر و عقيده
پيشرو و پرچم او را به دوش و تنها از او و نه هيچ كس ديگر خط گرفته و كتابهاي
او را به عنوان مصدر اصلي در پايهگذاري مذهب خود ملاك قرار داده است، كه به زودي
مختصري از زندگاني، آراء و نظرات علما درباره او و انحرافاتي كه در مسلك و روش او
ايجاد شده است را در جلد دوم اين كتاب بيان خواهيم نمود.
شما
در صفحه 35 كتاب گفتهايد: «به كتابهاي تاريخ و مصادر درجه
سوم نزد اهل سنّت تمسك جسته و مصادر معتبر و مورد اعتماد نزد آنان به خصوص كتاب صحيح
مسلم و بخاري را رها كردهايد!».
در پاسخ ميگويم:
اولاً: با ادعاي خود مبني بر عدم استناد
من به كتاب صحيح مسلم و بخاري جانب حقيقت و انصاف را از دست دادهايد؛ چرا كه نامهايي
كه من براي شما ارسال داشتم مملو از روايات صحيحين است، خصوصاً در مباحث اساسي كه
مورد اختلاف ميان شيعه و سني است، و براي خواننده كفايت ميكند كه با مطالعه سريع
آن قسمت از كتاب كه دربردارنده نامه ارسالي من براي شماست تا به صحت ادعاي ما و بطلان
ادعاي شما واقف گردد.
ثانياً: شايسته بود در كتابتان ديگران
را به چيزي توصيه كنيد كه دست كم خود به آن پاي بند بودهايد! چرا كه يك بار شما
با استفاده از مطالب موجود در كتابهاي خود عليه ما احتجاج ميكنيد كه اين خود
خلاف قواعد صحيح مناظره و احتجاج است، و از سوي ديگر به برخي از روايات شاذ و ضعيف
و يا مرسل كه در برخي از منابع ما آمده است استناد ميكنيد، چنانكه خوانندگان به زودي
از اينگونه موارد كه در جوابهاي آينده بيان خواهد گشت آگاه ميگردند.
اضافه بر اين كه شما به اقوال دشمنان، مغرضان
و افراد مجهول استناد كرده و اين خبر از عجز و ناتواني شما در شيوه صحيح بحث داده
كه نتايج آن را متزلزل ميسازد.
ثالثاً: سنّت نبوي خيلي بيش از آنچه كه
در كتاب صحيح بخاري و مسلم آمده روايات و احاديث داشته است كه بخاري و مسلم به صحت
آنها اعتراف كرده ولي در كتابهاي خود نياوردهاند، چنانكه ابن حجر در كتاب «التغليق»
از قول بخاري ميگويد: «ما أدخلت
في كتاب الجامع إلا ما صحّ وتركت من الصحاح كي لا يطول الكتاب » ([477]). (در كتاب الجامع خود [الجامع الكبير كه به صحيح بخاري شهرت يافته است] فقط
روايات صحيح را آورده و بخشي از روايات صحيح را براي دوري از طولاني شدن كتاب ذكر
نكردم.)
حازمي
گفته است: «فقد ظهر أن قصد البخاري
كان وضع مختصر في الحديث وأنه لم يقصد الاستيعاب لا في الرجال ولا في الحديث»([478]). (مشخص شد كه بخاري قصد داشته تا به نحو اختصار احاديث را ذكر كند و
نخواسته تمامي رجال و احاديث را بيان نمايد.)
و اما نسبت به صحيح مسلم، خود در باب «التشهد
في الصلاة» حديث 63 از كتاب صلاة به اين حقيقت تصريح كرده؛ و اين در جايي است كه خواهرزاده
ابيالنظر به نام ابوبكر درباره حديث ابوهريره در اين باب سؤال ميكند و مسلم اينچنين
پاسخ او را ميدهد: «هو عندي صحيح،
فقال: لِمَ لم تضعه هاهنا؟ قال: ليس كل شيء عندي صحيح وضعته هاهنا، إنما وضعت
هاهنا ما أجمعوا عليه» ([479]). (اين روايت نزد من صحيح است، او گفت: پس چرا
آن را در اينجا بيان نكردهاي؟! گفت: اينگونه نيست كه هر حديث صحيحي را در اينجا
ذكر كرده باشم، بلكه در اينجا مواردي را كه روي آن اجماع وجود داشته است را بيان
كردهام.)
نووي
در شرح خود بر صحيح مسلم آورده كه مسلم گفته است: «إنما أخرجت هذا الكتاب وقلت هو صحيح، ولم أقل إن ما لم أخرجه من
الحديث في هذا الكتاب فهو ضعيف، وإنما أخرجت هذا الحديث من الصحيح» ([480]). (اين كتاب را جمع آوري
كرده و نام آن را صحيح گذاردم و اين بدان معنا نيست كه رواياتي كه در اين كتاب
نيامده است ضعيف است، بلكه مطالبي را كه من در اين كتاب آوردهام روايات صحيح است.)
و در تدريب الراوي آمده است: «قال الإمام أحمد: صح سبعمائة ألف وكسر، وقال:
جمعت في المسند أحاديث انتخبتها من أكثر من سبعمائة ألف وخمسين ألفاً» ([481]) (امام احمد گفته است:
بيش از هفتصد هزار حديث صحيح وجود داشته است كه من مسند خود را از ميان اين هفتصد
هزار حديث گردآوري نمودم.) و تعبيرات ديگري كه به
فراواني در اين زمينه ذكر گرديده و همه صراحت در اين دارد كه سنّت صحيح فقط آنچيزي
نيست كه فقط در دو كتاب صحيح مسلم و بخاري از آمده و در اين كتاب فقط بخش بسيار
اندكي از آنها آمده است، چنانكه در مجموعه احاديث ديگر اين روايات جمع آوري شده
است، پس مهم در قبول و يا ردّ يك روايت صحيح بودن آن است، چه آن روايت در دو كتاب صحيح
مسلم و بخاري و يا در كتاب ديگري همچون مسانيد و سنن آمده باشد.
پس تقسيم بندي كتابها بر اساس درجات و مراتب،
اگر چه اين تقسيم از سوي علماي شما صورت گرفته اما وقتي ملاك در قبول و يا عدم
قبول روايت، صحيح و يا ضعيف بودن آن بود در آن صورت فرقي در ذكر روايتي در كتاب
مسلم و بخاري نخواهد بود، علاوه بر آن كه در نامهاي كه برايتان ارسال داشتم در
تمام مواردي كه مورد اختلاف شيعه و سني بود به روايات صحيح و معتبر اعتماد و
استناد كرده بودم.
ديگر آن كه نميدانم به چه مجوزي علم و سنّت
پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله را به روايات موجود در كتاب صحيح بخاري و مسلم منحصر
ميكنيد، و به اين حد سعه صدر نداريد كه ببينيد رسول خدا صلي الله عليه وآله طبق
عقيده شيعه امير المؤمنين عليه السّلام را به علم خود مفتخر نموده است، و اين كه صحابه
در مشكلات اعتقادي و احكام شرعي خود به آن حضرت رجوع ميكردند!!
رابعاً: گرچه ما به شكل اساسي در بيان حقائق
به كتابهاي تاريخي اعتماد نكردهايم اما از نظر علمي اين صحيح نيست كه منابع
تاريخي را از مصادر و منابع معرفتي خارج سازيم؛ از اينرو ميبينيم كه تاريخ نيز براي
خود داراي ويژگيهاي علمي و اسلوب خاص خود ميباشد كه مراكز علمي از گذشتههاي دور
بر اين مهم اهتمام ورزيده و براي تدريس آن شاخصههايي را در دانشگاهها و دانشكدهها
تعريف نمودهاند، و اين چيزي نيست مگر نقش تاريخ در ترسيم برخي از دانستنيهاي حقيقت.
و اگر تاريخ و دانستنيهاي آن را در
دسترسي به حقائق علمي فاقد ارزش بدانيم تدريس و يادگيري آن لغو و بيهوده ميگردد، و
با اين كار اعتبار تمام كتابهاي تاريخي همچون تاريخ طبري، ابن كثير، ابن اثير،
ابن عساكر، ذهبي، العواصم من القواصم و ديگر كتابهاي تاريخي كه نزد اهل سنّت
داراي جايگاه ويژهاي است زير سؤال رفته و از بين ميرود.
مخصوصاً اين كه بسياري از كتابهاي تاريخ
به همان روشي كه كتابهاي روايي در نقل احاديث همچون ذكر سند، طُرُق و در بسياري
از موارد تصحيح سندها به شكلي كه راويان را مورد نقد و بررسي و برخي را توثيق و يا
مورد خدشه قرار دادهاند، مطالب تاريخي را نيز به همين شكل بيان داشتهاند؛ به
عنوان مثال ميتوان به كتاب تاريخ خطيب بغدادي و تاريخ ابن كثير و ديگر كتابهاي
تاريخي از اين قبيل اشاره كرد.
و گرچه ممكن است برخي از حوادث تاريخي و
يا روايات ذكر شده در كتابهاي تاريخي بنا بر مسلك اهل حديث از حيث سندي ضعيف باشد،
اما با اين وجود ميتواند به عنوان قرينه و شاهدي مفيد براي روايات و قرائن ديگر
به شمار آمده و برخي مؤيد و تقويت كننده برخي ديگر قرار گيرد و در مجموع به عنوان دليلي
كه موجب اطمينان به ثبوت حقيقتي از حقائق ميشود و داراي تأثير مستقيم و مباشر خود
براي شناخت معارف ديني و عقائد موجود در آن به حساب آيد.
و اين همان منهج و روش صحيح در برخورد
با كتابهاي ديني است نه آن كه دائماً در صدد از كار
انداختن و ساقط نمودن درجه اعتبار كتابها باشيم.
شما در صفحه 35 كتاب خود گفتهايد: «در استدلال
به احاديث ضعيف زيادهروي كرده و از احاديث صحيحي كه اصحاب رسول خدا را مدح و ثناء
گفته اجتناب ورزيدهايد.»
در پاسخ ميگويم:
اولاً: پاسخ به اين اتهامتان مبني بر
اعتماد به احاديث ضعيف و دوري از بيان احاديث صحيح را رها كرده و قضاوت را به عهده
خوانندگان عزيز واگذار كرده تا خود نسبت به بطلان اتهام شما قضاوت كنند.
ثانياً: با اين ديدگاه و مبنايي كه شما
داريد ديگر هيچ حديث صحيحي باقي نميماند تا بخواهد مدح و ثناي صحابه را بيان كند،
كه در آن صورت اگر حديثي باقي بماند ما هم آن را بيان ميكنيم.
همچنين
در صفحه 35 اينگونه گفتهايد: «شما دلالت آياتي را كه حاكي
از مدح و ثناي صحابه است را باطل و يا آن را مقيّد ساختهايد تا موافق با اعتقادات
خودتان باشد.»
در پاسخ ميگويم: من آياتي را كه در مدح
برخي از صحابه وارد شده است را از پيش خود مقيد نساختهام، بلكه به واسطه آياتي
ديگر از قرآن مقيد گرديدهاند؛ چرا كه همانگونه كه قبلا نيز گفتم ـ و به زودي هم
خواهد آمد ـ حتي يك آيه هم كه دلالت بر مدح و ثناي همه صحابه باشد وجود ندارد، و
اگر يك روايت مطلق و مورد اتفاق در اين زمينه وجود داشت از شما خواهش ميكنيم ما
را نيز از آن آگاه سازيد!
و اما در رابطه با آياتي كه شما در كتاب
خود بيان داشته و پنداشتهايد كه آياتي مطلق و شامل تمامي صحابه است، علاوه بر آن
كه قبلاً پاسخ آن را در نامه خود براي شما بيان داشتم با اين وجود در اين كتاب به
طور مفصل به پاسخ آن ميپردازم.
شما
در صفحه 35 گفتهايد: «شما خواننده را به اين توّهم مياندازيد
كه اگر نگوييم تمام صحابه، دست كم بيشر صحابه پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله منافق
بودهاند، و نيز خواننده را به اين توهم مياندازيد كه در عصر رسول خدا صلي الله
عليه وآله شناخت و تميز صحابه مؤمن از صحابه منافق به هيچ وجه امكان پذير نبوده و...
تا آخر از استدلالهاي سست و بيپايه ديگر».
در پاسخ ميگويم:
اولاً: برادرم اين همه افتراء و جنايت براي
چيست؟!
آن عبارتي كه خواننده را به اين توهم مياندازد
كه اكثر صحابه رسول خدا صلي الله عليه وآله منافقند كدام عبارت است؟!
گرچه اعتقاد ما بر اساس دلالت آيات و روايات
كه به زودي به آنها اشاره ميشود، اين است كه منافقان در آن زمان گروه بزرگي از
جامعه را تشكيل ميدادهاند، اما هرگز اعتقاد ما بر اين نيست كه اكثر و يا تمامي صحابه
رسول خدا صلي الله عليه وآله ـ چنانكه ما را متهم ميكنند ـ از منافقين بودهاند؛
چرا كه هيچ مسلمان منصفي چنين اعتقادي ندارد؛ صحابهاي كه ميان آنان جمعي از انسانهاي
نجيب و نيكسرشت و مجاهد و شهيد وجود داشته است؟!
ثانياً: در رابطه با مسأله شناخته نشدن منافقان
در زمان رسول خدا صلي الله عليه وآله به زودي از منابع خودتان احاديث آن را بيان
خواهيم داشت كه گرچه پيامبر اكرم بعضي از آنها را به عينه ميشناخت اما اراده خداوند
متعال بر اين تعلق نگرفته بود كه پيامبرش را از تمامي منافقان با خبر سازد.
ثالثاً: و اما اتهام شما به من كه
گفتيد: اسلوب و روش من در استناد گزينشي روايات، نشانگر بياطلاعي و ناآگاهي شما
از روشهاي احتجاج و مناظره در مسائل اختلافي است؛ چرا كه با آشكار نمودن مطالب
متناقض و مورد اشكال طرف مقابل، ميتوان خصم را ملزم به پذيرش حقانيت مطلب مورد
ادعاي خود نماييد و به اين كار گزينشي عمل كردن در استناد به روايات نميگويند.
شما در صفحه 35ـ36 كتاب خود گفتهايد: «كسي
كه نامه شما را مطالعه كند به شيوه و اسلوب عجيبي برخورد ميكند ... و آن اين كه منابع
اصلي اهل سنّت و احاديثي كه شامل مدح و ستايش بزرگان صحابه و منزه دانستن آنها از آلودگيهاست
را رها كرده ... و به صورت گزينشي به احاديث سست، ضعيف و جعلي روي آوردهايد كه اين
گمان را تقويت ميكند كه وصيتي از سوي نبي مكرّم وجود داشته و مورد خيانت صحابه
قرار گرفته است».
سپس شما رواياتي را در مدح ابوبكر به
عنوان نمونه بيان داشتهايد.
در پاسخ ميگويم:
اولاً: براي شما بيان داشتم كه اين رويه
را گزينشي برخورد كردن نميگويند، بلكه اين از مقتضيات احتجاج و استدلال در مناظره
است.
ثانياً: رواياتي كه شما از كتابهاي
خودتان در مدح ابوبكر بيان كردهايد: بر اساس اسلوبي كه ما در احتجاج با شما
برگزيديم هيچيك از آنها روايت صحيح و قابل احتجاج در مناظره نيست. چرا كه ما اعتقاد
به صحت هيچ يك از اين روايات نداشته و از طرق روائي ما روايت نشده است. [بدين معنا
كه اگر بنا باشد در مناظره روايتي را دالّ بر مدح ابوبكر براي شيعه بيان نماييد
بايد روايتي را كه از منابع شيعه و با سندي صحيح است را براي ما بيان كنيد؛ نه اين
كه رواياتي را از منابع اهل سنّت و با اسناد ضعيف براي طرف مقابل كه شيعه است را
ارائه كنيد!].
ثالثاً: برخي از رواياتي را كه از منابع
ما مبني بر مدح يافته و بيان داشتهايد، يا رواياتي است كه از نظر رجالي و علم
حديث و سند بسيار ضعيف است، اضافه بر آن كه در بسياري از آنها عبارتي كه دلالت بر
مدح كند وجود ندارد.
رابعاً: نبايد از اين نكته غفلت بورزيد
كه مسأله تدوين حديث مراحل متعددي را طي نموده و دستخوش حوادث عجيبي گرديده است، چرا
كه در ابتدا به اندازه يك قرن ممنوعيت از نقل حديث وجود داشت، بعد از آن براي
اولين بار اجازه تدوين حديث آن هم تحت اشراف و
تسلّط حكومت اموي كه پرچمدار حقد و كينه و دشمني عليه امير المؤمنين عليه
السّلام و فرزندان آن بزرگوار و شيعيان آنان بود آغاز شده، از آن زمان بيان فضائل
اهل بيت و نقل احاديثي كه در حق آنان و بيان فضائل آنها و يا ديگر صحابه بود شروع
شد، اضافه بر آن كه رواياتي كه از روي كذب و دروغ براي سرپوش گذاردن بر مسأله حقانيت
و شايستگي امير المؤمنين عليه السّلام در امر امامت و خلافت بود همچنان بازار گرم
جعل خود را از دست نداده بود؛ و به همين جهت باب بيان فضائل اولين و پايدارترين باب
جعل و دسيسه تحريف بود.
ابن
تيميه در مقام اعتراض به گروههاي جعل و تحريف احاديث ميگويد: «ومثل الذين كذبوا أحاديث في فضائل الأشخاص
والبقاع والأزمنة، وغير ذلك، لظنهم أن موجب ذلك حق أو لغرض آخر» ([482]).
(كساني
كه احاديثي را در بيان فضائل اشخاص و سرزمينها و اماكن و ازمنه و غيره جعل ميكنند،
گمانشان اين است كه با اين كار خود، كار مثبت و بر حقي را انجام ميدهند و يا به
نظر خودشان غرض مثبت ديگري را دنبال ميكنند.)
شايسته است محقق روشنفكر در برابر اين حقيقت
با دقت برخورد كرده، و آن را به خوبي مورد تحليل و بررسي قرار داده و نتيجه بگيرد
كه چه اتفاقي در مسير نقل و تدوين احاديث رخ داده و چه سياستهاي مغرضانهاي از
سوي حكومتهاي ظالم در اين روند دخالت نموده است.
خامساً: احاديثي را كه شما به عنوان
احاديث فضائل از آنها ياد كرده و آنها را براي ما بيان داشهايد دقيقاً به همان
برچسبي كه ما را به آن متهم ساختيد خود به آن سزاوارتريد كه رواياتي ضعيف از طرق
شيعه را كه از نظر دلالت نيز فاقد ظهور ميباشد را اخذ كرده و آنها را بزرگ جلوه
دادهايد و روايات صحيح ديگري را كه به وضوح بر خلاف نظر شما دلالت دارد را رها
كرده و به رواياتي كه در كتابهاي شما براي بيان فضيلت جمعي از صحابه بيان شده را
اخذ كردهايد.
از سوي ديگر روايات ديگري در كتابهاي
خود شما وجود دارد كه ابوبكر را در بسياري از موضعگيريهايش مورد انتقاد قرار داده
و با روايات فضائل كه شما بيان داشتهايد در تعارض شديد است اما ميبينيم كه شما
به اين روايات هيچ نظري نداشته و از كنار آنها به راحتي گذشتهايد، در حالي كه
سزاوار بود كه تعارض و تناقض موجود در اين دو دسته از روايات را علاج كنيد. به
عنوان مثال ميتوان به اين روايات كه در انتقاد از ابوبكر وارد شده است اشاره كرد:
1ـ روايتي كه از قول عمر نقل گرديده است
كه عمر در ديداري كه بين او و امير المؤمنين عليه السّلام علي عليه السلام و عباس صورت
گرفت و هردو براي مطالبه حق خود در ميراث نبوي مراجعه كرده بودند در خطاب به آندو
گفت:
«فقال أبو بكر: قال رسول الله(صلي الله عليه
وآله وسلم): ما نورث ما تركناه صدقة فرأيتماه كاذباً آثماً غادراً خائناً»([483]). (ابو
بكر گفته است كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرموده است: ما انبياء چيزي را به
عنوان ارث از خود به جاي نميگذاريم و هر آنچه از ما بر جاي ميماند صدقه است. اما
شما دو نفر ابوبكر را شخصي دروغگو، گناهكار، حيلهگر و خائن دانستيد.)
2ـ روايتي
كه صنعاني، طبراني([484])ابن
سعد([485])ابن
كثير([486])و
غيره روايت كرده ـ لفظ آن از صنعاني است و ديگران نيز از او نقل كردهاند ـ كه ابوبكر
اينگونه خطبه خواند: «أما والله
ما أنا بخيركم، ولقد كنت لمقامي هذا كارهاً، ولوددت لو أن فيكم من يكفيني، فتظنون
أني أعمل فيكم سنة رسول الله(صلي الله عليه وآله وسلم) إذاً لا أقوم لها، إن رسول
الله(صلي الله عليه وآله وسلم)كان يعصم بالوحي، وكان معه ملك، وأني لي شيطاناً
يعتريني، فإذا غضبت فاجتنبوني، لا أوتر في أشعاركم، ولا أبشاركم ألا فراعوني! فإن
أستقمت فأعينوني، إن زغت فقوموني»([487]). (هان به خدا قسم بدانيد كه من بهترين شما نيستم، و از اين پست و مقامي
كه به من رسيده است كراهت دارم، و دوست ميداشتم كسي ميان شما ميبود تا به جاي من
اين وظيفه را بر عهده گيرد، شما اينگونه تصور ميكنيد كه من طبق سنّت رسول خدا
صلّي الله عليه و آله عمل ميكنم در حالي كه اينگونه نيست، رسول خدا صلّي الله
عليه و آله به واسطه وحي از عصمت برخوردار بود، و ملكي نيز همواره با او بود، اما
همراه من شيطاني است كه همواره مرا مورد فريب و نيرنگ قرار ميدهد، پس هرگاه من غضبناك
شدم مرا از غضبم دور كنيد، مرا از دانايي و تجربيات خود بي نصيب نگردانيد و هواي
مرا داشته باشيد! اگر مرا در مسير راست يافتيد مرا ياري دهيد و اگر از آن منحرف
شده بودم مرا به راه راست بازگردانيد.)
اين اعتراف از سوي ابوبكر دلالت بر اين
دارد كه او ترجيحي بر ديگر صحابه نداشته و او هم در فضائل همچون ديگر صحابه و مردم
عادي بوده و شيطاني كه همواره او را بر خطاها و لغزشها و شك و ترديدها واميداشته
است.
3ـ روايتي
كه بخاري در صحيح خود از ابن ابي مليكه راجع به شأن نزول اين آيه شريفه وارد شده
است: «لا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ
فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ»، (صداي خود را از صداي
پيامبر اكرم بلندتر نكنيد) كه گفته است: «كاد الخيران
أن يهلكا، أبو بكر وعمر، لما قدم على النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) وفد بني
تميم، أشار أحدهما بالأقرع بن حابس التميمي الحنظلي أخي بني مجاشع، وأشار الآخر
بغيره، فقال أبو بكر لعمر: إنما أردت خلافي، فقال عمر: ما أردت خلافك، فارتفعت
أصواتهما عند النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) » ([488]) (چيزي نمانده بود كه ابوبكر و عمر هلاك شوند، زماني كه هيئتي از بني
تميم نزد پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله آمدند، در اين حال يكي از آندو به اقرع
بن حابس تميمي حنظلي برادر بني مجاشع اشاره كرد، ديگري هم به شخص ديگري اشاره كرد،
در اين حال ابوبكر به عمر گفت: تو خواستي با من مخالفت كني. عمر هم به ابوبكر گفت:
من چنين قصدي نداشتم و اين بگو مگو ميان آندو به قدري ادامه يافت كه صداي آنان نزد
رسول خدا صلّي الله عليه و آله بلند گرديد و از اين جهت بود كه آيه فوق نازل
گرديد.)
4ـ روايتي
كه بخاري نيز از عائشه روايت كرده است: «إن فاطمة بنت النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) أرسلت إلى أبي بكر تسأله
ميراثها ـ إلى أن قالت: فأبى أبو بكر أن يدفع إلى فاطمة منها شيئاً، فوجدت فاطمة
على أبي بكر في ذلك، فهجرته، فلم تكلمه حتى توفيت، وعاشت بعد النبي(صلي الله عليه
وآله وسلم) ستة أشهر، فلما توفيت دفنها زوجها علي ليلاً، ولم يؤذن بها أبا بكر»([489]). (فاطمه دختر رسول خدا صلّي الله عليه و آله شخصي را دنبال ابوبكر فرستاد
تا ميراث خود را از ابوبكر مطالبه كند ـ تا آنجا كه ميگويد: ابوبكر از اينكه
ارثيه او را به او برگرداند امتناع ورزيد، فاطمه از اين موضوع بر ابوبكر غضبناك گشت
و از او رو گردانيد و ديگر با او سخن نگفت تا آن كه از دنيا رفت، و او بعد از
پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله شش ماه بيش زنده نماند، و چون از دنيا رفت همسرش
او را شبانه دفن نمود و ابوبكر را نيز از دفن او با خبر نگردانيد.)
در حالي كه رسول خدا صلي الله عليه وآله
در باره دخترش فاطمه فرموده بود: «إنّما فاطمة بضعة مني يؤذيني ما آذاها»([490]). (فاطمه پاره تن من است؛ هرآنچه موجب آزار و
اذيت او شود مايه آزار و اذيت من نيز ميباشد.)
همچنين
فرمود: «فاطمة بضعة مني فمن أغضبها
أغضبني»([491])، (فاطمه پاره تن من است هر كس او را غضبناك كند مرا غضبناك ساخته است.) و ابن حجر در فتح الباري در رابطه با
اين روايت گفته است: «استدل به
السهيلي على أن من سبها فانه يكفر، وتوجيهه أنها تغضب ممن سبها، وقد سوّى بين
غضبها وغضبه، ومن أغضبه(صلي الله عليه وآله وسلم) يكفر»([492]). (سهيلي به اين روايت براي اين موضوع استدلال كرده است تا بگويد كسي كه
فاطمه را مورد سبّ و دشنام قرار دهد كافر ميگردد، و توجيه آن اين است كه سبّ و
دشنام او موجب غضب فاطمه و رسول خدا صلّي الله عليه و آله ميگردد، و كسي كه رسول
خدا صلّي الله عليه و آله را غضبناك سازد كافر گرديده است.)
و نيز روايات بسياري ديگر، كه ما به جهت
رعايت اختصار از بيان تمام آنها صرف نظر كرديم كه هر يك از آنها علامت سؤالي را در
برابر روايات فضيلتي كه شما از كتابهاي خود بيان داشتيد قرار ميدهد.
در صفحه 44 كتاب خود گفتهايد: «صحابه را خداوند عزّ وجلّ در قرآن كريم مدح كرده
و هيچ مذمتي درباره آنها و نيز همسران پيامبر اكرم وارد نشده است».
در
پاسخ ميگويم: اين شبهه شما را در ضمن عناويني كه ميآيد پاسخ ميدهيم:
اين سخن شما كه گفتهايد: «صحابه را
خداوند عزّ وجلّ مورد مدح قرار داده است.» اصلاً سخن دقيق و كاملي نيست؛ چرا كه آياتي
كه در مدح صحابه وارد
شده آياتي مجمل است، و مدح در اين آيات مشروط به استمرار ايمان، اطاعت، بندگي
خداوند و تبعيت از رسول اكرم صلي الله عليه وآله است، و به زودي تفصيل كلام در اين
باره خواهد آمد.
و اما
سخن شما كه گفتهايد: «خداوند به هيچوجه صحابه را مورد مذمت قرار نداده است» اين
سخني بر خلاف تحقيق و تتبع است؛ چرا كه آيات شريفهاي كه متعرض ذم برخي از صحابه
شده است بسيار زياد است علاوه بر آن كه با الفاظ و تعابير مختلف و متنوع صادر گشته
است، و ما در اينجا به برخي از آنها اشاره كرده و تفصيل آن را به كتابهايي كه
اختصاصاً به اين موضوع پرداخته واگذار ميكنيم([493]):
1ـ اين آيه شريفه كه خداوند عزّ وجلّ ميفرمايد: «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فإن أَصَابَهُ
خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ
خَسِرَ الدُّنْيَا وَالآخِرَةَ ذَلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ»([494])، (بعضى از مردم خدا را تنها با زبان مىپرستند
(و ايمان قلبيشان بسيار ضعيف است) همين كه (دنيا به آنها رو كند و نفع و) خيرى به
آنان برسد، حالت اطمينان پيدا مىكنند اما اگر مصيبتى براى امتحان به آنها برسد،
دگرگون مىشوند (و به كفر رومىآورند)! (به اين ترتيب) هم دنيا را از دست
دادهاند، و هم آخرت را و اين همان خسران و زيان آشكار است!) اين آيه شريفه
در باره برخي از افرادي نازل شده است كه اسلام آورده و رسول خدا صلّي الله عليه
وآله را نيز درك كرده و ديدهاند.
ابن كثير در تفسير خود از ابن ابي حاتم، با سند خود از
ابن عباس روايت كرده است: «كان ناس
من الأعراب يأتون النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) فيسلمون، فإذا رجعوا إلى بلادهم
فإن وجدوا عام غيث وعام خصب وعام ولاد حسن، قالوا: إن ديننا هذا لصالح تمسكوا به،
وإن وجدوا عام جدوبة وعام ولاد سوء وعام قحط قالوا: ما في ديننا هذا خير، فأنزل
الله على نبيه: {وَمِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فإن أَصَابَهُ
خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ}»([495])، (گروهي از اعراب باديه نشين نزد پيامبر اكرم صلي
الله عليه وآله آمده و سلام ميكردند، هنگامي كه به سرزمين خود باز ميگشتند اگر
آن سال را سال باران و رويش گياهان و سرسبزي بيابانها و زاد و ولد خوب ميديدند
ميگفتند: معلوم ميشود دين ما دين خوبي بوده است و از اينرو در دين خود بهتر عمل
ميكردند، اما اگر آن سال را سال خشكسالي و قحط و تنگدستي مييافتند ميگفتند: دين
ما دين با خير و بركتي نبوده است، از اينرو خداوند براي پيامبرش اين آيه را نازل فرمود:
«وَمِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فإن أَصَابَهُ خَيْرٌ
اطْمَأَنَّ بِهِ») و همين حادثه را بخاري نيز در صحيح خود با عبارتي
ديگر روايت نموده است([496]).
واضح
است كه آن دسته از اعراب كه در آيه شريفه و روايت فوق از آنها سخن گفته شده است
جزو صحابه پيامبر اكرم بودهاند؛ چرا كه طبق تعريفي كه بخاري و احمد بن حنبل و نووي
و ابن حجر و ديگران از صحابه كردهاند اين دسته از اعراب را نيز شامل ميشود؛ چرا
كه آنها خدمت رسول خدا صلّي الله عليه وآله رسيده و آن حضرت را زيارت كرده و سلام
كرده و به واسطه حضرت هدايت گرديده بودند، و طبق تعريف نامبردگان همين قدر در محسوب
شدن شخصي به عنوان صحابه رسول خدا صلّي الله عليه وآله كفايت ميكند.
بخاري در صحيح خود گفته است: «ومن
صحب النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) أو رآه من المسلمين فهو من أصحابه»([497]). (هر شخص مسلماني كه رسول خدا صلّي الله عليه و
آله را ديده و با او هم صحبت شده باشد از صحابه به شمار ميرود.)
احمد حنبل در اين مورد گفته است: «كل من صحبه سنة أو شهراً أو يوماً أو ساعة ورآه فهو من أصحابه له
الصحبة»([498]). (هر مسلماني كه يك سال، يك ماه، يك روز و يا
يك ساعت پيامبر اكرم را ديده و با آن حضرت هم صحبت گرديده باشد از صحابه آن حضرت
به شمار ميرود.)
نووي در شرح خود بر صحيح مسلم آورده است: «فأما الصحابي فكل مسلم رأى رسول الله ولو لحظة،
هذا هو الصحيح في حده، وهو مذهب أحمد بن حنبل وأبي عبد الله البخاري في صحيحه
والمحدثين كافةٌ»([499]). (صحابي به هر مسلماني گفته ميشود كه حتي اگر
براي يك لحظه هم شده رسول خدا صلّي الله عليه و آله را ديده باشد، و اين حديثي در حد
خود صحيح ميباشد، و اين اعتقاد احمد بن حنبل و ابوعبد الله بخاري در صحيح خود و تمامي
محدثان ميباشد.)
شكي
نيست كه آيه شريفه فوق به شديدترين وجه آن دسته از صحابه باديه نشين را كه نزد آن
حضرت آمده و آن برخورد را داشتهاند را مورد ذم، توبيخ و سرزنش قرار داده و عبادت آنان
را عبادتي سطحي، بدون معرفت و سادهلوحانه دانسته، بلكه به صراحت حكم به ارتداد و خسران
آشكار آنان در دنيا و آخرت نموده است.
2ـ آيه شريفه ميفرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ *
كَبُرَ مَقْتًاً عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لا تَفْعَلُونَ»([500])، (اى كسانى كه ايمان آوردهايد! چرا سخنى
مىگوييد كه عمل نمىكنيد؟! ـ نزد خدا بسيار موجب خشم است كه سخنى بگوييد كه عمل
نمىكنيد!) مشخص است كه «مقت» شديدتر از بغض و غضب و دوري از رحمت
خداوند متعال است، چنانكه صريح كلمات اهل لغت([501])
و مفسران([502])
نيز همين است، و آيا تعبيري كه براي دلالت بر مذمت و توبيخ شديدتر از تعبيراتي كه
با الفاظ بغض و غضب و طرد از رحمت الهي صادر ميشود؟!
و آيه
مباركه چنانكه صريح كلمات مفسران و ديگران است در رابطه با برخي از صحابهاي نازل
شده است كه سخني را ميگويند اما خود به آن عمل نميكنند، و شكي نيست كه اين صفت
مذمومي از صفات منافقان است.
طبري
در تفسير خود ميگويد:
«واختلف أهل
التأويل في السبب الذي من أجله أنزلت هذه الآية، فقال بعضهم: أنزلت توبيخاً من
الله لقوم من المؤمنين تمنوا معرفة أفضل الأعمال فعرفهم الله إياه، فلما عرفوا،
فعوتبوا بهذه الآية ... وقال آخرون: بل نزلت هذه الآية في توبيخ قوم من أصحاب رسول
الله(صلي الله عليه وآله وسلم) كان أحدهم يفتخر بفعل من أفعال الخير التي لم
يفعلها، فيقول: فعلت كذا، وكذا، فعذلهم الله على افتخارهم بما لم يفعلوا كذباً»([503])، (اهل
تأويل در شأن نزول اين آيه اختلاف نظر داشتهاند، برخي گفتهاند: اين آيه به عنوان
توبيخ گروهي از مؤمنان از سوي خداوند متعال نازل شده است كه براي شناخت افضل اعمال
ناتوان بودند اما خداوند از روي لطف به آنان شناساند، اما وقتي شناختند با اين آيه
مورد مؤاخذه و عتاب قرار گرفتند ... و گروهي ديگر گفتهاند: اين آيه در توبيخ گروهي
از اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه و آله نازل شده است كه براي كاري كه انجام ندادهاند
افتخار كرده و ميگويند: چنين و چنان كرديم، خداوند نيز آنان را به خاطر اين افتخارشان
و كار نكرده خود از روي دروغ افتخار ميكنند نكوهش ميفرمايد.) بياني را كه
طبري نقل كرده و گفته اين آيه دلالت بر توبيخ و عتاب و نكوهش صحابه دارد، به خوبي
بر اين معنا دلالت دارد كه گاهي عتاب متضمن توبيخ ميباشد، بلكه شديدترين نوع مذمت
ميباشد چنانكه در معنايي كه از «مقت» اشاره نموديم مشخص بود.
و ابن
كثير در اين باره گفته است:
«عن ابن عباس في قوله تعالى: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ
آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ» قال: كان
ناس من المؤمنين قبل أن يفرض الجهاد يقولون: لوددنا أن الله عز وجلّ دلّنا على
أحبّ الأعمال إليه فنعمل به، فأخبر الله نبيه أن أحب الأعمال: إيمان به لا شك فيه
وجهاد أهل معصيته الذين خالفوا الإيمان ولم يقروا به، فلما نزل الجهاد كره ذلك ناس
من المؤمنين وشق عليهم أمره، فقال الله سبحانه وتعالى: «لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ» وهذا اختيار ابن جرير».
«از ابن
عباس در رابطه با اين آيه شريفه: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لِمَ
تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ» روايت شده است كه گفت: گروهي از مردمان مؤمن قبل از
آن كه جهاد واجب شود ميگفتند: دوست داشتيم كه خداوند عز وجلّ ما را به بهترين و
محبوبترين اعمال نزد خود دلالت مينمود تا ما آن را انجام دهيم؛ كه خداوند پيامبرش
را به بهترين اعمال آگاه ساخت: و آن ايماني است كه هيچ شك و ترديدي در آن راه
نداشته باشد و جهاد با اهل معصيت خود كه با ايمان به او مخالفت ورزيده و به آن
اقرار و اعتراف نميكنند، اما چون آيه جهاد نازل شد گروهي از مؤمنان از آن كراهت
ورزيده و اين امر برايشان گران تمام شد؛ از اينرو خداوند سبحان فرمود: «لِمَ
تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ» و اين نظر ابن جرير است».
مقاتل
بن حيان گفته است:
«قال
المؤمنون لو نعلم أحب الأعمال إلى الله لعملنا به ، فدلّهم الله على أحب الأعمال
إليه ، فقال : «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ
يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا» فبيّن لهم فابتلوا
يوم أحد بذلك، فولّوا عن النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) مدبرين، فأنزل الله في
ذلك: «يَا
أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ»([504]).
مؤمنان گفتند: اگر ميدانستيم كه بهترين اعمال نزد
خداوند متعال چيست هرآينه به آن عمل ميكرديم، از اينرو خداوند آنها را به
بهترين اعمال راهنمايي نمود، خداوند فرمود: «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ
يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا» خداوند بهترين اعمال
را براي آنها بيان نمود و در روز جنگ أحد آنها را با آن امتحان نمود، اما آنها از
پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله روگردانده و فرار كردند، از اينرو خداوند اين آيه
را درباره آنان نازل فرمود: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لا
تَفْعَلُونَ».
ابن جرير همين قول را در تفسير خود اختيار نموده و گفته:
اين آيه درباره مؤمنان نازل شده و نه درباره منافقان، با اين تعليل كه: «لأن الله جل ثناؤه خاطب بها المؤمنين، فقال: {يَا
أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا} ولو كانت نزلت في المنافقين لم يسموا ولم يوصفوا
بالإيمان»([505]). (چون خداوند بزرگ در اين آيه اين خطاب را
آورده: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا» و اگر اين آيه درباره منافقان نازل شده
بود آنان را با وصف ايمان نميخواند.)
3ـ خداوند عزّ وجلّ ميفرمايد: «إِذْ جَاؤُوكُم مِّن فَوْقِكُمْ وَمِنْ
أَسْفَلَ مِنكُمْ وَإِذْ زَاغَتْ الأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ
وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا * هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ
وَزُلْزِلُوا زِلْزَالاً شَدِيدًا * وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ
فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلاَّ غُرُورًا»([506]).
((به خاطر
بياوريد) زمانى را كه آنها از طرف بالا و پايين (شهر) بر شما وارد شدند (و مدينه
را محاصره كردند) و زمانى را كه چشمها از شدّت وحشت خيره شده و جانها به لب
رسيده بود، و گمانهاى گوناگون بدى به خدا مىبرديد. ـ آنجا بود كه مؤمنان آزمايش
شدند و تكان سختى خوردند! ـ و (نيز) به خاطر آوريد زمانى را كه منافقان و
بيماردلان مىگفتند: «خدا و پيامبرش جز وعدههاى دروغين به ما ندادهاند!»)
قرطبي
در تفسير خود درباره آيه فوق و شأن نزول آن گفته است:
«وذلك أن طعمة
بن أبيرق ومعتب بن قشير وجماعة نحو من سبعين رجلاً قالوا يوم الخندق: كيف يعدنا
كنوز كسرى وقيصر ولا يستطيع أحدنا أن يتبرز؟»([507]). (علت نزول آيه فوق آن است كه طعمه بن ابيرق و معتب
بن قشير و گروهي به تعداد هفتاد نفر از در روز جنگ خندق گفتند: چگونه ما به گنجهاي
كسرى و قيصر دسترسي پيدا خواهيم كرده در حالي كه هيچ يك از ما جرئت رويارويي با
دشمن [عمرو بن عبدود] را ندارد؟»)
و
اين در حالي است كه رجال نويسان نوشتهاند كه: طعمه بن ابيرق انصاري از صحابه پيامبر
و معتب بن قشير از كساني است كه در جنگ بدر و احد شركت داشته و نام او را در زمره صحابه
ذكر كردهاند([508]).
اگر
آن گروه صحابه از منافقان بودند، ديگر مذمت و بيان ارتداد آنها نياز به بيان قرآن
نداشت، چرا كه خداوند منافقان را در چند آيه ديگر قرآن آنها را مورد مذمت قرار
داده و حتي سوره كاملي از قرآن را درباره منافقان نازل شده و اگر آنها از كساني
بودند كه قلبهايي مريض داشتند خداوند در باره آنها فرموده است: «وَإذا مَا أُنزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُم مَّن
يَقُولُ أَيُّكُمْ زَادَتْهُ هَـذِهِ إِيمَانًا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُواْ
فَزَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَهُمْ يَسْتَبْشِرُونَ * وَأَمَّا الَّذِينَ فِي
قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْسًا إلى رِجْسِهِمْ وَمَاتُواْ وَهُمْ
كَافِرُونَ»([509])، (و هنگامى كه سورهاى نازل مىشود، بعضى از آنان (به ديگران) مىگويند:
«اين سوره، ايمان كدام يك از شما را افزون ساخت؟!» (به آنها بگو:) اما كسانى كه
ايمان آوردهاند، بر ايمانشان افزوده و آنها (به فضل و رحمت الهى) خوشحالند. ـ و
امّا آنها كه در دلهايشان بيمارى است، پليدى بر پليديشان افزوده و از دنيا رفتند
در حالى كه كافر بودند.) آيهاي در تصريح به مذمت بيش از آنچه در اين آيه شريفه آمده است در قرآن
وارد نشده است.
4 ـ خداوند عزّ وجلّ ميفرمايد: «وَمَا كَانَ لَكُمْ أَن تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَلا أَن تَنكِحُوا
أَزْوَاجَهُ مِن بَعْدِهِ أَبَدًا إِنَّ ذَلِكُمْ كَانَ عِندَ اللَّهِ عَظِيمًا»([510]). (و شما حق نداريد رسول خدا را آزار دهيد، و نه
هرگز همسران او را بعد از او به همسرى خود درآوريد كه اين كار نزد خدا بزرگ است!)
آيا
اين آيه صِرف عتاب و توبيخ به حساب آمده و خالي از هر اشكال و خدشه و مذمت و ملامت
است؟
بغوي در تفسير آيه فوق گفته است: «نزلت في رجل من أصحاب النبي(صلي الله عليه وآله
وسلم) قال: لئن قبض رسول الله(صلي الله عليه وآله وسلم) لأنكحن عائشة، قال مقاتل
بن سليمان: هو طلحة بن عبيد الله، فأخبره الله عز وجل أن ذلك محرّم، وقال: «إِنَّ
ذَلِكُمْ كَانَ عِندَ اللَّهِ عَظِيمًا» أي: ذنباً عظيماً»([511]). (اين آيه در باره يكي از صحابه پيامبر اكرم صلي
الله عليه وآله نازل شده است كه گفت: اگر رسول خدا صلّي الله عليه و آله از دنيا
برود من عايشه را به عقد خود در ميآورم، مقاتل بن سليمان گفته است: آن شخص طلحه
بن عبيد الله است، كه خداوند پيامبرش را از اين موضوع با خبر ساخت و اين كار را بر
ديگران حرام دانست، و فرمود: «إِنَّ ذَلِكُمْ كَانَ عِندَ اللَّهِ عَظِيمًا» يعني:
گناه بزرگي است.)
آلوسي
در تفسير آيه فوق گفته است:
«{أَن تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ} أي: تفعلوا في حياته فعلاً يكرهه
ويتأذى به ... {وَلا أَن تَنكِحُوا أَزْوَاجَهُ مِن بَعْدِهِ أَبَدًا} من بعد
وفاته أو فراقه، وهو كالتخصيص بعد التعميم، فإن نكاح زوجة الرجل بعد فراقه إياها
من أعظم الأذى»([512]).
{أَن تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ} يعني: در زمان
حيات رسول خدا صلّي الله عليه و آله كاري انجام داديد كه موجب كراهت و اذيت او
گرديد ... {وَلا أَن تَنكِحُوا أَزْوَاجَهُ مِن بَعْدِهِ أَبَدًا} يعني: بعد از وفات
و يا فراق او با همسران آن حضرت ازدواج نكنيد، و اين آيه همچون تخصيص بعد از تعميم
است، چرا كه نكاح با همسر مردي بعد از مرگش برايش سختترين اذيتها به شمار ميرود.
از
اينرو بعضي از صحابه همچون طلحه و ديگران كه زمان زيادي را افتخار همنشيني،
مصاحبت، هجرت و جهاد همراه رسول خدا صلّي الله عليه وآله را داشتند با گفتار و
رفتار خود موجبات آزار و اذيت آن حضرت را
فراهم آورده و همين باعث نزول آياتي از قرآن كريم گرديد كه آنها را مورد توبيخ و
مذمت بلكه لعن و وعيد عذاب به آتش دردناك دوزخ داد خداوند عزّ وجلّ در قرآن كريم: «إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ
لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا
مُّهِينًا»([513]). (آنها كه خدا و پيامبرش را آزار مىدهند،
خداوند آنان را از رحمت خود در دنيا و آخرت دور ساخته، و براى آنها عذاب
خواركنندهاى آماده كرده است.)
اينها
برخي از آيات مباركهاي بود كه در مذمت و توبيخ گروهي از صحابه نازل گرديده است و
بسياري از آيات ديگر كه برخي از آنها را در نامهاي كه برايتان ارسال نمودم و در
اين كتاب نيز ضميمه نمودهام بيان داشتم، چنانكه آيات زياد ديگري در اين رابطه
وجود دارد كه مجال بيان همه آنها نيست و در جوابهاي بعدي به آن اشاره خواهم كرد، اضافه
بر اين كه طبق آنچه به زودي به توضيح آن خواهم پرداخت آيهاي در حق منافقان نازل
نگرديده است الاّ اين كه همان آيه شامل حال صحابه نيز ميشود و آيات مذمت منافقان بر
جنابعالي پوشيده نيست.
اضافه
بر تمام آنچه گفته شد روايات متعددي وارد شده است كه حاكي از رخداد برخي از حوادث
تاريخي است كه گوياي تجاوز برخي از صحابه در حق رسول خدا صلّي الله عليه وآله و آزار
و اذيت آن حضرت است كه باعث بيان مذمّت و نكوهش شديد شخص حضرت نسبت به صحابه بوده
است كه انكار آن جز از سر لجاجت و انكار صورت نميگيرد.
در
باره اين سخن شما كه گفتهايد: «در باره همسران رسول خدا صلّي الله عليه وآله هيچ مذمتي وارد نشده است» بايد بگويم: صدور چنين سخني از استاد دانشمندي همچون شما كه ساليان درازي
در دانشگاههاي ديني و آكادميك درس خوانده و تدريس نموده به هيچوجه مورد انتظار نيست،
چرا كه بر جنابعالي پوشيده نيست كه آيات مبارك متعددي نازل شده است كه صراحت در مذمت
و توبيخ و تهديد همسران پيامبر اكرم آن هم با شديد و غليظترين لحن داشته است كه
به برخي از آنها اشاره ميكنيم:
1ـ سخن خداوند عزّ وجلّ كه ميفرمايد: «إِن تَتُوبَا إلى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ
قُلُوبُكُمَا وَإِن تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فإن اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَجِبْرِيلُ
وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ * عَسَى رَبُّهُ
إِن طَلَّقَكُنَّ أَن يُبْدِلَهُ أَزْوَاجًا خَيْرًا مِّنكُنَّ»([514]). (اگر شما (همسران پيامبر) از كار خود توبه
كنيد (به نفع شماست، زيرا) دلهايتان از حق منحرف گشته و اگر بر ضدّ او دست به دست
هم دهيد، (كارى از پيش نخواهيد برد) زيرا خداوند ياور اوست و همچنين جبرئيل و
مؤمنان صالح، و فرشتگان بعد از آنان پشتيبان اويند.ـ اميد است كه اگر او شما را
طلاق دهد، پروردگارش به جاى شما همسرانى بهتر براى او قرار دهد، همسرانى مسلمان،
مؤمن، متواضع، توبه كار، عابد، هجرتكننده، زنانى غير باكره و باكره)
اين
دو آيه شريفه به اتفاق مفسران و محدثان درباره عائشه و حفصه نازل گرديده و آنها
نيز تصريح نمودهاند كه اين دو نفر پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله را مورد آزار و
اذيت قرار داده و در عصيان عليه و او و غضبناك ساختن وي دست به دست هم دادهاند، از
اينرو رسول خدا صلّي الله عليه وآله مدت زماني را از آنها دوري جست، و اينجا بود
كه خداوند متعال آيات فوق را نازل كرد و به آنها امر فرمود تا از كرده خود توبه كرده
و در غير اين صورت وعده طلاق آنها از سوي پيامبر اكرم و عذاب اخروي شامل حال آنها
ميشود، آنچه مفسران در شأن نزول اين آيات بيان نمودهاند صراحت در اقدام به آزار
و اذيت حفصه و عائشه نسبت به رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سركشي آنها را در
برابر آن حضرت دارد، خداوند عزّ وجلّ درباره كساني كه آن حضرت را مورد آزار و اذيت
قرار دادهاند ميفرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ
يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ
وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًاً». (آنها كه خدا و پيامبرش را آزار مىدهند، خداوند آنان را از رحمت خود
در دنيا و آخرت دور ساخته، و براى آنها عذاب خواركنندهاى آماده كرده است.)
سمرقندي
در تفسير اين آيه شريفه گفته است:
«{وَإِن تَظَاهَرَا عَلَيْه} يعني: تعاونا على أذاه ومعصيته، فيكون
مثلكما كمثل امرأة نوح وامرأة لوط، تعملان عملاً تؤذيان بذلك رسول الله(صلي الله
عليه وآله وسلم)»([515]). ({وَإِن
تَظَاهَرَا عَلَيْه} يعني: براي اذيت و آزار آن حضرت دست به دست هم دادند، از اينرو
مثل شما مثل همسران حضرت نوح و حضرت لوط است كه با كار خودتان آن حضرت را مورد
اذيت و آزار قرار داديد.)
قرطبي
در تفسير خود اينگونه گفته است:
«{وَإِن تَظَاهَرَا عَلَيْه} أي:
تتظاهرا وتتعاونا على النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) بالمعصية والإيذاء»([516]). («{وَإِن
تَظَاهَرَا عَلَيْه} يعني: دست به دست هم داده و با كمك يكديگر پيامبر اكرم را
مورد اذيت و آزار قرار داده و آن حضرت را مورد سركشي قرار دادند.)
مسلم
در صحيح خود با سند خود از عمر بن خطاب روايت كرده است كه او گفت:
«فدخلت على
عائشة، فقلت: يا بنت أبي بكر، أقد بلغ من شأنك أن تؤذي رسول الله(صلي الله عليه
وآله وسلم)؟ فقالت: مالي ومالك يا بن الخطاب، عليك بعيبتك، قال: فدخلت على حفصة
بنت عمر، فقلت لها: يا حفصة، أقد بلغ من شأنك أن تؤذي رسول الله، والله لقد علمت
أن رسول الله(صلي الله عليه وآله وسلم) لا يحبك، ولولا أنا لطلقك»([517]). (نزد
عائشه رفته و گفتم: اي دختر ابوبكر! آيا اين سخن درباره تو كه شنيدهام رسول خدا
صلّي الله عليه و آله را مورد آزار و اذيت قرار دادهاي صحت دارد؟ او گفت: كارم من
به تو چه ربطي دارد اي پسر خطاب، تو به عيوب خودت بپرداز! عمر گفت: نزد حفصه رفته
و همان سؤال را تكرار كرده و به او گفتم: به خدا سوگند كه پيامبر اكرم تو را دوست
نداشته و اگر من نبودم هرآينه تو را طلاق داده بود.)
2ـ خداوند عزّ وجلّ ميفرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ
قَومٌ مِّن قَوْمٍ عَسَى أَن يَكُونُوا خَيْرًا مِّنْهُمْ وَلا نِسَاء مِّن
نِّسَاء عَسَى أَن يَكُنَّ خَيْرًا مِّنْهُنَّ وَلا تَلْمِزُوا أَنفُسَكُمْ وَلا
تَنَابَزُوا بِالأَلْقَابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الإِيمَانِ وَمَن
لَّمْ يَتُبْ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الظَّالِمُون»([518]).
(اى كسانى كه ايمان آوردهايد! نبايد گروهى از
مردان شما گروه ديگر را مسخره كنند، شايد آنها از اينها بهتر باشند و نه زنانى
زنان ديگر را، شايد آنان بهتر از اينان باشند و يكديگر را مورد طعن و عيبجويى
قرار ندهيد و با القاب زشت و ناپسند يكديگر را ياد نكنيد، بسيار بد است كه بر كسى
پس از ايمان نام كفرآميز بگذاريد و آنها كه توبه نكنند، ظالم و ستمگرند!)
قرطبي
در تفسير اين بخش از آيه شريفه كه ميفرمايد: «وَلا نِسَاء مِّن نِّسَاء».
«قال
المفسرون: نزلت في امرأتين من أزواج النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) سخرتا من أم
سلمة، وذلك أنها ربطت خصريها بسبيبة وهي ثوب أبيض، ومثلها السب، وسدلت طرفيها
خلفها فكانت تجرها، فقالت عائشة لحفصة: انظري ما تجر خلفها كأنه لسان كلب، فهذه
كانت سخريتهما.
وقال أنس وابن زيد: نزلت في نساء النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) عيرن
أم سلمة بالقصر، وقيل: نزلت في عائشة أشارت بيدها إلى أم سلمة، يا نبي الله إنها
لقصيرة، وقال عكرمة عن ابن عباس: إن صفية بنت حيي بن أخطب أتت رسول الله(صلي الله
عليه وآله وسلم)، فقالت: يا رسول الله، إن النساء يعيرنني ويقلن لي يا يهودية بنت
يهوديين، فقال رسول الله(صلي الله عليه وآله وسلم): هلا قلت: إن أبي هارون وإن عمي
موسى وإن زوجي محمد»([519]).
مفسران در تفسير بخشي از آيه فوق كه درباره
تمسخر برخي از زنان براي زنان ديگر گفتهاند: اين آيه در باره دو همسر از همسران
رسول خدا صلّي الله عليه و آله نازل شده است كه ام سلمه را مورد تمسخر و استهزاء
قرار ميدادند؛ چرا كه امسلمه دو پهلوي خود را با پارچهاي سفيد ميبست و دو طرف
آن را از دو طرف خود به پايين ميآويخت، به شكلي كه به دنبالش كشيده ميشد. عائشه به
حفصه گفت: او را ببين كه پشت سرش همچون زبان سگي كشيده ميشود، و به اين شكل امسلمه
را مورد تمسخر قرار ميدادند.
انس و ابن
زيد گفتهاند: اين آيه در شأن همسران پيامبر اكرم نازل شده است كه ام سلمه را به
خاطر قد كوتاهش مورد تمسخر قرار ميدادند، و گفته شده: اين آيه درباره عائشه نازل
شده است كه با دستش به امسلمه اشاره كرد و گفت: اي رسول خدا او را بنگر كه چه قد
كوتاهي دارد! عكرمه از ابنعباس نقل كرده است: صفيه دختر حيي بن اخطب نزد رسول خدا
صلي الله عليه وآله آمد و عرضه داشت: يا رسول الله! گروهي از زنان مرا مورد
عيبجوئي قرار داده و ميگويند: اي زن يهوديه دختر پدر و مادري يهودي، رسول خدا
صلّي الله عليه و آله گفت: آيا به آنها نگفتي: در عوض، پدرم ابوهارون و عمويم موسى
و همسرم محمد است؟»
اين
آيه شريفه چنان كه به وضوح دلالت دارد دربردارنده جملهاي از الفاظ مذمت و نهي و تهديد
و وعيد به پاياني بد و نافرجام براي عاقبت انسان است، چرا كه با لفظ «بئس» كه از
واژههايي است كه در زبان عربي براي مذمت به كار رفته و كساني را كه متصف به وصف
ايمان هستند اما ديگران را مورد تمسخر و كنايه و زخم زبان و اسامي بد متصف ميسازند
را مورد نهي قرار داده و امر به توبه فرموده و به آنها هشدار داده است كه در صورتي
كه اين عمل زشت خود را ترك نكنند با ظالمان همراه و همنشين خواهند بود.
من لفظي
شديدتر و تندتر از الفاظي كه در آيات فوق به عنوان مذمت و توبيخ همسران پيامبر
اكرم وارد شده سراغ ندارم، و اگر بخواهيم اين تعابير را دالّ بر مذمت و توبيخ ندانيم
بايد بگوييم: در قرآن كريم هيچ مذمتي براي اشخاص فاسق، منافق و يا كافر وارد نشده
است؛ چرا كه آياتي كه در مذمت و نكوهش افراد فاسق و ظالم و كافر وارد شده شديدتر
از الفاظي كه در اين آيات شريفه درباره همسران پيامبر اكرم و برخي از صحابه به كار
رفته نيست.
فخر
رازي در تفسير خود گفته است:
«{وَمَن لَّمْ يَتُبْ} أمرهم بالتوبة عما مضى
وإظهار الندم عليها مبالغة في التحذير وتشديداً في الزجر»([520]). (خداوند با اين
تعبير{وَمَن لَّمْ يَتُبْ} همسران پيامبر اكرم را نسبت به رفتار گذشتهاشان هشدار
داده و آنان را امر به توبه و اظهار ندامت از كارشان نموده است و اين مبالغه در تحذير
و هشدار و بازداشت از كار خلاف شرع است.)
بيضاوي
نيز در اين باره گفته است:
«{فَأُوْلَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ} بوضع
العصيان موضع الطاعة وتعريض النفس للعذاب»([521]).
(منظور از عبارت {فَأُوْلَئِكَ هُمُ
الظَّالِمُونَ} جايز گزين نمودن معصيت به جاي اطاعت و بندگي خداوند عزّ وجلّ و در
معرض قرار دادن خود در برابر عذاب است.)
شوكاني
در تفسير خود گفته است:
«{وَمَن لَّمْ يَتُبْ} عما نهى الله عنه {فَأُوْلَئِكَ
هُمُ الظَّالِمُونَ} لارتكابهم ما نهى الله عنه وامتناعهم عن التوبة، فظلموا من
لقّبوه، وظلمهم أنفسهم بما لزمهم من الإثم»([522]).
(اگر آنها از آنچه مورد نهي خداوند بوده و آنان
مرتكب انجام آن شدهاند توبه نكنند آنان از ظالمان به شمار ميروند؛ چرا كه آنان مرتكب
عملي شدهاند كه مورد نهي خداوند بوده و از توبه نيز امتناع ورزيده و كساني را
كه مورد ظلم قرار دادهاند را با لقب بد ياد كردهاند، از اينرو آنان با اين كار
خود بر خود ظلم نمودهاند.)
آيات
ديگري نيز تصريح به معصيت برخي از زنان پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله و صدور
آزار و اذيت از سوي آنان نسبت به آن حضرت و مذمت خداوند عزّ وجلّ نسبت به آنان
دارد([523]).
اين
معنا را بسياري از روايات متواتر مورد تاييد قرار داده و بر آن تصريح نمودهاند كه
عائشه در بسياري از موارد رسول خدا صلي الله عليه وآله را مورد آزار و اذيت قرار
داده و در بسياري از جاها نسبت به افرادي كه مورد علاقه و محبت رسول خدا بودهاند
با حسادت خود مورد تعدي و تجاوز قرار داده است؛ عايشه، چشم ديدن حضرت خديجه سلام
الله عليها را نداشت و همواره او را مورد مذمت، حسادت و هجوم كلمات تند و تيز خود
قرار داده، تمام اينها از روي كينه و حسدي بوده است كه نسبت به جايگاه و محبتي كه
در قلب پيامبر اكرم داشته است بوده و با اين كار خود آن حضرت را مورد آزار و اذيت
و غضب قرار ميداده است. اين مطلبي است كه محدثان اهل سنّت در منابع روائي خود با
سندهاي صحيح نقل كردهاند.
احمد بن حنبل در مسند خود با سند صحيح از عايشه نقل كرده
كه او گفته است: «ذكر رسول
الله(صلي الله عليه وآله وسلم) يوماً خديجة فأطنب في الثناء عليها، فأدركني ما
يدرك النساء من الغيرة، فقلت: لقد أعقبك الله يا رسول الله من عجوز من عجائز قريش
حمراء الشدقين، قالت: فتغير وجه رسول الله تغيراً لم أره تغير عند شيء قط إلا عند
نزول الوحي وعند المخيلة([524])حتى يعلم رحمة أو عذاب»([525]).
(روزي رسول خدا صلّي الله عليه و آله خديجه را
به شدت مورد مدح و ستايش قرار داد، من هم بر حسب غيرتي كه در زنان وجود دارد حسادت
كرده و گفتم: اي پيامبر! خداوند در عوض آن پيرزن بيدنداني كه داخل دهانش به خاطر
افتادن دندانهاي سفيدش به سرخي گرائيده بود همچون مني را نصيب تو ساخته است.
عايشه گفته است: با اين سخن من، چنان رنگ رخسار رسول خدا صلّي الله عليه وآله
متغير شد كه به جز هنگام نزول وحي و يا زماني كه ابرهاي تيره بالاي سر ميآمد و
معلوم نبود كه آيا باران رحمت است و يا عذاب متغير نديده بودم.)
و در عبارتي ديگر اينگونه آمده است: «فتمعّر([526]) وجهه تمعراً ما كنت أراه إلا عند نزول الوحي أو
عند المخيلة حتى ينظر أرحمة أم عذاب»([527])، (رنگ حضرت از غضب متغير شد به شكلي كه هيچ وقت
به جز هنگام نزول وحي و يا بالا آمدن ابرهايي كه معلوم نبود ابر رحمت است يا ابر
عذاب اينگونه تغيير نكرده بود.)
حاكم
نيز در مستدرك اين روايت را نقل كرده و گفته است: «هذا حديث صحيح على شرط مسلم ولم يخرجاه» (اين حديثي صحيح بر اساس شرايط صحت روايت در صحيح مسلم اما او بخاري آن
را نقل نكردهاند.) و در ادامه اين سخن حاكم ذهبي گفته است: «على شرط مسلم»([528])، (اين روايت داراي شرايط صحت نزد مسلم ميباشد.) هيثمي گفته است: «رواه أحمد وإسناده حسن»([529])، (اين روايت را احمد نقل كرده و سند او نيز حسن است) و ابن كثير در حاشيهاي كه بر سند اين حديث زده
است گفته:
«وهذا إسناد
جيد»([530])، (اين روايت از سند خوبي برخوردار است) و نيز اين روايت را بخاري([531])، مسلم([532])،
ابن حبان([533]) و ديگران با الفاظ و
تعابير مختلف نقل كردهاند.
اين
آيات و آيات ديگر و احاديث نبوي كه با سند صحيح روايت شده است نهايت دشمني و آزار
و اذيتي را كه پيامبر از نزديكان در منزل خويش ميكشيده است را بيان ميكند! آن هم
از شديدترين نوع آزار و اذيتها، بلكه اين اعمال شاهد زندهاي بر اين حديث نبوي
شريف معروف است كه حضرت فرمود: «ما
أوذي أحد ما أوذيت في الله»([534]). (هيچ كس به اندازهاي كه من در راه خدا مورد اذيت و آزار قرار گرفتم اذيت
و آزار نگرديد.)
اين سخنتان مرا به شدت به تعجب واداشت:
«بله آيات عتابي نازل شده است كه به هيچوجه موجب نقص مكانت و جايگاه صحابه كه در
دهها آيه مورد مدح و ستايش قرار گرفتهاند نميشود، و اين كه بخواهيم اين آيات را
به عنوان مذمت صحابه بدانيم از عجيبترين سخنان است، از اينرو ميگوييم: هر عتابي
را كه در قرآن كريم به كار رفته است را نميتوان مذمت به حساب آورد.»
چرا
كه با توجه به آنچه گذشت واضح گرديد كه آيات شريفهاي كه قبلا آمد شديدترين الفاظ
مذمت و توبيخ و تهديد را در حق برخي از صحابه و برخي از همسران پيامبر اكرم صلي
الله عليه وآله به كار برده است، تعبيراتي كه برخي از آنها حكم به ارتداد، خسران آشكار،
غضب، خشم و اعراض خداوند از آنان و دوري از رحمت خويش و مورد لعن قرار گرفتن آنها
در دنيا و آخرت را براي آنان ثابت دانسته است؛ اينها عباراتي است كه به هيچوجه امكان
توجيه و حمل بر غير معاني ظاهريشان را ندارد و هرگونه توجيه و تأويل بر غير از اين
موارد بدون دليل و لجاجت در پذيرش حق به حساب ميآيد.
اضافه
بر اين، ما اين نكته را قبلا بيان داشتيم كه گاهي اوقات، خود عتاب به تنهايي حاوي
مذمت و توبيخ ميباشد، و اين مطلب از كلامي كه در مقام عتاب صادر ميشود و مشتمل بر
الفاظ مذمت و يا حال متكلم و يا برخي از قرائن ديگر كه از متكلم صادر گرديده فهميده
و طبق آن حكم ميشود. اين مطلب بر كسي كه به استعمالات عربي آشنايي دارد مخفي و
پوشيده نيست، چرا كه در بسياري از موارد لفظ عتاب و الفاظ ذم و توبيخ و كوبنده با يكديگر
مرادف و هم معنا ميآيند، و شما خود نيز با جملهاي در كتابتان اين حقيقت را تاييد
و اينگونه گفتهايد: «فليس كل
عتاب في القرآن يكون ذماً» (اينگونه نيست كه هر عتابي
كه در قرآن آمده است به عنوان مذمت به حساب آيد.) و اين بدان معناست كه برخي از عتابهاي قرآني ميتواند
مذمت به شمار آيد، و اين همان چيزي است كه ما در آيات قبل درباره برخي از صحابه و
همسران پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله ثابت نموديم؛ و كلام قرطبي را نيز قبلاً در
اين باره آورديم.
شما در صفحه 45 كتاب خود آوردهايد: «خداوند در قرآن كريم كسي را كه خيلي
بيش از صحابه و همسران پيامبر اكرم فضيلت و برتري دارد را نيز مورد عتاب قرار داده
اما اين، به معناي مذمت آن حضرت نيست؛ خداوند عزّ وجلّ در چند موضع پيامبر اكرم را
مورد عتاب خويش قرار داده است: در مورد شخص نابينا، در مورد اُسراء، در مورد غلامش
زيد و در مورد حرام نمودن چيزي كه خداوند بر او حلال نموده است؛ و حال آنكه هيچ
يك از اينها مذمت و يا نقص آن حضرت به حساب نميآيد».
در
پاسخ بايد بگويم كه اين سخن شما داراي چند اشكال است:
اگر
بنا بر بحث جدلي فرض را بر اين بگذاريم كه خداوند عزّ وجلّ پيامبر اكرم صلّي الله
عليه وآله را مورد عتاب خويش قرار داده است، اين عتاب با عتابي كه در آن با الفاظ
ذم و توبيخ اصحاب آن حضرت را مورد خطاب قرار داده است تفاوت اساسي دارد؛ چرا كه
خطاب خداوند عزّ وجلّ به پيامبرش با اين لفظ است: «عَفَا اللَّهُ عَنكَ» (خداوند تو را بخشيد) (سوره توبه/43) و اما خطابي كه نسبت به برخي از صحابه آورده است با
اين لفاظ آمده است: «وَإِنْ
أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالآخِرَةَ» (اما اگر مصيبتى براى امتحان به آنها برسد، دگرگون مىشوند (و به كفر
رومىآورند)! (به اين ترتيب) هم دنيا را از دست دادهاند، و هم آخرت را و اين همان
خسران و زيان آشكار است!) (سوره حج/11) و نيز ديگر الفاظ ذم و يا عتاب كه دربردارنده توبيخ و سرزنش كوبندهاي بوده
است.
اما اعتقاد اصلي ما بر اين است كه مواردي را كه
شما در باره پيامبر اكرم به عنوان عتاب ذكر كرديد اشكال عتاب و سرزنش متوجه رسول
خدا صلّي الله عليه وآله نميگردد بلكه در اين موارد نيز، عتاب متوجه اشخاص ديگري
همچون صحابه و ديگران است. جهت توضيح بيشتر اين مطلب به بيان مواردي كه شما بيان
داشتيد ميپردازيم:
اما
درباره مرد نابينا كه در آيه شريفه به اين شكل به آن اشاره گرديده است: «عَبَسَ وَتَوَلَّى * أَن جَاءهُ الأَعْمَى»([535])، (چهره در هم كشيد و روى برتافت ـ از اين كه نابينايى به سراغ او آمده
بود) مذهب اهل بيت عليهم السلام در تفسير اين
آيه شريفه بر اين است كه مخاطب اين آيات شريفه شخص ديگري است كه در آن مجلس حضور
داشته باشد، و شواهد بر اين مطلب نيز كه آيات ديگري از قرآن كريم برداشت ميشود
فراوان است كه از جمله آنها موارد زير است:
الف: صفاتي كه در دو آيه بالا آمد و
دربردارنده صفات ناپسنديده است امكان ندارد كه رسول خدا صلي الله عليه وآله را
اراده نموده باشد؛ چرا كه شخص عبوسي كه از فقراء روي گردانده و به اغنياء توجه ميكند
ـ بر اساس تصريح آيات بيان شده در سوره مباركه ـ از صفات پيامبر اكرم صلّي الله
عليه و آله نبوده و هيچ شباهتي هم به اخلاق كريمانه، عطوفت، و سعه صدري كه آن حضرت
نسبت به صحابه خود داشته است نميباشد.
ب: خداوند سبحان نهاد و زيربناي وجودي
رسول خدا صلي الله عليه وآله را پايه گذاري نموده و در خلقت آن بزرگوار، نهايت
عظمت خويش را به كار گرفته است، چرا كه قبل از نازل شدن سوره عبس اين آيه را نازل
فرموده است: «وَإِنَّكَ لَعَلى
خُلُقٍ عَظِيمٍ»، (و تو اخلاق عظيم و برجستهاى دارى!) آيهاي كه در ابتداي بعثت مبارك آن حضرت نازل شد، حال با اين توصيف چگونه
معقول به نظر ميرسد كه خداوند در اول بعثت، پيامبرش را به طور مطلق تمجيد كرده و
بزرگ شمارد و بعدها براي برخي اعمال سوء و صفات ناپسنديده مورد نكوهش قرار دهد؟!
ج: آيهاي كه خداوند سبحان نازل و در آن
اينگونه فرموده است: «وَأَنذِرْ
عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ * وَاخْفِضْ جَنَاحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ
الْمُؤْمِنِينَ»([536])، (و خويشاوندان نزديكت را انذار كن! ـ و بال و
پر خود را براى مؤمنانى كه از تو پيروى مىكنند بگستر!) اين آيه با قرينه ورودش در سياق انذار عشيره و قوم خود در اوائل دعوت اسلامي
آن حضرت نازل شده است، و همچنين خداوند سبحان در آيه ديگري ميفرمايد: «فَاصْدَعْ
بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ»([537])، (آنچه را مأموريت دارى، آشكارا بيان كن! و از
مشركان روى گردان (و به آنها اعتنا نكن) اين آيه در ابتداي آشكار شدن دعوت اسلام نازل شد، از اينرو چگونه ميتوان
تصور نمود كه رسول خدا صلي الله عليه وآله با آن اوامر الهي كه در ابتداي بعثت
داشته است مخالفت كرده و چهره درهم كشيده و اخم كرده باشد و از فقراء رو گردانده و
به مشركين رو كرده باشد، كه اين با گشاده رويي و سعه صدري كه آن حضرت با مؤمنان و
فقراء داشته است منافات دارد؛ امور اخلاقي كه خود آن حضرت بارها به آن امر نموده
است؟!
اضافه بر آن كه روگرداني از فقراء و رو
درهم كشيدن در برابر آنها به هنگام مواجهه با آنها و گرم گرفتن با اغنياي مشرك عملي
است كه نزد عقل و عقلا عملي قبيح به حساب آمده و با كرامت خلق و خوي انساني منافات
داشته و وجوب دوري از اين خلق ناشايست كه مورد نهي صريح قرآن كريم است نياز به
بيان ندارد، حال چگونه امكان دارد كه رسول خدا صلي الله عليه وآله با اين كار
مخالفت ورزيده و مرتكب امري شده باشد كه قبح و مذموم بودن آن نزد عقل و عقلاء واضح
و آشكار است.
پس به اين نتيجه ميرسيم كه صفات ناشايستي
كه در ده آيه اول سوره «عبس» به آن اشاره شده است، به رفتار شخص ديگري كه در محضر
آن حضرت حضور داشته نظر دارد و خداوند او را با الفاظ ذم و عتاب شديد و كوبنده كه
يك بار با ضمير غائب و بار ديگر با ضمير مخاطب بوده و از طريق خطاب به رسول خدا
صلي الله عليه وآله صورت گرفته است و با اين كار، انكار از عمل آن شخص را با شدت
بيشتري محكوم نموده و با اين كار اين نكته را بيان نموده است كه چنين شخصي حتي استحقاق
و قابليت خطاب مستقيم را ندارد حتي اگر خطاب در سياق مذمت وارد شده باشد.
و بر اين حقيقت برخي از مفسران و غير
مفسران از بزرگان اهل سنّت تصريح نمودهاند([538]).
و اما درباره مسأله اسراء كه در اين آيه
شريفه آمده است: «مَا كَانَ
لِنَبِيٍّ أَن يَكُونَ لَهُ أَسْرَى حَتَّى يُثْخِنَ فِي الأَرْضِ تُرِيدُونَ
عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللَّهُ يُرِيدُ الآخِرَةَ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ»([539])، (هيچ پيامبرى حق ندارد
اسيرانى (از دشمن) بگيرد تا كاملاً بر آنها پيروز گردد (و جاى پاى خود را در زمين
محكم كند)! شما متاع ناپايدار دنيا را مىخواهيد (و مايليد اسيران بيشترى بگيريد،
و در برابر گرفتن فديه آزاد كنيد ولى خداوند، سراى ديگر را (براى شما) مىخواهد و
خداوند قادر و حكيم است!) در
اين آيه نيز ميبينيم كه عتاب نازل شده در اين آيه متوجه رسول خدا صلّي الله عليه
وآله نميباشد، بلكه متوجه برخي از اصحاب پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله ميباشد؛
چرا كه عتابي كه در اين آيه شريفه آمده است ظهور در گرفتن اسير دارد و نه در گرفتن
فديه از آنها؛ چرا كه در اين آيه تعبيري اينچنين دارد «مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَن يَكُونَ لَهُ أَسْرَى
حَتَّى يُثْخِنَ فِي الأَرْضِ» (هيچ پيامبرى حق ندارد اسيرانى (از دشمن)
بگيرد تا كاملاً بر آنها پيروز گردد) و هيچ قرينهاي بر اين كه منظور، گرفتن فديه باشد وجود ندارد تا بخواهد عتاب
به پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله تعلق گيرد، و قرينه ديگر اين كه ضمير در اين قسمت
از آيه: «تُرِيدُونَ» به صورت جمع، آمده و اين ظهور در اين مطلب دارد كه آيه مباركه
در مقام توجه دادن به نكته مهمي در جنگها دارد و آن اين كه مسلمانان قبل از زمينگير
كردن و شكست كامل دشمن، همواره در فكر گرفتن اسير از دشمن نباشند، چرا كه برخي از
جنگجويان مسلمان در اين تلاش بودند تا تعداد بيشتري از اسراي جنگي را به تصرف خود
درآورند، تا از اين راه بتوانند به اين وسيله مبلغ بيشتري از مال و اموال را در ازاي
آزاد سازي آنها به دست آورند، و اين كار باعث از بين رفتن توجه مسلمانان از جنگ و
باز گذاردن دست دشمن در جمع آوري قوا و بي توجهي از جنگ ميشود، چنان كه در جنگ اُحد
همين اتفاق افتاد.
و از اينرو، اين آيه شريفه كساني را كه
با اين امر مخالفت ورزيدهاند را مورد سرزنش و ملامت قرار داده و اينگونه فرموده
است: «تُرِيدُونَ عَرَضَ
الدُّنْيَا وَاللَّهُ يُرِيدُ الآخِرَةَ» (شما متاع ناپايدار دنيا را مىخواهيد (و مايليد اسيران بيشترى بگيريد،
و در برابر گرفتن فديه آزاد كنيد ولى خداوند، سراى ديگر را (براى شما) مىخواهد و
خداوند قادر و حكيم است!) (انفال/67) به اين معنا كه اهتمام به جنبههاي مادي و غفلت از هدف نهائي كه پيروزي
بر دشمن است، از خطراتي است كه لازم است مسلمانان از آن به دور باشند.
اين حقيقت را بسياري از علماي اهل سنّت
بر آن تاكيد نمودهاند([540]).
و اما درباره قضيه زيد و مسأله ازدواج و
طلاق او در اين آيه شريفه: «وَإِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ
وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَّهَ»([541])، ((به خاطر بياور) زمانى را كه به آن كس كه خداوند به او نعمت داده بود و تو
نيز به او نعمت داده بودى. [به فرزند خواندهات «زيد»] مىگفتى: «همسرت را
نگاهدار و از خدا بپرهيز!») بايد گفت: اين آيه نيز خالي
از هرگونه عتاب و سرزنش است؛ چرا كه اين آيه شريفه در صدد بيان يك امر مرسوم و
متداولي است كه از زمان جاهليت ريشه گرفته و تا آن زمان در جامعه اسلامي استمرار
داشته و آن عبارت است از حرمت ازدواج با همسران فرزند خواندگان، و زيد بن حارثه فرزند
خوانده رسول خدا صلي الله عليه وآله و ربيبه آن حضرت بود كه خداوند سبحان به
پيامبرش وحى فرمود كه به زودي زيد بن حارثه براي طلاق همسرش نزد تو خواهد آمد و تو
وظيفه داري تا بعد از جدائي او از همسرش زينب بنت جحش با زينب ازدواج نمائي؛ تا اين
آيه ناسخ سنّت جاهلي حرمت ازدواج با همسران فرزند خواندگان گردد.
از
اينرو هنگامي كه زيد براي شكايت از همسرش و درخواست طلاق به محضر آن حضرت رسيد، پيامبر
اكرم در نصيحت و موعظه نسبت به زيد كوتاهي نكرد، خصوصاً كه شخص رسول خدا از همه
امور زندگاني زيد آگاه و در آن دخالت داشت و از اين نكته نيز با خبر بود كه جاسوسان
منافق به زودي سخنان نامربوط و ناشايستي را درباره آن حضرت زده و آن حضرت را
دوستار زينب بنت جحش معرفي نموده و خواهند گفت: كه رسول خدا مخصوصاً زيد را تشويق
به طلاق نموده تا با او ازدواج نمايد، اضافه بر اين كه در ديدگاه عموم مردم، قضيه
به اين شكل بود كه نكاح با همسر طلاق گرفته فرزند خوانده را حرام ميشماردند؛ از
اينرو پيامبر اكرم به زيد فرمود: «أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ»، (همسر خود را نگهدار!)
پيامبر اكرم درباره زيد موظف به موعظه زيد
و آشكار نساختن وحي الهي مبني بر ازدواج قريب الوقوع با زينب بود؛ از اينرو نميتوان
گفت: اين آيه متضمن عتاب و يا سرزنشي نسبت به عمل رسول خدا صلّي الله عليه وآله
است كه در مخافت با امري از اوامر الهي صورت پذيرفته است، بلكه اين آيه در صدد نسخ
سنّتي از سنّتهاي جاهلي و آگاهي بخشيدن از وقوع اين رويداد و در عين حال حفاظت از
عصمت پيامبرش و دين خاتمش از كيد و نيرنگ منافقان ميباشد.
اين مطلب را گروهي از مفسران اهل سنّت
بر آن تاكيد داشتهاند؛ به عنوان مثال در تفسير قرطبي آمده است: «فإن قيل: كيف يأمره بالتمسك بها وقد علم أن
الفراق لابد منه، أو هذا تناقض؟
قلنا: بل هو
الصحيح للمقاصد الصحيحة لإقامة الحجة ومعرفة العاقبة، ألا ترى أن الله تعالى يأمر
العبد بالإيمان وقد علم أنه لا يؤمن، فليس في مخالفة متعلق الأمر لمتعلق العلم ما
يمنع من الأمر به عقلاً وحكماً، وهذا من نفيس العلم، فتيقّنوه وتقبّلوه»([542]).
«اگر گفته شود: چگونه خداوند پيامبرش را امر ميكند تا زيد را نصيحت به نگه
داشتن همسرش ميكند در حالي كه پيامبرش را از جدائي زيد و همسرش آگاه ساخته است؟ و
يا آن كه اين تناقضي است كه در آيه وجود دارد؟
در پاسخ ميگوييم: صحيح آن است كه بگوييم: مقاصد صحيحي در اين موضوع وجود
داشته است از جمله اتمام حجت و شناساندن عاقبت امر به زيد، چنان كه ميبيني
خداوند سبحان بندهاش را امر به ايمان ميكند در حالي كه علم دارد كه او اهل ايمان
نيست. پس از اينرو ميتوان گفت: مخالفت متعلق امر با متعلق علم عقلاً و حكماً مانع
از امر به آن نميشود، و اين از مطالب نفيس علمي است كه علما به آن يقين داشته و
آن را قبول نمودهاند.»
بسياري از مفسران و علماي ديگر نيز وجود
عتاب در اين آيه شريفه را نفي كردهاند كه جهت اطلاع از آن ميتوان به نظرات آنان
مراجعه نمود([543])؛ و بحث در اين آيه شريفه طولاني و گسترده است كه بايد به كتابهاي مفصلي
كه در اين زمينه نگاشته شده مراجعه نمود.
و اما در رابطه با آياتي كه در تحريم
چيزي كه خداوند آن را حلال نموده است از جمله آيه ذيل بايد گفت: خداوند در اين آيه
ميفرمايد: «يَا أَيُّهَا
النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضَاتَ
أَزْوَاجِكَ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ»([544])، (اى پيامبر! چرا چيزى را كه خدا بر تو حلال
كرده به خاطر جلب رضايت همسرانت بر خود حرام مىكنى؟! و خداوند آمرزنده و رحيم
است.)
عتاب در اين آيه شريفه نيز متوجه برخي
از همسران پيامبر اكرم است؛ و تحريم در اين آيه شريفه نيز تحريمي شرعي نيست، بلكه
قسم و سوگندي است كه از جانب رسول خدا صلّي الله عليه وآله صادر گشته است، و مشخص
است كه سوگند به ترك برخي از مباحات چيزي نيست كه موجب عتاب باشد، و اين فراز از
سوگند الهي كه ميفرمايد: «لِمَ
تُحَرِّمُ» (چرا بر خود حرام نمودهاي) به عنوان توبيخ و عتاب پيامبر اكرم صادر نشده بلكه نوعي از شفقت و عطوفت
الهي است، چنان كه به كسي كه براي تحصيل علم تلاش فراواني ميكند ميگويي: چرا
خودت را براي اين كار تا اين حد به زحمت و مشقت ميافكني؟ و يا مانند اين سخن
خداوند متعال كه ميفرمايد: «طه *
مَا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى»([545]) (طه ـ ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را
به زحمت بيفكنى!) و به خوبي واضح است كه در اين آيه هيچ عتابي به چشم نميخورد، بلكه فقط عطوفت
و مهروزي در اين ايه است.
و عفو و بخششي كه در پايان اين آيه شريفه
آمده است براي آن دسته از همسران پيامبر اكرم است كه توبه كرده است چرا كه در آيه
بعد قرينهاي وجود دارد كه اين چنين ميگويد: «إِن تَتُوبَا إلى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا»([546])، آنچه گفته
شد نظر اهل بيت عليهم السلام در تفسير اين آيه شريفه است و از اينرو شاهد آوردن
به اين آيه براي شما [دكتر غامدي] صحيح نيست چرا كه اين آيه در بردارنده مذمت و توبيخ
برخي از صحابه است.
شما در صفحه 45 كتاب خود تحت عنوان « نمونههايي از عقائد شيعه اماميه» در پاسخ
به آنچه كه من در پاسخ به نامه شما بيان داشتم در موضوع مقايسههايي كه ميان عقيده
شيعه و سني اين چنين گفتهايد: «گمان نميبرم سخن مبهم و نامفهومي زده باشم، چرا كه من سخن را به شخصي
معين و نه به كتابي از كتابهاي شما نسبت دادهام من به شما اين را گفتهام: (از
عقيده شما اين چنين فهميده ميشود) و نگفتم: فلاني گفته است، از اينرو بهتر است
تا شما بار ديگر به عبارت مراجعه كنيد تا معنا را بفهميد».
در
پاسخ شما ميگويم: با وجود اين كه شما در كتابتان درباره روشهاي صحيح و غير صحيح
بسيار داد سخن دادهايد اما كمتر خود به آن پاي بند بودهايد، و شاهد بر اين مدعا
مطالبي است كه به آن اشاره ميكنم:
گرچه
چنان كه خود نيز به آن اشاره نمودهايد معناى مورد نظر سخن شما واضح و روشن است
اما آنچه جاي تأسف دارد اين است كه سخن شما حاوي گزافه گويي، وارد نمودن تهمتها و
ادعاهايي است كه هيچ سند و مصدري اعم از گفتار و يا نوشتار معتبري از شيعه آن را
پشتيباني نميكند، و من نميدانم شما بدون اين كه مطالبتان را از يكي از علماي ما
و يا يكي از كتابهاي ما گرفته باشيد از كجا به اين كشفيّات درباره عقائد شيعه پي
بردهايد؟!
و
ما از ساحت شخصيتي علمي همچون شما به دور ميبينيم كه نسبت به طائفه بزرگ و مهمي
از جهان اسلام بدون اين كه به مصادر مورد اعتماد آنها مراجعه كنيد در مورد عقائد و
احكام آنها به قضاوت بپردازيد.
شما
در تمام مطالبي كه با فهم و برداشت خود درباره اعتقادات شيعه بيان داشتيد هيچ يك
را مستند به گفتار و يا نوشتاري از علماي شيعه ننموديد، چرا كه در تمام آنها
نتايجي از عقايد شيعه گرفتهايد كه هيچ ارتباطي با عقائد آنان ندارد، مانند اين
سخن كه گفتهايد: «رسول خدا صلّي الله عليه وآله علي عليه السلام را مبعوث نمود.» آيا
اين اعتقاد را هيچ يك از مسلمانان كه اين آيه شريفه را خوانده باشد: «وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ كَافَّةً
لِّلنَّاسِ بَشِيرًا وَنَذِيرًا»([547]) اين ادعاي شما را ميپذيرد؟ ديگر اين
كه سخن شما از عدم آگاهي كافي شما از معارف شيعه حكايت ميكند، مطلبي كه به رهبري
و امامت امت اسلام در امور دين و دنيا و استمرار مسير رسالت نبوي از دستبردها و
تحريفها دلالت دارد.
و از نتايج ديگري كه شما گرفتهايد اين سخن است: «شيعه در امامت و رهبري وجود شخص
معصومي را شرط ميداند؛ تا مردم به او مراجعه كنند و اين بدان معناست كه در هر
سرزميني بايد شخصي معصوم وجود داشته باشد تا مردم به او مراجعه كنند» تا آخر سخنان
شما.
ما
شخصيت بزرگوار شما را اجلّ و برتر از آن ميدانيم كه با اين نتيجهگيريهاي سست و
بيپايه كه هيچ تناسب و سازگاري با شخصيت علمي شما ندارد زير سؤال ببريد!
همه
مسلمانان به ضرورت وجود پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله در زمان خود و ضرورت عصمت
آن حضرت براي ابلاغ شريعت اسلام براي امت خويش و هر كسي كه بخواهد ايمان بياورد اعتقاد
دارند، در حالي كه از اين سخن هرگز چنين برداشتي نميشود كه لازم است تا در هر
سرزميني يك پيامبر معصوم وجود داشته باشد تا مردم به او مراجعه كنند.
و
به همين شكل در رابطه با ديگر نتيجه گيريهايي كه شما نمودهايد و ما در نامه
قبلي به شما پاسخ آنها را بيان داشته و در اين كتاب نيز اضافه نموديم و باز هم به
برخي از پاسخها در خلال مباحث اين كتاب اشاره خواهيم نمود.
ديگر اين كه شما در صفحه 46 كتاب خود اينگونه آوردهايد:
«شيعه اماميه معتقد است قرآن
در خطاب به امامان و شيعيان نازل شده و هر كار خير و ايماني كه هست متعلق به شيعه و
هر كار كفر و گمراه كنندهاي كه هست مربوط به مخالفان شيعه است و تنها شيعيان
هستند كه اهل بهشت و دشمنانشان اهل دوزخند».
و
بعد از اين ادعا نمونههايي از روايات شيعه را از كتابهاي ما به عنوان دليل بر
پنداشتههاي خود بيان داشتهايد.
در
پاسخ بايد بگويم: جناب دكتر! چيزي كه موجب تأسف ماست اين كه تمام مطالب شما به دور
از روحيه بحث و تحقيق علمي عنوان ميشود و دليل ما بر اين ادعا چند نكته است كه در
ذيل ميآيد:
1ـ شما
در چند جا از كتاب خود «حوار هادئ» بر اين نكته تأكيد ورزيده و روي آن مانور و در
باره آن داد سخن دادهايد كه: «استناد به روايات ضعيف از ناتواني بزرگ در رويه
استدلال خبر داده و منجر به نقص بزرگ در نتيجه گيري ميشود»، ولي زماني كه نوبت
به استدلال براي اين مطلب كه ميرسد در فهم و برداشت از مصادر ما به روايات ضعيف، مرسل
و مقطوع السند استناد جستهايد، روايت اولي كه به آن استناد جستهايد مرسل و از داود
بن فرقد از شخصي مجهول روايت شده است. همچنين روايت سوم كه مقطوع السند بلكه بدون
سند است.
و
اما روايت دوم به خاطر وجود سهل بن زياد([548])و
عبد الله بن محبوب در سند آن ضعيف است ([549]).
حال
با اين وضعيتي كه در نحوه استنادات خود مشاهده ميكنيد و هيچ رعايت اسلوب و روشهاي
صحيح در بحث، گفتگو و مناظره را نمينماييد چگونه از ما انتظار داشته و دعوت به استناد
به روايات صحيح و معتبر از كتابهايتان ميكنيد!!
2ـ
مضمون روايتي را كه شما آن را مورد هدف تيرهاي اشكال خود قرار دادهايد، مبني بر
اين كه قرآن كريم در چند بخش نازل شده است؛ همين روايت را با تعابير مختلف در كتابهاي
خودتان نيز آوردهايد.
برخي
از آن موارد به شرح زير است:
الف ـ روايتي كه ابنتيميه نيز آن را در كتاب «الفتاوي
الفقهيه» خود از ابو الفرج بن جوزي با سند خود از حسان بن محمد فقيه روايت كرده كه
ميگويد: «سألت أبا العباس بن سريج،
قلت: ما معنى قول النبي(صلي الله عليه وآله وسلم): (قل هو الله أحد تعدل ثلث
القرآن)؟ قال: إن القرآن أنزل على ثلاثة أقسام، فثلث أحكام وثلث وعد ووعيد وثلث
أسماء وصفات، وقد جمع في قل هو الله أحد، أحد الأثلاث وهو الصفات»([550]).
از ابا العباس بن سريج سؤال كردم: معناى اين سخن پيامبر اكرم صلي الله عليه
وآله چيست كه ميفرمايد: «قل هو الله أحد برابر با يك سوم قرآن است»؟ حضرت فرمود: همانا
قرآن در سه بخش نازل گرديده است يك بخش آن درباره احكام، يك بخش وعدههاي نيك و بد،
و بخش ديگر درباره اسماء و صفات الهي است كه اين بخش آخر در سوره قل هو الله احد، جمع
شده است.
ب ـ
و در تفسير قرطبي آمده است: «وقيل:
إن القرآن أنزل أثلاثاً، ثلثاً منه أحكام، وثلثاً منه وعد ووعيد، وثلثاً منه أسماء
وصفات»([551]).
«گفته شده است: قرآن در سه بخش نازل شده است؛
يك بخش آن احكام؛ بخش ديگر وعدههاي نيك و بد؛ و بخش سوم آن كه اسامي و صفات است.»
ج ـ روايتي
را كه طبري با سند خود از ابن عباس روايت كرده كه رسول خدا صلي الله عليه وآله فرموده
است: «أنزل القرآن على أربعة أحرف:
حلال وحرام لا يعذر أحد بالجهالة به، وتفسير تفسره العرب، وتفسير تفسره العلماء،
ومتشابه لا يعلمه إلا الله عز وجل، ومن ادعى علمه سوى الله فهو كاذب»([552]).
خداوند قرآن كريم را در چهار حرف نازل فرمود: حلال و حرامي كه هيچ كس در برابر آن
هيچ عذري نسبت به جهل و نا آگاهي آن ندارد، تفسيري كه عرب آن را تفسير مينمايد، تفسيري
كه علماء آن را تفسير ميكند، و متشابهي كه به جز خداي عزّ وجلّ از آن خبر ندارد و
كسي كه ادعا كند علمش از جانب غير اوست كاذب است.
د ـ روايتي
را كه بيهقي در «الشعب» با سند خود از ابوهريره نقل نموده است: «قال رسول الله(صلي الله عليه وآله وسلم): ...
فإن القرآن على خمسة أوجه، حلال وحرام ومحكم ومتشابه وأمثال»([553]).
رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمود: ... قرآن بر
پنج بخش است: حلال، حرام، محكم، متشابه و مثلها»
هـ ـ
روايتي كه ابن حبان در صحيح خود از ابن مسعود از رسول خدا صلي الله عليه وآله روايت
نموده است: « ... ونزل القرآن من
سبعة أبواب على سبعة أحرف: زاجر وآمر وحلال وحرام ومحكم ومتشابه وأمثال»([554]).
« ... قرآن در هفت حرف
وارد شده است: آيات در منع و ردّ، آيات امر كننده، آيات بيان حلال، آيات بيان
كننده حرام، آيات محكم، آيات متشابه و آيات مثلها.»
اگرچه برخي از اين روايات از حيث سند
اشكال دارد، اما اين روايات را ما براي مماشات و همراهي در استدلال به رواياتي كه از
متون ما نقل گرديد بيان داشتيم و همانطور كه مشاهده شد قرآن به سه، چهار، پنج،
هفت و چه بسا بيشتر تقسيم شده است و از جمله آنها روايتي كه فهم آن به عرب، و يا
روايتي كه فهم آن به خداوند متعال تعلق گرفته و كسي جز او از آن خبر ندارد، از اينرو
فهم بخش زيادي از قرآن تعطيل مانده و چيزي از آن باقي نمانده مگر آن بخشي كه دلالت
بر حلال و حرام دارد، در حالي كه رواياتي كه شما با اسناد شيعه نقل كرديد از وسعت
و گستره بيشتري برخوردار است تا روايات اهل سنّت؛ اضافه بر اين كه به جز آيات حلال
و حرامي كه در اين روايات ذكر شده، آياتي به اهل بيت عليهم السلام و دوستداران و
دشمنان آنان اختصاص يافته است، و بديهي است كه مردم از دو دسته محب و مبغض اهل بيت
عليهم السلام خارج نيستند، زيرا مبغض اهل بيت منكر ضروري از ضروريات دين اسلام
گشته است، چنانكه خداوند سبحان ميفرمايد: «قُل لاَّ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي
الْقُرْبَى». (بگو: «من
هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمىكنم جز دوستداشتن نزديكانم.) (شوري/23)
سپس اين كه همان توجيهي كه شما براي توجيه
روايات خود بيان كرديد همان توجيهات صلاحيت جواب براي اين روايات را نيز دارد.
و اما اين سخن شما كه گفتهايد:
«نميدانيم به كدام يك از اين دو تقسيم ميتواند مورد اعتماد باشد؟ تقسيم چهارتايي
يا تقسيم سهتايي»!!
ما نيز
ميگوييم: نميدانيم به كدام يك از تقسيم بنديهاي شما اعتماد كنيم؟ تقسيم سهتايي
يا چهار تايي يا پنج تايي يا هفت تايي؟!!
اضافه
بر اين كه مضامين رواياتي كه از كتابهاي ما نقل كردهايد با صرف نظر از ضعف و يا
صحت سند آنها با همان الفاظ در برخي از مصادر شما نيز وجود دارد.
از جمله آن روايات، روايتي است كه حاكم حسكاني([555])
در كتاب «الشواهد» با سند خود از علي عليه السلام نقل نموده است كه آن حضرت فرمود:
«نزل القرآن أرباعاً، فربع فينا
وربع في عدونا وربع سنن وأمثال، وربع فرائض وأحكام، فلنا كرائم القرآن رواه جماعة
عن محمد بن الحسن كما رويت، وجماعة عن زكريا»([556]).
قرآن در چهار بخش نازل شده است، يك چهارم آن در
باره ما، يك چهارم درباره دشمنان ما، يك چهارم درباره مستحبات و مثلها و يك چهارم
در رابطه با فرائض و احكام نازل شده است، پس براي ماست بخش با كرامت قرآن. و اين
روايت را گروهي از محمد بن حسن چنان كه من روايت نمودم روايت كرده و گروهي نيز از
زكريا روايت نمودهاند.»
همان روايت شيعه را، دقيقاً با همان لفظ
و تعبيري كه در كتابهاي شيعه آمده را ابن مغازلي شافعي([557])در كتاب «المناقب»([558])قندوزي([559])حنفي در كتاب «ينابيع الموده»([560]) و حاكم در كتاب «المستدرك» از
امير المؤمنين عليه السّلام نيز نقل كردهاند: قال: «نزل القرآن أثلاثاً، ثلث فينا وثلث في عدونا وثلث فرائض وأحكام
وسنن»([561]). (قرآن در سه بخش نازل
گرديد، يك سوم آن درباره ما، يك سوم درباره دشمنان ما و يك سوم درباره واجبات و
مستحبات و ديگر احكام)
3ـ رواياتي كه شما از كتابهاي ما نقل
كرديد علاوه بر ضعف آن هيچ دلالتي بر آن چيزي كه شما خواستهايد از آن نتيجه
بگيريد ندارد؛ بدان معنا كه اين روايات هرگز نخواسته بگويد: قرآن درباره شيعه و
دشمنانشان كه اهل سنّت باشند نازل شده است، و اين سخن شما جز مغالطهاي واضح چيز
ديگري نيست؛ چرا كه روايات مورد نظر، نه گفته است كه قرآن درباره شيعه نازل شده
است و نه گفته است كه دشمنان شيعه اهل سنّت هستند، بلكه اين روايات ميگويند: قرآن
درباره حلال، حرام، مستحبات، مثلها، اهل بيت عليهم السلام و دوستداران آنها نازل
شده است و از جمله دوستداران آنها تمام مسلماناني هستند كه نسبت به آن حضرات بغض،
دشمني و عداوتي در دل نداشته و از جمله دشمنان اهل بيت عليهم السلام: كافران،
منافقان و كساني هستند كه عداوت نسبت به اهل بيت عليهم السلام را اساس دين و آيين
خود قرار دادهاند و در اين رابطه آيات فراواني نازل شده است كه به دليل وضوح آن
نيازي به بيان ندارد، و اهل بيت عليهم السلام به مثابه تجسّم خط صحيح اسلام اصيل هستند
كه خداوند همه را توصيه به مودت و دوستي آنها نموده و پيامبر اكرم نيز در حديث
ثقلين و ديگر احاديث امر به تمسك به آنها نموده و آنها را همچون كشتي نوح در امت
خود دانسته است كه سوار بر آن را اهل نجات و روي گردانندگان از آن را اهل هلاكت و
نابودي دانسته است.
ملا علي قاري در كتاب «المرقاة» ميگويد: «(ألا إن مثل أهل بيتي) بفتح الميم والمثلثة،
أي: شبههم (فيكم مثل سفينة نوح) أي: في سببية الخلاص من الهلاك إلى النجاة، (من
ركبها نجا ومن تخلف عنها هلك) فكذا من التزم محبتهم ومتابعتهم نجا في الدارين،
وإلا فهلك فيهما»([562]).
اين عبارت در حديث كه ميفرمايد: (هان آگاه
باشيد كه مَثَل اهل بيت من) مَثَل به فتح ميم و ثاء سه نقطه، يعني: شباهت آنها در
ميان شما به مثابه كشتي نوح است؛ يعني: آنان ميتوانند سبب خلاص و رهايي امت از هلاكت
به سوي نجات باشند، (كسي كه سوار بر كشتي نوح شود نجات يافته و كسي كه از آن تخلّف
كند هلاك ميگردد) همچنين كسي كه ملتزم به محبت و متابعت آنان باشد در دو دنيا نجات
مييابد، و گرنه در هر دو دنيا هلاك ميگردد.»
4 ـ
ديگر آن كه ميان مدلول اين دو گروه روايات [كه در متون شيعه و سني آمده است] هيچ
تنافي و تعارضي ديده نميشود؛ و اين به خاطر تقسيم ثلاثي است و يا رباعي است كه در
هر دو گروه روايات شيعه و سني وارد شده است و اين دو گروه روايات نيز ميتواند داخل
در انواع همان تقسيمات باشد، زيرا آيات احكام شامل عدهاي از مستحبات و مثلها ميگردد؛
چنان كه بيان حال محبان اهل بيت عليهم السلام و يا مبغضان آنها و يا بر عكس در اقسام
ديگري كه آنها نيز صحيح هستند داخل ميشود.
از
اينرو هنگامي كه ما به رواياتي كه در صدد بيان اقسام وارد شدهاند دقت ميكنيم پي
ميبريم كه آنها در يكديگر تداخل مينمايند، و اين تداخل به اين شكل است كه امام عليه
السلام به هنگام بيان اين تقسيمات در حقيقت، حيثيتها و اعتبارات مختلف اين تقسيمبنديها
را مدّ نظر داشته و جانبي را بر جانب ديگر ترجيح و غلبه داده و از اين رهگذر گاهي
تقسيمبنديها از حيث تعداد آيات و با رعايت ماهيت و حقيقت و عنوان هريك از اقسام
ذكر شده در روايت، مختلف و متفاوت گرديده است.
و
در نهايت اين كه تقسيم بندي قرآن در روايات از جهات و اعتبارات مختلفي صورت پذيرفته
است، از اينرو گاهي قرآن به چهار بخش و گاهي كمتر و يا بيشتر تقسيم شده است.
شما در صفحه 48 كتاب خود اقدام به مقايسه
ميان دو كتاب «صحيح بخاري» و «كافي» نموده، و از خلال آن نه تنها كتاب صحيح بخاري را
بر كتاب كافي ترجيح دادهايد، بلكه با ايراد اكاذيب و خرافاتي اقدام به خدشه وارد
نمودن به كتاب كافي نمودهايد.
در پاسخ شما ميگويم: مقايسه و مقابله
شما فاقد هرگونه آزادي رأي و انديشه و رعايت انصاف در تصميم گيري بوده و با ذهنيتهاي
فكري صورت گرفته است، تا آنجا كه از اشكالات و ايرادات فراواني كه به وفور در كتاب
بخاري به چشم ميخورد چشم پوشي و غفلت ورزيده و بالعكس ادعا نمودهايد كه اينها
از محاسن كتاب بخاري است، چنان كه از نكات مثبت و برگزيده كتاب كافي صرف نظر كرده
و سخن خود را روي آن بخش از رواياتي كه از ناحيه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم
السلام صادر گشته و شما را به وحشت انداخته متمركز نمودهايد.
حال براي آن كه ما موارد مورد غفلت قرار
گرفته در مقايسه و مقابله شما را كامل ساخته تا خواننده بتواند به صورت شفافتري
ميان اين دو كتاب مقايسه نمايد مطالبي را عنوان ميكنيم.
آنچه كه لازم است در هر مقايسه و مقابله
صحيح و حقيقي مورد توجه قرار گيرد آن است كه در مرحله اول بايسته است تا ميان شخصيت
مؤلفان هر دو كتاب مقايسه صورت پذيرفته و آنگاه به محتويات هر دو كتاب پرداخته
شود؛ چرا كه محتويات يك كتاب انعكاسي از مكانت و منزلت علمي، سطح فكري، قدرت تشخيص،
تسلط در علم رجال، علم حديث و ديگر جوانب معرف شخصيت وي ميباشد.
شيعيان و علماي رجال و غير رجال شيعه بر
جلالت قدر، عظمت شأن، برتري مقام و منزلت جناب ثقه الاسلام كليني آن هم در اعلى
درجات وثاقت وي از حيث حافظ وضابط بودن، اتقان و استحكام در نقل روايت، اتفاق نظر
داشته و او را از همقطارانش در علم حديث متمايز، برتر و آگاهتر ميدانند.
نجاشي
در كتاب رجال خود در شرح حال كليني چنين ميگويد: «شيخ أصحابنا في وقته بالري ووجههم وكان أوثق الناس في الحديث وأثبتهم»([563]). (او شيخ و بزرگ اصحاب ما و شاخص تمام علماي ما در زمان خود و از موثقترين
و با ثباتترين مردم در علم حديث بود.)
سيد
رضي الدين بن طاووس درباره شيخ كليني چنين ميگويد: «الشيخ المتفق على ثقته وأمانته محمد بن يعقوب الكليني»([564]). (شخصيت بزرگي كه مورد اتفاق همه در وثاقت و امانت است جناب محمد بن
يعقوب كليني است.)
و در
اين باره او ميگويد: «محمد بن
يعقوب أبلغ فيما يرويه وأصدق في الدراية»([565]).
(محمد بن يعقوب در روايت، تواناترين و در
درايت صادقترين است.)
شيخ بزرگوار مرحوم شيخ حسين بهائي چنين
ميفرمايد: «شيخ عصره ووجه العلماء
والنبلاء، كان أوثق الناس في الحديث وأنقدهم له وأعرفهم به»([566]). (بزرگ زمان خود و صاحب جلوه و جبروت نزد علماء
و بزرگان، و از موثقترين و آگاهترين انسانها در علم حديث و تواناترين در نقد آن
است.)
مرحوم شيخ محمد تقي مجلسي اول درباره او فرموده است: «والحق أنه لم يكن مثله فيما رأينا من علمائنا»([567]). (حق آن است كه همچون او نظيري در بين علما
براي او نديدهايم.)
و
نيز بسياري از عبارات مدح و ترويج و توثيق كه علماي شيعه بر آن اتفاق نظر دارند.
نكته
ديگر آن كه مدح و بيان منزلت و برتري مقام اين بزرگوار فقط به علماي ما منحصر نميشود،
بلكه بسياري از علماي اهل سنّت نيز بر مقام بالاي وي تصريح نمودهاند.
از جمله آن موارد ابن اثير جزري است كه
در صدد بيان شرح احاديث رسول خدا صلي الله عليه وآله چنين گفته است: «إن الله يبعث لهذه الأمة على رأس كل مائة سنة
من يجدد لها دينها»([568])، (خداوند در رأس هر صد سال توسط شخصي دين خود
را تجديد ميكند.) او سپس در
صدد بيان علماء و فقهاي كه ميتوانند از مصاديق اين حديث نبوي باشند برآمده و گفته
است:
«وأما من
كان على رأس المائة الثالثة ... وأبو جعفر محمد بن يعقوب الرازي من الإمامية»([569]). (و اما از جمله كساني كه در رأس صد سال سوم قرار گرفتهاند: ... و ابوجعفر
محمد بن يعقوب رازي از علماي شيعه اماميه است.)
و در جاي ديگري از كتاب «جامع الأصول» خود گفته است: «محمد بن يعقوب: هو أبو جعفر محمد بن يعقوب الرازي، الفقيه، الإمام على
مذهب أهل البيت، عالم في مذهبهم، كبير وفاضل عندهم، مشهور، له ذكر فيمن كان على
رأس المائة الثالثة»([570]). (محمد بن يعقوب: ابوجعفر محمد بن يعقوب رازي، شخصي فقيه، امام براي
مذهب اهل بيت، عالم مذهب شيعه، بزرگ و دانشمندي مشهور نزد شيعه، از جمله كساني است
كه به عنوان علماي رأس صده سوم نام برده شده است.)
ذهبي در تاريخ اسلام گفته است: «محمد بن يعقوب أبو جعفر الكليني الرازي، شيخ
فاضل شهير، من رؤوس الشيعة وفقهائهم»([571]). (محمد بن يعقوب ابوجعفر كليني رازي، بزرگ و
دانشمند شهير، و از بزرگان و فقهاي شيعه است.)
وي همچنين در سير اعلام النبلاء گفته است: «الكليني شيخ الشيعة وعالم الإمامية صاحب
التصانيف، أبو جعفر محمد بن يعقوب الرازي الكليني»([572]). (ابوجعفر محمد بن يعقوب رازي كليني بزرگ شيعه
و از علماي اماميه و صاحب تصنيفات و تأليفات متعدد است.)
ابن حجر در لسان الميزان گفته است: «محمد بن يعقوب بن إسحاق أبو جعفر الكليني ـ بضم
الكاف وإمالة اللام ثم ياء ونون ـ الرازي، سكن بغداد وحدث بها عن محمد بن أحمد بن
عبد الجبار وعلي بن إبراهيم بن هاشم وغيرهما، وكان من فقهاء الشيعة والمصنفين على
مذهبهم»([573]). (محمد بن يعقوب بن اسحاق ابوجعفر كليني ـ به ضم
كاف و لام مايل سپس ياء و سپس نون ـ رازي، ساكن بغداد و از محمد بن احمد بن عبد
الجبار و علي بن إبراهيم بن هاشم و ديگران روايت نقل كرده است و از فقها و علماي شيعه
و مصنفان مذهب شيعه است.)
و ابن عساكر گفته است: «محمد بن يعقوب ... من شيوخ الرافضة قدم دمشق وحدث ببعلبك عن أبي الحسين
محمد بن علي الجعفري السمرقندي ...»([574]). (محمد بن يعقوب ... از بزرگان رافضه وارد دمشق
شده و در بعلبك از ابو الحسين محمد بن علي جعفري سمرقندي روايت نقل كرده است ...)
زبيدي در تاج العروس گفته است: «أبو جعفر محمد بن يعقوب الكليني من فقهاء
الشيعة ورؤوس فضلائهم في أيام المقتدر»([575]). (ابوجعفر محمد بن يعقوب كليني از فقهاي شيعه و
از رؤسا و فضلاي آنان در زمان مقتدر بوده است.)
از مجموع
اين كلمات روشن گشت كه مرحوم شيخ كليني با شأن و مقامي بزرگ و شهرتي فراوان كه صيت
شهرتش آفاق را در نورديده و موافق و مخالف بر اين نكته اعتراف نمودهاند، هيچ جاي بحث،
اغماض، طعن و يا خدشهاي در وثاقت و علم و برتري مقام، فضيلت، رياست و فقاهت او
باقي نگذارده و او را از بزرگان فقهاء و محدثان و مجددين در عصر خود و صاحب تصانيف
معروف و مشهور دانستهاند.
و اما
در رابطه با شخصيت بخاري بايد بگوييم: آنچه از علما، محدثان، رجاليون از اهل تحقيق
مذهب شما به دست ميآيد اين است كه آنها از جهات مختلفي از جمله اعتقادات، فقاهت و
آشنايي او به علم حديث و ديگر جهات شخصيت وي طعنها و خدشههايي بر او وارد ساختهاند.
در
ادامه به برخي از مواردي كه بيان شده اشاره ميكنيم:
از
جمله مسائلي كه اهل سنّت بر عقيده بخاري اشكال كردهاند در موضوع خلق قرآن است در
حالي كه اعتقاد عمومي در مذهب اهل سنّت قدمت قرآن كريم است، و اين مطلب از ضروريات
مذهب اهل سنّت به حساب آمده و مخالف آن را كافر ميشمارند.
شيخ و استاد بخاري يعني «ذهلي» او را متهم به بدعت و اشكال
در دين و عقيده نموده است، چنانكه تهانوي گفته است: «فهذا إمام المحدثين البخاري (ره) لم يسلم من
الرمي بالبدعة أيضاً، فقد رماه الذهلي في مسألة القرآن بالقول بالخلق»([576]). (حتي امام المحدثين بخاري را مينگريم كه او
نيز از اتهام به بدعت سالم نمانده، و ذهلي او را معتقد به خلق قرآن دانسته است.)
و ابن ابي حاتم گفته است: «سمع منه أبي وأبو زرعة، ثم تركا حديثه عندما كتب إليهما محمد بن يحيى
النيسابوري الذهلي، أنه أظهر عندهم أن لفظه بالقرآن مخلوق»([577]). (پدرم و ابو زرعه از او حديث شنيدهاند، اما
پس از آن كه محمد بن يحيى نيشابوري ذهلي به آنها نوشت كه بخاري معتقد به خلق قرآن گشته
است حديث او را ترك كردند.)
ابن حجر گفته است: «قال أبو حامد ابن الشرقي: سمعت محمد بن يحيى الذهلي يقول: القرآن كلام
الله غير مخلوق ومن زعم لفظي بالقرآن مخلوق فهو مبتدع ولا يجالس ولا يكلم، ومن ذهب
بعد هذا إلى محمد بن إسماعيل فاتهموه، فإنه لا يحضر مجلسه إلا من كان على مذهبه،
وقال الحاكم: ولما وقع بين البخاري وبين الذهلي في مسألة اللفظ انقطع الناس عن
البخاري إلا مسلم بن الحجاج وأحمد بن سلمة، قال الذهلي: ألا من قال باللفظ فلا يحل
له أن يحضر مجلسنا»([578]).
ابو حامد ابن شرقي گفته است: از محمد بن يحيى
ذهلي شنيدم كه ميگفت: قرآن سخن خدا و غير مخلوق است و اگر كسي گمان برد كه لفظ
قرآن مخلوق است او شخصي بدعتگذار است كه نميتوان با او همنشين و هم كلام شد، و هر
كس از اين به بعد معتقد به سخن محمد بن اسماعيل گردد او را متهم سازيد؛ چرا كه كسي
با او، هم مجلس نميشود مگر آن كه با اعتقاد او موافق باشد، و حاكم گفته است: هنگامي
كه ميان بخاري و ذهلي در مسأله لفظ قرآن اختلاف ايجاد شد همه مردم از بخاري روي
گرداندند مگر مسلم بن حجاج، احمد بن سلمه. و ذهلي درباره او گفته است: كسي كه قائل
به خلق لفظ قرآن گردد اجازه ورود به مجلس ما را ندارد.
به
همين جهت برخي از راويان حديث از نقل روايت بخاري خودداري ورزيدهاند. ذهبي در لسان
الميزان و در شرح حال علي مديني استاد بخاري گفته است: «علي بن عبد اللّه بن جعفر بن الحسن الحافظ، أحد
الأعلام الأثبات، وحافظ العصر، ذكره العقيلي في كتاب الضعفاء فبئس ما صنع ... وكذا
امتنع مسلم عن الرواية عنه في صحيحه لهذا المعنى، كما امتنع أبو زرعة وأبو حاتم من
الرواية عن تلميذه محمد([579]) لأجل مسألة اللفظ»([580]).
علي بن عبد اللّه بن جعفر بن حسن، شخصي حافظ و
از بزرگان با ثبات اهل سنّت و حافظ عصر خويش ميباشد اما عقيلي با كار بسيار بدي
كه كرده نام او را در كتاب «الضعفاء» خود آورده است ... و به همين جهت مسلم در
كتاب صحيح خود به همين سبب از نقل روايت او خودداري ورزيده است، چنان كه ابوزرعه و
ابوحاتم از نقل روايت از شاگرد او محمد بخاري به خاطر مسأله اعتقاد به خلق لفظ
قرآن خودداري ورزيده است.
عدهاي
از علماي متأخر در علم حديث و اهل نظر در علم رجال، بخاري را از امامان علم حديث
دانسته و در مدح او تا جايي پيش رفتهاند كه درباره او گفتهاند: «روايتي را كه بخاري
در صحيح خود بياورد از پل و معبر گذر كرده (فقد جاز القنطرة) و به مرحله قبول رسيده است» در عين حال گروه ديگري از اهل نظر و تحقيق اشكالات
و مؤاخذات فراواني را درباره وي مطرح ساختهاند كه به برخي از آنها اشاره ميكنيم:
تدليس بخاري [ايجاد نيرنگ و دسيسه و نوعي تحريف در روايت
به جهت برداشت مطلب مورد نظر خود] از امور واضح و مشهور است كه عدّهاي از علما از
جمله ابن حجر در طبقات المدلّسين به آن تصريح نموده و گفته است: «محمد بن إسماعيل بن المغيرة البخاري الإمام،
وصفه بذلك أبو عبد الله بن مندة في كلام له، فقال فيه: أخرج البخاري، قال: فلان،
وقال: أخبرنا فلان، وهو تدليس»([581]). (محمد بن اسماعيل بن مغيره بخاري شخصي امام
[در علم حديث] است، و اين وصف را ابو عبد الله بن منده در مطلبي كه درباره او بيان
داشته به او داده و گفته: اين روايت را بخاري نقل كرده اما او كلمه «فلان» را گفته
است: فلان شخص براي ما روايت نموده است و اين خود نوعي تدليس در روايت است.)
و سبط
بن عجمي نام بخاري را در كتاب خود «أسماء
المدلسين»([582]) (اسامي افراد نيرنگباز
در بيان حديث.)
آورده است.
از موارد
ديگر تدليس بخاري تدليس وي درباره استادش محمد بن يحيى ذهلي نيشابوري است كه همان
طور كه قبلاً گذشت بيشترين عيب و ايراد را وي در باره شخصيت استادش وارد ساخته
است؛ چنانكه ذهبي در سير أعلام النبلاء به هنگام بيان شرح حال ذهلي گفته است: «روى عنه خلائق، منهم: ... ومحمد بن إسماعيل
البخاري ويدلسه كثيراً، لا يقول محمد بن يحيى، بل يقول محمد فقط، أو محمد بن خالد،
أو محمد بن عبد الله وينسبه إلى الجد، ويعمي اسمه، لمكان الواقع بينهما، غفر الله
لهما»([583])، (گروه فراواني از ذهلي روايت نقل كردهاند، از جمله: ... محمد بن اسماعيل
بخاري كه در بسياري از موارد، استاد خود را مورد تدليس قرار داده و نگفته است محمد
بن يحيى، بلكه از بيان اسم او خودداري كرده و فقط گفته است: محمد يا محمد بن خالد
و يا محمد بن عبد الله تا آن احاديث را به جد خود نسبت دهد و اين همه به خاطر
مشكلي بوده است كه بين اين دو ايجاد شده بوده است.)
ابن
حجر نيز در شرح حال ذهلي گفته است: «وعنه البخاري ويدلسه»([584])، (بخاري از ذهلي روايت نقل كرده و در روايات او تدليس كرده) و به همين بيان مباركفوري در تحفه
الأحوذي تصريح نموده است([585])، و ذهبي نيز در شرح حال عبد
الله بن صالح بن محمد بن مسلم جهني مصري گفته است: «وقد روى عنه البخاري في الصحيح على الصحيح ،
ولكنه يدلسه ، فيقول : حدثنا عبد الله لا
ينسبه وهو هو»([586]). (بخاري در صحيح على الصحيح از او روايت نقل كرده و در روايات او تدليس
نموده و گفته است: عبد الله براي ما روايت كرده و نسبت آن را مشخص نساخته است.)
از
اينرو واضح گشت كه تدليس بخاري از نوع تدليس شيوخ است كه يكي از انواع تدليس
مذمومي است كه موجب ايراد خدشه به شخصيت بخاري از سوي بسياري از راويان و رجاليون شده
است.
ابن حجر گفته است: «وأما تدليس الشيوخ فهو أن يصف شيخه بما لم يشتهر به من اسم أو لقب أو
كنية أو نسبة؛ إيهاماً للتكثير غالباً، وقد يفعل ذلك لضعف شيخه، وهو خيانة ممن
تعمده، كما إذا وقع ذلك في تدليس الإسناد والله المستعان»([587])، (و اما تدليس شيوخ آن است كه كسي استاد خود را
به اسم، لقب، كنيه و يا نسبتي كه به طور غالب براي بسياري مبهم است و موجب شامل
شدن تعداد زيادي از افراد ميشود و اين كار، گاهي براي تضعيف استاد صورت ميگيرد،
و اين نوعي خيانت است كه از روي تعمّد صورت ميگيرد، چنان كه اين تدليس گاهي در تدليس
اسناد رُخ ميدهد.) خطيب بغدادي در كتاب كفايه خود با سند خود از شافعي
روايت كرده و گفته است: «قال شعبة
بن الحجاج: التدليس أخو الكذب ... وقال غندر: سمعت شعبة يقول: التدليس في الحديث
أشد من الزنا، ولأن أسقط من السماء أحب إلي من أن أدلس ... المعافى يقول: سمعت
شعبة يقول: لأن أزني أحب إلي من أن أدلس»، ونقل الخطيب البغدادي عبارات أخرى في
التدليس كـ «خرّب الله بيوت المدلّسين، ما
هم عندي إلا كذابون» و «التدليس كذب»([588]). ( شعبه بن حجاج گفته است: تدليس، برادر كذب
است ... و غندر گفته است: از شعبه شنيدم كه ميگفت: تدليس در حديث قبحش از زنا بيشتر
است، و اگر من از آسمان به زمين سقوط كنم برايم بهتر از آن است كه در روايت تدليس كنم
... معافى ميگويد: از شعبه شنيدم كه ميگفت: اگر من زنا كنم برايم از تدليس كردن
بهتر است و خطيب بغدادي عبارات ديگري را در باره تدليس آورده مانند اين جمله: «خداوند
خانههاي مدلّسان را خراب كند كه آنان نزد من جز گروهي كذّاب و دروغگو نيستند» و
«تدليس همان كذب و دروغ است».)
گروهي
از علماء در صدد بررسي روايات بخاري برآمده و روايات او را از حيث رجالي تصحيح و
يا تضعيف نموده و مواردي را كه بخاري به وهم و يا خطا مبتلا شده و به روايات ضعيف
اعتماد نموده و نيز مواردي را كه وي در كتاب صحيح خود از نظر رجالي صحيح دانسته
اما در كتاب تاريخ خود آنها را تضعيف نموده را شمارش كرده و در اين رابطه كتابهايي
همچون «الإلزامات والتتبع» از دارقطني، «بيان خطأ البخاري» از ابن ابوحاتم رازي، «موضع
الأوهام» از خطيب تأليف نمودهاند كه اين همه دلالت ميكند كه بخاري تخصصي در علم رجال
نداشته كه ما به عنوان مثال به چند نمونه از اين اقوال و شواهد استناد ميكنيم:
ذهبي گفته است: «والبخاري ليس بالخبير برجال الشام، وهذه من أوهامه»([589]).
بخاري نسبت به رجال اهل شام آشنايي و آگاهي
نداشته و اين از اوهام و اشتباهات او بوده است.»
ابن رجب حنبلي گفته است: «وقد ذكر البخاري في تاريخه: إن يحيى بن أبي المطاع سمع من العرباض
اعتماداً على هذه الرواية، إلا أن حفاظ أهل الشام أنكروا ذلك, وقالوا: يحيى بن
المطاع لم يسمع من العرباض ولم يلقه، وهذه الرواية غلط، وممن ذكر ذلك زرعة
الدمشقي، وحكاه عنه دحيم، وهؤلاء أعرف بشيوخهم من غيرهم، والبخاري (ره) يقع له في
تاريخه أوهام في أخبار أهل الشام»([590]).
بخاري در تاريخ خود گفته است: يحيى بن ابو مطاع
از عرباض با اعتماد به اين روايت اين مطلب را شنيده است اما اهل شام اين مطلب را انكار
كرده و گفتهاند: يحيى بن مطاع اين حديث را از عرباض نشنيده و او را هرگز ملاقات
هم ننموده است، و اين روايت از ريشه غلط ميباشد، و از كساني كه اين مطلب را بيان
كرده است زرعه دمشقي است كه آن را از دحيم حكايت كرده كه اينها نسبت به شيوخ و
اساتيد خود بهتر از ديگران آگاه و مطلع بودهاند؛ و براي بخاري نيز در اين زمينه
در كتاب تاريخش نسبت به اخبار اهل شام وهم و خطا ايجاد شده است.»
بخاري
در كتاب «صحيح» خود از بسياري از افراد كه ضعفشان براي اهل تحقيق در كتابهاي رجالي
مشخص شده است روايت نقل نموده است، و ابن حجر در مقدمه كتاب خود بيش از سيصد راوي
كه علماي رجال آنها را تضعيف نمودهاند را برشمرده است ([591]).
خطيب در كفايه گفته است: «فإن البخاري قد احتج بجماعة سبق من غيره الطعن فيهم والجرح لهم كعكرمة
مولى بن عباس في التابعين وكإسماعيل بن أبي أويس وعاصم بن علي وعمرو بن مرزوق في
المتأخرين»([592]).
بخاري به روايات كساني احتجاج نموده است كه
ديگران آنها را مورد طعن و خدشه قرار دادهاند مانند: عكرمه غلام مولى بن عباس كه
از تابعين بوده و نيز اسماعيل بن ابي اويس و عاصم بن علي و عمرو بن مرزوق كه از متاخرين
بودهاند.»
به
عنوان مثال مروان بن حكم از جمله آن موارد است كه، بخاري از او 23 حديث در كتاب صحيح
خود در ابواب مختلف فقه روايت نقل كرده و اين در حالي است كه ذهبي درباره او گفته
است:
«وله أعمال موبقة نسأل الله
السلامة، رمى طلحة بسهم وفعل وفعل»([593]). (مروان حكم اعمال هلاككنندهاي مرتكب شده است
كه از كارهاي او به خداوند پناه برده و از او نسبت به سلامت از وقوع در اين موارد
را خواستاريم كه از جمله آن موارد اين بوده است كه او طلحه را با تير مورد هدف
قرار داده و كارهاي ديگري مرتكب شده است.)
بدر العيني گفته است: «في الصحيح جماعة جرحهم بعض المتقدمين»([594]). (در كتاب صحيح بخاري از گروهي روايت نقل شده است كه برخي از متقدمين آنها
را مورد جرح و خدشه قرار دادهاند.)
شيخ احمد محمد شاكر در شرحي كه به الفيه
سيوطي نوشته گفته است: «وقد وقع في
الصحيحين أحاديث كثيرة من رواية بعض المدلسين»([595]). (در كتاب صحيح بخاري و مسلم بسياري از احاديثي
وارد شده است كه از مدلسين و نيرنگبازان در حديث بودهاند.)
بله
ابن حجر كوشيده است تا از افرادي كه بخاري در صحيح خود از آنها روايت نقل كرده است
دفاع كند اما دفاع او سخنان ناسنجيدهاي بيش نيست كه به دور از روح تحقيق و انصاف صادر
گرديده و شامل مطالب متناقضي است كه در اين زمينه صادر شده است؛ به عنوان مثال ابن
حجر هنگامي كه درباره شرح يحيى بن يعلى محاربي بر بخاري مطلبي مينويسد اينگونه
ميگويد: «هو كوفي ثقة من قدماء
شيوخ البخاري»([596])، (او شخصي كوفي و موثق و از اساتيد سابق بخاري است.) و زماني كه در طريق حديثي كه درباره مناقب
اهل بيت عليهم السلام وارد شده است ميگويد: «هو واه»، (او شخصي پوچ و بي ارزش است) چنان كه همين مطلب را در شرح حال زياد
بن مطرف در حديث: «من أحب أن يحيى
حياتي ويموت مماتي ويدخل الجنة التي وعدني ربي وهي جنة الخلد فليتول علياً وذريته
من بعده، فإنهم لم يخرجوكم باب هدى ولن يدخلوكم باب ضلالة»، (كسي كه دوست داشته باشد كه به روش زندگي من
زندگي كند و به روش من بميرد و در بهشتي كه خداوند وعدهاش را به من داده وارد شود
كه همانا جنت خلد و جاودان است پس بايد علي و خاندانش را بعد از من دوست بدارد،
چرا كه آنها شما را از راه هدايت خارج نميسازند و به گمراهي نميكشند.) آورده و ميگويد: «في إسناده يحيى بن يعلى المحاربي وهو واه»([597]). (در سند اين روايت يحيى بن يعلى محاربي آمده است كه شخصي پوچ و بي ارزش
است»)
اضافه
بر اين كه بخاري به گروهي احتجاج نموده است كه خود، نام آنها را در سلسله اسامي
افراد ضعيف بيان كرده است.
ذهبي در شرح حال صالح بن عائذ گفته است: «وكان من المرجئة، قاله البخاري وأورده في
الضعفاء لإرجائه، والعجب من البخاري يغمزه وقد احتج به»([598]). (او از گروه مرجئه بوده است، و بخاري او را به
خاطر اعتقاد به ارجائش در زمره ضعفاء آورده است اما تعجب از بخاري است كه از اين
اشكال چشم پوشي كرده و به روايات او احتجاج نموده است.)
همچنين در شرح حال محمد كوفي گفته است: «ومع كون البخاري حدّث عنه في صحيحه ذكره في
الضعفاء»([599]). (با وجود آن كه بخاري در كتاب صحيح خود از او
حديث نقل كرده است اما نام او را در زمره ضعفاء آورده است.)
بخاري
در صحيح خود در باب مغازي و تفسير القرآن از مقسم بن بجره روايت نقل كرده درحالي
كه ابو زرعه عراقي درباره او گفته است: «ذكره البخاري في الضعفاء وأخرج له في الصحيح، وضعفه ابن حزم»([600])، (بخاري او را در زمره ضعفاء نام برده و از او در كتاب صحيح خود روايت
نقل نموده و ابن حزم نيز او را تضعيف نموده است.) و ذهبي نيز گفته است: «والعجب
أن البخاري أخرج له في صحيحه وذكره في كتاب الضعفاء»([601]). (تعجب از بخاري است كه در صحيح خود از او روايت نقل كرده و نام او را
در كتاب ضعفا آورده است.)
و شواهد
در اين زمينه بسيار فراوان است كه جويندگان ميتوانند به هنگام بررسي كتاب بخاري
به آن پي ببرند.
و
نيز مؤاخذات و اشكالات فراواني در باره عقيده بخاري و مسائلي درباره شخصيت او وجود
دارد كه به زودي در مقايسه با كتاب كافي بيشتر روشن ميگردد.
نزد
محققان و اهل تحقيق مشهور است كه بخاري در بيان حديث به نقل به معنى اعتماد مينموده
است و از آوردن عين الفاظ خودداري ميورزيده است؛ از اينرو گفتهاند: بخاري
هيچگاه احاديثي را كه از استاد خود ميشنيده است را نمينوشته.
ابن حجر در مقدمه خود نوشته است: «قال محمد بن الأزهر السجستاني: كنت في مجلس
سليمان بن حرب، والبخاري معنا يسمع ولا يكتب، فقيل لبعضهم: ماله لا يكتب؟ فقال:
يرجع إلى بخارى ويكتب من حفظه»([602]). (محمد بن ازهر سجستاني گفته است: در مجلس
سليمان بن حرب بودم، بخاري نيز همراه با ما بود اما او فقط روايات را گوش ميداد و
نمينوشت، از شخصي كه در مجلس حاضر بود سؤال شد چرا بخاري احاديث را نمينويسد؟ در
پاسخ گفت: بخاري بازميگردد و آنچه را شنيده، مينويسد.)
خطيب بغدادي با سند خود از احيد بن ابي جعفر روايت كرده تا
ميرسد به بخاري و ميگويد: «قال محمد بن إسماعيل
يوماً: ربَّ حديث سمعته بالبصرة كتبته بالشام، وربَّ حديث سمعته بالشام كتبته
بمصر، قال: فقلت: يا أبا عبد الله بكماله؟ قال: فسكت»([603]). (روزي محمد بن اسماعيل به من گفت: چه بسا حديثي
را كه در بصره ميشنوم اما در شام مينويسم، و چه بسا حديثي كه آن را در شام ميشنوم
اما در مصر مينويسم. راوي ميگويد به او گفتم: اي ابا عبد الله آيا ميتواني تمام
حديث را تماماً به ياد آوري و بنويسي؟ او ساكت ماند و سخني نگفت.)
در تدريب
الراوي از ابو عبد الله اخرم روايت شده است كه گفت: «والذي يظهر لي من كلام أبي علي أنه قدم صحيح
مسلم لمعنى آخر غير ما يرجع إلى ما نحن بصدده من الشرائط المطلوبة في العصمة، بل
لأن مسلم صنف كتابه في بلده بحضور أصوله في حياة كثير من مشايخه ، فكان يتحرز في
الألفاظ ويتحرى في السياق، بخلاف البخاري، فربما كتب الحديث من حفظه ولم يميز
ألفاظ رواته، ولهذا ربما يعرض له الشك»([604]). (... مسلم كتاب خود را در شهر خود و در غير سفر و در حضور اساتيد و
شيوخ خود و در زمان حيات بسياري از آنها تاليف كرده است، از اينرو در بيان قالب و
سياق الفاظ آزادتر بوده است، به خلاف بخاري كه او بسياري از احاديث را از حفظ نوشته
و ميان الفاظ راويان تفاوتي قائل نشده است، و از اينرو در بسياري از موارد باعث
شك ميگردد.)
ديگر
آن كه نبايد مخفي بماند كه بخاري در بيان روايات نقل به معنى مينموده است و اين آفت
خطرناكي در رساندن مضمون حديث به صورت كامل و رعايت امانت به شكل صحيح است. و معمولاً
در نقل به معنى، حديث از خطا مصون نميماند؛ از اينرو سعي كردهاند تا آن را در ضمن
ضوابط و قواعد خاصي قانونمند كنند، مانند آن كه اگر بين مكان شنيدن و نوشتن روايت
براي راوي مسافت و يا زمان طولاني وجود داشته باشد راوي بايد از حافظه بسيار قوي و
اتقان و استحكام در روايت و عدم شك برخوردار باشد؛ و اين همان چيزي است كه به شهادت
اقوال علماء درباره او مشخص گرديد كه فاقد آن بوده است؛ و چه بسا او حديث را از بصره
ميشنيده و بعد از طي مسافتي طولاني در شام مينوشته است؛ كه به خوبي مشخص است كه به
طور طبيعي اين مدت زمان طولاني و رنج و خستگيهاي حاصل از سفر روي حافظه بخاري و
اتقان و استحكام روايت وي تاثير منفي ميگذارده است و از اينرو نبايد توقع روايتي
سالم از او داشت؛ چرا كه انسان هرچه كه باشد باز هم از طبيعت انساني خود نميتواند
خارج شود، خصوصاً با توجه به روايات فراواني كه وجود داشته و بسياري از آنها به
خاطر تشابهاتش در يكديگر تداخل داشته و به عنوان شعبهاي از روايت ديگر به حساب
ميآمده است.
از
آنچه بيان داشتيم واضح شد كه سبب بسياري از مشكلات فراوان، همچون مكررات و مدرجات
سندي، متني و اضافات و يا نواقصي كه در كتاب بخاري موجود است چه بوده است. در حالي
كه وقتي اين كتاب بخاري را با كتابهاي هم رديف آن و يا ديگر كتابهاي روايي معتبر
مقايسه ميكنيم از اين قبيل اشكالات را يا نديده و يا كمتر ميبينيم.
همچنين
در كتاب صحيح بخاري ميبينيم كه حديث را تماماً با يك سند اما با دو لفظ آوره و يا
حديث را در بابي كه ارتباطي با اصل حديث نداشته و يا باب را در كتابي نا مربوط به
كتاب ذكر شده آورده و همينطور مشكلات ديگري كه در صحيح بخاري به سبب نقل به معنا
ايجاد گشته است.
تمام
آنچه گفته شد بر خلاف آن چيزي است كه ما در كتاب كافي و يا مرحوم شيخ كليني ميبينيم
كه او را شخصي با حافظه قوي و با نقلي محكم در روايات ميبينيم؛ و با وجود آن كه
تعداد رواياتي كه او در كتاب خود آورده بيش از شانزده هزار روايت در بيش از دو
هزار باب ميباشد كه اين خود چند برابر آن چيزي است كه در صحيح بخاري آمده است، از
اينرو در كتاب او حديثي را نميبيني كه در بابي نامربوط آمده باشد، و يا بابي در كتابي
نامربوط آمده باشد، و كمتر موردي را ميتوان يافت كه بابي ذكر شده باشد اما از شرح
باب غفلت شده باشد و نيز به هيچ وجه نميتوان موردي را يافت كه يك اصل با يك سند اما
با دو لفظ آمده باشد.
شما
[دكتر غامدي] اگر در تمام كتابهاي علما و اقوالشان جستجو كنيد نميتوانيد موردي
را بيابيد كه به كليني نسبت تصرّف در لفظ حديث و يا نقل به معنا داده باشند و يا گفته
باشند او روايتي را از حفظ نقل كرده است.
از
جمله مطالبي كه از ضعف شخصيت علمي بخاري حكايت ميكند ضعف او در مسائل فقهي است.
از او فتاواى عجيبي نقل شده است كه مخالف با اجماع و مشهور ميان علما است، و از
جمله مواردي كه موجب ردّ بر او از جانب علماء شده است همين مخالفتهاي آشكار او با
نظرات ديگر علما است، كه از ناتواني و عجز او در اين مجال خبر ميدهد. شواهدي بر
اين مدعا موجود است كه ما به تناسب، برخي از آنها را در اين مختصر نقل ميكنيم:
سرخسي در كتاب مبسوط خود ميگويد: «ولو أن صبيين شربا من لبن شاة أو بقرة لم تثبت
به حرمة الرضاع؛ لأن الرضاع معتبر بالنسب، وكما لا يتحقق النسب بين آدمي وبين
البهائم فكذلك لا تثبت الرضاع بشرب لبن البهائم، وكان محمد بن إسماعيل البخاري
صاحب التاريخ (رض) يقول: تثبت الحرمة،
وهذه المسألة كانت سبب إخراجه من بخارى، فإنه قدم بخارى في زمن أبي حفص الكبير
(ره) وجعل يفتي فنهاه أبو حفص، وقال: لست بأهل له، فلم ينته حتى سئل عن هذه
المسألة فأفتى بالحرمة فاجتمع الناس وأخرجوه»([605]).
اگر دو فرزند شير يك گوسفند و يا گاوي را
بنوشند نشر حرمت نميكند [محرميت رضاعي ايجاد نميكند] ؛ چرا كه محرميت رضاعي به
واسطه نسب ايجاد ميشود، و همين طور كه نسبت بين آدم و حيوان ايجاد نميشود محرميت
رضاعي نيز با نوشيدن شير حيوانات به وجود نميآيد. اما محمد بن اسماعيل بخاري صاحب
تاريخ ميگويد: چنين محرميتي ايجاد ميگردد، و همين مسأله باعث اخراج او از شهر بخارا
شد، چرا كه او در زمان ابوحفص كبير وارد بخارا شد و شروع به صدور فتوا نمود اما ابوحفص
او را از اين كار نهي نموده و به او ميگفت: تو اهليت اين كار را نداري، اما او
از اين كار دست برنداشت تا اين كه در مورد اين مسأله از او سؤال شد و او نيز چنين
فتوايي را صادر كرد كه همين نيز باعث اخراج او از بخارا شد.»
قاضي القضات اسكندري گفته است: «وبلغني عن الإمام أبي الوليد الباجي أنه كان
يقول: يسلّم للبخاري في علم الحديث ولا يسلّم له في علم الفقه، ويعلل ذلك بأن
أدلته عن تراجمه متقاطعة، ويحمل الأمر على أن ذلك لقصور في فكرته وتجاوز عن حدّ
فطرته، وربما يجدون الترجمة ومعها حديث يتكلف في مطابقته لها جدّاً ويجدون حديثاً
في غيرها هو بالمطابقة أولى وأجدى، فيحملون الأمر على أنه كان يضع الترجمة ويفكر
في حديث يطابقها فلا يعن له ذكر الجلي فيعدل إلى الخفي، إلى غير ذلك من التقادير
التي فرضوها في التراجم التي انتقدوها فاعترضوها»([606]).
از امام ابو وليد باجي به من خبر رسيد كه او ميگفت:
بخاري در علم حديث قابل احترام است اما در علم فقه اين چنين نيست، و دليل اين سخن
خود را نيز اين ميدانست كه دلايل او از شرح حالهاي او متقاطع بود، و اين اشكال
را به اين شكل توجيه ميكنند كه او داراي فكري ناقص و متجاوز از حدّ فطرت بوده است،
و چه بسا مواردي كه شرح حالي را مييافته اما حديثي كه همراه آن نقل ميشده است با
آن مطابقت كامل نداشته اما حديث ديگري در جايي ديگر يافت ميشده كه آن براي مطابقت
شايسته و سزاوارتر بوده است، و توجيه اين امر را هم اين ميدانستهاند كه او شرح
حال را رها ميكرده و در حديثي فكر ميكرده است كه با آن مطابقت كند. از اينرو
بياني آشكار نياورده و به بياني مبهم رو آورده است، و همينطور ديگر فرضهايي كه
در شرح حالها آمده و مورد نقد و اعتراض قرار گرفته است.
بخاري
در صحيح خود در باب «غسل ما يصيب من فرج المرأة» روايتي را از عثمان بن عفان روايت كرده
است كه در آن وجوب غسل با جماع را در صورتي كه انزال مني نگردد را انكار كرده و
بر اين مطلب فتوا داده است، در حالي كه اجماع علما بر خلاف اين است، چنان كه نووي در
شرح خود بر صحيح مسلم آورده است: «اعلم أن الأمة مجتمعة الآن على وجوب الغسل بالجماع وإن لم يكن معه
إنزال وعلى وجوبه بالإنزال»([607])، (بدان كه امت مسلمان بر اين مطلب اتفاق نظر دارند كه با نزديكي، غسل
واجب ميشود حتي اگر انزال صورت نگيرد و با انزال مني نيز غسل واجب ميگردد.)
ابن
حجر گفته است: «واستشكل ابن عربي
كلام البخاري، فقال: إيجاب الغسل أطبقت عليه الصحابة ومن بعدهم، وما خالف فيه إلا
داود ولا عبرة بخلافه، وإنما الأمر الصعب مخالفة البخاري وحكمه بأن الغسل مستحب»([608]). (ابنعربي به كلام بخاري اشكال كرده و گفته است: در وجوب غسل، تمام صحابه و همه مسلمانان بعد از او اتفاق نظر
دارند، و كسي جز داود در اين مطلب مخالفت نكرده كه به مخالفت او هم اعتباري نيست،
و مطلب مشكل در اين مورد، مخالفت بخاري در اين زمينه است كه حكم به استحباب غسل داده
است.)
٭ مقايسه بين كتاب كافي و بخاري
بعد
از مقايسه مختصري كه نسبت به شخصيت علمي كليني و بخاري داشتيم، مطلب را به برخي از
شاخصههاي علمي دو كتاب كافي و بخاري كه مورد غفلت دكتر غامدي در مقايسه مختصرش
واقع شده است اختصاص ميدهيم.
علما
و فقهاي شيعه همواره كتاب كافي را كتابي همراه با عقلانيت، اعتدال، به دور از هرگونه
افراط و تفريط، مبالغه و قداستتراشي دانسته كه مرحوم كليني تمام سعي و كوشش خود
را بر دريافت و برداشت روايات و احاديث و آراء از اساتيد و مشايخ خود به كار گرفته
است و سپس در حدّ توان و قدرت خويش به دستهبندي و تصحيح آن پرداخته، و در چارچوب
و قالبي علمي براي قبول، تصحيح و يا ردّ ديگران عرضه نموده است، از اينرو علماء
همواره براي كتاب كافي ويژگيهاي مثبتي برشمرده و صاحب كتاب را از حيث دقت و رعايت
امانت و وجود روحيه سرشار براي تحقيق مورد تحسين قرار دادهاند؛ اما اين مانعي براي
تذكر موارد خطاي مرحوم كليني نگرديده است و در اين موارد خود نيز با اجتهاد وسيعي
كه در اين زمينه داشتهاند از اين كتاب استفاده لازم را نمودهاند، و اين همه
نشانگر آزادي فكر و انديشه در مذهب شيعه و وجود توانمنديهاي لازم براي ادامه و
استمرار مسير ميباشد.
در
اين جا به برخي از نكات مثبت و نوراني كتاب ارزشمند كافي اشاره ميكنيم:
مرحوم
كليني كتاب خود را در دو بخش اساسي و مهم اصول دين و فروع دين گردآوري نموده است كه
اين خود گوياي فكر باز و درخشان او در تنظيم كتاب خود براي جامعيت بر تمام مطالب
موجود در شريعت اسلامي بوده است.
و
بدين شكل فضاي گسترده و وسيعي را فراروي انسان گشوده و در كتاب خود اصول و تمامي
ابواب مربوط به آن را به بحث گذارده و آنگاه بسياري از مسائل كلامي را كه ارتباط
مستقيم با عقائد اسلامي داشته است را با استفاده از روايات متعددي كه در كتاب خويش
آورده مورد علاج قرار داده و روايتي نبوده است كه به بيان آن بپردازد مگر اين كه
در پايان آن حاشيه و يا تعليقي بر آن
نگاشته كه اين خود گوياي قدرت و توانمندي بالاي او در بيان آراء كلامي در بسياري
از بخشهاي كتاب اوست؛ مانند احاديث و رواياتي كه در باب صفات ذات و صفات فعل
آورده و سخن را تحت اين عنوان ادامه است: «جملة القول ما في صفات الذات وصفات الفعل» (خلاصه سخن در صفات ذات و صفات فعل) و در اين جا فرق ميان صفات ذات ـ كه عين ذات
خداوند است ـ و صفات فعل را بيان داشته و از آنجا كه براي ذات مقدس ربوبي ضدي وجود
ندارد محال است كه خداوند عزّ وجلّ در علم، قدرت، حيات، عزت، حكمت، حلم، و عدل متصف
به ضد گردد، و اين به خلاف صفات فعل همچون رضا است كه ضد آن سخط، و حب كه ضد آن بغض
است و همينطور صفات فعل ديگر ميباشد.
و
از آنجا كه هر محققي ميبايست از نظريهاي محكم و اصيل در مباحث فكري و معرفتي
برخوردار باشد و بتواند آنها را بر بنائي محكم و استوار پايه گذاري نمايد و در پي
آن به مباحث توحيد و ديگر اصول دين شناخت و آگاهي يابد از اينرو مرحوم كليني را
مييابيم كه در مباحث كتاب اصول كافي ابتدا مباحث خود را از كتاب عقل، جهل و علم
آغاز نموده آنگاه به بيان مباحث رؤيت كه قبلاً به آن اشاره شد پرداخته و پايه مسائل
عميق و ارزشي علوم توحيد را در بابي خاص در احاديث توحيد خداوند متعال طرح نموده و
آن را به «كتاب التوحيد» نامگذاري نموده و سپس در صدد بيان حجتهايي كه از سوي
خداوند براي مردم قرار داده شده همچون انبياء، رسولان و اوصياء برآمده و در خلال
احاديثي كه از اهل بيت عليهم السلام در باره معارف نبوتها و شرايع و راه و روش اوصياء
عليهم السلام وارد شده است مطالب ارزشمندي را طرح نموده، آنگاه به بيان مبادي
ايمان، اسلام و حد و مرزهايي كه انسان را از دين خارج و يا در آن داخل ميكند و
يا صفات مؤمنان و مسلمانان و اختلاف آنها با صفات فاسقان و منافقان و كافران برآمده
و سپس به بيان فضليت قرآن و ثواب قرائت و يادگيري و ياد دادن و حفظ كردن و ختم
قرآن و شفاعت نمودن قرآن براي كساني كه اهليت و شايستگي آن را دارند پرداخته است.
و
در آخر، كتاب اصول خود را به آنچه موجب استحكام بخشيدن به رشته اجتماعي بين مؤمنين
و تحكيم فرهنگ همزيستي در جامعه اسلامي ميگردد ختم نموده، و از اين جهت كتاب خود
را به «كتاب العشرة» (كتاب زندگي اجتماعي) نامگذاري نموده است.
و اين
همه دلالت بر افق فكري بلند و سلسله مباحث عقلاني و منطقي گستردهاي مينمايد كه مرحوم
كليني در كتاب كافي از آن بهرهمند بوده است.
مرحوم
كليني در اسناد و طرق و رجال كتاب اصول و فروع كافي خود راهي را پيموده است كه از
توانايي منحصر به فرد و نادر و اطلاعات گسترده و علم فراوان وي در تتبّع روايات اهل
بيت عليهم السلام و التزام كامل در ذكر سلسله سند كامل روايات خبر ميدهد.
روش
او در اين عرصه بدين شكل است كه در تتبّع خود، بيش از يك طريق را براي يك روايت
بيان نمايد، و در اين روش از روش متداول در بيان طرق روايات كه معمولا مرسوم بوده
است تا در اغلب موارد به ذكر يك طريق بسنده كنند پيروي نكرده، از اينرو در بسياري
از موارد از دو طريق به يكي از امامان اهل بيت ختم ميشده است روايت نقل نموده و
آنها را بايكديگر در يك سند ذكر نموده و روايت دوم را به روايت اول عطف نموده و اين
نكته را با عبارت (جميعاً)، مشخص نموده است. و در اين روند در
پارهاي موارد مرحوم كليني به ذكر سه طريق براي يك روايت مبادرت ورزيده است.
و
از ديگر روشهاي قابل توجه مرحوم كليني در كتاب كافي اين است كه وي در بيان سلسله
سند روايت در هر طبقهاي از طبقات سند به بيش از يك راوي تمسك جسته و بيشترين
تعداد را در اين زمينه در طبقه شيوخ و اساتيد و يا طبقهاي كه از امامي از اهل بيت
عليهم السلام روايت نقل ميشود آورده است، اين كار وي به دليل فراواني شنيدن روايت
از اساتيد خود و همنشيني زياد با آنان است، كه فوائد فراوان اين رويه بر اهل تحقيق
پوشيده نيست كه از جمله آن جبران ضعف روايت است كه ممكن است از خود سند و يا دلائل
ديگري همچون ضعف يكي از راويان و يا وجود عبارات مجهول در سند ناشي شود، مثلاً در
سلسله سندي ميگويد: «عمن حدثه» (از كسي كه او روايت كرده است) و يا وجود شخص مجهولي كه در كتابهاي رجال و غير
آن سبب تضعيفي براي آن بيان نشده است.
براي
تمام آنچه بيان داشتيم شواهد و مثالهايي وجود دارد كه جهت رعايت اختصار از بيان
آنها خودداري ورزيديم.
مرحوم
كليني آگاهي و اطلاع گستردهاي از اسامي رجال، كنيهها، لقبها و سرزمينهاي آنها داشته
و اين آگاهي وسيع در ذكر رجال سند احاديث اصول و فروع كافي به خوبي قابل مشاهده
است به شكلي كه در اين زمينه وي به ذكر اسامي اكتفا نكرده بلكه اضافه بر اسامي،
به بيان كنيه، نسب، لقب، انتساب به شهر، صنعت، حرفه و ديگر موارد از اين قبيل مبادرت
ورزيده مانند آنجا كه ميگويد: «عن
الهيثم أبي روح صاحب الخان»([609])، (از هيثم ابو روح كه صاحب كاروانسرا بود روايت شده است) و مثالها در اين زمينه نيز فراوان
است.
براي
تمام كساني كه در سندهاي روايات كافي كه در نقل احاديث و روايت آن به كار رفته
تتبّع و بررسي داشتهاند امانتداري مرحوم كليني در نقل محرز گرديده است و اين به
علت پايبندي و التزام او به لفظ حديث و لفظ روايتي كه از اساتيد حديث خود ميشنيده
است كه يكي پس از ديگري به همان شكل ميشنيده و به همان شكل نيز نقل ميكردهاند
بوده است؛ از اينرو محدث نوري در مستدرك خود در روايتش از كافي گفته است: «ويمتاز عمّا سواه من كتب الحديث بقرب عهده إلى
الأصول المعول عليها والمأخوذ عنها وما فيه من دقة الضبط وجودة الترتيب وحسن
التبويب وإيجاز العناوين، فلا ترى فيه حديثاً ذكر في غير بابه، كما أنه لم ينقل
الحديث بالمعنى أصلاً، ولم يتصرف فيه، كما حدث للبخاري مرات ومرات. ومع جلالة قدره
وعلو شأنه بين الأصحاب، لم يقل أحد بوجوب الاعتقاد بكل ما فيه ولم يسم صحيحاً كما
سمي البخاري ومسلم»([610]).
روايات كتاب كافي از ساير كتابهاي حديثي
متمايز است و اين ويژگي و تمايز به سبب نزديكي زمان وي به سرمنبع ريشههاي اخذ
روايت بوده است كه او ميتوانسته روايت را مستقيماً از خود آنها اخذ نموده و آنها
را با دقت ضبط كرده و به خوبي دستهبندي، باببندي، مرتب و با عناوين و تيترهاي
مختصر بيان سازد؛ از اينرو حديثي را نمييابي كه در بابي ديگر غير از آنچه كه بايد
باشد آمده باشد، چنانكه به هيچ وجه حديثي را نمييابي كه نقل به معنى و يا دخل و
تصرفي در آن نموده باشد؛ چيزي كه در كتاب صحيح بخاري بارها و بارها شاهد آن هستيم.
اما با تمام اين، و همه جلالت و منزلتي كه مرحوم كليني در ميان اصحاب (علماي شيعه)
دارد هيچ كس از علما قائل نشده است كه واجب است به تمام آنچه در كتاب كافي آمده
معتقد بود و نام آن را كتاب صحيح كافي گذارد؛ يعني همان نامي كه روي صحيح بخاري و مسلم
گذارده شده است.
از
جمله ويژگيهاي ديگري كه در متون روايات كافي به چشم ميخورد مزيّن گرديدن فراوان
آن به آيات قرآني كريم است، كه در برخي از آنها به شكل جدّي فزوني گرفته است كه
اين به سبب موضوع اعتقادي و يا فقهي است كه در آن ميطلبد كه به آيات عقيده و احكام
استشهاد شود و اين از ويژگيهاي ممتاز و مهمي است كه مايه اعتبار بيشتر براي روايات
كافي گرديده است. واضح است كه آيات جانب استدلالي و تفسيري بيشتري داشته و بر
اسباب نزول توجه بيشتري شده است و اين به سبب ارتباطي است كه ميتواند ميان تطبيق و
ارتباط آيات قرآن با احكام و عقيده وجود داشته باشد.
معمولاً
روايات كافي، آراء، نظرات و اجتهادات فراواني را در بر دارد كه غالباً از خود كليني
و يا يكي از راويان مشهور اصحاب ائمه عليهم السلام همچون ابن ابي عمير، زراره بن
أعين، فضل بن شاذان، معاويه بن عمار، يونس بن عبد الرحمن و ديگران نيست بلكه اين تعقيبات
ـ كه با استفاده از وحي آيات و روايات بيان شده است ـ براي توضيح مقصود و هدف از نص
روايت آمده و يا به عنوان بيان موضع مرحوم كليني در باره رواياتي است كه در برخي
از آنها تعارض به چشم ميخورد و بيان وجه جمع ميان آنها و يا موارد ديگر از اين
قبيل است.
مرحوم
كليني خلاقيت و توانايي خود را در تعقيباتي كه براي متون آورده به خوبي نشان داده و
اين آن چيزي است كه باعث شده تا برخي از نصوص و روايات از پيچيدگي، ابهام و گرهي
كه براي فهم كلمات روايات وجود داشته و مانع از فهم عموم گرديده بيرون آيد و اين
با پيروي منهج شرح و توضيح و يا دفع توهم تعارض در روايات و نظري كه وي با اجتهاد
خود در اين زمينه بيان نموده ميسر گشته است، و مثالهاي اين روش و منهج نيز در
كتاب كافي فراوان و براي همه افرادي كه ميخواهند اين كتاب را مطالعه كنند به خوبي
واضح است([611]).
اضافه
بر آنچه كه در رابطه با باب بنديهايي مرحوم كليني در كتاب اصول كافي بيان داشتيم
وي باببنديهاي مفصلي در بيان فروع و احكام شرعي در كتاب فروع كافي داشته كه بخش
بزرگي از كتاب را به خود اختصاص داده و مرحوم كليني آن را به بيست و نه كتاب تقسيم
نموده است كه از كتاب طهارت آغاز و به كتاب ايمان و نذور و كفارات ختم شده و آنگاه
مرحوم كليني اين كتابها را به تعداد زيادي از ابواب تقسيم نموده كه تعداد آنها
تقريبا به هزار و هفتصد و هفتاد باب ميرسد و در مجموع اين روايات به « دههزار و
نهصد و يازده حديث» كه اين عدد با احتساب رواياتي كه در اصول كافي آمده است به «شانزده
هزار و صد و نود و نه» حديث ميرسد.
مخفى
نيست كه اين باببندي و ترتيببنديها براي اين مجموعه بزرگ از احاديث نتيجه فكر
درخشان فقهي و نوانديش مرحوم كليني در عصر و زمانش ميباشد كه توانسته با مهارت و
توانايي فقهي كه داشته انبوهي از روايات رسول خدا صلّي الله عليه وآله و اهل بيت
او را به آساني در اختيار و دسترسي دوستداران معارف احكام شرعي اهل بيت بگذارد و
اين به واسطه استنباطهايي بوده است كه توانسته از احاديث و روايات در كتاب خود طرح
نمايد.
بزرگان
اهل سنّت در رابطه با كتاب بخاري راه افراط و مبالغه را در پيش گرفته و در اين
مسير از رويكرد آزاد انديشانه و بحث علمي دور شده و با جمود و خشك نظري بر اين
مسير اصرار ورزيده و كشتي خود را بر ساحل كتاب بخاري لنگر انداخته و به همين جهت
همواره در توجيهات سرد و غير قابل قبول خود كه براي عقل و ذوق سليم باور كردني
نيست لجاجت نمودهاند.
آنچه
پيش رو داريد گوشهاي از غلوّهاي برخي از بزرگان اهل سنّت در اين باره است:
الف:
سيوطي در كتاب خود در شرح سخني از نووي گفته است: «وذكر الشيخ ـ يعني ابن الصلاح ـ إن ما روياه أو أحدهما فهو مقطوع
بصحته والعلم القطعي حاصل فيه»([612])، (ابن صلاح گفته است هر چه را يكي از مسلم و يا بخاري روايت كنند معلوم
ميشود كه قطعا صحيح است و يا علم قطعي حاصل ميشود كه حتما چنين چيزي حاصل شده
است) و در اين
زمينه ابوصلاح افراط را از حدّ گذرانده و قائل به عصمت بخاري از هرگونه خطايي شده
و تمام مطالب او را مفيد قطع و علم نظري يقيني دانسته، او بعد از آنچه كه ما از او
نقل كرديم سخن مخالف را ذكر كرده و اين چنين گفته است: «خلافاً لقول من نفى ذلك محتجاً بأنه لا يفيد في
أصله إلا الظن وإنما تلقته الأمة بالقبول؛ لأنه يجب عليهم العمل بالظن والظن قد
يخطأ، وقد كنت أميل إلى هذا وأحسبه قوياً، ثم بان لي أن المذهب الذي اخترناه أولاً
هو الصحيح؛ لأن ظن من هو معصوم من الخطأ لا يخطئ، والأمة في إجماعها معصومة من
الخطأ»([613]). (بر خلاف سخن كسي كه اين سخن را نفى كرده و گفته است: مطالب كتاب بخاري
به جز در حد ظن و گمان دلالت ندارد؛ بايد گفت: امت مطالب كتاب بخاري را حمل بر
قبول نمودهاند؛ چرا كه بر آنها لازم بوده است تا بر اساس ظن و حدس عمل كنند و
مشخص است كه در ظن هم احتمال خطا وجود دارد، من نيز در ابتدا اين استدلال را قوي
ميدانستم و تمايل به قبول آن داشتم، تا اين كه برايم آشكار شد كه همان عقيدهاي
را كه در اول داشتم همان صحيح است؛ چرا كه حدس و گمان كسي كه معصوم از خطا است به
خطا نميرود، و امت در اجماع خود از خطا
به دورند.)
جناب
دكتر چگونه شمايي كه به طور كلي عصمت را به طور مطلق حتي از اصفياء و اولياء كه
پيامبران و رسولان هستند و با عالم عرش و ملكوت در ارتباطند را نفي نمودهايد اين صفت
را به مردم عادي نسبت دادهايد و آن را به مثابه پرچم و شعاري كه تمام امت اسلام
آن را براي خود قبول كرده و زير سايه آن قرار گرفتهاند تلقي نمودهايد و اين نسبت
را به تمام جامعه اسلامي دادهايد تا به اين شكل بتوانيد در نفوس انسانهاي ساده
لوح و عوام بيشتر تاثير گذار باشيد، و آنگاه كه ميآييم تا از مفهوم اين امت كه
مورد ادعاي شماست مطلع شويم مييابيم كه اين امت از چند گروه بيشتر تجاوز نميكند،
يعني گروهي كه شما آنها را به اهل علم و يا اهل حل و عقد نام گذاردهايد، سپس اين گروه
را بسط و گسترش دادهايد و همچون آتشي كه در انباري از كاه خشك به زودي همه جا را
فرا ميگيرد اين دايره را بسط دادهايد تا بتوانيد بر مباني فكري و اعتقادي خود فائق
آمده و آن را حلي براي معضلات و مشكلات پيش روي خود قرار دهيد و به همين هدف،
كلامي كه از ابن صلاح نقل كرديم صادر شده و كتاب بخاري را معصوم از خطا و اشتباه
دانسته و ادعا نموده است كه تمام امت اسلام آن را براي خود پذيرفته است.
ب ـ نووي در شرح خود بر صحيح مسلم گفته است: «وقد قال إمام الحرمين: لو حلف إنسان بطلاق امرأت أن ما في كتابي
البخاري ومسلم مما حكما بصحته من قول النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) لما ألزمته
الطلاق ولا حنّثته، لإجماع علماء المسلمين على صحتهما»([614]). (امام الحرمين جويني گفته است: اگر انساني به
طلاق همسرش سوگند بخورد كه تمام روايات نقل شده از پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله
كه در كتاب بخاري و مسلم آمده است صحيح ميباشد؛ در اين صورت لازم نيست كه همسرش را
طلاق دهد و سوگند خويش را نيز نشكسته است، چرا كه علماي اسلام بر صحت تمامي روايات
كتاب مسلم و بخاري اجماع دارند.)
در
حالي كه به اعتقاد من بايد پذيرفت كه او سوگند خود را شكسته است و اگر جويني هم از
اين مطالب آگاهي ميداشت حتماً فتواي خود را تغيير ميداد چرا كه ما بسياري از
مخالفتها و لغزشهاي آشكار از بخاري و كتاب صحيح او سراغ داريم كه در صورت آگاهي
از آن ديگر چنين ادعايي نمينمود.
ج ـ و از ابوزيد مروزي نقل شده است كه گفته است: «كنت نائماً بين الركن والمقام فرأيت النبي(صلي
الله عليه وآله وسلم) في المنام، فقال لي: يا أبا زيد، إلى متى تدرس كتاب الشافعي
ولا تدرس كتابي، فقلت: يا رسول الله، وما كتابك؟ قال: جامع محمد بن إسماعيل»([615]). (بين ركن و مقام خوابيده بودم كه در خواب رسول
خدا صلّي الله عليه و آله ديدم به من فرمود: اي ابا زيد، تا چه زماني كتاب شافعي را
تدريس ميكني اما كتاب مرا تدريس نميكني؟ عرض كردم: يا رسول الله! مگر كتاب شما
چيست؟! حضرت فرمود: كتاب صحيح محمد بن اسماعيل بخاري.)
حال
من نميدانم چگونه رسول خدا صلّي الله عليه وآله از مروزي درخواست كرده است كه
كتاب شافعي را رها كند در حالي كه بعضي بر اين سخن اتفاق نظر دارند كه: «أنه رأى ربه في المنام، فقال: يا رب، بأي
المذاهب أشتغل؟ فقال له: مذهب الشافعي»([616])، (او خداي خود را در خواب ديد عرض كرد خدايا به چه مذهبي روي آورم؟ به
او گفتند: به مذهب شافعي.) آيا معقول به نظر ميرسد كه او با اوامر خدايش مخالفت نموده باشد؟!!
د ـ در مقدمه فتح الباري از ابنحجر آمده است: «إن صحيح البخاري ما قرئ في شدة إلا فرجت، ولا
ركب به في مركب فغرق»([617]). (هرگاه براي من مشكلي پيش آمد كرد صحيح بخاري
را خواندم كه مشكلم حل شد و هيچ سوار بر كشتي را نديدم كه بخاري را به همراه خود
داشته باشد و غرق شده باشد.)
حال
ما چگونه ميتوانيم اين كرامات را بپذيريم در حالي كه ما بسياري از علماي اهل سنّت
و شيعه را ميشناسيم كه در حالي كه قرآن كريم به همراه خود داشتهاند غرق شدند، مگر
اين كه اينان ادعا كنند كه بخاري از قرآن نيز با شرافتتر و مهمتر است؟!!
به
زودي گزيدهاي از لغزشها و كاستيهاي موجود در كتاب بخاري را بيان ميكنيم تا ارزش
علمي اين كتاب روشن شود.
٭ اشكالات كتاب بخاري
آنچه
معروف است اين است كه نسخهاي كه امروز ميان اهل سنّت رواج داشته و متدوال بوده
همان نسخهاي است كه بر اساس روايت محمد بن يوسف فربري است كه راوي آن ابو اسحاق ابراهيم
بن محمد مستملي است و مستملي ميگويد: «استنسخت كتاب البخاري من أصله الذي كان عند صاحبه محمد بن يوسف
الفربري، فرأيت فيه أشياء لم تتم وأشياء مبيضة، منها تراجم لم يثبت بعدها شيئاً،
ومنها أحاديث لم يترجم لها، فأضفنا بعض ذلك إلى بعض، قال أبو الوليد الباجي: ومما يدل على صحة هذا القول أن رواية أبي إسحاق
المستملي ورواية أبي محمد السرخسي ورواية أبي الهيثم الكشمهيني ورواية أبي زيد
المروزي مختلفة بالتقديم والتأخير، مع أنهم انتسخوا من أصل واحد، وإنما ذلك بحسب
ما قدر كل واحد منهم فيما كان في طرّه أو رقعة مضافة أنه من موضع ما فأضافه إليه،
ويبين ذلك أنك تجد ترجمتين وأكثر من ذلك متصلة ليس بينهما أحاديث»([618]). (كتاب بخاري را از روي اصل آن كه نزد دوست بخاري محمد بن يوسف فربري بود
نسخه برداري كردم و در آن جاهاي خالي و برخي مطالب ناتمام يافتم، از جمله برخي
مطالب كه تا آن زمان چيزي از آن ثابت نشده بود و يا شرح حالي بر آن نوشته نشده بود
و يا احاديثي كه براي آنها شرحي بيان نشده بود از اينرو ما مطالبي را به برخي
مطالب ديگر اضافه نموديم، ابووليد باجي گفته است: از جمله مواردي كه بر صحت اين
سخن دلالت دارد اين است كه روايت ابواسحاق مستملي و روايت ابومحمد سرخسي و روايت
ابو هيثم كشمهيني و روايت ابو زيد مروزي از حيث تقديم و تأخير با يكديگر اختلاف
دارند در حالي كه هر دو از روي يك متن نسخه برداري شده اما هر يك به روي يك كاغذ و
يا رفعهاي نوشته شده است و به هر يك از اين روايتها مطالبي اضافه گرديده است و
اين مطلب مشخص ميسازد كه براي هر يك از اين دو مطلب دو شرح و يا بيشتر وجود داشته
است كه ميان آن دو اتصال برقرار است بدون آن كه احاديثي بين آن دو ذكر شده باشد.)
و اين
بدان معناست كه كتاب صحيح بخاري در زمان حيات مؤلف آن كامل نشده بلكه آن را
نويسندگان و نسخه برداران ديگري كامل نمودهاند، يعني انتساب اين كتاب به نويسنده
آن به شدت جاي شك و ترديد است و اين باعث كاهش شديد اعتبار و جايگاه مورد ادعاي
اين كتاب ميگردد. و دست كم لازم ميآيد تا در مطالب اين كتاب اجتهاد و تحقيقي دوباره
صورت گيرد و به اين راحتي در برابر مطالب آن تسليم نگشته و به آن قطع و يقين پيدا
نكنيم.
1ـ
اعتقاد به جسماني بودن خداوند:
كسي
كه كتاب توحيد بخاري ـ كه در بخش پاياني كتاب بخاري آمده ـ را مطالعه ميكند اين
كتاب را مملو از روايات صريحي ميبيند كه دلالت بر جسمانيت و اثبات صورت و ساق پا
و اعضاي ديگر براي خداوند متعال مييابد و اين به معناي محدوديت و نقص و احتياج در
ذات مقدس خداوند و منافي با توحيد اسلام اصيل است، امري كه تمام علماي شيعه و
بسياري از علماي اهل سنّت در صدد ابطال آن برآمدهاند([619]).
آنچه
ميآيد برخي از نصوص صريح و آشكاري است كه در كتاب صحيح بخاري مبني بر جسمانيت
خداوند آمده است:
الف: «فيأتي الله فيقول: أنا
ربكم؟ فيقولون: هذا مكاننا حتى يأتينا ربنا، فإذا جاء ربنا عرفناه، فيأتيهم الله
في صورته التي يعرفون، فيقول: أنا ربكم؟ فيقولون: أنت ربنا فيتبعونه»([620]). (خداوند خود ميآيد و ميگويد: آيا من
پروردگار شما هستم؟ آنها نيز ميگويند: ما در همين مكان ميمانيم تا پروردگارمان
را ببينيم، هرگاه پروردگار ما بيايد ما او را ميشناسيم، و خدايشان در همان شكل و
صورتي كه آنها او را ميشناسند ميآيد و ميگويد: آيا من پروردگار شما هستم؟ آنها
ميگويند: آري تو پروردگار ما هستي و آنها به دنبال خدا به راه ميافتند.)
اين
روايت در اثبات شكل و صورت براي خداوند صراحت دارد و اضافه اين كه ميگويد خداوند به
شكل و رنگهاي مختلف در ميآيد.
در تعبيري ديگر اين چنين آمده است: «فيقول: هل بينكم وبينه آية تعرفونه؟
فيقولون: الساق فيكشف عن ساقه، فيسجد له
كل مؤمن»([621]). (ميگويد: آيا براي شما نشانهاي هست كه
خدايتان را بتوانيد به واسطه آن بشناسيد؟ ميگويند: از ساق پايش او را ميشناسيم،
از اينرو خداوند ساق پاي خود را نمايان ميسازد در اين حال تمام مؤمنان در برابر
او به سجده ميافتند.)
ب ـ «يقال لجهنم هل امتلأت؟
وتقول: هل من مزيد؟ فيضع الرب تبارك وتعالى قدمه عليها، فتقول: قط قط». (به جهنم گفته ميشود آيا پر شدي؟ جهنم ميگويد: آيا باز هم هست؟ خداوند
قدم و پايش را در آتش ميگذارد، آتش ميگويد: هرگز! هرگز!)
در
عبارتي ديگر آمده است: «فأما النار
فلا تمتلئ ، حتى يضع رجله، فتقول: قط قط قط، فهنا تمتلئ»([622])، (اما آتش دوزخ پر نميشود، تا آنجا كه خداوند پايش را در دوزخ ميگذارد،
جهنم ميگويد: هرگز! هرگز! هرگز! اين جاست كه ديگر دوزخ پر شده است.)
حال
ما نميدانيم اين كار چگونه ممكن است؟ آيا پاهاي خداوند ـ العياذ بالله ـ هميشه در
آتش ميماند تا دوزخ نيز براي هميشه سير باقي بماند يا آن كه پاي خود را از آن
خارج ميسازد؟!
ج ـ
«يكشف ربنا عن ساقه فيسجد له كل مؤمن ومؤمنة»([623]). (پروردگار ما پاي خود را عريان ميسازد و در
آن حال هر زن و مرد مؤمني در برابرش به سجده ميافتند.)
ابن
جوزي در حاشيه خود بر روايات قدم و ساق پا گفته است: «قلت: وذكر الساق مع القدم تشبيه محض»([624]) . (به اعتقاد من: ذكر ساق با قدم تشبيه محض است.)
د ـ اين سخن بخاري كه ميگويد: «ثم علا به [يعني الرسول] فوق ذلك بما لا يعلمه
إلا الله، حتى جاء سدرة المنتهى، ودنا الجبار رب العزة فتدلى حتى كان منه قاب
قوسين أو أدنى»([625]). (سپس خداوند پيامبرش را تا به آن حد بالا ميبرد
كه فقط خود او ميداند تا آنجا كه به سدره المنتهى ميبرد، تا آنجا كه به نزديكترين
مكان قرب الهي ميرسد و به پروردگار جبار كه صاحب عزت و جلال است نزديك ميگردد تا
آنجا به مرحله قاب قوسين و يا نزديكتر ميرسد. ميگويم: بيان ساق و قدم پا تشبيه
محض است.)
ابن
حجر در مقام حاشيه بر اين قسمت از حديث گفته است:
« قال الخطابي: ليس في هذا الكتاب ـ يعني صحيح
البخاري ـ حديث أشنع ظاهرًا ولا أشنع مذاقاً من هذا الفصل، فإنه يقتضي تحديد
المسافة بين أحد المذكورين وبين الآخر وتمييز مكان كل واحد منهما، هذا إلى ما في
التدلّي من التشبيه والتمثيل له بالشيء الذي تعلق من فوق إلى أسفل»([626]). (خطابي
گفته است: در اين كتاب ـ يعني كتاب صحيح بخاري ـ حديثي شنيعتر و زنندهتر از اين
حديث از حيث ظاهر و مذاق نيامده است، چرا كه اين حديث اقتضا ميكند كه خداوند را
ميان يكي از اين دو مسافتهايي كه در اين حديث آمده است محدود كنيم، علاوه بر اين
كه در عبارت، نزديك شدن وجود دارد و در نزديك شدن بيشتر تشبيه و تمثيل و جسمانيت
وجود دارد كه عالم بالا را به عالم پايين مقايسه نموده است.)
سپس بخاري در پايان اين حديث ذات خداوند را اينگونه
توصيف ميكند: «فعلا به إلى
الجبار، فقال وهو مكانه: يا رب، خفف عنّا»([627]). (او را به سوي خداوند جبار بالا برد، آنگاه در
حالي كه او در مكان خود قرار گرفته بود گفت: پروردگارا بر ما آسان بگير!)
ابن جوزي چون از اين حديث تشبيه و جسمانيت خداوند را
فهميده در باره اين روايت گفته است: «فإن قيل: فقد أخرج في
الصحيحين عن شريك بن عبد الله بن أبي نمر عن أنس بن مالك أنه ذكر المعراج ، فقال
فيه: فعلا الجبار ... الحديث.
فالجواب: إن
أبا سليمان الخطابي قال: هذه لفظة تفرد بها شريك ولم يذكرها غيره وهو كثير التفرد
بمناكير الألفاظ»([628]).
اگر گفته شود: در صحيحين از شريك بن عبد الله
بن ابي نمر از انس بن مالك روايت شده است كه او حديث به عروج رفتن پيامبر را روايت
كرده و در آن گفته است: خداوند جبار، پيامبرش را بالا برد ... تا آخر حديث.
جواب اين است: ابا سليمان خطابي گفته است: اين روايت
را با اين لفظ فقط شريك بن عبدالله روايت كرده و كسي ديگر به جز او اين روايت را
نقل نكرده است و او در اين كار منفرد و تنها است و رواياتي را نقل ميكرده است كه
مردم به آن چندان توجهي نميكردند.
هـ ـ روايتي
ديگر كه از پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله نقل كرده است: «فأستأذن
على ربي في داره فيؤذن لي عليه ... ثم أعود فأستأذن على ربي في داره فيؤذن لي
عليه، فإذا رأيته وقعت ساجداً ... ثم أعود ثالثة فأستأذن على ربي في داره فيؤذن لي
عليه، فإذا رأيته وقعت ساجداً»([629]). (جبرئيل در خانه خداوند براي من درخواست اجازه
كرد و خدا هم براي من به او اجازه داد ... سپس بار ديگر به خانه خداوند بازگشتم باز
هم براي من درخواست اجازه كرد و خدا هم به من اجازه داد، از اينرو تا خداوند را
ديدم به سجده افتادم ... سپس بار ديگر درخواست اجازه كرد و خدا هم به من اجازه
ورود داد از اين رو تا او را ديدم به سجده افتادم.)
ابن
حجر در «الفتح» گفته است: «قال
الخطابي: هذا يوهم المكان والله منزه عن ذلك»([630])، (خطابي گفته است: اين حديث براي خداوند مكان را ثابت ميكند در حالي كه
خدواند از اين گونه مطالب منزه است.) سپس كوشيده است تا اين حديث را به شكلي كه لفظ
روايت قابليت قبول آن را ندارد توجيه كند.
بديهي
است كه نبوت داراي مقام و منزلتي شامخ و بلند است كه به منزله حجتي الهي در روي
زمين كه برانگيخته از سوي خداوند ميباشد. آنان شخصيتهايي هستند كه خداوند به
آنان فضل و كرامت، عصمت و طهارت بخشيده و آنان را به عنوان اسوه و الگويي براي
مردمان قرار داده و آنان را در قرآن كريم به عنوان مخلوقاتي كه از هرگونه مايه
زشتي و سرافكندگي به دورند معرفي نموده و فرموده است: «وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إبْرَاهِيمَ وَإِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ أُوْلِي
الأَيْدِي وَالأَبْصَارِ * إِنَّا أَخْلَصْنَاهُم بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ *
وَإِنَّهُمْ عِندَنَا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الأَخْيَارِ»([631])، (و به خاطر بياور بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را، صاحبان دستها
(ى نيرومند) و چشمها (ى بينا)! ـ ما آنها را با خلوص ويژهاى خالص كرديم و آن
يادآورى سراى آخرت بود! ـ و آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكانند!) حال با اين وجود خداوند پيامبر اكرم صلي
الله عليه وآله را بر تمامي پيامبر و رسولان ترجيح داده است: «وَإِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ النَّبِيِّيْنَ
لَمَا آتَيْتُكُم مِّن كِتَابٍ وَحِكْمَةٍ ثُمَّ جَاءكُمْ رَسُولٌ مُّصَدِّقٌ
لِّمَا مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَلَتَنصُرُنَّهُ قَالَ أَأَقْرَرْتُمْ
وَأَخَذْتُمْ عَلَى ذَلِكُمْ إِصْرِي قَالُواْ أَقْرَرْنَا قَالَ فَاشْهَدُواْ
وَأَنَاْ مَعَكُم مِّنَ الشَّاهِدِينَ»([632])، (و (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه خداوند، از پيامبران (و پيروان
آنها)، پيمان مؤكّد گرفت، كه هر گاه كتاب و دانش به شما دادم، سپس پيامبرى به سوى
شما آمد كه آنچه را با شماست تصديق مىكند، به او ايمان بياوريد و او را يارى
كنيد! سپس (خداوند) به آنها گفت: «آيا به اين موضوع، اقرار داريد؟ و بر آن، پيمان
مؤكّد بستيد؟» گفتند: « (آرى) اقرار داريم!» (خداوند به آنها) گفت: «پس گواه
باشيد! و من نيز با شما از گواهانم.») خداوند عزّ وجلّ در اين آيه شريفه اعطاء نبوت و حكومت
را براي ساير پيامبران مشروط به ايمان آوردن به پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله و
همراهي و تحكيم امور او دانسته است، و بدون ترديد كسي كه پيروز ميشود مقام رهبري
را داشته و لازم است تا مورد تبعيت قرار گيرد، از اينرو است كه پيامبر ما با فضيلت
و با كرامت ترين پيامبران خداوند است، موضوعي كه تمام مسلمانان بر آن اتفاق نظر
دارند، و اين همان چيزي است كه پيامبر اكرم در روايات متعدد از شيعه و سني روايت
شده است.
اما بخاري را ميبينيم كه در كتاب صحيح
خود با آوردن روايات اسرائيليات به مقام شامخ نبي مكرم اسلام صلّي الله عليه و آله
اهانت نموده است؛ رواياتي كه به ديگر انبياء و پيامبران الهي نيز نسبت دروغ و ارتكاب
گناه زده و از مقام والاي آنان كاسته است، كه در اين فرصت به برخي از اين موارد
اشاره ميكنيم:
الف ـ
روايتي كه ابوهريره نقل كرده و گفته است: «لم يكذب إبراهيم(عليه السلام) إلا ثلاث كذبات، ثنتين منهن في ذات الله
عز وجل، قوله: {إِنِّي سَقِيمٌ} وقوله: {بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا} وسئل عن
سارة: فقال: أختي»([633]). (حضرت ابراهيم (عليه السلام) در سه مورد به خداوند متعال دروغ گفته است
كه دو مورد از آنها را خداوند در قرآن آورده است؛ آنجا كه حضرت ابراهيم گفت: «من
بيمار هستم» و ديگر آنجا كه گفت: «بتها را بت بزرگ شكست» و نيز مورد سوم كه
درباره ساره همسرش از او سؤال كرد او گفت: «او خواهر من است».)
اين
روايت با عقيده هيچ مسلماني در باره پيامبران سازگاري ندارد؛ چرا كه دروغ حتي از گناهان
كبيره است و به اتفاق مسلمانان نسبت دروغ به ديگران دادن جايز نيست.
فخر
رازي در تفسير خود در صدد بيان اين روايت برآمده و گفته است: «لا يحكم بنسبة الكذب إليهم إلا زنديق»([634]). (به هيچ كس نميتوان نسبت دروغ داد حتي اگر زنديق باشد.)
همچنين در تفسير خود در باره اين سخن حضرت ابراهيم «إِنِّي سَقِيمٌ» (من بيمارم)
آورده است: «قال بعضهم: ذلك القول عن إبراهيم(عليه السلام)
كذبة، ورووا فيها حديثاً عن النبي(صلي الله عليه وآله وسلم)، أنه قال: ما كذب
إبراهيم إلا ثلاث كذبات.
قلت لبعضهم: هذا الحديث لا ينبغي أن يقبل؛ لأن نسبة الكذب إلى إبراهيم
لا تجوز، فقال ذلك الرجل: فكيف يحكم بكذب الرواة العدول؟ فقلت: لما وقع التعارض
بين نسبة الكذب إلى الراوي وبين نسبته إلى الخليل(عليه السلام) كان من المعلوم
بالضرورة أن نسبته إلى الراوي أولى»([635]).
(برخي از علما گفتهاند: اين سخن حضرت ابراهيم عليه
السلام دروغ است، و در اين باره حديثي را از پيامبر اكرم آوردهاند كه آن حضرت
فرموده است: حضرت ابراهيم دروغ نگفته است مگر در سه مورد.
به وي گفت: اين حديث را نميتوان پذيرفت؛ چون نسبت
دروغ دادن به حضرت ابراهيم جايز نيست، آن شخص گفت: آن وقت با اين سخن لازم ميآيد
به كسي كه از راويان عادل است نسبت دروغ زده شود؟ به او گفتم: زماني كه امر ميان
نسبت دروغ دادن به راوي و حضرت ابراهيم خليل عليه السلام باشد معلوم است كه چارهاي
جز نسبت دروغ دادن به راوي نيست و اين سزاوارتر است.)
ب ـ روايتي كه ابوهريره نيز روايت كرده: «إن موسى(عليه السلام): خلا يوماً وحده فوضع
ثيابه على الحجر ثم اغتسل، فلما فرغ أقبل إلى ثيابه ليأخذها، وأن الحجر عدا بثوبه
فأخذ موسى عصاه وطلب الحجر فجعل يقول: ثوبي حجر! ثوبي حجر! حتى انتهى إلى ملأ من
بني إسرائيل، فرأوه عرياناً أحسن ما خلق الله»([636]). (حضرت موسى عليه السلام روزي تنها بود كه لباس
خود را از تن بيرون كرده تا غسل كند، هنگامي كه بازگشت تا لباس خود را بردارد سنگي
غلطيد و پيراهن را به همراه خود برد موسي نيز عصايش را برداشت و به دنبالش روان شد
و هي فرياد ميزد: اي سنگ، لباسم! اي سنگ، لباسم! تا اين كه در معرض ديد گروهي از
بني اسرائيل قرار گرفت و آنها او را به شكل عريان اما خيلي زيباتر از تمام مخلوقات
خداوند يافتند.)
بخاري
در صحيح خود نيز اين روايت را از ابوهريره آورده است: «أرسل ملك الموت إلى موسى(عليه السلام)، فلما
جاءه صكه ففقأ عينه فرجع إلى ربه، فقال: أرسلتني إلى عبد لا يريد الموت، قال: فرد
الله إليه عينه»([637]). (خداوند ملك الموت را به سراغ موسى عليه السلام فرستاد، اما چون نزد او
آمد موسي چنان او را زد كه چشمش از حدقه بيرون آمد؛ او هم به سوي خداوند بازگشت و
گفت: مرا سراغ كسي فرستادهاي كه به هيچ وجه خواستار مرگ نيست، خداوند هم چشمانش
را به او بازگرداند.)
ج ـ روايتي كه از عايشه در چند جا از كتاب بخاري نقل شده
است كه گفت: «سمع النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) رجلاً يقرأ
في المسجد، فقال: رحمه الله لقد أذكرني كذا وكذا آية أسقطتهن من سورة كذا وكذا»([638]). (پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله شنيد كه شخصي
در مسجد قرآن ميخواند حضرت فرمود: خداوند او را رحمت كند كه چند آيهاي را كه من
فراموش كرده بودم و از قرآن كريم جا انداخته بودم به من ياد آوري كرد.)
اين
روايات است كه انسان را در سالم ماندن قرآن از تحريف به شك و ترديد مياندازد.
د ـ روايتي را كه سالم از عبدالله روايت كرده است: «إن رسول الله(صلي الله عليه وآله وسلم): «لقي
زيد بن عمر بن نفيل بأسفل بلدح وذلك قبل أن ينزل على رسول الله الوحي، فقدّم إليه رسول
الله سفرة فيها لحم، فأبى أن يأكل منها، ثم قال: إني لا آكل مما تذبحون على
أنصابكم»([639]). (رسول خدا صلي الله عليه وآله با زيد بن عمر
بن نفيل در منطقه پايين بلدح (نقطهاي در نزديكي مكه) برخورد كرد و اين درحالي بود
كه به رسول خدا وحي نازل ميشد، حضرت سفره طعامي را براي او فرستاد كه در آن گوشت
بود اما او از خوردن آن امتناع ورزيد و گفت: من از گوشتي كه براي بتهايتان ذبح
كردهايد نميخورم.)
هـ ـ روايتي را كه بخاري از حذيفه بيان كرده و گفته است: «أتى النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) سباطة قوم فبال قائماً ، ثم دعا بماء
، فجئته بماء فتوضأ»([640]). (پيامبر اكرم آمد و
در زير سايبان گروهي ايستاده ادرار نمود و آنگاه از آنها در خواست كرد تا برايش
آبي بياورند، آبي براي او آوردند و او هم با همان آب وضو گرفت.)
و با عبارتي ديگر اينگونه روايت نموده است: «رأيتني أنا والنبي(صلي الله عليه وآله وسلم)
نتماشى ، فأتى سباطة قوم خلف حائط ، فقام كما يقوم أحدكم فبال ، فانتبذت منه ،
فأشار إلي فجئته فقمت عند عقبه حتى فرغ»([641]) (من با پيامبر اكرم
با يكديگر پياده راه ميرفتيم تا اين كه به زير سايبان قومي در پشت ديوار رسيديم،
حضرت هم به همان شكلي كه هر يك از شما ميايستد ايستاد و در همان حال بول كرد كه
من هم از او روي گرداندم، حضرت به من اشاره كرد و من پشت سر او رفتم تا آن كه كارش
به پايان رسيد.) اين اعتقاد كوركورانه شما به اين
مطالب باعث شده است تا هر روايتي را كه بخاري و مسلم در صحيح خود آورده باشند را
به عنوان سنّتي از رسول خدا صلّي الله عليه وآله تلقي كرده و برخي انسانهاي جاهل
و احمق نيز به اين روايات عمل ميكنند؛ چنانكه سيوطي روايت كرده است: «إن البول قياماً صار عادة اعتاد عليها المسلمون
من العامة في مدينة هرات وإحياء لهذه السنة المبتدعة ، وعدم مخالفتهم لما جاء في
صحيح البخاري ومسلم ، تراهم أنهم يستنون بهذه السنة فكانوا يبولون عن قيام حتى ولو
مرة واحدة في كل عام»([642]). (مسلمانان اهل سنّت
شهر هرات نسبت به بول كردن به صورت ايستاده عادت نموده و اين سنّت شگفت را احياء
نموده و اين كار را انجام ميدهند تا در اين كار به خاطر روايتي كه در صحيح مسلم
و بخاري نقل شده با رسول خدا صلّي الله عليه و آله مخالفت نكرده باشند، از اينرو
آنها را ميبيني كه حتي اگر شده براي يك بار در سال ايستاده بول ميكنند تا به اين
سنّت عمل كرده باشند.»)
جناب
دكتر! در اين مورد به وجدانتان مراجعه كنيد آيا شما خود اقدام به چنين كاري ميكنيد؟
كاري كه با سادهترين اصول و آداب اخلاقي منافات دارد، كاري كه صادر شدنش را از
افراد ساده جامعه برنميتابيم، تا چه رسد به كسي كه خداوند عزّ وجلّ او را بزرگ
داشته و او را براي تكميل مكارم اخلاق مبعوث نموده است؟!!
وـ روايتي كه درباره عايشه نقل شده است: «إن أبا بكر دخل عليها والنبي(صلي الله عليه
وآله وسلم) عندها يوم فطر أو أضحى، وعندها قينتان تغنيان بما تقاذفت الأنصار يوم
بعاث، فقال أبو بكر: مزمار الشيطان ـ
مرتين ـ ؟ فقال النبي(صلي الله عليه وآله وسلم): دعهما يا أبا بكر، إن لكل قوم
عيداً، وإن عيدنا هذا اليوم»([643]). (ابوبكر در روز عيد فطر و يا قربان بود كه به
حانه عايشه وارد شد در حالي كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله نيز در خانه او بود،
ابوبكر دو زن خوانندهاي را كه انصار آنها را در روز جنگ اوس و خزرج براي خواندن
ميآوردند را در خانه عايشه يافت، ابوبكر دو مرتبه سؤال كرد: اين نواي ساز مزمار
شيطان است؟ پيامبر اكرم فرمود: زنهاي خواننده را رها كن راحت باشند هر قومي عيدي
دارد و امروز هم عيد ماست.)
در روايتي ديگر آمده است: «إن أبا بكر دخل عليها وعندها جاريتان في أيام منى تدففان وتضربان
والنبي(صلي الله عليه وآله وسلم) متغش بثوبه، فانتهرهما أبو بكر فكشف النبي(صلي
الله عليه وآله وسلم) عن وجهه، فقال: دعهما يا أبا بكر، فإنا أيام عيد، وتلك
الأيام أيام منى»([644]).
(ابوبكر داخل شد در حالي كه دو تن از كنيزكهايي
كه در روزهاي منى ميزدند و ميخواندند نزد پيامبر اكرم بودند و حضرت هم لباس خود
را بر روي خود افكنده بود، ابوبكر آندو را مورد نهيب قرار داد. پيامبر اكرم لباسي
را كه به صورت خود افكنده بود را كنار زد و فرمود: آنها را به حال خود واگذار ما
در ايام عيد هستيم، يعني ايام منى.)
كتاب
بخاري مملو از روايات آوازه خواني و دفزني و پايكوبي زنان رقاصه و خوانندهاي
است كه به خانه رسول خدا صلّي الله عليه وآله آمد و شد داشتهاند و اين در حالي
است كه در اين روايات رسول خدا هم نشسته و در مجلس حضور دارد. در رواياتي ديگر رسول
خدا صلّي الله عليه وآله عايشه را بر دوش گرفته تا شاهد لهو و لعب زنان رقاصه و
خواننده باشد اما ابوبكر و عمر را ميبينيم كه نسبت به اين قضايا غيرت ورزيده و از
كنار آنها به سادگي عبور نكرده و به شدت برخورد نمودهاند و همينطور موارد ديگري
كه در هر يك از آنها تصوير زشت و مشمئز كنندهاي از رسول خدا صلّي الله عليه وآله
به نمايش گذارده شده است كه اگر بنا باشد هنرمندي آنها را به تصوير بكشد، تصويري
خواهد شد كه بيشك هر مسلماني معتقد به ممنوعيت و نارضايتي شارع مقدس از اين رفتار
خواهد گرديد. به شكلي كه حتي كاريكتورهايي كه برخي از كشورهاي اروپايي عليه رسول
خدا صلّي الله عليه وآله كشيدند به اين حد از زشتي و افتضاح نميرسد با اين تفاوت
كه آنچه در كتاب صحيح بخاري آمده در لباسي از تقدس و عصمت بيان شده است!!
جناب
دكتر! آيا اين همان انوار نبوت است كه در كتاب صحيح بخاري آمده است؟!!
از
جمله آن روايات: برتري دادن انبياء بني اسرائيل و ديگر انبياء بر پيامبر اكرم صلي
الله عليه وآله وسلم است.
الف
ـ بخاري در صحيح خود از ابوهريره در حديثي طولاني روايت كرده كه رسول خدا صلّي
الله عليه وآله فرموده است: «لا
تخيروني على موسى»([645]). (مرا بهتر و برتر از موسى ندانيد.)
ب ـ ابوهريره روايت كرده است: «بينما
يهودي يعرض سلعته أعطي بها شيئاً كرهه، فقال:
لا والذي اصطفى موسى على البشر، فسمعه رجل من الأنصار، فقام فلطم وجهه،
فقال: تقول: والذي اصطفى موسى على البشر والنبي(صلي الله عليه وآله وسلم) بين
أظهرنا؟ إلى أن قال: فغضب النبي حتى رؤي في وجهه ثم قال: لا تفضلوا بين أنبياء
الله، فإنه ينفخ في الصور فصعق من في السماوات ومن في الأرض إلا من شاء الله ثم
ينفخ فيه الأخرى، فأكون أول من بعث فإذا موسى أخذ بالعرش فلا أدري أحوسب لصعقته
يوم الطور أم بعث قبلي؟ ولا أقول: إن أحداً أفضل من يونس بن متى»([646]). (شخصي يهودي كالايي را عرضه كرد و بر آن كالا
آسيبي وارد شد كه او از اين جهت ناراحت شد و از اينرو گفت: نه به خدايي سوگند كه موسى
را بر همه آدميان برگزيد. اين سخن شخص يهودي را مردي از انصار شنيد، از اينرو
برخواست و بر صورت او سيلي زد و گفت: اين چه حرفي است كه تو ميزني در حالي كه
پيامبر اكرم را داريم و در ميان ماست؟ پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله از اين سخن
مرد انصار غضبناك شد و گفت: بين انبياء الهي ترجيح قائل نشويد، در صور دميده ميشود
و هر آن كس كه در آسمان و زمين است مدهوش و بيجان ميگردد مگر كسي را كه خدا
بخواهد. بار ديگر در صور دميده ميشود و آنگاه من اولين كسي هستم كه برانگيخته ميشوم
و موسي هم در آن هنگام در عرش است و نميدانم كه آيا او از همان زمان كه در كنار
كوه طور مدهوش شد به اين مقام رسيد يا اين كه قبل از من مبعوث شده است؟ و من نميتوانم
بگويم كه كسي از يونس بن متى برتر بوده است.)
و
اين در حالي است كه تمامي گروه و فرقههاي اسلامي در برتري و افضليت پيامبر اكرم
صلّي الله عليه وآله بر ديگر پيامبران شكي ندارند و رواياتي كه اين معنا را تاييد
ميكند به حد استفاضه است از جمله آنها روايتي است كه خود بخاري در صحيحش مطرح مينمايد،
آنجا كه در روايتي طولاني از ابوهريره نقل كرده كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله
فرموده است: «أنا سيد الناس يوم القيامة وهل تدرون مم ذلك؟ يجمع الناس في صعيد
واحد» (من آقا و سيد و سالار مردم در روز قيامت هستم
آيا ميدانيد اين به چه سبب است؟ چون مردم در آن روز همه در يك سطح گرد هم جمع ميآيند.) سپس رسول خدا صلي الله عليه وآله
وسلم برتري خود را بر ديگر انبياء بيان مينمايد و اين نكته را متذكر ميشود كه
براي آن حضرت مقام شفاعت عظمى و مقام محمودي است كه فوق مقامات انبياء عليهم
السلام است([647]).
جناب
دكتر! اين نيز از جمله تناقضات كتاب بخاري است. پس كجاست مقام عصمت پيامبر اكرم
صلي الله عليه و آله حقيقت و مطابقت آن با واقع؟
از جمله مواردي كه بخاري از عبد الله روايت كرده اين است
كه گفته است: «جاء حبر من اليهود،
فقال: إنه إذا كان يوم القيامة جعل الله السماوات على إصبع والأرضين على إصبع
والماء والثرى على إصبع والخلائق على إصبع، ثم يهزهن، ثم يقول: أنا الملك! أنا
الملك!
فلقد رأيت
النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) يضحك حتى بدت نواجذه تعجباً وتصديقاً لقوله»([648])، (گروهي
از بزرگان يهود آمدند و گفتند: زماني كه روز قيامت برپا ميشود خداوند سبحان آسمانها
را بر روي انگشتي ميگيرد و زمينها را بر انگشتي ديگر و آب و ثريا را بر انگشتي
ديگر و خلائق را بر انگشتي، آنگاه آنها را به حركت در ميآورد، سپس ميفرمايد: من
پادشاهم! من پادشاهم!
پيامبر اكرم
صلي الله عليه وآله را ديدم كه از روي تعجب ميخندد تا آنجا كه دندانهاي مباركش
نمايان شد و با اين كار، سخن آنها را تاييد نمود.) بخاري اين روايت را در بيش از
پنج موضع از كتاب خود آورده است.
اين
مطلب در باره بخاري مشهور است كه: «أحفظ مائة ألف حديث صحيح» ، (بخاري صد هزار حديث صحيح را حفظ كرده بوده
است.) و اين در
حالي است كه آنچه در صحيح خود آورده است هفت هزار و اندي حديث است كه چيزي حدود
نصف اين تعداد هم از روايات تكراري است، و اين مطلب هم مشخص است كه اگر مطلبي بدون
فائده تكرار شود موجب استهجان و قبح ميگردد، و بخاري را ميبينيم كه به عنوان مثال
يك حديث را بيش از بيست مرتبه تكرار نموده است([649]).
نووي در اين باره گفته است: «وجملة ما في البخاري سبعة ألف ومائتان وخمسة
وسبعون حديثاً بالمكررة، وبحذف المكررة أربعة آلاف»([650]). (در كتاب بخاري حدود هفت هزار و دويست و هفتاد و پنج حديث آمده است كه چهار
هزارتاي آن تكراري است و حذف ميگردد.)
با
وجود تمام اوامر و سفارشات رسول خدا صلّي الله عليه وآله در تمسك به اهل بيتش و اخذ
روايت از آنها و روي نگرداندن از سوار شدن بر كشتي نجات آنان، اما بخاري را ميبينيم
كه از بيان روايت از اين بزرگواران خودداري ورزيده است؛ خصوصاً از امام صادق عليه
السلام شخصيتي كه از تمامي افرادي كه در زمان خود و يا بعد از او ادعاي علم و فقه
و حديث داشتهاند سرآمد بوده است به شكلي كه شاگرد او ابوحنيفه گفته است: «ما
رأيت أحداً أفقه من جعفر بن محمد»([651])، (كسي را از جعفر بن محمد فقيهتر نيافتم.) اما بخاري را ميبينيم كه از امام
صادق عليه السلام حتي يك روايت نقل نكرده است.
روي گرداني از نقل روايت از اهل بيت عليهم السلام در
كتابهاي روايي و حديثي شما رايج و متداول است تا آنجا كه شيخ الاسلام شما [ابن
تيميه] گفته است: «ولم يرو عن علي إلا خمسمائة وستة وثمانون
حديثاً مسندة يصح منها نحو خمسين حديثاً ، وقد عاش بعد رسول الله(صلي الله عليه
وآله وسلم) أزيد من ثلاثين سنة ، فكثر لقاء الناس إياه وحاجتهم إلى ما عنده» ([652]) (بخاري از [حضرت] علي [عليه السّلام] تنها 568
حديث مسند نقل كرده كه از اين تعداد نيز فقط 50 روايت آن صحيح است، در حالي كه
[حضرت] علي [عليه السّلام] بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله بيش از 30 سال
زندگي كرده است، و بسياري از مردم با آن حضرت ملاقات داشته و براي حل مشكلات خود
به وي مراجعه ميكردند.) همين عبارت را ابن حزم نيز در كتاب الملل
والأهواء خود آورده است([653])،
اگر كساني خواهان اطلاعاتي افزون بر آنچه ما گفتيم هستند با مراجعهاي ساده به
كتاب منهاج السنة ابن تيميه ميتوانند شاهد باشند كه او چه جسورانه بي حيايي را به
جايي رسانده كه اهانتهاي به اهل بيت عليهم السلام را توجيه كرده و با سرپوش
گذاردن بر تمام فضائل آنها و نقش علمي كه در جامعه اسلامي داشتهاند كه هر عاقل و
جاهلي به آن اعتراف دارد در صدد دگرگون نشان دادن حقائق برآمده است.
الف: روايتي كه بخاري در باره مسأله اسراء و معراج نقل
كرده است، و اين نكته را نيز بيان داشته است كه اين ماجرا قبل از نزول وحي و بعثت
نبي مكرّم اسلام اتفاق افتاده است. وي روايت كرده است: «عن شريك بن عبد الله، أنه قال: سمعت ابن مالك
يقول: ليلة أسري برسول الله(صلي الله عليه وآله وسلم) من مسجد الكعبة أنه جاءه
ثلاثة نفر قبل أن يوحى إليه، وهو نائم في المسجد الحرام»([654]). (شريك بن عبد الله ميگويد از ابن مالك شنيدم
كه ميگفت: شبي كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله را از مسجد الحرام به معراج سير
دادند سه نفر ديگر آمدند ماجراي معراج زماني اتفاق افتاد كه هنوز وحي به پيامبر
نازل نميشد..)
ابن حجر در اين مورد گفته است: «وقوله: قبل أن يوحى إليه أنكرها الخطابي وابن
حزم وعبد الحق والقاضي عياض والنووي، وعبارة النووي: وقع في رواية شريك ـ يعني هذه
ـ أوهام أنكرها العلماء أحدها قوله: (قبل أن يوحى إليه) وهو غلط لم يوافق عليه،
وأجمع العلماء على أن فرض الصلاة كان ليلة الإسراء فكيف يكون قبل أن يوحى إليه؟
انتهى»([655]). (سخن بخاري كه ميگويد: قبل از آن كه وحي
نازل گردد معراج اتفاق افتاد؛ اين سخن را خطابي، ابن حزم، عبد الحق، قاضي عياض و نووي
انكار كردهاند. عبارت نووي در اين باره اين چنين است: در روايت شريك ـ يعني همين
روايت ـ اوهامي واقع شده است كه علماء آن را انكار كردهاند از جمله آنها اين سخن
است: «معراج قبل از نزول وحي بوده است.» اين سخن غلطي است كه كسي با آن موافقت
نكرده و علماء نيز بر اين اجماع دارند كه در آن شب امر به نماز تشريع شد، حال با
اين اجماع چگونه بگوييم: معراج قبل از نزول وحي بر پيامبر اكرم اتفاق افتاده است؟)
ب ـ بخاري چهار تا بودن خلفاي راشدين را كه مورد اجماع
همه علماي اهل سنّت است را انكار كرده و اين نكته را بخاري در باب مناقب عثمان از
فرزند عمر روايت كرده است: «كنا في
زمن النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) لا نعدل بأبي بكر أحداً ثم عمر ثم عثمان ثم
نترك أصحاب النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) لا نفاضل بينهم»([656]). (ما در زمان رسول خدا صلّي الله عليه و آله
بودهايم و كسي را بر ابوبكر ترجيح نميدهيم و بعد از او عمر و عثمان و سپس بعد از
اين سه نفر همه اصحاب پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله؛ و در ميان اينها ديگر كسي
را بر كسي ترجيح نميدهيم.)
ابن حجر در حاشيه خود بر اين حديث آورده است: «وقد طعن فيه ابن عبد البر واستند إلى ما حكاه
عن هارون بن إسحاق، قال: سمعت ابن معين يقول: من قال أبو بكر وعمر وعثمان وعلي
وعرف لعلي سابقيته فهو صاحب سنة، قال: فذكرت له من يقول أبو بكر وعمر وعثمان
ويسكتون، فتكلم فيهم بكلام غليظ» (ابن عبد البر به اين روايت طعنه و خدشه وارد نموده و به روايتى كه هارون
بن اسحاق نقل كرده استناد كرده است كه گفته: از ابن معين شنيدم كه ميگفت: كسي كه
بگويد: اول ابوبكر بعد از او عمر و بعد از او عثمان و سپس علي و بر اين سخن هم
اعتقاد داشته باشد كه علي از همه با سابقهتر است چنين كسي بر سنّت رسول خدا صلّي
الله عليه و آله بوده است. و نيز ميگويد: من به ابن معين روايتي را ياد آوري كردم
كه برخي از ابوبكر و عمر و عثمان نام ميآورند اما به همين اندازه كفايت كرده و
نام ديگر [علي عليه السّلام] را نميآورند، او در باره اين افراد سخن بسيار تندي
زد.) سپس ابن حجر ميگويد: «ولا شك في أن من اقتصر على ذلك ولم يعرف لعلي ابن أبي طالب فضله فهو
مذموم، وادعى ابن عبد البر أيضاً أن هذا الحديث خلاف قول أهل السنة، أن علياً أفضل
الناس بعد الثلاثة، فإنهم أجمعوا على أن علياً أفضل الخلق بعد الثلاثة، ودل هذا
الإجماع على أن حديث ابن عمر غلط، وإن كان السند إليه صحيحاً»([657]). (در اين شكي نيست كه اگر كسي به اين اسامي
كفايت كرده و قائل به فضيلت و برتري علي ابن ابي طالب نباشد كار مذمومي انجام داده
است و ابن عبد البر نيز ادعا نموده است كه اين حديث خلاف قول اهل سنّت است، چرا كه
علي برترين مردم بعد از آن سه نفر است و بر اين سخن علما اجماع نمودهاند و همين اجماع
دلالت بر غلط بودن حديث فرزند عمر دارد حتي اگر سند آن صحيح باشد.)
در
طبقات الحنابله ابويعلى و سير اعلام النبلاء ذهبي روايت شده است كه علي بن جعد بعد
از بيان حديث فرزند عمر در مجلس خود گفته است: «انظروا إلى هذا الصبي، هو لم يحسن أن يطلق امرأته، يقول: كنا نفاضل؟!»([658]). (به اين بچه بنگريد، كه هنوز نميداند چگونه همسر خود را طلاق دهد
آنگاه ميگويد: ما اين گونه ترجيح ميدهيم؟!)
ج ـ روايتي كه انس روايت كرده و گفته است: «قيل للنبي(صلي الله عليه وآله وسلم) لو أتيت
عبد الله بن أبي، فركب حماراً، فانطلق المسلمون يمشون معه ـ وهي أرض سبخة ـ فلما
أتاه النبي(صلي الله عليه وآله وسلم)، فقال: إليك عني، والله قد آذاني نتن حمارك،
فقال رجل من الأنصار منهم: والله لحمار رسول الله أطيب ريحاً منك، فغضب لعبد الله
رجل من قومه، فشتما، فغضب لكل واحد منهما أصحابه، فكان بينهما ضرب بالجريد والنعال
والأيدي، فبلغنا أنها أنزلت: {وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا
فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا}»([659])، (به پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله عرض شد: اگر
عبد الله بن أبي نزد ما آمد و او را سوار بر حماري ديديم و گروهي از مسلمانان نيز به
دنبال او راه افتادهاند ـ و آن سرزميني شوره زار است ـ در اين هنگام وقتي پيامبر
اكرم با عبدالله بن ابي برخورد كرد او خطاب به حضرت گفت: از من دور شو! به خدا قسم
بوي گند الاغ تو مرا آزار داد. يكي از مردان انصار گفت: به خدا قسم الاغ رسول خدا از
خود تو خوش بوتر است، از اين سخن يكي از طرفداران عبدالله بن ابي كه از قوم او
بود از اين سخن به شدت ناراحت شد و با يكديگر به پرخاش و جدال پرداختند و هر يك
از ياران آن دو به طرفداري آندو برخاست، و از اين بابت دو گروه با پرتاب كردن كفش
و چوب و ... با يكديگر درگير شدند؛ تا اين كه با خبر شديم اين آيه نازل شد: {اگر
دو گروه از مؤمنين با يكديگر در گير شدند آنها را صلح بدهيد}) ابن بطال در
شرح خود بر صحيح بخاري گفته است: «يستحيل
أن تكون الآية نزلت في قصة عبد الله بن أبي وفي قتال أصحابه مع النبي؛ لأن أصحاب
عبد الله بن أبي ليسوا بمؤمنين، وقد تعصبوا له بعد الإسلام في قصة الإفك ... فدل
أن الآية لم تنزل في قصة عبد الله بن أبي، وإنها نزلت في قوم من الأوس والخزرج
اختلفوا في حق، فاقتتلوا بالعصي والنعال. هذا قول سعيد بن جبير والحسن وقتادة»([660]). (محال است كه اين آيه درباره عبد الله بن ابي
و درگيري يارانش با پيامبر اكرم نازل شده باشد؛ چرا كه ياران عبد الله بن ابي را
نميتوان از مؤمنان دانست، چرا كه آنان بعد از اسلام در ماجراي افك از خود تعصب
نشان دادند ... آيه دلالت ميكند كه در باره ماجراي عبد الله بن ابي نازل نشده است،
بلكه در باره قوم اوس و خزرج نازل شده است كه در مورد حقي با يكديگر به نزاع
برخاستند، و با عصا و لنگه كفش به نزاع برخاستند. اين قول سعيد بن جبير و حسن و قتاده
است.)
و روايات،
در اين مورد زياد است كه ما جهت رعايت اختصار به همين مقدار بسنده كرديم.
از تناقضات
ديگري كه در كتاب صحيح بخاري به چشم ميخورد آن است كه او از جهميه و خوارج و نواصب
روايت نقل كرده و به سخن آنان احتجاح نموده است؛ كساني همچون بشر بن سرى بصري، عمران
بن حطان، حريز بن عمران و ديگران و به همين جهت ذهبي را ميبينيم كه ميگويد: «فإنه
[أي البخاري] يتجنب الرافضة كثيراً، وكأنه يخاف من تدينهم بالتقيّة، ولا نراه
يتجنب القدرية ولا الخوارج ولا الجهمية»([661]). (بخاري از رافضه خيلي دوري و اجتناب ورزيده و از مذهب و اعتقاد آنان نسبت به تقيه خيلي خوف و
ترس داشته اما ميبينيم كه او از قدريه، خوارج و جهميه هيچ پروايي ندارد.)
اين با وجودي است كه او خود، جهميه را در كتابش كافر
دانسته و نماز خواندن پشت سر آنها و نقل روايت از آنها را جايز ندانسته و ميگويد: «ما أبالي صليت خلف الجهمي والرافضي أم صليت خلف اليهود والنصارى»([662])، (برايم فرقي نميكند كه پشت سر جهمي و رافضي
نماز بخوانم يا پشت سر يهودي و نصرانى نماز بخوانم.) و نيز گفته
است: «نظرت في كلام اليهود
والنصارى والمجوس فما رأيت قوماً أضل في كفرهم من الجهمية ، وإني لأستجهل من لا
يكفرهم»([663]). (در سخنان يهود و نصارى و مجوس نگريستم و قومي
را گمراهتر از جهميه در كفر نديدم، و من كسي را كه آنها را كافر نداند كافر ميدانم.)
بر اين كلام، محقق كتاب سير اعلام النبلاء حاشيه زده و
گفته: «وهو من الغلو والإفراط الذي
لا يوافقه عليه جمهور العلماء سلفاً وخلفاً، وكيف يحكم بكفرهم ثم يروي عنهم؟ ويخرج
أحاديثهم في صحيحه الذي انتقاه وشرط فيه الصحة؟»([664]). (اين سخن بخاري از روي غلو و افراط صادر گشته
و جمهور علماء از گذشته و جديد آنها با اين سخن موافقت ندارند و چگونه ممكن است كه
حكم به كفر كسي كرد و آنگاه از او روايت نقل كرد؟ بخاري از همانها حديث نقل كرده
و آن احاديث را تصحيح كرده و از شرايط آن صحت دانسته است؟)
ما
به همين مقدار در رابطه با مشكلات و تناقضاتي كه علماي اهل سنّت از كتاب بخاري نقل
كردهاند كفايت ميكنيم.
ما
در اين زمينه بسياري از مطالب و امور ديگر را رها كرده و به آنها اشاره نكرديم، مانند
وجود ادراج در اسناد و متون روايات [ادراج آن است كه برخي از كلمات راوي در متن و
يا سند روايت داخل شود و موجب توهم و اشتباه گردد.] و يا برخي از روايات از برخي
ديگر ناقص آمده و يا بخشي از آن ساقط شده و يا به شكل و روشي كه منهج و روش كتاب
بر آن روش نيست آمده است و از سوي ديگر كتابها و ابوابي كه در كتاب بخاري آمده بر
اساس نظم و اساسي منطقي نيامده است؛ مثلاً ميبينيم كه كتاب توحيد در آخر كتاب آمده
است، و يا در رابطه با ابواب اين كتاب ميبيني كه در كتاب محاربين از اهل كفر و
اهل ارتداد بابي را آورده و اسم آن را «باب رجم الحبلى» (باب سنگسار زن باردار) گذارده و يا باب ديگري را در «رجم المحصن» (باب سنگسار زن شوهر دار) و باب سومي را در «الرجم بالمصلى» (باب سنگسار نمودن در مصلي) و باب ديگري را در «الرجم في البلاط» (سنگسار در زمين سخت) آورده و اين در
حالي است كه اينها همه نسبت به كتابي كه اين ابواب در آن آمده اجنبي و بيگانه است؛
چنانكه بابي را در كتاب مظالم و غصب آورده و نام آن را «باب ما جاء في السقائف وجلس النبي(صلي الله
عليه وآله وسلم) وأصحابه في سقيفة بني ساعدة» (بابي كه در باره سقفهاست و پيامبر اكرم صلي
الله عليه وآله و اصحاب آن حضرت در سقيفه بني ساعده نشستهاند.) و در ذيل اين باب سخن عمر در رابطه
با آنچه كه در سقيفه بني ساعده بعد از وفات پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله اتفاق
افتاده را آورده و در كتاب طلاق بابي را در موضوع نكاح با زنان مشرك آورده است، و
در كتاب جهاد بابي را در وصف حور العين آورده است، اضافه بر اين كه در «باب قول
الله» و باب «قول النبي» به حدّي مطلب اضافه آورده است كه انسان تصوّر ميكند كه
اين كتاب هيچ گاه بنا نيست به پايان برسد.
و
ميدانيم كه برخي در انتساب اين كتاب بخاري تشكيك نموده و اعتقاد داشتهاند كه
بخاري آن را از كتاب علل كه از شيخش ابن مديني بوده به سرقت برده، چنانكه اين مطلب
را ابن حجر در تهذيب التهذيب نقل كرده است.([665])،
گرچه ابن حجر كوشيده تا اين مطلب را تضعيف كند، ولي به هر حال اين مطلب را نقل
كرده است.
شما
در صفحه 52 كتاب خود اينچنين گفتهايد:
«بله
همانطور كه شما خودتان ميبينيد ما به جز از كتابهاي شيعه نقل نكرده و نخواهيم
كرد.»
بايد
بگويم: جاي تاسف اين جاست كه شما به كتابهاي ما اعتماد نداريد و به جز براي سوء
استفاده از روايات ضعيف به كتابهاي ما مراجعه نميكنيد، و من سعي كردم تا اين مطالب
را به شما كه بر حسب مواضع متعصبانه خودتان عليه شيعه اماميه اثنا عشري موضع گيري ميكنيد
بفهمانم.
٭تهمتها و افتراءات على المذهب
الشيعي
شما
در صفحه 52 ـ 55 كتاب خود چنين گفتهايد: «همان سخني را كه احمد امين به آن قائل
گشته و گفته: «تشيّع پناهگاهي است براي كساني كه قصد از بين بردن و انهدام اسلام
را دارند» همين معنا را بسياري از علماي قديم و جديد به آن قائل گشتهاند؛ و اين بدان
جهت است كه منهج و روش برخورد و تعامل شيعه با اسلام منجر به از بين بردن اسلام ميشود،
و اين نكته به واسطه موقف و موضع شيعه نسبت به راوياني است كه از صحابه پيامبر
اكرم بوده و همچنين موضع او نسبت به قرآن و سنّت نبوي آشكار ميشود».
ديگر
آن كه شما اسامي چند تن از علماي شيعه را نام برده و با بيان نظرات آنها در اين
موضوع كه با تدليس و تحريف همراه بوده است چنين نتيجه گيري كردهايد كه آنها قائل
به تحريف قرآن شدهاند.
در
پاسخ به شما بايد بگويم كه جواب شما مشتمل بر چند مسأله است:
لازم
است به اطلاع شما برادر عزيز برسانم: هرگز شيعه در اين صدد نبوده تا طعن و خدشه به
صحابه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وارد ساخته و عدالت آنها را زير سؤال برد؛ بلكه
شيعه بر اين اعتقاد است كه مصاحبت و همنشيني با پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله شرافت
و افتخار عظيمي است كه نصيب هر كسي نميشود اما مشروط بر اين كه به سيره و سنّت
مبارك آن حضرت عمل نموده و از آن بزرگوار پيروي نموده باشد، چنانكه شيعه بر اين
نظر اتفاق دارد كه صحابه پيامبر در پيشبرد و موفقيت اسلام نقش مهم و سرنوشت سازي
داشته و در راه ياري رساندن و حمايت از دين خون خود را نثار نموده و در جنگها و
غزوات شركت جسته و در مسير دفاع از مخاطرات و تهديدهايي كه پيامبر اكرم و دين
اسلام را تهديد مينمود شركت جستهاند، و در اين راه جمع كثيري از آنان به درجه
شهادت نائل شدهاند و به همين جهت نيز خداوند عزّ وجلّ آياتي از قرآن كريم را در مدح
آنان نازل فرموده است.
اما
تنها چيزي كه هست اين كه شيعه اماميه در نظريه افراطي و تند اهل سنّت در باره عدالت
صحابه مناقشه دارد، نظريهاي كه قائل است هر كس حتي براي مدتي كوتاه با آن حضرت همنشين
و مصاحب بوده و يا حتي به همين قدر كه آن حضرت را مشاهده نموده باشد چنين كسي به
مقام عدالت نائل گشته و دروغ نميگويد و تعمّد برخطا نيز ندارد و واجب است تا بر
آنچه آنها ميگويند و يا روايت كرده و يا عمل ميكنند اقتدا نموده و سخن آنان نيز
براي ديگران حجيت دارد.
اين
نظريه مخالف با قرآن كريم، سنّت نبوي و تاريخ صحابه است؛ چرا كه تاريخ ثابت ميكند
كه برخي از صحابه رسول خدا صلّي الله عليه وآله را مورد آزار و اذيت قرار داده و
يا با كذب و دروغ، بهتان، زخم زبان، فاسق دانستن برخي نسبت به برخي ديگر و حتي
ارتداد برخي از آنان مانند عبدالله بن ابي سرح و يا نصراني شدن برخي از آنان بعد از
هجرت به حبشه از جمله شوهر ام حبيبه خلاف نظر اهل سنّت را ثابت ميكند كه قبلا برخي
از آيات، در اين باره را بيان داشتيم([666])، و به زودي تفصيل آن را نيز در بحث صحابه
بيان خواهيم داشت.
متاسفم كه بايد اين سخن را به شما برادر عزيز
بگويم كه: شما تدليس كرده و در نسبتي كه به برخي از علماي ما دادهايد به دروغ رو
آوردهايد، چرا كه:
1ـ در
نقل قولتان در رابطه با عبارات علماي ما تدليس كردهايد، سخني را به هم پيچيده و
آن را به عياشي، قمي، كليني، ابوالقاسم كوفي، نعماني، طبرسي، إربلي، شيخ حرّ عاملي،
مجلسي، نعمت الله جزائري و يوسف بحراني نسبت دادهايد بدون آن كه به سخن آنها
اعتماد داشته و قول به تحريف را به آنها نسبت دادهايد.
2ـ آنچه
شما از فضل بن شاذان نقل كرده و گفتهايد او بابي را تحت عنوان «ذكر ما ذهب من القرآن» براي بيان آن قسمت از قرآن كه از بين رفته است
آورده است؛ در حالي كه او اين باب را به عنوان انكار و ردّي بر روايات وارده در
كتابهاي شما آورده است، رواياتي كه در كتابهاي شما آمده و دلالت بر تحريف قرآن و
حذف بخش بزرگي از آن دارد، و حال آن كه او اين باب را براي ايراد نقض بر كسي كه شيعه
را متهم به افتراء به تحريف قرآن نموده بيان كرده است. حال، جناب دكتر غامدي عزيز!
آيا اين از انصاف و آزاد انديشي شماست كه تعمداً حقايق را دگرگون كرده و به شكل
ديگري جلوه دهيد؟!
دليل
ما بر آنچه كه از سخن شما بيان كرديم اين قسمت از عبارت شماست كه گفتهايد: «وأورد روايات من كتب السنّة» ، (فضل بن شاذان رواياتي را از كتابهاي اهل سنّت آورده است) سپس ادعا نمودهايد كه فضل بن شاذان به اشتباه از
روايات اهل سنّت برداشت تحريف قرآن را نموده است در حالي كه روايات كتابهاي شما در
نقصان و از بين رفتن بخش اعظمي از قرآن صراحت دارد.
از
جمله روايات شما كه بر از بين رفتن بخش كثيري از قرآن دلالت دارد روايتي است كه مسلم
در صحيح خود با سندش به ابوموسى اشعري روايت نموده كه وي به سوي قاريان بصره گروهي
را ارسال نمود كه در بين آنها سيصد نفر بودند كه به آنها گفت: « وإنا كنا نقرأ سورة كنا نشبهها في الطول
والشدة ببراءة فأنسيتها، غير أني قد حفظت منها: لو كان لابن آدم واديان من مال
لابتغى وادياً ثالثاً ولا يملأ جوف ابن آدم إلا التراب، وكنا نقرأ سورة نشبهها
بإحدى المسبحات فأنسيتها، غير أني حفظت منها: يا أيها الذين آمنوا لم تقولون ما لا
تفعلون فتكتب شهادة في أعناقكم فتسألون عنها يوم القيامة»([667]). (ما سورهاي را قرائت ميكرديم كه در طولاني
بودن و شدت لحن كلام خداوند بسيار به سوره برائت شباهت داشت اما من آن را فراموش
نمودهام، اما مقداري از آن را به ياد دارم كه آن است: «لو كان لابن آدم واديان من
مال لابتغى وادياً ثالثاً ولا يملأ جوف ابن آدم إلا التراب» و نيز سورهاي ديگر
داشتيم كه شبيه به يكي از سورههاي مسبَّحات بود و من آن را فراموش نمودهام مگر
مقداري از آن را كه ميگويد: «يا أيها الذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون فتكتب
شهاده في أعناقكم فتسألون عنها يوم القيامه».)
و
نيز روايتي كه احمد حنبل در مسند خود از زر
بن حبيش نقل كرده است كه گفته است: «قال لي أبيّ بن كعب: كائن تقرأ سورة الأحزاب أو كائن تعدها؟ قال: قلت
له: ثلاثاً وسبعين آية، فقال: قط، لقد رأيتها وإنها لتعادل سورة البقرة، ولقد
قرأنا فيها: الشيخ والشيخة إذا زنيا فارجموهما البتة نكالاً من الله والله عليم
حكيم»([668])، (ابيّ بن كعب به من گفت: سوره احزاب را كه ميخواندي
چند آيه ميشماردي؟ گفت: به او گفتم: هفتاد و سه آيه بود. گفت: هرگز، من آن را
ديدهام آن سوره چيزي معادل سوره بقره بود كه ما آن را ميخوانديم، كه از جمله
آنها اين آيات بود كه ميخوانديم: «الشيخ والشيخه إذا زنيا فارجموهما البته نكالاً
من الله والله عليم حكيم») ابن كثير گفته است: «ورواه النسائي من وجه آخر عن عاصم وهو ابن أبي
النجود وهو ابن بهدلة به، وهذا إسناد حسن»([669]). (نسائي اين روايت را به شكل ديگري از عاصم كه ابن
ابي النجود فرزند بهدله باشد روايت كرده و سند اين روايت هم حسن است.)
جناب
دكتر عزيز! اگر فضل بن شاذان از اين روايات شما كه به صراحت بر تحريف دلالت دارد اشتباه
برداشت كرده است شما خود بفرماييد فهم صحيح از اين روايات چيست؟!
آيا
شما به تبعيت از فهم ابن كثير از روايت احمد كه اندكي قبل گذشت چيزي غير از او
خواهيد توانست برداشت كنيد كه او گفته است: «وهو يقتضي أنه قد كان فيها قرآن ثم نسخ لفظه وحكمه أيضاً»([670])؟! (اين روايت اقتضاء ميكند كه آياتي در قرآن بوده است اما بعدها حكم و
لفظ آنها نسخ شده است.)
آيا
معقول است كه آياتي نسخ شود و سورهاي از قرآن كريم آن هم به حجم سوره بقره از حيث
لفظ و حكم از قرآن برداشته شود؟!
آيا
به نظر شما اين را به جز تعليلي عليل كه براي فرار از اقرار و اعتراف به وقوع تحريف
قرآن كريم كه در روايات شما آمده است ميتوان نام ديگري بر آن نهاد؟!
3ـ آنچه
شما از تفسير فرات كوفي در روايتي كه از امام باقر عليه السلام نقل كردهايد كه او
آيه: «إن
الله اصطفى آدم ونوحاً وآل إبراهيم وآل محمد على العالمين» را با زيادي اين لفظ «وآل محمد» قرائت مينموده است.
من
از شما بسيار تعجب نمودم كه چگونه اين روايت را در زمره روايات دال بر تحريف قرار
دادهايد؟!
در
حالي كه اين قرائت اهل بيت عليهم السلام از يكي از آيات قرآن كريم است، چنانكه قرائت ابن مسعود در مصحفش به همين شكل است.
حاكم
حسكاني با سند خود از شقيق روايت كرده است كه گفت: «قرأت في مصحف عبد الله وهو ابن مسعود: إن الله اصطفى آدم ونوحاً وآل
إبراهيم وآل عمران وآل محمد على العالمين»([671]). (در مصحف عبد الله بن مسعود اين آيه را اين
چنين خواندم: «إن الله اصطفى آدم ونوحاً وآل إبراهيم وآل عمران وآل محمد على
العالمين».)
و اين
باب گستردهاي در بحث قرائات است كه بر جنابعالي نبايد پوشيده مانده باشد، كه
محققان علوم قرآني در اين باره بابي مجزا گشوده و رواياتي را در اين زمينه نقل
كردهاند حتي اگر يك و يا دو حرف و يا يك و يا دو كلمه از آيات شريفه قرآن كريم
اين چنين شده باشد را بيان داستهاند، بلكه گفتهاند: «گاهي، زيادي در قرائت به وجود
جملهاي كامل بوده است» و اين موضوع را يكي از اقسام اختلاف قرائت قرآن كريم
دانستهاند؛ چنانكه همين موضوع در صحيحترين كتاب شما يعني صحيح بخاري و مسلم و
ديگر صحاح نيز آمده است كه نمونههايي از آن را به اطلاع ميرسانم:
الف
ـ روايتي كه بخاري در صحيح خود از ابن عباس در باره آيه شريفه: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ» نقل نموده است كه به اين شكل اضافه در قرائت
داشته است: «... من نبي ولا محدث»([672]).
ب ـ روايتي كه مسلم در صحيح خود از ابويونس غلام عايشه نقل
كرده كه گفته است: «أمرتني عائشة
أن أكتب لها مصحفاً، وقالت: إذا بلغت هذه الآية فآذني: «حَافِظُواْ عَلَى
الصَّلَوَاتِ والصَّلاَةِ الْوُسْطَى»([673])، فلما بلغتها آذنتها، فأملت علي: «حافظوا على
الصلاة والصلوات الوسطى وصلاة العصر وقوموا لله قانتين» قالت عائشة: سمعتها من
رسول الله(صلي الله عليه وآله وسلم)»([674]).
(عايشه به
من امر نمود تا براي او مصحفي بنويسم، او گفت: هرگاه به اين آيه رسيدي: «حَافِظُواْ
عَلَى الصَّلَوَاتِ والصَّلاَهِ الْوُسْطَى» مرا خبر ساز. راوي گويد: چون به اين
آيه رسيدم او را با خبر ساختم، او مرا مامور ساخت تا اين آيه را اينگونه بنويسم:
«حافظوا على الصلاه والصلوات الوسطى وصلاه العصر وقوموا لله قانتين» عايشه گفت: من
اين آيه را به اين شكل از رسول خدا صلّي الله عليه وآله شنيدم.»
ج ـ رواتي كه بخاري نيز با سند خود از ابن عباس روايت
كرده است كه او گفته است: «كانت
عكاظ ومجنّة وذو المجازي أسواقاً في الجاهلية، فلما كان الإسلام فكأنهم تأثموا فيه
، فنزلت: (ليس عليكم جناح أن تبتغوا فضلاً من ربكم في مواسم الحج). قرأها ابن
عباس»([675])، (عكاظ و مجنّه و ذو المجازي بازارهايي در
زمان جاهليت بودهاند، اما زماني كه اسلام آمد گويا در آن احساس گناه كردند، از
اينرو اين آيه نازل شد: «ليس عليكم جناح أن تبتغوا فضلاً من ربكم» نازل شد كه ابن
عباس آن را به اين شكل قرائت ميكرد: «... من ربكم في مواسم الحج».) اين روايت
را بخاري با سندهاي ديگري نيز از ابن عيينه نقل كرده است.
ابن حجر در فتح الباري آورده است: «قال الكرماني: هو كلام الراوي ذكره تفسيراً،
وفاته ما زاده المصنف في آخر حديث ابن عيينة في البيوع «قرأها ابن عباس» ورواه ابن أبي عمر في مسنده
عن ابن عيينه، وقال في آخره: «وكذلك كان ابن عباس يقرؤها، وروى الطبري بإسناد صحيح
عن أيوب عن عكرمة أنه كان يقرؤها كذلك، فهي على هذا من القراءة الشاذة وحكمها عند
الأئمة حكم التفسير»([676]). (كرماني گفته است: اين كلام راوي است كه به
عنوان تفسير بيان شده است، و آن بخشي را كه مصنف در پايان حديث ابن عيينه در بيوع
آورده است كه گفته: «قرأها ابن عباس» اين قسمت را فراموش كرده تا بياورد. و اين
روايت را ابن ابي عمر در مسند خود از ابن عيينه روايت كرده و در پايان آن گفته است:
«ابن عباس اين روايت را به اين شكل قرائت ميكرده است، و طبري با سند صحيح از ايوب
از عكرمه روايت كرده است كه او نيز اين روايت را اينچنين قرائت ميكرده است، پس
از اينرو اين قرائت از قرائتهاي شاذ بوده و حكم اين نوع قرائت نزد علماي تفسير
مشخص است.»)
در صحيح ابن خزيمه آمده است: «فأنزل الله: «ليس عليكم جناح أن تبتغوا فضلاً
من ربكم في مواسم الحج» فحدثني عبيد بن عمير أنه كان يقرؤها في المصحف ... وثنا
أحمد بن عبدة أخبرنا حماد بن زيد عن عبيد الله بن أبي يزيد قال: سمعت ابن الزبير
يقرؤها: «ليس عليكم جناح أن تبتغوا فضلاً من ربكم في مواسم الحج»([677]). (خداوند آيه: «ليس عليكم جناح أن تبتغوا فضلاً
من ربكم» را كه نازل كرد عبيد بن عمير برايم روايت كرد كه آن را در مصحفش اين گونه
قرائت ميكرد «... من ربكم في مواسم» را به همين شكل در مصحف خود قرائت ميكرد ...
و نيز احمد بن عبده از عبيد الله بن ابي يزيد روايت كرده است كه گفت: از ابن زبير
شنيدم كه او نيز اين آيه را به همين شكل قرائت ميكرده است.)
د ـ قرطبي در تفسير خود گفته است: «وفي بعض المصاحف: «أكاد أخفيها من نفسي فكيف
أظهركم عليها»([678]). (در برخي از مصحفها: «أكاد أخفيها من نفسي»
به اين شكل آمده است «أكاد أخفيها من نفسي فكيف أظهركم عليها».)
از
مطالب اندكي كه در رابطه با تعدد قرائات بيان داشتيم مشخص شد كه زيادي يك كلمه و
يا بيشتر در قرائت، چيز جديدي نيست، بلكه امري معروف و رايجي است كه در كتابهاي
روائي و تفسيري و... خودتان فراوان يافت ميشود و اگر بنا باشد بر اساس منهج و روش
خودتان كه در اشكالات عمل كرديد، عمل كنيم و تمام مواردي را كه در بحث تعدد قرائت را
در ضمن بحث تحريف بياوريم بابي گسترده عليه اسلام و مسلمانان در مورد قرآن عزيزي گشوده
ميشود كه هيچ باطلي از هيچ سوي نميتواند آن را فراگيرد و گمان نميكنم جناب دكتر
بر اين امر راضي باشند.
ديگر
اين كه نهايت چيزي كه در اين مورد ميتوان گفت اين است كه روايتي را كه شما از امام
باقر عليه السلام نقل كرديد قرائتي شاذ و نادر است و حكم آن حكم تفسير است، چنانكه
همين مطلب را ابن حجر در عبارت خود آورده كه به زودي آن را ميآوريم.
به
همين جهت بخاري در صحيح خود تفسيري را براي آيه شريفه اصطفاء از ابن عباس بيان
داشته و گفته است: «وآل عمران:
المؤمنون من آل إبراهيم وآل عمران وآل ياسين وآل محمد»([679]). (آل عمران: همان مؤمنان از آل ابراهيم، آل عمران، آل ياسين و آل محمد
است.)
از
برادر عزيزم توقع نداشتم، نسبت به كرامت و فضيلتي كه براي اهل بيت رسول خدا صلّي
الله عليه وآله وجود دارد احساس سنگيني كنيد و يا آن را براي كساني كه خداوند آنان
را بر تمامي مخلوقات خود برتري داده و كرامت را به آنان اختصاص داده است زياد بشمارد.
از
شخصيت با كرامت شما چنين انتظار ميرفت كه كتاب خود را خرافات و مطالب اسطورهاي
موجود در آن پاكيزه سازيد؛ مانند آنچه كه ثعلبي در تفسير خود و غير او نيز آوردهاند
كه جزائري گفته است: شنيدم كه منادي ندا ميداد «إن الله اصطفى آدم ونوحاً وآل إبراهيم وآل
عمران على العالمين واصطفى الحسن البصري على أهل زمانه»([680]). (خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهيم و عمران را بر جهانيان برگزيد و حسن
بصري را بر اهل زمان خود برگزيد.)
4 ـ و اما آنچه شما از بخشي از سخن شيخ مفيد كه به
صورت عام بيان كرده و نظر نهايي او را كه به شكل واضح گوياي نفي تحريف است را حذف
نمودهايد، نكته منفي است كه بر روحيه تحقيق و آزاد انديشي شما سايه افكنده و اين
همان روش و منهج التقاطي و بريده و گزيده نقل نمودن مطالب است كه در برهه اخير از سوي
محققين وهابي كه خود را به سلف صالح نسبت ميدهند مشاهده ميشود، امري كه شكاف
عميقي بين رويه و منهج پيروان اهل بيت عليهم السلام و اين روش راه يافته در تفكر
اسلامي ايجاد نموده است.
براي
آن كه صحت ادعاي ما در باره بريده كردن سخنان ديگران و نقل گزينشي آن براي شما
مشخص گردد، ما تمام عبارت شيخ مفيد (رحمه الله) را برايتان نقل ميكنيم تا حقيقت
مشخص شود. وي در اين مورد چنين گفته است:
«القول في تأليف القرآن وما ذكر قوم من الزيادة
فيه والنقصان. أقول: إنّ الأخبار قد جاءت مستفيضة عن أئمة الهدى من آل محمد(صلي
الله عليه وآله وسلم)، باختلاف القرآن وما أحدثه بعض الظالمين فيه من الحذف
والنقصان، فأما القول في التأليف فالموجود يقضي فيه بتقديم المتأخر وتأخير
المتقدم، ومن عرف الناسخ والمنسوخ والمكي والمدني لم يرتب بما ذكرناه، وأما
النقصان فإن العقول لا تحيله ولا تمنع من وقوعه، وقد امتحنت مقالة من ادعاه،
وكلّمت عليه المعتزلة وغيرهم طويلاً فلم أظفر منهم بحجة أعتمدها في فساده.
وقد قال جماعة من أهل الإمامة: إنه لم ينقص من
كلمة ولا من آية ولا من سورة، ولكن حذف ما كان مثبتاً في مصحف أمير المؤمنين(عليه
السلام) من تأويله وتفسير معانيه على حقيقة تنزيله، وذلك كان ثابتاً منزلاً وإن لم
يكن من جملة كلام الله تعالى، الذي هو القرآن المعجز، وقد يسمى تأويل القرآن
قرآناً، قال الله تعالى: {وَلا تَعْجَلْ بِالْقرآن مِن قَبْلِ أَن يُقْضَى إِلَيْكَ
وَحْيُهُ وَقُل رَّبِّ زِدْنِي عِلْمًا} فسمى تأويل
القرآن قرآناً، وهذا ما ليس فيه بين أهل التفسير اختلاف.
وعندي أن هذا القول أشبه من مقال من ادعى نقصان
كلم من نفس القرآن على الحقيقة دون التأويل، وإليه أميل والله أسال توفيقه للصواب.
وأما الزيادة فيه فمقطوع على فسادها من وجه ويجوز صحتها من وجه، فالوجه
الذي أقطع على فساده أن يمكن لأحد من الخلق زيادة مقدار سورة فيه على حدّ يلتبس به
عند أحد من الفصحاء، وأما الوجه المجوز فهو أن يزاد فيه الكلمة والكلمتان والحرف
والحرفان وما أشبه ذلك مما لا يبلغ حد الإعجاز، ويكون ملتبساً عند أكثر الفصحاء
بكلم القرآن، غير أنه لابد متى وقع ذلك من أن يدل الله عليه، ويوضح لعباده عن الحق
فيه، ولست أقطع على كون ذلك، بل أميل إلى عدمه وسلامة القرآن عنه، ومعي بذلك حديث
عن الصادق جعفر بن محمد(عليه السلام)»([681]).
«سخن درباره تأليف قرآن و آنچه گروهي در رابطه
با وقوع زيادي و يا نقصان در قرآن سخن گفتهاند.» در اين باره بايد بگويم: روايات
در اين باره به حد استفاضه از ائمه هدى از خاندان رسول خدا صلّي الله عليه و آله
وارد شده كه حكايت از آن دارد كه قرآنها به خاطر آنچه كه برخي از حذف و زيادههايي
كه ظالمان در آن ايجاد كردهاند به وقوع پيوسته است، اما در باره قول به تأليف قرآن
بايد گفت: آنچه كه هست اقتضاء تقديم متأخر و تأخير متقدم را دارد، و كسي كه آشناي
به عرف ناسخ و منسوخ و مكي و مدني باشد به آن ترتيبي كه ما بيان داشتهايم بيان
نكرده است، و اما در رابطه با نقصان از نظر عقل محال به شمار نميرود و امكان وقوع
عقلي آن وجود دارد، و من گفتار افرادي از معتزله اهل سنّت و ديگران را كه قائل به
وقوع آن شده است را مطالعه كرده و با آنان بسيار سخن گفتم اما حجت و دليلي از آنان
به دست نياوردم كه بتوانم اعتماد به فساد قولشان كنم.
گروهي از اماميه گفتهاند: هيچ سوره، آيه و حتي
كلمهاي از قرآن كريم كم نشده است، اما تمام آنچه كه در مصحف امير المؤمنين عليه
السلام وجود داشته كه شامل تأويل و تفسير معاني قرآن كريم طبق حقايق شان نزول آيات
بوده كه حذف شده است، و اين حقيقت در قرآن ثابت بوده است اگرچه جزء كلام الله
نبوده، آن هم قرآني كه معجزه بوده است، و گاهي تأويل قرآن را قرآن ناميدهاند چنانكه
خداوند ميفرمايد: «وَلا
تَعْجَلْ بِالْقرآن مِن قَبْلِ أَن يُقْضَى إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَقُل رَّبِّ
زِدْنِي عِلْمًا» ؛ «نسبت
به (تلاوت) قرآن عجله مكن، پيش از آن كه وحى آن بر تو تمام شود و بگو: «پروردگارا!
علم مرا افزون كن!»، كه در اين آيه شريفه تأويل قرآن،
قرآن خوانده شده، و اين چيزي است كه مفسران در آن هيچ اختلافي ندارند.
به نظر من اين قول براي توجيه سخن كسي كه قائل
به نقصان كلمهاي از حقيقت و اصل قرآن و نه تاويل آن بيشتر شباهت دارد، و من هم به
قبول اين سخن بيشتر تمايل دارم. و از خداوند خواستارم كه توفيق يافتن قول صحيح را
به من عنايت فرمايد.
و اما راجع به وقوع زيادت در قرآن كريم بايد
گفت كه فساد اين سخن قطعي است اما از جهتي نيز ميتوان وجهي براي آن قائل شد، اما وجهي
كه براي قطع به فساد آن وجود دارد اين است كه براي هيچ كس امكان اين وجود ندارد كه
به اندازه يك سوره بر قرآن اضافه كند و اين بر فصحاء هم مخفي بماند، و اما وجه امكان
آن اين است كه يك كلمه و يا دو كلمه و يا حرف و دو حرف و شبيه به اين حد را اعجاز
نميگويند و در اين صورت امكان اشتباه براي فصحاء هم وجود دارد، الا اين كه اگر
چنين چيزي اتفاق ميافتاد خداوند آن را بر ديگران آشكار ميساخت، از اينرو من بر
وقوع چنين چيزي مطمئن نيستم، بلكه تمايلم بر عدم وقوع چنين چيزي و وجود سلامت قرآن
كريم است و دليل من در اين باره حديثي از امام جعفر صادق عليه السلام است كه در
عدم تحريف قرآن وجود دارد.)
جناب
دكتر! اين عبارت شيخ مفيد چنانكه ملاحظه كرديد واضح و صريح است كه در مقام بيان
رأي قاطع خود در ردّ و انكار هر گونه شائبه تحريف به هر شكل آن، اعم از زيادت، نقصان،
يك يا دو كلمه و يا يك و يا دو حرف ميباشد. چيزي كه در كتابهاي شما به وفور يافت
ميشود و حتي ادعا شده است كه سورههايي به حجم سوره بقره از قرآن ساقط شده و الفاظي
از آن نسخ و يا احكامي از آن تعطيل مانده، چنانكه اين مطلب را قبلاً نيز اشاره
كرديم.
اينجاست
كه بايد عرض كنم: زماني كه براي خود خانهاي از شيشه بنا نهادهاي، ديگران را با
سنگ مورد هدف قرار نده! [چاهي نكن بهر كسي اول خودت بعداً كسي.]
و اما آن قسمت از عبارت شيخ مفيد كه باز هم شما گوشههايي
از آن را به صورت گزينشي آوردهايد در اصل به اين شكل است: «إن الأخبار قد جاءت مستفيضة عن أئمة الهدى من آل محمد(صلي الله عليه
وآله وسلم) باختلاف القرآن وما أحدثه بعض الظالمين فيه من الحذف والنقصان»، (اخبار به حدّ استفاضه از ائمه هدى عليهم
السلام نقل شده است كه قرآنها به خاطر ظلمي كه از سوي ظالمان براي ايجاد حذف و
نقصان صورت گرفته است مورد اختلاف قرار گرفته است.) آن بزرگوار
مراد خود را در عبارت بعدي به خوبي مشخص كرده و مقصود خود را از حذف و نقصاني كه
در روايات آمده است را بيان نموده و منظور خود را، حذف و نقصاني دانسته است كه در مصحف
امير المؤمنين عليه السلام روي داده است، و اين به خاطر آن
است كه گاهي قرآن كريم بر اساس تعابير لغوي جريان داشته است. از مواردي است كه در قرآن
نيز با تعبير لغوي از آن ياد شده است، چنانكه خداوند نيز از آن به اين شكل ياد
كرده و ميفرمايد: «وَلا تَعْجَلْ
بِالْقرآن». (در
قرائت قرآن عجله نكن.)
در
صورتي كه اگر بخواهيم فرض را بر جدل گذارده و بر اين اساس پاسخ بدهيم بايد بگوييم:
اين روايات در صدد بيان و اثبات حذف و يا نقصان در خود قرآن كريم است، و از اينرو
شكي نيست كه مراد از آن، حذف يك و يا دو كلمه بوده است ـ همان چيزي كه شيخ مفيد نيز
آن را ردّ كرده است ـ و اين نميتواند قرائتي را از قرائت بودن خارج سازد، همان
چيزي كه در كتابهاي شما به وفور يافت ميشود.
و
در پايان اين قسمت بر خود لازم ميبينم كه از شما عذرخواهي كنم كه مرا در شرايطي
قرار داديد تا بر همان رويه و روشي كه از جانب خودتان عليه شيعه آغاز شده است سخن
بگويم، شايد شما عبارتي را به نقل از مرحوم شيخ مفيد از همان كتابهايي كه خود سعي
كردهايد از آنها براي ايراد خدشه و هجوم به شيعه استفاده كنيد گرفته و از مراجعه
به كتابهاي مصدر كه اساس سخن شيخ از آنجاست خودداري كردهايد، در حالي كه كتاب او
از اولين كتابها و مقالات شيعه است.
5 ـ
و اما در باره آنچه كه شما از مرحوم فيض كاشاني در تفسير صافي نقل نمودهايد، اين
رأي و سخن او در تفسير آيه شريفه نيست: «وَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُواْ فِي الْيَتَامَى فَانكِحُواْ مَا
طَابَ لَكُم مِّنَ النِّسَاء»([682])، (و اگر مىترسيد كه (به نگام ازدواج با دختران يتيم) عدالت را رعايت
نكنيد، (از ازدواج با آنان، چشمپوشى كنيد و) با زنان پاك (ديگر) ازدواج نمائيد،
دو يا سه يا چهار همسر و اگر مىترسيد عدالت را (درباره همسران متعدد) رعايت
نكنيد، تنها يك همسر بگيريد) اين سخن عبارت است از روايتي
كه طبرسي از اميرالمؤمنين عليه السلام در مقام ردّ بر زنديق و ملحدي كه آمده بود تا
با آيهاي متشابه از قرآن كريم كه نياز به تأويل دارد با آن حضرت احتجاج كند كه احتياج
به تأويل دارد و اين روايت ضعيف و مرسل است كه حتي خود طبرسي هم سند و يا طريقي از
آن تا امير المؤمنين عليه السّلام نقل نكرده است.
آيا اين از انصاف است كه به طائفه بزرگي
از طوائف اسلامي كه در قضيه مهمي همچون تحريف قرآن كريم كه در نهايت اهميت است با اعتماد
بر رواياتي ضعيف و مرسل كه براي آن در كتابهاي اهل سنّت نظائر متعددي دارد وجود
دارد اين نسبتها را بدهيم؟!!
6ـ آن چيزي كه شما از تفسير برهان تكرار
كردهايد را اضافه بر اين كه ما آن را در آن كتاب نيافته، بلكه در تفسير قمي آمده است،
آن هم عبارتي از روايت ضعيف و مرسلي است كه فقط در صدد بيان اختلاف قرائتها بوده است
و تعبير به لفظ تحريف در اين روايت يعني تحريف حرفي به حرف ديگر، به معناي تبديل قرائتي
به قرائت ديگر است و نيز امكان دارد كه تفسيري براي آيه مباركه و تأويلي براي شان
نزول آن باشد كه قبلا از شيخ مفيد بيان داشتيم و به همين مورد ملحق ميشود روايتي
كه در كافي وارد شده و به خوبي تفسير آن واضح است و در كتابهاي شما نظير آن
فراوان يافت ميشود.
٭تمسك شيعه به سنّت نبوي
شما
در صفحه 55 كتاب خود گفتهايد: «و اما در رابطه با سنّت بايد
بگويم: شيعه هرگاه حديثي بيابد كه با اعتقادش مخالف باشد آن را مورد نقد و طعن و
خدشه قرار ميدهد، بلكه به صحابهاي كه سنّت را نقل كردهاند نيز طعن و خدش وارد
ميكنند و هيچ يك از صحابه را باقي نميگذارند مگر آن كه او را تكفير و يا تفسيق
ميكنند مگر چهار نفر ... آيا اين بابي براي پناه بردن هر زنديق و محاربي به اسلام
نيست؟!»
در پاسخ ميگويم:
اولاً: اين از ادعاهاي پوچ ديگر شما و احكام
از پيش صادر شدهاي است كه هيچ تناسبي با شخصيت كسي كه ادعاي استادي در دانشگاه را
داشته و از او انتظار اعتماد به دليل و حجت و برهان ميرود نيست، بر شما لازم است
كه ما را از آن احاديثي كه مايه طعن و خدشه بر ما قرار دادهايد مطلع سازيد تا ما
آنها را به خاطر تضاد با عقايدمان ترك كرده و كنار بگذاريم، چنانكه ما قبلاً در
رابطه با عدم طعن به صحابه از سوي شيعه بحث كرده و نيز اين نكته را بيان داشتيم كه
به هيچ وجه قصد و غرض شيعه اين نبوده است، بلكه شما نظريه عدالت مطلق صحابه را
دستاويز و بهانهاي براي ايراد طعن و خدشه به شيعه قرار دادهايد؛ اعتقادي كه اهل
سنّت در اعتقاد به آن راه افراط را در پيش گرفته است.
ثانياً: ما نميتوانيم اعتقاداتمان را
بر اساس مطالبي كه در كتابهاي و منابع شما آمده است بنا سازيم، بلكه ما براي خود روش
و رويهاي صحيح و شرعي براي دسترسي و تمسك به كتاب و سنّت رسول خدا صلي الله عليه
وآله داريم كه آن عترت و اهل بيت آن حضرت مي باشد، و اين به خاطر وجود دلائل و روايات
صحيح و متعددي است كه امت اسلام بر آن اتفاق نظر دارند كه مشهور و صحيحترين آن حديث
ثقلين است كه در آن رسول خدا صلي الله عليه وآله توصيه و سفارش به تمسك به كتاب و عترت
خود براي بعد از رحلتش فرموده است و ما اعتقادات و معالم دينمان را از سنّت رسول خدا
صلي الله عليه وآله ميگيريم، اما با اين تفاوت كه مصدر و اساس اخذ ما در سنّت
رسول خدا صلي الله عليه وآله رواياتي است كه از اهل بيت عصمت و طهارت صادر شده است،
اضافه بر اين كه ما به بسياري از رواياتي كه از سوي گروه انبوهي از صحابه عادل كه
مورد وثوق بوده و از سند صحيح نيز برخوردارند عمل كرده و ميكنيم.
و اما منابعي كه شما ما را دعوت به
مراجعه به آنها و برداشت دينمان از آن ميكنيد ما ايمان داريم كه اين مصادر و
منابع به خاطر وجود عواملي خاص در شرايطي به نگارش درآمده است كه هر نوع اعتماد به
صحت آن را سلب كرده و مانع از اطمينان به مضمون مطلب و سند و طريق آن ميگردد، اين
منابع زماني تدوين و نگارش يافته كه بخش اعظمي از ناقلان و حاملان آن كه از صحابه
رسول خدا صلي الله عليه وآله بودهاند از دنيا رفته و از اين جهت اين بهانهاي
براي ضايع نمودن، تحريف، دسيسه، تبديل و تغيير آن شده است و تدوين و نگارش آن آغاز
و پايان نگرفته است مگر با نظارت و امر حكومتهاي اموي آن زمان كه فقط از روي بغض
و عداوتي كه با اهل بيت عليهم السلام داشتهاند دست به چنين اقدامي زده و آن را
سياست عمومي و پوششي براي ادامه دشمني و عداوت با آنان قرار دادهاند، و گروهي از
جاعلان و سازندگان احاديث و وعاظ السلاطين براي جعل احاديث در فضليت دشمنان اهل
بيت به خدمت گرفته و سبّ و شتم و دشنام به آنها را جزء دين و شريعت قلمداد نموده
و از اين راه مردم را از نزديكي به آنان و پيروان آنان دور ساختهاند.
حال جناب دكتر! چگونه شما از ما ميخواهيد
كه رواياتي كه به زعم و پندار شما از آغوش وارث شريعت و مصدر و منبع حقيقي سنّت
رسول خدا صلي الله عليه وآله صادر گشته است تبعيت كنيم؟!
اضافه بر اين كه شما در مصادرتان بر اسانيد
و طرقي اعتماد كردهايد كه رجال و رواتي در بر دارد كه به دشمني و عداوت با اهل
بيت عليهم السلام شناخته شده بودند همچون خوارج و ديگران. و آنگاه آنان را به صداقت
در بيان و سرسختترين افراد در تمسك به سنّت رسول خدا صلي الله عليه وآله توصيف
نمودهايد، تا جايي كه عمران بن حطان([683])و
حريز بن عثمان شامي([684])و حصين بن نمير([685])و همقطاران آنها را جزو سلسله
سند رجالي كتاب صحيح خود قرار داده و در همان وقت در نقل روايت از شخصيتي همچون امام
جعفر بن محمد صادق عليهما السلام به شدت دوري جسته و اگر راوي را بيابيد كه متهم
به جرم شيعه بودن و محبت اهل بيت عليهم السلام باشد حديثش را ترك كرده و نسبت به
او با اسباب و عباراتي كه به شكل فراوان در نزدتان يافت ميشود او را رجم كردهايد.
حال شما به ما حق دهيد كه ما از رواياتي
كه در كتابهاي شما بيان داشته شده است رو گردانده و اعراض كنيم و به هيچ وجه
ادعاي سنّت پيامبر بودن آن را نپذيريم.
ديگر آن كه ما هرگز ادعا نداريم كه تمام
آنچه كه در كتابهاي شما آمده است از چنين وضعيتي برخوردار بوده و به همين جهت
باطل و از رسول خدا صلي الله عليه وآله صادر نگشته است، بلكه اعتقاد ما بر اين است
كه در كتابهاي شما به جهاتي كه گفته شد معيار و ملاك براي تشخيص و تمييز روايت صحيح
از غير صحيح از دست رفته و موازين جرح و تعديل نيز به همان چيزي كه ما بيان داشتيم
مبتلا گرديده است.
حال غرض و هدف ما از آنچه بيان داشتيم
اين نبود كه در سينههاي خود حقد و كينهاي نسبت به صحابه و يا راويان احاديث انبار
كنيم، بلكه اينها عقايد حقي است كه ما را وادار ميسازد تا به اين سادگي به تقديس
و بزرگداشت گروهي از صحابه نپردازيم.
و اما آنچه شما به شيعه نسبت دادهايد
كه شيعه صحابه را كافر و فاسق دانسته مگر چهار نفر از آنان را، شما اين اتهام را
به برخي از رواياتي از كتابهاي شيعه نسبت دادهايد كه در فهم و برداشت صحيح از آن
به خطا رفتهايد([686]) كه به زودي آنها را بيان
خواهيم داشت.
٭ فتواي فقهي شاذ و نادر در مذاهب اهل سنّت
شما در صفحه 56 كتاب خود تحت عنوان «مطالب
فقهي شاذ و نادر در مذهب اهل سنّت» در مقام اعتراض به فتواى ابوحنيفه كه تصريح بر نفي
حدّ بر كسي كه زني را براي زنا اجاره كرده است گفتهايد:
«اين فتوايي عجيب و غريب است كه از ابوحنيفه
صادر شده است؛ اما با اين وجود عجيبتر از بسياري از فتاوايي نيست كه از قديم و
جديد از سوي علماي شيعه در رابطه با موضوع متعه و غيره صادر گشته است.»
سپس از فتاواى قديمي دو روايت را در حق
داشتن مالك كنيز نسبت به حلال نمودن آن براي ديگران نقل كرده و از فتاوى جديد سخن
عجيب و غريبي را از كسي به نام حسين موسوي نقل نمودهايد، كه به خوبي ساختگي و
جعلي بودن مطلب آن و مجهول الحال بودن شخصيت اين نويسنده نزد شيعه ثابت و يقيني
است؛ و از اين شخص هيچ اثري در مجامع علمي ما يافت نشده و فقط در همين اواخر اسم
او به گوش ما خورده است، در حالي كه اگر چنين شخصي هم وجود داشته باشد او شخصيتي
سني و متعصب و دسيسهگر ميباشد كه قصد و غرضش دستبرد به مذهب شيعه و چنگ انداختن
به صورت علماي آنها را داشته است، چنان كه شنيديم كه وي پشيمان گرديده و از اين عمل
خود توبه نموده و به مذهب اهل بيت عليهم السلام استبصار يافته و شيعه شده و كتابي
را در ردّ اراجيفي كه خود او ضد شيعه بافته نوشته است.
سپس شما تحت همان عنوان دو فتوا از امام
خميني و مرحوم آيت الله خوئي «رحمهما الله» در مورد يك مسأله فقهي اجتهادي بيان
داشتهايد كه كتابهاي فقهي و روائي خود شما نيز از آن خالي نيست، چنان كه به زودي
در لابلاي اعتراضاتمان به برخي از فتاواى شاذ و نادر در مذهب شما بيان خواهيم
داشت.
ديگر آنكه شما به خواننده كتابتان اينگونه
القاء نمودهايد كه فتاواى شاذ و نادر در مذهب شما منحصر به ابوحنيفه است، در حالي
كه ما برخي از فتواي شاذ و نادر را به عنوان مثال از او بيان داشته بوديم و به
زودي برخي از نمونههاي فقهي شاذ و نادر از ابوحنيفه و غير او را كه از ائمه و علماي
مذاهب سني هستند نقل خواهيم كرد، و به خاطر كثرت آن ما به بيان برخي از آنان در
اين مجال بسنده ميكنيم:
در
ادامه به برخي از اين فتاوا در اين فرصت اشاره ميكنيم:
1ـ احمد
بن حنبل اعتقاد دارد كه كمترين مدت بارداري براي زن چهار سال است، او گفته است اگر
مردي همسرش را طلاق داده و يا از دنيا برود، سپس بعد از چهار سال فرزندي به دنيا
بياورد اين فرزند به آن مردي كه از دنيا رفته ملحق ميشود و تمام اين مدت به عنوان
ايام عده زن به شمار ميرود([687]).
چنانكه ابن قدامه در المغني گفته است: «ظاهر المذهب إن أقصى مدة الحمل أربع سنين، به قال الشافعي، وهو
المشهور عن مالك، وروي عن أحمد أن أقصى مدته سنّتان، وروي ذلك عن عائشة، وهو مذهب
الثوري وأبي حنيفة ... وقد وجد ذلك، فإن الضحاك بن مزاحم وهرم بن حيان، حملت أم كل
واحد منهما به سنّتين، وقال الليث: أقصاه ثلاث سنين، حملت مولاة لعمر بن عبد الله
ثلاث سنين، وقال عباد بن العوام: خمس سنين، وعن الزهري قال: قد تحمل المرأة ست
سنين وسبع سنين، وقال أبو عبيد: ليس لأقصاه وقت يوقف عليه، ولنا أن مالا نص فيه
يرجع فيه إلى الوجود وقد وجد الحمل لأربع سنين، فروى الوليد بن مسلم قال: قلت
لمالك بن أنس: حديث جميلة بنت سعد عن عائشة لا تزيد المرأة على السنّتين في الحمل،
قال مالك: سبحان الله من يقول هذا؟ هذه جارتنا امرأة محمد بن عجلان تحمل أربع سنين
قبل أن تلد، وقال الشافعي: بقي محمد بن عجلان في بطن أمه أربع سنين، وقال أحمد: نساء
بني عجلان يحملن أربع سنين وامرأة عجلان حملت ثلاث بطون كل دفعة أربع سنين، وبقي
محمد بن عبد الله بن الحسن بن علي في بطن أمه أربع سنين، وهكذا إبراهيم بن نجيح
العقيلي حكى ذلك أبو الخطاب، وإذا تقرر وجوده وجب أن يحكم به ولا يزاد عليه؛ لأنه
ما وجد»([688]).
«نظر و عقيده مذهب اهل سنّت اين است كه كمترين
مدت ايام حمل و بارداري چهار سال است، شافعي همين عقيده را دارد، از مالك نيز همين
نظر مشهور شده است، از احمد نيز روايت شده است كه كمترين مدت بارداري دو سال است، همين
روايت از عايشه روايت شده و اعتقاد ثوري و ابوحنيفه نيز همين است ...، ضحاك بن
مزاحم و هرم بن حيان نيز به مدت دو سال در شكم مادرشان بودهاند، ليث گفته است: كمترين
مدت حمل و بارداري سه سال است، كنيز عمر بن عبد الله سه سال در شكم مادرش بوده است،
عباد بن عوام گفته است: مدت بارداري پنج سال است، زهري گفته است: گاهي زن تا هفت و
يا نه سال باردار ميماند، ابوعبيد گفته است: براي پايان مدت بارداري مدتي وجود
ندارد، و دليل ما هم اين است كه در موردي كه نصي وجود نداشته باشد به آنچه در عالم
خارج اتفاق افتاده است رجوع ميشود كه اين اتفاق براي چهار سال اتفاق افتاده است، وليد
بن مسلم روايت كرده كه مالك بن انس روايت كرده است: حديث جميله دختر سعد از عايشه مدت
حمل را بيش از دو سال نميداند، مالك گفته است: سبحان الله چه كسي چنين سخني گفته
است؟ اين كنيز ما كه مادر محمد بن عجلان است براي چهار سال ايام بارداري او بوده
است، شافعي نيز گفته است: محمد بن عجلان براي چهار سال در شكم مادرش بوده است، احمد
گفته: زنان بني عجلان براي چهار سال باردار بوده و همسر عجلان سه شكم زاييده كه
براي هر شكم سه سال بار دار بوده است، محمد بن عبد الله بن حسن بن علي چهار سال در
شكم مادرش بوده است، همچنين ابراهيم بن نجيح عقيلي را نيز ابو الخطاب چنين چيزي
برايش روايت كرده است، حال كه وقوع چنين چيزي در عالم خارج ثابت شد واجب است كه حكم
به همين مطلب نموده و بيش از چهار سال را جايز نشماريم؛ و تا چهار سال را چون
اتفاق افتاده است را جايز بشماريم.»
باز ابن حزم در المحلي گفته است: «قالت
طائفة: يكون الحمل سبع سنين ولا يكون أكثر، وهو قول الزهري ومالك، واحتج مقلدوه بأن
مالكاً ولد لثلاثة أعوام»([689]). (گروهي گفتهاند: مدت بارداري براي هفت سال ميباشد
و بيش از آن جايز نيست، همين قول زهري و مالك نيز هست، مقلدان او نيز به همين مطلب
استناد ميكنند كه مالك بعد از سه سال از شكم مادرش به دنيا آمده است.)
شكي
نيست كه كمترين چيزي كه ميتوان درباره علت صدور اين آراء و فتاواى خرافي ـ كه مخالف
با واقع و وجدان و بديهيات علم پزشكي است ـ گفت اين است كه اينها همه متاثر از مفاسد
اجتماعي و حقوقي بوده و از همين جا ناشي گرديده است، و باب وسيع و گستردهاي را
براي انتشار زنا و فساد و فحشا گشوده است، و اين مطالب براي سرپوش گذاردن و وجه شرعي
بخشيدن و اعطاي حمايت قانوني به هر عمل شيطاني كه از راهي غير شرعي ايجاد گشته
صادر شده تا راهي براي آزادي و تخلص از اتهام زنا باشد.
چنان
كه اين كار باعث اختلاط آب مردان با يكديگر شده انساب و مواريث را ضايع گردانيده،
و به طور كلي حكم به حرمت زنا از معناي اصلي خود تغيير خواهد يافت.
2ـ به ادعاي احمد بن حنبل توجه كنيد: «إذا ادعى اثنان ولداً فإن لم يكن لأحدهما بينة، أو كان لكل منهما بينة
تعارض الأخرى، فهنا يعرض على القافة، فإن ألحقه القافة بأحدهما لحق به، وإن ألحقوه
بالاثنين لحق بهما، فيرثانه جميعاً ميراث أب واحد، ويرثهما ميراث ابن»([690]). (هرگاه دو شخص درباره يك فرزند با يكديگر
دعوا نمودند و هركدام ادعاي فرزندي آن را نمود و هيچ يك از اين دو نفر بينه و
دليلي براي اثبات ادعاي خود نداشت، يا يكي از آن دو بينهاي مخالف با بينه شخص
ديگر داشت، در اين صورت به قيافه شناس مراجعه خواهند نمود، اگر او فرزند را به يكي
از اين دو متعلق دانست كه هيچ و اگر به هر دو نفر هم منتسب نمود در آن صورت نيز به
هردو نفر ملحق شده و به عنوان فرزند هر دو از هردوي آنان به اندازه يك پدر (يعني
نيمي از اين و نيمي از ديگري) ارث خواهد برد!)
در
ادامه اينگونه فتاواي عجيب و غريب ما از شما سؤال ميكنيم: آيا ميتوان براي اين
فرزند دو شناسنامه هم صادر نمود؟! و چه جالب خواهد بود زماني كه اين دو پدر، هر يك
از كشور و سرزميني باشد؟!
3ـ
مالك بن انس فتوا به طهارت سگها و خوكها داده و گفته است پيش مانده آب سگ پاك و
طاهر بوده و ميتوان با آن وضو گرفت و يا آن را آشاميد، و اگر به غذايي كه آب بزاغ
دهانشان در آن ريخته باشد خوردن آن حرام نميباشد و به اعتقاد مالك، امر به شستن ظرفي
كه به بزاغ سگ آلوده گرديده صِرف تعبد بوده و وجه ديگري ندارد([691]).
همچنين
وي فتوا به جواز خوردن حشراتي همچون كرم، جيرجيرك، شپش، ملخ و از اين گونه حشرات
داده، و مار را اگر ذبح شرعي شود حلال ميداند([692]).
جناب
دكتر غامدي! وقتي من اين فتاوا را ميخوانم بيشتر به ذهن من ميآيد كه اين فتاوا
براي مسلماناني مناسب است كه غذاهاي چيني تناول ميكنند!
همچنين مالك، فتوا به حليت ازدواج مرد با دختر
خود كه از راه زنا به دنيا آمده داده است و همچنين ازدواج با خواهر، دختر خواهر،
دختر دختر، دختر برادر خود كه از راه زنا به دنيا آمده باشد داده است، با اين استدلال
كه آنها از او اجنبي بوده و شرعاً انتسابي به او نداشته، و ارثي هم ميان آنها ردّ
و بدل نميشود، و اگر مالك آن شود از او آزاد نميشود، و نفقه آنها نيز بر گردن او
واجب نيست، از اينرو نكاح با آنها نيز مانند ديگر افراد غير محرم جايز خواهد بود([693]).
4ـ
شافعي نيز به حليت ازدواج با دختر، خواهر، دختر برادر، دختر دختر، دختر برادر، و
خواهري كه از راه زنا به دست آمده فتوا داده است([694]).
زمخشري
نيز در ابيات معروفش به همين جريان اشاره كرده و سروده است:
فإن
شافعياً قلت قالوا بأنني أبيح نكاح
البنت والبنت تحرم
اگر از شافعي بگويي درباره او گفتهاند كه نظرش
بر اين است: نكاح با بنت مباح است در حالي كه نكاح با او حرام است.
همچنين
شافعي قائل به حليت گوشتي شده است كه به هنگام ذبح آن نام خدا برده نشده است؛ چرا
كه او بردن نام خدا را در اين هنگام مستحب دانسته و نه واجب؛ و فرقي هم بين عمد و
سهو نگذارده و گفته اين قولي است كه از احمد بن حنبل نيز روايت شده است([695])، در حالي كه خداوند عزّ
وجلّ ميفرمايد: «وَلاَ
تَأْكُلُواْ مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَإِنَّهُ لَفِسْقٌ»([696]). (و از آنچه نام خدا بر آن برده نشده، نخوريد! اين كار گناه است و
شياطين به دوستان خود مطالبى مخفيانه القا مىكنند، تا با شما به مجادله برخيزند
اگر از آنها اطاعت كنيد، شما هم مشرك خواهيد بود!)
چنان كه شافعي در كتاب خود «الأم» از قبيصة بن ذؤيب نقل
كرده است: «أن رجلاً سأل عثمان بن
عفان عن الأختين من ملك اليمين هل يجمع بينهما؟ فقال عثمان: أحلتهما آية وحرمتهما
آية، وأما أنا فلا أحب أن أصنع ذلك، قال: فخرج من عنده فلقي رجلاً من أصحاب النبي «صلى
الله عليه وسلم»، فقال: لو كان لي من الأمر شيء، ثم وجدت أحداً فعل ذلك لجعلته
نكالاً. قال مالك: قال ابن شهاب: أراه علي
بن أبي طالب كرم الله وجهه»([697]).
شخصي از عثمان بن عفان در رابطه با دو خواهري
كه ملك يمين باشند سؤال كرد كه آيا ميتوان همزمان آنها را به ازدواج خود درآورد؟ عثمان
گفت: آيهاي آن را حلال و آيهاي ديگر حرام نموده است. اما من چنين كاري را دوست
ندارم، راوي ميگويد: عثمان وقتي از آن مكان خارج شد يكي از صحابه رسول خدا صلّي
الله عليه و آله با او برخورد نمود و به عثمان گفت: اگر من با چنين موردي برخورد
كنم او را مجازات ميكنم.
مالك گفته ابن شهاب گفته است: من گمان ميكنم
آن صحابي علي بن ابي طالب بوده است.
5ـ از
ابوحنيفه نيز نقل شده است كه گفته است: اگر شخصي در مشرق زمين با شخصي در مغرب
ازدواج كند سپس شش ماه از آن سپري گردد و فرزندي از آن زن به دنيا آيد، اين فرزند
به آن مرد ملحق ميگردد حتي اگر يقين به اين مطلب وجود داشته باشد كه مردش تا آن
زمان دخولي با او نداشته است، چرا كه فرزند ملحق به عقد ميگردد؛ همچنين وي فتوا
داده است كه اگر دو مرد با دو زن ازدواج كنند و به هنگام دخول براي هر كدام شبهه
ايجاد شده و به اشتباه هر يك با همسر ديگري همبستر شود و در نتيجه فرزندي هم به
عمل آمد، در اين صورت اين فرزند به پدر اصلي ملحق خواهد شد نه به آن كسي كه دخول
انجام داده است؛ چون طبق قاعده «الولد للفراش» فرزند از آن كسي است كه در بستر با
كسي همبستري كرده است([698]).
اين
در حالي است كه ابن ابي شيبه در كتاب خود «المصنف» بابي را در مخالفات ابوحنيفه نسبت
به احاديث روايت شده از پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله روايت نموده و نام آن را «كتاب الردّ على ابي حنيفة» (كتاب ردّ بر ابوحنيفه) گذارده و گفته است: «هذا ما خالف به أبو حنيفة الأثر الذي جاء عن
رسول الله صلى الله عليه وسلم». (اينها مواردي است كه ابوحنيفه
با روايات رسول خدا صلّي الله عليه و آله مخالفت نموده است.) و در آن 125 مورد از مخالفتهاي او را شمارش
نموده است، كه شما ميتوانيد به آنها مراجعه نماييد([699]).
همچنين
ابن عبد البر در كتاب الانتقاء از وكيع بن جراح روايت نموده است كه گفت: «وجدت أبا حنيفة خالف مائتي حديث عن رسول(صلي
الله عليه وآله وسلم)»([700]). (ابوحنيفه را يافتم كه در دويست روايت پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله
مخالفت نموده است.)
خطيب بغدادي از يوسف بن اسباط روايت نقل نموده است كه او
گفته: «رد أبو حنيفة على رسول الله « صلى الله عليه وسلم» أربعمائة حديث أو أكثر»([701]). (ابوحنيفه در چهار صد حديث و يا بيشتر با رسول
خدا صلّي الله عليه و آله مخالفت نموده است.)
و
آنچه را كه ما از اينگونه فتاواى ائمه مذاهب اهل سنّت نقل كرديم زمخشري در ابيات
معروف خود آورده وگفته است:
|
وأكتمه كتمانه لي أسلم |
هرگاه
از مذهبم سؤال كنند پاسخ نداده و مذهب خويش را پنهان ميدارم كه اين كار برايم
بهتر است.
چرا
كه ابوحنيفه را ميبينم كه شراب حرام را حلال نموده است.
و مالك
را ميبينم كه خوردن از بازمانده سگها را جايز دانسته.
و
شافعي را ميبينم كه گفته: ازدواج با دختري كه از محارم است جايز ميباشد.
و
حنبلي را ميبينم كه گفته است: حلول كردن و بازگشت من به جسدي كه يك بار از بين
رفته و فاسد گشته بر من سنگين است.
و
اگر از اهل حديث و گروه آنان از من سؤال كني در باره آنها هم گفتهاند: آنها نيز
گروهي نفهم و نادانند.
اضافه
بر آنچه ما از مطالب شاذ و عجيب و غريب از امامان مذاهب اهل سنّت بيان داشتيم، گروهي
ديگر از فقهاي اهل سنّت را ميبينيم كه همان راه و روش را پيموده و فتاوايي را
صادر نمودهاند كه از عجائب و غرائب خالي نبوده كه به برخي از آنها اشاره ميكنم:
1ـ
ابن حزم و ديگران فتوا دادهاند كه اگر مردي بزرگ و به سنّ بلوغ رسيده از شير زني
بياشامد با فرزند اين زن برادر رضاعي شده و بعد از اين احكام رضاع بر آن مترتب
خواهد گرديد. و اين حكم جاري است حتي اگر نوشنده شير پيرمردي باشد ([703]).
و اين، عقيده و مذهب عايشه است كه در كتاب «الأم» شافعي
آمده است كه: «فأخذت عائشة بذلك
فيمن كانت تحب أن يدخل عليها من الرجال، فكانت تأمر أختها أم كلثوم وبنات أخيها
يرضعن لها من أحبت أن يدخل عليها من الرجال والنساء، وأبى سائر أزواج النبي صلى
الله عليه وسلم أن يدخل عليهن بتلك الرضاعة أحد من الناس»([704]). (عايشه در مواردي كه دوست داشت برخي از مردان
بر او وارد شده و با او ديدار نمايند به خواهرش ام كلثوم و يا دختران خواهرش دستور
ميداد تا كسي را كه ميخواست بر او وارد شوند را شير دهند. و اين در حالي بود كه
ديگر همسران پيامبر اكرم از چنين كاري كه موجب محرميت شود امتناع ميورزيدند.)
ما
در اينجا هيچ حاشيهاي نزده و قضاوت در باره اين مطالب كه مصيبت و فاجعهاي در دين
به حساب ميآيد را به عهده هر مسلمان غيرتمندي واگذار ميكنيم كه براي دين و عِرض
و آبروي خود و نواميس مسلمانان اهميتي قائل ميباشد.
2ـ
مالكيها به حليت خوردن گوشت درندگان كه از جمله آنها سگها و راسوها باشند فتوا
دادهاند.
ابن حزم در مقام ردّ بر آنها گفته است: «ثم قد شهدوا على أنفسهم بإضاعة المال والمعصية في ذلك، إذ تركوا
الكلاب والسنانير تموت على المزابل وفي الدور، ولا يذبحونها فيأكلونها، إذ هي
حلال، ولو أن امرءاً فعل هذا بغنمه وبقره لكان عاصياً لله تعالى بإضاعة ماله»([705]). (آري اگر كسي چنين نكند مالي را ضايع كرده و
معصيت نموده است چرا كه سگها و راسوها را به حال خود رها كرده تا در زبالهدانها
و خانهها بيافتند و بميرند و گوشتشان تلف شود چرا كه طبق اين فتاوا گوشتشان حلال شده
و ميتوان آنها را گرفت و ذبح كرد و خورد، همان كاري كه اگر كسي نسبت به گاو و
گوسفند خود بكند و موجب تلف شدن گوشت آنها شود معصيت به حساب ميآيد در اينجا هم
وضع به همين شكل است.)
3ـ
عطاء و مجاهد و مكحول و اوزاعي و ليث و ديگران نيز فتوا دادهاند كه اگر شخصي نصرانى
براي كليساي خود و يا به جاي نام خداوند، نام مسيح و يا صليب را برده و حيواني را
ذبح كند و يا اسامي برخي از احبار و رهبانان گذشته آنها را به زبان آورد و ذبح كند
خوردن از گوشت آن حيوان حرام نميشود([706]).
اين
در حالي است كه ما اطلاع داريم كه در زمان ما وهابيت ـ كه خود را به همان سلف صالح
منتسب ميداند ـ حكم به كفر و ارتداد پيروان مذهب اهل بيت عليهم السلام و حرمت خوردن از گوشت ذبح شده توسط آنها دادهاند
حتي اگر به هنگام ذبح آن نام خداوند را بر زبان آورده باشد.([707]).
4ـ ابن عابدين گفته است: «قال في الملتقط: الغلام إذا بلغ مبلغ الرجال ولم يكن صبيحاً فحكمه حكم
الرجال، وإن كان صبيحاً فحكمه حكم النساء، وهو عورة من فرقه إلى قدمه»([708]). (در «الملتقط» آمده است: نوجوان زماني كه به
سن بزرگسالي رسيد و صورتي لطيف و خوش منظر نداشت در حكم مردان است، و اگر صورتي
نرم و لطيف و خوش منظر داشت حكم زنان را داشته و در آن صورت همچون زنان از فرق سر
تا نوك قدم او عورت به حساب آمده و نا محرم خواهد بود.)
بر
اساس اين فتوى اگر جوان خوش چهرهاي را يافتيد كه لباس زنان را بر تن كرده و با
پوشيه و حجاب بيرون آمده است نبايد تعجب كنيد!!!
5ـ آنچه
از «بن باز» مشهور گشته كه او كسي را كه اعتقاد به كرويت كره زمين داشته باشد را كافر،
گمراه، و گمراه كننده ديگران ميداند كه بايد توبه داده شود و در غير اين
صورت به خاطر كفرش به قتل ميرسد.
وي در يكي از كتابهايش كه در همين
موضوع نگارش نموده چنين ميگويد: «القائل
بدوران الأرض ضال قد كفر وأضل، كذَّب القرآن والسنة، وأنه يستتاب، فإن تاب وإلا
قتل كافراً مرتداً، ويكون ماله فيئاً لبيت مال المسلمين». (كسي كه قائل به دوران و كرويت كره زمين گردد
شخصي گمراه و كافر بلكه بدتر است كه قرآن و سنّت پيامبر را تكذيب نموده و بايد
توبه داده شود، اگر توبه كرد كه هيچ و گرنه به عنوان كافر و مرتد كشته شده و مالش
به عنوان اموال عمومي به نفع بيت المال مسلمانان مصادره ميشود.)
از دلائلي كه وي براي اين سخن خود ميآورد
اين است كه: «ولو كانت الأرض تدور
كما يزعمون لكانت البلدان والجبال و الأشجار و الأنهار والبحار لا قرار لها، ولشاهد
الناس البلدان المغربية في المشرق والمشرقية في المغرب، ولتغيرت القبلة على الناس
حتى لا يقرّ لها قرار»([709]). (اگر زمين ميخواست طبق عقيده برخي كه چنين ميپندارند، كروي باشد بايد
سرزمينها و كوهها و درختان و درياها و رودخانهها هيچ كدام قرار و آرامشي نميداشتند
و مردم سرزمين مغرب را در مشرق و سرزمين مشرق را در مغرب ميديدند و قبله تغيير
كرده و هيچ چيز جاي ثابت و ساكني براي خود نميداشت.)
در حقيقت «بن باز» با اين فتاوا، خود
را مورد تمسخر و استهزاء تمام دنيا قرار داده و با اين فتوايش مراكز علمي و آكادمي؛
و حتى مراكز سياسي شما در مملكت سعودي را به مشقت و زحمت انداخته است.
فتاواى
جنسي شاذ و عجيب و غريبي كه در كتابهاي شما آمده است بسيار است كه ما به نمونههايي
از آن اشاره ميكنيم:
1ـ
ابن حزم فتوا به جواز استمناء داده و همين فتوا را از حسن بصري، عمرو بن دينار، زياد
بن ابي العلاء و مجاهد نيز نقل كرده و كتاب «المجموع» نووي نيز آمده است: «وأحمد بن حنبل على ورعه يجوزه بأنّه إخراج فضلة
من البدن، فجاز عند الحاجة»([710]). (احمد بن حنبل با وجود تمام ورعي كه داشت اجاز ميداد كه آبهاي زايد
از بدن را (آب مني) خارج سازد. از اينرو اين كار به هنگام ضرورت جايز ميباشد.)
در
كتاب «المحلى» ابن حزم آمده است: «فلو
عرضت فرجها شيئاً دون أن تدخله حتى ينزل فيكره هذا ولا إثم فيه، وكذلك الاستمناء
للرجال سواء سواء؛ لأن مس الرجل ذكره بشماله مباح، ومس المرأة فرجها كذلك مباح
بإجماع الأمة كلِّها»([711]). (اگر زني چيزي را به فرج خويش عرضه كند اما آن را داخل فرج خويش نكند
تا آب از او خارج شود در اين صورت كار مكروهي انجام داده و گناهي بر او نيست، همچنين
استمناء براي مردان نيز از چنين حكمي برخوردار است؛ چرا كه دست كشيدن مرد و زن با
دست راست خود به آلت و فرج خودشان كار مباحي است، و بر اين مطلب تمامي امت اجماع
دارد.)
ابن قيّم جوزيه گفته است: «وإن كانت امرأة لا زوج لها واشتدت غلمتها، فقال
بعض أصحابنا يجوز لها اتخاذ الاكرنبج، وهو شيء يعمل من جلود على صورة الذكر، فتستدخله
المرأة، أو ما أشبه ذلك من قثاء وقرع صغار». (اگر زني همسر نداشته باشد و شهوتش شدت يافته
باشد، برخي از علماي ما گفتهاند: وي اجازه دارد كه اكرنبج استعمال كند، اكرنبج
چيزي است كه از پوست ساخته شده و به آلت مردانگي شباهت داشته و زن از آن براي دخول
در فرج خويش استفاده ميكند و ميتواند از چيزي همچون خيار و يا برخي از اشياء
خوردني كوچك ديگر استفاده كند.)
و نيز گفته است: «وإن قوّر بطيخة أو عجيناً أو أديماً أو نجشاً
في صنم إليه فأولج فيه، فعلى ما قدمنا من التفصيل، قلت: وهو أسهل من استمنائه بيده»([712]). (اگر مردي چيزي مثل كدو و يا خصيه گوسفند و يا
پي گوسفند را به صورت گرد درست كرده و آلت مردانگي خود را در آن داخل كند همان
حكمي را كه قبلاً به تفصيل بيان شد دارد، من ميگويم: اين كار سادهتر و بهتر از
آن است كه با دست استمناء كند.)
واضح است كه مباح دانستن مانند اين امور
و اشاعه آنها در سطح جامعه ـ در حالي كه با فطرت، عقل و ذوق سليم منافات دارد ـ در
بيشتر اوقات منجر به اشاعه فحشاء و برانگيختن غريزهها و هيجانات جنسي، اكتفاء مردان
به كدو و هفرههايي كه در بعضي اشياء، و يا استفاده زنان از اكرنبج و اشيائي شبيه
به آن باعث خودداري جوانان از فكر ازدواج و تشكيل خانواده اسلامي صالح ميگردد.
2ـ دسوقي
در كتاب «الحاشيه» گفته است: «لو
دخل الشخص بتمامه في الفرج فلا نص عندنا. وقالت الشافعية: إن بدأ في الدخول بذكره
اغتسل وإلاّ فلا، كأنهم رأوه كالتغييب في الهواء»([713]). (اگر شخصي به تمامي داخل در فرجي شود ما نصي
براي اين كار نداريم اما شافعي گفته است: اگر از ذكر (آلت مردانگي) خود آغاز به دخول
كند بايد غسل كند وگرنه غسل واجب نيست، گويا در اين صورت اين همچون غايب كردن ذكر
در هواء ميباشد.)
3ـ شرواني در كتاب «الحواشي» خود گفته
است: «لو شق ذكره نصفين فأدخل
أحدهما في زوجة، والآخر في زوجة أخرى، وجب عليه الغسل دونهم. لو أدخل أحدهما في قبلها، والأخرى في دبرها، وجب الغسل»([714]). (اگر
شخصي آلت مردانگي خود را به دو نصف تقسيم كرده و نيمي از آن را داخل در فرج يك زن
و نيمي ديگر را در فرج زني ديگر داخل كند، غسل بر آن مرد واجب ميشود اما بر آن دو
زن واجب نيست و اگر نيمي از ذكر خود را در جلوي زني و نيمي ديگر را در پشت او داخل
كند، غسل واجب ميشود.)
آنچه دكتر در كتاب خود از فتاواى قديم و
جديد بيان نموده و آن را دستاويزي براي تمسخر و استهزاء شيعه و حقير شمردن آنها از
سوي خوانندگان گرديده است، در حقيقت برخي از مسائل فقهي است كه در چارچوبي علمي و اجتهاد
عمومي صورت گرفته و در كتابهاي فقهي و مصادر روايي خودتان فراوان يافت ميشود كه
ما به دو نمونه از مواردي كه به عنوان حلال دانستن لذت و بهرهبرداري جنسي از دختر
بچههاي كوچك ذكر شده است را بيان ميكنيم:
ابن حزم در كتاب «المحلّى» تحت عنوان «من أحل فرج أمته لغيره» (كسي كه فرج كنيز
خود را براي ديگري حلال بداند) گفته است: «قال ابن عباس: إذا أحلت امرأة الرجل، أو ابنته،
أو أخته له جاريتها فليصبها وهي لها، فليجعل به بين وركيها، قال ابن جريج: وأخبرني
ابن طاوس عن أبيه أنه كان لا يرى به بأساً، وقال: هو حلال فإن ولدت فولدها حرّ، والأمة
لامرأته ولا يغرم الزوج شيئاً، قال ابن جريج: وأخبرني إبراهيم بن أبي بكر عن عبد
الرحمن بن زادويه عن طاوس أنه قال: هو أحل من الطعام، فإن ولدت فولدها للذي أحلّت
له وهي لسيدها الأول، قال ابن جريج: وأخبرني عطاء بن أبي رباح، قال: كان يفعل، يحل
الرجل وليدته لغلامه وابنه وأخيه وتحلها المرأة لزوجها، قال عطاء: وما أحب أن يفعل،
وما بلغني عن ثبت قال: وقد بلغني أن الرجل كان يرسل بوليدته إلى ضيفه، قال أبو
محمد رحمه الله: فهذا قول وبه يقول سفيان الثوري، وقال مالك وأصحابه: لا حدّ في
ذلك أصلاً، ثم اختلف قوله في الحكم في ذلك، فمرة قال: هي لمالكها المبيح ما لم
تحمل، فإن حملت قوّمت على الذي أبيحت له، ومرة قال: تقام بأول وطئه على الذي أبيحت
له، حملت أو لم تحمل»([715]).
ابن عباس گفته است: اگر همسر مردي و يا دختر و
يا خواهرش براي كسي حلال شد آن مرد ميتواند به كنيز او دست يازد؛ اما بايد آلت
خود را ميان پاهاي او بگذارد. ابن جريج گفته است: ابن طاوس از پدرش روايت كرده است
كه بر اين كار اشكالي نميبيند و نيز گفته است: اين كار حلال است و اگر فرزندي به
دنيا بيايد اين فرزند آزاد ميباشد و اين كنيز براي همسرش ميباشد و مرد چيزي را
بدهكار نميشود، ابن جريج گفته است: ابراهيم بن ابي بكر از عبد الرحمن بن زادويه از
طاوس روايت كرده كه گفته است: او خودش غذايي را حلال شمرده است از اينرو اگر
فرزندي را به دنيا آورد اين فرزند براي او حلال است و اين كنيز هم از بانوي قبلي
خود ميشود. ابن جريج گفته است: عطاء بن ابي رباح برايم روايت نمود و گفت: گاهي
اين اتفاق ميافتد كه مردي كنيزكزاده خود را براي فرزندش و يا برادرش حلال كند و
زني را براي شوهر خانمي حلال كند، عطاء گفته است: من دوست ندارم چنين كاري انجام
شود، و از ثبت هم براي من نقل شده است كه گفت: به من خبر رسيده است كه مردي گاهي كنيزك
زاده خود را نزد ميهمان خود ميفرستد، ابو محمد گفته است: اين نظر و قولي است و سفيان
ثوري هم همين نظر را دارد، و مالك و پيروانش گفتهاند: در اين كار به هيچ وجه حدّي
نيست، سپس در حكم آن اختلاف كردهاند، گاهي گفتهاند: اين كنيز براي مالك آن كه
او را مباح كرده است ميباشد البته در صورتي كه كنيز حامله نشده باشد كه در اين
صورت اين كنيز براي كسي ميشود كه براي او مباح شده است. و بار ديگر گفتهاند: با
اولين دخولي كه صورت ميگيرد اين كنيز براي همان كسي ميشود كه كنيز برايش حلال
شده است؛ اعم از آن كه باردار بشود يا نشود.
ابن قيّم جوزي در كتاب «بدائع الفوائد»
ميگويد: «وفي الفصول روى عن أحمد
في رجل خاف أن تنشق مثانته من الشبق أو تنشق أنثياه لحبس الماء في زمن رمضان
يستخرج الماء، ولم يذكر بأي شيء يستخرجه، قال: وعندي أنه يستخرجه بما لا يفسد صوم
غيره، كاستمنائه بيده أو ببدن زوجته أو أمته غير الصائمة، فإن كان له أمة طفلة أو
صغيرة استمنى بيدها وكذلك الكافرة ويجوز وطؤها فيما دون الفرج، فإن أراد الوطء في
الفرج مع إمكان إخراج الماء بغيره فعندي أنه لا يجوز»([716]). (در الفصول از احمد روايت شده
است درباره شخصي كه از اين ميترسيد كه از شدت فشار شهوت مثانهاش سوراخ شود و يا
بيضههايش در ماه رمضان به خاطر تحمل فشار و حبس كردن آب مني سوراخ گردد و و ميخواست
كه آب خود را خارج سازد و نگفت كه به چه شكلي ميخواهد اين كار را انجام دهد. راوي
گفت: به نظر من ميتواند اين كار را به شكلي انجام دهد كه روزهاش باطل نشود مثلا
ميتواند با دست خود استمناء كند و با به واسطه همسر و يا كنيزي كه روزه نباشد
استمناء كند. و اگر كنيز دختر بچه و يا دختر بچهاي داشت و يا حتي دختر كوچك
كافري داشت ميتواند با دست خود استمناء كند و نيز مىتواند از عقب و نه از جلو با
او نزديكي كند، اگر خواست از جلو نزديكي كند و امكان دارد كه از او مني هم انزال
گردد نزد من چنين كاري جايز نيست.)
در كتاب «المغني» ابن قدامه مقدسي آمده است: «فأما الصغيرة التي لا يوطأ مثلها فظاهر كلام
الخرقي تحريم قبلتها ومباشرتها لشهوة قبل استبرائها، وهو ظاهر كلام أحمد، وفي أكثر
الروايات عنه قال: تستبرأ وإن كانت في المهد»([717])، (و اما دختر بچهاي كه مانند چنين دختري از نظر سنّ و سال باشد مورد
وطي قرار نميگيرد ظاهر كلام خرقي حرام بودن بوسيدن آن ميباشد و جايز نيست كه قبل
از نزديكي و استبراء از مني با او ارتباط برقرا سازد، و اين ظاهر كلام احمد نيز ميباشد
و در بيشتر رواياتي كه از او نقل شده است نيز چنين مطلبي آمده است. او گفته است: بايد
استبراء كني حتي اگر در گهواره باشد.) و اين يعني جايز
بودن بوسه گرفتن دختر بچه كوچك و نزديكي كردن با او با وجود شهوت بعد از استبراء
از مني حتي اگر در گهواره باشد، و اين رأي و نظر «خرقي» و نيز ظاهر كلام «احمد بن
حنبل» نيز ميباشد.
و نيز در يكي از مراكز صدور فتواي اهل سنّت
كه زير نظر دكتر «عبدالله فقيه» ميباشد
با اين عنوان «حدود الاستمتاع
بالزوجة الصغيرة» (اندازه بهره بردن و لذت از همسر كوچك)
چنين آمده است:
«السؤال:
أهلي زوجوني من الصغر صغيرة، وقد حذروني من الاقتراب منها، ماهو حكم الشرع بالنسبة
لي مع زوجتي هذه، وما هي حدود قضائي للشهوة منها وشكراً لكم؟
الفتوى: الحمد لله والصلاة والسلام على رسول
الله وعلى آله وصحبه، أما بعد:
فإذا كانت هذه الفتاة لا تحتمل الوطء لصغرها،
فلا يجوز وطؤها؛ لأنه بذلك يضرها، وقد قال النبي صلى الله عليه وسلم: «لا ضرر ولا
ضرار» رواه أحمد وصححه الألباني.
وله أن يباشرها، ويضمها ويقبلها، وينزل بين
فخذيها، ويجتنب الدبر؛ لأن الوطء فيه حرام، وفاعله ملعون، ولمزيد الفائدة تراجع
الفتوى رقم 13190 والفتوى رقم 3907، والله أعلم.
المفتي: مركز الفتوى، بإشراف د . عبدالله الفقيه،
تاريخ الفتوى: 6 / شعبان/ 1423 فتوى رقم : 23672»([718]).
«سؤال: خانوادهام مرا از خردسالي با دختر بچهاي
به ازدواج درآوردهاند و مرا نيز از نزديكي با او محروم ميدارند، آيا اين كار با
توجه به اين كه او همسر من است و در برخي موارد من نسبت به او از نظر شهوت نسبت به
او تحريك ميشوم در اين موارد من چه حكمي از نظر شرع دارم؟
پاسخ: الحمد لله والصلاه والسلام على رسول الله
وعلى آله وصحبه ، اما بعد:
اگر اين دختر به خاطر كوچك بودن سنّش تحمل
نزديكي را نداشته باشد، وطي و نزديكي با او جايز نيست؛ چرا كه به واسطه اين كار
مشكل برايش ايجاد ميشود، و رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرموده است: «ضرر و
ضراري در اسلام نيست» اين روايت را احمد روايت نموده و الباني نيز تصحيح نموده است.
اما شما ميتوانيد او را در آغوش گرفته و او را
ببوسيد و ميان پاها و ران او مني خود را انزال نماييد، ولي از نزديكي از راه عقب
بايد اجتناب گردد؛ چرا كه نزديكي از عقب حرام است، و فاعل چنين كاري مورد لعن قرار
گرفته است، و جهت اطلاع بيشتر ميتوانيد به فتاواى شماره 13190 و 3907 مراجعه
نماييد، والله اعلم.
شما در صفحه 59 كتاب خود گفتهايد: « تمام اصول شيعه از چند عقيده تشكيل يافته كه هر يك به
تنهايي ميتواند شيعه را از نظر اهل سنّت از اسلام خارج بداند.» آنگاه پنداشتهايد
كه كتابهاي ما بعد از اثبات امامت امير المؤمنين سلام الله عليه صحابه را به خاطر
ترك امامت كافر دانستهاند.
در
پاسخ بايد بگويم:
بسياري
از اشكالات و شبهاتي كه شما و يا برخي مدافعان از فرقه وهابيت از شيعه برداشت
نمودهايد، ناشي از قصور و جهل و ناداني نسبت به زيربناي فكري و مجموعه اعقتادي اصول
مذهب شيعه امامي اثنا عشري است.
ما
شما را ميبينيم كه از برخي امور تعجب كرده و از آن به وحشت افتاده و حتي آنها را
مورد تمسخر و استهزاء قرار دادهايد، چرا كه از اساس و بناي محكمي كه آن را تشكيل
داده و متكي به چه ادله و استناداتي ميباشد بي خبر هستيد. شما با برداشتي ناقص و ابتر
از اين مباني و با در نظر نگرفتن شرايط و محيطي كه باعث طرح اين مطالب گرديده به
اين نتايج رسيدهايد، از اينرو هرگاه به اين مباني مينگريد بدون توجه به آن
شرايط و بر اساس موازيني كه وهابيت آن را براي خود ساخته و پرداخته آنها را عجيب و
غريب ميپنداريد.
اين
همان چيزي است كه شما را در مباحث كتاب «حوار هادئ» (گفتگوي آرام) به اشتباه
افكنده است، و از جمله آن مسائل در رابطه با: معتقدات اماميه است، همان عقيده اصلي
و اساسي اسلام كه به مطالبي محكم و راسخ باز ميگردد كه فهم و اشراف بر آن امكان
پذير نيست مگر در چارچوبي صحيح.
امامت
نزد شيعه، مقامي الهي و در امتداد حركت نبوت و رسالت خاتم است، و اين تنها راهي است
كه ميتواند شريعت را حفظ نموده و مبادي و مقدمات پايهگذاري شده اسلام را تحكيم
نمايد. همين رهبري و امامت است كه ميتواند امت اسلام را به راه حق و عدالتي برساند
كه پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله و ديگر پيامبران به خاطر آن برانگيخته شدند.
شيعه براي اثبات ادعاي خويش ادله عقليه و نقليهاي دارد كه برگرفته از كتاب و سنّت
نبوي مبارك است، از اينرو طبيعي است كه اين عقيده چنين نقش خطير و با اهميتي در
اساس و مبناي رسالت پايان بخش رسول خدا صلّي الله عليه وآله داشته و زير بناي
اساسي ايمان گردد، و به همين علت است كه منكر آن درجهاي از درجات ايمان را از دست
داده و اين دقيقاً همان چيزي است كه در مقابل درجهاي از درجات كفر و انكار قرار
دارد.
مسلمانان
كه شيعه اماميه نيز گروهي از آنان را تشكيل ميدهند بر اين نكته اتفاق دارند كه نميتوان
هيچ كس را كافر دانست مگر آن كه يكي از اصول اساسي اسلام مانند توحيد، نبوت، معاد و
يا ضرورتي از ضروريات اسلام را انكار كرده باشد، البته ضرورتي كه از آن تكذيب پيامبر
اكرم صلي الله عليه وآله و انكار رسالت آن حضرت لازم آيد.
در
اين مورد فقط گروهي از افراد شاذّ و نادر از مسلمانان كه از پيروان فرقه وهابيت
هستند به راحتي مسلمانان را به خاطر توسلشان به انبياء و اولياء و زيارت قبور شريف
آن حضرات و يا دلايل واهي ديگر تكفير كرده و با اين منهج و رويه تكفيري خويش، اين
اتفاق ميان مسلمانان را به هم زدهاند.
و
اما در رابطه با امامت؛ امامت نزد شيعه اماميه اصلي از اصول ايمان و ركني از اركان
مذهب است و انكار و ايمان نداشتن به آن كسي را از اسلام خارج نميسازد، و نيز حتي
از ايماني كه مرادف با معناى اسلام است نيز خارج نميسازد، چنانكه خداوند عزّ
وجلّ فرموده است: «وَلاَ
تَقُولُواْ لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمُ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِنًا»([719])، (به كسى كه اظهار صلح و اسلام مىكند نگوييد: «مسلمان نيستى») بلكه
انكار عقيده امامت شخص را از آن ايماني خارج ميسازد كه موازي و مرادف مرتبه و مقام
طاعت و تسليم و اطاعت از ائمه دين و رهبران الهي آنهاست، چنانكه در سخن خداوند
عزّ وجلّ در باره مسلمانان از صحابه آمده است: «فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّىَ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ
بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُواْ فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مِّمَّا قَضَيْتَ
وَيُسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا»([720])، (به پروردگارت سوگند كه آنها مؤمن نخواهند بود، مگر اين كه در اختلافات
خود، تو را به داورى طلبند و سپس از داورى تو، در دل خود احساس ناراحتى نكنند و
كاملا تسليم باشند.) چنانكه خداوند متعال مؤمنان را از زبان
پيامبرش صلي الله عليه وآله مورد خطاب قرار داده گفته است: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا هَلْ
أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ * تُؤْمِنُونَ
بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ
وَأَنفُسِكُمْ»([721])، (اى كسانى كه ايمان آوردهايد! آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه
شما را از عذاب دردناك رهايى مىبخشد؟! ـ به خدا و رسولش ايمان آوريد و با اموال و
جانهايتان در راه خدا جهاد كنيد اين براى شما (از هر چيز) بهتر است اگر بدانيد!) اين
آيه كريمه از مؤمنان ميخواهد كه به درجهاي خاص از ايمان به خدا و رسولش و جهاد در
راه خداوند متعال نائل شوند و اين همان درجه اطاعت، بندگي و تسليم در برابر فرامين
او است.
حال اگر كسي از اين درجه قرآني از ايمان
روي گردانده و مورد انكار قرار دهد اگر چه به اسلام خويش و ايماني كه مرادف با اين
معناي اسلام است باقي مانده اما به آن درجه خاص از ايمان كفر ورزيده و روي گردانده
است، چون كفر در قرآن و سنّت نبوي شريف بر انكار و معاندت قلبي نسبت به برخي از حقائق
ديني و يا مقدمات و فروع تفصيلي آن كه شامل ارتكاب گناهان و ترك واجبات و انكار
نعمتها ميگردد اطلاق گرديده است اگر چه چنين كسي بر حسب اصطلاح و حكم فقهي كافر
نيست و اين همان سخن خداوند سبحان است كه ميفرمايد: «لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِن
كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ»([722])، (و (همچنين به خاطر بياوريد) هنگامى را كه
پروردگارتان اعلام داشت: «اگر شكرگزارى كنيد، (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود و
اگر ناسپاسى كنيد، مجازاتم شديد است!) و مانند اين
سخن خداوند سبحان كه ميفرمايد: «فَاذْكُرُونِي
أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْ لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ»([723])، (پس به ياد من باشيد، تا به ياد شما باشم! و
شكر مرا گوييد و (در برابر نعمتهايم) كفران نكنيد!) و
همچنين آنچه خداوند سبحان از قول حضرت سليمان عليه السلام ميفرمايد: «هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي
أَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ»([724])، («اين از فضل پروردگار من است، تا مرا آزمايش كند
كه آيا شكر او را بجا مىآورم يا كفران مىكنم؟!) و
در صحيح بخاري از ابن عباس روايت شده است كه گفته است: «قال
النبي(صلي الله عليه وآله وسلم): أريت النار؟ فإذا أكثر أهلها النساء، يكفرن، قيل:
أيكفرن بالله؟ قال: يكفرن بالعشير ويكفرن الإحسان»([725])، (رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمودند آيا
آتش را ديدهاي؟ بيشترين اهالي آتش دوزخ زناني هستند كه كافر شدهاند، گفته شد: آيا
به خداوند كفر ورزيدهاند؟ حضرت فرمود: به همسران خود و احسان آنها كافر شدهاند.») چنانكه در صحيح مسلم نيز آمده است: «أيما عبد أبق من مواليه فقد كفر حتى يرجع
إليهم»([726])، (هر بندهاي كه از
كمند مولاي خود بگريزد كافر گرديده تا زماني كه به سوي او باز گردد.) و اين همان معناى مورد نظر از كفر در روايات شريفهاي است كه شما در كتاب
خود از كتاب كافي نقل نمودهايد.
پس كسي كه با ولايت و امامت و خلافت و مقام
اطاعت از خدا و رسول و اولي الأمر او سرباز زنند فاقد رتبه ايمان شده و به آن درجه
مورد نظر قرآني كافر شدهاند، گرچه بر حسب اصطلاح شرعي و فقهي مسلمان باشند.
رواياتي
را كه شما براي تفسير و تأويل برخي از آيات شريفه قرآن براي مقام امامت و ولايت بيان
داشتهايد، و اين روايات به شدت بر سينه شما فشار آورده است در صدد بيان برخي معاني
عميق قرآن كريم است كه به عنوان تأويل آياتي از قرآن و باطن آن بيان ميگردد، چرا
كه قرآن ظاهر و باطني دارد كه اين باطن را تا هفت بطن و يا بيشتر نام بردهاند، كه
تاييد اين مطلب روايت صحيحي است كه از رسول خدا صلي الله عليه وآله نقل شده است كه
فرمود: «أنزل القرآن على سبعة أحرف
، لكل آية منها ظهر وبطن»([727])، (قرآن در هفت حرف نازل شده است كه براي هر آيهاي از آن ظاهر و باطني
دارد.) از جمله حقائق مهمي كه براي معارف
قرآني بيان شده اين است كه هر آيهاي از آيات قرآن متضمن معاني متعدد و عميق و دقيقي
است كه بر حسب مصاديق و تطبيقات، بيش از آن معناي ظاهري و آساني كه عموم مردم از
آن ميفهمند. و اين تعدد و اختلاف سطح معاني قرآني متناسب با اختلاف فهم و عقلها
از آيات قرآني ميباشد، ولذا ما برخي از علماء و مفسران را ميبينيم كه از آيات
قرآني در زمينه عقائد و احكام مطالبي را درك كرده و ميفهمند كه هرگز يك قاري قرآن
عادي نميفهمد.
گروهي از مفسران و علماي اهل سنّت بر
وجود ظاهر قرآني تاكيد داشتهاند.
مناوي در شرح خود درباره مطالبي كه سيوطي در
الجامع الصغير آورده است ميگويد: «أنزل
القرآن على سبعة أحرف لكل حرف منها ظهر وبطن، فظهره ما ظهر تأويله وعرف معناه
وبطنه ما خفي تفسيره وأشكل فحواه»([728]). (قرآن در هفت حرف نازل شده است كه براي هر حرفي از آن ظاهر و باطني هست،
ظاهر آن چيزي است كه تاويل و شناخت آن به سادگي قابل فهم و برداشت ميباشد و باطن
آن چيزي است كه تفسير و محتواي آن آشكار و ظاهر نيست.)
ابن
تيميه گفته است:
«فإن
الباطن إذا لم يخالف الظاهر لم يعلم بطلانه من جهة مخالفته للظاهر المعلوم، فإن
علم أنه حق قبل وإن علم أنه باطل ردّ»([729]). (اگر باطن قرآن با
ظاهر آن مخالفت نداشته باشد نميتوان گفت كه به خاطر مخالفت باطن با ظاهر معلوم، باطل
ميباشد، آنگاه اگر حقانيت مطلب دانسته شد كه قبول ميشود و اگر بطلان آن دانسته
شد ردّ ميشود.)
پس
در نتيجه ميتوان گفت: باطن و تأويلي كه با معناى ظاهري هماهنگ بوده و با دلالتهاي
قرآني كه از سوي علماء و مفسران مورد تاكيد قرار گرفته و با عقيده ما نيز كه در
رواياتي كه شما از كتاب «كافي» بيان داشتيد مطابقت دارد براي اشاره به تأويل قرآن
و باطن آن است كه نميتواند از ظاهر آن نيز جدا باشد و دليل بر اين مطلب نيز آن
است كه اگر شما به تفسير آياتي كه در ضمن روايات تاويل شده در كتابهاي تفسيري ذكر
شده ميتوانيد معاني ديگري براي آن بيابيد كه حاكي از معناى ظاهري آن است كه در
برخي از تفاسير اهل سنّت نيز يافت ميشود([730]).
شيعه
اماميه بعد از آن كه اعتقاد به اين مطلب دارد كه امامت از اصول دين و اركان ايمان
است اشكالي در اين نميبيند كه اعتقاد بر اين مطلب داشته باشد كه منكر اين مقام در
حقيقت منكر آن درجه از ايمان است كه شيعه به آن ايمان دارد، چنانكه اعتقاد شيعه
بر اين است كه منكر امامت از دايره اسلام خارج نيست، لكن فرقه وهابيت و علماي آن به
صورت آشكار اعتقاد به كفر بسياري از مسلمانان داشته و بر اين نظر تصريح ميكنند و هر
كس كه منكر خلافت ابوبكر و عمر باشد و يا فضائل برخي از صحابه را انكار كند را
متهم به كفر و زندقه نموده و آنها را از دايره اسلام خارج ميدانند.
و شواهد بر اين مطلب نيز فراوان است:
از جمله
آن موارد: مطلبي است كه در كتاب «البحر الرائق» از ابن نجيم مصري آمده است كه
گفته: «والرافضي إن فضل علياً على
غيره فهو مبتدع وإن أنكر خلافة الصديق فهو كافر»([731]). (رافضي اگر علي را بر كسي ديگر فضيلت بخشد بدعتگذار و اگر منكر خلافت
ابوبكر شود كافر است.)
در كتاب «الصواعق»
آمده است: «فمذهب أبي حنيفة أن من
أنكر خلافة الصديق أو عمر فهو كافر»([732]). (مذهب ابو حنيفه آن است كه كسي كه خلافت ابوكر
يا عمر را منكر شود كافر است.)
و
يا اين مورد كه: حنابله هر كسي را كه قائل به خلق قرآن شود را كافر ميدانند؛ چرا
كه احمد بن حنبل گروهي از علماي اسلام و راويان آن را به سبب اعتقاد به خلق قرآن
كافر دانسته است.
احمد بن حنبل گفته است: «ومن زعم أن ألفاظنا به وتلاوتنا له مخلوقة ، والقرآن كلام الله فهو
جهمي ، ومن لم يكفّر هؤلاء القوم فهو مثلهم»([733]). (كسي كه بپندارد كه تلفظ ما نسبت به قرآن كريم
و تلاوت ما باعث ميشود كه بگوييم كه قرآن مخلوق است و حال آن كه ميدانيم قرآن
كلام خداوند است، چنين شخصي جهمي است و كسي كه جهمي را كافر نداند او هم مثل خود
آنهاست.)
و نيز گفته است: «من قال القرآن مخلوق فهو كافر ومن شكّ في كفره فهو كافر»([734]). (كسي كه قائل به مخلوق بودن قرآن باشد كافر است
و كسي كه در كفر آنها هم شك كند كافر است.)
و اين
همان چيزي است كه موجب تكفير گروهي از اهل سنّت شده است كه از جمله آنها اشاعره، معتزله
و حنفيها هستند كه در صدر آن ابوحنيفه است كه رؤساي حنابله او را متهم به كفر
كردهاند.
و
يا اين مورد: تكفير هر كسي كه به امكان رؤيت خداوند عزّ وجلّ در روز قيامت با چشم
سر اعتقاد نداشته باشد كه ابن تيميه در همين باره گفته است: «والذي عليه جمهور السلف أن من جحد رؤية الله في
الدار الآخرة فهو كافر»([735])، (آنچه كه اكثريت گذشتگان بر آن هستند اين اعتقاد است كه اگر كسي با
امكان رؤيت خداوند سبحان در سراي ديگر باشد كافر شده است.) قصدشان از امكان رؤيت خداوند عزّ
وجلّ در آخرت رؤيت به چشم سر ميباشد، در حالي كه اگر چنين باشد بايد طبق روايتي
كه بخاري در صحيح خود آورده اولين كسي را كه كافر ميدانيم عايشه باشد كه هرگونه رؤيت
خداوند را در قيامت منكر گرديده است.([736])،
همچنين بايد قتاده و مجاهد و سدي را كافر دانست([737]) و نيز بسياري ديگر از
كساني كه منكر رؤيت و ديدار خداوند با چشم
سر در روز قيامت بوده و هستند.
خامساً:
آنچه شما بيان داشتهايد كه شيعه معتقد است به خاطر كفر صحابه به امامت و ولايت
حضرت علي عليه السلام بعد از رحلت پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله تمامي صحابه به
جز سه يا چهار نفرشان مرتد شدهاند؛ در اين باره روايات و احاديث مربوط به پاسخ را
بيان خواهيم داشت.
شما
در صفحه 59 كتاب خود گفتهايد: «ما دوست داريم ميان شيعه و سني هيچ اختلافي نباشد
و اگر هم اختلافي هست كمتر و كمتر گردد؛ شبيه اختلافي كه ميان مالكي و احناف و يا دو
مذهب از مذاهب اهل سنّت است باشد.»
سپس شما در همان صفحه اظهار داشتهايد: «كسي كه از كتابهاي قديم شيعه اطلاع
داشته باشد ميبيند كه فرقهاي بسيار زيادي ميان شيعه و سني است، بلكه به اين
حقيقت پي ميبرد كه شيعه و سني دو گروهي هستند كه هرگز به يكديگر نميپيوندند. در
كتابهاي اصولي و اساسي شيعه به حد كافي مطالبي هست كه هر يك از آنها ميتواند
شيعه را از نظر اهل سنّت از دين اسلام خارج سازد.»
در پاسخ بايد بگويم: شعاري را كه شما از جانب اهل سنّت و
جماعت سرداده و آن را بهانهاي براي تمسخر و تحقير شيعه قرار دادهايد و قصد داشتهايد
كه پيروان اهل بيت عليهم السلام را از دايره اسلام خارج بدانيد جز نيرنگ و فريبي
بيش نيست كه سعي داريد با آن سر مردم ساده و عوام و كساني كه در حوزه مسائل ديني و
اعتقادي اطلاع كافي ندارند را شيره بماليد.
اما
كسي كه از كتابهاي فرقهها و ملتها و مذاهب و منابع حديثي و روايي اطلاع داشته
باشد به سرعت از حيلهاي كه در زير اين شعار هيجاني نهفته است مطلع گرديده و از
حقيقتي كه در تفرّق و تشتّت موجود در ميان طوائف و گروههاي اهل سنّت وجود دارد با
خبر ميگردد، به حدي كه اين اختلاف ميان گروههاي اهل سنّت از حدّ و حساب خارج شده
و ميانشان درگيريهاي شديد و گستردهاي در بيشتر مسائل ديني و اعتقادي و حتي در
مباحث توحيد رخ داده، تا آنجا كه اين اختلافات موجب ردّ و بدل شدن عبارات حاوي تكفير
و بدعتگذار و گمراه دانستن يكديگر شده، و هر يك از فرقههاي اهل سنّت خود را اهل
سنّت و جماعت دانسته و ديگران را خارج از اين عنوان دانسته است.
مثال
در اين زمينه نيز فراوان است كه در اين فرصت به صورت اختصار برخي از آنها را بيان
مينماييم:
ابواسحاق شيرازي امام شافعيه در زمان خود گفته است: «فمن اعتقد غير ما أشرنا إليه من اعتقاد أهل الحق المنتسبين إلى الإمام
أبي الحسن الأشعري ـ رضي الله عنه ـ فهو كافر»([738]). (كسي كه اعتقاد به غير از آنچه كه ما به آن
اشاره نموديم مبني بر اعتقاد به اهل حق به امام ابوالحسن اشعري داشته باشد كافر
است.)
ذهبي
در كتاب «التذكرة» از ابوحاتم بن خاموش كه حافظ شهر ري است و از بزرگان اهل سنّت
است نقل نموده است كه او گفته است: «فكل من لم يكن حنبلياً فليس بمسلم»([739]). (هر كس حنبلي نباشد مسلمان نيست.)
ابن عساكر گفته است: «إن
جماعة من الحشوية والأوباش الرعاع المتوسمين بالحنبلية أظهروا ببغداد من البدع
الفضيعة والمخازي الشنيعة ما لم يتسمح به ملحد فضلاً عن موحد»([740]). (گروهي از حشويه و اوباش و انسانهاي پست كه حنبلي
نام دارند در بغداد بدعتهاي افتضاح و خواركننده و فجيعي از خود بروز دادهاند كه
از يك ملحد و كافر انتظار نميرود تا چه رسد به گروهي خداپرست.)
از سفيان ثوري نقل شده است كه گفت: «استتيب أبو حنيفة من الكفر مرتين»([741])، (ابوحنيفه دو مرتبه از كفرش توبه داده شده
است.) و در كتاب «الانتقاء» ابن عبد البر آمده است: «وقال نعيم عن الفزاري: كنت عند سفيان بن عيينة،
فجاء نعي أبي حنيفة، فقال: لعنه الله كان يهدم الإسلام عروة عروة، وما ولد في
الإسلام مولود أشر منه»([742]). (نعيم از فزاري نقل كرده است: نزد سفيان بن
عيينه بودم كه صداي فرياد ناله ابوحنيفه به پا خاست، فزاري گفت: خدا ابوحنيفه را لعنت
كند كه اندك اندك اسلام را منهدم ميكند، و در اسلام مولودي بدتر و شرور از
ابوحنيفه خلق نشده است.)
خطيب بغدادي با سند خود از حنيني روايت كرده است: «سمعت مالكاً يقول: ما ولد في الإسلام مولود
أشأم من أبي حنيف»([743]). (از مالك شنيدم كه ميگفت: در اسلام مولودي شومتر
از ابوحنيفه به دنيا نيامده است.)
خطيب بغدادي با سند خود از ابوبكر سجستاني روايت كرده كه
او به اصحاب خود ميگفت: «ما
تقولون في مسألة اتفق عليها مالك وأصحابه، والشافعي وأصحابه، والأوزاعي وأصحابه،
والحسن بن صالح وأصحابه، وسفيان الثوري وأصحابه، وأحمد بن حنبل وأصحابه؟ فقالوا
له: يا أبا بكر، لا تكون مسألة أصح من هذه، فقال: هؤلاء كلهم اتفقوا على تضليل أبي
حنيفة»([744]). (نظر شما در مسألهاي كه مالك و اصحابش، شافعي
و اصحابش، اوزاعي و اصحابش، حسن بن صالح و اصحابش، سفيان ثوري و اصحابش و احمد بن
حنبل و اصحابش بر آن اتفاق دارند چيست؟ گفتند: اي ابوبكر، مسألهاي صحيحتر از اين
وجود ندارد، او گفت: آنها همه بر ضلالت و گمراهي ابوحنيفه اتفاق نظر دارند.)
و در كتاب «السنة» از سفيان آمده است كه او از ابوحنيفه
ياد كرده و گفته است: «استتيب
أصحابه من الكفر غير مرة»([745])، (ابوحنيفه و پيروانش دو مرتبه از كفر توبه داده شدند.)
و از شريك نقل شده است كه گفته است: «لأن يكون في كل حي من الأحياء خمّار خير من أن
يكون فيه رجل من أصحاب أبي حنيفة»([746]). (اگر در هر كوي و برزني يك شراب فروشي وجود
داشته باشد بهتر از اين است كه يك نفر از اصحاب ابوحنيفه باشد.)
مسأله
كافر دانستن، بدعتگذار بودن و گمراه دانستن ابوحنيفه و پيروانش از مطالبي است كه كتابهاي
رجال و درايه و منابع حديثي اهل سنّت مملو از آن است.
اضافه
بر آنچه گفته شد، ميان فرقهها و مذاهب اهل سنّت درگيريها، خونريزيها، مباح
دانستن اموال و عِرض و آبروها در ميان فرقههاي اهل سنّت بسيار اتفاق افتاده است،
اين نكته نيز در كتابهاي تاريخي اهل سنّت به وفور يافت ميشود([747])، در اين فرصت به نمونههايي از آنها اشاره ميكنيم:
سبكي
گفته است: «وقد وقعت فتنة بين
الحنفية والشافعية في نيسابور ذهب تحت هياجها خلق كثير، وأحرقت الأسواق والمدارس
وكثر القتل في الشافعية، فانتصروا بعد ذلك على الحنفية وأسرفوا في أخذ الثار منهم
في سنة 554 هـ .
ووقعت حوادث وفتن مشابهة
بين الشافعية والحنابلة، واضطرت السلطات إلى التدخل بالقوة لحسم النزاع في سنة
716، وكثر القتل وأحرقت المساكن والأسواق في إصبهان. ووقعت حوادث مشابهة بين أصحاب
هذه المذاهب وأشياعها في بغداد ودمشق، وذهب كل واحد منها إلى تكفير الآخر، فهذا
يقول من لم يكن حنبلياً فليس بمسلم، وذاك يضرب الجهلة بالطرف الآخر، فتقع منهم
المساءة على العلماء والفضلاء منهم وتقع الجرائم الفضيعة»([748]).
بين حنفيه و شافعيه در نيشابور فتنهاي به پا
شد كه جمعيت فراواني بر اثر آن جان خود را از دست دادند، بازارها و مدارس به آتش كشيده
شد و از شافعيها عده زيادي كشته شدند، و در نهايت حنفيها بر شافعيها پيروز
گشته و در سال 554 هـ در خونخواهي و گرفتن انتقام از گروه مقابل افراط صورت گرفت.
و حوادث و فتنههاي مشابهي بين شافعيها و حنابله به وقوع پيوست، تا جايي كه حكومت
براي ختم غائله وادار به مداخله و روي آوردن به خشونت گرديد و در نتيجه افراد
زيادي كشته و منازل و بازارهاي زياي در اصفهان به آتش كشيده شد. و نيز حوادث
مشابهي بين اصحاب اين مذاهب و پيروانشان در بغداد و دمشق درگرفت، و هر يك از آنها
گروه مقابل خود را تكفير مينمود، يكي ميگفت: هر كس كه حنبلي نباشد مسلمان نيست،
و ديگري گروه مقابل را جاهل ميدانست، و از اين موضوع مصيبتهاي فراواني بر سر علماء
و فضلاء آمد و جرائم شديدي به وقوع پيوست.
ابن
اثير در كتاب «الكامل» در حوادث سال 323هـ در بغداد ميگويد: «وفيها
عظم أمر الحنابلة، وقويت شوكتهم ... وكانوا إذا مرّ بهم شافعي المذهب أغروا به
العميان، فيضربونه بعصيهم حتى يكاد يموت» ([749]). (در اين سال حنابله قوت و شوكت يافتند ... تا جايي كه اگر به يكي از شافعي
مذهبها دست مييافتند چشمانش را كور ميكردند و با چوب تا سر حدّ مرگ او را ميزدند.)
ابن
كثير در شرح حال محمد بن موسى بن عبد اللّه حنفي گفته است: «ولي قضاء دمشق، وكان غالياً في مذهب أبي حنيفة،
وكان يقول: لو كانت لي الولاية لأخذت من أصحاب الشافعي الجزية، وكان مبغضاً لأصحاب
مالك أيضاً»([750]). (او سمت قضاوت شهر دمشق را تصدي نمود. او در مذهب ابوحنيفه غلو و افراط
كرده و ميگفت: اگر من به حكومت ميرسيدم از پيروان شافعي جزيه ميگرفتم، او نسبت
به اصحاب مالك نيز بسيار بغض و كينه داشت.)
ذهبي در كتاب «العبر» گفته است: فقيه
شافعي ابوحامد محمد بن محمد بروي طوسي صاحب تعليقه مشهور در موضوعات اختلافي، بسيار
در شناخت مذهب اشعري متبحر بود، وارد بغداد شد و عليه حنابله فتنهاي به پا كرد، و
گفته شده بروي گفته است: اگر كار به دست من بود بر حنبليها جزيه وضع مينمودم([751]).
حكومتها
و دولتهايي كه يكي پس از ديگري ميآمدند در برانگيختن فتنه و پشتيباني آن نقش
مهمي داشتند، اگر حاكم و يا حكومتي بخواهد براي دستيابي به برخي اهداف سياسي فكر و
يا عقيده و يا مذهبي را بر جامعه حاكم كند، ميبينيم كه آن فكر و مذهب به زودي در
سطح جامعه حاكم شده و بر ديگر فرقهها و گروهها نيز سيطره ميافكند.
از
اينرو ابن تيميه در رابطه با سلطان محمود سبكتكين غزنوي كه سعي داشت به رويه قادر
عباسي سير كند، و از اينرو سعي ميكرد تا ديگران را به مذهب حنبلي فرا خواند فرقهها
و مذاهب سني ديگر را قلع و قمع كند گفته است: «وزاد إليه بأن أمر بلعنة أهل البدع على
المنابر، فلعنت الجهمية والرافضة والحرورية والمعتزلة والقدرية، ولعنت أيضاً
الأشعرية، حتى جرى بسبب ذلك نزاع وفتنة بين الشافعية والحنفية وغيرهم، قوم يقولون:
هم من أهل البدع فيلعنون، وقوم يقولون: ليسوا من أهل البدع فلا يلعنون»([752]). (اضافه بر آن كه او امر به لعنت تمامي اهل بدعت بر فراز منبرها نمود،
و نيز جهميه و رافضه و حروريه و معتزله و قدريه و نيز اشعريه را لعنت مينمود، تا
جايي كه به همين سبب نزاع و فتنهاي بين شافعيها و حنفيها و ديگران درگرفت، گروهي
ميگفتند: آنها اهل بدعتند و آنها را لعنت ميكردند و گروهي ديگر آنها را اهل بدعت
ندانسته و در نتيجه لعنت هم نميكردند.)
و اين
يعني آن كه حكومت و سلطه نقش فعّالي در نشر و گسترش مذهب حنبلي و از بين رفتن
بسياري از فرقههاي اهل سنّت و منحصر كردن مذاهب معروف به يك فرقه داشته است.
از
مجموع آنچه ما بيان داشتيم مشخص گرديد كه قرار دادن تمام فرقههاي اهل سنّت در يك
صف واحد در مقابل شيعه از ادعاهايي است كه از كمترين درجه انصاف برخوردار است.
شما
در صفحه 62 كتاب خود گفتهايد: «تناقضات فراواني در منابع و روايات مذهب شيعه وجود
دارد و براي تاييد ادعاي خود به عبارت شيخ طوسي در كتاب «التهذيب» درباره اختلاف
احاديث و روايات استشهاد نموده و آن را به عنوان دليلي بر بطلان مذهب شيعه تصور
نمودهايد.»
در
پاسخ شما ميگويم: مسأله اختلاف احاديث و تضاد برخي از روايات اقتضاي طبيعت بشر غير
معصوم از خطا و غفلت و نسيان است، اضافه بر اين كه در روند نقل احاديث و جمعآوري
آنها شرايط سياسي و اهداف نفساني و اجتماعي بر آنها تاثير گذار بوده و در طول
تاريخ تدوين حديث با ماجراها و سختيها و محدوديتهاي متعددي مواجه بوده كه باعث شده
است مجموعهاي از اين منابع در معرض ضايع شدن و اختلاف و تباين قرار گيرد و اين همان
چيزي است كه به وضوح در منابع روائي و حديثي شما نيز راه يافته و براي جلوگيري از
همين اختلاف در روايات، علوم خاصي همچون علم رجال و حديث و جرح و تعديل و علوم ديگر
در موارد اختلاف حديث و روايات مشكل تدوين شده تا جايي كه شافعي كتابي را در موضوع
اختلاف احاديث تاليف نموده و يا برخي از كتابها و تأليفات كه براي عرضه نمودن روايات
اختلافي و متباين و متعارض اختصاص يافته و يا برخي از علماي اصول را ميبينيم كه ابواب
گستردهاي را به مباحث تعارض و اختلاف روايات اختصاص داده و اين اختلاف در حديث
بعد از رحلت پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله آغاز و تا امروز ادامه داشته است.
شاطبي صاحب كتاب «الاعتصام» گفته است: «إن الخلاف من زمن الصحابة إلى الآن واقع في
المسائل الاجتهادية ، وأول ما وقع الخلاف، في زمان الخلفاء الراشدين المهديين، ثم
في سائر الصحابة، ثم التابعين ولم يعب أحد ذلك منهم، وبالصحابة اقتدى من بعدهم في
توسيع الخلاف»([753]).
از زمان صحابه تا كنون در مسائل اجتهادي اختلاف
نظر وجود داشته و اولين اختلاف در زمان خلفاي راشدين مهديين و بعد در ميان ساير صحابه
و بعد در تابعين و همينطور بعد از آن نيز هيچ يك از تابعين از اين كار خودداري
ننموده و همه در ادامه و گسترش آن به صحابه اقتدا نمودهاند.»
و در كتاب «الانتقاء» ابن عبد البر از سعيد إيلي نقل شده
است: «سمعت ابن وهب وذكر اختلاف الأحاديث والروايات،
فقال: لولا أن لقيت مالكاً لضللت»([754]). (از ابن وهب شنيدم در حالي كه اختلاف احاديث و
روايات را بيان ميداشت او گفت: اگر نبود كه مالك را ملاقات كرده بودم حتماً گمراه
شده بودم.)
آنچه
شما از شيخ طوسي در «التهذيب» بيان داشتيد مطلبي است كه شيخ طوسي در صدد بيان سبب و
انگيزه تأليف كتاب كه همان ضرورت تهذيب، منقَّح ساختن، ترتيب، بيان خاص و عام و
ناسخ و منسوخ روايات بوده است و اين همان چيزي است كه علماي اصول از آن بحث كردهاند؛
و اين با توجه به روايات متعارض و مختلف فراواني است كه نياز به تحقيق و بررسي دارد
و از اينرو شيخ طوسي و ديگر علماء به اين مهم اقدام نمودهاند. شيخ طوسي در مقدمه
كتاب خود به اين مطلب اشاره نموده است، و اگر صرف اختلاف و تعارض در روايات دليل بر
تناقض مذهب و بطلان مذهب باشد هرآينه مذاهب
اهل سنّت براي تناقض و بطلان سزاوارترند.
تمام
اين مطالب با ملاحظه اين مطلب است كه كتاب تهذيب شيخ طوسي كتابي فقهي است كه به
مباحث فروع دين و احكام آن اختصاص داشته كه عادتاً اختلاف بين عام و خاص و ناسخ و منسوخ
و مطلق و مقيد در آن زياد است و مطالب شيخ طوسي در باره روايات و احاديث اصول دين
نيست تا گفته شود تناقض و اختلاف در آنها دليل و شاهدي بر بطلان مذهب است.
شما در صفحه 63 كتاب خود گفتهايد: «معلوم ميشود كه به خاطر وجود همين
تناقضات در مذهب بوده است كه باعث پديد آمدن دو اعتقاد تقيّه و بداء نسبت به
خداوند متعال نزد شيعه شده است.»
در
پاسخ به شما بايد بگويم:
اولاً: در تمام طوائف و مذاهب اسلامي تنافي و تعارض در روايات وجود دارد خصوصاً
در طوايف اهل سنّت چنان كه قبلاً نيز به نمونههايي از آن اشاره نموديم.
و
اگر بنا ميبود اين سبب و منشأ تقيّه باشد هر آينه طوايف و مذاهب اهل سنّت به تقيه
نيازمندتر از ديگران ميبودند.
ثانياً:
تقيّه از احكام عقلائي فطري است كه هر انسان عاقلي با فطرت خود در مييابد كه حفظ
حيات و تمام متعلقات زندگيش از اموال و عرض و آبريش برايش واجب است، و اين فطرت همواره
سلاح مستضعفان و مظلومان در مواجهه و رويارويي با حكام جبّار و طاغي بوده است، و شارع
مقدس اسلام نيز همواره در خلال آيات و روايات به استفاده از اين فطرت انساني تاكيد
ورزيده است؛ چرا كه دين اسلامي براي تجاوز از مقتضيات فطرت و يا ايستادن در برابر
مدركات و اقتضائات عقلاني تشريع نشده است، خداوند عزّ وجلّ ميفرمايد: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ
اللَّهِ
ذَلِكَ
الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»([755])، (پس روى خود را متوجّه آيين خالص پروردگار كن! اين فطرتى است كه
خداوند، انسانها را بر آن آفريده دگرگونى در آفرينش الهى نيست اين است آيين
استوار ولى اكثر مردم نمىدانند!) و از اينرو آيات و روايات فراواني را مييابيم
كه بر مشروعيت تقيّه و ضرورت آن در جامعه اسلامي تاكيد ورزيده كه ما به عنوان مثال
نمونههايي از آن را بيان ميكنيم:
1ـ اين سخن خداوند عزّ وجلّ كه ميفرمايد: «لاَّ يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاء مِن دُوْنِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَن
يَفْعَلْ
ذَلِكَ
فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْءٍ إِلاَّ أَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ تُقَاةً وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ
نَفْسَهُ
وَإِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ»([756]). (افراد با ايمان نبايد به جاى مؤمنان، كافران را دوست و سرپرست خود
انتخاب كنند و هر كس چنين كند، هيچ رابطهاى با خدا ندارد (و پيوند او به كلّى از
خدا گسسته مىشود) مگر اين كه از آنها بپرهيزيد (و به خاطر هدفهاى مهمترى تقيّه
كنيد). خداوند شما را از (نافرمانى) خود، بر حذر مىدارد و بازگشت (شما) به سوى
خداست.)
در
اين آيه شريفه و موارد ديگر خداوند عزّ وجلّ از پذيرفتن سرپرستي كافران نهي نموده
و آن را در حدّ كفر و شرك به خداوند سبحان دانسته است، اما با اين وجود ميبينيم
كه در اين امر مهم و خطير كه بر اثر حالت تقيّه و خوف ايجاد ميشود استثناء قائل
گرديده و از اينرو بر مؤمنان لازم دانسته كه به صورت ظاهر و به اندازه دفع ضرر
سرپرستي كفار را بپذيرند، از اينرو اين آيه در مشروعيت تقيّه صراحت دارد چنانكه
برخي از مفسران بر اين معنا تصريح نمودهاند:
ابن كثير در تفسير اين آيه شريفه گفته است: «أي: من خاف في بعض البلدان أو الأوقات من شرهم
فله أن يتقيهم بظاهره لا بباطنه ونيته، كما قال البخاري عن أبي الدرداء، أنه قال:
إنا لنكشّر في وجوه أقوام وقلوبنا تلعنهم»([757]). (اين آيه يعني اين كه: كسي كه در برخي از
مناطق و يا برخي اوقات از شرّ برخي ترس دارد لازم است كه در ظاهر و نه در باطن و نيت
تقيه نمايد، چنانكه بخاري از ابودرداء روايت كرده است كه او گفته: ما با گفتار و
رفتار خود در برابر گروهي از مردم مدارا ميكنيم اما در درون قلبمان آنها را لعن و
نفرين ميگفتيم.)
ابن حجر گفته است: «ومعنى الآية: لا يتخذ المؤمن الكافر ولياً في الباطن ولا في الظاهر
إلا للتقيّة في الظاهر، ويجوز أن يواليه إذا خافه، ويعاديه باطناً»([758]). (معناى اين آيه اين است كه: مؤمن اجازه ندارد كافر
را نه در ظاهر و نه در باطن به عنوان سرپرست خود اختيار كند مگر براي تقيه و در
ظاهر. از اينرو جايز است تا در صورت خوف و ترس سرپرستي كافر را بپذيرد و در باطن
با او دشمني داشته باشد.)
2ـ سخن خداوند عزّ وجلّ كه ميفرمايد: «مَن كَفَرَ بِاللَّهِ مِن بَعْدِ إيمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ
وَقَلْبُهُ
مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمَانِ وَلَـكِن مَّن شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْرًا
فَعَلَيْهِمْ
غَضَبٌ
مِّنَ
اللَّهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ»([759]). (كسانى كه بعد از ايمان كافر شوند- به جز آنها
كه تحت فشار واقع شدهاند در حالى كه قلبشان آرام و با ايمان است- آرى، آنها كه
سينه خود را براى پذيرش كفر گشودهاند، غضب خدا بر آنهاست و عذاب عظيمى در
انتظارشان!)
اين
آيه شريفه در جواز اظهار كلمهاي كفر آميز در صورت اجبار، صراحت دارد؛ و كسي كه از
روي اجبار و براي حفظ جان خويش از هلاكت، مجبور به تصريح كلمهاي كفرآميز گردد در
حالي كه قلبي مطمئن از ايمان دارد چنين كسي را نميتوان كافر ناميد بلكه او نزد
خداوند عزّ وجلّ معذور است.
با ملاحظه
مكّي بودن اين آيه و اتفاق علماء و مفسران به نازل شدن اين آيه قبل از هجرت كه قصد
آن تشريع تقيّه در صدر اول اسلام بوده به اين نتيجه پي ميبريم كه موضوع تقيّه از
مطالبي نيست كه شيعه مخترع و پديد آورنده آن بوده باشد، بلكه منظور از تشريع اين عقيده
ايجاد روحيه نرمي و تسامح در دين حنيف اسلام است.
همچنين
گفتني است اين آيه مباركه در باره عمار بن ياسر كه مورد شكنجه مشركان بوده تا كافر
گردد نازل گرديده كه در نهايت از روي تقيّه با آنان موافقت نمود و به عنوان عذرخواهي
از پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله خدمت آن حضرت رسيد اما رسول خدا به او اطمينان
و قوت قلب بخشيد و به او اجازه داد تا در موارد ديگر نيز به همين روش عمل نمايد([760]).
محدّثان
و مفسّران، اين آيه شريفه را بر مبحث تقيّه حمل نموده و بخاري اين آيه را به
همراه آيه قبل در يك باب آورده و در آن جواز تقيّه در حالت اضطرار را بيان داشته
است، چنانكه رواياتي را در اين باره مطرح نموده است([761]).
1ـ بخاري از عروة ابن زبير روايت كرده كه عايشه او را با
خبر ساخته است كه شخصي از او اجازه داخل شدن به خانه پيامبر اكرم صلّي الله عليه
وآله را داشت حضرت فرمود: «ائذنوا
له فبئس ابن العشيرة، أو بئس أخو العشيرة، فلما دخل ألان له الكلام، فقلت: يا رسول
الله قلت ما قلت ثم ألنت له في القول؟! فقال: «أي عائشة إن شر الناس منزلة عند
الله من تركه الناس أو ودعه اتقاء فحشه»([762]). (به او اجازه دهيد تا وارد شود كه چه بد
فرزندي دارد اين قوم و عشيره، اما زماني كه آن شخص وارد خانه شد حضرت با لحن نرم و
ملاطفت آميزي با او سخن گفت. عايشه ميگويد من به رسول خدا صلّي الله عليه و آله
عرض كردم: يا رسول الله شما ابتدا در باره آن شخص آنچه را كه ميخواستيد بيان
داشتيد اما چرا بعد از آن با كلامي نرم با او سخن گفتيد؟! حضرت فرمود: «آري، بدان اي
عايشه كه بدترين مردم نزد خداوند سبحان كسي است كه مردم او را به خاطر تندي زبانش
او را ترك كنند.)
بر
كسي پوشيده نيست كه اين حديث بر جواز تقيّه و مداراي با عموم مردم حتى از سوي
پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله دلالت مينمايد، زيرا در اين موارد در رسيدن به حق
و تبليغ احكام شريعت اسلام و دعوت به سوي خداوند عزّ وجلّ مانعي ايجاد نميكند؛ و
جايي كه مسأله مربوط به اصل دين و ابلاغ وحي باشد جايي براي تقيه وجود ندارد چرا
كه در آن صورت تقيّه موجب تشويق و ترويج زشتي و باطل خواهد گرديد و چنين چيزي از
معصوم صادر نميگردد.
2ـ حاكم در مستدرك از ابوذر روايت كرده است كه گفته است:
«قال لي رسول الله(صلي الله عليه
وآله وسلم): يا أبا ذر كيف أنت إذا كنت في حثالة، وشبك بين أصابعه، قلت: يا رسول
الله، ما تأمرني، قال: اصبر اصبر اصبر، خالقوا الناس بأخلاقهم وخالفوهم في
أعمالهم».
قال الحاكم: «هذا حديث صحيح على
شرط الشيخين ولم يخرجاه»([763]).
رسول خدا صلي الله عليه وآله به من فرمود: اي ابوذر
اگر در شرايط سخت و بحراني در چنگ افراد پست و رذل گرفتار شوي چه عكس العملي از
خود نشان ميدهي؟ ابوذر ميگويد: عرض كردم: اي رسول خد! شما به من چه امر ميفرماييد؟
حضرت فرمود: صبر صبر صبر، مردم در اخلاق و اعمال با يكديگر مختلف و متفاوتند.»
حاكم درباره
اين روايت گفته است: «اين حديثي صحيح بر اساس شرايط مسلم
و بخاري است ولي آن را در صحيح خود نياوردهاند.»
شكي
نيست كه همرنگ شدن به اخلاق و رويه انسانهاي پست و رذل در ظاهر و مخالفت نمودن با
آنها در پنهان، بيان ديگري از تقيّه و جوهره آن است.
1ـ
بخاري در صحيح خود از ابوهريره روايت كرده است كه ابوهريره گفته: «حفظت عن رسول الله وعاءين فأما أحدهما فبثثته
وأما الآخر فلو بثثته قطع هذا البلعوم»([764])، (از رسول خدا دو ظرف پر از حديث حفظ نمودهام كه هر آنچه تاكنون روايت
كردهام يكي از اين دو ظرف بوده است كه اگر بنا باشد ظرف ديگر را نيز بگشايم گردنم
زده خواهد شد.) اين مطلب نشانگر حقيقت تقيّه و واقعيت
آن نزد ابوهريره است كه با تعبيري ديگر بيان داشته شده است.
2ـ روايتي
را كه بخاري در صحيح از ابودرداء روايت كرده كه گفته است: «إنا لنكشر في وجوه أقوام وإن قلوبنا لتلعنهم»([765])، (ما با گفتار و رفتار خود در برابر گروهي از مردم مدارا ميكنيم اما در
درون قلبمان آنها را لعن و نفرين ميگفتيم.) شارحان حديث مكاشره را به معناي مداراي با مردم
در گفتار و رفتار بيان داشتهاند([766].
3ـ در
مصنف ابن ابي شيبه كوفي با سندي معتبر از نزال بن سبره روايت شده است كه:
« دخل ابن
مسعود وحذيفة على عثمان، فقال عثمان لحذيفة: بلغني أنك قلت كذا وكذا؟ قال: لا
والله ما قلته، فما خرج، قال له عبد الله: مالك؟ فلم تقوله ما سمعتك تقول قال: إني
أشتري ديني بعضه ببعض مخافة أن يذهب كله»([767]. (ابن مسعود و حذيفه نزد عثمان آمدند. عثمان به
حذيفه گفت: به من خبر رسيده است كه تو چنين و چنان گفتهاي؟ حذيفه گفت: نه به خدا
قسم من چنين چيزي نگفتهام، اما هنگامي كه خارج شدند، عبد الله بن مسعود به حذيفه
گفت: تو را چه شده است؟ چرا آنچه را كه به
من گفتي به عثمان نگفتي؟ حذيفه گفت: من از ترس اين كه تمام دين خود را از دست بدهم
برخي از دين خود را با برخي ديگر از آن ميخرم.)
سرخسي در كتاب «المبسوط» گفته است: «جعل حذيفة يحلف لعثمان على أشياء بالله ما قالها، وقد سمعناه يقولها،
فقلنا له: يا أبا عبد الله، سمعناك تحلف لعثمان على أشياء ما قلتها وقد سمعناك
قلتها؟ فقال: إني اشتري ديني بعضه ببعض مخافة أن يذهب كله»([768]). (حذيفه براي عثمان قسم ياد كرد كه چنين چيزي
نگفته است در حالي كه ما خود از او همان سخن را شنيده بوديم از اينرو به حذيفه
گفتيم: اي ابا عبد الله! ما شنيديم كه تو براي عثمان قسم ياد كردي كه چنين سخني
را نگفتهاي در حالي كه ما خود همان سخن را از تو شنيديم. حذيفه گفت: من از ترس
اين كه تمام دين خود را از دست بدهم برخي از آن را با برخي ديگر حفظ ميكنم چرا كه
ترس از دست رفتن تمام آن را دارم.)
4ـ روايتي كه طبري در تفسير خود درباره اين سخن خداوند
عزّ وجلّ در قرآن آورده است: «إِلاَّ أَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ
تُقَاةً» (مگر
اين كه از آنها بپرهيزيد (و به خاطر هدفهاى مهمترى تقيّه كنيد).) (آل عمران/ 28) كه از ابن عباس روايت شده است كه گفت: «فالتقيّة باللسان: من حمل على أمر يتكلم به وهو معصية لله، فيتكلم به
مخافة الناس وقلبه مطمئن بالإيمان فإن ذلك لا يضرّه، إنما التقيّة باللسان»([769]). (تقيّه با زبان اين است كه: كسي از روي ترس
حرفي را كه لازمهاش معصيت خداوند است را بر زبان آورد، اما قلبش از ايمان مملو و
مطمئن باشد كه چنين كاري براي او ضرري ندارد بلكه اين فقط تقيّهاي زباني بوده
است.)
5ـ روايتي
كه ابن حبان با سند خود از مكحول روايت كرده كه گفته است: «ذلّ من لا تقيّة له»([770]). (كسي كه تقيّه نداشته باشد ذليل ميگردد.)
6ـ در صحيح بخاري آمده است كه: «وقال الحسن: التقيّة إلى يوم القيامة»([771]). (حسن گفته است: تقيّه تا روز قيامت وجود دارد.)
1ـ در شرح «الأربعين» نووي به نقل از نجم الدين طوفي حنبلي
آمده است: «اعلم أن النزاع الطويل بينهم استدلالاً وجواباً
ذاهب هدراً، فإن محل الخلاف إنما هو مبايعة علي(عليه السلام) لأبي بكر، وأما التقيّة
في غير ذلك فلا مبالاة بإثباتها وجوازها، وإنما يكره عامة الناس لفظها لكونها من مستندات
الشيعة، وإلا فالعالم مجبول على استعمالها، بعضهم يسميها مداراة وبعضهم مصانعة
وبعضهم عقلاً معيشياً ودلّ عليه دليل الشرع»([772]). (بدان كه نزاع گستردهاي ميان علماء در رابطه
با استدلال و پاسخ به اين استدلال آمده است كه همه آنها بيهوده بوده است، چرا كه محل
اختلاف درباره بيعت علي عليه السلام با ابوبكر است، و اما تقيّه در غير از اين
موارد هيچ ابايي در ثابت دانستن و جواز آن نيست، و تنها مردم از ظاهر لفظ تقيه
كراهت دارند چرا كه آن از مستندات شيعه است! و گرنه اين را همه دنيا ميدانند كه
هر انساني مجبور به استفاده و به كار گيري آن ميگردد، لكن برخي آن را مدارا، برخي
سازش و برخي ديگر عقل معيشت مينامند و دليل شرعي نيز بر آن دلالت مينمايد.)
2ـ فخر رازي در تفسير خود براي آيه تقيّه كه قبلاً گذشت بعد
از بيان احكام فراواني درباره آن آورده است: «الحكم
الخامس: التقيّة جائزة لصون النفس، وهل هي جائزة لصون المال؟ يحتمل أن يحكم فيها
بالجواز؛ لقوله(صلي الله عليه وآله وسلم): حرمة مال المسلم كحرمة دمه، ولقوله(صلي
الله عليه وآله وسلم): من قتل دون ماله فهو شهيد؛ ولأن الحاجة إلى المال شديدة»([773]). (حكم پنجم: تقيّه براي حفظ جان جايز است، اما
اين كه براي حفظ مال نيز آيا جايز است؟ احتمال دارد كه حكم به جواز داده شود چرا
كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: حرمت مال مسلمان مانند حرمت خون اوست، و
نيز آن حضرت فرمود: كسي كه در راه حفظ مالش كشته شود شهيد است؛ چرا كه احتياج به مال
بسيار شديد است.)
3ـ زمخشري در تفسير خود براي آيه تقيّه آورده است: «رخص لهم في موالاتهم إذا خافوهم، والمراد بتلك
الموالاة مخالقة ومعاشرة ظاهرة، والقلب مطمئن بالعداوة والبغضاء، وانتظار زوال
المانع من قشر العصا، كقول عيسى صلوات الله عليه: كن وسطاً وامش جانباً»([774]). (زماني كه ترس از آنها وجود داشته باشد در
سازش و مداراي با آنها اجازه و رخصت داده شده است و مراد از مدارا همرنگي و معاشرت
ظاهري با آنها است در حالي كه قلب انسان مطمئن و مملو از دشمني، عداوت و بغض از آنها باشد، و انتظار برطرف شدن موانع
براي به دست گرفتن صلاح عليه آنها را داشته باشد، مانند آن سخن حضرت عيسى صلوات
الله عليه كه فرمود: وسط باش اما از كناري راه برو.)
4ـ قرطبي گفته است: «أجمع أهل العلم على أن من أكره على الكفر حتى خشي على نفسه القتل إنه
لا إثم عليه إن كفر وقلبه مطمئن بالإيمان، ولا تبين منه زوجته ولا يحكم عليه بحكم
الكفر، هذا قول مالك والكوفيين والشافعي»([775]). (اهل علم بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه اگر
كسي بر جان خود خوف از كشته شدن داشته باشد و به همين سبب مجبور به بيان كلمات كفرآميز
شود هيچ گناهي بر او نيست البته مشروط بر اين كه قلبي مطمئن و مملو از ايمان داشته
باشد، و اين حرفها را براي همسر و اهل و عيال خود اظهار نكند. چنين كسي حكم به كفر
او نميشود، و اين عقيده مالك و علماي كوفه و علماي شافعي است.)
5ـ جمال الدين قاسمي شامي در محاسن التأويل گفته است: «ومن هذه الآية {إِلاَّ أَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ
تُقَاةً} استنبط الأئمة مشروعية التقيّة عند الخوف وقد نقل الإجماع على جوازها»([776]). (از اين آيه «إِلاَّ أَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ
تُقَاةً» ائمه اهل سنّت مشروعيت تقيّه به هنگام خوف را استنباط كرده و در اين باره
نقل اجماع بر جواز آن نمودهاند.)
سيره مسلمانان مملو از به كار گيري
تقيّه در جاهاي مخاطره آميز و به هنگام ترس از جان، مال، عِرض و آبروي خود بوده؛ بدون
آن كه تقيه اختصاص به تقيه با كافران داشته باشد، بلكه تقيه ميان خود مسلمانان نيز
رواج داشته است، مانند تقيه از حكّام و سلاطين ظلم و جور و فرمانداران و دست
اندركاران آنها.
مثالها در اين باره نيز فراوان است، اضافه
بر آنچه كه قبلاً در باره تقيّة از عمار بن ياسر، ابوهريره و حذيفه بن يمان با عثمان
گذشت در اينجا نيز به برخي از شواهد ديگر در اين باره اشاره ميكنيم:
1ـ تقيّه رجاء بن حيوه با وليد بن عبد
الملك، اين موضوع را قرطبي و ديگران از ادريس بن يحيى روايت كرده است كه او گفته
است: «كان الوليد بن عبد الملك
يأمر جواسيس يتجسسون الخلق ويأتونه بالأخبار ... فجلس رجل منهم في حلقة رجاء بن
حيوة فسمع بعضهم يقع في الوليد، فرفع ذلك إليه. فقال: يا رجاء أُذكر بالسوء في مجلسك ولم
تُغيّر؟!فقال: ما كان ذلك يا أمير المؤمنين. فقال له الوليد: قل الله الذي لا إله إلا هو. قال: الله الذي لا إله
إلاّ الله. فأمر الوليد بالجاسوس فضربه سبعين سوطاً، فكان يلقى رجاء فيقول: يا
رجاء بك يستسقى المطر وسبعين سوطاً في ظهري!! فيقول رجاء: سبعون سوطاً في ظهرك، خير
لك من أن يقتل رجل مسلم»([777]).
وليد بن عبد الملك جاسوسهاي خود را امر ميكرد
تا بين مردم جاسوسي كرده و براي او اخباري را بياورند ... تا اين كه شخصي از آنها
خود را در مجموعه رجاء بن حيوه قرار داد و شنيد كه برخي از آنها درباره وليد حرفهايي
ميزنند، جاسوس اين سخنان را به وليد بن عبدالملك رسانيد. وليد بن عبدالمك رجا را
احضار كرد و به او گفت: اي رجا! همان مطالب بدي كه در مجالس خود بيان ميكني را بازگو
كن و سخن خود را اينجا تغيير نده! رجا به وليد گفت: يا امير المؤمنين! هرگز چنين
چيزي نبوده است. وليد به رجا گفت: بگو الله الذي لا إله إلا هو. رجا هم گفت: الله
الذي لا إله إلاّ الله. وليد وقتي اين رفتار خوب را از رجا ديد به رجا گفت: تا
جاسوس را هفتاد ضربه تازيانه بزند، هر تازيانهاي كه رجاء بر پشت جاسوس ميزد او رجا
را خطاب ميكرد و ميگفت: اي رجا! به واسطه وجود توست كه از آسمان درخواست باران
ميشود آيا سزاوار است كه هفتاد تازيانه بر پشت من بخورد!! رجاء ميگويد: هفتاد
تازيانه بر پشت تو بخورد براي تو بهتر از آن است كه شخص مسلماني كشته شود.
2ـ تقيّه واصل بن عطاء با خوارج، كه ابن
جوزي و ديگران از او روايت كردهاند كه واصل قصد داشت تا به همراه گروهي به سفر
برود اما سپاهي از خوارج به او اعتراض كردند، واصل گفت: «لا ينطقنّ أحد ودعوني معهم، فقصدهم واصل، فلما
قربوا بدأ الخوارج ليوقعوا، فقال: كيف تستحلّون هذا وما تدرون من نحن، ولا لأي شيء
جئنا؟ فقالوا: نعم، من أنتم؟ قال: قوم من المشركين جئناكم لنسمع كلام الله، قال:
فكفّوا عنهم، وبدأ رجل منهم يقرأ القرآن، فلما أمسك، قال واصل: قد سمعت كلام الله،
فأبلغنا مأمننا حتى ننظر فيه وكيف ندخل في الدين، فقال: هذا واجب، سيروا، قال:
فسرنا والخوارج ـ والله ـ معنا يحموننا فراسخ، حتى قربنا إلى بلد لا سلطان لهم
عليه، فانصرفوا»([778]). (كسي با خوارج سخني نگويد و حرف زدن با آنها را به من واگذار كنيد،
واصل به سوي خوارج رفت، وقتي به آنها نزديك شد خوارج خواستند به او حمله كنند كه
واصل گفت: چگونه شما اين كار را حلال ميشماريد در حالي كه نميدانيد ما چه كساني
هستيم و براي چه آمدهايم؟ خوارج گفتند: خب بگوييد بدانيم شما چه كساني هستيد؟ واصل
گفت: ما گروهي از مشركان هستيم كه به سوي شما آمدهايم تا سخن خدا را بشنويم، يكي
از خوارج گفت: دست نگه داريد! يكي از خوارج شروع كرد براي آنها قرآن خواندن، وقتي
قرآن خواندن او به پايان رسيد واصل گفت: كلام خدا را شنيديم، ما را به مكان امني
برسانيد تا ما در اين كلام به دقت نگريسته و تفكر كنيم و ببينيم چگونه ميتوانيم داخل
در دين شويم، خارجي گفت: اين كار بر ما واجب است، برويد، واصل گفت: به خدا قسم ما
راه افتاديم و خوارج نيز از ما حمايت ميكردند تا اين كه به نزديكي سرزميني رسيديم
كه سلطان و حاكمي نداشت، از اينرو آنها بازگشتند.)
3ـ تقيّه ابوحنيفه با ابن ابي ليلى كه
آن را خطيب بغدادي و ديگران از جابر نقل كردهاند كه گفت: «بعث ابن أبي ليلى إلى أبي حنيفة، فسأله عن
القرآن. فقال: مخلوق. فقال: تتوب، وإلاّ أقدمت عليك! قال: فتابعه. فقال: القرآن
كلام الله. فقال: فدار به في الخلق يخبرهم أنه قد تاب من قوله: القرآن مخلوق. فقال
أبي: فقلت لأبي حنيفة: كيف صرت إلى هذا وتابعته؟ قال: يا بني خفت أن يُقدم عليّ
فأعطيته التقيّة»([779]). (ابن
ابي ليلى شخصي را نزد ابوحنيفه فرستاد تا از او در باره قرآن از او سؤال كند.
ابوحنيفه گفت: قرآن مخلوق است. او به ابوحنيفه گفت: توبه كن و گرنه عليه تو اقدام
ميكنم. ميگويد: ابوحنيفه از اين سخن متابعت كرد و گفت: قرآن كلام خداست. گفت: او
را در ميان مردم ميچرخاند و به ديگران خبر ميداد كه ابوحنيفه از گفته خود توبه
كرده است و ديگر نميگويد: قرآن مخلوق است. فرزند ابوحنيفه ميگويد به پدرم گفتم: چه
شد كه تو اين چنين شدي و تسليم سخن او شدي؟ پدرم گفت: اي فرزندم! ترسيدم كه او
عليه من اقدامي كند من هم از روي تقيّه چنين كردم.)
از حوادث مهم در تاريخ مذاهب اهل سنّت فتنه
خلق قرآن است، به شكلي كه اين اختلاف اعتقادي به حدّ و درجه تكفير كشيده شد و هر
كس كه قائل به قديم بودن قرآن ميگرديد كشته ميشد، از اينرو بسياري از علماي اهل
سنّت و محدثانشان در اين مسأله به تقيّه پناه بردند؛ تا جان، مال، عرض و آبروي خود
را محفوظ بدارند، كه از جمله آن موارد ميتوان به نمونههاي زير اشاره كرد:
1ـ تقيّه سعدويه، سعيد بن سليمان در فتنه
خلق قرآن، كه ذهبي به هنگام بيان شرح حال سعدويه ميگويد: «وأما أحمد بن حنبل فكان يغض منه ولا يرى
الكتابة عنه، لكونه أجاب في المحنة تقيّة ـ إلى أن قال ـ قيل لسعدويه بعدما انصرف
من المحنة: ما فعلتم؟ قال: كفرنا ورجعنا»([780]). (اما احمد بن حنبل از اين موضوع چشم پوشي ميكرد و درباره آن چيزي نمينوشت،
چرا كه در اين فتنه به شكل تقيّه جواب ميداد ـ تا آنجا كه گفت ـ به سعدويه گفته
شد: بعد از آن كه فتنه برطرف شد چه كار كرديد؟ گفت: يك بار كافر شديم و دوباره
بازگشت نموديم.)
2ـ تقيّه ابو نصر تمّار، كه او نيز در
فتنه خلق قرآن از روي تقيّه جواب داده است، ذهبي درباره او گفت: «أجاب تقيّة وخوفاً من النكال وهو ثقة بحاله
ولله الحمد»([781]). (او از روي تقيّه و ترس از شكنجه و عقوبت اينگونه پاسخ داده است در
حالي كه او به حال خود اطمينان داشته است. ولله الحمد.
3ـ تقيّه ابراهيم بن منذر بن عبد الله
در باره فتنه خلق قرآن كه سُبكي از او نقل كرده و گفته است: «كان حصل عند الإمام أحمد منه شيء؛ لأنه قيل:
خلط في مسألة القرآن كأنه مجمج في الجواب، قلت: وأرى ذلك منه تقيّة وخوفاً»([782]). (نزد امام احمد چيزي از او به دست نيامده است؛ چرا كه گفته شده است: در
مسأله قرآن او در پاسخ خود هرگاه به شكلي جواب داده است، من ميگويم: به نظر من
اين كار او از روي تقيّه و خوف، به اين شكل صورت ميگرفته است.)
4ـ تقيّه يحيى بن معين، كه ذهبي از حافظ
ابوزرعه رازي نقل كرده كه گفته است: «كان أحمد بن حنبل لا يرى الكتابة عن أبي نصر التمّار، ولا عن يحيى بن
معين ولا عن أحد ممن امتحن فأجاب» ثم يُعلّق الذهبي على ذلك قائلاً: «قلت: هذا أمر
ضيق ولا حرج على من أجاب في المحنة، بل ولا على من أكره على صريح الكفر عملاً
بالآية، وهذا هو الحق، وكان يحيى رحمه الله من أئمة السنة، فخاف من سطوة الدولة
وأجاب تقيّة»([783]). («احمد بن حنبل چيزي از ابو نصر تمّار و يحيى بن معين و نه از هيچ يك
از كساني كه مورد امتحان قرار داده بود و از آنها جواب شنيده بود مطلبي نمينوشت.»
سپس ذهبي بر اين مطلب حاشيه زده و گفته است: «به نظر من: اين موضوع مشكلي است و براي
كسي كه در چنين شرايطي واقع شده حرجي نيست؛ بلكه طبق آيه قرآن كريم بر كسي كه
مجبور شده تا تصريح بر كفر كند نيز حرجي نيست و اين سخن حق و صحيحي است كه يحيى نيز
كه از ائمه اهل سنّت است از روي ترس سلطه حكومت بر او، به شكل تقيه پاسخ داده است.)
5ـ تقيّه اسماعيل بن حمّاد در فتنه قرآن،
كه ابن حجر در لسان الميزان گفته است: «قال يوسف في المرآة: وكان إسماعيل بن حمّاد ثقة، صدوقاً لم يغمزه سوى
الخطيب فذكر المقالة في القرآن، قال السبط: إنما قاله تقيّة كغيره»([784]). (يوسف در كتاب «المرآه» گفته است: اسماعيل بن حمّاد شخصي ثقه و راستگو
بوده است كه به جز خطيب كسي او را ناديده نگرفته است. او گفتاري در باره قرآن داشته
است. سبط گفته است: او اين سخن را همچون ديگران از روي تقيّه به زبان آورده است.)
6ـ تقيّه تعداد فراواني از علماء و عموم
مردم در فتنه خلق قرآن كه برخي از شواهد آن قبلاً بيان شد, ذهبي در اين باره گفته
است: «من أجاب تقيّة فلا بأس عليه»([785]). (كسي كه از روي تقيّه پاسخي بدهد مشكلي بر او نيست.)
7ـ همچنين از جمله آن موارد فتنه اسود
عنسي است كه ابن كثير و ديگران درباره آن فتنه گفتهاند: «واستوثقت اليمن بكاملها للأسود العنسي، وجعل
أمره يستطير استطارة الشرارة ... واشتد ملكه واستغلظ أمره، وارتد خلق من أهل
اليمن, وعامله المسلمون الذين هناك بالتقيّة»([786]).
(همه يمنيها
به اسود عنسي اطمينان داشتند و اطاعت امر او را براي برطرف شدن و از بين رفتن
شرارتها بر خود لازم ميدانستند بسياري از مردمان اهالي يمن مرتد شدند, و مسلماناني
كه در آن سرزمين بودند طبق تقيّه عمل ميكردند.)
قرطبي در تفسير خود سه مسأله را در بيان
اين آيه شريفه از قرآن كريم: «وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ» بيان ميدارد كه در مسأله
سوم ميگويد: «قال ابن العربي:
ولامتنان البارئ سبحانه وتعظيم المنّة في التين وأنه مقتات مدّخر، فلذلك قلنا
بوجوب الزكاة فيه، وإنما فرّ كثير من العلماء من التصريح بوجوب الزكاة فيه تقيّة
جور الولاة؛ فإنهم يتحاملون في الأموال الزكاتية فيأخذونها مغرماً»([787]). (ابن عربي گفته است: براي تشكر از منتي كه خداوند سبحان بر بندگان
گذارده و انجير را از غذاهاي قابل ذخيره قرار داده است, از اينرو ما قائل به وجوب
زكات در اين محصول ميشويم و بسياري از علماء از روي ترس از ظلم سلاطين تقيه كرده
و از تصريح به اين مطلب خودداري ورزيدهاند؛ چرا كه سلاطين از اموالي كه زكات از
آن گرفته ميشود بخشي را دريافت ميكنند.)
تعدادي از علماي اهل سنّت آغاز تقيّه با
شيعه را زماني قرار دادهاند كه قدرت و شوكت آنها زياد شده است، به اين معنا كه شيعه
توجيهات واقع گرايانه و معقولي براي پناه بردن به لواي تقيّه داشته است، يعني در
حقيقت، مذمت و سرزنش ميبايست متوجه حكومتهاي ظلم و جور گردد كه در طول تاريخ هرگز
با جوانمردي و انصاف با شيعه برخورد نكرده و همواره با شكلهاي مختلف به دنبال آن
بودهاند تا هر كجا شيعهاي يافتند از دم تيغ تيز خويش گذرانده و خون پاكشان را بر
زمين ريزند؛ قتل و عامي كه حكم اباحه و آزادي آن از سوي حكومتهاي اموي، عباسي، عثماني
و ديگران صادر شده است، تا آنجا كه شيعه بودن و دوستي اهل بيت عليهم السلام به
عنوان گناهي نابخشودني به حساب ميآمده است.
اما متاسفانه شاهديم كه نيش قلمها به
سوي نقد و سرزنش شيعه هدف رفته و شيعهاي را كه از اين سلاح و حربه مشروع كه
شرعيت آن از سوي قرآن كريم و سنّت نبوي امضاء گشته و براي شرايط سخت و مشقّت آميز
در نظر گرفته شده است را محكوم نمودهاند.
در اينجا نمونههايي از تقيّه علماي اهل
سنّت از شيعه را بيان ميكنيم:
1ـ ذهبي گفته است تشيّع علي بن موسى بن
حسين بن سمسار دمشقي از روي تقيه و پرهيز از ضرر بوده است، ذهبي در اين باره گفته
است: «ولعل تشيعه كان تقيّة لا
سجية، فإنه من بيت الحديث، ولكن غلت الشام في زمانه بالرفض، بل ومصر والمغرب
بالدولة العبيدية، بل والعراق وبعض العجم بالدولة البويهية، واشتدّ البلاء دهراً،
وشمخت الغلاة بأنفها، وتواخى الرفض والاعتزال حينئذ»([788]). (شايد تشيّع او از روي تقيّه بوده نه از روي سجيّه (اعتقاد), چرا كه او
از خانواده علم و حديث بوده، اما از آنجا كه در برههاي از زمان به شكل مبالغهآميزي
منطقه شام و بلكه مصر و مراكش به خاطر تسلط عبيديه و يا در عراق به واسطه تسلط آل
بويه در نفوذ شيعيان بوده و سختيها و مشقات روزگار شدت يافته و غاليان با زور و
خشونت برخورد كردهاند شيعيان و معتزله با يكديگر برادر شدهاند.)
2ـ و ابن حجر در لسان الميزان گفته است:
«إن علي بن عيسى الرماني أظهر
التشيع حذراً وتقيّة», (علي بن عيسى رماني، از روي ترس و تقيّه اظهار
تشيّع نموده است.) سپس سخن ابن
نديم را بيان داشته است كه گفته: «إن
مصنفات علي بن عيسى الرماني التي صنفها في التشيع لم يكن يقول بها وإنما صنفها
تقيّة؛ لأجل انتشار مذهب التشيع في ذلك الوقت، وذكر له مع البُسري الرفّاء حكاية
مشهورة في ذلك»([789]). (كتابهايي كه علي بن عيسى رماني درباره تشيّع نوشته است سخن واقعي خود
وي نبوده است و آنها را از روي تقيّه نوشته است؛ چرا كه در آن عصر و زمان مذهب تشيّع
ترويج يافته بوده است، در همين زمينه براي او با بُسري رفّاء داستان مشهوري نقل
شده است.)
حال، جناب دكتر غامدي ميبايست ابن حجر
را كه برخي از مصنفات علي بن عيسى رماني را حمل بر تقيّه نموده است را نيز متهم نمايد،
چرا كه ابن حجر تشيّع او را توجيهي براي حلّ تناقض در احاديث و روايات و رهايي از
فرهنگ به جاي مانده از اهل سنّت دانسته كه با فرهنگ شيعه اماميه سازگاري ندارد.
اين موارد و شواهدي كه بيان شده را ميتوان
توجيهي مناسب براي مبحث تقيّه در عقيده و ميراث اهل سنّت دانست كه به اين شكل واضح
گشت كه اين مبحث مبدأ قرآني و روائي داشته و مورد اتفاق مسلمانان از قديم و جديد
بوده و اختصاصات شيعه در زمانهاي اخير كه مورد ادعاي جناب دكتر غامدي ميباشد
نبوده است، و حال كه چنين است اين همه طعن و كنايه در اين موضوع چيست كه عليه اين عقيده
صحيح صورت ميگيرد؟! آيا چنين برخوردي را ميتوان به جز ناديده انگاشتن حقائق و ادله
قاطع ناميد؟!
ادعاي
شما (دكتر غامدي) مبني بر اين كه شيعه موضوعي به نام اعتقاد به بداء را براي معالجه
و رفع تناقض بين برخي از روايات و احاديث خود اختراع نموده است، نميتواند اصل اين
حقيقت را ناديده انگاشته و آن را از بين ببرد؛ شما موضوع «بداء» را بر معناي باطل آن
كه آشكار شدن بعد از خفا است و مستلزم جهل و نقص است حمل نمودهايد، در حالي كه
چنين معنايي براي خداوند محال است و هرگز شيعه اماميه به آن قائل نيست، بلكه شيعه
قائل به محال بودن آن و كفر هر كسي كه چنين اعتقادي داشته باشد.
بدائي
كه مورد اعتقاد شيعه است و به آن ايمان دارد با الهام از آيات و روايات و به معناي
ظاهر شدن امري مخفي بر مردم، آن هم به ضرورت مصلحتي از مصالح تشريع و ملاكات احكام
و اساس تدبير خلقت، و مقصود از بداء اصطلاحي اين نيست كه چيزي بر خداوند عزّ وجلّ
مخفي مانده و بعد برايش آشكار گرديده است؛ و اين بدان سبب است كه تمام امور عالم
براي خداوند معلوم و آشكار است و چيزي براي او در زمين و آسمان مخفي نيست، و
خداوند سبحان به همين معنا اشاره نموده است: «يَمْحُو اللَّهُ
مَا
يَشَاء
وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ أُمُّ الْكِتَابِ»([790])، (خداوند هر چه را بخواهد محو، و هر چه را بخواهد اثبات مىكند و «امّ
الكتاب» [لوح محفوظ] نزد اوست!) پس خداوند عزّ وجلّ امري كه در لوح محو و اثبات نوشته شده را بعد از آن كه
بر ديگران مخفي و پوشيده بوده به خاطر وجود برخي مصالح بر زبان پيامبر اكرم صلّي
الله عليه وآله آشكار ساخته و بيان بدارد.
معنايي
كه ما براي بداء بيان داشتيم همان چيزي است كه روايات اهل بيت عليهم السلام بر آن
تصريح داشته است، رواياتي كه بعد از انكار معناى باطل بداء كه لازمه آن جهل و نقص
است معناي صحيح و قرآني آن كه به معناي آشكار ساختن امري كه بر ديگران مخفي بوده
است را بيان نمودهاند.
امام
صادق عليه السلام فرمودند: «ما بدا
لله في شيء إلا كان في علمه قبل أن يبدو له»([791])، (براي خداوند چيزي آشكار نميشود مگر آن كه از ابتدا در حيطه علم الهي
وجود داشته است.) و
نيز امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است: «إن الله لم يبد له من جهل»([792])، (براي خداوند هيچ چيزي مجهول نيست تا بخواهد آشكار شود.) چنانكه در جايي ديگر فرموده است: «من زعم أن الله يبدو له
في شيء اليوم لم يعلمه أمس فابرؤوا منه»([793])، (كسي كه بپندارد چيزي از آغاز براي خداوند آشكار نبوده و اكنون برايش
آشكار گرديده است از او برائت بجوييد.) و نيز شيخ صدوق در حاشيه اين روايت آورده است: «وإنما البداء الذي ينسب
إلى الإمامية القول به هو ظهور أمره»([794]). (بدائي كه به شيعه اماميه نسبت داده ميشود به معناي آشكار شدن امري
است.)
اين
معناي از بداء كه ما بيان داشتيم نزد تمامي علماي شيعه مورد اتفاق است؛ و شما نميتوانيد
هيچيك از علماي شيعه را بيابيد كه به آن معناي باطلي كه شما شيعه را مورد اتهام
قرار دادهايد قائل گشته باشد، شيخ طوسي در اين باره گفته است: «والوجه في هذه الأخبار [أي أخبار البداء] ما
قدمنا ذكره من تغيير المصلحة فيه واقتضائها تأخير الأمر إلى وقت آخر على ما بيّناه
، دون ظهور الأمر له تعالى ، فإنا لا نقول به ولا نجوزه ، تعالى الله عن ذلك علواً
كبيراً»([795]). (توجيه اين روايات [روايات وارده در باب بداء] همان است كه ما ذكر
كرديم؛ كه منظور تغيير مصلحت در امر و به اين شكل كه مصلحت اقتضاء نموده است ميباشد
تا امر به وقت ديگري به تأخير افتد، بدون اين كه لازم باشد بگوييم امري براي
خداوند متعال ظهور جديد يافته، چرا كه چنين سخني را نه ميتوانيم بگوييم و نه جايز
است كه بگوييم، و خداوند سبحان از چنين مكانت و مرتبهاي بالاتر و بزرگ مرتبهتر
است.)
مرحوم مازندراني شارح كتاب «كافي» به هنگام عرضه روايات
بداء گفته است: «فهو سبحانه كان في الأزل عالماً بأنه يمحو ذلك
الشيء في وقت معين لمصلحة معينة عند انقطاع ذلك الوقت وانقضاء تلك المصلحة، ويثبت
هذا الشيء في وقته عند تجدد مصالحه، ومن زعم خلاف ذلك واعتقد بأنه بدا له في شيء
اليوم مثلاً، ولم يعلم به قبله، فهو كافر بالله العظيم ونحن منه براء»([796]). (خداوند سبحان از روز ازل و آغاز عالم بوده
است كه فلان چيز را در وقتي معين و براي مصلحتي معين محو كرده و از بين خواهد برد،
و يا فلان كار در وقتي مشخص مصالحش متغيير خواهد گشت و اگر كسي خلاف اين را اعتقاد
داشته و بپندارد كه مطلبي نزد خداوند سبحان از ابتدا مشخص و معلوم نبوده و بعدها
به آن آگاه گرديده است به خداوند سبحان كافر گشته و ما نسبت به چنين كسي اعلام
برائت ميكنيم.)
واضح
است كه ديدگاه و جهت گيري اهل علم و تحقيق در هر دين و مذهبي برگرفته از آراء و
اقوال علماي آن دين و مذهب است و اين صحيح و منطقي نيست كه روايتي را شما تقطيع و
بريده بريده كرده و از موضوع عام خود تغيير داده و آنگاه از آن به نفع خويش بهره
برداري و تفسير باطلي بنماييد كه با اعتقاد پيروان آن دين و مذهب هيچ سازگاري
نداشته باشد.
نكته
ديگر اين كه همين تعبير از «بداء» در برخي از روايات صحيحه در كتابهاي روائي و حديثي
اهل سنّت نيز آورده شده است.
بخاري در صحيح خود از ابو هريره روايت كرده است كه او از
رسول خدا صلي الله عليه وآله شنيده است كه آن حضرت ميفرمود: «إن ثلاثة في بني إسرائيل، أبرص وأقرع وأعمى بدا لله أن يبتليهم، فبعث
إليهم ملكاً، فأتى الأبرص، فقال: أي شيء أحب إليك؟ ... إلى آخر الحديث»([797]). (سه گروه در بني اسرائيل بودند، پيس، كچل و
نابينا كه براي خداوند «بدا» حاصل شد كه آنها را به اين مرض مبتلا سازد، از اينرو
مَلَكي را به سوي آنها برانگيخت و پيسي را براي آنها نازل ساخت، و به آنها فرمود: كدام
يك را شما انتخاب ميكنيد؟ ... تا آخر حديث.)
شارحان
صحيح بخاري لفظ بداء را به همان معنايي شرح نمودهاند كه قبلاً ما از تصريحات علماي
شيعه بيان داشتيم.
ابن حجر گفته است: «قوله:
(بدا لله) بتخفيف الدال المهملة بغير همز ، أي سبق في علم الله فأراد إظهاره ،
وليس المراد أنه ظهر له بعد أن كان خافياً؛ لأن ذلك محال في حق الله تعالى»([798])، (اين عبارت كه: «بدا لله» (براي خداوند آشكار
شد) كه به سكون دال بدون نقطه و بدون همزه خوانده ميشود، يعني در علم خداوند
سبحان از قبل معلوم بوده است كه بعدها اراده نموده تا آن را آشكار سازد، و مراد از
آن اين نيست كه امري ابتدا براي خداوند سبحان مخفي بوده و بعدها آشكار گرديده است؛
چرا كه چنين چيزي از ساحت خداوند متعال محال است.) و با همين مضمون از عيني
در عمدة القاري نيز آمده است([799]).
و در تفسير ابن ابي حاتم از ابن عباس در باره اين قول
خداوند عزّ وجلّ كه ميفرمايد: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الأَنفُسَ»
(خداوند ارواح را به
هنگام مرگ قبض مىكند) (زمر/42) آمده است: «فإن بدا لله أن يقبضه قبض الروح، فمات، أو اُخر
أجله رد النفس إلى مكانها من جوفه»([800]). (اگر براي خداوند سبحان آشكار شود كه كسي را قبض
روح كند و او از دنيا برود، و يا مرگش به تاخير افتد، در آن صورت جان او به درون كالبد
او برگردانده ميشود.)
هيثمي در مجمع الزوائد در باره طلوع خورشيد از جهت مخالف
آن يعني از سوي مغرب زمين از عبد الله بن عمرو روايت كرده است: «أنها [الشمس] كلما غربت أتت تحت العرش فسجدت واستأذنت في الرجوع فأذن
لها في الرجوع حتى إذا بدا لله أن تطلع من مغربها فعلت كما كانت تفعل أتت تحت
العرش فسجدت واستأذنت في الرجوع فلم يرد عليها شيء، ثم تستأذن في الرجوع فلا يرد
عليها شيء ... الحديث»([801]). (هرگاه كه خورشيد غروب ميكند به زير عرش الهي
آمده و آنجا سجده ميكند و براي بازگشتي دوباره اجازه ميخواهد تا آنجا كه اگر براي
خداوند سبحان «بدا» حاصل شود كه خورشيد از مغرب طلوع كند اين كار را انجام ميدهد
چنان كه اين كار را انجام داده است؛ از اينرو باز خورشيد ميآيد و زير عرش الهي
سجده ميكند و براي بازگشتي دوباره از خداوند سبحان اجازه ميخواهد اما به آن
اجازه داده نميشود تا اين كه دوباره اين كار را ميكند اما به خورشيده اجازه داده
نميشود ... تا پايان حديث.)
هيثمي گفته است: «رواه أحمد والبزار والطبراني في الكبير ورجاله رجال الصحيح»([802]). (احمد و بزار و طبراني در جامع الكبير روايت
كرده است كه رجال سند اين روايت صحيح هستند.)
تعبيري
كه در اين روايات وارد شده است مطابق با آن چيزي است كه در روايات ما آمده است، و تفسير
علماي ما در رابطه با «بداء» و آشكار شدن امري بر خداوند براي عموم مردم نيز مخفي
نمانده است و هرگز به اين معنا حمل نميكنند كه امري بر خداوند عزّ وجلّ مخفي بوده
است و بعدها آشكار گرديده است، همان معنايي كه امامان معصوم و علماي شيعه و سني آن
را محال دانسته و ردّ نمودهاند.
واضح
و بديهي است كه بداء به آن معناى مورد قبول در روايات، قدرت مطلق خداوند در تصرّف و
دخالت در امور جهان را به هر شكلي كه مورد دلخواه و اراده او باشد را نشان ميدهد؛
و اين كه قلم تكوين و لوح خلق و تغيير نخشكيده است، و اين بر خلاف آن چيزي است كه يهود
به آن اعتقاد داشتند كه قدرت خداوند عزّ وجلّ مقيّد است و نسبت به مخلوقاتش خلع يد
گرديده، چرا كه آنها بر اين اعتقاد بودند كه: دستان خداوند عزّ وجلّ بسته شده است،
چنان كه قرآن كريم اين موضوع را براي ما به اين شكل حكايت مينمايد: «وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ
بِمَا
قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ
يَشَاء»([803])، (و يهود گفتند: «دست خدا بسته است.» دستهايشان بسته باد! و به خاطر
اين سخن، از رحمت (الهى) دور شوند! بلكه هر دو دست (قدرت) او، گشاده است هر گونه
بخواهد، مىبخشد!)
و در همين راستا ميفهميم كه سبب تأكيد امامان اهل بيت عليهم السلام بر عقيده بداء،
به عنوان ردّي بر تفكر و عقيده يهود و ابطال هر تفكري كه قدرت و مشيت خداوند عزّ
وجلّ را محدود به حد و اندازه معين و مشخصي ميداند بوده و وسعت قدرت خداوند عزّ
وجلّ را در عالم خلقت و تكوين اثبات نموده است.
و اما
رواياتي كه شما در مدح و توصيف «بريد عجلي» و «زراره» و مذمت آنها در رواياتي ديگر
بيان داشتهايد و بعد از بيان اين دو گروه روايات سؤال نمودهايد كه مضمون كدام يك
از اين روايات ميتواند صحيح و كدام يك از روي تقيه صادر شده باشد؟
در جواب
ميگوييم: پاسخ بسيار واضح است؛ چرا كه رواياتي كه در مدح وارد شده است حقيقت دارد
و بر همين اساس علماي رجال نظر دادهاند و سند آن نيز صحيح و مضمون آنها قوي است،
و اما روايات مذمت روايات ضعيف، موهون و از حيث متن و سند ساقط است.
مرحوم
آيت الله خوئي در معجم رجال الحديث به هنگام تعليق روايات ذمّ گفته است: «لا يكاد ينقضي تعجبي كيف يذكر الكشي والشيخ هذه
الروايات التافهة، الساقطة، غير المناسبة لمقام زرارة وجلالته والمقطوع فسادها»،
ثم أثبت بعد ذلك ضعف طرق تلك الروايات وجهالة رواتها»([804]). (هموار تعجب ميكنم از اين كه كشي و شيخ اين روايات پست و بي ارزش را
نقل كردهاند، كه هيچ مناسبتي با مقام و شخصيت بالاي زراره نداشته و فساد آن قطعي
و يقيني است» ديگر آن كه ضعف طرق اين روايات و مجهول بودن راويان آن ثابت شده است.)
و اما
رواياتي كه شما در مسأله بداء نقل نمودهايد بسيار ضعيف بوده و به هيچ وجه براي
استادي همچون شما كه ميبايست در مقام ردّ و مناظره از روايات و منابعي معتبر
استفاده كرده و به آن استناد جويد مناسبت نداشته است.
شما
در پاسخ به مطلبي كه ما در بيان غرابت مسأله ايمان به عدالت تمامي صحابه با عدم
تناسب و انسجام بين آنها و بين دليلي كه براي آن اقامه شده است وارد نموديم در صفحه
66 كتاب خود اينگونه گفتهايد: «ميان ما و شما در مسأله
عدالت تمامي صحابه اختلاف وجود دارد، و اين اختلاف بيشتر درباره بزرگان و فضلاي از
مهاجر و انصار و مخصوصاً خلفاي راشدين يعني: ابوبكر و عمر و عثمان و ديگر برادران
آنان است.»
در
پاسخ بايد بگويم:
اولاً: اين نحوه پاسخ شما به منزله فرار
و رويگرداني از پاسخ است، در حالي كه از شما انتظار ميرفت تا تفسيري واضح و دليلي آشكار براي سؤالي
كه ما در باره ايمان به عدالت هر كسي كه اسلام آورده و چند روز و يا چند ساعتي را
با رسول خدا صلّي الله عليه وآله هم صحبت گشته است ارائه مينموديد چنانكه بر
اساس اعترافي كه خود در چند سطر بعد داشتهايد محققين شما چنين اعتقادي دارند.
ثانياً: آنچه از سخن شما بر ميآيد اين
است كه ايمان به عدالت همه صحابه با آن مفهوم عريض و طويلش از سوي جامعه سني طرح شده و به عنوان عقيدهاي به كار
رفته است كه هر كس در آن خدشه نمايد كافر بيدين است و اين موضوع را به عنوان
توجيه و تصحيح سخنان و مواضع متناقض و متضادي كه درباره صدر اول اسلام و بعد از وفات
پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله صورت گرفته و پوششي براي برخي از حوادثي قرار
گرفته است كه همواره و تاكنون امت اسلام از آثار آن در درد و رنج و ناله بوده است،
همچون اختلافات و نزاعهايي كه ميان مهاجران و انصار در سقيفه بني ساعده ايجاد شده
و يا تجاوزاتي كه خالد بن وليد در صدر اسلام انجام داده است.([805])و يا كارهاي زشت و ناهنجاري كه از معاويه بن ابي
سفيان سرزده و نتيجه آن فتنهها و جنگهايي بوده است كه بزرگان صحابه را قلع و قمع
ساخته و بسياري از وقايع و حوادث از اين قبيل.
ثالثاً:
كسي كه دين سابق خود را ترك كرده و اسلام خود را اعلام نموده است اصل بر اين است
كه چنين كسي از دين اسلام تبعيت كرده و خود را ملزم به انجام تعاليم آن ميداند
مگر آن كه خلافش ثابت شود، حال چرا ما اين اصل را درباره كسي كه بعد از پيامبر
اكرم صلي الله عليه وآله اسلام آورده و دين سابق خود را ترك كرده و اسلام نيكويي
داشته است ثابت ندانيم؟
در
اين صورت آيا ما ديگر نيازي به توثيق و اثبات عدالت شخصي از سوي علماي رجال و متخصصين
اين فنّ خواهيم داشت؟ در حالي كه چنين شخصي شأن و مقامش از كسي كه در زمان حيات
رسول خدا صلي الله عليه وآله اسلام آورده خصوصاً آن كه طبق سنّت رسول خدا صلّي
الله عليه وآله باقي مانده و در نهايت هم به همين رويه بوده و از دنيا رفته است كمتر
نيست.
شما در صفحه 66 كتاب خود گفتهايد: «ادعاي كفر
صحابه و يا فسق و خيانت آنها از دين اسلام به جز چهار نفر خيلي عجيب و غريبتر از قول
به عدالت آنها است.)
در
پاسخ ميگويم:
اوّلاً:
قبلاً گفتيم كه اعتقاد شيعه اماميه اين است كه هر كس كه شهادتين را به زبان بياورد
مسلمان است و نميتوان حكم به كفر تمامي صحابه نمود تمامي كتابهاي فقهي و حديثي
شاهد بر اين ادعا است، تمامي صحابه مسلمانند مگر كسي كه كفر و ارتداد خود را آشكار
ساخته و توحيد و يا نبوت را انكار كند و اما برخي از رواياتي كه در كتابهاي ما
آمده است و موجب توهّم ارتداد تمامي صحابه مگر چهار نفر گشته است همانطور كه به
زودي به آنها اشاره خواهد شد رواياتي است كه از نظر سندي ضعيف بوده و در مسائل
اعتقادي نميتوان به آن اعتماد و استدلال نمود.
اضافه
بر اين كه لفظ ارتدادي كه در برخي از اين روايات وارد شده منظور از آن ارتداد فقهي
اصطلاحي كه به معناي كفر و خروج از دين
اسلام نيست، بلكه به معناي بازگشت از رتبهاي از مراتب ايمان است، و آن همان مقام
اطاعت و ولايت و فرمان پذيري از رسول خدا صلي الله عليه وآله در مسأله امامت و وصايت
است.
ثانياً: شما خودتان در صفحات ديگري از كتابتان قائل به ارتداد
صحابه مگر گروه اندكي از آنان شدهايد، آنجا كه در صفحه 74 گفتهايد: «برخي از صحابه از دين خداوند عزّ وجلّ
مرتد گشته و از پرداخت زكات به برخي ديگر از صحابه امتناع ورزيده و به جز سه
شهر مدينه، مكه و طائف اهالي ساير شهرها
مرتد شده و به صورت علني و آشكار در برابر اسلام سركشي نمودند.»
سپس سخن ابن كثير را بيان داشتهايد كه او گفته است: «وقد ارتدت العرب إما عامة وإما خاصة»، (تمامي عرب يا به شكل عام و يا به شكل خاص
مرتد گشتند.) و همين مضمون در كتابهاي معتبر شما با تعابير ديگر
آمده است، كه از جمله آنها حكم به ارتداد دهها قبيله و شهر در سرزمينهاي مختلف كشور
اسلامي است كه اين ميتواند شامل گروه كثيري از صحابه گردد، در حالي كه اين معناي
از ارتداد همان معناي كفر و خروج از دين اسلام است به دليل همان قتل و كشتارها و
مباح دانستنهاي اموال و به اسارت گرفتنهاي زنان و فرزندان بوده است.
ثالثاً:
اشكال ما در مسأله عدالت مطلق صحابه است و تنها حرف ما اين است كه از سوي گروهي از
آنها مخالفتهاي شرعي و اعتقادي سرزده است كه بيش از آن چيزي نيست كه شما در
بسياري از عبارتها و كتابهاي خود بيان داشتهايد كه از جمله آنها سخن خود شما در
صفحه 73 كتابتان است كه گفتهايد: «هر انساني با داخل شدن به
اسلام تبديل به ملائكهاي ميشود كه هيچ خطا و اشتباهي ديگر از او سر نميزند،
بلكه صحابه هم انسانهايي مثل ساير انسانها هستند كه داراي ميل و رغبت و خطاء و
اشتباه هستند و نميتوان گفت آنها معصومند.»
و
سخن شما در صفحه 83 كه در مقام بيان سخن عمر
بن خطاب بيان شده است كه او گمان كرده است كه بعد از نزول سوره توبه ديگر كسي از
صحابه باقي نخواهد ماند مگر اين كه در وجود او نيز ذرهاي از نفاق وجود دارد: «وإنما المراد أننا جميعاً أصحاب ذنوب وخطايا». (مراد اين است كه تمامي ما صحابه اهل گناه و خطا
و معصيت هستيم.)
مانند
اين تعابير كه در كتابهاي شما نيز فراوان آمده است چندان اختلافي با آنچه كه شيعه
در مسأله عدالت صحابه به آن اعتقاد داشته نيست.
شما در صفحه 75ـ 76 كتاب خود چكيدهاي
از مراحل دعوت و تأثير مثبت آن در نسل صحابه را بيان نموده و اينگونه نتيجه گيري
كردهايد كه رسول خدا صلي الله عليه وآله مدرسهاي را تحت اشراف خود تشكيل داده و
به گواه تاريخ در تربيت اصحاب نيز موفق بوده است و بدين وسيله سعي نمودهايد تا به
خواننده اينگونه القاء نماييد كه شيعه امامي اعتقاد به شكست و ناتواني رسول خدا
صلي الله عليه وآله در اين تربيت داشته است.
در پاسخ ميگويم:
اوّلاً: ما گمان نميكنيم مسلماني
ايمان به خدا و رسول داشته باشد و بپندارد آخرين رسول الهي به فرماندهي پيامبر
اسلام نتوانسته باشد در تربيت حاملان اسلام و مبلّغان آن توفيقي كسب كرده باشد؛ بلكه
آن حضرت توانسته است در برههاي از زمان كه مقارن با بعثتش بوده است جامعهاي اسلامي
تشكيل دهد كه در آن معلومات و معارفي از رسالت عرضه شده و مردم نيز به دور از معارف
جاهليت از آن پيروي كردهاند.
ثانياً: بسياري از انبياء دعوت خود را
براي چند دهه از زمان استمرار داده اما كسي به آنها ايمان نياورده و كسي نيز از
آنها پيروي نكرده مگر عده بسيار محدود، چنان كه در زمان حضرت نوح، موسى، عيسى، لوط،
ايوب، صالح و يونس عليهم السلام امر به همين منوال بوده است و اين بدان معناست كه
ما هرگز اعتقاد نداريم كه تربيت نبوي محكوم به شكست بوده است، چرا كه وظيفه انبياء
عليهم السلام تبليغ و رساندن تعاليم الهي به انسانها است و اما هدايت امري است كه
از سوي خداوند سبحان صورت ميگيرد، چنانكه خداوند عزّ وجلّ فرموده است: «لَّيْسَ عَلَيْكَ هُدَاهُمْ وَلَـكِنَّ اللَّهَ
يَهْدِي
مَن
يَشَاء»([806]). (هدايت آنها (بهطور اجبار) بر تو نيست (بنا
بر اين، ترك انفاق به غير مسلمانان براى اجبار به اسلام صحيح نيست) ولى خداوند هر
كه را بخواهد (و شايسته بداند) هدايت مىكند.)
ثالثاً: اين مسير اسلامي و به تبعيت از
آن عموم مردم به آن معنا نيست كه آنها معصوم از گناه و معصيت باشند و از آنها
شخصيتهايي اسطورهاي و خيالي ساخته كه از هرگونه خطاء و تعدّي به دور بودهاند
جلوه دهيم، به شكلي كه ناچار به روي آوردن به تأويلات و ساختن توجيهات و سكوت در
برابر اتفاقاتي كه ميان صحابه اتفاق افتاده است گشته كه نتيجه آن مواجه شدن با تناقضات
و تساوي بين قاتل و مقتول، ظالم و مظلوم و لاعن و ملعون است. در حالي كه ميتواند
جامعهاي در چارچوب و نمايي كلي صالح و اسلامي باشد اما در عين حال افراد بسياري
در آن باشند كه از آنها اعمال مخالف با اعتقادات اسلام صادر شده و مرتكب گناهان كبيره
گرديده باشند، اما با اين وجود همه اين افراد ميتوانند زير پرچم و لواء اسلام
همراه با ديگر مسلمانان دولتي اسلامي را تشكيل دهند.
براي اثبات وجود متفاوت فراوان ميان افراد
جامعه اسلامي در زمان رسول خدا صلي الله عليه وآله ميتوان شواهد متعددي را مثال
زد، كه بسياري از مخالفتها و لجاجتها با شخص رسول خدا صلي الله عليه وآله صورت
گرفته است همچون فرار از جنگ اُحد([807])،
جنگ حنين([808])، اعتراض اصحاب به رسول خدا صلي
الله عليه وآله در حديبيه([809])، سركشي از فرمان رسول خدا صلي
الله عليه وآله براي شركت در سپاه اسامه([810])،
اعتراض و ممانعت از نوشتن وصيتنامه در واقعه مصيبت روز پنج شنبه آخر عمر مبارك
حضرت([811]) و وقايعي كه در حجةالوداع و
روز غدير خم روي داد([812]).
برخي از اين مخالفتها در اواخر حيات
رسول خدا صلي الله عليه وآله صورت پذيرفت؛ يعني درست همان وقتي كه اسلام ميبايست
موقعيت و جايگاه حقيقي خود را در قلوب مسلمانان به دست آورده و گوشهاي مسلمانان را
از آيات قرآن پرشده بود از قبيل اين آيه شريفه: «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ»([813]) (اطاعت كنيد خدا را! و اطاعت كنيد پيامبر خدا
و اولو الأمر را) و يا اين سخن خداوند سبحان كه ميفرمايد:
«وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ
فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا»([814])، (آنچه را رسول خدا براى شما آورده بگيريد (و
اجرا كنيد)، و از آنچه نهى كرده خوددارى نماييد و از (مخالفت) خدا بپرهيزيد) و بدتر و سختتر اين بود كه اين مخالفتها از سوي صحابه درجه اول رسول
خدا صلي الله عليه وآله صورت گرفت.
پس ميبينيم كه اين اتفاقات و وقايع
تاريخي با اجمال آن، همان چيزي است كه باعث شكل گيري پايههاي اعتقادي شيعه اماميه
در مسأله صحابه و عدالت آنها گرديد، و اين همان چيزي است كه هرگونه تعجب از اعتقاد
شيعه در اين باره را از بين برده، بلكه آن را به عنوان دليلي آشكار و روشن براي
عقيده شيعه در اين زمينه قرار ميدهد.
و بر همين اساس بايد گفت: مخالفتهاي صحابه
نسبت به پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله در ابتداي بعثت و اواخر آن و عصيان و
سركشي كه در مهمترين و خطرناكترين موقعيتها و شرايط نسبت به آن بزرگوار داشتهاند
باعث شده است تا در مسأله ولايت، امامت و خلافت بعد از رسول خدا صلي الله عليه
وآله نيز با تجرّي و جسارت هرچه تمامتر به مخالفت بپردازند و با اين وجود شيعه حكم
به كفر كسي كه از مسأله امامت رويگردانده باشد نميكند، بلكه چنين كسي را همچنان
مسلمان دانسته و براي او نقش خاص خودش را در شكلگيري و بناي جامعه اسلامي قائل
است، و اگر در مسأله امامت هم سركشي و رويگرداني نموده است او را از درجه مهمي از
درجات ايمان ساقط دانسته ولي حكم به كفر او نميكند.
شما
در صفحه 77 كتاب خود گفتهايد: «كسي كه معتقد به ارتداد و
خيانت آن گروه از صحابه باشد و يا حتي چنين ادعايي داشته باشد از قلبي مريض و
بيمار برخوردار است كه از خداوند متعال براي چنين كسي شفاء و سلامتي درخواست ميكنيم» .
در پاسخ بايد بگويم: شما خود در چندين
موضع از همين كتابتان اعتراف نمودهايد كه بسياري از صحابه كه انوار نبوت و رسالت
رسول خدا صلي الله عليه وآله بر آنها تابيده و متبرك به بركت مصاحبت و همنشيني آن
حضرت گرديدهاند بعد از وفات رسول خدا صلي الله عليه وآله مرتد شدهاند و خود مصادر
و منابع معتبري را در زمينه ارتداد تعدادي از آنها بيان داشتهايد؛ امثال مالك بن
نويره و يارانش، ربيعة بن اميّه جمحي كه در حجة الوداع نيز همراه حضرت بوده و از
آن حضرت حديث نيز نقل كرده است اما در زمان خلافت عمر مرتد شده و به روميان پيوسته
و موارد ديگري از اين قبيل صحابهاي كه رسول خدا صلي الله عليه وآله به ارتداد
آنها بعد از ارتحالشان ديگران را خبر ساخته و فرموده است: «وإن أناساً من أصحابي يؤخذ بهم ذات الشمال، فأقول: أصحابي أصحابي،
فيقال: إنهم لم يزالوا مرتدين على أعقابهم منذ فارقتهم»([815]). (گروهي از اصحاب من جزء اصحابي خواهند بود كه
پروندههايشان را به دست چپشان ميدهند، در آن هنگام من خواهم گفت: اصحاب من! اصحاب
من! گفته خواهد شد: بعد از آن كه از آنها مفارقت كردي به سوي گذشته جاهلي خود
بازگشتهاند.)
اين سخن شما طبق گفته خودتان سخني است
كه از سوي شخصي با قلبي مريض صادر شده است از اينرو ما نيز به همان شكل و اسلوبي
كه خودتان سخن گفتهايد پاسخ دادهايم چرا كه اعماق وجود ما از تسامح و خلوص نسبت
به هر انساني موج ميزند.
شما در صفحه 77 سخن اينجانب را اينچنين بيان داشتهايد: «آيا اين
صحيح است كه همنشيني براي چند ساعت و يا چند روز باعث از بين رفتن بسياري از
مشكلات برخي از صحابه گردد؟» در حالي كه اين سخن من در مقام سؤال از چگونگي تفاوت
زمان صحبت و همنشيني رسول خدا صلّي الله عليه وآله دارد. سپس شما گفتهايد: «آيا اين
بدان معناست كه شيعه اعتراف و اقرار دارد كه صحابهاي كه از ابتداي بعثت با آن
حضرت همنشيني و مصاحبت داشتهاند ريشههاي غير صالح را از درون خود كنده و بيرون
افكندهاند؟» و آنگاه برخي از صحابهاي را نام بردهايد كه در آغاز بعثت
مبارك اسلام آوردهاند و سؤال نمودهايد كه به نظر شما آيا اينها داراي نفوسي پاك
و مهذّب بودهاند يا خير؟
در
پاسخ ميگويم:
أولاً: شما سعي كردهايد تا بار ديگر از
پاسخ فرار كنيد، چرا كه شما هيچ توجيه واقعي و علمي براي حكم نمودن به عدالت كسي كه به جز چند ساعت و يا چند روز توفيق مصاحبت
با رسول خدا صلّي الله عليه وآله داشته است بيان نكرده و چنين كسي را با كسي كه
از ابتدا تا انتها اسلام آورده و بر آن باقي مانده است يكسان و همرتبه دانستهايد.
ثانياً: ما از سخني كه بيان كرديم اين
منظور را نداشتيم كه هر كس از آغاز بعثت اسلام آورده ريشههاي غير صالح و ملكات پست
اخلاقي از درونش رخت بر ميبندد؛ چرا كه هيچ كس تا خدا نخواهد از عصمت برخوردار نميشود، و طول صحبت و
همنشيني تنها ميتواند زمينهاي مناسب و آماده براي رشد بذرهاي خير و صلاح را
ايجاد سازد؛ نه اين كه ضرورتاً با صرف مصاحبت، در اكثر زمينهها تبديل به انساني صالح
و برگزيده گردد.
از اينرو ميبينيم كه در حديثي از رسول خدا صلّي الله
عليه وآله روايت شده است كه فرمودند: «مثل ما بعثني الله من
الهدى والعلم كمثل الغيث الكثير أصاب أرضاً فكان منها نقيّة([816])قبلت الماء فأنبتت الكلأ والعشب الكثير، وكانت منها أجادب أمسكت الماء
فنفع الله بها الناس فشربوا وسقوا وزرعوا، وأصابت منها طائفة أخرى، إنما هي قيعان
لا تمسك ماءً ولا تنبت كلأ»([817]).
«شباهت بعثتي كه خداوند براي من از روي هدايت و
علم داشته است مانند ابر پر باراني است كه سرزميني را سيراب ساخته و از آن گياهاني
خشك و يا تروتازه رويانده است، البته در آن سرزمين مكانهاي سخت و غير قابل
نفوذ نيز وجود دارد. خداوند از بارانش مردم را منتفع ساخته و به آنها آز آب
نوشانده و سيراب ساخته و مايه كشت و زرع شده است و گروهي ديگر نيز همچون همان
سرزمين سخت و غير قابل نفوذ هستند كه آب، درون آن نفوذ نميكند و هيچ سبزهاي در
آن نميرويد.»
شاهد
بر اين فرموده رسول خدا صلّي الله عليه وآله وجود تمامي حوادث، فتنهها، اختلافات،
تعدي و تجاوزهايي است كه از سوي برخي از صحابه در زمان حضور و پيش روي آن حضرت اتفاق افتاده و خود ديده و شنيده است.
از
جمله اين موارد مثالهايي است كه در صحيح بخاري از ابن ابي مليكه وارد شده است: «كاد الخيران أن يهلكا، أبو بكر وعمر»([818])، (نزديك بود كه دو شخصيت بزرگ ابوبكر و عمر هلاك شوند.) و اين زماني بود كه آن دو نزد رسول
خدا صلّي الله عليه وآله به مشاجره پرداخته و صدايشان را نزد حضرت بلند كردند.
همچنين در صحيح بخاري از جابر بن عبد الله روايت كرده
است: «كنا في غزاة، قال سفيان: مرة في جيش، فكسع رجل
من المهاجرين رجلاً من الأنصار، فقال الأنصاري: يا للأنصار! وقال المهاجري: يا
للمهاجرين! فسمع ذلك رسول الله(صلي الله عليه وآله وسلم)، فقال: ما بال دعوى
جاهلية! فقالوا: يا رسول الله، كسع رجل من المهاجرين رجلاً من الأنصار، فقال:
دعوها فإنها فتنة»([819]). (در غزوهاي همراه پيامبر اكرم بوديم؛ سفيان
گفت: در سپاه حضرت بوديم كه يكي از مهاجرين شخصي از انصار را با لگد ضربه زد، شخص انصاري
گفت: اي گروه انصار! و مرد مهاجر نيز گفت: اي گروه مهاجر! رسول خدا صلّي الله عليه
و آله اين صدا را شنيد و فرمود: چه شده است كه به ياد روزگار جاهلي خود افتادهايد!
گفتند: اي رسول خدا، شخصي از مهاجرين شخص ديگري از انصار را با لگد زده است، حضرت
فرمود دست برداريد كه اين فتنهاي بيش نيست.)
اين
مثالها به خوبي و به شكل واضح كاشف از اين است كه رسوبات جاهلي همواره در جامعه صحابه
رشد و نمو داشته، و ريشههاي اخلاق و صفات پست و رذل از اعماق دلهاي آنها ريشه كن
نشده بوده است.
ثالثاً:
آنچه شما پنداشتهايد اين است كه شيعه اثنا عشري بدون هيچ استثنائي در كتابهاي
خود قائل به تكفير و يا تفسيق صحابه شده است، در حالي كه اين جز گزاف گويي و سخني
سست و بيپايه چيز ديگري نيست كه از شخصيتي فرهنگي توقع نميرود تا چه رسد به يك متخصص
در عرصه فكر و عقيده اسلامي، چرا كه در كتابهاي ما مطلبي كه ادعاي شما را ثابت
كند وجود ندارد مگر برخي از روايات ضعيف كه به زودي آنها را بيان خواهيم داشت و در
آنها مناقشه خواهيم نمود.
رابعاً: صحابهاي كه شما در سخنانتان از
آن ياد كردهايد بدون شك ما نيز معتقد به اسلام و سابقه آنها در اسلام هستيم اما از اين سخن لازم نميآيد كه آنها از
هرگونه لغزش، اشتباه و انحرافي معصوم و به دور باشد، و نيز لازم نميآيد كه هر
گونه اعتراض، انتقاد، و يادآوري اشتباهاتي كه آنها مرتكب شدهاند حرام باشد، از
مهمترين مطالبي كه ما بدان اعتقاد داريم انحرافي است كه صحابه در موضوع امامت و
خلافت امير المؤمنين سلام الله عليه و انكارشان نسبت به وصيتي كه پيامبر اكرم صلّي
الله عليه وآله قبل از رحلتشان نسبت به آن داشتند ميباشد.
خصوصاً
اين كه برخي از صحابهاي كه شما در كتاب خود به آنها اشاره كردهايد عليه امام
زمان خود خروج كردهاند همان امامي كه بيعت عمومي از سوي مسلمانان با او صورت
گرفته است، و گروهي ديگر از آنان قاتل گروه ديگري از صحابه بودهاند كه از مدتها
قبل اسلام آورده بودند، حال بايد بگوييم كدام يك از اين دو گروه از صحابه در معرض
تابش انوار نبوت قرار گفتهاند؟!
اما
با اين وجود ما به جز گروهي را كه ارتداد خود را آشكار نموده و شهادتين را منكر
شدهاند را مسلمان ميدانيم.
شما در صفحه 77 كتاب خود گفتهايد: «شيخ طوسي شيعه گفته است: قبول نكردن
امامت و مخالفت و لجاجت با آن همچون مخالفت و لجاجت در برابر نبوت است و صحابه اوائل
اسلام امامت را قبول نكرده و به آن ايمان نياوردند، تا چه رسد به اين كه گفته شود
با آن به مخالفت و دشمني برخواستند؛ در حالي كه شيعه معتقد است آنها با امامت امير
المؤمنين سلام الله عليه به مخالفت و دشمني برخواستند در اين صورت شما در باره اين
سخن شيخ طوسي چه موضعي ميگيريد؟».
در
پاسخ شما ميگوييم: مراد شيخ طوسي از دفع و مخالفت با امامت انكار آن است، به دليل
آن كه او كلمه مخالفت را به كلمه دفع عطف نموده است و اين عطف براي تفسير و بيان
كلمه قبل است. و اين همان چيزي است كه همه شيعه به آن معتقد است، چرا كه ما اعتقاد
داريم هر كس امامت را بشناسد و اين موضوع نزد او با نصّ و دليل شرعي قاطع از قرآن
و يا سنّت نبوي شريف ثابت شود و با اين وجود آن را انكار كرده و با آن به مخالفت
بپردازد همچون منكر نبوت ميباشد كه چنين كسي در حقيقت كافر و از دين خارج شده
است. و اما كسي كه چنين چيزي برايش ثابت نشده و امامت را نشناخته است چنانكه شما
نسبت به صحابه چنين ادعايي مينماييد در اين صورت آن شخص بر اسلامش باقي است حتي
اگر مسأله امامت و خلافت را انكار كرده باشد.
شما در صفحه 78 كتاب خود گفتهايد: «قرآن اصحاب مؤمن اعم از مهاجرو انصار
را به دو گروه تقسيم كرده و همه آنها را مورد مدح و ستايش قرار داده است».
در
پاسخ ميگويم: جواب شما نسبت به اين مطلب در مباحث قبل بيان شد و گفتيم كه آياتي
از قرآن گروهي از صحابه و نه منافقان را مورد مذمت و توبيخ قرار داده است.
شما
از صفحه 79 كتاب خود به موضوع نفاق در جامعه صحابه پرداختهايد و به پاسخ مطالب
مطرح شده در نامه من پيرامون ظهور نفاق در ميان صحابه پرداختهايد.
شما در صفحه80 كتاب گفتهايد: «نفاق در هيچ يك از مهاجران ديده نميشود؛ چرا كه
مهاجر كسي است كه از سرزمين و مال خود دست كشيده و از شهر محل زندگي خود خارج شده
است. حال چنين كسي چگونه ميتواند نفاق بورزد؟»
در
پاسخ ميگويم:
آياتي
از قرآن كريم نفاق موجود در مكه مكرمه و قبل از هجرت رسول خدا صلّي الله عليه وآله
را ثابت ميكند:
1ـ اين آيه شريفه در سوره مدثر: «وَمَا جَعَلْنَا أَصْحَابَ النَّارِ إِلاَّ مَلائِكَةً وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ إِلاَّ فِتْنَةً لِّلَّذِينَ كَفَرُوا لِيَسْتَيْقِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ وَيَزْدَادَ الَّذِينَ آمَنُوا إِيمَانًا
وَلا
يَرْتَابَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ وَالْمُؤْمِنُونَ وَلِيَقُولَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ
وَالْكَافِرُونَ
مَاذَا
أَرَادَ اللَّهُ بِهَذَا مَثَلاً»([820])، (مأموران دوزخ را فقط فرشتگان (عذاب) قرار داديم، و تعداد آنها را جز
براى آزمايش كافران معيّن نكرديم تا اهل كتاب [يهود و نصارى] يقين پيدا كنند و بر
ايمان مؤمنان بيفزايد، و اهل كتاب و مؤمنان (در حقّانيّت اين كتاب آسمانى) ترديد
به خود راه ندهند، و بيماردلان و كافران بگويند: «خدا از اين توصيف چه منظورى
دارد؟!») از مطالب ثابت شده نزد همه علماء و مفسران اين
است كه سوره مدثر از سورههاي مكّي ميباشد، خصوصاً آيه مورد بحث؛ و واضح است كه مرض
مورد اشاره در آيه شريفه همان مرض نفاق است چنان كه مفسران بر اين مطلب تصريح
نمودهاند.
ابن
كثير در تفسير اين آيه گفته است: «{وَلا يَرْتَابَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ وَالْمُؤْمِنُونَ وَلِيَقُولَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم}
أي: من المنافقين {وَالْكَافِرُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَذَا مَثَلاً} أي: يقولون ما الحكمة في ذكر
هذا ههنا؟»([821]). (اين آيه «{وَلا
يَرْتَابَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ وَالْمُؤْمِنُونَ وَلِيَقُولَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم}
يعني: منافقان {وَالْكَافِرُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَذَا مَثَلاً} يعني: ميگويند
حكمت بيان اين مطلب در اينجا چيست؟»)
شوكاني گفته است: «المراد بـ {الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ} هم المنافقون»([822]). (مراد از {الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ}
منافقانند.)
آيه
مباركه، مردم در آن وقت را به چهار گروه تقسيم ميكند، اهل كتاب، مؤمنان، كافران و
كساني كه در قلوبشان مرض وجود دارد كه همان منافقان هستند، و آيه شريفه نيز از
نمونه و مثالي سخن ميگويد كه عدهاي از ملائك دوزخ باشند، و گروههاي چهار گانه
را با تقسيمي حقيقي و خارجي به گروهي كه يقين داشته و ايمانش افزون ميگردد و گروه
ديگري كه درونشان را شك و ترديد فراگرفته كه همان منافقان و كافران باشند تقسيم ميكند،
منافقان كفر خود را مخفي و كافران آن را آشكار كردهاند.
پس اين
آيه شريفه از وجود گروهي از منافقان شهر مكه مكرمه ياد ميكند كه اسلام خود را
آشكار اما شك و ترديد خود در دين را مخفي ساخته است كه به دلايل و اسباب مختلفي
بوده كه ما به زودي آنها را بيان خواهيم داشت.
در
برابر اين تصوير واضح و آشكاري كه اين آيه شريفه در باره منافقان مكه ارائه نموده
است مفسران بزرگ اهل سنّت در تفاسير خود به كلمات و تفسيرهايي روي آوردهاند تا
اين حقيقت را با توجيهاتي مضطرب، مشوش و كاملاً دور از مقصود آيه توجيه و تأويل
كنند، از جمله آنان برخي هستند كه مراد از اين آيه شريفه را بر نفاقي كه در آينده
در شهر مدينه اتفاق خواهد افتاد توجيه كردهاند در حالي كه هيچ قرينهاي براي
اثبات ادعاي خود ارائه ننمودهاند([823])و برخي از آنان تندروي را به جايي رساندهاند كه
گفتهاند: مراد از افراد مريض القلب همان كافران هستند([824])در حالي كه اين آيه اين گروه از مريض القلبها را
دستهاي ديگر در كنار كافران قرار داده است چنانكه همين مطلب را اكثر مفسران از
اين آيه برداشت كردهاند، و برخي از اين مفسران را ميبينيم كه منظور از مريض
القلب را به اضطراب و ضعف ايمان حمل نمودهاند([825])و ديگر توجيهات و تاويلاتي كه به قصد فرار از
حقيقت و عدم اعتراف به وجود نفاق در مكه صادر گشته است.
2ـ اين آيه شريفه: «وَمِنَ
النَّاسِ مَن يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذَا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذَابِ اللَّهِ وَلَئِن جَاء نَصْرٌ مِّن رَّبِّكَ لَيَقُولُنَّ
إِنَّا
كُنَّا
مَعَكُمْ أَوَلَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِمَا فِي صُدُورِ الْعَالَمِينَ *
وَلَيَعْلَمَنَّ
اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْمُنَافِقِينَ»([826])، (و از مردم كسانى هستند كه مىگويند: «به خدا
ايمان آوردهايم!» اما هنگامى كه در راه خدا شكنجه و آزار مىبينند، آزار مردم را
همچون عذاب الهى مىشمارند (و از آن سخت وحشت مىكنند) ولى هنگامى كه پيروزى از
سوى پروردگارت (براى شما) بيايد، مىگويند: «ما هم با شما بوديم (و در اين پيروزى
شريكيم)»!! آيا خداوند به آنچه در سينههاى جهانيان است آگاهتر نيست؟! ـ مسلماً
خداوند مؤمنان را مىشناسد، و به يقين منافقان را (نيز) مىشناسد.) اين نيز از
آيات مكّي است كه درباره برخي از منافقان مكه نازل شده است.
واحدي نيشابوري در اسباب النزول گفته است: «وقال الضحاك: نزلت في أناس من المنافقين بمكة
كانوا يؤمنون، فإذا أوذوا رجعوا إلى الشرك»([827]). (ضحاك گفته است: اين آيه درباره گروهي از
منافقان مكه نارل شده است كه ابتدا ايمان آوردند اما هنگامي كه مورد اذيت و آزار
قرار گرفتند به شرك بازگشت نمودند.)
و
به همين مضمون قرطبي در تفسير خود مطالبي را بيان داشته است([828]).
اين
موضوع كاشف از وجود نفاق ميان مسلمانان در مكه است و اين عليرغم وجود شرايط سخت و
دشوار و وجود مخاطراتي است كه در مكه گرداگرد مسلمانان را فراگرفته بوده و قريش نيز
بر آنها سيطره و تفوّق شديدي داشته است، كه اين با انكار جناب دكتر غامدي با هرگونه
نفاق در ميان مسلمانان متعارض است.
3ـ اين آيه شريفه: «إِذْ
يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ غَرَّ هَـؤُلاء دِينُهُمْ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ
فَإِنَّ
اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ»([829]). (و هنگامى را كه منافقان، و آنها كه در
دلهايشان بيمارى است مىگفتند: «اين گروه (مسلمانان) را دينشان مغرور ساخته است.»
(آنها نمىدانستند كه) هر كس بر خدا توكّل كند، (پيروز مىگردد) خداوند قدرتمند و
حكيم است!)
مفسران
بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه اين آيه شريفه در باره گروهي نازل شده است كه در مكه
اسلام آوردند اما ايمان در درونشان مستحكم نگرديد و همراه با مشركان در روز بدر
خارج شدند و زماني كه عده كم مسلمانان را ديدند نفاق خود را آشكار كردند.
مقاتل در تفسير خود گفته است: «نزلت في قيس بن الفاكه بن المغيرة والوليد بن
الوليد بن المغيرة وقيس بن الوليد بن المغيرة والوليد بن عتبة بن ربيعة والعلاء بن
أمية بن خلف الجمحي وعمرو بن أمية بن سفيان بن أمية، كان هؤلاء المسلمون بمكة، ثم
أقاموا بمكة مع المشركين فلم يهاجروا إلى المدينة، فلما خرج كفار مكة إلى قتال
بدر، خرج هؤلاء النفر معهم، فلما عاينوا قلة المؤمنين شكوا في دينهم وارتابوا،
فقالوا: (غر هؤلاء دينهم) يعنون أصحاب محمد(صلي الله عليه وآله وسلم)»([830]). (اين آيه در رابطه با قيس بن فاكه بن مغيره و وليد
بن وليد بن مغيره و قيس بن وليد بن مغيره و وليد بن عتبه بن ربيعه و علاء بن اميه
بن خلف جمحي و عمرو بن اميه بن سفيان بن اميه نازل شده است، كه از مسلمانان مكه
بودهاند، سپس در مكه با مشركان مقيم شدند و به مدينه مهاجرت ننمودند، و زماني كه
كفار مكه براي جنگ بدر با مسلمانان خارج شدند آنها نيز براي جنگ همراه با آنان
خارج شدند، و زماني كه عده كم مسلمانان را مشاهده نمودند دچار شك و ترديد در دين
خود شده و در حالي كه منظورشان ياران رسول خدا صلّي الله عليه و آله بود گفتند: «غر
هؤلاء دينهم» دينشان آنها را مغرور ساخته است.)
ابن عباس گفته است: «نزلت الآية في الذين أسلموا بمكة وتخلفوا عن
الهجرة فأخرجهم أهل مكة إلى بدر كرهاً ، فما رأوا قلة المؤمنين ارتابوا ونافقوا ،
وقالوا لأهل مكة : (غر هؤلاء دينهم)»([831]). (اين آيه درباره كساني نازل شده است كه در مكه
اسلام آوردند و از هجرت خودداري كردند و اهل مكه نيز با اجبار آنها را به سوي جنگ
بدر خارج ساختند، و هنگامي كه عده كم مسلمانان مدينه را ديدند در دين خود شك كرده
و نفاق ورزيده و به اهل مكه گفتند: «غر هؤلاء دينهم» مسلمانان از دينشان مغرور
گشتهاند.)
ثعلبي گفته است: «نزلت في ناس من أهل مكة دخلوا في الإسلام ولم يهاجروا، منهم قيس بن
الفاكه بن المغيرة وقيس بن الوليد بن المغيرة وأنهم أظهروا الإيمان وأسروا النفاق،
فلما كان يوم بدر خرجوا مع المشركين إلى حرب المسلمين، فلما التقى الناس ورأوا قلة
المؤمنين قالوا: (غر هؤلاء دينهم)»([832]). (اين آيه درباره گروهي از مردم مكه نازل شده است كه
اسلام آوردند اما مهاجرت نكردند، كه از جمله آنان قيس بن فاكه بن مغيره و قيس بن
وليد بن مغيره بودند كه ايمان خود را آشكار اما نفاق خود را پنهان داشتند، اما
زماني كه جنگ بدر فرا رسيد همراه مشركان براي نبرد با مسلمانان خارج شدند و چون با
مسلمانان مواجه شده و عده اندك آنان را مشاهده نمودند گفتند: «غر هؤلاء دينهم»
مسلمانان را دينشان مغرور ساخته است.)
و
نيز ديگر آيات قرآني كه دلالت بر اين مطلب دارد كه نفاق به مسلمانان شهر مدينه
منحصر نميشود و ميان مسلمانان مكه و قبل از هجرت نيز رواج داشته است.
اضافه
بر اين كه همين مطالب را كتابهاي حديث و تاريخ نيز ثبت نموده است.
انكار شما نسبت به عدم وجود نفاق در مكه در حالي
كه بطلان اين ادعا مشخص گرديد براي شما اين امكان را ايجاد نميكند كه آن را دليلي
بر اين مدعا قرار دهيد كه در ميان برخي از مسلمانان مهاجر در مدينه نفاق وجود
نداشته است، چرا كه ممكن است انساني بر اثر قصور و يا كوتاهي در درك برخي از حقائق
ديني از دين خود بازگشت نموده و در حالت شك و ترديد به سر ببرد. و اين مخفي سازي
ميتواند به خاطر وجود پارهاي از مصالحي كه مدّ نظر خودش بوده باشد مثلاً: از
شماتت و سرزنش دشمنان ترس داشته باشد و يا بخواهد برخي از ارتباطات قبيلهايش از
بين نرود و يا به خاطر برخي تعصبات و غيرتورزيها آن را مخفي بدارد.
شاهد واضح بر اين ارتداد كه بعد از هجرت نمودن
مسلمانان از مكه به مدينه از سوي برخي مسلمانان مكه اتفاق افتاد رفتار اشخاصي
همچون: عبيد الله بن جحش اسدي است كه بعداً به حبشه هجرت نمود و اهل حبشه را ياري
رساند([833])و يا ربيعه بن اميه بن خلف جمحي كه در
زمان خلافت عمر به روميان پيوست و به سبب موضوعي كه او را ناراحت ساخته بود روميان
را نصرت بخشيد([834])و نيز مسلمانان ديگري كه در مكه بودند
و از خود نفاق نشان دادند، و زماني كه يك شخص صحابي مهاجر در معرض كفر و ارتداد
قرار گيرد به طريق اولي ممكن است در معرض نفاق نيز قرار گيرد، خصوصاً اين كه كفر
و ارتداد در منطق شما فرقي با نفاق ندارد.
بعد
از آن كه با تصريح آيات و كتابهاي تفسير و حديث وجود نفاق در ميان مسلمانان مكه
واضح گشت، اما باز ميبينيم كه برخي با اين توهم كه چون اين گروه از مسلمانان كه
از مال و خانواده خود در مكّه دست شسته و هجرت كردهاند در اين حقيقت ترديد نموده
و گفتهاند: چگونه ممكن است اين گروه از مسلمانان نفاق بورزند؟
اين
توهم فاسدي است كه جز بعيد دانستن حقيقت چيز ديگري نيست؛ در حالي كه چنين احتمالي
از شخصيت و واقعيت وجودي يك انسان بعيد نيست و اين توهم گوياي قصور از شناخت و درك
طبيعت بشري است كه همواره تحت تاثير تمايلات نفساني و شرايط اجتماعي و زمينههاي قبلي
اوست كه در وجود هر انساني راه يافته و ريشه دارد، و اين ميتواند بر تفكر انسان،
آمال، آرزوها و اهدافي كه او در ضمن حركت و يا حزب و دين خود تعقيب ميكند تاثير
گذار باشد. و ما در مطالب بعد سعي ميكنيم تا به برخي از اسباب و عوامل مؤثر در
اين زمينه به صورت اختصار اشاره كنيم:
1ـ در
بسياري از موارد صدها نفر از مردم را در جوامع مختلف مييابيم كه آمادگي قبول هر
نوع دعوتي را دارند؛ هر پرچمي كه براي آنها خوشايند جلوه نمايد و تحقق رؤياها و
آمال و آرزوهاي خود را در آن ببينند حتي اگر زير سايه قوىترين و شديدترين
حكومتها باشند، جان خود را در معرض خطر قرار داده و در راه رسيدن به آن، سختيها
و مشقتها را تحمل كرده و خسارت مال و سرزمين را به خود ميخرند، اين همه به خاطر
آن است كه بتواند روزي اهداف و آرزوهاي خود را تحقق يافته بيند. آرزوهايي كه ميتواند
شامل رسيدن به جاه، مقام، سلطنت، شهرت طلبي و دستيابي به ثروتهاي فراوان؛ و اينها
همه بدان سبب است كه آنها به دعوت الهي ايمان نياوردهاند مگر به حدي كه بتوانند
با آن به اهدافشان نائل شوند، از اينرو آنها به محض اين كه در راه ايمان جان خود
را در خطر ببينند و از مباني اعتقادي گذشته خود دست كشيده و يقين پيدا ميكنند كه
ديگر رسيدن به آن آمال و آرزوها ميسر نخواهد بود، نظير آنچه كه قبلاً در آيه
شريفه گذشت: «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذَا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ
فِتْنَةَ
النَّاسِ كَعَذَابِ اللَّهِ»([835])، (و از مردم كسانى هستند كه مىگويند: «به خدا ايمان آوردهايم!» اما
هنگامى كه در راه خدا شكنجه و آزار مىبينند، آزار مردم را همچون عذاب الهى
مىشمارند (و از آن سخت وحشت مىكنند).) خصوصاً اين كه اين آيه چنان كه قبلاً هم گذشت
درباره گروهي از مسلمانان در مكه مكرمه نازل شده است، و نيز اين آيه شريفه كه
قبلاً گذشت: «إِذْ يَقُولُ
الْمُنَافِقُونَ
وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ» ([836])،(و هنگامى را كه منافقان، و آنها كه در دلهايشان بيمارى است مىگفتند) واحدي بعد از بيان شأن نزول اين آيه
درباره منافقان گفته است: «وقالوا: نكون مع أكثر الفئتين، فلما رأوا قلة المسلمين قالوا: غر
هؤلاء دينهم»([837]) (گفتند: ما با بيشتر افراد از دو گروه بودهايم، از اينرو به محض آن
كه تعداد كم مسلمانان را مشاهد كردند گفتند: مسلمانان دينشان آنها را مغرور ساخته
است.)
اضافه
بر اين كه يهوديان جزيره العرب قبل از ظهور اسلام از بعثت پيامبري در اين سرزمين و
در همان زمان مشخص با خبر بودند كه به زودي دروازههاي قلعههاي كسرى و قيصر را
خواهند گشود و عرب و عجم را به دين خود فرا خواهد خواند، خصوصاً آن كه نشانههايي
از صدق گفتههاي پيشينيان و وقوع خبرهايي در برخي علائم آن را محقق ميديدند كه
از جمله آن نشانها اتفاقي بود كه در جنگ خندق در اذهان جرقه زد و باعث نزول اين
آيه گشت: «وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم
مَّرَضٌ
مَّا
وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلاَّ غُرُورًا»([838])، (و (نيز) به خاطر آوريد زمانى را كه منافقان و بيماردلان مىگفتند:
«خدا و پيامبرش جز وعدههاى دروغين به ما ندادهاند!») قرطبي در تفسير خود گفته است: «أي: باطلاً من القول: وذلك أن طعمة بن أبيرق
ومعتب بن قريش وجماعة نحو من سبعين رجلاً قالوا يوم الخندق: كيف يعدنا كنوز كسرى
وقيصر ولا يستطيع أحدنا أن يتبرز»([839]). (يعني: سخني باطل و آن سخني بود اين است كه: طعمه بن ابيرق و معتب بن
قريش و گروهي حدود هفتاد نفر در روز خندق به پيامبر اكرم گفتند: چگونه به ما وعده
گنجهاي كسرى و قيصر را دادهاي در حالي كه امروز حتي يك نفر پيدا نميشود كه براي
مبارزه جرئت برخاستن داشته باشد.)
علت
اين كه ما اين موارد را بيان ميكنيم اين نيست كه در نيتهاي مسلمانان به خصوص آن
دسته از آنها كه در اسلام آوردن پيشگام و پيشتاز بوده و ارزشمند و گرانبهاترين
سرمايه خود كه جانها و ارواحشان باشد را خالصانه و صادقانه در راه اسلام و برتري
آن بذل نمودهاند تشكيك كنيم، بلكه در صدد بودهام تا خطاي در يقين شما نسبت به وجود
نداشتن هرگونه نشانهاي از نفاق در بين مسلمانان مكه و مهاجرين را براي شما به
اثبات برسانم.
2ـ آنچه
ما مدتي قبل اشاره كرديم كه از انكار شما نسبت به وجود نفاق در ميان مسلمانان مكه لازم
نميآيد كه تمامي مهاجران از ابتلاء به مرض شك و نفاق به دور باشند و اين با وجود
تمامي سختيها، مشقتها، فتنهها، شرايط سخت، خطرناك و همراه با تعصبي است كه بر
جامعه اسلامي آن زمان سايه افكنده از قبيل ترس، گرسنگي، نقص در اموال، جانها و
محصولات به اضافه جنگها و معركههايي مانند جنگ احد كه مسلمانان با آن درگير ميشدند
و با ديدن تعداد اندك ياران سپاه اسلام باعث لغزش و شك و ترديد بيشتر آنها در
اسلام ميشد، تا جايي كه برخي از آنها ميگفتند:: «فلنأخذ لنا أمنة من أبي سفيان»([840]). (ما بايد از ابو سفيان براي خود امان بگيريم.)
و همين شد كه معركه و جنگ احد باعث لغزش و ريزش اعتقادي
و سست شدن اعتقاد ايمان و ثبات بسياري از صحابه گرديد مگر تعداد معددي از آنان، تا
جايي كه خداوند عزّ وجلّ آنان را مورد عتاب و خطاب خود قرار داده و فرموده است: «وَمَا مُحَمَّدٌ
إِلاَّ
رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنقَلِبْ عَلَىَ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ
اللَّهَ شَيْئًا» ([841]) . (محمد (ص) فقط فرستاده خداست و پيش از او،
فرستادگان ديگرى نيز بودند آيا اگر او بميرد و يا كشته شود، شما به عقب
برمىگرديد؟ (و اسلام را رها كرده به دوران جاهليّت و كفر بازگشت خواهيد نمود؟) و
هر كس به عقب باز گردد، هرگز به خدا ضررى نمىزند.)
از
تمام آنچه گفته شد مشخص گرديد كه نفاق، منحصر به گروه انصار از اصحاب نميشود، بلكه
شامل برخي از مهاجران نيز ميشود، چه در مكه و قبل از هجرت باشد و يا در مدينه
باشد.
شما در صفحه80 كتاب خود گفتهايد: «قرآن كريم با بيان اعمال و مواضع
منافقان در صدد معرفي منافقان برآمده تا آنها را به پيامبر اكرم و صحابه آن حضرت
معرفي كرده و آنها را ببينند و بشناسند».
آنگاه
شما مجموعهاي از آياتي را شاهد آوردهايد كه به گمان خود پنداشتهايد كه بر اين
موضوع دلالت دارد كه پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله تمامي منافقان را ميشناخته و
خداوند آنها را تهديد نموده كه از كارشان دست نكشند و از نفاق روي نگردانند به
زودي رسول خدا صلّي الله عليه وآله از اعمال آنها پرده برخواهد داشت و يا آنها را
از سرزمينشان خارج خواهد ساخت و يا آنها را به قتل خواهد رساند، و حال كه چنين
اتفاقي نيافتاده است اين خود كاشف از آن است كه منافقان مورد نظر خداوند بعد از
اين تهديد دست كشيدند چرا كه اگر چنين نكرده بودند خداوند نيز به تهديد خود عمل مينمود.
در
پاسخ شما ميگويم:
اولاً:
آنچه شما گمان بردهايد كه قرآن كريم منافقان را معرفي كرده و آن حضرت تمام
منافقان را ميشناخته است، با سخنان مفسران بزرگ اهل سنّت منافات دارد كه آنها
ذيل اين آيه شريفه گفتهاند: «وَمِمَّنْ
حَوْلَكُم مِّنَ الأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُواْ
عَلَى النِّفَاقِ لاَ تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ»([842]).
سمعاني
گفته است: «هذا
دليل على أن الرسول لم يعلم جميع المنافقين»([843]). (اين آيه دليلي بر آن است كه رسول خدا تمام منافقين را نميشناخته است.)
ابن
كثير در تفسير خود گفته است: «وقوله:
{لاَ تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ} لا ينافي قوله تعالى: {وَلَوْ نَشَاء لأَرَيْنَاكَهُمْ
فَلَعَرَفْتَهُم بِسِيمَاهُمْ وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ}؛ لأن هذا
من باب التوسم فيهم بصفات يعرفون بها، لا أنه يعرف جميع من عنده من أهل النفاق
والريب على التعيين، وقد كان يعلم أن في بعض من يخالفه من أهل المدينة نفاقاً»([844]). (اين آيه شريفه: «لاَ تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ» [تو آنها را
نميشناسي و ما آنها را ميشناسيم] منافات با اين آيه شريفه ندارد كه ميفرمايد: «وَلَوْ
نَشَاء لأَرَيْنَاكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُم بِسِيمَاهُمْ وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي
لَحْنِ الْقَوْلِ»؛ [اگر ميخواستيم آنها را به تو نشان ميداديم تا آنها را با
چهرههايشان بشناسي و از گفتارشان آگاه باشي] چرا كه اين سخن از باب آشكار نمودن
صفاتي است كه موجب شناخت آنها ميشود نه اين كه واقعا رسول خدا صلّي الله عليه و
آله منافقيني را كه اهل شك و نفاق ميباشند را بشناسند و حال آن كه حضرت به همين
مقدار ميدانست كه در ميان اهالي مدينه افرادي منافق وجود دارد.)
در كلام ابن كثير دقيقا جواب سخني كه
شما بيان داشتهايد نهفته است؛ يعني اين استظهار و ادعايي كه شما نموديد كه رسول
خدا صلي الله عليه وآله و اصحابش تمامي منافقان را ميشناختند اصلاً سخن صحيح و
قابل اعتنايي نيست؛ نهايت حدّي كه ممكن است بتوان با سخن شما موافقت كرد اين است
كه آن حضرت فقط از سران منافقان آن هم از راه تطبيق صفات و ويژگيهاي آنها آشنا
بوده باشد.
از
اينرو ابن كثير در جاي ديگر ميگويد: «قول من قال: كان عليه الصلاة والسلام يعلم أعيان بعض المنافقين إنما
مستنده حديث حذيفة بن اليمان في تسمية أولئك الأربعة عشر منافقاً في غزوة تبوك ...
فأطلع على ذلك حذيفة ـ إلى أن قال: فأما غير هؤلاء، فقد قال تعالى: {وَمِمَّنْ
حَوْلَكُم مِّنَ الأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُواْ
عَلَى النِّفَاقِ لاَ تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ} الآية، وقال تعالى: {لَئِن
لَّمْ يَنتَهِ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ
وَالْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لا يُجَاوِرُونَكَ
فِيهَا إِلاَّ قَلِيلاً}([845]) (سخن كسي كه گفته است: رسول خدا صلّي الله عليه و آله به عينه برخي از
منافقان را ميشناخته است تنها دليلش حديث حذيفه بن يمان است كه چهارده منافق در
جنگ تبوك را نام برده است ... و حذيفه از وجود آنها با خبر بوده است ـ تا آنجا كه
ميگويد: و اما غير از اين افراد را خداوند سبحان در قرآن كريم درباره آنها ميفرمايد:
«وَمِمَّنْ حَوْلَكُم مِّنَ الأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ
مَرَدُواْ عَلَى النِّفَاقِ لاَ تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ» تا آخر آيه، و
نيز خداوند سبحان فرموده است: «لَئِن لَّمْ يَنتَهِ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ
فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَالْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ
ثُمَّ لا يُجَاوِرُونَكَ فِيهَا إِلاَّ قَلِيلاً») پس
ميبينيم كه اين سخن ابن كثير دليلي است بر اين كه پرده از كار آنها برداشته نشده
است و آنها به عينه شناخته نشده بودند و بلكه برخي از صفات و ويژگيهاي آنها مشخص
شده بوده است، چنان كه خداوند سبحان ميفرمايد: «وَلَوْ نَشَاء لأَرَيْنَاكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُم بِسِيمَاهُمْ
وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ»([846]).
همچنين روايات معتبر ديگري در منابع شما
وجود دارد مبني بر تاييد اين مطلب كه رسول خدا صلي الله عليه وآله برخي از منافقان
را نميشناخته است([847]).
ثانياً: بر فرض كه رسول خدا صلي الله
عليه وآله از وجود منافقان با خبر بوده باشد و آنها را به عينه بشناسد، اين بدان
معنا نيست كه آن حضرت اصحابش را نيز از آنها آگاه ساخته باشد، چرا كه بسياري از مصالح
و حكمتهايي وجود داشت كه اقتضاء مينمود كه اسامي و اشخاص آنها را مخفي بدارد، تا
اين موضوع باعث حفظ وحدت نظام اسلام و دوري از وقوع فتنه در جامعه مسلمانان گردد،
و خداوند و رسولش از ملاكات احكام و مصالح شريعت مقدس آگاهتر است.
از شواهد ديگري كه براي عدم اطلاع و آگاهي
صحابه نسبت به منافقان ميتواند وجود داشته باشد اين است كه صحابه همواره از حذيفه
درباره اسامي منافقان سؤال مينمودند و يا از حاضر نشدن در نماز ميت آنها متوجه منافق
بودن آن شخص ميگرديدند، و اين در حالي است كه رسول خدا صلي الله عليه وآله حذيفه
را فقط از وجود چهارده نفر از منافقان با خبر ساخته بود كه قبلاً به سخن ابن كثير
در اين باره اشاره شد.
شما
در صفحه 81 كتاب خود گفتهايد: «منافقان جزء صحابه نبودهاند
بلكه همراه آنها بودهاند ـ و در صفحه 82 گفتهايد ـ قرآن كريم در تمامي آيات خود منافقان
را از مؤمنان جدا نموده است، يعني تبيين نموده است كه منافقان از صحابه نبودهاند،
چرا كه همنشيني ايماني با رسول خدا صلي الله عليه وآله وصف كسي قرار نميگيرد مگر كسي
كه متصف به صفت ايمان باشد.»
در پاسخ شما ميگويم:
اولاً: آنچه شما درباره صحبت و همنشيني ايماني
بيان داشتيد و گفتيد مصاحبت براي كسي حاصل نميشود مگر براي كسي كه متصف به وصف
ايمان باشد، اين سخن شما با سخنان بزرگان شما در تعريف صحابي منافات داشت، به شكلي
كه در تعريف صحابي به جز اسلام شرط ديگري را بيان نكردهاند.
بخاري
در صحيح خود آورده است: «ومن صحب
النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) أو رآه من المسلمين فهو من أصحابه»([848]). (كسي كه با رسول خدا صلّي الله عليه و آله همنشين شده باشد و يا آن
حضرت را ديده باشد از صحابه به حساب ميآيد.)
نووي
در شرح صحيح مسلم گفته است: «فأما
الصحابي فكل مسلم رأى رسول الله ولو لحظة»([849]). (و اما صحابي به هر مسلماني گفته ميشود كه رسول خدا را ولو براي يك لحظه
ديده باشد.)
در حالي كه اسلام و مسلمان بودن مرحلهاي
مختلف و متفاوت از ايمان و يك مرحله قبل از ايمان است و خداوند سبحان نيز بر اين
مطلب تصريح فرموده است: «قَالَتِ
الأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا
يَدْخُلِ الإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ»([850])، (عربهاى باديهنشين گفتند: «ايمان آوردهايم»
بگو: «شما ايمان نياوردهايد، ولى بگوييد اسلام آوردهايم، امّا هنوز ايمان وارد
قلب شما نشده است!) از اينرو
ثابت ميشود كه برخي از صحابه مؤمن نبودهاند بلكه فقط مسلمان بودهاند كه اين به
صِرف اظهار شهادتين ثابت ميشود.
از
اينرو ابن كثير در تفسير آيهاي كه گذشت گفته است: «وقد استفيد من هذه الآية الكريمة أن الإيمان
أخص من الإسلام، كما هو مذهب أهل السنة والجماعة» (از اين آيه شريفه استفاده ميشود كه ايمان اخص
از اسلام است، چنانكه همين مذهب و عقيده اهل سنّت و جماعت است.) سپس بعد از آن كه تفاوت بين ايمان و اسلام
را از روايات استفاده كرده گفته است: «فرق النبي(صلي الله عليه وآله وسلم) بين المؤمن والمسلم، فدلّ على أن
الإيمان أخص من الإسلام، وقد قررنا ذلك بأدلته في أول شرح كتاب الإيمان من صحيح
البخاري ولله الحمد والمنّة»([851]). (رسول خدا صلّي الله عليه و آله بين مؤمن و مسلمان فرق گذارده است، از
اينرو اين فرق دلالت بر اين مطلب دارد كه ايمان اخص از اسلام است، كه ما اين مطلب
را با دلايل آن در اول شرح كتاب ايمان از صحيح بخاري ثابت نموديم. ولله الحمد
والمنّه)
اعراب مسلماني را كه اين آيه شريفه از
آنها ياد ميكند تعريف صحابي بر آنها صدق ميكند، در حالي كه اين آيه ايمان را از
آنها سلب كرده و فقط اسلام بر آنها صدق ميكند، يعني طبق تعريف شما در صحابي بودن براي
رسول خدا صلي الله عليه وآله ايمان شرط نيست، بلكه بر حسب تعريفهاي شما صرف اسلام
در همنشيني كفايت ميكند.
ثانياً: تعريفي را كه ما از كتابهاي
شما براي صحابي بيان داشتيم شامل منافقان نيز ميشود؛ چرا كه تعاريف بيان شده متضمن
قيد اسلام ميباشد و در آن ايمان واقعي كه به جز خداوند سبحان از آن خبر ندارد شرط
نشده است، چنانكه خداوند سبحان در قرآن كريم ميفرمايد: «وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمُ
السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِنًا»([852]). (به كسى كه اظهار صلح و اسلام مىكند نگوييد:
«مسلمان نيستى».)
فخر رازي
در تفسير اين آيه گفته است: «إن عمل القلب غير معلوم واجتناب الظن واجب، وإنما يحكم بالظاهر، فلا
يقال لمن يفعل فعلاً هو مرائي، ولا لمن أسلم هو منافق، ولكن الله خبير بما في
الصدور»([853])، (عمل قلب معلوم نيست و اجتناب از ظن واجب است، و بايد بر اساس ظاهر حكم
شود، به هر كسي كه عملي را انجام ميدهد نميتوان گفت اين عمل را از روي ريا انجام
داده است، و به هر كسي كه مسلمان شده است نميتوان گفت از روي نفاق اسلام آورده
است بلكه اين خداست كه از درون قلبها و سينهها با خبر و آگاه است.) و ما بيان داشتيم كه بسياري از منافقان
به نفاق شناخته نشده بودند، و مسلمانان نيز با آنها همچون ساير مسلمانان تعامل مينمودند،
هرچه به نفع و ضرر مسلمانان بود به نفع و ضرر منافقان هم بود، از اينروست كه تعريفهايي
كه قبلاً گذشت شامل منافقان هم ميشود.
و آنچه را ما ذكر كرديم با تمام تعريفهايي
كه شما براي صحابه بيان داشتيد موافقت دارد، چرا كه در تعريفي كه ابن حجر براي صحابي
بيان داشته است و محدودترين تعريفها در مورد صحابي تلقّي ميشود صحابي را به هر
كسي اطلاق نموده است كه رسول خدا صلي الله عليه وآله را ديده و به او ايمان و در
حال اسلام از دنيا رفته است([854])،
پس مراد او از ايمان همان ايمان ظاهري است كه مرادف با اسلام است و از همينرو است
كه در آخر تعريف آمده است: «ومات على الإسلام»،
(و در حال اسلام از دنيا برود.) وگرنه چنان كه قبلاً هم بيان داشتيم ايمان واقعي را به جز خداوند كسي
ديگر از آن خبر ندارد، پس اگر منظور ايمان واقعي باشد در آن صورت تعريف فاقد فائده
و كاربرد خود خواهد بود.
ثالثاً: بنا بر تعريفي كه شما از صحابي بيان
نموديد [و در تعريف صحابي ايمان را شرط نموديد] اشكالات و نقضهاي زيادي را نسبت
به برخي از مسلمان وارد خواهيد نمود، به عنوان مثال كسي كه در طول حيات پيامبر
اكرم صلي الله عليه وآله منافق بوده اما بعداً توبه كرده و به خداوند سبحان ايمان
آورده و اسلام خود را به خوبي حفظ نموده است، آيا مانند چنين كسي را ميتوان صحابي
ناميد يا خير؟ و آيا طبق تعريفي كه شما از صحابي نموديد صحبت و همنشيني او بعد از توبه
به صحبت ايماني تبديل ميشود؟! مانند جلاس بن سويد انصاري كه در زمان رسول خدا صلي
الله عليه وآله منافق بود اما بعدها توبه نمود و توبه خوبي هم نمود([855]).
و يا نظير كسي كه در زمان رسول خدا صلي
الله عليه وآله مرتد شده بوده اما بعد از رحلت آن حضرت توبه نموده است، مانند آنچه
كه درباره توبه عبد الله بن سعد بن ابي سرح ادعا شده است كه او در زمان رسول خدا
صلي الله عليه وآله مرتدّ شده بود و حضرت امر به قتل او فرمود اما او به عثمان پناه
برد و عثمان نيز او را در زمان خلافتش به ولايت و فرمانداري منصوب كرد، آيا در
مانند او نيز صحبت و همنشيني ايماني با رسول خدا صلي الله عليه وآله را شرط ميدانيد؟
در حالي كه رسول خدا صلي الله عليه وآله امر به قتل او فرموده بود حتي اگر به پردههاي
خانه كعبه هم متمسك شده باشد([856]).
رابعاً: رسول خدا صلي الله عليه وآله و
برخي از صحابه لفظ «صحابه» را به برخي از منافقين اطلاق كردهاند، و حال آن كه من
براي شما يكي از همان جملات، اطلاقات و استعمالات را بيان داشتم، مانند عبارتي كه
رسول خدا صلي الله عليه وآله در باره يكي از منافقان فرمود: «معاذ الله أن يتحدث الناس أني أقتل أصحابي»([857])، (پناه ميبرم كه كاري كنم كه مردم بگويند من اصحاب
خود را ميكشم.) و يا اين عبارت رسول خدا صلي الله
عليه وآله كه فرمودند: «في أصحابي
اثنا عشر منافقاً»([858])، (در ميان اصحاب من دوازده تن منافق وجود دارد.) و نيز رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمود: «إن في أصحابي منافقين»([859]). (در ميان اصحاب من عدهاي از منافقان وجود
دارند.)
از عباراتي كه رسول خدا صلي الله عليه
وآله درباره برخي از منافقان بين صحابه خود مشخص گشت كه منافقان نيز صحابه بودهاند،
و اما اين كه صحابه بودن را به صحبت و همنشيني ايماني اختصاص دهيم نياز به شاهد و دليل
دارد، و چنين شاهد و دليلي در مثل اين روايات و احاديث نبوي كه بيان شد وجود ندارد.
نكته ديگر اين كه برخي از صحابه خودشان
در اين كه آيا در زمره منافقان بودهاند يا نه شك داشتهاند حال با تعريفي كه شما
از صحابي بيان داشتيد آيا آنها نيز از صحابه به حساب ميآيند يا خير؟ و آيا صحبت و
همنشيني ايماني لازم است كه به صورت يقيني احراز شود كه در اين صورت فقط تعداد
محدودي از صحابه را در برخواهد گرفت و يا اين كه در اين مورد بايد اصال وجود ايمان
را در موارد شك جاري نمود؟!