بخش دوم: شبهاتي پيرامون عقيده شيعه در رابطه با امامت

مقدمه‌اي پيرامون امامت

مفهوم امامت

شكي نيست كه دوام، استمرار و بقاء اديان آسماني گذشته كه يكي پس از ديگري آمده‌اند مرهون تلاش و كوشش مستمر و متصل انبياي الاهي است؛ بزرگواراني كه با تحمل مسؤليت الاهي، رسالت خويش را ادا نموده‌اند؛ اما رسالتي كه در دين مبين اسلام بوده است بزرگ‌ترين و مهم‌ترين آنها بوده و به سبب خاتميت آن، خداوند سبحان اراده نموده تا اين دين تا روز قيامت و انتهاي حيات بشريت استمرار، دوام و بقا داشته باشد و تمامي اديان سابق با آمدن اين دين منسوخ گردد. بديهي است، مضمون و هدف چنين رسالتي در واقع و طبيعت آن طولاني‌تر از عمر رسول و پيامبر آن باشد، از اين‌رو لازم است تا ضمانتي براي استمرار و بقاء آن وجود داشته باشد؛ چنان‌كه با بعثت پيامبران يكي پس از ديگري چنين ضمانتي براي ادامه و استمرار رسالت‌هاي پيشين به وجود مي‌آمد و مايه ادامه و حفظ آنها مي‌گرديد.

از همين‌جا اهميت امامت براي تحقق اين هدف و غرض والا و مهم شكل مي‌گيرد و بايد خداوند افرادي را براي سرپرستي و توليت اين مهم در نظر گيرد كه همان ائمه عليهم‌السلام مي‌باشند.

با نظر به اتفاقات و رويداد‌هاي سياسي كه در تاريخ و سرگذشت جامعه اسلامي به وقوع پيوست و نتيجه آن دور شدن امامان از سرپرستي و امامت جامعه به نحو تام و كامل آن گرديد، اين مفهوم دچار تشويش و غموض‌هايي گرديد كه نتيجه آن توجه ذهن عموم مسلمانان با محدوديت و ضيق‌تر گرديدن مفهوم امامت و انحصار آن به برخي از احكام حكومتي و عزل و نصب‌ها گرديد؛ در حالي كه اين برداشت بسيار متفاوت با معنا و مفهوم حقيقي آن بود كه قرآن و سنت حقيقي پيامبر اكرم، آن را تعريف و ترسيم نموده بودند و شأن امامت را ـ چنان‌كه به زودي توضيح خواهيم داد ـ بسيار بالا و بلند مرتبه‌تر از مسأله حكومت و در عين حال حكومت را نيز يكي از شؤون امامت دانسته بودند.

از اين‌رو بر ماست تا ذهن‌ها را از مفهومي كه همراه با امامت گشته و از آن مفهومي ديگر ساخته و براي حقيقت امامت رسوباتي در تاريخ برجاي گذارده عاري ساخته و توضيحاتي را در اين راستا ارائه نماييم.

معناي لغوي امامت:

كلمه امام به خودي خود و از نظر لغوي، در خود معنا و مفهوم مقدسي به همراه ندارد؛ از اين منظر امام به هر كسي گفته مي‌شود كه به او اقتدا گرديده و مورد تبعيت قرار ‌گيرد؛ اعم از آن كه وي شخصي عادل و يا غير عادل باشد. راغب در مفردات گفته است:

«الإمام: المؤتم به إنساناً؛ كأن يقتدى بقوله أو فعله، أو كتاباً أو غير ذلك، محقاً كان أو مبطلاً، وجمعه أئمة»([1]).

(امام: كسي است كه انسان به قول، فعل، كتاب و يا ديگر موارد او  اقتدا مي‌كند؛ اعم از آن كه امام بر حق باشد و يا بر باطل و جمع امام ائمه مي‌‌باشد.)

و در صحاح آمده:

«الإمام: الذي يقتدى به، وجمعه أئمة»([2]).

(امام: كسي است كه به او اقتدا مي‌شود و جمع امام ائمه است.)

معناي اصطلاحي امامت:

مسلمانان با جميع گرايش‌هاي مذهبي خود بر معنا و مفهوم عام امامت، اتفاق نظر داشته و آن را رياست و رهبري تمام جامعه اسلامي مي‌دانند و تنها اختلافي كه هست در حيطه شؤون و اختيارات امام است.

ابن ميثم بحراني (متوفاي 699هـ) گفته است:

«الإمامة: رئاسة عامة لشخص من الناس في أمور الدين والدنيا»([3]).

(امامت: عبارت است از رياست تمام جامعه براي شخصي از مردم در امور دين و دنياي آنها.)

محقق حلي (متوفاي 676هـ) گفته است:

«الإمامة رئاسة عامة لشخص من الأشخاص بحق الأصل لا نيابة عن غير هو في دار التكليف»([4]).

(امامت: رياست تمام جامعه براي شخصي از اشخاص جامعه اسلامي، به شكل اصلي و نه نيابتي از سوي هر كسي است كه مكلف به تكليف مي‌باشد.)

تفتازاني (متوفاي 791هـ) گفته است:

«الإمامة رئاسة عامة من أمر الدين والدنيا خلافة عن النبي صلى الله عليه وسلم»([5]).

(امامت: عبارت است از رياست تمامي جامعه اسلامي در امور دين و دنياي آنان به عنوان جانشين رسول خدا صلّي الله عليه وآله.)

با وجود اتفاق نظري كه در معنا و مفهوم امامت در كلمات و تعابير علماي دو مذهب شيعه و سني وجود دارد اما در مراد و مقصود از امامت نزد اهل سنت اختلاف نظر وجود دارد.

از اين‌رو مناسب است تا معناى رياست عامه و رهبري جامعه اسلامي كه در تعريف امامت اخذ شده را توضيح داده تا در پرتو آن، علت اختلاف در مراد و منظور از امامت نزد هر دو فرقه مشخص گردد؛ چرا كه رهبري و رياست جامعه اسلامي در زمان رسول خدا صلي الله عليه وآله متعلق به خود آن حضرت بوده و او خود اين مسؤليت مهم و خطير را بر عهده داشته و به عنوان مبلغ و مبيّن احكام شرعي، حافظ و نگهبان شريعت و اسوه و الگوي تمام مسلمانان و قاضي و حاكمي عادل و منصف در مشاجرات و نزاع‌هاي روي‌داده در ميان آنها بوده است.

اين قبيل وظايف و مسؤليت‌هاي مهم كه رسول خدا صلي الله عليه وآله خود متكفل انجام آن بوده از ضرورت‌هايي به شمار مي‌رود كه لازمه دوام و استمرار رسالت خاتم براي پس از وفات آن حضرت مي‌باشد؛ از اين‌رو لازم است تا شخصي كه واجد صفات استثنائي مي‌باشد بر اين منصب تكيه زده و قدرتي را كه آن بزرگوار در تصدي اين مسؤليت‌ها داشته را دارا باشد و تنها فرقي كه با رسول خدا صلي الله عليه وآله دارد در وحي و ارتباط مستقيم با عالم ملكوت است كه اين ويژگي با ارتحال رسول خدا صلي الله عليه وآله منقطع گرديده است. پس چنين شخصي عهده‌دار مسؤوليت تطبيق احكامي را دارد كه پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله به شكل كلي بيان فرموده و بيان جزئيات و احكام خاص آن را بر عهده شخصي گذارده كه به دور از هر‌گونه خطا و اشتباهي اقدام به حفاظت و حراست از شريعت نمايد.

بدين شكل ضرورت اتصاف امام به مقام عصمت و آراسته بودن وي به بالاترين درجات علم و دانش و آگاهي از اسرار و رموز الاهي روشن مي‌گردد.

معنايي كه بيان شد مقصود شيعه از مفهوم امامت است و به همين سبب آن را به رياست و رهبري عمومي جامعه اسلامي تعريف مي‌نمايد؛ يعني در همان حدّ و اندازه رياست و رهبري كه رسول خدا صلي الله عليه وآله بر عهده داشت؛ البته با رعايت و در نظر داشت تفاوت‌هايي كه در دو مقوله نبوت و امامت وجود دارد.

از اين‌رو بايسته است تا از عالم بالا در تعيين متولى و مسؤل تصدي اين منصب مهم دخالت صورت گيرد؛ به همان شكل كه در تعيين پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله به خاطر عجز امت از درك ويژگي‌هاي لازم براي تصدي چنين مسؤليتي از سوي شخصي لايق براي اين منصب دخالت صورت گرفته است. از اين‌رو مي‌بينيم كه در قرآن كريم اين حقيقت را بيان نموده و امام را شخصي برگزيده و منتخب از سوي خداوند متعال و صاحب عهدي الاهي دانسته است.

انتخاب امام، حقيقتي قرآني:

معناي لغوي و عرفي «اصطفاء» همان انتخاب و اختيار نمودن شخصي مي‌باشد. فراهيدي در اين‌باره گفته است:

«الصفو نقيض الكدر، وصفوة كل شيء خالصة وخيره... والاصطفاء: الاختيار، افتعال من الصفوة، ومنه النبي المصطفى، والأنبياء المصطفون»([6]).

(صاف، نقيض كدر مي‌باشد و صافِ هر چيزي، خالص و خوب آن مي‌باشد... اصطفاء: باب افتعال از صفوه، به معناي انتخاب و اختيار مي‌باشد و از همين باب گفته مي‌شود: «نبي مصطفى» (پيامبر منتخب) و «انبياء مصطفون» (پيامبران برگزيده))

راغب در مفردات گفته است:

«الاصطفاء: تناول صفو الشيء، كما أن الاختيار: تناول خيره، والاجتباء: تناول جبايته. واصطفاء الله بعض عباده قد يكون بإيجاده تعالى إياه صافياً عن الشوب الموجود في غيره... قال تعالى: {الله يَصْطَفِي مِنَ الْمَلائِكَةِ رُسُلاً وَمِنَ النَّاسِ} ... واصطفيت كذا على كذا أي اخترت»([7]).

(اصطفاء: دستيابي به خالص هر چيزي است؛ چنان‌كه اختيار: به معناي دستيابي به خوب و نيكوي آن و اجتباء: دستيابي به خالص هر چيزي است و برانگيختن خداوند نسبت به برخي از بندگان، گاهي با صاف و خالص نمودن آن شخص از هرگونه ناخالصي و غيره مي‌باشد... چنان‌كه فرموده است: «خداوند از فرشتگان رسولانى برمى‏گزيند، و همچنين نسبت به عمل مردم خداوند شنوا و بيناست!...» و چيزي را اين‌چنين برانگيختم: يعني آن را چنين اختيار نمودم.)

قرآن در استعمالات خود و مراد و منظورش از اصطفاء از حد معناى لغوي تجاوز نكرده است. قرآن از اين مفهوم در آيات متعددي سخن گفته است:

«إِنَّ اللّهَ اصْطَفَى آدَمَ وَنُوحًا وَآلَ إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ»([8]).

(خداوند، آدم، نوح، آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برترى داد.)

و نيز فرموده است:

«اللَّهُ يَصْطَفِي مِنَ الْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً وَمِنَ النَّاسِ»([9]).

(خداوند از فرشتگان رسولانى برمى‏گزيند، و همچنين نسبت به عمل مردم، شنوا و بيناست!)

و نيز فرموده است:

«وَلَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا وَإِنَّهُ فِي الآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ»([10]).

(ما او را در اين جهان برگزيديم و او در جهان ديگر، از صالحان است.)

و نيز فرموده است:

«وَإِنَّهُمْ عِندَنَا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الأَخْيَارِ»([11]).

(و آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكانند!)

پس اصطفاء، عمل اختيار و انتخاب گروهي از نخبگان از خلق است كه حائز كمالاتي شده‌‌اند كه ديگران به آن دست نيافته‌اند، آنها پاك و پاكيزه گرديده‌اند و به همين سبب بر ديگران فضيلت يافته و به عنوان اسوه و الگوي بشريت انتخاب گرديده‌اند.

اصطفاء و انتخاب، فقط منحصر به انبيا و رسولان نمي‌گردد، بلكه قرآن كريم به انتخاب افرادي ديگر نيز تصريح نموده است؛ به عنوان مثال در باره حضرت مريم دختر حضرت عمران نيز چنين تعبيري به كار گرفته شده كه خداوند متعال در باره او فرموده است:

«إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفَاكِ عَلَى نِسَاء الْعَالَمِينَ»([12]).

(اى مريم! خدا تو را برگزيده و پاك ساخته و بر تمام زنان جهان، برترى داده است.)

همچنين درباره طالوت نيز فرموده است:

«إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ»([13]).

(خدا او را بر شما برگزيده و او را در علم و (قدرت) جسم، وسعت بخشيده است.)

چنان‌كه قرآن كريم از انتخاب برخي اعضاي خانواده انبيا و اوصيا نيز خبر داده است؛ چنان كه فرموده:

«وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا وَإبراهيم وَجَعَلْنَا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَالْكِتَابَ»([14]).

(ما نوح و ابراهيم را فرستاديم و در دودمان آن دو نبوّت و كتاب قرار داديم.)

و نيز فرموده است:

«وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ وَجَعَلْنَا فِي ذُرِّيَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَالْكِتَابَ وَآتَيْنَاهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيَا وَإِنَّهُ فِي الآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ» (عنكبوت: 27)

 (و (در اواخر عمر،) اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم و نبوت و كتاب آسمانى را در دودمانش قرار داديم و پاداش او را در دنيا داديم و او در آخرت از صالحان است!)

و يا در جاي ديگر مي‌فرمايد:

«أُوْلَئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِم مِّنَ النَّبِيِّينَ مِن ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَمِمَّنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ وَمِن ذُرِّيَّةِ إبراهيم وَإِسْرَائِيلَ وَمِمَّنْ هَدَيْنَا وَاجْتَبَيْنَا إِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُ الرَّحْمَن خَرُّوا سُجَّدًا وَبُكِيًّا»([15]).

(آنها پيامبرانى بودند كه خداوند مشمول نعمتشان قرار داده بود، از فرزندان آدم، و از كسانى كه با نوح بر كشتى سوار كرديم و از دودمان ابراهيم و يعقوب و از كسانى كه هدايت كرديم و برگزيديم. آنها كسانى بودند كه وقتى آيات خداوند رحمان بر آنان خوانده مى‏شد به خاك مى‏افتادند، در حالى كه سجده مى‏كردند و گريان بودند.)

و نيز فرموده است:

«وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنَا وَنُوحًا هَدَيْنَا مِن قَبْلُ وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَى وَهَارُونَ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ * وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِّنَ الصَّالِحِينَ * وَإِسْمَاعِيلَ وَالْيَسَعَ وَيُونُسَ وَلُوطًا وَكُلاًّ فضَّلْنَا عَلَى الْعَالَمِينَ * وَمِنْ آبَائِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ وَإِخْوَانِهِمْ وَاجْتَبَيْنَاهُمْ وَهَدَيْنَاهُمْ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ»([16]).

(و اسحاق و يعقوب را به او [ابراهيم‏] بخشيديم و هر دو را هدايت كرديم و نوح را (نيز) پيش از آن هدايت نموديم و از فرزندان او، داوود، سليمان، ايّوب، يوسف، موسى و هارون را (هدايت كرديم) اين گونه نيكوكاران را پاداش مى‏دهيم! ـ  و (همچنين) زكريّا، يحيى، عيسى و الياس را همه از صالحان بودند. ـ و اسماعيل، يسع، يونس و لوط را و همه را بر جهانيان برترى داديم. ـ و از پدران، فرزندان و برادران آنها (افرادى را برترى داديم) و برگزيديم و به راه راست، هدايت نموديم.)

اين آيات و آياتي ديگر از اين قبيل مشخص مي‌كند كه خداوند سبحان، جان، رفتار و زندگي برخي از بندگانش را از برخي شائبه‌هايي كه ممكن است با انتخاب آنان از سوي خداوند منافات داشته باشد پاك و پاكيزه و از لوث هر‌گونه آلودگي مرتفع ‌ساخته و آنان را بر ساير انسان‌ها برتري داده و بر ديگران مقدّم نموده است و اين همان معناي انتخاب (اصطفاء) از جانب خداوند است.

در جامع البيان در تفسير آيه شريفه: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاكِ وَطَهَّرَكِ» (اى مريم! خدا تو را برگزيده و پاك ساخته.) آمده است:

«ومعنى قوله: {اصْطَفَاكِ} اختارك واجتباك لطاعته، وما خصك به من كرامته. وقوله: {وَطَهَّرَكِ} يعني: طهر دينك من الريب والأدناس التي في أديان نساء بني آدم. {وَاصْطَفَاكِ عَلَى نِسَاء الْعَالَمِينَ} يعني: اختارك على نساء العالمين في زمانك بطاعتك إياه، ففضلك عليهم»([17]).

(معناى: «اصْطَفَاكِ» اين است كه خداوند تو را انتخاب كرده و براي اطاعت و بندگي خويش برگزيده و برخي از كرامات خود را به تو اختصاص داده است. معناي: «وَطَهَّرَكِ» اين است كه دين تو را از شك و ترديد‌ها و رجس و پليدي‌هايي كه در دين ديگر زنان بني آدم بوده پاك نموده است. معناي: «وَاصْطَفَاكِ عَلَى نِسَاء الْعَالَمِينَ» اين است: كه خداوند به خاطر اطاعت و بندگي كه نمودي، تو را از ميان ديگر زنان جهان كه در زمان تو مي‌زيستند انتخاب نمود و بر آنها فضيلت و برتري بخشيد.)

اصطفاء و اختيار الاهي، بر اساس حكمت و عدالت الاهي استوار گشته و تابع مقياس‌هاي بشري نمي‌باشد كه نتوان از باطن و زواياي مخفي جان‌ها آگاه گرديد؛ چرا كه برگزيدگان الاهي اعم از انبيا و غير انبيا به شأن و رتبه‌اي عالي و درجات رفيع نائل گشته‌اند كه براي بسياري از مردم عادي، امكان و توانايي دسترسي به آن، ميسر نمي‌باشد؛ چرا كه گرچه برخي از مردم در علم، برخي در تقوا، برخي در صبر و شكيبايي و يا ديگر صفات برجسته و شايسته، به مقامات و درجاتي نائل گشته باشند، اما لياقت و توفيق انتخاب از سوي خداوند را هر كسي نمي‌تواند بدست آورد؛ چرا كه چنين شخصي بايد در تمام جهات و ابعاد مورد نياز براي حمل مسؤليت مهم و خطيري كه به او واگذار مي‌شود قابليت و شايستگي به دست آورده باشد؛ امري است كه هيچ كس به جز خداوند متعال نمي‌تواند از وجود آن در اشخاص، آگاهي حاصل كند و براي همين، انتخاب اين‌گونه مناصب فقط به دست خداوند متعال است و نه هيچ كس ديگر. ابن تيميه در اين باره گفته است:

«الذي عليه جمهور سلف الأمة وأئمتها وكثير من النظار([18])أن الله يصطفى من الملائكة رسلاً ومن الناس، والله أعلم حيث يجعل رسالاته، فالنبي يختص بصفات ميزه الله بها على غيره وفي عقله ودينه واستعد بها؛ لأن يخصه الله بفضله ورحمته كما قال تعالى: {وَقَالُوا لَوْلا نُزِّلَ هَذَا الْقرآن عَلَى رَجُلٍ مِّنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ * أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَةَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَّعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا}»([19]).

(به اعتقاد اكثريت مسلماني كه در زمان‌هاي قبل زيسته‌ و پيشوايان و صاحب نظران آنها، خداوند از ميان ملائكه، پيامبران و مردمان برخي را برمي‌گزيند. آري، خداوند آگاه‌تر است كه رسالت خويش را كجا قرار دهد! از اين‌رو صفاتي به پيامبر اكرم اختصاص داده تا بدين‌وسيله او را در عقل و دين، بر ديگران برتري داده و بدين شكل او را آماده رسالت گرداند و فضل و رحمت خويش را شامل او سازد؛ چنان‌كه خداوند متعال فرموده است: «و گفتند: «چرا اين قرآن بر مرد بزرگ (و ثروتمندى) از اين دو شهر (مكه و طائف) ناز ل نشده است؟!» ــ آيا آنان رحمت پروردگارت را تقسيم مى‏كنند؟! ما معيشت آنها را در حيات دنيا در ميانشان تقسيم كرديم.)

قرطبي در تفسير آيه شريفه «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ» گفته است:

«لما استبعدوا تملّكه بسقوط نسبه وبفقره، ردّ عليهم ذلك أولاً ملاك الأمر هو اصطفاء الله تعالى، وقد اختاره عليكم وهو أعلم بالمصالح منكم...»([20]).

(هنگامي كه گروهي به دست گرفتن نبوت را بدون داشتن نسبت مهم و فقير بودن رسول خدا صلي الله عليه وآله بعيد شماردند، خداوند اعتقاد آنها را به اين شكل رد نموده است كه ملاك، انتخاب و گزينش از سوي خداوند متعال است كه او را بر شما برگزيده است و خداوند بر مصالح شما آگاه‌تر است...)

نياز امامت به انتخاب الاهي:

امامت الاهي به مفهوم شيعي آن، مبتني بر ادله و براهين محكمي است كه به اختصار به اهميت، جايگاه و مكانت آن در حفظ، پاسداري و دفاع از شريعت و تطبيق احكام و هدايت امت به راه حق و ديگر وظايف مهم آن اشاره نموديم و امامت بدين معنا و مفهومي كه از آن ارائه شد به انتخاب و اختيار الاهي براي كسي است كه بناست اين مسؤليت مهم را به دوش گيرد و اينان كسي نيستند جز امامان از اهل بيت رسول خدا صلّي الله عليه وآله. براي تاييد اين معنا دلايل متعددي وجود دارد كه به آنها اشاره مي‌شود:

دلايلي بر انتخاب اهل بيت عليهم السلام از سوي خداوند:

اول: آيه شريفه:

«إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى آدَمَ وَنُوحًا وَآلَ إبراهيم وَآلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ * ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ»([21]).

(خداوند، آدم، نوح، آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برترى داد. ـ آنها فرزندان و (دودمانى) بودند كه (از نظر پاكى، تقوا و فضيلت) برخي از برخي ديگر گرفته شده بودند و خداوند، شنوا و داناست (و از كوشش‌هاى آنها در مسير رسالت خود، آگاه مى‏باشد))

اين آيه قرآن بر اين نكته تاكيد دارد كه همان‌گونه كه خداوند سبحان انبياي خود را مورد انتخاب قرار مي‌دهد همچنين از نسل و ذريه آنان نيز انسان‌هاي صالح و شايسته‌اي برمي‌گزيند كه اهل بيت عليهم‌السلام نيز از همين نسل برگزيده است؛ چرا كه پيامبر اكرم و نسل آن حضرت از نسل حضرت ابراهيم عليه السلام است. همين معنا را بخاري از ابن عباس در باره آيه شريفه: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى آدَمَ وَنُوحًا وَآلَ إبراهيم وَآلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ» روايت نموده و گفته است:

«المؤمنون من آل إبراهيم وآل عمران وآل ياسين وآل محمد صلى الله عليه وسلم، يقول الله عز وجل: {إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإبراهيم لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ}([22]) وهم المؤمنون»([23]).

(مؤمنان از خاندان ابراهيم، عمران، ياسين و محمد صلى الله عليه وآله هستند. خداوند عزّ وجلّ مي‌فرمايد: «سزاوارترين مردم به ابراهيم، آنها هستند كه از او پيروى كردند» كه آنها مؤمنان هستند.)

دوم: آيه شريفه:

«إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»([24]).

(خداوند فقط مى‏خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملاً شما را پاك سازد.)

مسلم در صحيح خود با سندش به عايشه روايت كرده است:

«خرج النبي صلى الله عليه وسلم غداة وعليه مرط مرحل من شعر أسود، فجاء الحسن ابن علي فأدخله، ثم جاء الحسين فدخل معه، ثم جاءت فاطمة فأدخلها، ثم جاء علي فأدخله، ثم قال: {إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا}»([25]).

(صبحگاهان رسول خدا صلّي الله عليه وآله خارج شد در حالي كه پارچه‌اي سياه از موي شتر بر دوش داشت؛ در اين هنگام حسن بن علي و در پي او حسين بن علي و فاطمه و نيز علي وارد شدند و رسول خدا صلي الله عليه وآله همه آنها را به زير عبا داخل ساخت و فرمود: «خداوند فقط مى‏خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملاً شما را پاك سازد.»)

ترمذي در سنن خود از عمر بن ابي سلمه پسر خوانده پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله روايت كرده:

«لما نزلت هذه الآية على النبي صلى الله عليه وسلم: {إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا} في بيت أم سلمة، فدعا فاطمة وحسناً وحسيناً، فجلّلهم بكساء وعلي خلف ظهره فجلّلهم بكساء، ثم قال: اللّهم هؤلاء أهل بيتي فأذهبْ عنهم الرجس وطهرهم تطهيراً، قالت أم سلمة: وأنا معهم يا نبي الله؟ قال: أنت على مكانك وأنت على خير»، قال الشيخ الألباني: «صحيح»([26]).

(زماني كه آيه تطهير در خانه ام سلمه بر رسول خدا صلّي الله عليه وآله نازل گرديد پيامبر اكرم، حضرت فاطمه و امام حسن و حسين عليهم‌السلام را صدا زد و با عبايي كه بر دوش داشت آنها را پوشانيد و فرمود: «بارالها! اين‌ها اهل بيت‌ من هستند؛ گناه و پليدي را از آنان به دور ساز و پاك و پاكيزه فرما!» ام سلمه گفت: اي پيامبر خدا! آيا من هم از آنها هستم؟ حضرت فرمود: تو زن خوبي هستي و مقام و جايگاه خود را داري.)

الباني اين روايت را صحيح دانسته است.

قرطبي مصداق اين آيه شريفه را چنين مشخص نموده است:

«وقراءة النبي هذه الآية {إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أهل الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا} دليل على أن أهل البيت المعنيين في الآية هم المغطون بذلك المرط في ذلك الوقت»([27]).

(اين كه رسول خدا صلي الله عليه وآله آيه تطهير را خطاب به اهل بيت عليهم السلام يعني همان كساني كه با عبا پوشانده است قرائت فرموده دليلي است بر اين كه آيه تطهير درباره آنان نازل شده است.)

از اين‌رو ابن تيميه را نيز مي‌بينيم كه به خاطر همين خصوصيتي كه خداوند با آن علاقه خود را به اهل بيت نشان داده، قائل به افضليت اهل بيت عليهم‌السلام گرديده و گفته است:

«أفضل أهل بيته علي وفاطمة وحسن وحسين الذين أدار عليهم الكساء وخصهم بالدعاء»([28]).

(رسول خدا صلي الله عليه وآله اهل بيت خود، علي، فاطمه، حسن و حسين را كه عباي خويش را بر آنان پوشاند و در حق آنان دعا فرمود را بر ديگران فضيلت و برتري بخشيد.)

اين همان معناى انتخاب و گزينش گروهي نخبه و منتخب از سوي خداوند عزّ وجلّ در ميان مردم است كه آنان را پاكيزه ساخته و از هر گناه و پليدي به دور داشته است و به معناي ديگر، اين همان ارزاني داشتن مقام عصمت به آنهاست؛ چرا كه آنها به مراتبي نائل گرديده‌اند كه ديگران بدان دست نيافته‌اند.

سوم: خداوند عزّ وجلّ مي‌فرمايد:

«قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ»([29]).

(بگو: «كافى است كه خداوند، و كسى كه علم كتاب (و آگاهى بر قرآن) نزد اوست، ميان من و شما گواه باشند!»)

علاوه بر روايات اهل بيت عليهم‌السلام در روايات متعددي از طريق اهل سنت([30])آمده است كه امير المؤمنين سلام الله عليه همان كساني است كه علم الكتاب نزد اوست و خداوند عزّ وجلّ اين علم را از طريق پيامبرش به او ارث داده است.

و خداوند عزّ وجلّ در آيه‌اي ديگر فرموده است:

«ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا»([31]).

(سپس اين كتاب (آسمانى) را به گروهى از بندگان برگزيده خود به ميراث داديم.)

و بدين شكل دانسته مي‌شود كسي كه بر حسب حكمت الاهي، علم كتاب را به ارث مي‌برد بايد از سوي خداوند سبحان انتخاب و برگزيده شده باشد.

امامت عهدي الاهي:

قرآن كريم به شكل صريح و واضح اين مسأله را در آيه‌اي از قرآن كريم روشن ساخته و فرموده است:

«وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِي قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ»([32]).

((به خاطر آوريد) هنگامى كه خداوند، ابراهيم را با وسايل گوناگونى آزمود. و او به خوبى از عهده اين آزمايش‌ها برآمد. خداوند به او فرمود: «من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم!» ابراهيم عرض كرد: «از دودمان من (نيز امامانى قرار بده!)» خداوند فرمود: «پيمان من، به ستمكاران نمى‏رسد! (و تنها آن دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم باشند، شايسته اين مقامند)».)

آيه فوق بر اين موضوع دلالت مي‌نمايد كه امامت هديه‌ و منصبي است از سوي خداوند سبحان براي كسي كه خود، او را براي تصدي آن شايسته و سزاوار دانسته است؛ اما عهدي كه در آيه از آن سخن به ميان آمده، عهد نبوت نبوده است؛ چرا كه حضرت ابراهيم عليه السلام خود، پيامبر و رسول اولو العزم الاهي بوده است؛ از اين‌رو مفسران اين عهد را عهد امامت دانسته‌اند.

بيضاوي در تفسير: «لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ» گفته است:

«إجابة إلى ملتمسه وتنبيه على أنه قد يكون في ذريته ظلمة أو أنهم لا ينالون الإمامة، لأنها أمانة من الله تعالى وعهد والظالم لا يصلح لها»([33]).

(اين بخش از آيه پاسخي است به خواهش حضرت ابراهيم و توجه دادن آن حضرت بر اين كه در خاندان و نسل او ظلمي وجود دارد كه به سبب آن امامت به آنها نمي‌رسد؛ چرا كه امامت، امانت و عهدي است از سوي خداوند متعال كه ظالمان صلاحيت تصدي آن را ندارند.)

طبري از مجاهد روايت كرده است:

«قال الله: {لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ} قال: لا يكون إمام ظالماً»([34]).

(خداوند عزّ وجلّ فرموده است: «عهد من به ظالمان نمي‌رسد» يعني: امام نمي‌تواند شخصي ظالم باشد.)

ابن كثير در تفسير اين آيه گفته است:

 «يقول تعالى منبّهاً على شرف إبراهيم خليله عليه السّلام، وأن الله جعله إماماً للناس»([35]).

(خداوند عزّ وجلّ در اين آيه شرافت حضرت ابراهيم عليه السلام و اين كه او امام مردمان است را گوشزد نموده.)

از اين آيه شريفه مي‌توانيم چند مطلب را برداشت كنيم:

اول: چنان‌كه قبلاً گذشت، امامي كه بناست از سوي خداوند در نسل و خاندان حضرت ابراهيم عليه السلام برگزيده و انتخاب گردد نمي‌تواند شخصي باشد كه حتي احتمال صدور ظلم درباره او به ذهن خطور كند؛ چنان‌كه آيه شريفه به همين مطلب تصريح فرموده است: «لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ» (عهد من به ظالمان نمي‌رسد.) چون حضرت ابراهيم عليه السلام از خداوند متعال درخواست مي‌كند تا امامت را در نسل و خاندان او قرار دهد و چنين توقعي از حضرت ابراهيم نمي‌رود كه از خداوند عزّ وجلّ بخواهد تا عهد امامت را براي شخصي كافر قرار دهد از اين‌رو بايد اين درخواست در باره كسي باشد كه حدّاقل به خداوند سبحان ايمان داشته باشد؛ پس در اين‌ صورت حضرت ابراهيم عليه السلام درباره گروهي از مؤمنان چنين درخواستي را مطرح نموده، اما با اين وجود، خداوند عزّ وجلّ پاسخ مي‌دهد اگر كسي حتي به صورت موقت نيز ظلمي از او سرزده باشد شايستگي تصدّي مقام امامت را ندارد؛ اين مطالب اقتضا مي‌كند تا ظلم، در اين آيه شريفه، به ظلم متناسب با مؤمنان تفسير شود و آن چيزي نيست مگر عصيان خداوند متعال.

در حقيقت، معصيت، ظلم انسان به خويش محسوب مي‌گردد و اين ظلم، نسبت به امام بايد در نهايت درجات آن منتفي گرديده باشد؛ اعم از آن كه ظلم در حق خداوند باشد، مانند شرك به خداوند كه فرموده است: «إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ» (هر آينه شرك، ظلم بزرگي به شمار مي‌آيد.) و يا ظلم به مردم و يا به خود باشد. طبيعي است كه هر گونه گناه و معصيتي انسان را ظالم به خويش قرار مي‌دهد؛ چرا كه گناهان به منزله تعدّي و تجاوز به حدود الاهي محسوب مي‌شود؛ چنان كه خداوند عزّ وجلّ فرموده است: «وَمَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ»([36])، (و هر كس از حدود الهى تجاوز كند به خويشتن ستم كرده‏ است.) از اين‌روست كه امام بايد از تمامي گناهان و انواع آن منزه باشد؛ و اين به معناي نائل گرديدن امام به مقام و درجه عصمت است كه شايسته مقام امامت مي‌باشد.

دوم: چنان‌كه گفته شد امامت نمي‌تواند از جانب مردم از سوي انسان‌ها جعل و نصب گردد؛ بلكه امري است مرتبط به خداوند عزّ وجلّ و در دست قدرت او؛ چنان‌كه فرموده است: «إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً...». (من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم!)

امامت الاهي بالاترين مرتبه نبوت:

سوم: امامتي كه نصب و جعل آن از سوي خداوند و در قدرت اوست، بالاترين مرتبه نبوت است كه حضرت ابراهيم عليه السلام در زمان نزول آيه شريفه در آن حد و مرتبه قرار داشت؛ چنان كه از لحن و سياق آيه شريفه و قرائن موجود در آن نيز مشخص است. حضرت ابراهيم عليه‌السلام پس از مقام نبوت به اين مقام و منصب نائل گرديد كه دلايل زير بر اين مطلب دلالت مي‌كند:

1ـ اين ماجرا در اواخر زمان حضرت ابراهيم عليه السلام، يعني در زمان پيري آن حضرت و تولد فرزندش اسماعيل و اسحاق اتفاق افتاده است و دليل بر اين مطلب سخن خداوند عزّ وجلّ در اين آيه شريفه است كه پس از: «إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً...» از قول حضرت ابراهيم مي‌فرمايد: «وَمِن ذُرِّيَّتِي» (از دودمان من (نيز امامانى قرار بده!)) كه اين سخن قبل از آمدن ملائكه و بشارت تولد اسماعيل و اسحاق صورت گرفته كه به زودي نسل و ذريه او خواهند شد؛ از اين‌رو پس از آن كه ملائكه او را بشارت به داشتن فرزندي نمودند، حضرت ابراهيم عليه السلام ملائكه را خطاب نمود: «قَالَ أَبَشَّرْتُمُونِي عَلَى أَن مَّسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ»، (گفت: «آيا به من (چنين) بشارت مى‏دهيد با اين كه پير شده‏ام؟! به چه چيز بشارت مى‏دهيد؟!) چنان‌كه در اين آيه شريفه آمده است:

«وَنَبِّئْهُمْ عَن ضَيْفِ إِبْراَهِيمَ * إِذْ دَخَلُواْ عَلَيْهِ فَقَالُواْ سَلاماً قَالَ إِنَّا مِنكُمْ وَجِلُونَ * قَالُواْ لاَ تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ»([37]).

(و به آنها از مهمان‌هاى ابراهيم خبر ده! ـ هنگامى كه بر او وارد شدند و سلام كردند (ابراهيم) گفت: «ما از شما بيمناكيم!» ـ گفتند: «نترس، ما تو را به پسرى دانا بشارت مى‏دهيم!»)

همچنين حضرت ابراهيم عليه السلام خطاب به همسرش در بشارت به او مي‌گويد:

«وَامْرَأَتُهُ قَآئِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَقَ وَمِن وَرَاء إِسْحَقَ يَعْقُوبَ * قَالَتْ يَا وَيْلَتَى أَأَلِدُ وَأَنَاْ عَجُوزٌ وَهَذَا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عَجِيبٌ * قَالُواْ أَتَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمةُُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَّجِيدٌ»([38])

(و همسرش ايستاده بود، (از خوشحالى) خنديد پس او را بشارت به اسحاق و بعد از او يعقوب داديم. ـ گفت: «اى واى بر من! آيا من فرزند مى‏آورم در حالى كه پير زنم، و اين شوهرم پير مردى است؟! اين راستى چيز عجيبى است!» ـ گفتند: «آيا از فرمان خدا تعجب مي‌كنى؟! اين رحمت خدا و بركاتش بر شما خانواده است چرا كه او ستوده و والا است!»)

از سخن حضرت ابراهيم عليه السلام و همسرش در آيه فوق به سبب پيري و كهوت سنّ، آثار يأس و نااميدي براي داشتن فرزند در آنان مشاهده مي‌گردد؛ به همين سبب ملائكه آن‌دو را تسكين خاطر و آرامش داده‌اند، چرا كه حضرت ابراهيم و خانواده‌اش نمي‌دانستند كه به زودي داراي فرزند و نسل خواهد شد؛ از اين‌روست كه مي‌گوييم: اگر اين داستان در اوايل نبوت حضرت ابراهيم اتفاق افتاده بود معقول نبود كه نسبت دارا بودن نسل و ذريه به او داده شود در حالي كه او داراي فرزندي نبود، بلكه در آن صورت بايد مي‌فرمود: «و درباره نسل و ذريه من، اگر به من نسل و ذريه‌‌اي عطا نمودي» و يا تعابير ديگر شبيه به اين معنا.

از اين‌رو از اين‌ آيات مي‌توان استفاده نمود كه اعطاي امامت به حضرت ابراهيم عليه السلام در اواخر عمر شريف آن حضرت بوده در حالي كه اين آيه مي‌فرمايد: «قَالُوا مَن فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ * قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ»([39]) ((هنگامى كه منظره بت‌ها را ديدند،) گفتند: «هر كس با خدايان ما چنين كرده، قطعاً از ستمگران است (و بايد كيفر سخت ببيند)!» ـ  (گروهى) گفتند: «شنيديم نوجوانى از (مخالفت با) بت‌ها سخن مى‏گفت كه او را ابراهيم مى‏گويند.») نبوت آن حضرت در ابتداي جواني وي بوده است.

2ـ آيه شريفه:

«وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً»

(((به خاطر آوريد) هنگامى كه خداوند، ابراهيم را با وسايل گوناگونى آزمود. و او به خوبى از عهده اين آزمايش‌ها برآمد. خداوند به او فرمود: «من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم!»)

دلالت مي‌كند كه امامتي كه به حضرت ابراهيم موهبت گرديد بعد از ابتلائات و امتحاناتي بود كه از سوي خداوند سبحان يكي پس از ديگري براي آن حضرت اتفاق افتاد كه از واضح‌ترين آنها مسأله قرباني نمودن فرزندش حضرت اسماعيل عليه السلام‌ بود؛ چنان‌كه مي‌فرمايد:

«قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ» ... «إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلاء الْمُبِينُ»([40])

(گفت: «پسرم! من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى‏كنم») ... (اين مسلّماً همان امتحان آشكار است!)

كه اين قضيه در ايام كهولت و پيري حضرت ابراهيم اتفاق افتاده است، چنان‌كه خداوند عزّ وجلّ از قول حضرت ابراهيم مي‌فرمايد:

«الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاء»([41]).

(حمد خداى را كه در پيرى، اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد؛ مسلّماً پروردگار من، شنونده (و اجابت كننده) دعاست.‏)

كه از اين آيه استفاده مي‌شود: امامت در دوران پيري به حضرت ابراهيم عطا شده است و همچنين مشخص مي‌‌شود مقام امامت بالا‌تر، با فضيلت‌تر، با شرافت‌‌‌تر و بلند مرتبه‌تر از مقام نبوت است؛ چرا كه اين مقام پس از نيل به مقام نبوت و ابتلا به امتحانات متعددي بود كه آن حضرت را براي اين مقام بلند و والا اهليت و شايستگي بخشيد. به همين جهت است كه گفته مي‌شود اعطاي مقام امامت بعد از نيل به مقام نبوت و وقوع امتحانات و پيروزي و سربلندي در تمام آنها دليل بر برتري و شرافت امامت بر نبوت است.

طبيعي است كه براي تصدي اين رسالت الاهي و سفارت رباني با اين حجم از مسؤوليت و اهميت خطير بايد شخصي باشد با صفات، كمالات و قابليت‌هاي بسيار بالايي كه نزد افراد ديگر يافت نمي‌شود؛ از اين‌رو پيروان مكتب اهل بيت عليهم‌السلام شروطي همچون عصمت، علم خاص و عنايت رباني را براي شخصي كه بناست پرچم امامت را به دوش گيرد، لازم مي‌دانند.

عدم اختصاص اصطلاح ائمه، به ائمه اهل بيت عليهم السلام:

گرچه امامت پس از رسول خدا صلّي الله عليه وآله بر اهل بيت عليهم‌السلام منحصر گشته‌، اما بر خلاف آنچه برخي مخالفان شيعه مي‌پندارند اصطلاح «ائمه» اختصاص به امامت اهل بيت عليهم‌السلام ندارد؛ چرا كه مي‌بينيم عده‌اي از انبياي مرسل الاهي پس از تلاش‌ها و صبر و استقامتي كه در راه خدا از خويش نشان داده‌اند شايستگي تصدي اين مقام را يافته‌ و به عنوان مناره‌هاي هدايت بشريت قرار گرفته تا امت‌ها به آنان اقتدا كرده و به ترقي و كمال، دست يابند، چنان‌كه اين مطلب در آيه‌: «قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً» در داستان حضرت ابراهيم مورد بحث قرار گرفت؛ همچنين سخن خداوند كه مي‌فرمايد: «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ»([42]) (و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، (مردم را) هدايت مى‏كردند و كارهاى نيك انجام مي‌دادند.) يعني:«وجعلنا إبراهيم وإسحاق ويعقوب أئمة»([43]) (ما ابراهيم، اسحاق و يعقوب را امام قرار داديم.) و همچنين در اين آيه شريفه: «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا»([44]) (و از آنان امامان (و پيشوايانى) قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى‏كردند.) يعني: «جعلنا من بني إسرائيل أئمة...يؤتم بهم، ويهتدى بهديهم»([45]) (ما بني اسرائيل را اماماني قرار داديم ... تا به آنها اقتدا شده و با هدايت آنان هدايت گردند.)

اما چنان كه قبلاً نيز اشاره نموديم انس ذهني اهل سنت كه زاييده برخي واقعيت‌هاي تاريخي و نتيجه كشمكش‌هاي فكري و اعتقادي قرون اوليه تاريخ اسلام است، باعث گرديده تا هنگام استعمال كلمه امام در ذهن آنان چنان وانمود گردد كه شيعه از اين كلمه، فقط امامان خود را اراده كرده است. در حالي كه با اين تفكر آنچه را قرآن كريم به عنوان اصلي در باره معناي امامت با واضح‌ترين و قوي‌ترين بيان و حجت مطرح نموده فراموش كرده و يا خود را نسبت به آن به فراموشي زده‌اند؛ از اين‌رو اگر شيعه اعتقاد به برتري و فضليت امامت بر نبوت دارد مصداق مشخصي در خارج را مورد نظر ندارد؛ چرا كه در مرحله اول، اعتقاد شيعه بر آن است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله به طور مطلق برترين كائنات روي زمين بوده كه همزمان، مقام نبوت، رسالت، امامت و هدايت امت را بر عهده داشته است و تنها مفهومي كه شيعه در ميان تمام مفاهيم ارزشمند امامت اراده مي‌كند همان مفهوم عمومي امامت است كه بالاتر و با شرافت‌تر از معناي نبوت است؛ اما بسياري، يا اين مفهوم را نفهميده‌ و يا نخواسته‌ آن را بفهمند؛ از اين‌رو آنان اين اعتقاد پيروان اهل بيت عليهم السلام را كه بر اساس دلايل محكم و متقني استوار گشته به عنوان دست‌آويزي براي خورده گرفتن و ايراد طعن و خدشه بر اين مذهب قرار داده و اين اتهام را وارد نموده‌اند كه آنان در باره ائمه خويش غلو كرده و شأن و مقام امامان خويش را بالاتر از پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله مي‌دانند؛ حاشا كه شيعه چنين عقيده‌اي داشته باشد.

 

ضرورت امامت:

در مباحث گذشته به اين نكته اشاره نموديم كه شريعت اسلام نسبت به ديگر شرايع آسماني ويژگي و مشخصه خاصي دارد كه آن را به عنوان كامل‌ترين و برترين نظام بشري و داراي كامل‌ترين قانون الاهي در قوانين نظري و عمومي قرار داده است؛ چنان‌كه خداوند عزّ وجلّ ‌فرموده است:

«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِيناً»([46]).

(امروز، دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم.‏)

از اين جهت، دين اسلام با رسيدن بدين مرحله، بر خلاف ديگر اديان قبل از خود، نيازي به كامل شدن و ابلاغ و انذار ندارد؛ بلكه به سبب ختم نبوت و اتمام وحي رسالي، براي بقا و استمرار خود تنها نيازي كه دارد وجود اشخاصي است كه در راستاي اهداف تمامي انبيا و نيز رسالت دين مبين اسلام گام بردارند؛ اهدافي كه آنها را مي‌‌توان در چند مورد خلاصه كرد:

اول: پاسداري از انحراف([47])در مسير فهم شريعت و مقاصد مورد نظر آن، بيان جزئيات احكام، دفاع از شريعت در مقابل تشويه، تغيير و تلاش براي پياده و اجرا نمودن احكام، كه اين همه امكان پذير نمي‌باشد مگر آن كه شخصي واجد ويژگي‌ها و شايستگي‌هاي خاصي همچون عصمت و علم خاص باشد؛ چيزي كه امكان تشخيص آن در وجود فردي ميسر نمي‌باشد مگر با تشخيص آن از جانب آسمان كه از آن به امام تعبير مي‌گردد.

دوم: مواجهه با مظاهر اختلاف در جامعه انساني؛ اين اختلاف ـ به هر نحوي كه آن را تفسير كنيم ـ از ابتداي آفرينش بشر در كره خاكي وجود داشته و هيچ‌گاه از آن رهايي وجود ندارد؛ خداوند متعال در اين باره مي‌فرمايد:

«وَلَوْ شَاء رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلاَ يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ * إِلاَّ مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَلِذَلِكَ خَلَقَهُمْ»([48]).

(و اگر پروردگارت مى‏خواست، همه مردم را يك امّت (بدون هيچ گونه اختلاف) قرار مى‏داد ولى آنها همواره مختلفند. * مگر كسى را كه پروردگارت رحم كند! و براى همين (پذيرش رحمت) آنها را آفريد!)

خداوند عزّ وجلّ انبيا را مبعوث نمود تا اين اختلاف را بر طرف نموده و در موارد اختلاف، ميان‌ آنها حكم نمايند؛ چنان‌كه مي‌فرمايد:

«كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُواْ فِيهِ»([49]).

(مردم (در آغاز) يك دسته بودند (و تضادى در ميان آنها وجود نداشت. به تدريج جوامع و طبقات پديد آمد و اختلافات و تضادهايى در ميان آنها پيدا شد، در اين حال) خداوند، پيامبران را برانگيخت تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسمانى، كه به سوى حق دعوت مى‏كرد، با آنها نازل نمود تا در ميان مردم، در آنچه اختلاف داشتند، داورى كند.)

از خلال اطلاعات تاريخي فراوان، به خوبي مشخص است كه عمر انبيا و رسولان الهي كمتر از عمر جامعه بشري در طول تاريخ است؛ چرا كه دوران نبوت‌ها با نبوت پيامبر مكرّم ما حضرت محمد مصطفي صلّي الله عليه وآله به پايان رسيد، اما اختلافات ميان بشريت همچنان ادامه داشت و دارد و براي حل و فصل اختلافات و از بين بردن مشكلات و تبعاتي كه بر اثر آن به وقوع مي‌پيوندد و مانع استمرار حركت رسالت و دوام و استمرار آن مي‌گردد، لازم است تا رهبري وجود داشته باشد معصوم از خطا و اشتباه تا امامت در او مجسّم گرديده و اين نقش مهم و خطير را به كامل‌ترين شكل آن انجام داده و رسالت خويش را كه در راستاي خط سير رسالت انبياي الاهي است ادا نموده و از اين مسير پاسداري و حراست نمايد؛ براي ايفاي اين نقش، امت به خودي خود نمي‌تواند از عهده برآيد وگرچه ادعا شده است كه امت داراي مقام عصمت است و امكان ندارد بر گمراهي و ضلالت اجتماع كند، اما مشخص نيست كه اين عصمت، براي امت، عصمت ذاتي باشد، بلكه ترجيح بر آن است تا سبب اين عصمت وجود امامي در ميان امت باشد كه مانع اجتماع امت بر ضلالت گردد؛ به همين سبب خداوند عزّ وجلّ فرموده است:

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الأَمْرِ مِنكُمْ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إلى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ ذَلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأويْلاً»([50]).

(اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! اطاعت كنيد خدا را! و اطاعت كنيد پيامبر خدا و اولو الأمر [اوصياى پيامبر] را! و هر گاه در چيزى نزاع داشتيد، آن را به خدا و پيامبر بازگردانيد (و از آنها داورى بطلبيد) اگر به خدا و روز رستاخيز ايمان داريد! اين (كار) براى شما بهتر، و عاقبت و پايانش نيكوتر است.)

حال اگر امت، خود توانايي حلّ تنازعات ميان خود را مي‌داشت نبايد خداوند عزّ وجلّ آنان را امر به رجوع به خداوند و پيامبرش در اين‌گونه موارد مي‌نمود؛ موضوعي كه پس از ارتحال پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله حتي به شكل وسيع‌تر و گسترده‌تري ادامه خواهد يافت. از اين‌رو بايسته است تا شخصي كه داراي ويژگي‌ها و مشخصات رسول خدا صلّي الله عليه وآله مي‌باشد براي توليت و سرپرستي مسؤليت مهم مرجعيت در اين‌گونه تنازعات را داشته باشد و او كسي نيست مگر امام. و به همين سبب است كه مي‌گوييم: براي ادامه و استمرار اين مسير، «امامت» ضرورتي است اجتناب ناپذير.

ثالثاً: از شاخصه‌هاي منحصر به فردي كه فقط دين اسلام بدان توفيق يافته، ارزشگذاري بر كيان سياسي اسلام در قالب تشكيل حكومت و دولتي اسلامي در عصر صاحب همين شريعت است، موضوعي كه در ديگر شرايع آسماني محقق نگرديد؛ چرا كه در آن شرايع گرچه روند به سوي اقامه حق و عدالت در ميان مردم و حكم بر طبق احكام شريعت بود، اما امكان برپايي و تشكيل حكومت و بناي دولت شرايع ميسر نگرديد.

و اين تجربه منحصر به فرد براي دولت و حكومت اسلامي در طبيعت حال خود، نياز به رهبري منحصر به فرد و شايسته‌اي دارد تا توانايي سرپرستي و رهبري صحيح و كامل اين حركت بزرگ رسالي كه ختم تمام رسالت‌ها نيز مي‌باشد را داشته باشد و بتواند تمام اهدافي را كه در دستور كار آن شريعت قرار داشته است را نيز به بهترين و كامل‌ترين وجه محقق سازد؛ چنان‌كه پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله نيز چنين كرد و اين مهم امكان پذير نمي‌باشد مگر با وجود امام معصومي كه داراي درجه والايي از علم و ادراك براي سرپرستي تمام ابعاد علمي و عملي رسالت باشد؛ از اين‌رو مشخص مي‌گردد كه وجود امام براي محقق ساختن اين اهداف، امري ضروري و بسيار حياتي است. در نتيجه از ميان اين ادله و براهين، شيعه به ضرورت امامت و وجوب آن پس از نبوت براي اداره عمومي دين حنيف اسلام پي مي‌برد.

امامت و هدايت:

امامت به مفهومي كه قبلا بيان نموديم مبني بر لزوم استمرار حركت پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله در پياده نمودن احكام شريعت و حفظ و صيانت آن از خطاها و انحرافات، همراه و ملازم با هدايت مردم و رساندن آنها به سر منزل مقصود و كمال مطلوب بوده است. اين قبيل وظائف محوله بر عهده امام را مجموعه‌اي از آيات قرآن كريم كه پيرامون امامت و ملازمت آن با هدايت امت سخن گفته، مورد تاكيد قرار داده است، چنان‌كه در آيه شريفه آمده است:

«وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلاةِ وَإِيتَاء الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ»([51]).

(و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، (مردم را) هدايت مى‏كردند و انجام كارهاى نيك و برپاداشتن نماز و اداى زكات را به آنها وحى كرديم و تنها ما را عبادت مى‏كردند.)

و يا در اين آيه شريفه كه مي‌فرمايد:

«وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَكَانُوا بِآيَاتِنَا يُوقِنُونَ»([52]).

(و از آنان امامان (و پيشوايانى) قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى‏كردند چون شكيبايى نمودند، و به آيات ما يقين داشتند.)

اين نحوه از هدايت كه به انبيا و ائمه اختصاص دارد تنها به موعظه و ارشاد، بيان حقايق الاهي، ارائه طريق، هدايت پيامبرگونه كه به هدايت تشريعي شناخته مي‌شود و در آن به ابلاغ اوامر الاهي و بشارت و انذار و ارائه طريق بسنده مي‌شود، اكتفا نشده است؛ چنان‌كه در اين آيه شريفه آمده است:

 «إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً». (انسان: 3)

(ما راه را به او نشان داديم، خواه شكرگذار باشد (و پذيرا گردد) يا ناسپاس!)

بلكه اين نوع از هدايت به شكل ديگري است كه در آن نفوذ روحي بزرگي براي امام ايجاد مي‌گردد و در تمامي قلوب مستعد و آماده براي هدايت نفوذ كرده و آنها را به كمالات مورد نياز رسانده و هدف خويش را از رسالت آسماني خويش به انجام مي‌رساند، كه اين همان هدايتي است كه از آن به هدايت تكويني ايصالي (رساننده به مقصد) تعبير مي‌شود؛ چنان‌كه خداوند عزّ وجلّ مي‌فرمايد:

«أُوْلَئِكَ الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ فَإِن يَكْفُرْ بِهَا هَؤُلاء فَقَدْ وَكَّلْنَا بِهَا قَوْماً لَّيْسُواْ بِهَا بِكَافِرِينَ * أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ قُل لاَّ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرَى لِلْعَالَمِينَ»([53]).

(آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوّت به آنان داديم و اگر (به فرض) نسبت به آن كفر ورزند، (آيين حقّ زمين نمى‏ماند زيرا) كسان ديگرى را نگاهبان آن مى‏سازيم كه نسبت به آن، كافر نيستند. * آنها كسانى هستند كه خداوند هدايتشان كرده پس به هدايت آنان اقتدا كن! (و) بگو: «در برابر اين (رسالت و تبليغ)، پاداشى از شما نمى‏طلبم! اين (رسالت)، چيزى جز يك يادآورى براى جهانيان نيست!»)

از موارد ديگري كه تاييد مي‌كند هدايت امام، «هدايت ايصاليه» است اين است كه در معناي لغوي امام، هدايت، اقتدا و ايصال به مطلوب نهفته است؛ از اين‌رو مي‌توان گفت كه منظور از امام كسي است كه ديگران به او اقتدا نموده و او وظيفه رهبري ديگران را به عهده مي‌گيرد. به همين جهت قرطبي ائمه‌اي را كه در آيه ذيل آمده به شكلي تفسير كرده كه در پي مي‌آيد:

«وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلاً جَعَلْنَا صَالِحِينَ وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا»([54]).

(و اسحاق و علاوه بر او، يعقوب را به وى بخشيديم و همه آنان را مردانى صالح قرار داديم! * و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، (مردم را) هدايت مى‏كردند.)

قرطبي، منظور از ائمه را چنين تفسير نموده است:

«رؤساء يقتدى بهم في الخيرات وأعمال الطاعات»([55]).

(رؤسايي هستند كه در كار خير و نيك و انجام طاعات و عبادات به آنها اقتدا مي‌شود.)

همچنين ابن كثير در تفسير ائمه در آيه شريفه فوق مي‌‌گويد:

«{وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً} أي: يقتدى بهم»([56]).

(منظور از اين كه ما آنها را ائمه قرار مي‌دهيم اين است كه به آنها اقتدا مي‌گردد.)

امامت  نزد اهل سنت:

گرچه اهل سنت امامت را به رياست عامه در امور دين و دنيا تعريف كرده و آن را ضرورتي براي رهبري جامعه اسلامي دانسته‌اند، اما با اين وجود رياست عامه را در چارچوب دايره رهبري سياسي مسلمانان پس از پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله و در محدوده امور اجرائي حكومت تعريف نموده‌اند و به همين سبب ولايت مطلقه‌اي را كه لازمه آن اطاعت و پيروي كامل از امام است را شرط نمي‌دانند، مگر در همان محدوده‌اي كه در تعريف آن قائلند و همچنين به همين جهت در امامت، مرجعيت عامه ديني را به معنايي كه نزد شيعه مطرح است شرط نمي‌دانند و اين بدان دليل است كه در كتاب‌هاي معتبرشان روايات فراواني مبني بر وقوع خطاها، اشتباهات و يا اعترافات مكرّري درباره عجز و ناتواني و احتياج آنان در امور مختلف از خلفا نقل شده است ([57]). حال با اين حال چه توقعي براي اشتراط عصمت و وجود علم خاص براي امام باقي مي‌ماند.

به همين جهت، مي‌بينيم كه شيعه، امامت را اصلي از اصول مذهب خود ‌دانسته([58])و آن را مايه قوام و دوام شريعت مي‌داند، چرا كه با امامت است كه شريعت پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله به شكل صحيح پياده مي‌‌گردد و بدون آن امكان ندارد كه شريعت واقعي محفوظ از انحراف مانده و نسبت به صحت و صدور آن از ناحيه خداوند متعال اطمينان حاصل نمود.

اين همان معناي تفسيري است كه از قول شيعه درباره «ولايت» وجود دارد كه در روايت آمده است: اسلام بر پنج ركن بنا گرديده كه مهم‌ترين‌ آن «ولايت» است كه به معناي اجراي عملي امامت است.

در حالي كه مي‌بينيم اهل سنت، امامت را يكي از فروع دانسته، آن هم با برداشتي مطابق با فهم و اعتقاد خويش از امامت و مقدار اهميت آن.

ايجي در اين باره گفته است:

«ليست([59])من أصول الديانات والعقائد خلافاً للشيعة، بل هي عندنا من الفروع المتعلقة بأفعال المكلفين»([60]).

(بر خلاف اعتقاد شيعه، امامت از مسائل اساسي و مهم ديني و اعتقادي نيست، بلكه اين موضوع نزد ما مربوط به اعمال و افعال فرعي مكلَّفان مي‌باشد.)

غزالي نيز در اين باره گفته است:

«اعلم أن النظر في الإمامة أيضاً ليس من المهمات وليس أيضاً من فن المعقولات، بل من الفقهيات»([61]).

(بدان‌ كه اعتقاد به امامت از موضوعات مهم و همچنين از معقولات به شمار نمي‌رود؛ بلكه موضوعي فقهي بيش نيست.)

بنابر فهم و برداشت محدودي كه از موضوع و مفهوم مهمّ امامت و وظايف آن نزد اهل سنت وجود دارد، آنان بر خود لازم دانسته‌اند تا شروطي را مناسب و هماهنگ با تعريفي كه ارائه كرده‌اند فراهم كنند، از اين‌رو در قبال نظريه شيعه كه عصمت را براي امام شرط مي‌داند بيش از عدالت ظاهري كه براي شاهد در شهادت شرط مي‌باشد شرط ندانسته‌اند.  عبد القاهر بغدادي در اين باره گفته است:

«وأوجبوا من عدالته أن يكون ممن يجوز حكم الحاكم بشهادته»([62]).

(در عدالت براي امام لازم دانسته‌اند كه از كساني باشد كه حاكم بتواند طبق شهادت او حكم كند.)

جرجاني در كتاب «شرح المواقف» گفته است:

«(نعم، يجب أن يكون عدلاً) في (الظاهر؛ لئلا يجور) فإنّ الفاسق ربما يصرف الأموال في أغراض نفسه، فيضيع الحقوق»([63]).

(بله، لازم است كه امام در ظاهر عادل باشد؛ تا به اين شكل به كسي ظلم نگردد؛ زيرا چه بسا احتمال دارد شخص فاسق با صرف كردن اموال بيت المال در راه غرض‌هاي شخصي خود حقوق ديگران را ضايع كند.)

همچنين براي امام قابليت و قدرتي بيش از توانايي استنباط احكام براي اجتهاد شخصي خود و اظهار نظري كه احتمال خطا و صواب نيز در آن راه دارد، قائل نشده‌اند. ايجي در اين باره گفته است:

«المقصد الثاني في شروط الإمامة: الجمهور على أن أهل الإمامة مجتهد في الأصول والفروع؛ ليقوم بأمور الدين ذو رأي»([64]).

(مقصد دوم در شروط امامت است: اكثريت علما بر اين اعتقادند كه افراد شايسته براي امامت بايد مجتهد در اصول و فروع باشند تا بتوانند در امور دين صاحب نظر باشند.)

عبد القاهر بغدادي گفته است:

«وقالوا من شرط الإمام العلم والعدالة والسياسة، وأوجبوا من العلم له مقدار ما يصير به من أهل الاجتهاد في الأحكام الشرعية»([65]).

(گفته‌اند از شرايط امام، علم، عدالت و سياست است و براي علم امام همين مقدار بس كه اهل اجتهاد در احكام شرعي باشد.)

اين تفاوت ديدگاه از سوي اهل سنت در تعريف و تفسير امامت ريشه اساسي بسياري از شبهات و اشكالاتي است كه از سوي آنان مطرح گرديده و مي‌گردد؛ چرا كه آنان در شبهات خود از دريچه و منظري كه گفته شد به معنا و مفهوم امامت مي‌نگراند. از جمله اين افراد، ناصر قفاري در كتاب «أصول مذهب الشيعة الاثني عشرية» است كه در شبهات خود به نظرات اسلاف و پيشينيان خود كه آنان نيز به همين نظريات و تعريف‌ها در مورد امامت و جايگاه امام قائل بوده‌اند استناد كرده است.

قفاري موضوع امامت و خواستگاه و جايگاه آن نزد شيعه را مورد انتقاد قرار داده و سعي نموده تا با استفاده از ادله قرآني و سنت نبوي نظرات شيعه پيرامون امامت را زير سؤال برده و در بوته نقد قرار دهد.

از اين‌رو قفاري در ابتدا، مفهوم امامت نزد شيعه را مورد نقد قرار داده است كه در شبهات بعدي به آن مي‌پردازيم:

 

شبهه يازدهم: «مفهوم امامت نزد شيعه از اختراعات ابن سبأ»

قفاري گفته است:

«لعل أول من تحدث عن مفهوم الإمامة بالصورة الموجودة عند الشيعة هو ابن سبأ، الذي بدأ يشيع القول بأن الإمامة هي وصاية من النبي، ومحصورة بالوصي، وإذا تولاها سواه يجب البراءة منه وتكفيره، فقد اعترفت كتب الشيعة بأن ابن سبأ كان أول من أشهر القول بفرض إمامة علي وأظهر البراءة من أعدائه وكاشف مخالفيه وكفرهم».

(شايد اولين كسي كه مفهوم امامت را بدين شكل كه امروز نزد شيعه مطرح است بيان داشته، شخصي است به نام «ابن‌سبأ»؛ كسي كه براي اولين بار اين سخن را شايع ساخت كه امامت از وصاياي پيامبر و وصيت پيامبر منحصر به امر وصي بوده و اگر كسي غير از امام سرپرستي اين امر را به عهده گيرد لازم است تا از او دوري و بيزاري جسته و او را كافر شمرد. كتاب‌هاي شيعه بر اين مطلب اعتراف دارند كه ابن سبأ اولين كسي بوده است كه نظريه وجوب گردن نهادن به امامت [حضرت] علي [عليه السلام‌] و اظهار بيزاري و برائت از دشمنان وي و پرده برداشتن از مخالفان او و اعلام كفرشان را مطرح ساخته است.)

قفاري براي تاييد سخن خود چند منبع شيعي نيز معرفي نموده كه به شرح ذيل است:

مراجعه كنيد: رجال كشّي: صفحه 108ـ 109؛ قمّي، المقالات والفِرَق: ص20؛ نوبختي، فِرَق الشّيعه: صفحه 22؛ رازي، الزّينه: صفحه 305؛ و مراجعه كنيد: المِلَل والنِّحَل: جلد 1، صفحه 174؛ شهرستاني در باره ابن سبأ مي‌گويد: «او اوّلين كسي است كه تصريح به وجود نصي مبني بر امامت علي عليه السلام‌ نموده.» (وهو أوّل من أظهر القول بالنصّ على إمامة عليّ رضي الله عنه)([66]).

مقدمه :امامت مفهومي قرآني

به شكل خلاصه و موجز در مقدمه اشاره نموديم كه امامت مفهومي است كه قرآن كريم مطرح نموده و چارچوبه‌ و ابعاد كلي آن را در چند آيه مطرح نموده است؛ چنان كه در اين آيه شريفه چنين آمده است:

«وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِي قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ»([67]).

((به خاطر آوريد) هنگامى كه خداوند، ابراهيم را با وسايل گوناگونى آزمود و او به خوبى از عهده اين آزمايش‌ها برآمد. خداوند به او فرمود: «من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم!» ابراهيم عرض كرد: «از دودمان من (نيز امامانى قرار بده!)» خداوند فرمود: «پيمان من، به ستمكاران نمى‏رسد! (و تنها آن دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم باشند، شايسته اين مقامند)»)

و يا مي‌فرمايد:

«وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلاةِ وَإِيتَاء الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عابِدِينَ»([68]).

(و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، (مردم را) هدايت مى‏كردند و انجام كارهاى نيك و برپاداشتن نماز و اداى زكات را به آنها وحى كرديم و تنها ما را عبادت مى‏كردند.)

و نيز اين آيه شريفه:

«وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَكَانُوا بِآيَاتِنَا يُوقِنُونَ»([69]).

(و از آنان امامان (و پيشوايانى) قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى‏كردند چون شكيبايى نمودند، و به آيات ما يقين داشتند.)

قبلاً بيان داشتيم كه چگونه قرآن كريم به صِرف اشاره به معنا، مفهوم و اصطلاح امامت بسنده نكرده و برخي از شرايط امامت همچون انتخاب از سوي خداوند متعال (اصطفاء) و عصمت را بيان نموده است.

و در سنت نبوي نيز بر مفهوم امامت و ضرورت آن در عده‌اي از روايات صحيح نبوي كه در كتاب‌هاي شيعه و سني روايت شده تاكيد شده كه از بارز‌ترين آنها، حديث مشهوري است كه شيعه و سني از رسول خدا صلّي الله عليه وآله روايت نموده‌اند كه آن حضرت فرمود:

«من مات وليس له إمام مات ميتة جاهلية»([70]).

(هر كس بميرد و براي خود امامي نداشته باشد به مرگ جاهليت مرده است.)

چنان‌كه با تعبيري ديگر چنين آمده است:

«ومن مات وليس في عنقه بيعة مات ميتة جاهلية»([71]).

(كسي كه بميرد و بيعت با امامي را به گردن نداشته باشد به مرگ جاهليت مرده است.)

كه در اين روايت رسول خدا صلّي الله عليه وآله بر اهميت فراوان امامت و محوريت آن تاكيد شده و بدون شك تعبير به مرگ جاهلي، كنايه از اهميت و نقش جوهري امامت در اسلام است كه از نبود آن بازگشت به قبل از اسلام كه همان كفر جاهلي ‌است، لازم مي‌آيد.

نتيجه مي‌شود كه مفهوم امامت مفهومي قرآني و روايي است و ادّعاي شيعه نسبت به مفهوم امامت و شرايط آن همان معنايي است كه در قرآن و سنت براي امامت بيان شده است. 

آن‌گاه بار ديگر زمان ايفاي نقش قرآن كريم پس از روايات نبوي در بيان مصداق خارجي امامت و ولايت فرا مي‌رسد كه در آيه شريفه مي‌فرمايد:

«إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ»([72])

(سرپرست و ولىّ شما، تنها خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده‏اند، همان‌ها كه نماز را برپا مى‏دارند، و در حال ركوع، زكات مى‏دهند.)

مشهور اين است كه اين آيه در شأن امير المؤمنين علي بن ابي‌طالب سلام الله عليه([73])نازل شده بدين شكل كه سائلي به هنگام ركوع نماز، از آن حضرت درخواست كمك نمود و آن حضرت نيز انگشتري خويش را به او بخشش ‌فرمود، در اين هنگام آيه نازل شد و رسول خدا صلّي الله عليه وآله را از اين اقدام امير المؤمنين سلام الله عليه آگاه ساخت و رسول خدا صلّي الله عليه وآله نيز اين آيه را قرائت كرد. در آينده بحث مفصلي از اين آيه و كيفيت استدلال به آن براي اثبات امامت امير المؤمنين عليه السلام و روايات صحيحي كه دلالت بر نزول اين آيه در باره آن حضرت دارد را بيان خواهيم نمود.

همچنين پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله براي توضيح معارف و مصداق حقيقي امامت الاهي كه به امر خداوند سبحان ابلاغ گرديده بود در موارد مختلف و زمان‌هاي متفاوت به شكل واضح اقدام به بيان نمود، كه به عنوان مثال مي‌توان از احاديث دار([74])غدير([75])منزلت([76])و ديگر احاديث شريفي كه به زودي در باره برخي از آنها به صورت مفصل بحث خواهد شد، نام برد.

پس مي‌توان گفت آيه ولايت و احاديث صحيح ديگري كه از رسول اكرم صلّي الله عليه وآله در اين زمينه وارد شده بخشي از ادله شرعي صحيح و واضحي است كه بر امامت اهل بيت عليهم‌السلام دلالت داشته و از سوي خداوند سبحان مورد نص قرار گرفته و نمي‌توان گفت كه اين موضوع ساخته و پرداخته شخص ديگري غير از خداوند سبحان است و شكر خدا كه با وجود تمام تلاش‌هايي كه دشمنان اهل بيت نموده‌اند تا دلايل امامت و فضايل آن بزرگواران را مخفي نمايند اما اين ادله را پيروان اهل بيت عليهم‌السلام از كتاب‌هاي اهل سنت بر اساس مباني خود آنها در تصحيح و تضعيف روايات به دست آورده و نقل نموده‌اند و اين نيز از معجزات و كرامات خدادادي آن بزرگواران است. حال در اين ميان ابن‌سبأ كجاست و چه نقشي دارد؟!

ابن سبأ بين توهم و واقعيت:

از تهمت‌ها و افتراء‌هايي كه دشمنان اهل بيت عليهم‌السلام بسيار كوشيده‌اند تا بدان تمسك جويند اين است كه: بخشي از مباني اعتقادي شيعه ساخته و پرداخته و اختراع عبد الله بن سبأ است كه شخصي يهودي بوده كه بعدها اسلام آورده است.

سلسله‌اي از اين افترائات و تهمت‌ها كه در فرهنگ و ميراث اسلامي وارد گشته بر اساس غفلتي بوده است كه در طول زمان‌ها و توسط كساني پديده آمده كه خواسته‌اند آتش اختلافات و درگيري‌ها افروخته گردد؛ اما چيزي كه بيشتر انسان را آزار مي‌دهد اين كه كساني با يدك كشيدن نام محقق و عالم و به دوش كشيدن پرچم‌هاي علم و معرفت، بدون كم‌ترين تحقيق و تفحص، همان مطالب را نشخوار مي‌كنند كه اسلاف و پيشينيان او به زبان رانده‌‌اند؛ گويا پژواكي است از صداهاي همان اشخاص كه در سير زمان غبارآلود شده اما امروز دوباره از حنجره اينان خارج مي‌گردد.

از همين‌رو قفاري كه تمام تلاشش اين است تا در انتقادات خود از عقايد شيعه، هر طعن و خدشه‌اي كه در توان دارد بر عقايد پيروان مكتب اهل بيت عليهم‌السلام وارد سازد، به ناچار به قضيه عبد الله بن سبأ و افسانه‌ها و داستان‌هاي پنداري او متوسل شده تا بدين شكل بتواند آتش هر فتنه‌اي را كه در طول زمان‌هاي گذشته بر اسلام و مسلمين گذشته و رو در خمودي گذارده را دوباره برافروزد، مضافاً به سهمي كه وي در اختراع برخي عقايد عليه شيعه در نصوص موجود، براي امامت امير المؤمنين عليه‌السلام از جانب خدا و رسول داشته است.

حال، ما در جهت پاسخ‌گويي به اين شبهه لازم است تا شخصيت ابن سبأ را در ترازوي نقد و سنجش قرار داده و با توجه به آراء و اقوالي كه درباره او گفته شده، قضاوت كنيم.

اختلاف شديد پيرامون شخصيت ابن سبأ

شخصيت ابن سبأ از شخصيت‌هايي است كه بحث و جدل‌هاي متضاد فراواني درباره او بيان شده است كه سراسر اختلاف و تناقض است كه مي‌توان همه مطالب را در سه دسته تقسيم نمود:

گروه اول :گروهي معتقد به اصل وجود ابن سبأ و نقش مهم وي:

در اين گروه عده‌اي از علماي مذاهب اهل سنت را مي‌بينيم كه به اثبات وجود وي اكتفا نكرده، بلكه كارهاي فراواني كه چهره تاريخ را متغير مي‌سازد را نيز به او نسبت داده‌اند.

فتنه‌اي آغاز شد كه همه مسلمانان را تحت تاثير قرار داد و به ترور عثمان به دست صحابه منجر شد تا بر اثر آن، باب نزاع‌ها، كشمكش‌ها و اختلافات به طور كامل گشوده شود؛ در اين مقطع تاريخي عبد الله بن سبأ كه اهل يمن بوده و دين يهودي داشته و در زمان عثمان اسلام آورده ظهور كرده و در حضور مسلمانان به حجاز سپس بصره، كوفه و شام نقل مكان كرده و نهايتاً در مصر رحل اقامت گزيده و از آن‌جا فعاليت‌هاي تخريبي خويش را آغاز مي‌كند، بدين شكل كه با ايجاد ارتباط با طاغيان و ناراضيان از وضع حاكم و ظلم و ستم‌هاي به وجود آمده از سوي فرمانداران خليفه موفق مي‌گردد تا با اعلام عمومي، دستور شورش عليه حكومت را صادر كرده و همه را به تمرّد و انقلاب تشويق نمايد در حالي كه در ميان اين گروه بهترين صحابه اعم از حاضران در جنگ بدر و ديگران وجود داشته‌اند؛ اما بعد از قتل عثمان تلاش‌هاي جديد خود را در منتشر ساختن معتقدات و آرائي كه هيچ يك از مسلمانان به گوششان نخورده از سرگرفته و در حالي كه ميان آنها صحابه پيامبر خدا نيز وجود داشته‌ تمام سخنان او را قبول كرده، تاييد نموده و از آن استقبال نموده‌اند؛ ‌سخناني از اين قبيل كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله زنده است و به زودي بازگشت خواهد نمود و علي عليه السلام نيز هرگز نخواهد مرد و در ابر‌ها به سر ‌برده و رعد و برق آسمان‌ها خنده اوست و او وصي رسول خدا صلّي الله عليه وآله و ... مي‌باشد. آن‌گاه فرقه‌اي به اسم خود ـ فرقه سبأيّه ـ تشكيل داده تا افكار او را ترويج نموده و از آن دفاع نمايند، امري كه باعث شده است تا امير المؤمنين سلام الله عليه در برابر اين شخص تازه مسلمان ايستاده و با تمامي اعمال زور‌گويانه وي مخالفت نموده و در آخر نيز او و برخي پيروانش را به آتش كشيده و يا برخي ديگر را به شهر‌هاي ديگر تبعيد نمايد.

و همين فرقه سبأيه هسته مركزي تشكيل شيعه گرديده؛ بدين معنا كه عقايد شيعه به اختراع شخصي يهودي بوده كه بعد‌ها اسلام آورده در حالي كه او در زمان پيامبر خدا و صحابه، شخصي شناخته شده و معروفي نبوده است.

مصادر اين سخن: تاريخ طبري، تاريخ ابن اثير و كتاب‌هايي كه پيرامون فرقه‌ها و مذاهب مختلف نوشته شده همچون «ملل و نحل» و «الفَرْق بين الفِرَق» و «التبصره في الدين» و ديگر كتاب‌ها.

مناقشه در نظر گروه اول

نظريه‌اي كه گروه اول از علما بدان قائل گشته‌اند گرچه ميان مؤرخان و علماي مذاهب و فِرَق مشهور گشته، اما برخي از محققان شيعه و سنّي ملاحظاتي آزادانديشانه و علمي و منطقي، پيرامون آن بيان د‌اشته‌اند كه برخي از آنها را بيان مي‌نماييم:

اول: نقش سيف بن عمر در پررنگ نمودن شخصيت ابن سبأ:

نظر محققان شيعه و سنّي اين است كه بسياري از روايات عبد الله بن سبأ ـ و آنچه در برخي از مطالب نقل شده درباره وي مشاهده مي‌شود، مطالبي است كه چندين نسل‌ از انجام آن عاجزند ـ كه تمام آنها به يك راوي ختم مي‌شود و او كسي نيست جز سيف بن عمر تميمي كه علما و محدثان او را به ضعف شديد و اتهام به كفر و زندقه و جعل حديث متهم نموده‌اند. ابن حجر درباره او گفته است:

«قال ابن معين: ضعيف الحديث، وقال مرة: فليس خير منه، وقال أبو حاتم: متروك الحديث يشبه حديثه حديث الواقدي، وقال أبو داود: ليس بشيء، وقال النسائي والدارقطني: ضعيف، وقال ابن عدي: بعض أحاديثه مشهورة وعامتها منكرة لم يتابع عليها، وقال ابن حبان: يروي الموضوعات عن الأثبات، قال: وقالوا: إنه كان يضع الحديث. قلت: بقية كلام ابن حبان: اتهم بالزندقة، وقال البرقاني عن الدارقطني: متروك، وقال الحاكم: اتهم بالزندقة، وهو في الرواية ساقط. قرأت: بخط الذهبي مات سيف زمن الرشيد»([77]).

(ابن معين گفته است: سيف بن عمر شخصي ضعيف الحديث است و در جايي نيز درباره او گفته است: كسي بهتر از او يافت نمي‌شود؛ ابوحاتم درباره او گفته است: او شخصي متروك الحديث است كه احاديثش به احاديث واقدي مي‌ماند؛ ابوداود درباره او گفته است: او شخص قابل اعتنايي نيست؛ نسائي و دارقطني گفته‌اند: او شخصي ضعيف است؛ ابن عدي درباره او گفته است: برخي از احاديث او مشهور اما عموم روايات او به شكلي است كه مورد انكار قرار گرفته و قابل عمل نمي‌باشد؛ ابن حبّان درباره او گفته است: سيف بن عمر روايات جعلي را از اشخاص مورد اطمينان نقل مي‌كند و نيز گفته: درباره او گفته‌اند: او احاديث را جعل مي‌كرد. اين سخن من [ابن حجر] است: ابن حبان در ادامه مي‌گويد: سيف بن عمر متهم به زندقه بوده است. برقاني از دارقطني نقل كرده است: او شخصي متروك بوده است. حاكم نيشابوري گفته است: او متهم به كفر و زندقه است و در علم روايت از نظر‌ها ساقط مي‌باشد و به خط ذهبي خواندم كه سيف بن عمر در زمان رشيد از دنيا رفته است.)

به واسطه اين حال و وضعيت ضعيف سيف بن عمر اين گروه از محققان قانع شده‌اند كه نقش ابن سبأ در وقايعي كه با اين حجم عمده در تاريخ منعكس شده مطالبي است كه فقط ساخته و پرداخته خيالات و ذهن سيف بن عمر بوده و به هيچ وجه امكان ندارد كه چنين وقايعي در عالم خارج محقق گرديده باشد و هيچ يك از مؤرخان بزرگ به اين قضيه آن هم با اين حجم از وسعت اشاره نكرده مگر طبري.

دوم: لازمه اين نظر خدشه به عدالت صحابه و مرجعيت علمي آنان:

لازمه اعتقاد به اين نظريه آن است كه شخصي همچون  ابن سبأ كه سابقه‌اي در دين اسلام نداشته و پيامبر اكرم را نديده و احاديث او را نشنيده، توانسته در مدت كوتاهي فكر و ذهن بهترين صحابه همچون ابوذر، عمار و ديگراني كه در ركاب پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله در جهاد شركت داشته و احاديث آن حضرت را شنيده‌اند مسخّر خود ساخته و آلت دست خود قرار دهد. از جمله رواياتي كه طبري از سيف درباره تاثير پذيري صحابه از سخنان عبد الله بن سبا نقل كرده، روايت زير است:

«لما ورد ابن السوداء الشام لقي أبا ذر، فقال: يا أبا ذر ألا تعجب إلى معاوية يقول: المال مال الله؟ ألا إن كان كل شيء لله كأنه يريد أن يحتجنه دون المسلمين، ويمحو اسم المسلمين فأتاه أبو ذر فقال: ما يدعوك إلى أن تسمّي مال المسلمين مال الله؟ قال: يرحمك الله يا أبا ذر ألسنا عباد الله والمال ماله...؟ قال: لا تقله... قال: وأتى ابن السوداء أبا الدرداء، فقال: من أنت؟ أظنّك والله يهودياً، فأتى عبادة بن الصامت، فتعلّق به، فأتى به معاوية، فقال: هذا والله الذي بعث عليك أبا ذر»([78]).

(زماني كه ابن سوداء [عبد الله بن سبأ] وارد شام شد ابوذر را ملاقات كرد و به او گفت: اي ابوذر! آيا از معاويه تعجب نمي‌كني كه مي‌گويد: مال و اموال از آنِ خداست؟ بدانيد كه او مي‌خواهد با اين سخن همه چيز را در تصرف خود درآورد در حالي كه به هيچ يك از مسلمانان چيزي تعلق نداشته باشد و با اين كار نامي از مسلماني باقي نگذارد؛ از اين‌رو ابوذر نزد معاويه آمد و به او خطاب نمود: چه چيز سبب شده تو مال مسلمانان را مال خدا بخواني؟ معاويه گفت: خدا تو را رحمت كند اي اباذر آيا ما بندگان خدا و اموال ما متعلق به خداوند نيست...؟ ابوذر گفت: تو اين سخن را بر زبان نياور... راوي گفت: ابن سوداء همچنين نزد ابو درداء آمد و به او گفت: تو كي هستي؟ به خدا سوگند گمان مي‌كنم تو يهودي باشي، آن‌گاه نزد عباده بن صامت آمد و با او نيز ارتباط برقرار كرد، تا اين كه وقتي نزد معاويه آمد، معاويه گفت: به خدا قسم اين همان كسي است كه ابوذر را نزد ما فرستاد.)

همچنين طبري از سيف بن عمر روايت كرده، زماني كه عثمان، عمار ياسر را كه يكي از افرادي بود كه به علت زياد شدن شكايات و سرپيچي‌هاي مردم از فرمانداران خليفه براي بررسي اوضاع و احوال سرزمين‌هاي اسلامي به مناطق مختلف اعزام نمود، همه بازگشتند به جز عمار كه مردم از او خواستند لختي بيشتر درنگ كند «حتى ظنوا أنه قد اغتيل فلم يفجأهم إلاّ كتاب من عبد الله بن سعد بن أبي سرح يخبرهم أن عماراً قد استماله قوم بمصر، وقد انقطعوا إليه منهم عبد الله بن السوداء»([79]). (تا آن‌جا كه گمان بردند عمار ترور شده، و خبري به آنها نرسيد مگر نامه‌اي كه از جانب عبد الله بن سعد بن ابي سرح رسيد و آنان را باخبر ساخت كه گروهي از مردم به عمار علاقه‌مند شده‌اند، تا اين كه از او دوري جسته و از او جدا شدند كه از جمله آنان عبد الله بن سوداء [عبد الله بن سبأ] بود.)

آيا امكان دارد قبول كنيم شخصيت‌هايي با آن جايگاه و ايمان همه در برابر ابن سبأ چنين خضوع و حرف شنوي داشته باشند؟ شخصيت‌هاي همچون ابوذر (سلام الله عليه) كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله درباره او فرمود: «ما أظلت الخضراء، ولا أقلّت الغبراء أصدق من أبي ذر»([80]) (آسمان و زمين كسي به صداقت گفتار همچون ابوذر به خود  نديده است)؟! و يا عمار كه پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله او را كسي توصيف نموده كه ايمان تا سر استخوان‌هاي او رسوخ نموده است و يا عايشه نقل مي‌كند:

«ما أحد من أصحاب رسول الله صلى الله عليه وسلم إلا لو شئت لقلت فيه ما خلا عماراً، فإني سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم، يقول: ملئ إيماناً إلى مشاشه». قال الهيثمي: «رواه البزار ورجاله رجال الصحيح»([81]).

(كسي از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه وآله نيست كه نتوانم مطلبي در باره او بگويم [ايرادي بر او وارد سازم] مگر يك نفر و آن عمار است كه از پيامبر اكرم درباره او شنيدم كه مي‌فرمود: ايمان تا سر استخوان‌هاي عمار رسوخ كرده. هيثمي در باره اين روايت گفته است: «بزار اين روايت را نقل كرده و رجال آن رجال صحيح هستند.)

با اين تصويري كه طبري از روايات سيف درباره عبد الله بن سبأ ارائه مي‌كند كار به جاهاي خطرناك‌تر مي‌كشد؛ چرا كه او عقايد باطلي را عرضه مي‌كند و همه مسلمانان از او مي‌پذيرند!!!

به عنوان مثال طبري از سيف بن عمر درباره عبد الله بن سبأ روايت مي‌كند:

«...ثم تنقّل في بلدان المسلمين يحاول ضلالتهم، فبدأ بالحجاز، ثم البصرة، ثم الكوفة، ثم الشأم، فلم يقدر على ما يريد عند أحد من أهل الشأم، فأخرجوه حتى أتى مصر، فاعتمر فيهم، فقال لهم فيما يقول: لعجب ممن يزعم أن عيسى يرجع ويكذب بأن محمداً يرجع، وقد قال الله عز وجل: {إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ} فمحمد أحق بالرجوع من عيسى، قال: فقبل ذلك عنه. ووضع لهم الرجعة، فتكلّموا فيها، ثم قال لهم بعد ذلك: إنه كان ألف نبي، ولكل نبي وصي، وكان علي وصي محمد، ثم قال: محمد خاتم الأنبياء، وعلي خاتم الأوصياء، ثم قال بعد ذلك: من أظلم ممن لم يجز وصية رسول الله صلى الله عليه وسلم...»([82]).

(...سپس عبد الله بن سبأ در سرزمين‌هاي اسلامي رفت و آمد مي‌كند و در گمراه نمودن مسلمانان تلاش گسترده‌اي را آغاز مي‌كند؛ بدين منظور ابتدا از سرزمين حجاز آغاز كرده و سپس به بصره، كوفه و شام سفر مي‌كند اما نسبت به مردم شام هيچ كس را نمي‌تواند گمراه سازد و به همين جهت او را از شام اخراج مي‌كنند تا اين كه به سرزمين مصر ‌رفته و زندگي خويش را در آنجا ادامه مي‌دهد و از جمله سخناني كه در آن‌جا به مردم مي‌گويد اين است كه: تعجب از كسي است كه مي‌پندارد عيسى باز خواهد گشت اما بازگشت محمد را تكذيب مي‌كند؛ در حالي كه خداوند عزّ وجلّ مي‌فرمايد: «آن كس كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاهت [زادگاهت‏] باز مى‏گرداند!» پس با توجه به اين آيه محمد براي بازگشت سزاوارتر از عيسى است. راوي مي‌گويد: اين سخن از عبد الله بن سبأ پذيرفته شد و از آن به بعد مردم پيرامون رجعت پيامبر سخن مي‌گفتند. بعد از اين موضوع ابن سبأ به مردم گفت: هزار پيامبر بوده و براي هر پيامبري هزار وصي بوده و علي هم وصي محمد بوده است. محمد خاتم الأنبياء و علي خاتم الأوصياء است. هر كس در حق او ظلم كند به وصيت رسول خدا صلّي الله عليه وآله عمل نكرده است...)

با توجه به مطالبي كه بيان شد ما در ميان دو راهي قرار مي‌گيريم كه راه سومي براي آن نيست:

اول: رواياتي را كه طبري از سيف نقل نموده و ما يقين به كذب و دروغ بودن آن داريم را تكذيب كرده و ردّ كنيم؛ چرا كه اين دسته از روايات با مقام و موقعيت صحابه و قداست آنها سازگار نمي‌باشد و اين كه شخصيت مسخره‌اي چون او توانسته‌ باشد افكار و اعتقادات آنان را مسخّر خويش ساخته باشد.

دوم: رواياتي را كه سيف بن عمر درباره عبد الله بن سبأ براي ما نقل كرده است را قبول كرده و تأثيري را كه ابن سوداء [عبد الله بن سبأ] بر عقايد و افكار مسلمانان و صحابه درجه اول داشته است را بپذيريم؛ اما قبول اين فرض، تبعات منفي فراواني را به دنبال دارد كه هيچ يك از اهل سنت نمي‌تواند تن به آن دهد؛ چرا كه در آن صورت لازم است تا بپذيرد كه بزرگان صحابه تحت تأثير مردي تازه مسلمان كه از پيشينه و هويت شايسته‌اي برخوردار نبوده قرار داشته‌اند؛ سپس وي توانسته تا عقايد و افكار صحابه و بزرگان تابعين را به جاهايي سوق دهد كه هرگز با آن انس و آشنايي نداشته‌ و آنان نيز تسليم او شده و به تمام آنچه او خواسته و گفته، معتقد شده‌اند در حالي كه تا آن زمان هيچ اثر و ردّ پايي از آن در دين و شريعت اسلام وجود نداشته است و لازمه ديگر اين سخن اين است كه بگوييم: اين گروه از صحابه به قدري ساده لوح و كم فكر بوده‌اند كه شخصي همچون ابن سبأ تازه مسلمان و شناخته نشده، از سادگي آنها سوء‌ استفاده كرده و افكار و عقايد آنان را تغيير داده و بر آنها تأثير گذار بوده است!

اين مطلب علامت سؤال بزرگي را در برابر تمام ميراث و فرهنگ اسلامي قرار مي‌دهد، ميراث و فرهنگي كه اهل سنّت معتقدند تمام آن از طريق صحابه به دست ما رسيده است!!!

همچنين پذيرش اين فرضيه باعث خواهد شد تا سؤالي جدّي در برابر نظريه عدالت صحابه، قوت ايمان، قدرت بالاي آنان در تشخيص امور، سنجش قضايا و حوادث و انتخاب شرايط اصلح، قرار گيرد!

تشويق ابن سبأ به قتل عثمان:

تاثير ابن سبأ تنها به اقدام وي در جهت تخريب عقايد صحابه‌اي همچون ابوذر، عمار و ساير مسلمانان منحصر نشده، بلكه او را مي‌بينيم كه قدرت دارد تا امور را به طور كلي دگرگون و منقلب ساخته و سوار بر اوضاع شده و در قلوب صحابه و مسلمانان عدم مشروعيت خليفه سوم، عثمان را جا داده و آنها را بر عليه او شورانده و در نهايت، كار را به اقدام به قتل عثمان از سوي صحابه بكشاند؛ آن هم بدين شكل كه او را محاصره نموده و آب را از او منع كنند!! البته در اين روند صحابه به دو شكل در اين موضوع نقش ايفا مي‌كنند: عده‌اي به طور مستقيم و گروهي با سكوت خود و عدم اعتراض به وضعيت موجود. عثماني كه از منظر اهل سنت مظلوم كشته شده و قتل او به دست گروهي از افراد اراذل، اوباش، فاسق و فاجر اتفاق افتاده است([83])!!

در حالي كه در كشتن عثمان بسياري از مسلمانان و صحابه سهم داشتند؛ طبري در اين زمينه از سيف روايت مي‌كند:

«كتب أصحاب رسول الله صلى الله عليه وسلم بعضهم إلى بعض أن أقدموا، فإن كنتم تريدون الجهاد فعندنا الجهاد، وكثر الناس على عثمان ونالوا منه أقبح ما نيل من أحد، وأصحاب رسول الله صلى الله عليه وسلم يرون ويسمعون، ليس فيهم أحد ينهى ولا يذبّ إلا نفير، زيد بن ثابت، وأبو أسيد الساعدي، وكعب بن مالك، وحسان بن ثابت...»([84]).

(برخي از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه وآله به برخي ديگر نامه نوشته و از آنها خواستند كه براي جهاد پا پيش گذارند؛ چرا كه مردم عليه عثمان شورش كرده و كار را عليه او به جايي رسانده‌اند كه براي هيچ كس چنين سابقه نداشته است و اين در حالي است كه اصحاب اين وضع را خود با چشم مي‌بينند و مي‌شنوند اما هيچ كس نيست كه از اين اتفاقات مانع شوند مگر تعداد بسيار كمي همچون: زيد بن ثابت، ابو اسيد ساعدي، كعب بن مالك و حسان بن ثابت...)

در متن فوق ملاحظه مي‌كنيم كه گروه زيادي از صحابه شاهد حوادثند و گروه ديگر نيز خبرها به گوششان مي‌رسد اما كسي براي ياري خليفه بر نمي‌خيزد و يا مخالفان خليفه را نهي و يا از او دفاع نمي‌كند مگر تعداد بسيار محدود و انگشت شمار.

ابن سعد مي‌گويد:

«كان المصريون الذين حصروا عثمان ستمائة رأسهم عبد الرحمن بن عديس البلوي وكنانة بن بشر بن عتاب الكندي، وعمرو ابن الحمق الخزاعي، والذين قدموا من الكوفة مائتين رأسهم مالك الأشتر النخعي، والذين قدموا من البصرة مائة رجل رأسهم حكيم بن جبلة العبدي، وكانوا يداً واحدة في الشرّ، وكان حثالة من الناس قد ضووا إليهم قد مزجت عهودهم وأماناتهم مفتونون، وكان أصحاب النبي صلى الله عليه وسلم الذين خذلوه كرهوا الفتنة...»([85]).

(مصري‌هايي كه عثمان را محاصره كرده بودند شش صد نفر بودند كه سركرده آنان عبد الرحمن بن عديس بلوي، كنانه بن بشر بن عتاب كندي و عمرو بن حمق خزاعي بودند و كساني كه از كوفه آمده بودند تعداد دويست نفر بودند كه فرماندهي آنان را مالك اشتر نخعي به عهده داشت و صد نفر نيز از بصره آمده بودند كه در راس آنان حكيم بن جبله عبدي بود كه همه اين افراد با يكديگر متحد شدند و يك دست در اقدام براي شرّ و فتنه متفق القول گرديدند و گروهي از ازاذل مردم نيز به آنها پيوستند در حالي كه عهد و پيمان‌ها در هم آميخت و به فراموشي سپرده شد و آن گروه از مردم كه عثمان را تنها گذارده و به ياري او نشتافتند كساني بودند كه از وارد شدن به فتنه كراهت داشتند...)

متن فوق گوياي اين مطلب است كه در ميان جمعيت فراوان مسلماناني كه در ماجراي كشتن عثمان شركت داشتند عده‌اي از اصحابي كه در بيعت رضوان و در زير درخت با پيامبر اكرم شركت داشتند همچون عبد الرحمن بن عديس بلوي([86])ـ كسي كه طبق اعتقاد اهل سنت خداوند بهشت را به او وعده داده است ـ حضور داشتند همچنين متن فوق بر اين مطلب تصريح دارد كه صحابه، عثمان را تنها گذارده و به ياري او نشتافتند.

در يكي از رواياتي كه طبري نقل كرده، آمده است كه عثمان هر كس از اهل مدينه كه با او مخالفت ورزيده و قصد جنگ با او داشته است را كافر دانسته:

«فلمّا رأى عثمان ما قد نزل به، وما قد انبعث عليه من الناس كتب إلى معاوية بن أبي سفيان وهو بالشام: بسم الله الرحمن الرحيم: أما بعد؛ فإنّ أهل المدينة قد كفروا وأخلفوا الطاعة ونكثوا البيعة، فابعث إليّ من قبلك من مقاتلة أهل الشام على كل صعب وذلول، فلما جاء معاوية الكتاب تربّص به وكره مخالفة أصحاب رسول الله صلى الله عليه وسلم، وقد علم اجتماعهم»([87]).

(هنگامي كه عثمان متوجه شد كه چه اتفاقي در حال وقوع است و گروهي از مردم قصد جان او را كرده‌اند نامه‌اي به معاويه كه در شام به سر مي‌برد نوشت و در آن آين‌گونه آورد: بسم الله الرحمن الرحيم: اما بعد؛ اهل مدينه كافر شده و از اطاعت سر باز زده‌ و بيعت شكسته‌اند، تو مرداني جنگجو از اهل شام بفرست كه اهل تحمل هر سختي و ناملايمتي باشند. زماني كه نامه به دست معاويه رسيد چون از اجتماع اصحاب رسول خدا صلي الله عليه وآله در اين موضوع با خبر شد از مخالفت با آنها كراهت ورزيد و به همين جهت منتظر وقايع بعدي ماند.)

آيا امكان دارد قائل شويم كه ابن سبأ سبب اجتماعي اين‌گونه شده كه به تعبير عثمان لازمه آن كفر صحابه است؟!

آيا طبق زعم و گمان علماي اهل سنت بپذيريم كه ابن سبأ همان كسي بوده است كه قتل عثمان را پايه ريزي كرده است؟! محمد بن عبد الوهاب در باره حوادث سال 35 گفته است:

«وفيها كان خروج جماعة من أهل مصر ومن وافقهم على عثمان. وأصل الفتنة ومنبعها: كان من عبد الله بن سبأ ـ رجل يهودي من أهل صنعاء، أظهر الإسلام ليخفي به حقده عليه وكفره به في زمن عثمان ـ وكان ينتقل في بلدان المسلمين يحاول ضلالتهم، فبدأ بالحجاز، ثم البصرة، ثم الكوفة، ثم الشام. فلم يقدر على ما يريد. فأخرجوه حتى أتى مصر، فغمز على عثمان، وقاد الفتنة، وأشعل نارها، محادّة لله ولرسوله، حتى كانت البلية الكبرى بمحاصرة عثمان رضي الله عنه، واغتياله»([88]).

(در اين سال، گروهي از اهل مصر با كساني كه موافق با قيام عليه عثمان بودند خروج كردند و اصل و منبع فتنه از سوي عبد الله بن سبأ بود ـ شخصي يهودي از اهل صنعاء كه به ظاهر اسلام آورده تا بتواند در لواي آن حقد و كينه خود عليه عثمان و كفرش را مخفي سازد ـ او در سرزمين‌هاي اسلامي رفت و آمد مي‌كرد و در گمراه نمودن مسلمانان تلاش گسترده‌اي را آغاز ‌كرد؛ بدين منظور ابتدا از سرزمين حجاز آغاز كرده و سپس به بصره، كوفه و شام سفر ‌كرد؛ اما نسبت به مردم شام نتوانست كسي را گمراه سازد و به همين جهت او را از شام اخراج ‌كردند تا اين كه به سرزمين مصر ‌رفت و شروع به بدگويي از عثمان كرد و با اين كار خود در مخالفت با خدا و رسول، فتنه‌‌اي را سرپرستي و آتشي را بر افروخت، تا آن‌جا كه منجر به محاصره عثمان و ترور او گشت و با اين كار باعث بلايي بزرگ  در جامعه اسلامي گشت.)

احسان الهي ظهير مي‌گويد:

«انّ قتلته [عثمان] أو من ساعد قاتليه على قتله هم الذين أيّدوا السبئية، ومنهم تكوّنت...»([89]).

(قاتلان عثمان و يا كساني كه قاتلان را در اين كار ياري نمودند كساني هستند كه فرقه سبأيّه را تاييد مي‌كنند و از آنها اين گونه مسائل شكل مي‌گيرد...)

اينان كدام صحابه هستند كه ابن سبأ موفق مي‌شود تا چنان آنان را مسخّر و تحت اختيار خويش قرار دهد كه تا سر حدّ كفر و تجاوز به خليفه مسلمانان گام برداشته و دستان خود را به خون خليفه آلوده كنند؟! آيا در چنين شرايطي براي چنين صحابه‌ا‌ي ـ البته طبق فرضيه‌اي كه سيف بن عمر از ابن سبأ ساخته و ارائه نموده ـ شايستگي و صلاحيت مرجعيت ديني براي آنان وجود خواهد داشت؟!

سوم: اختلاف نظر شديد پيرامون شخصيت ابن سبأ:

گروهي ديگر از محققان ـ در مخالفت با گروه اول ـ اشكالات و تناقضات فراواني را درباره شخصيت ابن سبأ و اصل و نسب وي و اقداماتي كه به او نسبت داده شده مطرح نموده‌اند كه علامت‌هاي سؤال فراواني را در باره موارد بيان شده پيش روي ما قرار مي‌دهد كه از جمله آنها موارد ذيل است:

1ـ اختلاف نظر در محل تولد و زندگي ابن سبأ:

طبري بر اين عقيده است كه ابن سبأ شخصي يهودي و اهل صنعاي يمن بوده است:

«كان عبد الله بن سبأ يهودياً من أهل صنعاء أمه سوداء، فأسلم زمان عثمان، ثم تنقل في بلدان المسلمين يحاول ضلالتهم»([90]).

(عبد الله بن سبأ شخصي يهودي از اهالي صنعا بوده كه مادرش سوداء نام داشته و در زمان عثمان اسلام آورده و آنگاه در سرزمين‌هاي اسلامي رفت و آمد مي‌كرده و در گمراهي و ضلالت آنان تلاش مي‌نموده است.)

در حالي كه عبد القاهر بغدادي بر اين اعتقاد است كه او در اصل، يهودي و از اهالي حيره عراق بوده است([91]).

همچنين محمد ابو زهره در كتاب خود تاريخ مذاهب اسلامي مي‌گويد:

«عبد الله بن سبأ كان يهودياً من الحيرة أظهر الإسلام»([92])([93]).

(عبد الله بن سبأ شخصي يهودي از اهلي حيره عراق بوده كه اسلام آورده بوده است.)

و اما قبيله او: برخي ابن سبأ را به قبيله «حِمْيَر» كه به حمير بن غوث منسوب بوده، نسبت داده‌اند... كه منزل‌هاي آنان در يمن كه به آن: حِمْيَر گفته مي‌شده و در غرب صنعاء واقع شده، سكونت داشته‌اند([94]).

از جمله كساني كه قائل به همين نظر است، ابن حزم در كتاب «الفِصَل في المِلَل والأهواء» است كه مي‌گويد:

«والقسم الثاني من فرق الغالية الذين يقولون بالألهية لغير الله عزّ وجلّ، فأولهم قوم أصحاب عبد الله ابن سبأ الحميري»([95]).

(گروه دوم از فرقه‌هاي غلوّ كننده‌اي كه قائل به الوهيت غير خداوند عزّ وجلّ بوده‌اند، اولين آنها قوم و ياران عبد الله بن سبأ حميري هستند.)

اما بِلاذُري، ابن سبأ را منسوب به قبيله‌اي از هَمْدان مي‌داند([96]).

عمر رضا كحّاله گفته است:

«همدان بطن من كهلان القحطانية وهم: بنو همدان بن مالك... كانت ديارهم باليمن من شرقيه»([97]).

(همدان داخل منطقه كهلان قحطانيه واقع شده است و آنان: فرزندان همدان بن مالك هستند... اين سرزمين در منطقه شرقي يمن واقع شده است.)

بدين جهت تضاد و تناقض آشكاري در محل تولد و زندگي ابن سبأ شكل مي‌گيرد؛ چرا كه تفاوت فراواني است بين اين كه كسي اهل منطقه هَمْدان در شرق يمن باشد و يا اهل حِمْيَر در غرب يمن و يا حيره عراق باشد.

2ـ اختلاف نظر در شخصيت ابن سبأ:

برخي از علما بر اين اعتقادند كه ابن سبأ همان ابن سوداء است؛ چنان كه اندكي قبل در كلام طبري گذشت: «أمه سوداء» (مادرش سودا بوده است.) در حالي كه گروهي ديگر اين‌دو را شخصيت‌هاي جدا و بي ارتباط با يكديگر د‌انسته‌اند؛ در اين باره اسفراييني مي‌گويد:

«ووافق ابن السوداء عبد الله بن سبأ بعد وفاة علي في مقالته هذه، وكانا يدعوان الخلق إلى ضلالتهما»([98]).

(ابن سوداء بعد از وفات علي بن ابي طالب با عبد الله بن سبأ در نوشته‌اي به توافق رسيدند تا مردم را گمراه نمايند.)

3ـ اختلاف نظر در زمان آغاز فعاليت‌هاي فكري ابن سبأ:

بين مورّخان در باره زمان آغاز فعاليت‌ها و تحركات ابن سبأ نيز اختلاف نظر وجود دارد؛ طبري آغاز آن را زمان عثمان دانسته و گفته است:

«فأسلم زمان عثمان، ثم تنقّل في بلدان المسلمين يحاول ضلالتهم، فبدأ بالحجاز، ثم البصرة _ ثم الكوفة _ ثم الشام، فلم يقدر على ما يريد من أهل الشام، فأخرجوه حتى أتى مصر، فاعتمر فيهم، فقال لهم فيما يقول: لعجب ممن يزعم أن عيسى يرجع، ويكذّب بأن محمداً يرجع، وقد قال الله عز وجل: {إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إلى مَعَادٍ} فمحمد أحق بالرجوع من عيسى، قال: فقُبل ذلك عنه، ووضع لهم الرجعة، فتكلّموا فيها، ثم قال لهم بعد ذلك: إنه كان ألف نبي، ولكلّ نبي وصي، وكان علي وصي محمد، ثم قال: محمد خاتم الأنبياء، وعلي خاتم الأوصياء»([99]).

(ابن سبأ در زمان عثمان اسلام آورد و سپس در سرزمين‌هاي اسلامي رفت و آمد داشت و در گمراه نمودن مسلمانان تلاش گسترده‌اي آغاز نمود؛ بدين منظور ابتدا سفر خود را از سرزمين حجاز آغاز كرده و سپس به بصره، كوفه و شام سفر ‌كرد، اما در گمراه نمودن مردم شام توفيقي به دست نياورد و به همين جهت او را از شام اخراج نمودند از اين‌رو به سرزمين مصر ‌رفته و زندگي خويش را در آنجا ادامه ‌داد و از جمله سخناني كه در آن‌جا به مردم ‌گفت اين بود كه: تعجب از كسي است كه مي‌پندارد عيسى باز خواهد گشت اما بازگشت محمد را تكذيب مي‌كند؛ در حالي كه خداوند عزّ وجلّ مي‌فرمايد: «آن كس كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاهت [زادگاهت‏] باز مى‏گرداند!» پس با توجه به اين آيه، محمد براي بازگشت سزاوارتر از عيسى است. راوي مي‌گويد: اين سخن از عبد الله بن سبأ پذيرفته شد و از آن به بعد مردم پيرامون رجعت پيامبر سخن مي‌گفتند. بعد از اين موضوع ابن سبأ به مردم گفت: هزار پيامبر بوده و براي هر پيامبري هزار وصي بوده و علي هم وصي محمد بوده است. محمد خاتم الأنبياء و علي خاتم الأوصياء است.)

گروهي ديگر بر اين عقيده‌اند كه ابن سبأ در زمان خلافت امير المؤمنين سلام الله عليه ظهور كرده و آن حضرت نيز او را از كوفه به مدائن تبعيد نمود؛ بغدادي گفته است:

«وأما الروافض فإن السبأية منهم، أظهروا بدعتهم في زمان علي رضي الله عنه، فقال بعضهم لعلي: أنت الإله فأحرق علي قوماً منهم، ونفى ابن سبأ إلى ساباط المدائن»([100]).

(و اما روافض [شيعيان] كه سبأيّه از آنان است، بدعت خود را در زمان علي بن ابي طالب [عليه السلام‌] آغاز كردند؛ چرا كه برخي از آنها به علي بن ابي طالب [عليه السلام‌] گفتند: تو معبود ما هستي و علي بن ابي طالب نيز گروهي از آنها را آتش زد و ابن سبأ را نيز به ساباط مدائن تبعيد نمود.)

4ـ اختلاف نظر در اعتقادات ابن سبأ:

همچنين اختلاف نظر شديدي در اصل اعتقادات ابن سبأ وجود دارد، در برخي مصادر آمده كه ابتدا او اعتقاد به نبوت علي بن ابي‌طالب داشته([101])و سپس به الوهيت آن حضرت معتقد گشت؛([102])برخي ديگر از مورّخان گفته‌اند او اعتقاد به الوهيت كامل علي بن ابي طالب نداشته، بلكه معتقد بوده كه جزئي از الوهيت در او حلول كرده بوده است!!([103])و گروه سومي گفته‌اند:‌ ابن سبأ به وصي بودن علي بن ابي طالب براي پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله معتقد بوده است([104])نه اين كه او خود نبي و يا اله بوده باشد.

همچنين در مسأله ايمان او به رجعت و بازگشت رسول خدا صلّي الله عليه وآله نيز تناقض وجود دارد؛ گاهي گفته‌اند او معتقد به زنده بودن امير المؤمنين عليه السلام و اين كه او در ابرها به سر مي‌برد و به زودي رجعت خواهد نمود، بوده است و رعد آسمان را صدا و برق آن را تبسّم آن حضرت مي‌دانسته است!!([105])و برخي ديگر گفته‌اند او ندا مي‌داده است كه پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله زنده است و به زودي رجعت خواهد نمود([106]).

5ـ اختلاف نظر در زمان اسلام آوردن ابن سبأ:

اقوال مورّخان همچون طبري و ديگران، پيرامون زمان اسلام آوردن وي نيز مختلف است؛ گاهي گفته‌اند: وي در سال «30 هـ» زماني كه به شام وارد مي‌شده مسلمان بوده و به خداوند ايمان داشته كه در آنجا توانسته صحابي بزرگي همچون ابوذر را به ايجاد مشكلاتي عليه حكومت معاويه تشويق و ترغيب كند([107]).

در حالي كه طبري در حوادث سال «33 هـ» گفته است ابن سوداء به بصره آمد و به فرمانرواي آن‌جا يعني ابن عامر اعلام داشت كه او مردي از اهل كتاب است كه مشتاق به پذيرش اسلام شده و دوست دارد تا در بصره بماند، اما ابن عامر موافقت نمي‌كند و دستور مي‌دهد كه او را به سوي كوفه طرد كنند كه او نيز از همان جا راه مصر را براي اقامت در آن ديار در پيش مي‌گيرد و از همان سرزمين مكاتبات و نامه نگاري‌هاي خود با اهالي كوفه و بصره را آغاز مي‌كند([108]).

در اين مطالب دلالت واضح و آشكاري مبني بر اختلاف در تاريخ اسلام آوردن ابن سبأ وجود دارد؛ چرا كه اگر او در سال «30هـ» اسلام آورده باشد و صحابي جليل القدري همچون ابوذر را عليه معاويه تهييج نموده باشد چگونه سال «33هـ» سال اسلام آوردن وي بوده است؟!!

تناقضي ديگر:

همچنين از مطلب طبري برمي‌آيد كه ابن سبأ تا قبل از سال «34 هـ» وارد بصره نشده بوده؛ زيرا او تا سال «33 هـ» همچنان در بصره بوده، سپس به كوفه و پس از آن به شام و در آخر به مصر منتقل شده است، كه دست كم نياز به يك سال كامل براي اين جابه‌جايي نياز دارد از اين‌رو نزديك‌ترين سال براي اين كار مي‌تواند سال «34 هـ» بوده باشد كه در آن‌جا توانسته باشد در عزل عمرو بن عاص و فرمانروايي ابن ابي السرح به جاي او نقش ايفا نموده باشد، در حالي كه كتاب‌هاي تاريخ زمان عزل عمرو عاص را سال «27هـ» مي‌دانند([109]). حسن بن فرحان مالكي، محقق و مورّخ معاصر مي‌نويسد:([110])

«يروي سيف أن أتباع عبد الله بن سبأ قاموا بالوشاية في مصر بين عمرو بن العاص وابن أبي سرح حتى عزل عثمان عمرو بن العاص سنة سبع وعشرين، بينما يروي سيف نفسه أن ابن سبأ لم يدخل مصر إلا سنة خمسة وثلاثين»([111]).

(سيف بن عمر روايت كرده است كه پيروان عبد الله بن سبأ در مصر اقدام به سخن چيني ميان عمرو عاص و ابن ابي سرح كردند تا آن كه عثمان در سال «27» عمرو عاص را از فرمانروايي مصر عزل نمود؛ در حالي كه خود سيف روايت كرده است كه ابن سبأ تا سال «35» وارد مصر نشده بوده است.)

گروه دوم

گروهي كه منكر وجود شخصي به نام ابن سبأ مي‌باشند:

اين گروه قطع و يقين حاصل نموده‌اند كه عبد الله بن سبأ افسانه‌اي بيش نيست كه بافته و پرداخته دست‌هاي مشخصي است كه براي رسيدن به اغراض معيني اقدام به اين اسطوره سازي نموده‌ و آن را ميان علماي شيعه و سني ترويج داده‌اند.

منكران شخصيت عبد الله بن سبأ از علماي شيعه:

1ـ علامه شيخ كاشف الغطاء، مي‌گويد:

«ليس من البعيد رأي القائل: إن عبد الله بن سبأ، ومجنون بني عامر، وأبا هلال، وأمثال هؤلاء الرجال أو الأبطال كلها أحاديث خرافة وضعها القصاصون وأرباب السمر والمجون»([112]).

(بعيد نيست اين سخن را بپذيريم كه برخي گفته‌اند: اشخاصي همچون عبد الله بن سبأ، مجنون بني عامر، ابا هلال و ديگراني از اين قبيل، همه خرافات و افسانه‌هايي است كه توسط قصّه سازان، رمّان نويسان و طنز پردازان ساخته و پرداخته شده است.)

2ـ علامه سيد مرتضي عسكري، كه به شكل علمي و منطقي در كتاب خود «افسانه عبد الله بن سبأ» ثابت نموده است كه عبد الله بن سبأ ساخته سيف بن عمر دروغ‌گو است كه اين نقش خيالي را براي عبد الله بن سبأ در فتنه و شورش ضد خليفه سوم ساخته است.

3ـ محقق بزرگوار مرحوم آيت الله خوئي([113]) (قدس سرّه) مي‌گويد:

«إن أسطورة عبد الله بن سبأ وقصص مشاغباته الهائلة موضوعة مختلقة، اختلقها سيف بن عمر الوضاع الكذاب، ولا يسعنا المقام الإطالة في ذلك والتدليل عليه، وقد أغنانا العلامة الجليل والباحث المحقق السيد مرتضى العسكري فيما قدمّ من دراسات عميقة دقيقة عن هذه القصص الخرافية، وعن سيف وموضوعاته في مجلدين ضخمين طبعا باسم (عبد الله بن سبأ) وفي كتابه الآخر (خمسون ومائة صحابي مختلق)»([114]).

(افسانه عبد الله بن سبأ و قصه‌هاي دروغين و ترسناك او ساخته‌ و پرداخته‌هايي بيش نيست كه سيف بن عمر در پديد آوردن آن نقش داشته كه در اين جا مجالي براي تفصيل و بيان دلايل آن نيست كه با مطالب و مباحث عميق و دقيقي كه علامه جليل القدر و محقق پژوهشگر جناب سيد مرتضى عسكري درباره قصه‌هاي خرافي سيف بن عمر و جعليات او در دو جلد ضخيم به نام «عبد الله بن سبأ» و در كتاب ديگرش «دويست و پنجاه صحابي ساختگي» بيان نموده ما را از اين كار بي نياز نموده است.)

4ـ علامه طباطبائي نيز در تفسير الميزان به همين نظر اشاره نموده و مطلبي را كه در تاريخ طبري آمده مبني بر اين كه ابن سوداء (ابن سبأ) ابوذر را تشويق و تهييج نموده تا به معاويه بن ابو سفيان اعتراض نمايد را ردّ نموده و گفته اين داستان‌ها ساخته‌هاي شعيب و سيف بن عمر است كه هر دوي آنها از دروغ‌گويان و جاعلان مشهور بوده‌اند، كه علماي علم رجال آنها را قدح و تضعيف نموده‌اند، داستان‌هايي كه اين دو نفر در باره ابن سودا (ابن سبأ) ساخته و پرداخته‌ و نام او را نيز عبد الله بن سبأ گذارده‌اند... درحالي كه محققان عصر اخير در اين نكته به قطع و يقين رسيده‌اند كه ابن سودا از ساخته‌هاي دروغين و خرافي است كه هيچ وجود خارجي براي آن وجود ندارد([115]).

5ـ علامه محمد جواد مغنيه نيز از جمله كساني است كه وجود عبد الله بن سبأ را منكر شده و در مقدمه‌اي كه بر كتاب علامه عسكري (افسانه عبد الله بن سبأ) نوشته، آورده است:

«فلقد اختلق سيف لرسول الله صلي الله عليه وآله أصحاباً لا وجود لهم، وأسماهم بأسماء لم يسمع بها الرسول، ولا أحد من أصحابه، مثل سعير، والهزهاز، وأطّ، وحميضة، وما إلى ذلك، كما ابتدع رجالاً من التابعين وغير التابعين، ووضع على لسانهم الأخبار والأحاديث، من هؤلاء بطل اختلق شخصيته، واختلق اسمه، واختلق قضايا ربطها به، هذا البطل الأسطوري هو عبد الله بن سبأ الذي اعتمد عليه كلّ من نسب إلى الشيعة ما ليس لهم به علم، وتكلّم عنهم جهلاً وخطأ، ونفاقاً وافتراء»([116]).

(سيف بن عمر اصحابي براي رسول خدا صلي الله عليه وآله خلق نموده كه وجود خارجي براي آنان نبوده و نام‌هايي بر آنها گذارده كه خود پيامبر اكرم نيز به گوش مباركش نخورده بود؛ صحابه‌اي همچون: سعير، هزهاز، وأطّ، حميضه و ديگر افرادي از اين قبيل، چنان‌كه افراد ديگري را در ميان تابعين و ديگران خلق كرده و اخبار و رواياتي را از دهان آنها نقل كرده و قضاياي ساختگي ديگري را به آنها مربوط ساخته است. از جمله اين افراد اسطوره‌اي و افسانه‌اي است كه خود، او را ساخته و نامي بر او نهاده، عبد الله بن سبأ است كه مطالبي به شيعه نسبت داده كه شيعه خود از آن خبر نداشته اما او يا از روي جهل، خطا، نفاق و يا افتراء به شيعه نسبت داده است.)

6ـ محقق جامعه شناس، دكتر علي وردي در كتاب «وعاظ السلاطين» شخصيت ابن سبأ را نفي كرده و مي‌گويد:

«يخيل إلي أن حكاية ابن سبأ من أولها إلى آخرها كانت حكاية مقننة الحبك رائعة التصوير»([117]).

(گمان برده مي‌شود كه داستان ابن سبأ از اول تا آخر آن داستاني بافتني با صحنه‌هاي دل انگيز و جذاب باشد.)

وردي كوشيده است تا راه‌هايي براي ايجاد ارتباط بين شخصيت ابن سبأ و عمار ياسر بيابد تا به اين نتيجه برسد كه ابن سبأ كسي جز عمار ياسر نبوده است.

7ـ دكتر كامل مصطفى شيبي از جمله كساني است كه در كتاب«الصلة بين التصوف والتشيع» منكر وجود ابن سبأ شده و در اين مورد دكتر وردي نيز با او موافقت نموده است([118]).

8ـ عبد الله فيّاض در كتاب «تاريخ الإماميه وأسلافهم من الشيعه» گفته است:

«يبدو أن ابن سبأ كان شخصية إلى الخيال أقرب منها إلى الحقيقة»([119]).

(به نظر مي‌رسد ابن سبأ شخصيتي است كه به خيال نزديك‌تر است تا به حقيقت.)

منكران شخصيت عبد الله بن سبأ از علماي اهل سنت:

1ـ دكتر طه حسين([120]).

دكتر طه حسين اولين عالم و محقق اهل سنت به شمار مي‌رود كه در وجود ابن سبأ و نقش اساسي او در پديد آوردن حوادث و تأثير وي در جامعه اسلامي تشكيك نموده و به اين جمع بندي رسيده است كه داستان ابن سبأ را دشمنان شيعه از روي حقد و كينه‌اي كه از آنان داشته‌اند، ساخته‌اند. وي مي‌گويد:

«وأقل ما يدل عليه إعراض المؤرخين عن السبأية وابن السوداء في حرب صفين أن أمر السبئية وصاحبهم ابن السوداء إنما كان متكلّفاً منحولاً قد اخترع بآخره حين كان الجدال بين الشيعة وغيرهم من الفرق الإسلامية، أراد خصوم الشيعة أن يدخلوا في أصول هذا المذهب عنصراً يهودياً إمعاناً في الكيد لهم والنيل منهم، ولو كان أمر ابن السوداء مستنداً إلى أساس من الحق والتاريخ الصحيح، لكان من الطبيعي أن يظهر أثره وكيده في هذه الحرب المعقدّة المعضلة التي حصلت بصفين، ولكان من الطبيعي أن يظهر أثره حين اختلف أصحاب علي رضي الله عنه في أمر الحكومة، ولكان من الطبيعي بنوع خاص أن يظهر أثره في تكوين هذا الحزب الجديد الذي كان يكره الصلح وينفر منه، ويكفّر من مال إليه أو شارك فيه، ولكنا لا نرى لابن السوداء ذكراً في أمر الخوارج، فكيف يمكن تعليل هذا الإهمال؟ أو كيف يمكن أن نعلل غياب ابن سبأ عن وقعة صفين، وعن نشأة حزب المحكّمة، أمّا أنا فلا أعلل الأمرين إلا بعلّة واحدة، وهي أن ابن السوداء لم يكن إلا وهماً»([121]).

(كم‌ترين چيزي كه بر اعراض و رويگرداني مورّخان از سبأيّه و ابن سوداء در جنگ صفين دلالت مي‌كند، اين است كه سبأيّه و هواداران آن، همچون ابن سوداء، افرادي به زور ساخته شده‌اند كه در نزاعي كه ميان شيعه و ديگر فرقه‌هاي اسلامي صورت گرفته، اختراع گشته و دشمنان شيعه خواسته‌اند تا آنها را به عنوان خالي نمودن مكر و نيرنگ خود عليه اين مذهب در اصول آن وارد كرده و عليه شيعه استفاده نمايند؛ در صورتي كه اگر موضوع ابن سوداء به پايه و اساس درست و تاريخ صحيحي مستند ‌بود به طور طبيعي آثاري از آن در اين جنگ معضل و پيچيده‌اي كه در صفين اتفاق افتاد به چشم مي‌خورد و نيز به طور طبيعي اثري از آن به هنگام اختلافات اصحاب علي عليه السلام‌ در امر حكومت بر جاي مي‌ماند و يا به طور طبيعي و به نوعي خاص اثري از نحوه شكل گيري اين حزب جديد كه از صلح گريزان و متنفر است و هر كسي كه به او مايل باشد را تكفير مي‌كند مشاهده مي‌شد؛ اما مي‌بينيم كه از ابن سوداء هيچ نامي در ميان خوارج برده نشده است! حال چگونه امكان دارد كه اين اهمال را توجيه كنيم؟ يا چه علتي براي غيبت ابن سبأ در واقعه صفين و تشكيل حزب حاكمي كه پس از آن پديد آمد مي‌توان پيدا نمود؟ من هيچ علتي براي اين دو موضوع نمي‌يابم مگر يك علّت و آن اين كه ابن سوداء به جز موجودي وهمي، وجود خارجي براي آن يافت نمي‌شود.)

2ـ دكتر علي نشار([122]).

دكتر نشار نيز معتقد به وهمي بودن شخصيت ابن سبأ شده است؛ وي پس از جمع آوري مصادر موجود در اين زمينه و تحقيق در اقوال و نظرات شيعه و سنّي گفته است:

«ومن المحتمل أن تكون شخصية عبد الله بن سبأ شخصية موضوعة أو أنها رمزت إلى شخصية ابن ياسر، ومن المحتمل أن يكون عبد الله بن سبأ هو مجرد تغليف لاسم عمار بن ياسر»([123]).

(احتمال دارد كه شخصيت عبد الله بن سبأ را شخصيتي جعلي و ساختگي و يا سنبل و نشانه‌اي براي شخصيت عمار ياسر و يا صرفاً پوششي براي اسم وي بدانيم.)

3ـ دكتر حامد حفني([124]).

وي از شخصيت‌هاي بارز علمي و آكادمي زمان حاضر در مصر مي‌باشد كه در مقدمه‌اش بر كتاب علامه عسكري «افسانه عبد الله بن سبأ» به پيچيده بودن قضيه ابن سبأ اشاره نموده و عقيده خود را اين‌گونه ابراز داشته است:

«ولعل أعظم هذه الأخطاء التاريخية التي أفلتت من زمام هؤلاء الباحثين وغم عليهم أمرها، فلم يفقهوها ويفطنوا إليها، هذه المفتريات التي افتروها على علماء الشيعة حين لفّقوا عليهم قصة عبد الله بن سبأ فيما لفّقوه من قصص»([125]).

(شايد از بزرگ‌ترين خطاهاي تاريخي اسفناكي كه از محققان صادر گرديده و خود نفهميده و به آن توجه ننموده‌اند، افترائات و تهمت‌هايي است كه به علماي شيعه نسبت داده‌اند؛ چرا كه داستان‌هايي از عبد الله بن سبأ ساخته و به مذهب شيعه نسبت داده‌اند.)

4ـ دكتر محمد كامل حسين([126]) در كتاب خود: «في آداب مصر الفاطمية» هر گونه وجود خارجي عبد الله بن سبأ را نفي نموده و او را به خرافه و موهومات نزديك‌تر دانسته است. وي مي‌گويد:

«فقصة ابن سبأ في مصر وأنه بثّ آراء التشيع بين المصريين هي أقرب إلى الخرافات منها إلى أي شيء آخر»([127]).

(داستان ابن سبأ در مصر و اين كه او تفكرات شيعي را در ميان مصري‌ها نشر داده، بيش از هر چيزي به خرافات شباهت دارد.)

5ـ دكتر عبد العزيز صالح هلابي، استاد تاريخ در دانشگاه ملك سعود، اثبات نموده است كه ابن سبأ شخصيتي وهمي مي‌باشد؛ وي اين نظريه را در تحقيقي با اين عنوان آورده «عبد الله ابن سبأ دراسة للروايات التاريخية عن دوره في الفتنة» (تحقيقي در روايات تاريخي پيرامون نقش عبد الله بن سبأ در فتنه) و آن‌گاه چنين ديدگاهي را مطرح نموده است:

«والذي نخلص إليه في بحثنا هذا أن ابن سبأ شخصية وهمية لم يكن لها وجود، فإن وجد شخص بهذا الاسم، فمن المؤكد أنه لم يقم بالدور الذي أسنده إليه سيف وأصحاب كتب الفرق، لا من الناحية السياسية ولا من ناحية العقيدة»

(در اين تحقيقمان به اين نتيجه مي‌رسيم كه ابن سبأ شخصيتي وهمي و بدون وجود خارجي بوده است كه اگر شخصي با اين اسم هم يافت شود، يقيناً داراي آن نقشي كه سيف و نويسندگان برخي از كتاب‌هاي فرقه‌هاي اسلامي به او نسبت داده‌اند، نخواهد بود؛ نه از جهت سياسي و نه از جهت اعتقادي.)

همچنين وي پس از بيان نام عده‌اي راويان و متقدمين از اخباريون كه هيچ نامي از ابن سبأ و نقش وي در فتنه‌ها، در روايات و كتاب‌هاي خود نياورده‌اند، گفته است:

«إن إغفال هؤلاء المؤرخين لهذا الرجل الذي كان له هذا الدور الكبير في أحداث الفتنة وفي تغيير وجه التاريخ الإسلامي، دليل على أن الرجل مكذوب مختلق من عصر متأخر من عصر أولئك المؤرخين المذكورين وغيرهم»([128]).

(با توجه به اين كه، اين گروه از مورّخان نامي از ابن سبأ و نقش مهمي كه وي مي‌توانسته در ايجاد فتنه‌ها و تغيير وجهه تاريخ اسلام داشته باشد، نياورده‌اند، اين خود بهترين دليل بر اين مطلب است كه وي شخصيتي دروغين و ساختگي بوده كه در دوره متأخر از عصر آن گروه از مؤرخان و ديگراني كه نام برده شد پديد آمده است.)

6ـ دكتر سهيل زكار محقق كتاب «المنتظم» ابن جوزي، در جلد سوم اين كتاب گفته است:

«أن ابن سبأ لم يوجد بالمرة بل هو شخصية مخترعة»([129]).

(ابن سبأ از ابتدا وجود نداشته و شخصيتي ساختگي است.)

7ـ نويسنده و متفكر مصري، احمد عباس صالح، گفته است:

«وعبد الله بن سبأ شخص خرافي بغير شك، فأين هو من هذه الأحداث جميعاً؟ وأين هو من الصراعات الناشبة في هذا العالم الكبير المتعدد...؟ وماذا يستطيع شخص مهما كانت قيمته أن يلعب بمفرده بين هذه التيارات المتناطحة؟ إن الاحداث السريعة العنيفة المتلاحقة لم تكن في حاجة إلى شخص ما حتى ولو كان الشيطان نفسه، لأن أصولها بعيدة الغور، وقوة اندفاعها لا قبل لأحد بالسيطرة عليها أو توجيهها، فضلاً عن تشابكهها وتعددها بما لا يدع لأي قوة أن تزيدها تعقداً.

 وساذج ـ بغير شك ـ التفكير الذي يتجه إلى خلق شخصية خرافية كهذه ليعطيها أي أثر من أحداث، وأكثر سذاجة منه من يظن لهذا الرجل تأثيراً ما على كبار الصحابة ومنهم أبو ذر الغفاري نفسه الذي لم يقبل مناقشة أبي هريرة المحدث المعروف، وضربه فشجه قائلاً في ازدراء: أتعلمنا ديننا يابن اليهودية.

 إنما كل ما حيك من قصص حول عبد الله بن سبأ هو من وضع المتأخرين، فلا دليل على وجوده في المراجع القديمة فضلاً عن سخافة التفكير في احتمال وجوده أصلاً»([130]).

(بدون شك عبد الله بن سبأ شخصيتي موهوم و خرافي است كه به هيچ وجه قادر به پديد آوردن اين حوادث نبوده است. او كجا و اين همه درگيري‌ها و نزاع‌هاي بزرگ و متعدد كجا...؟ يك نفر به تنهايي هر چه قدر هم كه مهم و داراي نفوذ باشد كي مي‌تواند در اين همه جريانات سخت و متضاد با يكديگر نقش بازي كند؟ حوادث شديد، سريع و پي در پي كه از عهده يك نفر حتي اگر خود شيطان هم باشد بر نمي‌آيد؛ چرا كه اسباب و علل آن دور از دسترس بوده و يك نفر توانايي غلبه، سيطره و يا مقابله با آن را پيدا نمي‌كند، تا چه رسد كه بنا باشد اين جريانات در هم پيچيده و متداخل با يكديگر اتفاق افتد كه در اين صورت براي هيچ كس توان و قوت مقابله با آن نخواهد بود. بدون شك تفكر ساد‌ه‌ انگارانه‌اي و بسيطي است كه به شخصي خرافي و موهوم روي آورده و به او نقشي اين چنين در حوادث ببخشيم و از آن ساده انديشانه‌تر اين خواهد بود كه گمان شود اين شخص، تأثيري اين چنين بر صحابه بزرگي همچون ابوذر غفاري داشته است؛ ابوذري كه تذكر شخصي چون ابوهريره محدث معروف را نپذيرفته و بر سر او كوفته و او را زخمي كرده و با استهزاء به او خطاب مي‌كند: «اي يهودي زاده! تو مي‌خواهي به ما درس دينداري بياموزي!» در حقيقت تمامي قصه‌ها و داستان‌هايي كه پيرامون شخصيت عبد الله بن سبأ ساخته شده همه از ساخته‌هاي متأخرين بوده و هيچ اثر و ردّپايي از آن در منابع قديم يافت نمي‌شود؛ تا چه رسد به اين كه بخواهيم از روي سادگي اصل وجود او را بپذيريم.)

مناقشه در نظر گروه دوم:

برخي محققان، نظرات اين گروه از علماي شيعه و سني را كه قائل به نفي هرگونه وجود خارجي و تاريخي براي شخصيت ابن سبأ هستند را با چندين ملاحظه كه مي‌توان مختصراً به آنها اشاره داشت مورد مناقشه قرار داده‌اند:

اول: اين تنها طبري نيست كه روايات عبد الله بن سبأ را نقل كرده، بلكه بسياري از شعرا، راويان و مورّخاني بوده‌اند كه قبل از طبري سبأيه و عبد الله بن سبأ را نام برده‌اند؛ چرا كه نام سبأيّه بر زبان شاعر كوفي مشهور، اعشى هَمْداني (متوفاي 84 هـ) به هنگام هجو مختار بن ابي عبيد ثقفي و پيروان او بدين شكل آمده است:

«شهدت عليكم أنكم سبئية وأني بكم يا شرطة الكفر عارف»([131]).

(من عليه شما شهادت مي‌دهم كه شما از گروه سبأيّه هستيد و من از حال شما كافران آگاهم.)

جوزجاني (متوفاي 259هـ) گفته است:

«ثم السبئية إذ غلت في الكفر فزعمت أن علياً إلهها حتى أحرقهم بالنار إنكارا عليهم واستبصاراً في أمرهم...وضرب عبد الله بن سبأ حين زعم أن القرآن جزء من تسعة أجزاء وعلمه عند علي ونفاه بعدما كان هم به»([132]).

(از آنجايي كه سبأيّه در كفر زياده روي كرده‌اند، پنداشته‌اند كه علي اله و معبود آنهاست؛ تا آن‌جا كه علي بن ابي طالب از سر مخالفت با آنها، اقدام به آتش زدن آنها نمود تا ديگران را نسبت به عاقبت كار آنها آگاه سازد... و عبد الله بن سبأ را كه پنداشته بود قرآن يك جزء از نه جزء است و علم آن نزد علي بن ابي طالب است را مورد ضرب و شتم قرار داد و آن‌گاه او را تبعيد نمود.)

ابن قتيبه (متوفاي 276هـ) گفته است:

«فإن عبد الله بن سبأ ادعى الربوبية لعلي، فأحرق علي أصحابه بالنار»([133]).

(عبد الله بن سبأ مدّعى ربوبيت علي بن ابي طالب بوده است؛ كه علي او و اصحابش را به آتش كشيد.)

بلاذري (متوفاي 279هـ) نقل كرده است كه ابن سبأ در ميان عده‌اي كه نزد امير المؤمنين علي عليه السلام آمده بودند تا نظر آن حضرت را نسبت به ابوبكر و عمر بدانند حضور داشته است([134]).

دوم: سيف بن عمر تنها منبع و راوي نيست كه اخبار ابن سبأ را روايت نموده، بلكه روايات فراواني وجود دارد كه از ابن سبأ سخن به ميان آورده و سند آنها نيز به سيف بن عمر ختم نمي‌شود؛ چنان‌كه ابن عساكر در تاريخ خود روايات متعددي نقل نموده كه برخي از آنها عبارت است از:

«أخبرنا أبو البركات الأنماطي، انا أبو طاهر أحمد بن الحسن وأبو الفضل أحمد بن الحسن، قالا: أنا عبد الملك بن محمد بن عبد اللّه، أنا أبو علي بن الصواف، نا محمد بن عثمان بن أبي شيبة، أنا محمد بن العلاء، نا أبو بكر بن عياش، عن مجالد، عن الشعبي، قال: أول من كذب عبد اللّه بن سبأ»([135]).

(ابو البركات انماطي روايت كرد كه ابوطاهر احمد بن حسن و ابوالفضل احمد بن حسن گفتند كه: عبد الملك بن محمد بن عبد اللّه از ابوعلي بن صواف از محمد بن عثمان بن ابي شيبه از محمد بن علاء از ابوبكر بن عياش از مجالد از شعبي روايت كرده كه او گفت: اولين كسي كه دروغ گفت عبد اللّه بن سبأ بوده است.)

«قرأنا على أبي عبد اللّه يحيى بن الحسن، عن أبي الحسين بن الآبنوسي، أنا أحمد بن عبيد بن الفضل، وعن أبي نعيم محمد بن عبد الواحد بن عبد العزيز، أنا علي بن محمد بن خزفة، قالا: نا محمد بن الحسن، نا ابن أبي خيثمة، نا محمد بن عباد، نا سفيان، عن عمار الدهني، قال: سمعت أبا الطفيل يقول رأيت المسيب بن نجبة أتى به ملببة ـ يعني ابن السوداء ـ وعلي على المنبر، فقال علي: ما شأنه؟ فقال: يكذب على اللّه وعلى رسوله»([136]).

(ابوعبد اللّه يحيى بن حسن از ابو الحسين بن آبنوسي از احمد بن عبيد بن فضل از ابونعيم محمد بن عبد الواحد بن عبد العزيز از علي بن محمد بن خزفه روايت كردند كه آن دو براي ما از محمد بن حسن از ابن ابي خيثمه از محمد بن عباد از سفيان از عمار دهني روايت كردند كه گفت: از ابو طفيل شنيدم كه مي‌گفت: مسيب بن نجبه را ديدم كه ملببه ـ يعني ابن سوداء ـ را ديدم در حالي كه علي بن ابي طالب بر منبر بود و فرمود: ابن سبأ چه كار كرده است؟ او در پاسخ عرض كرد: اين شخص به خدا و رسولش نسبت دروغ مي‌دهد.)

«أنبأنا أبو عبد اللّه محمد بن أحمد بن إبراهيم بن الحطاب، أنا أبو القاسم علي بن محمد بن علي الفارسي، وأخبرنا أبو محمد عبد الرحمن ابن أبي الحسن بن إبراهيم الداراني، أنا سهل بن بشر، أنا أبو الحسن علي ابن منير بن أحمد بن منير الخلال، قالا: أنا القاضي أبو الطاهر محمد بن أحمد بن عبد اللّه الذهلي، نا أبو أحمد بن عبدوس، نا محمد بن عباد، نا سفيان، نا عبد الجبار بن العباس الهمداني، عن سلمة بن كهيل، عن حجية بن عدي الكندي، قال: رأيت علياً كرم اللّه وجهه، وهو على المنبر وهو يقول: من يعذرني من هذا الحميت الأسود الذي يكذب على اللّه ورسوله ـ يعني ابن السوداء ـ لولا أن لا يزال يخرج عليّ عصابة ينعى علي دمه، كما ادعيت علي دماء أهل النهر، لجعلت منهم ركاماً»([137]).

(ابوعبد اللّه محمد بن احمد بن ابراهيم بن حطاب از ابوالقاسم علي بن محمد بن علي فارسي و نيز ابومحمد عبد الرحمن بن ابي الحسن بن ابراهيم داراني از سهل بن بشر از ابوالحسن علي بن منير بن احمد بن منير خلال روايت كرده كه آن دو براي ما از قاضي ابوطاهر محمد بن احمد بن عبد اللّه ذهلي از ابو احمد بن عبدوس از محمد بن عباد از سفيان از عبد الجبار بن عباس همداني از سلمه بن كهيل از حجيه بن عدي كندي روايت كردند كه او گفت: علي بن ابي طالب [عليه السلام‌] را بر فراز منبر ديدم كه مي‌فرمود: چه كسي مرا از شر اين سياه ـ يعني ابن سوداء ـ راحت مي‌سازد كه به خداوند و رسولش نسبت دروغ مي‌دهد؛ تا همواره گروهي خارج نشوند و خبر مرگي را به من برسانند، چنان كه عليه من نسبت به خون كشته‌ شدگان اهل نهر ادعا كردند كه من از آنها تلي ساخته‌ام.)

سوم: غالب شيعيان كه متهم به اين هستند كه ابن سبأ عقايد و تفكراتشان را پايه ريزي كرده خودشان، وجود و حقيقت او را انكار نكرده‌اند؛ چرا كه آنها در كتاب‌هاي خود به بيان اخبار و احوال وي پرداخته‌اند. به عنوان مثال شيخ صدوق در حديث اربعمائه گفته است:

«إذا فرغ أحدكم من الصلاة فليرفع يديه إلى السماء ولينصب في الدعاء، فقال عبد الله بن سبأ: يا أمير المؤمنين أليس الله في كل مكان؟ قال: بلى، قال: فلِمَ يرفع العبد يديه إلى السماء؟ قال: أما تقرأ {وَفِي السَّمَاء رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ}([138]) فمن أين يطلب الرزق إلا من موضعه، وموضع الرزق وما وعد الله عزّ وجلّ السماء»([139]).

(هرگاه يكي از شما از نماز فارغ گشت، بايد دستان خود را رو به آسمان بالا برده و دعا نمايد. عبد الله بن سبأ گفت: اي امير المؤمنين آيا خداوند سبحان در همه جا نيست؟ حضرت فرمود: آري، ابن سبا گفت: پس چرا بايد دست را به سوي آسمان بالا برد؟ حضرت فرمود: آيا اين آيه را نخوانده‌اي كه خداوند مي‌فرمايد: «وَفِي السَّمَاء رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ» (و روزى شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده مى‏شود!) پس به جز از محل تعلق رزق و روزي از كجا بايد درخواست كرد؟ در حالي كه محل رزق و روزي انسان همان‌جا است كه خداوند عزّ وجلّ آن را از آسمان وعده داده است.)

 و نيز بسياري از روايات ديگر كه در كتاب‌هاي رجال، حديث و فِرَق آمده است.

همچنين كشي از محمد بن قولويه روايت كرده:

«حدثني سعد بن عبد الله، قال: حدثنا يعقوب بن يزيد ومحمد بن عيسى، عن علي بن مهزيار، عن فضالة بن أيوب الأزدي، عن أبان بن عثمان، قال: سمعت أبا عبد الله عليه السّلام، يقول: لعن الله عبد الله بن سبأ إنه ادّعى الربوبية في أمير المؤمنين عليه السّلام وكان والله أمير المؤمنين عليه السّلام عبداً لله طائعاً، الويل لمن كذب علينا، وأن قوماً يقولون فينا ما لا نقوله في أنفسنا، نبرأ إلى الله منهم، نبرأ إلى الله منهم»([140]).

(سعد بن عبد الله براي من روايت كرد: يعقوب بن يزيد و محمد بن عيسى از علي بن مهزيار از فضاله بن ايوب ازدي از ابان بن عثمان روايت كرده: از اباعبد الله عليه السلام‌ شنيدم كه مي‌فرمود: خداوند عبد الله بن سبأ را لعنت كند كه ادعاي ربوبيت در باره امير المؤمنين عليه السّلام نمود در حالي كه به خدا قسم امير المؤمنين عليه السّلام بنده مطيع خداوند بود؛ واي بر كساني كه بر ما كذب و دروغ وارد مي‌سازند. برخي درباره ما سخناني مي‌گويند كه ما در باره خود نگفته‌ايم؛ ما از اين‌ قبيل افراد برائت و بيزاري مي‌جوييم، از اين‌ قبيل افراد برائت مي‌جوييم.)

گروه سوم

علمايي كه نه منكر اصل وجود او، بلكه منكر نقش پررنگ اويند:

اين گروه از علما نماينده گروه بزرگي از علماي شيعه هستند كه منكر اصل وجود ابن سبأ نبوده و ادّعاي وهمي بودن او را نيز نداشته‌اند، بلكه قائل شده‌اند كه عبد الله بن سبأ شخصيتي تاريخي و عادي بوده كه در زمان عثمان و يا زمان ديگري اسلام آورده و از مواليان و دوستداران امير المؤمنين عليه السلام بوده، اما در باره او ادّعاهايى نموده كه مسلمانان آن را انكار كرده و امير المؤمنين سلام الله عليه نيز در برابر آنها و هر كسي كه سخناني شبيه به سخنان او مي‌زند موضع‌گيري سخت و محكمي نموده و آنها را آتش زده و يا تبعيد نموده است و امر به همين جا ختم نشده چرا كه كتاب‌هاي شيعه را مي‌بينيم كه او را لعن نموده و از او تبرّي جسته([141])و تاريخ اسلامي ما شاهد اشخاص منحرف، غاليّ و گمراهي از تمام طوايف و فِرَق اسلامي بوده و اختصاص به يك طايفه هم نداشته است.

نظر صحيح از ميان نظرات سه گانه:

راي و نظر صحيح در موضوع مورد بحث، همان نظر سوم و اخير است. چرا كه قبلاً در نظريه گروه اول كه قائل به نقش مهم ابن سبأ مناقشه كرده و گفتيم اگر كسي به ابن سبأ نقش مهمي در فتنه‌ها و حوادث دهد به خطا رفته و از نظر صحيح دوري ورزيده است و نسبت به نظر گروه دوم نيز كه معتقد است ابن سبأ شخصيتي صرفاً وهمي و بدون وجود خارجي بوده است نيز مناقشه نموده و الان نيز مي‌گوييم كه داده‌ها و يافته‌هاي تاريخي حاكي است كه مورّخان و محدّثاني قبل از طبري نيز از ابن سبأ و روايات او سخن به ميان‌ آورده‌اند، از اين‌رو با نظريه گروه دوم نيز نمي‌توان موافقت نمود. شايد سبب گرايش به نظريه‌ گروه دوم اين بوده است كه اين گروه خواسته‌اند تا بدين شكل بخش عظيمي از تاريخ كه براي آن دليل تاريخي صحيحي نيافته‌اند را انكار كنند، از اين‌رو به انكار و نفي اصل و وجود ابن سبأ از اساس شده‌اند. اما آنچه در اين ميان مهم است اين كه هر دو نظر در نفي نقش مهمي كه به ابن سبأ نسبت داده مي‌شود، مي‌تواند اتفاق نظر داشته و به عنوان حدّ مشترك آن‌دو نظر به شمار آيد كه همان انتخاب ما در نظريه سوم است.

همچنين برخي از علما و محققان اهل سنت نيز به همين نظر گرايش پيدا كرده و نقش مهم ابن سبأ در فتنه‌ها و برانگيختن اوضاع ضدّ خليفه سوم را انكار نموده‌اند؛ افرادي همچون محقق وهابي شيخ حسن بن فرحان مالكي كه گفته است: من نقش ابن سبأ را در فتنه‌ها منتفي مي‌دانم([142]). يا از جمله افراد ديگري كه در نقش ابن سبأ و يا وجود او تشكيك نموده دكتر جواد علي است كه در مقاله‌اي با عنوان «عبد الله بن سبأ» در مجله «مجمع علمي عراق» ([143])و مجله «الرساله»([144])نظرش را ارائه نموده است.

همچنين دكتر محمد عماره در كتاب خود «الخلافة ونشأة الأحزاب الإسلامية» در اين باره گفته است:

«تنسب أغلب مصادر التاريخ والفكر الإسلامي إلى ابن السوداء هذا، نشاطاً عظيماً وجهداً خرافياً»([145]).

(بيشتر منابع تاريخ و فكر اسلامي نقش و تاثير مهم و تلاش موهوم و خرافي به ابن سوداء نسبت داده‌اند.)

همچنين دكتر احمد محمود صبحي در كتاب خود «نظرية الإمامة» گفته است:

«وليس هناك ما يمنع أيضاً أن يستغل يهودي الأحداث التي جرت في عهد عثمان ليحدث فتنة وليزيدها اشتعالاً ويؤلب الناس على عثمان، بل أن ينادي بأفكار غريبة، ولكن السابق لأوانه أن يكون لابن سبأ هذا الأثر الفكري العميق فيحدث هذا الانشقاق العقائدي بين طائفة كبيرة من المسلمين»([146]).

(مانعي وجود ندارد كه شخصي اهل غلو و يهودي الاصل كه در زمان عثمان مي‌زيسته فتنه‌هايي پديد آورده و آتش افروزي‌هايي كرده و مردم را عليه عثمان شورانده و حتي مروّج افكار عجيب و غريب گرديده باشد، در حالي كه از ابتدا و قبل از ابن سبأ اين اثر فكري عميق در جامعه اسلامي وجود داشته كه باعث اين انشقاق و تفرقه عقايدي بين گروه بزرگي از مسلمانان گرديده است.)

اما چرا تا اين حدّ نقش ابن‌سبأ مهم و پررنگ شده است؟ و چرا اين نقش‌هاي خرافي و موهوم به شخصيتي همچون ابن‌سبا داده شده است؟ انگيزه‌ها و دلايل اين كار چه بوده است؟ اينها سؤالاتي است كه بايد ولو به شكل مختصر به آنها رسيدگي كرد و براي آنها پاسخي يافت، از اين‌رو مي‌گوييم:

انگيزه‌هاي پررنگ نمودن نقش ابن سبأ

از خلال مشاهده‌ آزاد و بدون جانبگرايي تاريخ نزاع‌ها و درگير‌هاي مذهبي ميان شيعه و سنّي و نتايج فراواني كه از آن به دست مي‌آيد، مي‌توان چندين سبب و انگيزه در نسبت دادن اين نقش مهم و بزرگ به عبد الله بن سبأ و ساختن حوادث و وقايع تاريخي و اختراع افكار و عقايد خاص يافت كه در تمام آنها نيز شيعه متّهم رديف اول آن به شمار مي‌‌آيد كه از جمله آنها اسباب و انگيزه‌هاي زير است:

اعتقاد شيعه به وجود نص بر امام و وصيت بر آن، از جانب پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله و عصمت امام و شرايط آن. اعتقادي كه مستند به كتاب و سنت صحيح و تاييد شده با اقوال و آراي علماي اهل سنت مي‌باشد. اين از جهتي و از جهت ديگر از آن‌جا كه ائمه اهل سنت و خلفاي آنها فاقد شرايط امامتي هستند كه در كتاب و سنت صحيح بيان شده و اين موضوع از نقاط قوت اين مذهب به شمار آمده و مايه برتري اين مذهب و انتشار و نفوذ آن در دل‌هاي داراي سعه صدر و گشاده به خصوص جوانان مسلماني كه از اين نعمت بهره‌مندند، گرديده و در طول تاريخ تلاش‌هايي در جهت مقابله با اين روند صورت گرفته تا به هر شكل شده در برابر اين مسأله خطير و مهم ايستادگي كرده و مشروعيت خلافت و امامت را زير سؤال برند، از اين‌رو بدين فكر افتاده‌اند تا تفكر و عقايد شيعي را مرتبط به ريشه‌هايي يهودي ساخته و بگويند عقايدي همچون لزوم وصي براي پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله و عصمت وي و ديگر عقايد شيعه توسط شخصي يهودي و تازه مسلمان پديد آمده كه نسبت به علي بن ابي طالب و اهل بيت او اظهار تشيّع مي‌كرده و او بوده كه اعتقادات شيعه را ابتكار و تاسيس نموده است!! تلاش نموده‌اند تا بگويند اين عبد الله بن سبأ است كه مخترع نظريه وصيت و وجود نصّ بر امامت و ديگر عقايد شيعه بوده است تا بدين شكل سيمايي مشوّه و تيره از چهره شيعه در اذهان مسلمانان ترسيم نموده و موجبات دوري و فرار مسلمانان از اين مذهب و هر‌گونه گرايش به فراگيري آموزه‌هاي آن را فراهم سازند.

2ـ اهل سنت بعد از دوري از اهل بيت عليهم‌السلام يعني كساني كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله آنان را همسنگ قرآن و وسيله نجات امت از ضلالت و گمراهي قرار داده و در عوض به صحابه روي آورده و قائل به عدالت بلكه عصمت آنها گرديده و اقوال و افعال آنها را سنتي همچون سنت رسول خدا صلّي الله عليه وآله پنداشته‌‌اند كه بايد به آن اقتدا كرده و دين را از كانال آنان دريافت كنند؛ بدين سبب خود را مواجه با شبهه و اشكالي بزرگ ديده‌اند و آن اين كه تاريخ صحابه مملوّ از اختلافات، نزاع‌ها، درگيري‌ها و جنگ‌هاي ميان آنان بوده كه با اين وصف به طور طبيعي گروهي از آنان از جاده و مسير حق خارج مي‌شوند؛ چنان‌كه سعد الدين تفتازاني (متوفّاى791هـ) مي‌گويد:

«إنّ ما وقع بين الصحابة من المحاربات والمشاجرات على الوجه المسطور في كتب التواريخ، والمذكور على ألسنة الثقات، يدلّ بظاهره على أنّ بعضهم قد حادّ عن طريق الحقّ، وبلغ حدّ الظلم والفسق، وكان الباعث له الحقد والعناد، والحسد واللداد، وطلب الملك والرئاسة»([147]).

(تمام وقايع و رخداد‌هايي كه ميان صحابه به وقوع پيوسته است اعم از نزاع‌ها و درگيري‌ها، همه در كتاب‌هاي تاريخ ثبت شده و بر زبان راويان موثّق جاري و ساري گرديده و اين حقايق به خوبي بر اين مطلب دلالت مي‌كند كه برخي از صحابه از مسير حق خارج شده و به حد ظلم و فسق رسيده‌اند و باعث آن، حقد، عناد، حسد، لجاجت، حبّ مقام و رياست بوده است.)

كه در اين صورت، اين موضوع بدون شك با طبيعت حال صحابه در مرجعيت و مصدريت ديني منافات دارد؛ از اين‌رو براي تنزيه ساحت صحابه از تمام فتنه‌ها و تناقضات اتفاق افتاده و باقي ماندن تصوير آنان به همان شكل پاك و بي عيب و نقصي كه خود، از آنها ترسيم نموده‌اند، سعي نموده‌اند تا براي خلاصي از اين مخمصه، محمل و توجيهاتي بسازند كه يكي از آنها يافتن شخصي است كه بتوانند مسؤليت تمام اتفاقات، وقايع و فتنه‌هاي به وجود آمده در ميان صحابه را به دوش او انداخته و مسبّب اصلي تمام اين مشاجرات و جنگ‌هاي اتفاق افتاده جلوه دهند. تمام مسؤليت‌ها به عهده عبد الله بن سبأ يهودي الاصل تازه مسلمان گذارده شده و كسي بهتر از او را براي بازيگري نقش اول قصه‌ها و داستان‌هاي افسانه‌اي خود كه با آن تارك تاريخ و صفحات آن را سياه نمايند، نيافته‌اند. دكتر احمد محمود صبحي استاد فلسفه در دانشگاه اسكندريه مصر مي‌گويد:

«ويبدو أن مبالغة المؤرخين، وكتّاب الفرق في حقيقة الدور الذي قام به ابن سبأ يرجع إلى سبب آخر غير ما ذهب إليه الدكتور طه حسين، فلقد حدثت في الإسلام أحداث سياسية ضخمة، كمقتل عثمان، ثم حرب الجمل، وقد شارك فيها كبار الصحابة وزوجة الرسول، وكلهم يتفرقون ويتحاربون، وكل هذه الأحداث تصدم وجدان المسلم المتتبع لتاريخه السياسي، أن يبتلي تاريخ الإسلام هذه الابتلاءات ويشارك فيها كبار الصحابة الذين حاربوا مع رسول الله صلي الله عليه وسلم وشاركوا في وضع أسس الإسلام، كان لا بد أن تلقى مسؤولية هذه الأحداث الجسام على كاهل أحد، ولم يكن من المعقول أن يحتمل وزر ذلك كله صحابة أجلاء أبلوا مع رسول الله صلي الله عليه وسلم بلاء حسناً، فكان لا بد أن يقع عبء ذلك كله على ابن سبأ، فهو الذي أثار الفتنة التي أدت لقتل عثمان، وهو الذي حرّض الجيشين يوم الجمل على الالتحام على حين غفلة من علي وطلحة والزبير»([148]).

(به نظر مي‌رسد مبالغه مورّخان و نويسندگان فرقه‌هاي مختلف در نقشي كه به ابن سبأ داده شده به سببي ديگر غير از آنچه دكتر طه حسين به آن معتقد گشته، مي‌باشد. در اسلام حوادث سياسي مهمي همچون كشته شدن عثمان و جنگ جمل اتفاق افتاده كه صحابه بزرگ و همسر رسول خدا صلي الله عليه وآله نيز در آن نقش داشته‌اند، يعني آنها همواره با يكديگر در اختلاف، تفرقه و جنگ بوده‌اند كه اين حوادث، وجدان هر مسلمان كنجكاو در تاريخ سياسي خود را آزار مي‌دهد كه شاهد ابتلائاتي از اين قبيل در تاريخ خود بوده و صحابه بزرگي كه در ركاب رسول خدا صلي الله عليه وآله جنگيده‌ و در تاسيس و تحكيم پايه‌هاي اسلام نقش داشته‌اند، در اين حوادث حضور پيدا كرده‌اند، پس بايد مسؤليت اين حوادث بزرگ را به دوش كسي بگذارند و معقول هم نمي‌باشد كه صحابه جليل القدري را كه همراه با رسول خدا صلي الله عليه وآله در تمام صحنه‌ها و اتفاقات شركت داشته و به خوبي هم از پس آنها برآمده‌اند را متهم نمايند، پس بايست تمام آنها را بر عهده ابن سبأ گذارد و گفت او كسي بوده است كه آتش فتنه‌اي را كه به كشته شدن عثمان منجر گرديد، برافروخته است. او كسي است كه هر دو سپاه حاضر در جنگ جمل را به هنگام غفلت علي و طلحه و زبير به جان يكديگر انداخته است.)

و بدين شكل صاحبان اين نظريه مي‌توانند از بسياري از اشكالات و شبهاتي كه تاريخ صحابه با آن مواجه ‌شده است، خلاصي يابند.

حال، پس از بيان آراء مختلف و متضاد با يگديگر كه درباره حقيقت و هويت ابن سبأ بيان گرديد، شايسته است تا هويت وي را از لابلاي مصادر روائي شيعه و ديگر فرقه‌ها و همچنين از منظر علماي رجال بررسي كنيم؛ چرا كه اين بحث از ويژگي و اهميت بسياري در تشخيص نظر صحيح در موضوع مورد بحث برخوردار است. علاوه بر اين كه بسياري از محققان از اين زاويه كه مي‌تواند در نتايج به دست آمده از تحقيقاتشان تغيير اساسي ايجاد نمايد موضوع را مورد بحث و بررسي قرار نداده‌اند. پس تا زماني كه مقصود اهل سنت از گروه سبأيّه، شيعيان ‌باشند، آشنايي و آگاهي از هويت و شخصيت ابن سبأ از لابلاي كتاب‌ها و مصادر موجود، اهميت ويژه‌اي خواهد داشت تا ببينيم علما در باره او چه نظري دارند و آيا واقعيت امر چنين است؟!

ابن سبأ از منظر شيعه

در برخي از كتاب‌ها، مصادر روائي، رجالي، مقالات و كتاب‌هاي شيعي كه در بيان فرقه‌ها نوشته شده، با تعابير و مضامين مختلفي از شخصيت ابن سبأ ياد شده كه گرچه در اين موضوع كه نه تنها او شخصيت مثبتي نبوده، بلكه شخص منحرف و به خاطر ادعاهايش در موارد غير قابل قبولي، مورد لعن، مذمت و بيزاري قرار گرفته، اتفاق نظر وجود دارد، اما با اين وجود شايد اختلافي كه پيرامون شخصيت وي در كتاب‌هاي شيعه وجود دارد از كتاب‌هاي اهل سنت كمتر نبوده است.

عبد الله بن سبأ در روايات شيعه:

رواياتي با سند صحيح در مذمّت، لعن و ابراز نفرت و بيزاري از ابن‌سبأ در كتاب‌هاي روايي شيعه وارد شده است كه اثري از آنها در مطالب بيان شده از سوي كساني كه شيعه را متهم به سبأيّه و مذمت از شيعه مي‌نمايند به چشم نمي‌خورد كه اكنون به برخي از آنها اشاره مي‌كنيم:

1ـ كشّي با سند خود از ابان بن عثمان روايت كرده است:

«سمعت أبا عبد الله عليه السّلام يقول: لعن الله عبد الله بن سبأ أنه ادّعى الربوبية في أمير المؤمنين عليه السّلام وكان والله أمير المؤمنين عليه السّلام عبداً لله طائعاً، الويل لمن كذب علينا، وأن قوماً يقولون فينا ما لا نقوله في أنفسنا، نبرأ إلى الله منهم»([149]).

(از امام صادق عليه السلام‌ شنيدم كه مي‌فرمود: خداوند عبد الله بن سبأ را لعنت كند كه ادعاي ربوبيت در باره امير المؤمنين عليه السّلام نمود در حالي كه به خدا قسم امير المؤمنين عليه السّلام بنده مطيع خداوند بود؛ واي بر كساني كه بر ما كذب و دروغ وارد مي‌سازند. برخي در باره ما سخناني مي‌گويند كه ما در باره خود نگفته‌ايم؛ ما از اين‌ قبيل افراد برائت و بيزاري مي‌جوييم، از اين‌ قبيل افراد برائت مي‌جوييم.)

2ـ كشّي با سند خود از ابوحمزه ثمالي روايت كرده است:

«قال علي بن الحسن عليهما السلام: لعن الله من كذب علينا، إني ذكرت عبد الله بن سبأ فقامت كل شعرة في جسدي، لقد ادّعى أمراً عظيماً، ما له لعنه الله، كان علياً عليه السّلام والله عبداً لله صالحاً»([150]).

(از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم كه مي‌فرمود: خداوند، عبد اللَّه بن سبا را لعنت كند، او مدعى ربوبيت امير المؤمنين عليه السّلام بود، با اين كه امير المؤمنين عليه السّلام بنده مطيع خدا بود؛ واى بر كسى كه به ما افترا زند. گروهى در باره ما اعتقادهايى دارند كه ما خود در باره خويش نداريم. بيزاريم از چنين مردمى، بيزاريم.)

3ـ كشي با سند هشام بن سالم روايت كرده است:

«سمعت أبا عبد الله عليه السّلام يقول وهو يحدث أصحابه بحديث عبد الله بن سبأ، وما ادّعى من الربوبية في أمير المؤمنين علي بن أبي طالب، فقال: إنه لمّا ادّعى ذلك استتابه أمير المؤمنين عليه السّلام فأبي أن يتوب، فأحرقه بالنار»([151]).

(از امام صادق عليه السلام شنيدم كه با اصحاب خود در باره عبد الله بن سبأ سخن مي‌گفت و مي‌فرمود: هرگز امير المؤمنين عليه السّلام ادعاي ربوبيت نفرمود، بلكه زماني كه ابن سبأ چنين ادعايي در باره امير المؤمنين عليه السّلام نمود آن حضرت از او درخواست توبه نمود و چون او از اين‌ كار خودداري ورزيد، امير المؤمنين عليه السّلام او را با آتش سوزانيد.)

ابن سبأ در كتاب‌ها و مقالات فرقه‌ها:

شايد از قديمي‌ترين كتاب‌هايي كه از ابن سبأ سخن گفته، كتاب «فِرَق الشيعه» نوبختي و كتاب «المقالات والفرق» اشعري قمي است.

نوبختي به هنگام بيان فرقه‌هاي شيعه مي‌‌گويد:

«(فرقة) منهم قالت: إن علياً لم يقتل ولم يمت ولا يقتل ولا يموت حتى يسوق العرب بعصاه»

(فرقه‌اي از شيعيان گفته‌اند: علي بن ابي طالب كشته نشده، نمرده، كشته نخواهد شد و نخواهد مرد، تا عرب را با عصاي خويش رانده و راهنمايي كند.)

تا آن‌جا كه مي‌گويد:

«... وهذه الفرقة تسمى (السبئية) أصحاب (عبد الله بن سبأ) وكان ممن أظهر الطعن على أبي بكر وعمر وعثمان والصحابة...».

(... اين فرقه كه به «سبأيّه» خوانده مي‌شوند از ياران عبد الله بن سبأ مي‌باشند كه از جمله كساني بود كه طعن و خدشه بر ابوبكر، عمر، عثمان و صحابه را آشكار ساخت...»

تا آن‌جا كه مي‌گويد:

«وحكى جماعة من أهل العلم من أصحاب علي رضي الله عنه أن عبد الله بن سبأ كان يهودياً فأسلم، ووالى علياً عليه السّلام وكان يقول وهو على يهوديته في يوشع بن نون بعد موسى بهذه المقالة فقال في إسلامه بعد وفاة النبي صلي الله عليه وسلم في علي رضي الله عنه بمثل ذلك،... فمن هنا قال من خالف الشيعة: إن أصل الرفض مأخوذ من اليهودية...» ([152])

(گروهي از اهل علم كه از اصحاب و ياران علي عليه السلام هستند، گفته‌اند كه عبد الله بن سبأ شخصي يهودي بوده كه بعد‌ها اسلام آورده و دوستدار علي عليه السلام‌ بوده و همان سخناني را كه در زمان يهودي بودنش در باره يوشع بن نون پس از زمان وفات حضرت موسى عليه السلام‌ مي‌زده است را در باره علي بن ابي طالب پس از وفات رسول خدا صلي الله عليه وآله مي‌زده است... به همين دليل مخالفان شيعه مي‌‌گويند: اصل مذهب شيعه از يهود گرفته شده است...)

نزديك به همين سخن را اشعري قمي در كتاب «المقالات» قائل گشته است([153]).

ابن سبأ از منظر علماي رجال:

كشّي مي‌گويد:

«ذكر بعض أهل العلم أن عبد الله بن سبأ كان يهودياً فأسلم ووالى علياً... وكان أول من شهر بالقول بفرض إمامة علي وأظهر البراءة من أعدائه وكاشف مخالفيه وكفّرهم، فمن ها هنا قال من خالف الشيعة: أصل التشيع والرفض مأخوذ من اليهودية»([154]).

(برخي از اهل علم، عبد الله بن سبأ را شخصي يهودي كه بعدها اسلام آورده و دوستدار امير المؤمنين عليه السّلام‌... و اولين كسي دانسته‌اند كه قول به وجوب امامت آن حضرت و اظهار برائت و بيزاري از دشمنان وي و بيان مخالفت‌ها و كافر دانستن آنها را مشهور ساخته است؛ از همين‌رو مخالفان شيعه گفته‌اند: اصل و اساس تشيّع و رافضي‌ها از يهود گرفته شده است.)

شيخ طوسي گفته است:

«عبد الله بن سبأ الذي رجع إلى الكفر وأظهر الغلو»([155]).

(عبد الله بن سبأ كسي است كه پس از اسلام دوباره كافر شده و مطالبي غلو آميز بر زبان جاري ساخته است.) 

علامه حلي گفته است:

«عبد الله بن سبأ: غال ملعون، حرقه أمير المؤمنين عليه السّلام بالنار، كان يزعم أن علياً عليه السّلام إله وأنه نبي، لعنه الله»([156]).

(عبد الله بن سبأ: شخصي است كه غلوّ كرده و قائل به الوهيت و نبوت امير المؤمنين عليه السّلام گشته و بدين جهت مورد لعن قرار گرفته و امير المؤمنين عليه السلام‌ او را با آتش سوزانده است. خداوند او را لعنت نمايد.)

ديگر علماي رجال شيعه كه پس از شيخ طوسي آمده‌اند به اقوالي كه بيان شد اعتماد نموده‌اند.

خلاصه اين كه: عقيده شيعه درباره ابن سبأ اين است كه او شخصي بوده است كه در باره امير المؤمنين عليه السلام مطالب غلوآميزى بيان داشته و بدين جهت از سوي اهل بيت عليهم‌السلام مورد لعن و نفرين قرار گرفته كه به هيچ وجه، نقش مهمي در بناي مذهب شيعه نداشته است.

از رواياتي كه بيان شد و در آنها امر به لعن و مذمت ابن سبأ وجود داشت به خوبي واضح گرديد كه وي به هيچ وجه نمي‌تواند مؤسّس و باني مذهب شيعه باشد وگرنه چگونه از سوي اهل همان مذهب مورد لعن و نفرين قرار گرفته است!!

همين اعتقاد شيعه در باره ابن سبأ را برخي از علماي رجال اهل سنت نيز تاييد مي‌كنند.

ذهبي در ميزان الاعتدال گفته است:

«عبد الله بن سبأ من غلاة الزنادقة ضال مضل أحسب أن علياً حرقه بالنار»([157]).

(عبد الله بن سبأ از غلو كنندگان كافر و شخصي گمراه و گمراه‌ كننده بوده است كه گمان مي‌كنم علي بن ابي‌طالب او را با آتش سوزانده است.)

صفدي گفته است:

«عبد الله بن سبأ هو رأس الطائفة السبأية وهو الذي قال لعلي بن أبي طالب: أنت الإله فنفاه علي إلى المدائن»([158]).

(عبد الله بن سبأ سركرده قوم سبأيّه و همان كسي است كه به علي بن ابي طالب نسبت خدايي داده و بدين جهت علي بن ابي‌طالب او را به مدائن تبعيد نمود.)

ابن حجر نيز، همان عبارت ذهبي را آورده است([159]).

به هر حال، سخنان علماي رجال در اين نكته محدود مي‌شود كه او شخصي بوده است كه درباره امير المؤمنين سلام الله عليه غلو و در باره آن حضرت ادّعاى الوهيت نموده‌ است و ديگر اين مطلب را نگفته‌اند كه او وصايت و غيره را ابداع نموده است.

از اين به بعد اين شبهه را پاسخ مي‌دهيم كه ابن سبأ اولين كسي بوده است كه قائل به وجود نص بر امامت امير المؤمنين عليه السلام شده است.

 


شبهه دوازدهم: «ابن ‌سبأ اول قائل به امامت و وصايت علي عليه السلام»

قفاري گفته است:

«أول من تحدث عن مفهوم الإمامة بالصورة الموجودة عند الشيعة هو ابن سبأ الذي بدأ يشيع القول بأن الإمامة هي وصاية من النبي ومحصورة بالوصي وإذا تولاّها سواه يجب البراءة منه وتكفيره، فقد اعترفت كتب الشيعة بأن عبد الله بن سبأ كان أول من أشهر القول بفرض إمامة علي، وأظهر البراءة من أعدائه، وكاشف مخالفيه وكفّرهم»([160]).

(اولين كسي كه مفهوم امامت را بدين شكل كه امروز نزد شيعه مطرح است بيان داشته، شخصي است به نام «ابن‌سبأ»؛ كسي كه براي اولين بار اين سخن را شايع ساخت كه امامت از وصاياي پيامبر و منحصر به آن بوده و اگر كسي غير از امام سرپرستي اين امر را به عهده گيرد لازم است تا از او دوري و بيزاري جسته و او را كافر شمرد. كتاب‌هاي شيعه بر اين مطلب اعتراف دارند كه ابن سبأ اولين كسي بوده است كه نظريه وجوب گردن نهادن به امامت [حضرت] علي [عليه السلام‌] و اظهار بيزاري و برائت از دشمنان وي و پرده برداشتن از مخالفان او و اعلام كفرشان را مطرح ساخته است.)

پاسخ: وصيت به امامت، بزرگ‌تر از آن است كه اختراع ابن سبأ باشد

اول: قبلاً در ابحاث مربوط به امامت بيان نموديم كه امامت پيماني الاهي از سوي خداوند سبحان براي مردماني است كه به خصوص مورد خطاب قرار گرفته‌اند. رسول خدا صلي الله عليه وآله اين وظيفه را با بيانات شرعي متعددي ابلاغ فرمود كه به برخي از آنها اشاره مي‌كنيم و به زودي به شكل مفصل از آن بحث خواهيم نمود، مانند آيه «إنَّمَا وَلِيُّكُم» و حديث غدير و حديث منزلت و ديگر روايات و ادله.

حال با وجود اين قبيل روايات و ادله، چگونه ابن سبأ اولين كسي است كه قائل به وصيت و نص بر امامت بوده است؟!

دوم: قفاري براي اثبات اين مطلب كه ابن سبأ اولين كسي بوده كه قائل به وجود نص بر امامت گرديده، تنها به كتاب‌ رجال كشّي و كتاب «فِرَق الشيعه» نوبختي و «المقالات» اشعري قمي استناد جسته و عمداً روايات صحيح السند و اقوال علماي بزرگ رجال شيعه را كه هويت واقعي ابن سبأ نزد شيعه را مشخص مي‌سازد را نياورده است. البته ما قبلاً برخي از آنها را بيان نموديم كه در آنها نه تنها به اين مطلب اشاره نشده است كه ابن سبأ اولين كسي است كه قائل به وجود نص بر امامت بوده، بلكه او را انساني منحرف، غلو كننده دانسته‌اند كه شيعيان از او برائت جسته و از زبان ائمه عليهم‌السلام مورد لعن قرار گرفته است.

به همين جهت مرحوم آيت الله خوئي گفته است:

«وأما عبد الله بن سبأ، فعلى فرض وجوده، فهذه الروايات تدلّ على أنه كفر وادعى الألوهية في علي عليه السلام لا أنه قائل بفرض إمامته»([161]).

(و اما عبد الله بن سبأ، بر فرض آن كه وجود خارجي داشته باشد، اين روايات بر اين مطلب دلالت مي‌كند كه او كافر شده و در باره امير المؤمنين عليه السّلام‌ ادعاي الوهيت نموده است؛ نه اين كه قائل به وجوب امامت شده باشد.)

محمد كرد علي مي‌گويد:

«وأما ما ذهب إليه بعض الكتّاب من أن أصل مذهب التشيع من بدعة عبد الله بن سبأ المعروف بابن السوداء فهو وهم وقلة علم بحقيقة مذهبهم، ومن علم منزلة هذا الرجل عند الشيعة وبراءتهم منه ومن أقواله وأعماله وكلام علمائهم في الطعن فيه بلا خلاف في ذلك، علم مبلغ هذا القول من الصواب»([162]).

اما در رابطه با آنچه برخي از نويسندگان بدان قائل شده‌اند مبني بر اين كه اصل مذهب شيعه از بدعت‌هاي عبد الله بن سبأ است، كه معروف به ابن سوداء بوده از توهّماتي است كه از عدم آگاهي به حقيقت مذهب ناشي شده و كسي كه از جايگاه اين شخص نزد شيعه و بيزاري و برائت از او آگاهي داشته و اقوال و اعمال او و كلام علماي شيعه در خدش و طعن در باره او كه مورد اجماع آنان است، برا مطالعه كند از مقدار صحت اين گفتار آگاه مي‌گردد.)

و اما در كتاب كشّي: دقيقاً چنين عبارتي آمده است:

«ذكر بعض أهل العلم أن عبد الله بن سبأ كان يهودياً... وكان أول من شهر بالقول بفرض إمامة علي... فمن هاهنا قال من خالف الشيعة: أصل التشيع والرفض مأخوذ من اليهودية إلى أخره...»([163]).

(برخي از علما گفته‌اند: عبد الله بن سبأ شخصي يهودي ... و اولين كسي بوده است كه قول به وجوب امامت [حضرت] علي را آشكار نموده است ... از اين‌رو مخالفان شيعه گفته‌اند: اصل مذهب شيعه از يهود گرفته شده است...)

اما در كتاب «فِرَقُ الشيعة» نيز دقيقاً چنين عبارتي آمده است:

«وحكى جماعة من أهل العلم أن عبد الله بن سبأ كان يهودياً فأسلم... وهو أول من شهر بالقول بفرض إمامة علي بن أبي طالب عليه السلام»([164]).

(گروهي از علما گفته‌اند: عبد الله بن سبأ شخصي يهودي ... و اولين كسي بوده است كه قول به وجوب امامت [حضرت] علي را آشكار نموده است.)

همين كلام را اشعري قمي بيان داشته فقط با اين تفاوت كه به جاي عبارت: «وهو أول من شهر بالقول» (او اولين كسي است كه اين سخن را مشهور نموده است.) گفته است: «وهو أول من شهد بالقول» (او اولين كسي است كه چنين سخني را به زبان آورده است.)([165]).

براي حل اين مشكل در كلام اشعري مي‌گوييم:

1ـ آنچه كشي، نوبختي و اشعري بيان نموده‌اند صِرفاً بيان حكايت بوده و در آن بيان نشده كه قائل اين حكايت چه كس و يا كساني هستند؛ از اين‌رو نمي‌توان اين حكايت را مختص به علماي شيعه دانست. اگرچه نوبختي در عبارت خود آورده است كه آن شخص از اصحاب علي عليه السلام بوده است، اما همين تعبير نيز اختصاص به علماي شيعه ندارد؛ زيرا اگر مقصود او علماي شيعه بود بايد از تعبيراتي نظير: اصحاب ما يا علماي ما استفاده مي‌نمود؛ از اين‌جاست كه احتمال قوي مي‌رود كه مقصود از «بعض» كه در كلام نوبختي آمده برخي از غير شيعه باشد؛ چنان‌كه شيخ طوسي در رجالش بسياري از راويان غير شيعه را به عنوان اصحاب ائمه عليهم‌السلام آورده است([166]).

2ـ اين حكايت در بيان هر سه تن از علماي نامبرده مرسل و بدون سند و بدين جهت، فاقد قيمت و ارزش علمي مي‌باشد.

3ـ اضافه بر اين كه اعتقاد به ارتباط مسأله امامت با اختراع ابن‌سبأ با ضروريات مسلّم عقلي و نقلي مذهب شيعه در تضاد و مخالفت آشكار مي‌باشد؛ با اين وجود و بر فرض صحت ادعاهاي ياد شده از سوي علماي فوق مي‌گوييم: هيچ ظهوري براي سخنان آنها در مطلب مورد ادعاي قفاري وجود ندارد، چرا كه با دقت در عبارت آنها به دست مي‌‌آيد كه ابن‌سبأ اولين كسي بوده است كه اين اعتقاد را «اعلان و اظهار» داشته است، يعني اين اعتقاد از قبل نيز وجود داشته اما بعد از به دست گرفتن حكومت از سوي امير المؤمنين عليه السلام عناصر و عوامل خوف از بين رفته و از اين‌رو او توانسته به عنوان اولين شخص اقدام به اعلان و اظهار آن نموده است و شاهد بر اين مطلب نيز اين است كه اشعري قمي در كلام خود گفته است: ابن‌سبأ همواره مي‌گفت: «تقيه جايز نيست و حلال نمي‌باشد» كه اين سخن از اين حقيقت پرده بر مي‌دارد كه اين اعتقاد سابقاً نيز وجود داشته اما در زمان خلفايي كه قبل از امير المؤمنين عليه السلام آمده بودند امكان اعلان و آشكار نمودن آن وجود نداشته است.

تاييد بر مطلب فوق، عبارت نوبختي و كشّي است كه مي‌گويند: «وهو أول من شهر بالقول» كه كلمه «شَهَر» بدين معناست كه مطلبي كه قبلاً پنهان و پوشيده بوده است را آشكار نموده است، نه اين كه آن را از نو اختراع نموده است.

ديگر آن كه صِرف نقل كشي و نوبختي و قمي نسبت به قضيه‌اي به عنوان اعترافي از سوي آنها به شمار نمي‌رود كه قفاري خواسته است چنين سوء استفاده‌اي از كلام آنها بنمايد؛ بلكه اين مطلب، صرفاً حكايت و نقل قولي است كه خود نيز به آن رضايت نداشته ‌است؛ از اين‌رو آنان در تعبير خود گفته‌اند: اين كلام بهانه‌اي براي مخالفان شيعه گرديده است تا شيعه را متهم سازند كه اصل آن توسط شخصي يهودي بنا گرديده است.

از مطالب ديگري كه بر وضوح و جلاي بيشتر قضيه مي‌افزايد اين كه وصيت بر امامت امير المؤمنين عليه السلام از قبل از آن كه ابن‌سبأ اقدام به اسلام آوردن بنمايد امر متعارف و مشهوري در فرهنگ اسلامي بوده است كه ما به زودي در مبحث وصيت از اين حقيقت نقاب برخواهيم داشت.


وصي و وصيت در احاديث رسول خدا صلّي الله عليه وآله:

اصطلاح وصي و وصيت براي امير المؤمنين سلام الله عليه با الفاظ متعدد و با طرق و سند‌هاي فراوان در احاديث پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله بيان گرديده است كه در مناسبت‌هاي مختلف ايراد گشته و از سوي راويان حديث نقل شده است و با وجود انگيزه‌هاي فراوان و متعدد، براي از بين بردن و يا پنهان نمودن آن در زمان بني اميه، اما در مصادر و منابع اسلامي ثبت و ضبط گرديده و تا كنون نيز بخشي از آنها موجود است. موضوعي كه براي افراد منصفي كه بدون تعصّب و يا تقليد با آن مواجه مي‌شوند، بسيار واضح و روشن است. از اين‌رو وجود اين قبيل روايات نبوي، آن هم در اين قضيه حساس و مهم، بزرگ‌ترين دليل صحت و وقوع اين قضيه است و جايي براي تمسك به برخي از احاديثي كه مبتلاي به تضعيف، تحريف و يا تبديل شده است را باقي نمي‌گذارد؛ چرا كه مسأله‌اي با اين اهميت اگر با اين‌گونه مشكلات مواجه نشود جاي شك در صحت آن پيش مي‌آيد؛ اما علي رغم اين همه، ما طريق و سند برخي از اين روايات را تصحيح كرده و برخي ديگر از آن را به عنوان شاهد و مؤيد آورده‌ايم كه روي هم رفته ادعاي اختراع اين امر از سوي ابن سبأ را از اساس منتفي مي‌سازد.

وصيت پيامبر اكرم در احاديث دار (يوم الانذار):

لفظ وصيت و وصي بعد از نزول آيه شريفه: «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ» در سال سوم بعثت در روايات متعددي وارد شده كه از جمله آنها روايات زير است:

روايت اول:

طبري از ابن حميد روايت كرده است:

«حدثنا سلمة، قال: حدثني محمد بن إسحاق عن عبد الغفار بن القاسم عن المنهال بن عمرو عن عبد الله بن الحارث بن نوفل بن الحارث بن عبد المطلب عن عبد الله ابن عباس عن علي بن أبي طالب في حديث طويل... تكلم رسول الله صلى الله عليه وسلم، فقال: يا بني عبد المطلب إني والله ما أعلم شاباً في العرب جاء قومه بأفضل مما قد جئتكم به، إني قد جئتكم بخير الدنيا والآخرة، وقد أمرني الله تعالى أن أدعوكم إليه، فأيكم يوازرني على هذا الأمر على أن يكون أخي ووصيي وخليفتي فيكم؟ قال: فأحجم القوم عنها جميعاً، وقلت وإني لأحدثهم سناً وأرمصهم عيناً وأعظمهم بطناً وأحمشهم ساقاً: أنا يا نبي الله أكون وزيرك عليه، فأخذ برقبتي، ثم قال: إن هذا أخي ووصيي وخليفتي فيكم، فاسمعوا له وأطيعوا، قال: فقام القوم يضحكون»([167]).

(سلمه گفت: محمد بن اسحاق از عبد الغفار بن قاسم از منهال بن عمرو از عبد الله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب از عبد الله بن عباس از علي بن أبي طالب در حديثي طولاني براي من روايت نمود... رسول خدا صلّي الله عليه و آله، شروع به سخن كرد و فرمود: اي فرزندان عبد المطلب به خدا قسم من كسي را در ميان عرب نمي‌شناسم كه براي قومش بهتر از آنچه من براي شما آوردم، آورده باشد، من براي شما خير دنيا و آخرت را آوردم، خداوند سبحان مرا امر فرموده تا شما را به سوي او فرا خوانم؛ حال از ميان شما چه كسي مرا در اين امر ياري مي‌رساند تا او به عنوان برادر، وصي و جانشين من در ميان شما باشد؟ راوي ـ امير المؤمنين عليه السّلام ـ مي‌فرمايد: حاضران در مجلس از همكاري دريغ ورزيدند، اما من ـ كه از همگان، كم سن‌تر، كم ديد‌تر، بزرگ شكم‌تر و نازك ساق‏تر بودم ـ به عرض رسانيدم: يا رسول الله! من وزارت شما را به جان و دل مى‏پذيرم و از هيچ‌گونه كمكى دريغ نمى‌ورزم. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شادمانه دست بر گردن من نهاد و فرمود: اين بزرگوار، برادر، وصى و خليفه من در ميان شماست؛ اينك سخن او را بشنويد و از فرمان او پيروى كنيد. حاضران خنده كنان از جاى برخاستند.)

بررسي سند روايت:

سند اين روايت بسيار خوب است:

1ـ ابن حميد: او محمد بن حميد بن حيان، ابو عبد الله رازي، متوفاي 248 هـ([168])است:

ابو زرعه درباره او گفته است: كسي كه روايات ابن حميد را از دست بدهد احتياج به ده هزار حديث براي جبران آن دارد.

و نيز از يحيى بن معين درباره او سؤال شد، او در پاسخ گفت: او ثقه است.

از جعفر بن ابوعثمان طيالسي نقل شده است كه مي‌گفت: ابن حميد ثقه است. [مزي، تهذيب الكمال: جلد 25، صفحه100ـ 101].

2ـ سلمه بن فضل ابرش انصاري، متوفاي بعد از سال 190 هـ ([169]):

ابن معين درباره او گفته است: او شخصي ثقه است كه ما از او رواياتي نوشته‌ايم.

و ابن سعد او را شخصي ثقه و راستگو دانسته است.

و ابن داود گفته است: او شخصي ثقه است.

ابن حبان او را در كتاب «الثقات» آورده است. [ابن حجر، تهذيب التهذيب: جلد 4، صفحه 135ـ 136].

3ـ محمد بن اسحاق صاحب كتاب معروف «السيرة»، متوفاي150 هـ ([170]):

ذهبي گفته است: او علامه، حافظ و اخباري است و در علم و دانش دريايي موّاج است.

زهري گفته است: ملاك براي حديث رسول خدا صلى الله عليه وآله شش چيز است كه آنها را برشمارد، سپس گفت: علم اين شش چيز نزد دوازده نفر است كه يكي از آنها محمد بن اسحاق است.

ابن ادريس حافظ درباره او گفته است: چگونه او ثقه نباشد در حالي كه اعرج از او روايت نقل كرده است. [ذهبي، سير اعلام النبلاء: جلد7، صفحه33ـ 37].

بخاري از سفيان نقل كرده است كه كسي را نديده كه او را به چيزي متهم ساخته باشد. [ابن حجر: تهذيب التهذيب: جلد 9، صفحه 36].

4ـ عبد الغفار بن قاسم بن قيس انصاري، كه ابومريم كوفي باشد ([171]):

شعبه در باره او گفته است: كسي را در حفظ حديث از او بهتر نديدم... او شخصي بود كه نسبت به علم و دانش و علم رجال اهميت فراواني قائل بود. [ابن حجر، لسان الميزان: جلد4، صفحه42].

ابن عدي گفته است: براي او احاديث صالح و شايسته‌اي بود.

و نيز گفته است: از ابن عقده شنيدم كه از ابومريم مدح و ستايش مي‌نمود و در اين كار زياده روي نمود و از حدّ خود تجاوز كرد. [ابن عدي، الكامل في الضعفاء: جلد5، صفحه327].

5ـ منهال بن عمرو ([172]):

يحيى بن معين و نسائي او را ثقه دانسته‌اند.

عجلي درباره او گفته است: او شخصي كوفي و ثقه است.

دار قطني نيز او را صدوق و راستگو دانسته است. [المزي، تهذيب الكمال: جلد 28 صفحه570ـ 571].

6ـ عبد الله بن حارث بن نوفل([173]):

ابن معين، ابو زرعه، نسائي، ابن مديني، عجلي و محمد بن عمر او را ثقه دانسته‌اند. [ابن حجر، تهذيب التهذيب: ج5 ص158].

ابن عبد البر گفته است: بر ثقه بودن او اجماع وجود دارد. [ابن حجر، تقريب التهذيب: ج1 ص485].

روايت دوم:

روايتي كه ابن عساكر در تاريخ خود آورده است:

«أخبرنا أبو البركات عمر بن إبراهيم الزيدي العلوي بالكوفة، أنا أبو الفرج محمد بن أحمد بن علان الشاهد، أنا محمد بن جعفر بن محمد بن الحسين، أنا أبو عبد الله محمد بن القاسم بن زكريا المحاربي، نا عباد بن يعقوب، نا عبد الله بن عبد القدوس عن الأعمش عن المنهال بن عمرو عن عباد بن عبد الله عن علي بن أبي طالب، قال: لما نزلت {وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ} قال رسول الله (صلى الله عليه وسلم): يا علي اصنع لي رجل شاة بصاع من طعام وأعد قعباً من لبن، وكان القعب قدر ري رجل، قال: ففعلت، فقال رسول الله (صلى الله عليه وسلم): يا علي اجمع بني هاشم، وهم يومئذ أربعون رجلاً أو أربعون غير رجل»

(ابو البركات عمر بن ابراهيم زيدي علوي در كوفه براي ما روايت نمود، از ابو الفرج محمد بن احمد بن علان شاهد، از محمد بن جعفر بن محمد بن حسين، از ابو عبد الله محمد بن قاسم بن زكريا محاربي، از عباد بن يعقوب، از عبد الله بن عبد القدوس از اعمش از منهال بن عمرو از عباد بن عبد الله كه علي بن ابي طالب فرمود: زماني كه آيه «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ» نازل شد، رسول خدا صلّي الله عليه وآله خطاب به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا علي! يك راس گوسفند با صاعي از طعام و ظرفي از شير كه براي هر نفر كفايت كند تهيه كن! امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: زماني كه دستور پيامبر را عمل نمودم، رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: يا علي! بني هاشم را گرد يكديگر جمع ساز! و بني هاشم در آن زمان چهل نفر يا يك نفر كمتر مي‌شدند.»

تا آن‌جا كه مي‌فرمايد:

«أيكم يقضي ديني ويكون خليفتي ووصيي من بعدي؟ قال: فسكت العباس مخافة أن يحيط ذلك بماله فأعاد رسول الله (صلى الله عليه وسلم) الكلام، فسكت القوم وسكت العباس مخافة أن يحيط ذلك بماله، فأعاد رسول الله (صلى الله عليه وسلم) الكلام الثالثة، قال: وإني يومئذ لأسوأهم هيئة، إني يومئذ لأحمش الساقين، أعمش العينين، ضخم البطن، فقلت: أنا يا رسول الله، قال: أنت يا علي، أنت يا علي»([174]).

 «كدام يك از شما پس از من، ديون مرا ادا ساخته و جانشين و وصي من مي‌گردد؟ امير المؤمنين عليه السلام مي‌فرمايد: عباس از خوف آن كه اين سخن به مال و اموال او نيز تعلق گيرد، سكوت كرد. رسول خدا صلّي الله عليه وآله سخن خويش را بار ديگر تكرار فرمود، اما باز هم سكوت بر همه حاكم شده بود و عباس نيز از خوف آن كه مبادا اين سخن حضرت، به مال و اموال او تعلق گيرد سكوت را برگزيده بود، تا اين كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله براي سومين بار سخن خويش را تكرار فرمود: و من كه در آن زمان از همه كم جثه‌تر، با ساق پاهايي باريك، چشماني پر از اشك و شكمي با ضخامت داشتم، برخاسته و گفتم: من براي اين كار حاضرم يا رسول الله! رسول خدا صلّي الله عليه وآله نيز فرمود: تو يا علي! تو يا علي!)

بررسي سند روايت:

سند روايت بسيار خوب است:

1ـ ابو البركات: عمر بن ابراهيم، متوفاي539 هـ است([175]):

ذهبي در باره او گفته است: او شيخ، علامه، قاري، نحوي و عالم كوفه است. اهل كار خير و ديندار بود. پس از وفاتش سي هزار نفر بر پيكر او نماز گذاردند.

سمعاني گفته است: او شيخ و بزرگ و آشناي به فقه، لغت، تفسير و علم نحو بود. [الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج20 ص145ـ 146، همچنين ر.ك: ميزان الاعتدال: ج3 ص181].

ابو الحسن بن مقدس گفته است: او از مردان عاقل، با نظري خوش در رابطه با صحابه بود و از آنها به نيكي ياد مي‌كرد و از كساني كه از صحابه بيزار بودند، بيزار بود.

ابن عساكر گفته است: او با ورع‌ترين شخص علوي مذهب بود كه من ديده بودم. [تاريخ مدينة دمشق: ج43 ص543].

2ـ ابو الفرج محمد بن احمد بن علان شاهد، متوفاي446 هـ است([176]):

ذهبي در باره او گفته است: او شيخ، سخنانش قابل استناد و ثقه بوده است.

نرسي در باره او گفته است: او ثقه است. [الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج18 ص451].

3ـ محمد بن جعفر بن محمد بن حسين، متوفاي402 هـ است([177]):

ذهبي گفته است: او امام، اهل قرائت، با عمر طولاني و با سخناني قابل استناد بود.

عتيقي در اين باره گفته است: او ثقه است. [الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج17 ص100ـ 101 ].

4ـ ابو عبد الله محمد بن قاسم بن زكريا محاربي، متوفاي 320 هـ است([178]):

ذهبي در باره او گفته است: او شيخ، محدّث و با عمر طولاني بوده است.

دارقطني از او روايت نقل كرده است. [سير أعلام النبلاء: ج15 ص73،  ر. ك: ميزان الاعتدال: ج4 ص14].

5ـ عباد بن يعقوب رواجني، متوفاي250 هـ است([179]):

ذهبي گفته است: او شيخ، عالم و راستگو بوده است.

ابوحاتم گفته است: او شيخ و ثقه بوده است.

و حاكم گفته است: ابن خزيمه مي‌گفت: كسي كه در روايتش ثقه است براي ما روايت كرد. [الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج11 ص536ـ 538].

6ـ عبد الله بن عبد القدوس([180]):

ابن حجر گفته است: او صدوق و راستگو اما متهم به رفض و تشيّع است. [ابن حجر، تقريب التهذيب: ج1 ص510].

محمد بن عيسى گفته است: او ثقه است.

بخاري گفته است: در اصل صدوق و راستگو است.

و ابن حبان نام او را در ثقات آورده است. [ابن حجر، تهذيب التهذيب: ج5 ص265].

7ـ اعمش: او سليمان بن مهران اعمش اسدي كاهلي متوفاي 148هـ است([181]):

ابن معين در باره او گفته است: او ثقه بوده است.

نسائي در باره او گفته است: او ثقه و با روايات محكم و دقيق بوده است. [ابن حجر، تهذيب التهذيب: ج4 ص196].

ابن حجر گفته است: او ثقه، حافظ و آشناي به قرائات بوده است. [تقريب التهذيب: ج1 ص392].

عجلي او را توثيق نموده است. [معرفة الثقات: ج2 ص432].

ابن حبان او را در ثقات آورده است. [الثقات: ج4 ص302].

8ـ منهال بن عمرو([182]):

9ـ عباد بن عبد الله اسدي([183]):

عجلي او را در ثقات آورده و گفته است: او كوفي و ثقه است. [معرفة الثقات: ج2 ص17].

ابن حبان او را در كتاب ثقات خود آورده است. [ج5 ص141].

ابن ابي حاتم در تفسير خود از او روايت نقل كرده است. [ج1 ص45].

حاكم دو حديث از او در مستدرك خود نقل كرده است. [ج3 ص112، ج3 ص129].

روايت سوم:

روايتي است كه ابن عساكر با سند خود از ابن عباس از امير المؤمنين عليه السلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود:

«يا بني عبد المطلب أي والله ما أعلم شاباً من العرب جاء قومه بأفضل مما جئتكم به، إني قد جئتكم بخير الدنيا والآخرة، وإن ربي أمرني أن أدعوكم فأيكم يؤازرني على هذا الأمر على أن يكون أخي ووصيي وخليفتي فيكم، فأحجم القوم عنها جميعاً وأني لأحدثهم سناً، فقلت: أنا يا نبي الله أكون وزيرك عليه، فأخذ برقبتي، ثم قال: هذا أخي ووصيي وخليفتي فيكم، فاسمعوا له وأطيعوا»([184]).

(اي فرزندان عبد المطلب! آري به خدا قسم من در ميان تمامي جوانان عرب كسي را نمي‌شناسم كه بهتر از آنچه من براي شما آوردم آورده باشد؛ من خير دنيا و آخرت را براي شما به ارمغان آورده‌ام، پروردگارم مرا امر فرموده است تا شما را به سوي او دعوت كنم. كدام يك از شما حاضر است تا در اين راه مرا ياري رسانده و برادر، وصي و جانشين من در ميان شما باشد؟ تمام قوم از اين كار سر باز زدند و من كه از همه كم‌ سن‌تر بودم برخاسته و گفتم: اي پيامبر خدا! من حاضرم تا وزير شما در اين كار باشم، رسول خدا دست بر گردن من نهاد و فرمود: اين شخص برادر، وصي و جانشين من در ميان شماست. به سخنان او گوش فرا داده و از او اطاعت كنيد!)

علاوه بر اين روايت، ابن عساكر ماجراي درخواست پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله از فرزندان عبد المطلب و عرضه نمودن مسأله وصايت و خلافت را با دو طريق و سند مختلف نقل نموده است اما توضيح نداده است كه اين دو ماجرا در ادامه نزول آيه شريفه: «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ» نازل گرديده است.

ابن عساكر با سند خود از ابو رافع از پدرش روايت كرده است:

«قال أبو رافع: جمع رسول الله (صلى الله عليه وسلم) ولد بني عبد المطلب وهم يومئذ أربعون رجلاً وإن كان منهم لمن يأكل الجذعة ويشرب الفرق من اللبن، فقال: لهم يا بني عبد المطلب، إن الله لم يبعث رسولاً إلا جعل له من أهله أخاً ووزيراً ووارثاً ووصياً ومنجزاً لعداته وقاضياً لدينه، فمن منكم يتابعني على أن يكون أخي ووزيري ووصيي وينجز عداتي وقاضي ديني؟ فقام إليه علي بن أبي طالب، وهو يومئذ أصغرهم، فقال له: اجلس، وقدم إليهم الجذعة والفرق من اللبن، فصدروا عنه حتى أنهلهم وفضل منه فضله، فلما كان في اليوم الثاني أعاد عليهم القول، ثم قال: يا بني عبد المطلب كونوا في الإسلام رؤوساً ولا تكونوا أذناباً، فمن منكم يبايعني على أن يكون أخي ووزيري ووصيي وقاضي ديني ومنجز عداتي، فقام إليه علي بن أبي طالب، فقال: اجلس، فلمّا كان اليوم الثالث أعاد عليهم القول فقام علي بن أبي طالب فبايعه بينهم، فتفل في فيه، فقال أبو لهب: بئس ما جبرت به ابن عمك إذ أجابك إلى ما دعوته إليه ملأت فاه بصاقاًً»([185]).

(ابورافع روايت كرده است: رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرزندان عبد المطلب را كه در آن هنگام چهل نفر مي‌شدند را گرد يكديگر جمع نمود گرچه در ميان آنها كسي بود كه غذايش يك راس گوسفند و مشكي از شير بود. رسول خدا صلّي الله عليه وآله خطاب به‌ آن جمع فرمود: اي فرزندان عبد المطلب! خداوند رسولي مبعوث نمي‌فرمايد مگر آن كه از ميان اهل و خاندانش برادر، وزير، وارث، وصي و كسي كه وعده‌هاي او را محقق و دَين او را ادا نمايد، برمي‌انگيزد، كدام يك از شما حاضر است تا از من تبعيت كرده تا برادر، وزير، وصي، و محقق كننده وعده‌ها و ادا كننده ديون من باشد؟ علي بن ابي طالب در حالي كه در آن زمان كوچك‌ترين جمع بود برخاست، اما رسول خدا به او فرمود: بنشين! در اين حال غذاي تهيه شده از گوسفند و مشك شير در ميان آنها تقسيم شد و همه از آن سير گشتند و مقداري نيز زياد آمد. روز دوم همان سخنان ردّ و بدل شد تا اين كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: اي فرزندان عبد المطلب! بكوشيد تا در اسلام از سران آن باشيد و نه دنباله‌ آن، كدام يك از شما با من بيعت مي‌كند تا برادر، وزير، وصي، ادا كننده ديون و محقق كننده وعده‌هاي من باشد؟ در اين حال علي بن ابي طالب برخاست، رسول خدا صلّي الله عليه وآله به او فرمود: بنشين! تا اين كه روز سوم فرا رسيد و همان سخنان تكرار گشت، اين بار نيز علي بن ابي طالب برخاست و پيامبر در ميان قوم با او بيعت نمود و آب دهان خود را در دهان او انداخت. در اين هنگام ابولهب گفت: چه بد كردي كه با اجابت دعوت تو از سوي پسر عمويت او را انتخاب كردي و آب دهان در دهان او انداختي.)

طريق ديگر از ابن عساكر با سند خود از ابورافع است كه گفت:

«كنت قاعداً بعدما بايع الناس أبا بكر، فسمعت أبا بكر يقول للعباس: أنشدك الله هل تعلم أن رسول الله صلى الله عليه وسلم جمع بني عبد المطلب وأولادهم وأنت فيهم، وجمعكم دون قريش، فقال: يا بني عبد المطلب إنه لم يبعث الله نبياً إلا جعل له من أهله أخاً ووزيراً ووصياً وخليفةً في أهله، فمن يقوم منكم يبايعني على أن يكون أخي ووزيري ووصيي وخليفتي في أهلي، فلم يقم منكم أحد، فقال: يا بني عبد المطلب كونوا في الإسلام رؤوساً ولا تكونوا أذناباً، والله ليقومن قائمكم أو لتكونن في غيركم، ثم لتندمن، فقام علي من بينكم، فبايعه على ما شرط له ودعاه إليه، أتعلم هذا له من رسول الله (صلى الله عليه وسلم)؟ قال: نعم»([186]).

(بعد از آن كه مردم با ابوبكر بيعت كردند من نشسته بودم كه شنيدم ابوبكر به عباس مي‌گفت: تو را به خدا سوگند مي‌دهم آيا مي‌داني كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرزندان عبد المطلب را جمع نمود و در حالي كه تو نيز در ميان آنان كه جمعي از قريش بودند حاضر بودي و رسول خدا فرمود: اي فرزندان عبد المطلب! خداوند هيچ پيامبري را مبعوث نفرمود تا اين كه از ميان اهلش برادر، وزير، وصي و خليفه‌اي برانگيخت، كدام يك از شما حاضر است تا با من بيعت نموده تا برادر، وزير، وصي، و محقق كننده وعده‌ها و ادا كننده ديون من باشد؟ اما هيچ يك از شما برنخاست. پيامبر فرمود: اي فرزندان عبد المطلب بكوشيد تا در اسلام از سران آن باشيد و نه دنباله آن. شما را به خدا سوگند يا يكي از شما بر اين كار اقدام نمايد و يا آن كه كسي غير از شما به اين كار گمارده خواهد شد و آن زمان شما پشيمان خواهيد بود، در اين هنگام علي بن ابي طالب از ميان شما برخاست و طبق تمام شرايطي كه رسول خدا گذارده و خواسته بود بيعت نمود، آيا مي‌داني كه اين افتخاري از سوي رسول خدا صلّي الله عليه وآله براي علي بود؟ عباس گفت: آري.)

روايت وصيي علي: (وصي من علي بن ابي طالب است)

طبراني در معجم الكبير از محمد بن عبد الله حضرمي از ابراهيم بن حسن ثعلبي، از يحيى بن يعلى از ناصح بن عبد الله از سماك بن حرب از ابوسعيد خدري از سلمان روايت كرده است:

 «قلت: يا رسول الله، لكل نبي وصي، فمن وصيك؟ فسكت عني، فلّما كان بعد رآني فقال: يا سلمان، فأسرعت إليه، قلت: لبيك، قال: تعلم من وصي موسى؟ قلت: نعم، يوشع بن نون، قال: لِمَ؟ قلت: لأنه كان أعلمهم، قال: فإن وصيي وموضع سري وخير من أترك بعدي وينجز عدتي ويقضي ديني علي بن أبي طالب، قال أبو القاسم: قوله: وصيي يعني أنه أوصاه في أهله لا بالخلافة، وقوله: خير من أترك بعدي يعني من أهل بيته صلى الله عليه وسلم»([187]).

(به رسول خدا صلّي الله عليه وآله عرضه داشتم: اي رسول خدا! براي هر پيامبري وصي و جانشيني است، وصي و جانشين پس از تو چه كسي است؟ رسول خدا صلّي الله عليه وآله سكوت كرد، تا اين كه در مرتبه بعدي كه پيامبر مرا ديد، صدا نمود: سلمان! من هم به سرعت نزد او رفته و عرض كردم: بله يا رسول الله! فرمود: آيا مي‌داني وصي موسى چه كسي بود؟ عرض كردم: آري، يوشع بن نون. حضرت فرمود: به چه جهت او وصي موسي بود؟ عرض كردم: چون او داناترين قوم بود. حضرت فرمود: همانا وصي من و محرم اسرار من و بهترين كسي كه پس از خود به جاي مي‌گذارم تا به وعده‌هاي من وفا و ديون مرا ادا كند علي بن ابي طالب است. ابوالقاسم گفته است: اين سخن رسول خدا كه فرمود: وصي من، يعني كسي كه او را در ميان اهلش به وصايت برگزيده است و نه براي خلافت. و سخن رسول خدا صلّي الله عليه وآله كه فرمود: بهترين كسي كه پس از خود به جاي مي‌گذارم يعني بهترين كس از اهل بيت خود.)

نزديك به همين مضمون را از احمد بن حنبل در كتاب «فضائل الصحابه» با سندش از انس بن مالك روايت كرده است:

«قلنا لسلمان: سل النبي صلى الله عليه وسلم من وصيه، فقال له سلمان: يا رسول الله، من وصيك؟ قال: يا سلمان، من كان وصي موسى؟ قال: يوشع بن نون، قال: فإن وصيي ووارثي يقضي ديني، وينجز موعودي: علي بن أبي طالب»([188]).

(به سلمان گفتيم: از رسول خدا صلّي الله عليه وآله در باره وصي و جانشين پس از خود سؤال كن! از اين‌رو سلمان به حضرت عرضه داشت: اي رسول خدا! وصي شما چه كسي است؟ حضرت فرمود: اي سلمان! وصي و جانشين موسى چه كسي بود؟ عرض كرد: يوشع بن نون. حضرت فرمود: همانا وصي، وارث، ادا كننده ديونم و كسي كه وعده‌هاي مرا محقق مي‌سازد: علي بن ابي طالب است.)

بررسي سند روايت:

سند روايت بسيار خوب است:

1ـ محمد بن عبد الله حضرمي، معروف به «مطين»([189]):

ابن ابي حاتم گفته است: او راستگو و صدوق است. [الجرح والتعديل: ج7 ص298].

ذهبي گفته است: او از ذخاير علم... و به طور كامل موثق است.

دارقطني گفته است: او كوهي از وثاقت است. [تذكرة الحفاظ: ج2 ص662ـ 663]. 

 

2ـ ابراهيم بن حسن ثعلبي([190]):

ابن ابي حاتم گفته است از پدرم در باره او سؤال كردم او گفت: او شيخ است. [الجرح والتعديل: ج2 ص92].

ابن حبان او را در ثقات آورده است. [الثقات: ج8 ص80].

3ـ يحيى بن يعلى اسلمي([191]):

ابن ابي حاتم در تفسير خود از او روايت نقل كرده، و در باره روايات او گفته است: شايسته است كه روايات او با بهترين و صحيح‌ترين سند‌ها نقل گردد. [ج1 ص3032ـ 3032].

ابن حبان در صحيح خود از او روايت كرده است. [الثقات: ج15 ص392ـ 395]. و در صحيح خود گفته است كه سعي او بر آن بوده است تا روايات صحاح را در آن ذكر كند. [صحيح ابن حبان: ج1 ص102].

حاكم در مستدرك خود يك حديث از او تصحيح نموده است. [ج3 ص128].

4ـ ناصح بن عبد الله([192]):

ذهبي گفته است: او از انسان‌هاي عابد است.

حسن بن صالح در باره او گفته است: او شخصي صالح و انسان بسيار خوبي است. [الذهبي، ميزان الاعتدال: ج4 ص240].

ابن حبان در باره او گفته است: او شيخي صالح است. [المجروحين: ج3 ص54].

علما و حفّاظ بزرگي همچون ابوحنيفه نعمان و ابن عمرو بجلي و ديگران از او روايت نقل كرده‌اند. [ابن حجر، تهذيب التهذيب: ج10 ص358ـ 359].

5ـ سماك بن حرب، ذهلي، متوفاي123هـ([193]):

ذهبي در باره او گفته است: او شخصي، حافظ، امام و بزرگ بوده است. [سير أعلام النبلاء: ج5 ص245ـ 249].

يحيى بن معين گفته است: او ثقه است.

ابوحاتم گفته است: او شخصي صدوق و ثقه است. [المزي، تهذيب الكمال: ج12 ص115].

ابن عدي گفته است: احاديث او، احاديث خوب... و خود او صدوق و راستگو است. [الكامل في الضعفاء: ج3 ص462].

روايت اتخذت علياً وصياً (علي را به وصايت برگزيدم):

طبراني در «المعجم الكبير» با لفظ «اتخذت علياً وصياً» روايتي را از محمد بن عبد الله حضرمي، از محمد بن مرزوق، از حسين اشقر، از قيس،  از اعمش، از عبايه بن ربعي، از ابوايوب انصاري روايت كرده كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله به حضرت فاطمه سلام الله عليها فرمود:

«أما علمت أن الله عزّ وجلّ اطّلع إلى أهل الأرض، فاختار منهم أباك فبعثه نبياً، ثم اطّلع الثانية، فاختار بعلك فأوحى إليّ، فأنكحته واتخذته وصياً»([194]).

(آيا نمي‌داني خداوند عزّ وجلّ به اهالي زمين توجه نمود و از ميان آنها پدرت را به عنوان پيامبر مبعوث نمود، آن‌گاه بار ديگر به آنان توجه نمود و همسرت را اختيار نمود و به من وحي فرمود و من او را به نكاح تو در آورده و به عنوان وصي خود برگزيدم.)

بررسي سند روايت:

سند اين حديث بسيار خوب است:

1ـ محمد بن عبد الله حضرمي كه توثيق او در روايت قبل بيان شد.

2ـ محمد بن مرزوق، متوفاي 248هـ([195]):

مسلم از او روايت نموده است.

ابو حاتم گفته است: او شخصي راستگو و صدوق بوده است.

ابن حبان او را در ثقات خود آورده است. [المزي، تهذيب الكمال: ج2 ص378ـ 379].

ابن حجر گفته است: او شخصي راستگو بوده است، اما براي او توهماتي نيز بوده است. [تقريب التهذيب: ج2 ص130].

3ـ حسين اشقر فزاري، متوفاي سال 208هـ([196]):

ابن جنيد گفته است: از ابن معين شنيدم كه مي‌گفت: حديث او بدون اشكال... و خود او شخصي راستگو است. [تهذيب التهذيب: ج2 ص291ـ292].

ابن حجر گفته است: او راستگو و با اهميت بوده است. [تقريب التهذيب: ج2 ص214].

ابن حبان او را در ثقات آورده است. [الثقات: ج8 ص184].

حاكم حديثي را از او در مستدرك خود تصحيح نموده است. [ج3 ص140].

4ـ قيس بن ربيع اسدي([197]):

ذهبي گفته است: او يكي از ذخاير علم و شخصي راستگو است.

ابوحاتم گفته است: جايگاه او صداقت است. [ميزان الاعتدال: ج3 ص393].

حاتم بن ليث جوهري از عفان نقل كرده است: قيس ثقه است كه ثوري و شعبه او را توثيق نموده‌اند.

ابو وليد گفته است: قيس شخصي ثقه با احاديث خوب و نيكو است.

ابن حبان گفته است: احاديث او را بررسي كرده و او را شخصي صادق يافتم. [تهذيب التهذيب: ج8 ص350ـ 353].

5ـ اعمش، قبلاً توثيق او بيان شد.

6ـ عبايه بن ربعي اسدي([198]):

ابوحاتم در باره او گفته: او شيخ بوده است. [ابن أبي حاتم، الجرح والتعديل: ج7 ص29].

ابن حبان او را در ثقات آورده است. [الثقات: ج5 ص281].

حاكم در مستدرك حديثي را از او تصحيح نموده و گفته است: اين حديث شرايط صحت نزد بخاري و مسلم را دارد، اما آن‌دو روايت نكرده‌اند. ذهبي نيز اين چنين حاشيه زده و گفته: اين روايت بر اساس شرط بخاري و مسلم صحيح است. [المستدرك وبذيله التلخيص للذهبي: ج20 ص500].

طبراني نيز در معجم الكبير و معجم الاوسط نزديك به همان حديث سابق را با سندش از علي بن علي هلالي از پدرش روايت نموده و گفته است:

«دخلت على رسول اللّه (صلى الله عليه وآله وسلم) في شكاته التي قبض فيها، فإذا فاطمة عند رأسه، قال: فبكت حتى ارتفع صوتها، فرفع رسول اللّه (صلى الله عليه وآله وسلم) طرفه إليها، فقال: حبيبتي فاطمة ما الذي يبكيك؟ قالت: أخشى الضيعة من بعدك، قال: يا حبيبتي أما علمت أن اللّه اطّلع على الأرض اطّلاعة فاختار منها أباك، فبعثه برسالته، ثم اطّلع على الأرض اطّلاعة، فاختار منها بعلك، وأوحى إليّ أن أنكحك إياه، يا فاطمة، ونحن أهل بيت قد أعطانا اللّه سبع خصال لم يعط أحداً قبلنا، ولا تعطى أحد بعدنا، أنا خاتم النبيين، وأكرم النبيين على اللّه، وأحّب المخلوقين إلى اللّه، وأنا أبوك، ووصيي خير الأوصياء، وأحبّهم إلى اللّه، وهو بعلك»([199]).

(در ايام بيماري رسول خدا صلّي الله عليه وآله كه به قبض روح آن حضرت انجاميد خدمت وي شرفياب گرديده و فاطمه را بر بالين آن حضرت يافتم كه مي‌گريست. چون صداي گريه فاطمه بلند‌تر شد، رسول خدا صلي الله عليه وآله سر بلند كرد و خطاب به دخترش فرمود: دختر عزيزم! چه چيز تو را اين چنين به گريه انداخته است؟ فاطمه پاسخ داد: از ضايعه‌اي كه پس از شما پديد خواهد آمد خوفناكم. حضرت فرمود: دختر عزيزم! آيا نمي‌داني كه خداوند سبحان توجهي بر زمين نمود و از ميان اهل زمين، پدرت را به رسالت برگزيد، سپس بار ديگر توجه نمود و همسرت را برگزيد و به من وحى نمود تا تو را به عقد او درآورم. فاطمه جان! ما خانداني هستيم كه خداوند سبحان به ما هفت خصلت عنايت فرموده كه به هيچ كس قبل از ما عطا نفرموده و بعد از ما نيز عطا نخواهد فرمود. من خاتم پيامبران و با كرامت‌ترين آنها نزد خداوند و محبوب خلق او به درگاه اويم؛ در حالي كه من، پدر تو و جانشين من بهترين جانشينان و محبوب‌ترين‌ انسان‌ها نزد خداوند عزوجل است كه او شوهر توست.)

اين حديث را ابن عساكر در تاريخ خود آورده است ([200]).

روايت علي وصيي ووارثي (علي وصي و وارث من است):

ابن عساكر از ابوالقاسم بن سمرقندي، از ابوالحسين بن نقور، از ابوالقاسم عيسى بن علي، از ابوالقاسم بغوي، از محمد بن حميد رازي، از علي بن مجاهد، از محمد بن اسحاق، از شريك بن عبد الله، از ابوربيعه ايادي، از ابن بريده، از پدرش روايت كرده است:

«قال النبي (صلى الله عليه وسلم): لكل نبي وصي ووارث، وإن علياً وصيي ووارثي»([201])([202]).

(رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: براي هر پيامبري وصي و وارثي است، و وصي و وارث من علي بن ابي طالب است.)

بررسي سند روايت:

سند حديث بسيارخوب است:

1ـ ابو القاسم بن سمرقندي: اسماعيل بن احمد([203]):

ابن عساكر گفته است: او از حافظان بزرگ و ثقه بوده است. [تاريخ مدينة دمشق: ج8 ص357].

ذهبي گفته است: او شيخ، محدّث، مفيد، و قابل استناد بوده است.

سمعاني گفته است: از شيوخ عراق و خراسان كسي عادل‌تر از ابوالقاسم يافت نمي‌شود.

ابوطاهر سلفي گفته است: او ثقه است. [الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج20 ص29ـ 30].

2ـ ابو الحسين بن نقور: او احمد بن محمد بن احمد بن عبد الله بن نقور است([204]):

خطيب بغدادي گفته است: از او روايت نوشتم و او را شخص صدوق و راستگويي يافتم. [تاريخ بغداد: ج5 ص146].

ذهبي گفته است: او شيخي با جلالت و راستگوست.

ابن خيرون گفته است: او شخص موثقي است. [سير أعلام النبلاء: ج18 ص372].

ابن اثير گفته است: او احاديث فراواني داشته و در روايت شخص موثقي بوده است. [الكامل، ابن الأثير: ج10 ص107ـ 108].

3ـ ابوالقاسم عيسى بن علي بن جراح وزير([205]):

خطيب بغدادي گفته است: در ثبت شنيده‌ها و نوشتن آن دقيق بوده است. [تاريخ بغداد: ج11 ص179].

ذهبي گفته است: شنيده‌هاي او صحيح است. [ميزان الاعتدال: ج3 ص318].

4ـ قاسم بغوي: او عبد الله بن محمد بن عبد العزيز بغوي است([206]):

ذهبي در باره او گفته است: او حافظ، راستگو، با سخناني قابل استناد در عصر و زمان خود... و كاملاً ثقه بوده است.

دار قطني و خطيب او را توثيق نموده‌اند. [الذهبي، ميزان الاعتدال: ج2 ص492ـ 493].

5ـ محمد بن حميد رازي، كه شرح حال او قبلاً بيان شد.

6ـ علي بن مجاهد بن مسلم بن كابلي([207]):

ذهبي گفته است: برخي او را توثيق نموده‌اند. [الذهبي، الكاشف: ج2 ص46].

ابوداود از احمد بن حنبل نقل كرده است: از او روايت نوشتم و اشكالي بر او وارد نيست.

ابن معين گفته است: اشكالي بر او وارد نمي‌بينم.

جرير بن عبد الحميد ضبي گفته است: او نزد من شخصي موثق است.

ابن حبان او را در ثقات آورده است. [ابن حجر،تهذيب التهذيب: ج7 ص330ـ 331].

7ـ محمد بن اسحاق: او صاحب كتاب معروف سيره است كه قبلاً شرح حال و توثيق او گذشت.

8ـ شريك بن عبد الله: ابو عبد الله نخعي([208]):

از رجال كتاب صحيح مسلم است.

ابن سعد گفته است: شريك، ثقه و شخصي مورد اعتماد و امانتدار با روايات فراوان بوده است. [ابن سعد، الطبقات: ج6 ص378ـ 379].

ابن معين گفته است: او ثقه، ثقه است.

ابراهيم حربي گفته است: او ثقه است.

صالح جزره گفته است: او راستگو است. ازدي گفته است: او صدوق است. [ابن حجر، تهذيب التهذيب: ج4 ص294ـ 296].

عجلي او را توثيق نموده است. [معرفة الثقات: ج1 ص119.].

ابن حبان او را در ثقات آورده است. [ابن حبان، الثقات: ج16 ص444].

9ـ ابو ربيعه ايادي: عمر بن ابي ربيعه([209]):

ابن معين گفته است: او شخصي كوفي و موثق است. [ابن أبي حاتم، الجرح والتعديل: ج6 ص109].

ابن حجر گفته است: او شخصي مورد قبول از طبقه ششم است. [تقريب التهذيب: ج2 ص397].

ترمذي حديث او را حسن دانسته است. [سنن الترمذي: ج5 ص299].

حاكم در مستدرك، احاديثي از او را تصحيح كرده و ذهبي نيز در برخي از آنها با حاكم موافقت نموده است. [المستدرك، ج3 ص148، ص141، ج2 ص212].

10ـ عبد الله بن بريده بن حصيب اسلمي([210]):

ذهبي گفته است: بر احتجاج به روايات او اتفاق نظر وجود دارد. [تذكرة الحفاظ: ج1 ص102].

ذهبي در ميزان الاعتدال گفته است: او از ثقات تابعين بوده كه ابوحاتم و مردم او را توثيق نموده‌اند. [ميزان الاعتدال: ج2 ص396].

ابوحاتم، ابن معين و عجلي او را توثيق نموده‌اند. [تهذيب التهذيب: ج5 ص138].

ابن حبان او را در ثقات آورده است. [ابن حبان، الثقات: ج5 ص16].

ابن عساكر همان حديث را با سند خود از يوسف بن عاصم رازي از محمد بن حميد رازي روايت نموده است([211]).

اين در حالي است كه روايات فراواني وارد شده است  كه در آن لفظ «الوصية لعلي عليه السلام» آمده وگرچه بسياري از آنها ضعيف مي‌باشد اما با توجه به فراواني روايات، طرق و روايات كنندگان و تفاوت الفاظ و اختلاف مناسبت‌ها و برخي از طرق آن كه توسط ما تصحيح شده است، اين همه با كمك يكديگر باعث مي‌گردد تا برخي موجب تقويت برخي ديگر شده و با قبول چنين مبنايي مي‌توان بسياري از قضايا و مسايلي را كه به اين كثرت در روايات نيامده است را تصحيح نمود، چنان‌ كه در مسأله وصيت به همين شكل است، از اين‌رو درج اين حديث در رديف روايات موضوع و جعلي از سوي ابن جوزي نمي‌تواند به اين موضوع ضرري وارد سازد([212])، چرا كه در بسياري از موارد براي ابن جوزي در كتاب‌هايش توهم پيش آمده و برخي از روايات را با وجود آن كه داراي اصل و اساس بوده ولي چون طرق آن ضعيف بوده را ذكر نمي‌كرده است، بلكه برخي از روايات صحيح را نيز در زمره روايات جعلي قرار داده است، امري كه بسيار جاي تعجب داشته و برخي از علما نيز به اين مطلب اشاره نموده‌ و به او اعتراض نموده‌اند. چنان‌كه حافظ سيوطي از حافظ نووي بدين شكل نقل مطلب كرده است:

«وقد أكثر جامع الموضوعات في نحو مجلدين أعني أبا الفرج بن الجوزي، فذكر كثيراً مما لا دليل على وضعه، بل هو ضعيف»([213]).

(جمع آورنده كتاب موضوعات يعني ابوالفرج جوزي در كار خود زياده روي كرده و در دو جلد بسياري از رواياتي را كه دليلي بر جعلي بودن بلكه ضعيف بودن آن وجود نداشته را در زمره روايات جعلي آورده است.)

حافظ سيوطي در شرح خود بر قريب نواوي اضافه كرده است:

«بل وفيه الحسن والصحيح، وأغرب من ذلك أن فيها حديثاً من صحيح مسلم»([214]).

(بلكه در كتاب موضوعات ابن جوزي برخي از روايات حسن و صحيح وجود دارد، عجيب‌تر اين كه در ميان آنها احاديث و رواياتي از مسلم وجود دارد.)

به عنوان مثال يكي از مواردي كه مي‌توان به آن اشاره نمود مبني بر اين كه ابن جوزي برخي از روايات صحيح را تضعيف نموده: «حديث ثقلين» است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله در آن مردم را به تمسك به قرآن و عترت توصيه نموده و آن‌دو را مايه امنيت از هر‌گونه ضلالت، گمراهي و انحراف دانسته است، اما ابن جوزي آن را در كتاب «العلل المتناهية» به عنوان حديث جعلي و موضوع بيان نموده است([215])كه علما اين اقدام او را به عنوان يكي از اشتباهات فاحش او قلمداد نموده‌اند. ابن حجر هيثمي به نقل از حافظ سخاوي گفته است:

«ولم يصب ابن الجوزي في إيراده في العلل المتناهية، كيف وفي صحيح مسلم وغيره»([216]).

(ابن جوزي در كتاب العلل المتناهيه درست عمل نكرده و روايتي را كه در صحيح مسلم و ديگر كتاب‌هاي روايي آمده را در اين كتاب آورده است.)

مناوي گفته است:

«ووهم من زعم وَضْعه كابن الجوزي، قال السمهودي: وفي الباب ما يزيد على عشرين من الصحابة»([217]).

(توهم كرده كسي كه همچون ابن جوزي گمان برده اين روايت جعلي است. سمهودي گفته است: در اين باب بيش از بيست روايت از صحابه وارد شده است.)

سبط بن جوزي گفته است:

 «والعجب كيف خفي عن جدي ما روى مسلم في صحيحه من حديث زيد بن أرقم»([218]).

(تعجب اين است كه چگونه روايت مسلم در صحيحش كه از زيد بن ارقم روايت شده بر پدر بزرگ من مخفي مانده است.)

ذهبي در باره موضوعات ابن جوزي گفته است:

«وربما ذكر في الموضوعات أحاديث حساناً قوية، ونقلت من خطّ السيف أحمد بن المجد، قال: صنّف ابن الجوزي كتاب الموضوعات، فأصاب في ذكره أحاديث شنيعة مخالفة للنقل والعقل.

ومما لم يصب فيه، إطلاق الوضع على أحاديث بكلام بعض الناس في أحد رواتها، كقوله: فلان ضعيف، أوليس بالقوي، أو ليّن، وليس ذلك الحديث مما يشهد القلب ببطلانه، ولا فيه مخالفة ولا معارضة لكتاب ولا سنة [و] لا إجماع، ولا حجة بأنه موضوع، سوى كلام ذلك الرجل في رواية([219])، وهذا عدوان ومجازفة، وقد كان أحمد بن حنبل يقدم الحديث الضعيف على القياس»([220]).

(در كتاب موضوعات ابن جوزي، احاديث حسن و قوي وارد شده و از خطّ سيف احمد بن مجد نقل گرديده و گفته است: ابن جوزي كتاب موضوعات را تأليف نموده و در بيان روايات شنيعي كه مخالف با نقل و عقل است به خوبي عمل نموده است، اما چيزي كه در آن موفق نبوده اين است كه بر اساس برخي گفته‌هاي مردم در باره يكي از راويان حديث، روايتي را جعلي دانسته است؛ مانند جاهايي كه مي‌گويد: فلاني ضعيف است، قوي نيست، انسان متقن و مورد اعتمادي نيست، قلب به بطلان اين روايت شهادت مي‌دهد. در حالي كه مخالفي از كتاب، سنت و اجماعي كه مخالف با آن روايت باشد و يا حجت و دليلي بر جعلي بودن آن وجود ندارد، مگر سخن يك شخص در باره آن روايت، و اين چيزي جز لجاجت و تعصب بي ‌مورد نيست. احمد بن حنبل حديث ضعيف را بر قياس عرضه مي‌كند.)

سپس مثال‌هايي را براي اين مطلب بيان مي‌كند و از جمله شواهدي كه براي اثبات اشتباه ابن جوزي در جعلي دانستن برخي رواياتي كه با طرق متعدد بيان شده ـ گرچه سند آن ضعيف باشد ـ اين حديث مي‌باشد:

«من قرأ آية الكرسي دبر كل صلاة مكتوبة لم يمنعه من دخول الجنة إلا الموت»([221]).

(كسي كه آيه الكرسي را پس از هر نماز واجبي بخواند هيچ چيز مانع وارد شدن او در بهشت نيست مگر مردن.)

مناوي گفته است:

«أورده ابن الجوزي في الموضوعات لتفرد محمد بن حميد([222])به وردوه بأنه احتج به أجلّ من صنف في الصحيح وهو البخاري، ووثّقه أشدّ الناس مقالة في الرجال ابن معين، قال ابن القيم: وروي من عدة طرق كلها ضعيفة لكنّها إذا انضم بعضها لبعض مع تباين طرقها واختلاف مخرجيها، دلّ على أن له أصلاً وليس بموضوع، وقال ابن حجر في تخريج المشكاة: غفل ابن الجوزي في زعمه وضعه، وهو من أسمح ما وقع له، وقال الدمياطي: له طرق كثيرة إذا انضم بعضها إلى بعض أحدثت قوة»([223]).

(ابن جوزي آن را در موضوعات آورده تا محمد بن حميد را در نقل اين حديث منفرد بداند در حالي كه او را رد نموده‌اند به اين كه او بهترين شخصي است كه بخاري در صحيح خود به روايات او احتجاج نموده است، و ابن معين كه شديد‌ترين افراد در توثيق است او را توثيق نموده. ابن قيم گفته است: از چند طريق كه تمام آنها ضعيف است روايت شده است كه اگر برخي از آنها را به برخي ديگر ضميمه كنيم با توجه به اختلاف طرق و روايت‌ كنندگان بر اين موضوع دلالت مي‌كند كه آن روايت اصلي بوده و جعل نگرديده است. ابن حجر در «تخريج المشكاه» گفته است: ابن جوزي در پندارش نسبت به جعلي بودن روايات غفلت نموده و اجازه داده تا اين اتفاق براي او رخ دهد. دمياطي گفته است: براي آن، طرق فراواني وجود دارد كه اگر برخي را به برخي ديگر ضميمه كنيم باعث تقويت روايت مي‌شود.)

اين حديث تا حدّ زيادي از نظر اختلاف طرق و روايت كنندگان به حديث وصيت كه قبلاً گذشت شباهت دارد.

شهرت حديث وصيت بين صحابه و ديگران:

از موارد ديگري كه به خوبي، صحت صدور حديث وصيت را از رسول خدا صلّي الله عليه وآله تأييد مي‌كند ـ گذشته از رواياتي كه با دست‌هاي پليد سانسور از سوي دولت اموي حدف گرديده و ما برخي از آنها را نقل كرديم ـ اشتهار لقب وصي براي امير المؤمنين عليه السلام بين صحابه و تابعين و ديگران است تا آن‌جا كه اين لقب به آن حضرت اختصاص يافته است.

دليل شهرت و تداولي كه در ميان اصحاب وجود داشته روايتي است كه بخاري و مسلم در صحيح خود با استناد به روايت اسود بين يزيد بيان داشته‌اند:

«ذكروا عند عائشة أن علياً رضي الله عنهما كان وصياً، فقالت: متى أوصى إليه وقد كنت مسندته إلى صدري، أو قالت: حجري فدعا بالطست، فلقد انخنث في حجري، فما شعرت أنه قد مات، فمتى أوصى إليه؟»([224]).

(نزد عايشه گفته شد: علي عليه السلام وصي پيامبر اكرم است. عايشه گفت: چه زماني رسول خدا صلّي الله عليه وآله چنين وصيتي نمود در حالي كه آن حضرت در حالي كه سر بر سينه من گذارده بود چشم از دنيا بست. يا اين كه گفت: پيامبر اكرم سر در آغوش من داشت و تشتي طلب كرد، و در آغوش من افتاد و آن گاه بود كه متوجه شدم آن حضرت جان داده است. حال با اين وجود چه زماني رسول خدا صلّي الله عليه وآله وصيت كرد كه من از آن آگاه نگرديدم؟)

از اين‌ حديث به خوبي روشن مي‌گردد كه ميان صحابه و ديگران  چنين لقبي براي آن حضرت مشهور بوده است تا آن‌جا كه اين مطلب را در مجالس خود به شكل مسلّم مطرح مي‌كرده‌اند، البته انكار و نفي عايشه به چند دليل كه اكنون به برخي از آنها اشاره مي‌گردد هيچ تأثيري در نفي اين موضوع ندارد:

1ـ عايشه در قلب خويش با امير المؤمنين عليه السلام مشكلي داشته است كه در بسياري از موارد در نظرات او در باره آن حضرت تاثير گذار بوده است. و اين امر از او مشهور گرديده تا جايي كه او طاقت شنيدن نام امير المؤمنين عليه السلام را نيز نداشته است. بخاري و مسلم در صحيح خود به نقل از عايشه روايت كرده‌اند:

«لما ثقل النبي صلى الله عليه وسلم واشتد به وجعه استأذن أزواجه في أن يمرض في بيتي فأذن له، فخرج النبي صلى الله عليه وسلم بين رجلين تخطّ رجلاه في الأرض، بين عباس وبين رجل آخر، قال عبيد الله: فأخبرت عبد الله بن عباس، فقال: أتدري من الرجل الآخر؟ قلت: لا، قال: هو علي»([225]).

(زماني كه حال رسول خدا صلّي الله عليه وآله سنگين شد و بيماري آن حضرت شدت يافت آن حضرت از ديگر همسران خود اجازه خواست تا آن حضرت در خانه من مورد پرستاري قرار گيرد و آنها نيز چنين اجازه‌اي دادند در حالي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله بر شانه عباس و شخص ديگري تكيه كرده بود و دو پاي مباركش بر زمين كشيده مي‌شد از خانه خود خارج شد. عبيد الله گفته است: اين خبر را براي عبد الله بن عباس نقل كردم، او گفت: آيا مي‌داني آن شخص ديگر كه عايشه نام او را به زبان نياورده چه كسي است؟ گفتم: نه نمي‌دانم. ابن عباس گفت: آن شخص علي است.)

اين حديث را احمد بن حنبل در مسند خود([226])عبد الرزاق در مصنَّف([227])ابن سعد در طبقات([228])نيز روايت كرده و در آن تعبيري را اضافه كرده‌اند و آن اين است كه:«ولكن عائشة لا تطيب لها نفساً بخير» ، (اما عايشه دل خوشي از علي نداشت) كه همان طور كه ملاحظه مي‌شود بخاري و مسلم اين بخش از روايت را حذف كرده‌اند و طبري نيز آن را با عبارت ديگري آورده است: «ولكنها لا تقدر على أن تذكره بخير وهي تستطيع»([229])، (اما عايشه در حالي كه مي‌توانسته از علي به نيكي ياد كند اما نخواسته اين كار را انجام دهد.)

2ـ اگر منظور عايشه از نفي وصيت رسول خدا صلّي الله عليه وآله به هنگام رحلت آن حضرت، نفي مطلق وصيت است، كه چنين مطلبي به هيچ وجه صحت ندارد؛ چرا كه اين ادعا با رواياتي كه با سند صحيح ثابت و روايت شده مبني بر اين كه آن حضرت به هنگام رحلت نسبت به سه مطلب وصيت فرموده است، منافات دارد. چنان كه بخاري با سند خود از ابن عباس روايت كرده:

«... وأوصى عند موته بثلاث... أخرجوا المشركين من جزيرة العرب، وأجيزوا الوفد بنحو ما كنت أجيزهم، ونسيت الثالثة!»([230]).

(... رسول خدا صلّي الله عليه وآله به هنگام رحلت نسبت به سه مطلب وصيت فرمود... اخراج مشركان از جزيره العرب، اعزام گرده‌هايي به مناطقي كه بنا بوده اعزام گردد و مورد سومي كه فراموش نمودم.)

اما اگر منظور عايشه اين است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله در خصوص امير المؤمنين عليه السلام وصيتي ننموده است، اين نيز از مواردي است كه بسيار بعيد به نظر مي‌رسد، چرا كه ما در اين مورد شك نداريم كه مورد سومي كه در روايت بالا به آن اشاره گرديده و گفته شد فراموش نموده است وصيت در خصوص امير المؤمنين عليه السلام بوده است چرا كه هيچ توجيهي براي فراموش شدن آن بخش از روايت وجود ندارد، مگر مخالفت با جو و فضاي حاكم در آن زمان؛ چرا كه اثبات وصايت امير المؤمنين عليه السلام منجر به سلب مشروعيت حكّام اموي مي‌گرديد؛ از اين‌رو راوي از رخ دادن وقايع سخت و ناگوار براي خود خوف داشته، و به همين خاطر ادعا نموده است كه وصيت سوم را فراموش نموده است!.

3ـ ما مي‌گوييم: آيا براي انكار حديث وصيت همين مقدار كفايت مي‌كند كه ادعا شود در حالي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله سر در سينه من داشت و جان سپرد هيچ وصيتي در اين مورد ننمود كفايت مي‌كند؟! و آيا لازم بوده است كه اگر رسول خدا صلّي الله عليه وآله بخواهد وصيي براي خويش معين نمايد بايد در نفس آخر و به هنگام جان دادن چنين اقدامي را انجام دهد و اگر در آن لحظه چنين نكرد پس وصي هم معين نكرده است؟! و آيا هيچ عاقلي چنين حرفي را تصديق مي‌كند؟!

وصيّ از زبان اهل بيت پيامبر:

حديث وصيت را رواياتي كه از زبان اهل بيت عليهم‌السلام همچون خود امير المؤمنين عليه السلام صادر شده تاييد مي‌كند چنان‌كه خوارزمي از امير المؤمنين عليه السلام روايت نموده كه آن حضرت در خطاب به گروهي كه معاويه نزد آن حضرت اعزام نموده بود فرمود: «معاشر الناس أنا أخو رسول اللّه ووصيّه»([231])، (اي گروه مردم! من برادر رسول خدا صلّي الله عليه وآله و وصي او هستم.)

همچنين در نامه آن حضرت خطاب به مردم مصر([232])و در احتجاج آن حضرت عليه خوارج([233])و در خطبه آن حضرت در مسير بازگشت از صفّين آمده است([234]).

همچنين روايتي كه طبراني از امام حسن بن علي عليهما‌السلام نقل كرده است:

«خطب الحسن بن علي بن أبي طالب، فحمد اللّه وأثنى عليه، وذكر أمير المؤمنين علياً رضي اللّه عنه خاتم الأوصياء ووصيّ خاتم الأنبياء»([235]).

(حسن بن علي بن ابي طالب خطبه خواند و در آن خداوند را حمد و سپاس گفت و امير المؤمنين عليه السّلام را آخرين وصي و وصيّ آخرين پيامبر خدا ناميد.)

و نيز آن حضرت پس از شهادت پدر بزرگوارش خطبه‌اي خواند و در آن فرمود:

«من عرفني فقد عرفني، ومن لم يعرفني، فأنا الحسن بن علي، وأنا ابن الوصي»([236]).

(هر كس مرا مي‌شناسد كه مي‌شناسد و هر كس نمي‌شناسد بداند كه من حسن بن علي و فرزند وصي رسول خدا صلّي الله عليه وآله هستم.)

حسين بن علي عليهما‌السلام در روز عاشورا در خطبه‌اي  فرمود:

«... ألست ابن بنت نبيكم صلى الله عليه وسلم وابن وصيّه، وابن عمه، وأول المؤمنين بالله، والمصدّق لرسوله بما جاء به من عند ربه...»([237]).

(...آيا من فرزند دختر پيامبر شما، فرزند وصي رسول خدا صلّي الله عليه وآله، فرزند پسر عموي آن حضرت كه اول ايمان آورنده به خداوند و تصديق كننده رسالت وي از جانب پروردگارش بود نيستم؟!...)

حال، با وجود مطالبي كه برخي از آنها اشاره شد چگونه براي كسي ممكن است چنين تصوري رخ دهد كه وصيت و وصايت، تفكري از سوي شخصي اجنبي و بيگانه همچون عبد الله بن سبأ يهودي تازه مسلمان بوده  كه در زمان عثمان پديد آمده و در اسلام وارد گشته است؟!

وصيّ در كتاب‌هاي لغت:

واضح است كه آنچه در كتاب‌هاي لغت درج مي‌گردد همان معاني و استعمالات حقيقي يا مجازي الفاظ و نيز استعمالات عرفي است كه براي الفاظ مشخص وجود داشته است كه از جمله آنها لقب «وصي» براي امام امير المؤمنين عليه السلام است كه ميان مسلمانان اشتهار و شيوع يافته و در كتاب‌هاي لغت ثبت گرديده است. ابن منظور گفته است:

«وقيل لعلي عليه السلام: وصِيٌّ»([238])

(به علي عليه السلام وصي گفته شده است.)

زبيدي گفته است:

«والوصي كغني لقب علي رضي اللّه تعالى عنه»([239]).

(وصي بر وزن غني لقبي است براي حضرت علي عليه السلام.)

مبَّرد در كامل پس از نقل ابيات كميت در لقب وصي براي علي عليه السلام گفته است:

«قوله الوصي، فهذا شيء كانوا يقولونه ويكثرون فيه»([240]).

(استفاده عبارت وصي از جانب كميت، همان چيزي است كه مردم مي‌گفته‌اند و زياد هم استفاده مي‌شده است.)

وصيّ در شعر اسلامي

همچنين كلمه «وصي» در شعر شعراي هم عصر صحابه، تابعين و بعد از تابعين نيز انتشار و اشتهار داشته و اين بر وجود و حضور حقيقي اين تعبير در تفكر و فرهنگ اسلامي و ذهنيت عمومي جامعه كه لازمه شكل گيري آن وجود مستمر آن در طي مدت زمان طولاني است تا بتواند در عرصه‌هاي مختلف فرهنگي جاي باز كند دلالت دارد؛ خصوصاً آن بخش از شعر كه غالباً در عرصه عمومي اجتماع جريان دارد. از اين‌رو به هيچ وجه معقول نمي‌باشد كه ادعاي وجود مبتكر تفكر وصيت يعني به زعم مخالفان ابن سبأ در زماني باشد كه آنان ذكر كرده‌اند و بعد هم با اين سرعت و بدين شكل امكان انتشار و وارد شدن آن در فرهنگ شعرا وجود داشته باشد و مسلمانان نيز به اين راحتي با آن كنار آمده و در فرهنگ خود پذيرفته و به آن اجازه ورود و اثر گذاري داده باشند. در حالي كه به اين مطلب نيز علم داريم  كه تاريخ صدور اين اشعار به قبل از اسلام آوردن عبد الله بن سبأ باز مي‌گردد.

از جمله نمونه‌هاي شعري مي‌توان به موارد زير اشاره نمود:

وصيّ در اشعار حسان بن ثابت

عنوان «وصيّ» در اشعار صحابه‌اي همچون حسان بن ثابت كه به «شاعر النبي» لقب داشته، آمده است. او در يكي از قصيده‌هاي خود پس از رحلت پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله چنين سروده است:


 

جزى اللّه عنّا والجزاء بكفّه


أبا حسن عنّا ومن كأبي حسن؟





حفظت رسول اللّه فينا وعهده

إليك ومن أولى به منك من ومن



 

ألست أخاه في الهدى ووصيه

وأعلم منهم بالكتاب والسنن([241])

 

خداوندي كه تمام خوبي‌ها و خيرات به دست اوست به امام ابوالحسن و كسي كه مانند اوست خير عطا كند كه ياد رسول خدا را در ميان ما زنده نگاه داشت. جزاي خير بر تو باد و چه كسي بر اين شايسته‌تر؛ مگر تو برادر او در هدايت و وصي و جانشين او نيستي؟ و من اين را از كتاب خداوند و سنت پيامبرش دانستم.

وصيّ در كلمات برخي شعراي قريش

زبير بن بكار از برخي شعراي قريش در مدح عبد اللّه بن عباس اين بيت را آورده است:


 

واللّه ما كلّم الأقوام من بشر


بعد الوصيّ علي كابن عباس([242])



به خدا سوگند هيچ يك از افراد بشر پس از علي بن ابي طالب وصي و جانشين رسول خدا مانند ابن عباس سخن نگفته است.

وصيّ در كلمات فضل بن عباس:([243])

وليد بن عقبه بن ابي معيط([244])در باره كشته شدن عثمان گفته است:


 

ألا أنّ خير الناس بعد ثلاثة


قتيل التجيبي الذي جاء من مصر



هان! آگاه باشيد كه عثمان، بهترين مردم پس از سه نفر (يعني رسول خدا صلي الله عليه وآله، ابوبكر و عمر)، به دست شخصي از قبيله تجيبي كه از مصر آمده بوده است، كشته شد.

آن‌گاه، فضل بن عباس در پاسخ به اشعار فوق اين اشعار را سرود:


 

ألا إنّ خير الناس بعد محمد


وصيّ النبي المصطفى عند ذي الذكر





وأوّل من صلّى وصنو نبيّه

وأوّل من أردى الغواة لدى بدر([245])



هان! بدان كه بهترين مردم پس از پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله نزد آگاهان و عالمان، وصيّ آن حضرت مي‌باشد كه اولين كسي بود كه پشت سر آن حضرت به نماز ايستاد و اولين كسي بود كه در جنگ بدر در مقابل سپاه دشمن قد علم نمود.

وصيّ در عبارات شاعر انصار نعمان بن عجلان:

نعمان بن عجلان نيز در قصيده خود پس از وفات پيامبر اكرم چنين سروده است:


 

وكان هوانا في علي وإنّه


لأهل لها يا عمرو من حيث لا تدري





وصي النبي المصطفى وابن عمه

وقاتل فرسان الضلالة والكفر([246])



اي عمرو! براي علي بن ابي طالب كه اهليت و شايستگي خلافت داشت بسيار سخت بود كه تو نمي‌داني. كسي كه وصي پيامبر اكرم و كشنده قهرمانان كفر و ضلالت بود.

وصيّ در كلمات مغيره بن حارث:

مغيره بن حارث بن عبد المطلب در اشعاري جهت تشويق نمودن مردم عراق براي جنگ عليه معاويه در جنگ صفين چنين سروده است:


 

فيكم وصيّ رسول اللّه قائدكم


وصهره وكتاب اللّه قد نشرا([247])



در ميان شما وصي رسول خدا صلّي الله عليه وآله به عنوان فرمانده و رهبر شما حضور دارد كسي كه داماد آن حضرت و كسي بوده است كه كتاب خدا را نشر داده است.

 

مبرّد به هنگام استشهاد به شعر ابوالاسود دؤلي كه در آن كلمه «وصي» آمده، براي سخن خود از اين موضوع كمك گرفته است كه امام علي عليه السلام به لقب وصي مشهور بوده است چرا كه در شعر ابوالأسود دؤلي نيز آن حضرت به همين لقب آمده و اين لقب با اسم حمزه و عباس همراه گرديده، بدون آن كه براي يكي از اينها تعريفي آمده باشد([248]):

وعباساً وحمزة والوصيا([249])

 

أحبّ محمداً حباً شديداً

حضرت محمد صلّي الله عليه وآله را به شدت دوست مي‌دارم. همين‌طور عباس، حمزه و وصي را.

وصيّ در شعر سيّد حميري:

همچنين مبرَّد به سخن سيد حميري استناد جسته و گفته است([250]):

يوم النخيلة من قتال المحلينا([251])

 

إنّي أدين بما دان الوصي به

 

من به همان چيزي كه وصيّ پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله در روز نخيله در جنگ با دشمنانمان معتقد بوده اعتقاد دارم.

و نيز اين شعر:

وهداهم وكسا الجنوب وأطعما بالمنكرات فجرّعوه العلقما([252])

 

واللّه منّ عليهم بمحمد
ثم انبروا لوصيّه ووليّه

خداوند بر آنها به واسطه رسالت پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله منت نهاد و آنها را هدايت نمود و پوشاند و سير نمود. اما آنها با نيش و زخم زبان به وصي پيامبر و جانشين او مرتكب منكر شدند و به او زهر علقم چشاندند.

وصيّ در سخنان مأمون:

مأمون چنين اشعاري سروده است:


 

اُلامُ على حبّي الوصيَّ أبا الحسن


وذلك من أعاجيب الزمن([253])



براي محبت و دوستي ابوالحسن مورد ملامت و نكوهش قرار مي‌گيرم در حالي كه اين از عجايب روزگار است.

وصيّ در شعر‌ها و رجز‌هاي جنگ جمل، صفين و غيره:

ابن ابي الحديد در شرح خطبه امير المؤمنين عليه السلام كه در آن از آل محمد صلّي الله عليه وآله و تعبيرات آن حضرت در باره آنان و خصوصيات‌ آنها همچون: حق ولايت، وصايت و وراثت سخن به ميان آمده ذيل عنوان: «ما ورد في وصاية علي من الشعر» (اشعاري كه در باره وصيّ بودن امام علي آمده) گفته است:

«از جمله اشعاري كه در صدر اسلام سروده شده و در آن از عبارت وصي رسول خدا صلّي الله عليه وآله استفاده شده است قول عبد اللّه بن ابي سفيان بن حرث بن عبد المطلب است كه چنين سروده است:


 

ومنّا علي ذاك صاحب خيبر


وصاحب بدر يوم سالت كتائبه





وصي النبي المصطفى وابن عمه

فمن ذا يدانيه ومن ذا يقاربه



قهرمان جنگ خيبر و جنگ بدر كه لشكر‌هاي دشمن به سوي ما سرازير گشته بودند از ماست. او وصي پيامبر اكرم و پسر عموي اوست و چه كسي مي‌تواند به چنين  مقامي از نظر نزديكي و خويشاوندي برسد.

عبد الرحمن بن جعيل زماني پس از زمان خلافت عثمان و آن هنگام كه مردم با امير المؤمنين عليه السلام براي خلافت بيعت نمودند اين اشعار را سرود:


 

لعمري لقد بايعتم ذا حفيظة


على الدين معروف العفاف موفقا





عليّاً وصي المصطفى وابن عمّه

وأوّل من صلّى أخا الدين والتقى



به جان خودم سوگند! شما مردم با كسي بيعت نموديد كه به حفظ دين و عفت معروف مي‌باشد. او علي، وصي محمد مصطفي و پسر عمو و اولين كسي است كه نماز گذارد و برادر دين و تقوا است.

ابو الهيثم بن تيهان از صحابه حاضر در جنگ بدر است كه اشعار زير را در جنگ جمل سروده است:

برح الخفاء وباحت الأسر

 

إنّ الوصيّ إمامنا ووليّنا

وصي پيامبر، امام و سرپرست ماست. امر واضح شد و از خفا خارج گشت.

از ابياتي كه عمر بن حارثه انصاري در باره محمد بن حنفيه فرزند امير المؤمنين عليه السلام سروده است شعر زير است:

ورايته لونها العندم

 

سَميّ النبي وشبه الوصي

محمد بن حنفيه هم نام پيامبر اكرم و شبيه وصي اوست كه پرچمي كه  در دست دارد به رنگ چوب درخت عندم است.

مردي از قبيله ازد در جنگ جمل اين ابيات را سرود:

آخاه يوم النجوة النبي
وعاه واع ونسي الشقي

 

هذا علي وهو الوصي
وقال هذا بعدي الولي

اين علي عليه السلام همان وصي پيامبر و برادر او در روزي است كه پيامبر اكرم مردم را به برادري يكديگر برگزيد و در باره او فرمود اين شخص پس از من ولي و سرپرست شماست. آنان كه لايق بودند اين سخن را در ياد خود نگاه داشتند و انسان‌هاي شقي آن را فراموش نمودند.

در روز جنگ جمل، جواني از بني ضبّه كه معلّمي از لشكر عايشه بود خارج شد و اين اشعار را سرود:


 

نحن بنو ضبّة أعداء علي


ذاك الذي يعرف قدما بالوصي





وفارس الخيل على عهد النبي

ما أنا عن فضل علي بالعمي



لكنّني أنعي ابن عفان التقي

ما فرزندان ضبّه دشمنان علي هستيم. همان كسي كه از گذشته به وصي شناخته مي‌شد. او قهرمان سپاهيان در زمان پيامبر بود. من منكر فضيلت‌هاي او نيستم اما سوگوار مصيبت عثمان بن عفان هستم كه انسان با تقوايي بود. 

سعيد بن قيس همداني در روز جنگ جمل در حالي كه در بين سپاهيان امير المؤمنين عليه السلام بود اين اشعار را سرود:

وكسرت يوم الوغى مرانها
فادع بها تكفيكها همدانها

 

أيّة حرب أضرمت نيرانها
قل للوصيّ أقبلت قحطانها

هم بنوها وهم إخوانها

اين كدامين جنگ است كه آتش آن شعله‌ور گشته و رشته اعصاب مردمان را از هم گسسته است. به وصي پيامبر بگو كه قحطاني‌ها حمله‌ور شده‌اند و براي دفاع از آنها همداني‌ها را بخوان كه براي اين كار كفايت مي‌كنند كه آنها فرزندان و برادران همدان هستند. 

زياد بن لبيد انصاري كه از ياران امير المؤمنين عليه السّلام در جنگ جمل بود اين اشعار را سرود:


 

كيف ترى الأنصار في يوم الكلب


إنّا أناس لا نبالي من عطب





ولا نبالي في الوصي من غضب

وإنّما الأنصار جد لا لعب



 

هذا علي وابن عبد المطلب

ننصره اليوم على من قد كذب

 

من يكسب البغي فبئس ما اكتسب

انصار را چگونه مي‌بيني در اين روز همچون سگ. ما مردماني هستيم كه از كشته شدن هيچ خوف و هراسي به خود راه نمي‌دهيم. ما از كسي كه بر وصي پيامبر غضب كرده و دشمني مي‌كند، هراسي نداريم. همانا انصار پيامبر در اين تصميمشان جدي هستند و با كسي شوخي ندارند. اين شخص علي بن ابي طالب و فرزند عبد المطلب است كه ما امروز او را در برابر دروغ‌گويان ياري مي‌كنيم و كسي كه از حد و حدود خود تجاوز كند بد حاصلي كشت نموده است.

حجر بن عدي كندي در همان روز اين اشعار را سرود:

يا ربّنا سلّم لنا عليّاً
المؤمن الموحّد التقيّا
بل هادياً موفقاً مهديّاً
فيه فقد كان له وليّا

 

سلّم لنا المبارك المضيّا
لا خطل الرأي ولا غويّا
واحفظه ربّي واحفظ النبيّا
ثمّ ارتضاه بعده وصيّا

بارالها! علي را براي ما سلامت بدار. براي ما اين شخص، مبارك، مؤمن، موحد و متقي است و در رأي و نظر خويش دچار خطا و اشتباه نمي‌گردد، بلكه او هدايت‌گر، موفق و هدايت شده است. خدايا او و پيامبر ما را حفظ بفرما! او از سوي پيامبر به سرپرستي جامعه گمارده شده و آن حضرت بر وصايت و جانشيني او رضايت داده است.

خزيمة بن ثابت معروف به «ذو الشهادتين» كه از صحابه بدري پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله بوده است اين ابيات را در روز جمگ جمل سروده است:

ب الأعادي وسارت الأظعان

 

يا وصي النبي قد أجلت الحر

اي وصي رسول خدا! جنگ نزديك گرديده و هودج‌ها به حركت در آمده است.

همچنين اين شعر را سرود:


 

أعائش خلّي عن علي وعيبه


بما ليس فيه إنّما أنت والده





وصي رسول اللّه من دون أهله

وأنت على ما كان من ذاك شاهده



آيا من زنده باشم بدون آن كه با علي باشم؟ اين عيبي است براي من كه او در دنيا نباشد و تو پدر باشي. وصي و جانشين رسول خدا صلّي الله عليه وآله از اهل بيت اوست و تو نيز بر اين كار شاهد بودي؟

عبد اللّه بن بديل بن ورقاء خزاعي كه از قهرمانان و پهلوانان سپاه اسلام و صحابي رسول خدا صلي الله عليه وآله بود و در جنگ صفين به همراه برادرش عبد الرحمن به شهادت رسيد در جنگ جمل اين اشعار را سرود:


 

يا قوم للخطة العظمى التي حدثت


حرب الوصي وما للحرب من آسي



اي قوم! نقشه بزرگي كشيده‌اند تا با وصي پيامبر به جنگ برخيزند؛ جنگي كه نابرابر است.

عمر بن احيحه در جنگ جمل در باره خطبه امام حسن بن على عليهما ‌السلام كه بعد از خطبه عبد اللّه زبير بود چنين سرود:


 

حسن الخير يا شبيه أبيه


قمت فينا مقام خير خطيب





لست كابن الزبير لجلج في القول

وطأطأ عنان فسل مريب



 

وأبى اللّه أن يقوم بما قام

به ابن الوصي وابن النجيب

 

 

إنّ شخصاً بين النبي لك الـ

خير وبين الوصي غير مشوب»

 

اي حسن! اي دارنده همه خوبي‌ها كه در ميان ما براي ايراد بهترين خطبه‌ها قيام نمودي. تو همچون فرزند زبير نيستي كه اهل لجاجت بوده و عنان شك و ترديد را از دست داده است. خداوند اراده فرمود تا آنچه را فرزند وصي پيامبر و فرزند انساني نجيب خواسته محقق نگردد. كسي كه پيامبر خدا او را بدون هر شك و ترديدي به عنوان بهترين انسان‌ها و وصيّ خود برگزيد.

ابن ابي الحديد بعد از بيان اين ابيات گفته است:

«تمام اين اشعار و رجزها را ابو مخنف لوط بن يحيى در كتاب جنگ جمل آورده و ابو مخنف از محدّثان غير شيعه‌اي است كه از روي اختيار به صحت امامت اعتقاد داشته است. از جمله اشعاري كه در جنگ صفين وارد شده و در آن از لفظ وصيّ استفاده شده، اشعاري است كه نصر بن مزاحم بن يسار منقري كه از رجال حديث است در كتاب صفين آورده است.»

نصر بن مزاحم گفته است: از جمله شعر‌هاي منسوب به اشعث بن قيس اين شعر است:

أتانا الرسول رسول الإمام
رسول الوصي وصي النبي

 

فسرّ بمقدمه المسلمون
له السبق والفضل في المؤمنين

رسول خدا و رسول امام به سوي ما آمد و با آمدنش مسلمانان را خشنود و مسرور ساخت. رسول وصي، جانشين پيامبر خداست كه در فضيلت از همه مؤمنان برتري و سبقت دارد.

نصر بن مزاحم گفته است: اين شعر را امير المؤمنين عليه السّلام در جنگ صفين سروده است:


 

ما كان يرضي أحمد لو أخبرا


أن يقرنوا وصيّه والأبترا



اگر رسول خدا را با خبر سازند كه وصي او را ناتوان و ابتر گذارده‌اند از اين خبر خشنود نخواهد گرديد.

جرير بن عبد اللّه بجلي كه از صحابه رسول خدا صلّي الله عليه وآله است، ابياتي را براي شرحبيل بن سمط ارسال نمود كه در آن نام علي عليه السلام به عنوان وصيّ رسول خدا صلّي الله عليه وآله آمده است:



وصيّ رسول اللّه من دون أهله

وفارسه الحامي به يضرب المثل



وصي رسول خدا صلّي الله عليه وآله كسي از اهل بيت اوست و او قهرماني است كه همواره حامي اوست و به اين كار، مورد ضرب المثل قرار گرفته است.

نعمان بن عجلان زرقي انصاري در جنگ صفين اين ابيات را سرود:


 

كيف التفرق والوصي إمامنا


لا كيف إلاّ حيرة وتخاذلا





فذروا معاوية الغوي وتابعوا

دين الوصي لتحمدوه آجلا




اين تفرقه و پراكندگي چگونه ممكن است در حالي كه وصي پيامبر خدا، امام و پيشواي ماست؟! نه چنين چيزي ممكن نيست مگر از روي سردرگمي و ذلت. معاويه گمراه را رها كنيد و به عنوان شكرانه اين نعمت از راهي كه وصي پيامبر مي‌پيمايد پيروي نماييد.

عبد الرحمن بن ذؤيب اسلمي گفته است اينها ابياتي است كه در آن  معاويه به سپاهيان عراق مورد تهديد قرار گرفته است:



يقودهم الوصي إليك حتى

يردّك عن ضلال وارتياب



سپاهيان عراق را وصي پيامبر فرماندهي مي‌كند و آنها به سوي تو رهسپار گشته‌اند تا تو را از جايگاه ضلالت و گمراهي به زير كشند.

ابن ابي الحديد مي‌گويد:

والأشعار التي تتضّمن هذه اللفظة - الوصيّة -كثيرة جداً، ولكنّا ذكرنا منها هاهنا بعض ما قيل في هذين الحزبين - يعني كتاب وقعة الجمل لأبي مخنف، وكتاب نصر بن مزاحم في صفين - فأمّا ما عداهما فإنّه يجلّ عن الحصر، ويعظم عن الإحصاء والعدّ، ولولا خوف الملالة والإضجار لذكرنا من ذلك ما يملأ أوراقاً كثيرة([254]).

(اشعاري كه در آن لفظ ـ وصي ـ آمده بسيار زياد است، اما ما در اين‌جا برخي از آنها را كه در اين دو بخش يعني كتاب «وقعه الجمل» از ابومخنف و كتاب نصر بن مزاحم در موضوع جنگ صفين آمده بود را آورديم در حالي كه غير از اين دو بخش اشعار بسيار زيادي هست كه از حدّ و حصر خارج است و اگر از خستگي و ملال خوف نمي‌داشتيم تمام آنها را در اين فرصت بيان مي‌كرديم كه در آن صورت صفحات فراواني را به خود اختصاص مي‌داد.)

حديث وصيت و انواع حذف و تحريف:

حديث وصيت با تلاش‌هاي گوناگوني در جهت حدف، تحريف و مخفي سازي مواجه گرديده است؛ چرا كه اين حديث در صدد بيان مسأله بسيار حياتي و حساسي در جامعه اسلامي است كه به شكل واضح و آشكاري با بنيان بنا نهاده شده از سوي سقيفه بني ساعده در تضاد و تعارض مي‌باشد؛ سقيفه‌اي كه تمام احاديث و موضع‌ گيري‌هاي نبي اكرم صلّي الله عليه وآله را زير پا گذارده و ناديده انگاشته است. اضافه بر تلاش‌هاي فراواني كه در تضعيف سند و طرقي كه از احاديث وصيت در كتاب‌هاي مسلمين و متهم نمودن راويان آن به ضعف و وهن وجود داشته، تلاش‌هاي ديگري نيز در جهت مخفي نمودن و مشوّه جلوه دادن آن صورت گرفته است كه به برخي از آنها اشاره مي‌گردد:

وصيّ و نزول آيه انذار

از جمله جاهايي كه حديث وصيت در باره امير المؤمنين عليه السلام بيان و مورد تاكيد قرار گرفته، موضع‌گيري و روايتي است كه متعاقب نزول آيه شريفه: «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ» وارد شده و در آن رسول خدا صلّي الله عليه وآله قوم و عشيره خود «بني عبد المطلب» را گردِ يكديگر جمع و اسلام را بر آنان عرضه و از آنان درخواست نمود تا يكي از آنها به عنوان خليفه، وصيّ و ياور آن حضرت در اين كار گردد، اما در نهايت هيچ يك از آنان جز امير المؤمنين عليه السلام براي اين كار قدم پيش نگذارد و نداي آن حضرت را لبيك نگفت. داستان مفصلي كه قبلاً نيز بيان شد؛ در حالي است كه مي‌بينيم در مقابل اين روايت احاديثي را به عنوان تفسير اين آيه شريفه جعل نموده‌اند، مانند رواياتي كه ابن كثير جمع نموده است كه از جمله آنها موارد زير است:

1ـ از ابن عباس روايت شده است:

«لما أنزل الله (وأنذر عشيرتك الأقربين)، أتى النبي صلي الله عليه وسلم الصفا، فصعد عليه، ثم نادى: يا صباحاه، فاجتمع الناس إليه بين رجل يجيء إليه وبين رجل يبعث رسوله، فقال رسول الله صلي الله عليه وسلم: يا بني عبد المطلب، يا بني فهر، يا بني كعب، أرأيتم لو أخبرتكم أن خيلاً بسفح هذا الجبل تريد أن تغير عليكم، صدقتموني؟ قالوا: نعم. قال: فإني نذير لكم بين يدي عذاب شديد، فقال أبو لهب لعنه الله: تباً لك سائر اليوم، أما دعوتنا إلاّ لهذا؟ وأنزل الله عزّ وجل: {تَبَّتْ يَدا أبي لَهب وَتبَّ}»([255]).

(هنگامي كه خداوند آيه «وأنذر عشيرتك الأقربين» را نازل فرمود، رسول خدا صلّي الله عليه وآله كنار كوه صفا آمد و بر فراز آن بالا رفت و آن‌گاه ندا داد: جمع شويد اي مردم! جمعيت اطراف، يكي پس از ديگري گرد حضرت جمع گرديدند. رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: اي فرزندان عبد المطلب! اي فرزندان فهر! اي فرزندان كعب! آيا اگر به شما خبر دهم كه گروهي در پشت اين كوه در كمين هستند تا شبيخون زده و بر شما حمله‌ور گردند، آيا گفتار مرا تصديق مي‌كنيد؟ گفتند: آري. حضرت فرمود: من به شما هشدار مي‌دهم كه شما در معرض عذاب شديدي هستيد. ابو لهب كه خدايش او را لعنت كند، گفت: زيان و خسران بر تو باد! آيا ما را در اين‌جا گرد آوردي تا اين سخن را بگويي؟! اين‌جا بود كه خداوند عزّ وجلّ اين آيه را نازل فرمود: «تَبَّتْ يَدا أبي لَهب وَتبَّ»)

2ـ از عايشه روايت شده است كه گفت:

«لما نزلت {وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ} قام رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال: يا فاطمة ابنة محمد يا صفية ابنة عبد المطلب يا بني عبد المطلب لا أملك لكم من الله شيئاً، سلوني من مالي ما شئتم»([256]).

(هنگامي كه آيه «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ» نازل گرديد رسول خدا صلّي الله عليه وآله برخاست و فرمود: اي فاطمه اي دختر محمد! اي صفيه دختر عبد المطلب! و اي فرزندان عبد المطلب! من چيزي از سوي خدا براي شما ندارم اما هر سؤالي مي‌خواهيد از من بپرسيد.)

3ـ از ابوهريره روايت شده است:

«لما نزلت هذه الآية {وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ} دعا رسول الله صلى الله عليه وسلم قريشاً فعمّ وخص، فقال: يا معشر قريش أنقذوا أنفسكم من النار، يا معشر بني كعب أنقذوا أنفسكم من النار، يا معشر بني هاشم أنقذوا أنفسكم من النار، يا معشر بني عبد المطلب أنقذوا أنفسكم من النار، يا فاطمة بنت محمد أنقذي نفسك من النار، فإني والله لا أملك لكم من الله شيئاً، إلاّ أن لكم رحماً سأبلها ببلالها»([257]).

(هنگامي كه آيه «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ» نازل گرديد رسول خدا صلّي الله عليه وآله همه قريش را فرا خواند و خطاب به آنها فرمود: اي گروه قريش! خود را از آتش دوزخ نجات دهيد! اي گروه بني كعب! خود را از آتش دوزخ نجات دهيد! اي گروه بني هاشم! خود را از آتش دوزخ نجات دهيد! اي گروه بني عبد المطلب! خود را از آتش دوزخ نجات دهيد! اي فاطمه دختر محمد! خود را از آتش دوزخ نجات ده! من چيزي از سوي خدا براي شما ندارم مگر اين كه من، با شما نسبت قرابتي دارم كه با شما صله رحم مي‌كنم)

4ـ قبيصه بن مخارق و زهير بن عمرو روايت كرده‌اند:

«لما نزلت {وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ} صعد رسول الله صلى الله عليه وسلم رضمة من جبل على أعلاها حجر، فجعل ينادي: يا بني عبد مناف إنما أنا نذير، إنما مثلي ومثلكم كرجل رأى العدو فذهب يربأ أهله رجاء أن يسبقوه فجعل ينادي ويهتف: يا صباحاه»([258]).

(هنگامي كه آيه «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ» نازل گرديد رسول خدا صلّي الله عليه وآله بر تخته سنگ بزرگي از كوه، كه بر فراز آن نيز تخته سنگ ديگري وجود داشت، رفت و فرياد زد: اي فرزندان عبد مناف! من به شما هشدار مي‌دهم. همانا مَثَل من و شما همچون شخصي است كه دشمن را ديده و سراغ خانواده خود مي‌رود تا آنها را از خطر دشمن محافظت نمايد بدين اميد كه بتواند از دشمن سبقت بگيرد و بدين جهت شروع مي‌كند به فرياد زدن: آهاي كمك!)

اين روايات و رواياتي ديگر از اين قبيل كه صحت آن از پاي بست ويران است، اگر از سوي انسان منصفي كه به دنبال كشف حقيقت مي‌گردد مورد تامل و دقت قرار گيرد به خوبي نشان مي‌دهد كه اين تفسير‌ها از تفسير واقعي و نزديك به مضمون آيه و شأن نزول آن به دور است؛ در حالي كه به خوبي مي‌توان فهميد تفسيري كه متضمن دعوت پيامبر اكرم از افراد قوم و عشيره خويش كه پشتيبانان و حاميان قوي آن حضرت هستند و در خانه رسول خدا گرد هم آمده‌اند و طعامي به عنوان وليمه براي آنها تهيه شده با عقل و وجدان سازگار است؛ چرا كه اين تفسير هماهنگ و سازگار با حكمت، اخلاق و كرامتي است كه مي‌توان در وجود پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله سراغ گرفت.

حذف كلمه وصيّ و وصيت:

متن احاديثي كه در آن از تعبير وصيّ استفاده شده، مورد هدف معارضان تفكر شيعي بوده است، از اين‌رو اقدام به مخدوش نمودن و دستبرد زدن به اغلب متون روايي نموده‌اند كه در آن از چنين لفظي استفاده شده است. چيزي كه ذكر آن براي مخالفان سنگين و گران تمام مي‌شود حديث «يوم الدار» است كه ما قبلاً از تاريخ طبري بيان داشتيم كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله به امير المؤمنين عليه السلام فرمود: «إن هذا أخي ووصيي وخليفتي فيكم فاسمعوا له وأطيعوا»([259])، (اين شخص، برادر، وصيّ، خليفه و جانشين من در ميان شماست؛ به امر او گوش فرا داده و از او اطاعت نماييد.) در حالي كه مي‌بينيم طبري همين حديث را در تفسير خود با همان سند آورده، اما عبارت «وصيي وخليفتي فيكم» را حذف و به جاي آن عبارت «كذا وكذا» آورده است. يعني روايت را به اين شكل تغيير داده‌اند: «ثم قال: إن هذا أخي وكذا وكذا، فاسمعوا له وأطيعوا»([260]). (رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: اين شخص برادر و چنين و چنين براي من مي‌باشد؛ به امر او گوش فرا داده و از او اطاعت نماييد.) كه در اين روايت كلمه «وصيي» حذف گرديده و به «كذا وكذا» تغيير داده شده است.

همين كار را ابن كثير، در تاريخ([261])و تفسير خود نيز انجام داده([262])و كلمه «أخي ووصيي» را حذف كرده و به «كذا وكذا» تغيير داده است.

احمد نيز در مسند خود همين حديث را روايت كرده اما كلمه «ووصيي» را حذف نموده و به عبارت: «خليفتي في أهلي، أو خليفتي فيكم» (خليفه و جانشين من در خانواده من و يا خليفه و جانشين من در ميان شما) تغيير داده است در حالي كه مناسب با سياق كلام رسول خدا صلّي الله عليه وآله وصي به صورت مطلق مي‌باشد:

«عن علي رضي الله عنه، قال: لما نزلت هذه الآية {وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ} قال: جمع النبي صلى الله عليه وسلم من أهل بيته، فاجتمع ثلاثون فأكلوا وشربوا، قال: فقال لهم: من يضمن عنى ديني ومواعيدي ويكون معي في الجنة ويكون خليفتي في أهلي؟»([263]).

(از امير المؤمنين عليه السلام روايت شده است: هنگامي كه آيه «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ» نازل گرديد رسول خدا صلّي الله عليه وآله اهل بيت خود را جمع نمود كه آن جمع سي نفر شدند و خوردند و آشاميدند تا اين كه پيامبر اكرم به آنها فرمود: چه كسي ديون و وعده‌هاي مرا برايم تضمين مي‌كند تا در بهشت با من يار و همراه باشد و خليفه من در ميان اهل بيت من باشد؟)

و در روايت ديگري آمده است:

«فأيكم يبايعني على أن يكون أخي وصاحبي؟»([264]).

(كدام يك از شما با من بيعت مي‌كند تا برادر و همنشين من باشد؟)

اما بيهقي خود را به كلي از بخش آخر روايت خلاص و راحت كرده و آن را به طور كلي حذف نموده و روايت را به اين شكل آورده است:

«ثم قال رسول الله: يا بني عبد المطلب إني والله ما أعلم شاباً من العرب جاء قومه بأفضل مما جئتكم به، إني قد جئتكم بأمر الدنيا والآخرة»([265]).

(سپس رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: اي فرزندان عبد المطلب! آري به خدا قسم من در ميان تمامي جوانان عرب كسي را نمي‌شناسم كه بهتر از آنچه من براي شما آوردم آورده باشد؛ من خير دنيا و آخرت را براي شما به ارمغان آورده‌ام.)

و اما نسائي در سنن اين گونه روايت كرده:

«وقد رأيتم من هذه الآية ما قد رأيتم، فأيكم يبايعني على أن يكون أخي وصاحبي ووارثي؟»([266]).

(شما از اين آيه هر آنچه بايد ببينيد، ديديد. پس كدام يك از شما با من بيعت مي‌كند تا برادر، دوست و وارث من باشد؟)

همچنين اين روش و مسلك را برخي از معاصران همچون نويسنده معروف، محمد حسنين هيكل نيز مرتكب گرديده و حديث را به طور كامل و در چاپ اول كتاب خويش «حياة محمد» آورده، اما در چاپ‌هاي بعدي حذف نموده است و يا ديگران آن را حذف نموده‌اند ([267]).

البته دست بردن و ايجاد نقص و خلل به يك و يا دو روايت منحصر نمي‌شود، بلكه شامل اغلب احاديثي مي‌گردد كه كلمه «وصيّ» و «وصيت» را در بر دارد. طبري و ابن اثير در تاريخ خود خطبه امام حسين عليه السلام را آورده و گفته‌اند: حسين گفته است:

«أما بعد فانسبوني من أنا، فانظروا من أنا، ثم ارجعوا إلى أنفسكم وعاتبوها، هل يجوز لكم قتلي، وانتهاك حرمتي؟! ألست ابن بنت نبيكم وابن وصيّه وابن عمّه؟!»([268]).

(اما بعد! نسبت مرا بيان كنيد تا مشخص گردد من چه كسي هستم؟ بنگريد ببينيد من چه كسي هستم؟ آن‌گاه به خود رجوع كرده و خود را ملامت كنيد. آيا كشتن و هتك حرمت من براي شما جايز است؟! آيا من فرزند دختر پيامبر شما، فرزند وصيّ او و فرزند پسر عموي او نيستم؟!)

اما ابن كثير را مي‌بينيم كه روايت را آورده([269]) اما عبارت: «وابن وصيّه وابن عمه» را حذف نموده است!!

تفسير معناى وصيّ:

همچنين علماي اهل سنت معناي دو لغت «وصي و وصيت» را نيز معنا نموده‌اند؛ اما معنايي كه به هيچ وجه طبع سليم نمي‌تواند آن را قبول كند و هر كس كه كم‌ترين آشنايي و آگاهي از اسلوب و فرهنگ زبان عرب و شيوه‌هاي رساندن معنا و مفهوم باشد نمي‌تواند آن را بپذيرد.

طبراني حديثي را كه از سلمان فارسي رحمه الله عليه روايت شده را چنين معنا و تفسير نموده است:

«قلت: يا رسول الله: لكل نبي وصي فمن وصيك؟ فسكت عني، فلما كان بعد رآني، فقال: يا سلمان، فأسرعت إليه، قلت: لبيك، قال: تعلم من وصي موسى؟ قلت: نعم يوشع بن نون، قال: لِمَ؟ قلت: لأنه كان أعلمهم يومئذ، فقال النبي: إن وصيي وموضع سري وخير من أترك بعدي، وينجز عدتي، ويقضي ديني علي بن أبي طالب».

(به رسول خدا صلّي الله عليه وآله عرضه داشتم: اي رسول خدا! براي هر پيامبري، وصي و جانشيني است، وصي و جانشين پس از تو چه كسي است؟ رسول خدا صلّي الله عليه وآله سكوت كرد، تا اين كه در مرتبه بعدي كه پيامبر مرا ديد، صدا نمود: سلمان! من هم به سرعت نزد او رفته و عرض كردم: بله يا رسول الله! فرمود: آيا مي‌داني وصي موسى چه كسي بود؟ عرض كردم: آري، يوشع بن نون. حضرت فرمود: به چه جهت او وصي موسي بود؟ عرض كردم: چون او داناترين قوم بود. حضرت فرمود: همانا وصي من و محرم اسرار من و بهترين كسي كه پس از خود به جاي مي‌گذارم تا به وعده‌هاي من وفا و ديون مرا ادا كند علي بن ابي طالب است.)

طبراني بعد از نقل روايت گفته است:

«وصيي: يعني أنه أوصاه بأهله لا بالخلافة»([270]).

(اين كه علي وصي من مي‌باشد، يعني اين كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله او را نسبت به اهل و خانواده خود وصيت نموده است؛ نه اين كه او را به خلافت و جانشيني خود بر گزيده باشد.)

حال، آيا وصيّ در امور اهل و خانواده نياز به اين دارد كه اعلم آنها بوده و در ويژگي‌هاي وصايت با يوشع بن نون شباهت و همانندي داشته باشد؟!

شما چگونه قضاوت مي‌كنيد؟!

و يا ابن ابي الحديدي كه اهل سنت او را متّهم به تشيّع مي‌كنند براي دوري از برداشت معناي خلافت از لفظ «وصي» آن را به معنايي تفسير مي‌كند كه تعجّب هر انساني را برمي‌انگيزد:

«أما الوصية فلا ريب عندنا أن علياً كان وصي رسول الله، وإن خالف في ذلك من هو منسوب عندنا إلى العناد، ولسنا نعنى بالوصية النص والخلافة، ولكن أموراً أخرى لعلها - إذا لمحت - أشرف وأجل»([271]).

(در باره وصيت گرچه برخي از آنهايي كه نزد ما به عناد و دشمني شناخته شده‌اند با اين معنا مخالف باشند، اما براي ما شكي نيست كه علي رضي الله عنه وصي رسول خدا صلّي الله عليه وآله بوده است، اما ما نمي‌گوييم معناي آن تصريح به خلافت است، بلكه منظور از آن، امور ديگري بوده است كه در صورت دقت و توجه شايد از خلافت هم بالاتر و مهم‌تر بوده باشد.)

لازم است در اين‌جا به ابن ابي الحديد بگوييم: چه چيزي مي‌تواند از امامت و خلافت برتر و باشرافت‌تر باشد؟! بلكه بايد قبول كرد كه تنها مخالفت و روي گرداني از حق است كه انسان را مرتكب اين لغزش‌ها و سقوط‌ها مي‌كند!

حال، از تمام اين ادله و شواهد هم كه بگذريم آيا قبول اين معنا كه شخصي يهودي تازه مسلمان آمده است و موفق گرديده تا با موفقيت تمام تفكري اجنبي و بيگانه را بر مسلمانان اعم از صحابه و غير صحابه قبولانده و تحميل نمايد توهين و تحقير آنان به حساب نمي‌آيد؟! آيا اين به معناي نقص و كاستي فهم، ادراك و ايمان مسلمانان در عقايدشان نيست؟! به شكلي كه هر مطلب سست و بي اساسي را كه شايع مي‌گرديده است را به راحتي و با ساده لوحي مي‌پذيرفته‌اند؟!

آيا با قبول چنين باوري، جامعه اسلامي به جامعه‌اي سست و شكننده كه هر عقيده پوچ و باطلي به راحتي مي‌تواند در آن نفوذ نمايد تبديل نخواهد شد؟!

آيا پذيرش اين سخن، عقيده ما را نسبت به تمام آنچه از طريق صحابه و ديگران به دست ما رسيده است را با شك، ترديد و سستي دچار نمي‌سازد؟!

و كلام آخر اين كه آيا قفاري ـ كه مروّج و منتشر كننده چنين تفكري است و موضوع وصيت را از اختراعات ابن سبأ مي‌پندارد ـ حاضر به پذيرش لوازم و تبعات منفي سخن خويش نيز هست؟!


شبهه سيزدهم: «كتمان نمودن مبدأ امامت و سرّي بودن آن نزد شيعه»

قفاري گفته است:

«إذا كانت الولاية صنو النّبوّة، أو أعظم فلماذا تكون سرّيّة مُحاطة بالكتمان، حتى أنّ رسول الله صلى الله عليه وسلم والذي أمره الله أن يبلّغ ما أنزل إليه يخفي أمرها ويسرّها إلى عليّ، ثم يسرّها عليّ إلى من شاء؟! ولا تحدد هذه الرواية الأشخاص الذين أسرها عليّ إليهم... وتترك الأمر لمشيئته يختار ما يريد، أما غير علي فلا خيرة له في الاختيار! فكيف تكون الولاية التي هي أصل النجاة عندهم، وأساس قبول الأعمال، والفيصل بين الإيمان والكفر كيف تظل سرّية حتى يتولى نشرها ولد كيسان؟!»([272]).

(اگر ولايت و امامت هم‌پا و برابر، بلكه مهم‌تر و برتر از نبوت است، پس چرا بايد مخفي و پنهان بماند؟! تا آن‌جا كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله كه از سوي خداوند امر شده است تا آنچه را به او امر مي‌شود را تبليغ نمايد، چرا بايد اين موضوع را به صورت سرّي و مخفيانه به علي بن ابي طالب و بعد از آن هم علي به صورت مخفيانه آن را به هر كس كه مي‌خواهد منتقل نمايد؟! و چرا اين روايت اشخاصي را كه بايد علي به صورت مخفي ولايت را به آنان منتقل سازد را مشخص نكرده... و اين موضوع را به عهده خود او گذارده‌ تا هر كس را كه خود مي‌خواهد انتخاب نمايد؟! اما غير از علي اختياري براي انتخاب ندارد! چگونه است ولايتي كه اصل نجات، اساس قبول اعمال و حد فاصل ميان كفر و ايمان به شمار مي‌رود بايد سرّي و مكتوم بماند تا آن كه گروهي از كيسانيه بيايند و متولّي انتشار آن گردند؟!)

بيان شبهه

امر امامتي كه مورد ادّعاي شيعه است و حدّ فاصل بين ايمان و كفر و نزد شيعه به عنوان مايه نجات به شمار مي‌رود، بايد در هاله‌اي از خفا و ابهام باقي بماند. در حالي كه اگر اين امر، به حدّي مورد اهميت است كه همدوش و مساوي با موضوع نبوت است، پس چرا بايد اين موضوع محكوم به سكوت و خفا باشد؟! به شكلي كه گروهي از كيسانيه آمده‌اند و به جاي شيعه متولّي نشر و بيان آن گرديده‌اند؟ همان‌طور كه برخي از نصوص و متون روايي شهادت مي‌دهد كه آغاز آشكار شدن اين امر مهم و حياتي نزد شيعه توسط فرزند كيسان صورت گرفته است: «ما زال سرنا مكتوماً حتى صار في يد ولد كيسان» (همواره سرّ ما مخفي و پنهان بود تا آن كه به دست فرزند كيسان افتاد.) بلكه شيعه را مي‌بينيم كه حتي اسامي امامان خود را مخفي نموده است.

نكات اساسي شبهه

اوّل: اين كه قفاري در اين شبهه بين مفهوم امامت، (يعني آن چيزي كه ما آن را امامت عامّه مي‌ناميم) و مصداق امامت (يعني آن چيزي كه ما آن را امامت خاصّه مي‌ناميم و كسي را كه در عالم خارج به اين مقام مفتخر مي‌گردد را قصد مي‌كنيم.) خلط نموده است.

دوّم: اين كه در اين شبهه از مجموعه‌اي از روايات شيعه بهره جسته و آنها را بر اساس درك و فهم خويش تفسير نموده و شبهه خويش را بر اساس آن بنا نهاده است. روايات مورد نظر در زير مي‌آيد:

1ـ روايتي كه مرحوم كليني در كافي آورده مبني بر اين كه امام صادق عليه السلام فرموده است:

«ولاية الله أسرّها إلى جبرائيل، وأسرّها جبرائيل إلى محمد، وأسرهّا محمد إلى علي، وأسرّها علي إلى من شاء الله، ثم أنتم تذيعون ذلك، من الذي أمسك حرفاً سمعه؟ قال أبو جعفر: في حكمة آل داود ينبغي لمسلم أن يكون مالكاً لنفسه مقبلاً على شأنه، عارفاً بأهل زمانه، فاتقوا الله ولا تذيعوا حديثنا»([273]).

(خداوند سبحان امر ولايت [خلافت] را به عنوان رازي به جبرئيل سپرد و او به رسول خدا صلّي الله عليه وآله و او به امير المؤمنين عليه السّلام و امير المؤمنين عليه السّلام نيز به هر كه خدا خواست سپرد. سپس شما آن را فاش مي‌سازيد، كيست آن كه سخنى را كه شنيده نگه دارد؟ آن‌گاه امام باقر عليه السّلام فرمود: در حكمت آل داود است كه: سزاوار است كه مسلمان، مالك خود باشد و به كار خود رو آورد و مردم زمانش را بشناسد. از خدا پروا كنيد و حديث ما را فاش مسازيد.)

2ـ همچنين كليني روايت نموده است:

«... ولا تبثّوا سرنا ولا تذيعوا أمرنا»([274]).

(... اسرار ما را منتشر نسازيد و امر ما (امامت) را فاش نسازيد!)

3ـ در حديث ديگري از امام  باقر عليه السلام روايت شده است:

«المذيع حديثنا كالجاحد له»([275]).

(اشاعه دهنده حديث ما همچون مخالف ماست.)

4ـ و در روايتي ديگر امام صادق عليه السلام فرموده است:

«إن أمرنا مستور مقنّع بالميثاق، فمن هتك علينا أذلّه الله»([276]).

(همانا امر ما پوشيده و در پرده پيمان است [همان پيمانى كه خدا و پيامبر و ائمه عليهم‌السلام از مردم گرفته‏اند كه راز ما را از نااهل نهان دارند] پس هر كه آن پرده را عليه ما بدرد، خداوند او را ذليل كند.)

5ـ برخي از روايات نيز افشاي اين امر را توسط گروهي به نام كيسانيه دانسته و مي‌فرمايد:

«ما زال سرنا مكتوماً حتى صار في يد ولد كيسان»([277]).

(همواره سرّ ما مخفي و پنهان بود تا آن كه به دست فرزند كيسان افتاد.)

اينها بخشي از رواياتي بود كه قفاري از خلال آنها سرّي و پنهاني بودن امر امامت را استفاده كرده است.

از اين‌رو لازم است تا اين روايات، مورد دقت و كنكاش قرار گرفته تا مراد و منظور از كتمان سرّ در آنها مشخص گرديده و پس از آن، حكم به صحت و يا بطلان آن گردد، از اين‌رو سعي مي‌كنيم تا بدون هر گونه جانب‌داري و تحميل عقيده خود بر روايت، معنا و مفهوم آن را بيان سازيم.

پاسخ:

امامت امري واضح و صريح در دين اسلام

چنان كه قبلاً نيز بحث شد امامت از اموري است كه تكميل كننده رسالت محمدي و به انجام رساننده وظايف آن است و بر اساس اعتقاد شيعي، موقعيت خاص و حساس آن موافق با شريعت مقدس است كه مفصل پيرامون آن سخن گفتيم. اما اين امامت آن‌گونه كه قفاري مي‌پندارد به هيچ وجه سرّي و مخفي نيست، بلكه امري بس واضح است كه بارها از سوي پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله مورد تصريح قرار گرفته و در روايات صحيح نيز آمده است، كه از جمله آنها موارد زير است:

1ـ اولين تصريح به امر خلافت و ولايت روزي بود كه آيه «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ»([278])بر رسول خدا صلّي الله عليه وآله نازل شد و آن حضرت نزديكان خويش را به اسلام دعوت نمود كه اين واقعه، هم‌زمان با برافراشته شدن اولين پرچم‌هاي دعوت آشكار به اسلام بود.

همان‌گونه كه در بحث‌هاي گذشته نيز بيان گرديد، اين دعوت در سال سوم بعث صورت گرفت، يعني اولين مرتبه‌اي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله دعوت به اسلام را آشكار نمود و در آن، امام پس از خويش را با جمله: «أنت وصيي وخليفتي بعدي»([279]) (تو وصيّ و خليفه پس از من هستي) براي نزديكان خود معيّن فرمود.

مي‌بينيم كه پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله خلافت و امامت را در اولين روزي كه مامور به تصريح به دعوت به اسلام گرديده به نزديكان خويش اعلام مي‌دارد و اين موضوع نشان از اهميت اين موضوع در امر رسالت دارد.

2ـ رسول خدا صلّي الله عليه وآله در گام دوم، شروع به آشكار نمودن امر امامت و خلافت در جامعه‌اي محدود و معيّن و در مناسبت‌هاي متعدد نمود كه احاديث صحيحه‌ فراواني اين مهم را براي ما نقل مي‌كند، مثل حديث ثقلين كه به تواتر رسيده و در صحيح مسلم نيز آمده و حاكم و ذهبي آن را تصحيح نموده‌ و ابن كثير در تفسير خود، بغوي در مصابيح، الباني در احاديث صحيحه و ديگران([280]) آورده‌اند و همچنين حديث منزلت([281])و ديگر احاديثي([282]) كه در آن پيامبر اكرم به امر امامت تصريح نموده است.

3ـ سپس در گام سوم، مرحله آشكار نمودن امر امامت و خلافت براي عموم مسلمانان فرا مي‌رسد كه در اين مرحله رسول خدا صلّي الله عليه وآله به سبب نگراني‌هايي كه از مخالفت مردم با اين موضوع داشت و آن را ناشي از وجود برخي رسوبات جاهلي آن زمان مي‌دانست، از اين كار خودداري مي‌ورزيد، اما با اين وجود از آن‌جا كه خداوند متعال امر به آشكار نمودن موضوع امامت و بي اعتنايي به نگراني‌هاي خود فرمود با نزول آيه شريفه «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ»([283]) (اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است را كاملاً (به مردم) برسان! و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده‏اى! خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم، نگاه مى‏دارد.) دستور به علني نمودن امر امامت و خلافت امير المؤمنين عليه السلام فرمود. اين‌جا بود كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله در حجة الوداع كه در تاريخ هيجدهم ذي الحجه اتفاق افتاد و جمعيتي بالغ بر يك صد و بيست هزار نفر از صحابه و اعراب و ساكنان اطراف مكه و مدينه شاهد اين ماجرا بودند([284]) حديث غدير را از زبان مبارك آن حضرت شنيدند كه فرمود: «من كنت مولاه فعلي مولاه» (هر كه من مولايم اويم اين علي مولاي اوست.) حديثي كه علاوه بر تواتر، در اعلا مراتب صحت قرار دارد؛ چنان‌كه ذهبي در سير اعلام النبلاء([285])، ابن حجر مكي در صواعق المحرقه([286])، و فقيه ضياء الدين مقبلي به اين حقيقت تصريح نموده‌اند ([287]). ان شاء الله اين بحث به زودي و به شكل مفصل بيان خواهد شد.

و بدين شكل مشخص مي‌گردد كه امر امامت امري صريح، آشكار و حياتي براي بقاي اسلام بوده است و امكان ندارد شيعه بخواهد سعي در مخفي نمودن آن به اين معنا نموده و اين کار را نيز جزيي از عقيده خويش بداند. از اين‌رو بايست براي موضوع لزوم اخفا و مكتوم گذاردن امر امامت كه از سوي اهل بيت عليهم‌السلام در روايات متعدد وارد شده است معناي ديگري جستجو كرد و آن را با موضوعي ديگر كه در مقاطع زماني خاصّ و با انگيزه‌هاي مشخصّ صادر گرديده است، مرتبط دانست.

تفسير روايات دالّ بر لزوم كتمان امر امامت:

حال براي ارائه تفسيري صحيح از لزوم كتمان و سريّ باقي گذاردن امر امامت كه در روايات مورد تمسّك قفاري از آن بهره برداري شده، لازم است تا فهمي صحيح از آن دسته از احاديث كه در محدوده زماني خاصّي از حيات و زندگاني اهل بيت عليهم السلام صادر شده، داشته باشيم. برهه‌اي خاص از زمان كه امامت و تصريح به آن از امور حساس و خطير به شمار رفته و تهديدي براي كيان شيعه از سوي حكومت و سلطه حاكم در آن وقت به شمار مي‌آمده است. لذا مي‌بايست امر امامت در آن وقت سرّي و مخفي بماند و بدين جهت اهل بيت عليهم‌السلام به سبب خوفي كه از دستگيري، شكنجه و كشتار شيعيان داشته‌اند، تصريح به ضرورت كتمان و مخفي نمودن آن نموده‌اند.

بهترين شاهد بر اين مدّعا سخن قرطبي است كه در آن، بخشي از وقايع و اتفاقاتي كه بر اهل بيت نبوت عليهم‌السلام گذشته و منجر به دستگيري، اسارت، ظلم، شكنجه و كشتار آنها انجاميده است را شرح مي‌دهد و در حاشيه حديث «هلاك أمتي على يد غلمة من قريش» (نابودي و هلاك امت من به دست مرداني از قريش اتفاق خواهد افتاد) چنين گفته است:

«وغير خاف ما صدر من الحجاج وسليمان بن عبد الملك وولده من سفك الدماء وإتلاف الأموال وإهلاك الناس بالحجاز والعراق وغير ذلك، وبالجملة فبنو أمية قابلوا وصيّة المصطفى صلى الله عليه وسلم في أهل بيته وأمته بالمخالفة والعقوق، فسفكوا دماءهم، وسبوا نساءهم، وأسروا صغارهم، وخرّبوا ديارهم، وجحدوا فضلهم وشرفهم، واستباحوا لعنهم وشتمهم، فخالفوا رسول الله صلى الله عليه وسلم في وصيته، وقابلوه بنقيض مقصوده وأمنيته، فيا خجلتهم إذا التقوا بين يديه، وا فضيحتهم يوم يعرضون عليه»([288]).

(اتفاقات و حوادثي به دست حجاج، سليمان بن عبد الملك و فرزند او اتفاق افتاد كه شامل ريختن خون‌ها، از بين بردن مال و اموال، كشتار مردم حجاز و عراق و ديگر سرزمين‌ها مي‌گرديد. خلاصه اين كه بني اميه با وصيّت رسول خدا صلّي الله عليه وآله مخالفت ورزيدند، در برابر اهل بيت او شمشير كشيدند، خون‌هاي آنها را بر زمين ريختند، زنان و فرزندان خرد سال آنها را  به اسارت بردند، سرزمين‌هاي آنان را خراب كردند و با فضليت و شرافت آنان مخالفت ورزيدند، لعن و نفرين به آنها را مباح دانستند، با وصيت رسول خدا صلّي الله عليه وآله مخالفت ورزيده و دقيقاً با خواسته‌ها و آرزو‌هاي آن حضرت مقابله نمودند. ننگ و شرمساري باد بر آنها زماني كه در مقابل رسول خدا صلّي الله عليه وآله قرار گيرند و او را ملاقات نموده و چون اعمالشان بر آنان عرضه گردد موجبات فضاحت و خواري آنها را سبب گردد.)

مناوي بعد از آن كه گفتار قرطبي را نقل كرده بر سخن  او اين‌گونه حاشيه زده است: «وهذا الخبر من المعجزات»([289])، (اين خبر از معجزات است.)

حسن بصري را مي‌بينيم كه از ترس كشته شدن، جرئت نمي‌کند نام امير المؤمنين عليه السلام را بر زبان بياورد. مزي در روايتي از او از يونس بن عبيد روايت كرده و گفته است:

«سألت الحسن، قلت: يا أبا سعيد إنك تقول: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم وإنك لم تدركه؟ قال: يا بن أخي، لقد سألتني عن شيء ما سألني عنه أحد قبلك، ولولا منزلتك مني ما أخبرتك، إني في زمان كما ترى _ وكان في عمل الحجاج _ كل شيء سمعتني أقول: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم، فهو عن علي بن أبي طالب، غير أني في زمان لا أستطيع أن أذكر علياً»([290]).

(از حسن بصري سؤال كردم: اي ابا سعيد! آيا تو مي‌گويي رسول خدا صلّي الله عليه وآله چنين فرموده است در حالي كه تو آن حضرت  را درك نكرده‌اي؟! او گفت: اي فرزند برادرم! از مطلبي سؤال كردي كه قبل از تو كسي از من سؤال نكرده بود و اگر جايگاه و منزلت تو نزد من نبود پاسخ آن را به تو نمي‌دادم. در حقيقت من در زمانه‌اي به سر مي‌برم كه خود شاهد آن هستي ـ و عملكرد و برخورد حجّاج با ما را مي‌بيني ـ تو هر سخني كه از من مي‌شنوي سخني است از رسول خدا صلّي الله عليه وآله كه من از علي بن ابي طالب شنيده‌ام، اما من نمي‌توانم نام علي را بر زبان آورم.)

همچنين شعبي را مي‌بينيم كه مي‌گويد:

«ما لقينا من علي بن أبي طالب إن أحببناه قتلنا، وإن أبغضناه هلكنا»([291]).

(ما به خاطر علي بن ابي طالب چه چيزها ديده‌ايم كه اگر او را دوست داشته باشيم كشته مي‌شويم و اگر او را دشمن بداريم هلاك و اهل دوزخ گرديده‌ايم.)

طبري براي ما در تاريخ خود از مغيره نقل مي‌كند كه او به صعصعه بن صوحان مي‌گويد:

 «إياك أن يبلغني عنك أنك تعيب عثمان عند أحد من الناس، وإياك أن يبلغني عنك أنك تظهر شيئاً من فضل علي علانية، فإنك لست بذاكر من فضل علي شيئاً أجهله، بل أنا أعلم بذلك، ولكن هذا السلطان قد ظهر، وقد أخذنا بإظهار عيبه للناس، فنحن ندع كثيراً مما أمرنا به، ونذكر الشيء الذي لا نجد منه بداً، ندفع به هؤلاء القوم عن أنفسنا. فإن كنت ذاكراً فضله فاذكره بينك وبين أصحابك في منازلكم سراً، وأما علانية في المسجد فإن هذا لا يحتمله الخليفة لنا»([292]).

(واي بر تو باد اگر خبري از تو به من برسد كه تو عثمان را مذمت كرده و فضيلتي از علي را در ملاء عام نقل كرده‌اي! بدان كه هيچ فضليتي از علي نيست كه من از آن آگاه نباشم، بلكه من همه آنها را مي‌دانم، اما در حال حاضر حكومت تصميم گرفته است كه از علي عيب‌جويي كرده و آن را براي مردم نقل كند. ما همان چيزي را كه به ما امر كرده‌اند انجام مي‌دهيم و همان چيزي را بيان مي‌كنيم كه چاره‌اي از آن نداريم، تا بدين وسيله در برابر گروهي، از خود دفاع كنيم. اگر خواستي فضيلتي از علي بيان كني آن را به صورت مخفيانه و در ميان اهل منزل خود بيان كن! اما اگر بخواهي در علن و آشكار چنين كاري انجام دهي خليفه اين كار را از ما قبول نكرده و برنمي‌تابد.)

بلكه موضوع از اين حدّ نيز تجاوز كرده و به حدّي رسيده است كه افراد از اين كه در خواب نيز متهم به نزديكي و ارتباط با امير المؤمنين عليه السلام شوند ترس و خوف داشته‌اند.

خطيب از فتح بن شخرف روايت كرده است:

 «حملتني عيني فنمت، فبينا أنا نائم إذا أنا بشخصين، فقلت للذي يقرب مني: من أنت يا هذا؟ فقال لي: من ولد آدم، قلت: كلنا من ولد آدم، قلت: فما الذي وراءك؟ قال لي: علي بن أبي طالب، قال: قلت له: أنت قريب منه ولا تسأله؟! قال: أخشى أن يقول الناس أني رافضي!»([293]).

(چشمانم بر من غالب شد و خواب مرا فرا گرفت. در همان عالم خواب، دو نفر را ديدم كه يكي از آن دو نفر به من نزديك‌تر بود، به او گفتم: تو كيستي؟ او در پاسخ گفت: من فرزندي از فرزندان آدم هستم. من گفتم: همه ما از فرزندان آدم هستيم. گفتم: شخصي كه پشت سر تو ايستاده كيست؟ به من گفت: او علي بن ابي طالب است. گفتم: تو نزديك او هستي و از او سؤال نمي‌كني؟! او گفت: از اين مي‌ترسم كه مردم بگويند اين شخص رافضي (شيعه) است.!)

مي‌بينيم كه اهل بيت عليهم‌السلام در محيطي مي‌زيسته‌اند كه كشتن و ريختن خون آنها و شيعيانشان به راحتي اتفاق مي‌افتاده است. از اين‌رو بديهي بوده است كه ائمه عليهم‌السلام به شيعيان خود امر كنند كه اين امر را مخفي نگاه داشته و آشكار نسازند. البته توجيهات ديگري نيز براي اين موضوع وجود داشته است.

تفسير روايت: «ولاية الله أسرها إلى جبرائيل»

قفاري به تعدادي از روايات شيعه به عنوان اساس شبهه خود در اين بخش استناد جسته كه از جمله آنها روايات زير است:

1ـ مرحوم كليني روايت كرده است:

«عن أحمد بن محمد بن أبي نصر، قال: سألت أبا الحسن الرضا عن مسألة، فأبى وأمسك، ثم قال: لو أعطيناكم كلما تريدون كان شراً لكم، واُخِذ برقبة صاحب هذا الأمر، قال أبو جعفر عليه السلام: ولاية الله أسرّها إلى جبرائيل عليه السلام، وأسرّها جبرائيل إلى محمد صلي الله عليه وآله، وأسرها محمد إلى علي، وأسرها علي إلى من شاء الله...»([294]).

(محمد بن ابى نصر گويد: از امام رضا عليه السّلام مسأله‏اى پرسيدم، حضرت از پاسخ خوددارى ورزيد و جواب نفرمود. سپس فرمود: اگر هر چه را مي‌خواهيد، به شما بگوئيم و عطا كنيم، موجب شرّ براي شما مي‌شود و گردن صاحب الامر را مي‌گيرند. امام باقر عليه السّلام فرموده است: خداوند سبحان امر ولايت [خلافت] را به عنوان رازي به جبرئيل سپرد و او به رسول خدا صلّي الله عليه وآله و او به امير المؤمنين عليه السّلام و امير المؤمنين عليه السّلام نيز به هر كه خدا خواست سپرد.)

قفاري گمان كرده است اين روايت بر اين موضوع تاكيد دارد كه امامت امري سرّي، مخفي و پنهان است و حال آن که شيعه‌اي كه براي اين موضوع اين همه اهميت قائل است چگونه ممكن است كه بر اساس روايات شيعه، اين موضوع امري سرّي و پنهان بوده و جز عده‌ كمي از آن خبر نداشته باشند؟!

ما در پاسخ مي‌گوييم: اين روايت هيچ دلالتي بر معناي مورد نظر قفاري نداشته و بدين معنا نيست كه مبدأ امامت لازم است تا سرّي بماند و آنچه قفاري از اين روايت فهميده بر اساس ذهنيت‌هاي خود اوست که سعي مي‌كند بر اساس همان‌ها روايات شيعه را تأويل و تفسير نمايد.

با تحليل دقيق روايت به اين نكته پي مي‌بريم كه ابن ابي نصر كه از اصحاب امام رضا عليه السلام بوده است از مسأله‌اي سؤال مي‌كند كه اگر امام رضا عليه السلام آن مسأله را پاسخ دهد موجب وارد شدن ضرر به ديگران مي‌شود؛ چرا كه برخي از شيعيان هستند كه رعايت برخي از مسائل را نمي‌كنند و اسرار اهل بيت عليهم‌السلام را فاش مي‌سازند و اين باعث مي‌شود تا امام عليه السلام و عده زيادي از شيعيان با مشكل مواجه گردند. از اين‌رو امام رضا عليه السلام مي‌فرمايد: ولايت خداوند سرّي از اسرار الاهي است كه خداوند عزّ وجلّ به جبرئيل سپرده و او نيز به رسول خدا صلّي الله عليه وآله و آن حضرت نيز به امير المؤمنين عليه السلام و او نيز به هر كسي كه اراده نمايد.

در اين‌جا مقصود و مراد امام عليه السلام اين است كه: امامت امري بس بزرگ و مهم است كه داراي شؤون و علوم خاص خود مي‌باشد، و اين‌گونه نيست كه هر كس قابليت و توانايي فهم و فراگيري تمام اسرار و رموز آن را داشته باشد؛ از اين‌رو اين موضوع در جوهر خويش اسرار و رموزي در بر دارد كه كسي توانايي دريافت آن را ندارد  مگر آن كه خواست و اراده الاهي بر آن تعلّق گرفته باشد. از اين‌رو، اسرار مورد نظر از سوي خداوند سبحان به جبرئيل داده شده تا او نيز با حفظ اين امانت و رعايت جايگاه بالا و متعالي كه براي اين مقام در نظر گرفته شده، آن را به صورت مخفي به اهل آن تحويل دهد و همين طور يکي پس از ديگري به نفرات پس از خود تحويل دهند. خداوند اين سرّ را به جبرئيل ابلاغ مي‌كند تا جبرئيل به عظمت آن پي ببرد، و جبرئيل نيز آن را به صورت سرّي به پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله ابلاغ مي‌كند تا او نيز همان عظمت و بزرگي را براي آن قائل باشد و به همين شکل تا نفر آخر که دريافت کننده اين امر بزرگ و مملو از اسرار الاهي و ربّاني است.

بعيد نيست كه يكي از اسرار امامت اين باشد كه امام توان تصرف در امور دين و دنياي مردم را دارا مي‌باشد به شكلي كه براي امام، ولايت تكويني وجود دارد؛ همان ولايتي كه خداوند سبحان آن را به پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله نيز عنايت فرموده است؛ همان‌جا كه مي‌فرمايد: «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ» (پيامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است‏.) و معناى ولايت در اين‌جا امر بسيار عظيمي است كه با واجد بودن آن در تصرف امور دين و دنياي آنها از خودشان نيز سزاوارتر و حكمي كه او در اين امور مي‌فرمايد از حكم خود آنها نافذتر است. از اين‌رو بر آنها است تا جان خود را فداي پيامبرشان نمايند([295]). اين همان معنايي است كه امامت را امري مي‌سازد كه هر كس توانايي تحمل و پذيرفتن آن را نداشته مگر آن كه به بالاترين مراتب ايمان و خضوع در برابر خداوند سبحان دست يافته باشد. آري اين يکي از همان اسرار و سبب‌هايي است كه امام را امام مي‌سازد.

حال اين فهم و درک بلند از امامت که از فرمايش امام رضا عليه السلام استفاده مي‌شود و با ادله و روايات صحيحي که معناي امامت بر اساس آنها استوار مي‌گردد کجا و آن فهم ساده و کوتاه نظرانه‌اي که قفاري براي خود مي‌انگارد کجا؟!

آري، اين است همان معناى صحيح سريّ و مكتوم بودن امامت و نه آن معنايي که قفاري سعي مي‌کند از اين دسته از روايات برداشت کرده و به مخاطب تحميل کند.

تفسير روايت: «ولا تبثوا سرنا ولا تذيعوا أمرنا»

2ـ اما در تفسير اين سخن امام عليه السلام که مي‌فرمايد:

«... ولا تبثوا سرنا ولا تذيعوا أمرنا»

(... اسرار ما را منتشر نسازيد و امر ما (امامت) را فاش نسازيد!)

و همچنين اين سخن از امام ‌عليه السلام که فرمود:

«المذيع حديثنا كالجاحد له»([296]).

(اشاعه دهنده حديث ما همچون مخالف ماست.)

در توضيح اين دسته از روايات مي‌گوييم: از مطالبي که گذشت واضح گرديد که افشاي اسرار اهل بيت عليهم‌السلام در آن ظرف زماني خاص باعث مي‌گرديد تا بر آن بزرگواران و شيعيانشان ضرر و زيان سنگين و سختي وارد گرديده و در برخي موارد به قيمت جان آنها تمام گردد، از اين‌رو مي‌بينيم که معلّى بن خنيس دقيقاً به همين سبب که سرّي از اسرار امامت را فاش ساخت به دست دشمنان اهل بيت عليهم‌السلام به شهادت رسيد.

كشّي با سند خود از مفضّل روايت کرده است:

 «دخلت على أبي عبد الله عليه السلام يوم قتل فيه المعلى، فقلت له: يا بن رسول الله، ألا ترى إلى هذا الخطب الجليل الذي نزل بالشيعة في هذا اليوم؟ قال: وما هو؟ قلت: قتل المعلى بن خنيس، قال: رحم الله المعلّى، قد كنت أتوقع ذلك، إنه أذاع سرّنا»([297]).

(روزى كه در آن، معلّى بن خنيس به دار آويخته شد خدمت امام صادق عليه السلام رسيده و به آن حضرت عرض کردم: اى پسر رسول خدا! آيا نمي‌بينى چه اتفاق ناگواري در اين روز براي شيعه رخ داده است؟ حضرت فرمود: اين اتفاق ناگوار چيست؟ مفضّل عرض کرد: معلّى بن خنيس (بزّاز و پارچه فروش كوفىّ از نيكان اصحاب حضرت صادق عليه السّلام) كشته (و به دار آويخته) شد (داود بن علىّ او را كشته و به دار كشيد) حضرت فرمود: خدا معلّى را رحمت نموده و بيامرزد، من كشته شدن او را متوقّع و چشم به راه بودم، زيرا او سرّ و راز پوشيده ما را نزد دشمنانمان فاش كرد.)

مرحوم مازندراني در حاشيه اين روايت گفته است:

«وضرر الإذاعة يعود إلى المذيع وإلى المعصوم وإلى المؤمنين، وأعلم أنه× كان خائفاً من أعداء الدين على نفسه المقدسة وعلى شيعته، وكان في تقية شديدة منهم، فلذلك نهى عن إذاعة خبر دالّ على إمامته وإمامة آبائه وأولاده الطاهرين»([298]).

(ضرر شخصي که اسرار اهل بيت عليهم‌السلام را فاش مي‌سازد هم به خود آن شخص و هم به امام معصوم عليه السلام و نيز به ديگر شيعيان باز مي‌گردد. بدان که امام عليه السلام، از ناحيه دشمنان دين، هم براي خود ترس داشت و هم براي شيعيان و از اين‌رو در تقيه شديدي از آنها به سر مي‌برد و به همين جهت به شدت ياران خود را از افشاي خبري که دالّ بر امامت آنها و يا امامت پدران و يا فرزندان طاهرين آنها کند نهي مي‌فرمود.)

از اين‌رو كتمان اسرار اهل بيت عليهم‌السلام ارتباطي به امر امامت عامه‌اي که رسول خدا صلّي الله عليه و آله بر آن تصريح فرموده، ندارد. امر امامت عامه، چيزي و کتمان اسرار آن بزرگواران از ترس دستگاه جائر حاکم چيز ديگر. از اين‌روست که بايد گفت: اين روايت از آنچه قفاري در صدد اثبات آن است اجنبي و بيگانه است و لسان اين روايت از ظرف زماني خاصي سخن مي‌گويد که شيعيان را احاطه نموده و ائمه عليهم‌السلام از ترس جان خود و شيعيان دستور به کتمان اسرار امامت نموده‌اند.

تفسير روايت: «إن أمرنا مستور مقنع بالميثاق»

3ـ و اما اين سخن امام عليه السلام که:

«إن أمرنا مستور مقنّع بالميثاق فمن هتك علينا أذله الله».

(همانا امر ما پوشيده و در پرده پيمان است [همان پيمانى كه خدا و پيامبر و ائمه عليهم‌السلام از مردم گرفته‏اند كه راز ما را از نااهل نهان دارند] پس هر كه آن پرده را عليه ما بدرد، خداوند او را ذليل كند.)

در توضيح اين روايت بايد بگوييم: اين روايت در معنا و مضمون خود با روايات سابق تفاوتي ندارد. مرحوم مازندراني در توضيح اين روايت گفته است:

«أي أخذ الله عهداً على المقرّين بأمرنا على استتاره وكتمانه على المنكرين، فمن هتك علينا بإظهاره... أذلّه الله لنقض عهده المتضمن للإضرار علينا»([299]).

(يعني: خداوند عزّ وجلّ از کساني که ولايت ما را پذيرفته‌اند پيمان گرفته تا امر ما را مخفي نگاه داشته و بر منکران پنهان دارند و کسي که آن را فاش نمايد ما را مورد هتك قرار داده است... خداوند او را خوار و ذليل نمايد که عهد و پيمان خود را نقض نموده و موجبات ضرر رساندن به ما را فراهم آورده است.)

از اين رو است که عرض مي‌کنيم: ضرر رساندن به آن بزرگواران و شيعيان اهل بيت عليهم‌السلام همان سبب اساسي در ضرورت كتمان امر آنها است و اين امر ارتباطي به امامت عامّه ندارد.

تفسيرحديث: «ما زال سرّنا مكتوماً حتى صار في يد ولد كيسان»

4ـ و اما در باره اين روايت از امام عليه السلام كه فرمود:

«ما زال سرّنا مكتوماً حتى صار في يد ولد كيسان»

(همواره سرّ ما مخفي و پنهان بود تا آن كه به دست فرزند كيسان افتاد.)

كه از اين روايت آشکار مي‌شود، گروهي که باعث آشکار شدن راز <امامت> گرديده و آن را در ملاء عام افشا نموده­اند افرادي از گروه كيسانيه بوده‌اند.

در توضيح اين روايت مي‌گوييم: اين روايت ضعيف است؛ چون در سند آن ربيع بن محمد مسلمي قرار دارد که شخصي مجهول است. از اين‌رو بنا نهادن شبهه بر اساس روايتي ضعيف، براي اسلوب و روش علمي مخل و مضرّ بوده و به هيچ وجه قابل قبول نمي‌باشد و به اين شکل مي‌توان بنيان شبهه قفاري را در اين بخش بر باد داد.

بله، تنها نکته‌اي که باقي مي‌ماند، سخني است که در روايت اول بود و قفاري از آن نتيجه گرفته است که تعداد ائمه عليهم‌السلام نزد شيعه مشخص نمي‌باشد؛ که در بخش بعد به اين موضوع رسيدگي مي‌کنيم.

تشکيک قفاري در تعداد امامان شيعه:

قفاري در رواياتي که از منابع شيعه نقل نموده، در تعداد امامان شيعه تشکيک نموده؛ مانند روايت اول که از مرحوم کليني نقل کرده و گفته است:

«ولا تحدد هذه الرواية الأشخاص الذين أسرها علي إليهم وتترك الأمر لمشيئته يختار ما يريد أما غير علي فلا خيرة له في الاختيار»([300]).

(اين روايت اشخاصي را که بايد راز امامت به آنها سپرده شود را بيان نکرده و اين موضوع را به خواست و اختيار خود آنها واگذار نموده است؛ اما غير از [حضرت] علي عليه السلام اختياري در اين زمينه ندارد.)

همچنين او گفته است:

«ليس هناك نص صحيح متواتر في تعيين أئمتهم...»([301]).

(در روايات شيعه نص صحيح و متواتري در تعيين ائمه شيعه وجود ندارد...)

ما در توضيح مي‌گوييم: عدد ائمه در فرهنگ حديث شيعه نزديک به حد تواتر است. مذهب شيعه دوازده امامي بر اساس همين روايات حقّه بنا گذارده شده و روايات صحيح با طرق و سند‌هاي متعدد، عدد آنها را به دوازده امام محصور نموده است. و بايد گفت: اين موضوع منحصر به همين يک روايت نمي‌گردد؛ بلکه رواياتي هست که تعداد آنها را معيّن نموده است و روايات ديگري هم هست که اسامي شريف آن بزرگواران را بيان فرموده است که ما اين روايات را در تقسيم بندي زير بيان مي‌سازيم:

دسته اول: رواياتي که بر اين موضوع تصريح دارد که امامان، از نسل امام حسين عليه السلام مي‌باشند.

اين روايات ـ با اين عنوان ـ چند سؤال را پاسخ مي‌دهد، و آن اين که از يک جهت اين نکته را که مركز تشكيك است و ادعا دارد که هيچ نصّي براي امامت فرزندان امام حسين عليه السلام پس از آن حضرت وجود ندارد را پاسخ مي‌دهد و همچنين اين روايات نَسَب ائمه بعد از امام حسين عليه السلام را مشخص نموده و امامت را در اين ذريّه طاهره محصور ‌ساخته و ادعاي تصدّي اين منصب از غير اين خاندان نفي مي‌سازد؛ حتي اگر آن شخص هاشمي و قرشي باشد، بلکه حتى اگر از فرزندان امير المؤمنين عليه السلام از غير نسل امام حسين عليه السلام باشد. پس اين روايات به شکل دلالت التزامي بر اين نکته دلالت دارد که اين بزرگواران از قريش هستند، بلکه اين روايات مي‌تواند تفسيري باشد براي روايتي که از طريق اهل سنت روايت شده است مبني بر اين که: تمام ائمه دوازده‌گانه از قريش مي‌باشند.

به همين جهت رواياتي که وارد شده و امامان را از قريش دانسته مي‌تواند با اين دسته از روايات تفسير ‌شود؛ به اين شکل که فرزندان امام حسين عليه السلام ضرورتاً بايد قرشي باشند.

و اما اين روايات از اين قرارند:

‌‍‌1ـ روايتي که شيخ كليني با سند صحيح از علي بن ابراهيم، از پدرش، از ابن ابي عمير، از سعيد بن غزوان، از ابو بصير، از امام باقر عليه السلام روايت نموده است:

«يكون تسعة أئمة بعد الحسين بن علي، تاسعهم قائمهم»([302]).

(امامان پس از حسين بن علي، نه تن هستند که نهمين آنها قائم آنهاست.)

2ـ و نيز روايتي که شيخ كليني با سند صحيح از محمد بن يحيى از احمد بن محمد بن عيسى، از حسن بن محبوب، از اسحاق بن غالب، از ابا عبد الله امام صادق عليه السلام که در آن از ائمه عليهم‌السلام سخن به ميان ‌آورده... و در ادامه ‌فرموده است:

«فلم يزل الله تبارك وتعالى يختارهم لخلقه من وُلد الحسين عليه السلام من عقب كل إمام، يصطفيهم لذلك ويجتبيهم ويرضى بهم لخلقه ويرتضيهم، كلّما مضى منهم إمام نصّب لخلقه من عقبه إماماً، علماً وهادياً...»([303]).

(خداى متعال هميشه امامان را براى رهبرى خلقش از اولاد حسين عليه السلام و از فرزندان بلا واسطه هر امامى براى امامت برگزيند و ايشان را براى خلقش بپذيرد و بپسندد، هر گاه يكى از ايشان رحلت كند از فرزندان او امامى بزرگوار آشكار و رهبرى نوربخش و پيشوائى سرپرست و حجتى دانشمند براى خلقش نصب كند ايشان از طرف خدا پيشوايند، به حق هدايت كنند...)

3ـ همچنين حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از وشاء، از ابان، از زراره روايت کرده است:

«سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: نحن اثنا عشر إماماً منهم حسن وحسين، ثم الأئمة من ولد الحسين عليه السلام»([304]).

(از امام باقر عليه السلام شنيدم که مي‌گفت: ما دوازده امام هستيم که از جمله آنها امام حسن و حسين عليهما السلام سپس از امامان از نسل حسين عليه السلام هستند.)

4ـ شيخ صدوق با سند صحيح از محمد بن حسن بن احمد بن وليد از محمد بن حسن صفار، از احمد بن محمد بن عيسى و محمد بن حسين بن ابي خطاب و هيثم بن مسروق نهدي، از حسن بن محبوب سراد، از علي بن رئاب، از ابوحمزه ثمالي، از ابوجعفر عليه السلام روايت شده است:

«سمعته يقول: إن أقرب الناس إلى الله عزّ وجلّ وأعلمهم به وأرأفهم بالناس محمد صلى الله عليه، والأئمة عليهم السلام، فأدخلوا أين دخلوا، وفارقوا من فارقوا _ عنى بذلك حسيناً وولده عليهم السلام _ فإن الحق فيهم، وهم الأوصياء، ومنهم الأئمة، فأينما رأيتموهم فاتّبعوهم، وإن أصبحتم يوماً لا ترون منهم أحداً منهم فاستغيثوا بالله عزّ وجلّ، وانظروا السنة التي كنتم عليها واتّبعوها، وأحبّوا من كنتم تحبون، وأبغضوا من كنتم تبغضون، فما أسرع ما يأتيكم الفرج»([305]).

(از امام باقر عليه السلام شنيدم که فرمود: نزديك‏ترين، داناترين و مهربان‌ترين مردم به خداوند متعال، محمد و ائمه صلوات اللَّه عليهم اجمعين هستند. پس از هر راهى كه آنها مي‌روند شما هم برويد و از هر كس كناره گرفتند شما نيز كناره بگيريد. مقصودم از ائمه، امام حسين عليه السّلام و فرزندان اوست. زيرا حق در خاندان آنهاست و جانشينان حقيقى پيغمبر آنها مي‌باشند و امامان از آنها خواهند بود. پس هر جا آنها را ببينيد پيروى كنيد. اگر روزى هيچ كس از اولاد امام حسين را نبينيد، از خداوند روشنائى كسب كنيد و به طريقه‏اى عمل و از آن پيروى نمائيد که بر آن سنّت بوده‌ايد. دوست بداريد آن را که به عنوان دوست گرفته‌ايد و آن كس را كه دشمن گرفته‌ايد را با چشم دشمنى نگاه كنيد كه به زودى فرج امام زمان فرا مي‌رسد.)

رواياتي در اسامي همه ائمه عليهم السلام:

5ـ شيخ كليني با سند صحيح از عده‌اي از اصحاب ما([306])از احمد بن محمد برقي([307])از ابوهاشم داود بن قاسم جعفري([308])از ابو جعفر ثاني عليه‌السلام روايت کرده‌اند:

«أقبل أمير المؤمنين عليه السلام ومعه الحسن بن علي عليهما السلام وهو متكئ على يد سليمان، فدخل المسجد الحرام فجلس، إذ أقبل رجل حسن الهيئة واللباس، فسلم على أمير المؤمنين، فردّ عليه السلام فجلس، ثم قال: يا أمير المؤمنين، أسألك عن ثلاث مسائل إن أخبرتني بهنّ علمت أن القوم ركبوا من أمرك ما قضى عليهم، وأن ليسوا بمأمونين في دنياهم وآخرتهم، وإن تكن الأُخرى علمت أنك وهم شرع سواء! فقال له أمير المؤمنين عليه السلام: سلني عما بدا لك، قال: أخبرني عن الرجل إذا نام أين تذهب روحه؟ وعن الرجل كيف يذكر وينسى؟ وعن الرجل كيف يشبه ولده الأعمام والأخوال؟

فالتفت أمير المؤمنين عليه السلام إلى الحسن، فقال: يا أبا محمد أجبه! قال: فأجابه الحسن عليه السلام، فقال الرجل: أشهد أن لا إله إلا الله ولم أزل أشهد بذلك، وأشهد أن محمداً رسول الله ولم أزل أشهد بذلك، وأشهد أنك وصي رسول الله صلي الله عليه وآله والقائم بحجته _ وأشار إلى أمير المؤمنين _ ولم أزل أشهد بها، وأشهد أنك وصيه والقائم بحجته _ أشار إلى الحسن _ وأشهد أن الحسين بن علي وصي أخيه والقائم بحجته بعده، وأشهد على علي بن الحسين أنه القائم بأمر الحسين بعده، وأشهد على محمد بن علي أنه القائم بأمر علي بن الحسين، وأشهد على جعفر بن محمد أنه القائم بأمر محمد، وأشهد على موسى أنه القائم بأمر جعفر بن محمد، وأشهد على علي بن موسى أنه القائم بأمر موسى بن جعفر، وأشهد على محمد بن علي أنه القائم بأمر علي بن موسى، وأشهد على علي بن محمد أنه القائم بأمر محمد بن علي، وأشهد على الحسن بن علي أنه القائم بأمر علي بن محمد، وأشهد على رجل من ولد الحسن [العسكري] لا يكنّى ولا يسمّى حتى يظهر أمره فيملأها عدلاً كما ملئت جوراً، والسلام عليك يا أمير المؤمنين ورحمة الله وبركاته، ثم قام فمضى، فقال أمير المؤمنين: يا أبا محمد اتبعه! فانظر أين يقصد؟ فخرج الحسين بن علي عليهما السلام، فقال: ما كان إلا أن وضع رجله خارجاً من المسجد فما دريت أين أخذ من أرض الله، فرجعت إلى أمير المؤمنين فأعلمته، فقال: يا أبا محمد أتعرفه؟ قلت: الله ورسوله وأمير المؤمنين أعلم. قال هو الخضر»([309]).

(امام محمد تقى عليه السلام فرمود: امير المؤمنين همراه حسن بن على عليهما السلام مى‏آمد و به دست سلمان تكيه كرده بود تا وارد مسجد الحرام شد و بنشست، مردى خوش قيافه و خوش لباس پيش آمد و به امير المؤمنين عليه السلام سلام كرد، حضرت جوابش فرمود و او بنشست؛ آن‌گاه عرض كرد: يا امير المؤمنين سه مسأله از شما مي‌پرسم، اگر جواب گفتى، مي‌دانم كه آن مردم (كه بعد از پيغمبر حكومت را متصرف شدند) در باره تو مرتكب عملى شدند كه خود را محكوم ساختند و در امر دنيا و آخرت خويش آسوده و در امان نيستند و اگر جواب نگفتى مي‌دانم تو هم با آنها برابرى. امير المؤمنين عليه السلام به او فرمود: هر چه خواهى از من بپرس، او گفت: به من بگو: 1- وقتى انسان مي‌خوابد روحش كجا مي‌رود؟ 2- و چگونه مى‏شود كه انسان گاهى به ياد مى‏آورد و گاهى فراموش مي‌كند؟ 3- و چگونه مى‏شود كه بچه انسان مانند عموها و دائي‌هايش مى‏شود؟ امير المؤمنين عليه السلام رو به حسن كرد و فرمود: اى ابا محمد! جوابش را بگو، امام حسن عليه السلام جوابش را فرمود، آن مرد گفت: گواهى دهم كه شايسته پرستشى جز خدا نيست و همواره به آن گواهى مي‌دهم. و گواهى دهم كه محمد رسول خداست و همواره بدان گواهى دهم. و گواهى دهم كه تو وصى رسول خدا هستى و به حجت او قيام كرده‌اى- اشاره به امير المؤمنين كرد- و همواره بدان گواهى دهم. و گواهى دهم كه تو وصى او و قائم به حجت او هستى- اشاره به امام حسن كرد. و گواهى دهم كه حسين بن على وصى برادرش و قائم به حجتش بعد از او است. و گواهى دهم كه على بن الحسين پس از حسين قائم به امر امامت اوست. و گواهى دهم كه محمد على قائم به امر امامت على بن الحسين است. و گواهى دهم كه جعفر بن محمد قائم به امر امامت محمد است. و گواهى دهم كه موسى (بن جعفر) قائم به امر امامت جعفر بن محمد است. و گواهى دهم كه على بن موسى قائم به امر امامت موسى بن جعفر است. و گواهى دهم كه محمد بن على قائم به امر امامت على بن موسى است. و گواهى دهم كه على بن محمد قائم به امر امامت محمد بن على است. و گواهى دهم كه حسن بن على قائم به امر امامت على بن محمد است. و گواهى دهم كه مردى از فرزندان حسن است كه نبايد به كنيه و نام خوانده شود، تا امرش ظاهر شود و زمين را از عدالت پركند چنان كه از ستم پر شده باشد. و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد، اى امير المؤمنين!. سپس برخاست و برفت، امير المؤمنين گفت: اى ابا محمد! دنبالش برو ببين كجا مي‌رود؟ حسن بن علي بيرون آمد و فرمود: همين كه پايش را از مسجد بيرون گذاشت نفهميدم كدام جانب از زمين خدا را گرفت و برفت، سپس خدمت امير المؤمنين عليه السلام بازگشتم و به او خبر دادم. فرمود: اى ابا محمد! او را مي‌شناسى؟ گفتم: خدا و پيغمبرش و امير المؤمنين داناترند، فرمود: او خضر عليه السلام بود.)

6ـ شيخ صدوق با سند صحيح از عبد الله بن جندب([310])از موسى بن جعفر عليهما السلام روايت کرده است:

«تقول في سجدة الشكر: اللهم إني أشهدك وأشهد ملائكتك وأنبياءك ورسلك وجميع خلقك أنك [أنت] الله ربي، والإسلام ديني، ومحمداً نبيي، وعلياً والحسن والحسين، وعلي بن الحسين، ومحمد بن علي، وجعفر بن محمد، وموسى بن جعفر، وعلي بن موسى، ومحمد بن علي، وعلي بن محمد، والحسن بن علي، والحجة بن الحسن بن علي، أئمتي بهم أتولّى ومن أعدائهم أتبرّأ»([311]).

(عبد اللَّه بن جندب گويد موسى بن جعفر عليهما السّلام فرمود: كه در سجده شكر مي‌گويى: «بار الها! من تو را گواه مي‌گيرم، و فرشتگانت و پيامبران و فرستادگانت را و تمامى مخلوقات و بندگانت را گواه مي‌گيرم به اين كه تو خود يكتا معبود و پروردگار منى و اسلام دين من و محمّد صلى اللَّه عليه و آله پيامبر من و على، حسن بن على، حسين، على بن حسين، محمّد بن علىّ، جعفر بن محمّد، موسى بن جعفر، على بن موسى، محمّد بن على، على بن محمّد، حسن بن على و حجّت بن الحسن بن على امامان و پيشوايان دين من هستند كه با آنها دوستى دارم و از دشمنانشان بيزارم!)

اين روايت اسامي ائمه عليهم‌السلام که در سجده شكر و پس از هر نماز انجام مي‌شود را مورد تصريح قرار داده است؛ به اين شکل که پس از هر نماز، نمازگذار براي پروردگار خود و ملائك و همه خلايق مختصري از اعتقادات خود که شايستگي اين را دارد که با همين حال خداوند خويش را ملاقات کند را شهادت مي‌دهد که از جمله آنها دوستي و ولايت پذيري او از ائمه طاهرين عليهم السلام و بيزاري او از دشمنان آنها است. البته ارتباط بين نماز و نام بردن از ائمه هدايتگر و فضيلتي که آن بزرگواران بر همه خلايق در آموزش معالم و فرهنگ ديني دارند بر کسي مخفي و پوشيده نيست.

روايات زيادي اين حقيقت را بيان مي‌کند؛ چنان که خزاز قمي سي و هشت طريق در تصريح بر اسامي ائمه دوازده‌گانه و اسامي آنها و نيز بيش از بيست و پنج زن و مرد صحابي را که به اين مضمون روايت نقل کرده‌اند را گردآوري کرده است؛ از اين‌رو مي‌توان گفت: اين موضوع به حدّ استفاضه و شايد هم به حدّ تواتر رسيده و نيازي به مراجعه سند نيست([312]).

در پرتو مطالبي که بيان شد بطلان ادّعاي قفاري مبني بر عدم وجود نص صريح بر تعداد ائمه عليهم السلام مشخص گرديد و ثابت شد که اين سخن، گماني بيش نبوده و هيچ دليلي نيز آن را حمايت نمي‌کند. پس مي‌توان گفت: قول به سرّي بودن امر امامت سخن صحيحي نمي‌باشد؛ چرا که اين ادّعا مخالف روايات صحيحه‌اي است که رسول خدا صلّي الله عليه و آله در مناسبت‌هاي مختلف و در منظر ديد و مشاهده همگان به امامت و خلافت اهل بيت اعلام مي‌داشته است که اين موضوع در مباحث آينده بيشتر روشن خواهد گرديد.

 


شبهه چهاردهم: «حصر ائمه نزد شيعه به عدد معين منطقي نيست»

قفاري گفته است:

«ومسألة حصر الأئمة بعدد معين لا يقبلها العقل ومنطق الواقع؛ إذ بعد انتهاء العدد المعين هل تظل الأمة بدون إمام؟ ولذلك فإن عصر الأئمة الظاهرين عند الاثني عشرية لا يتعدى قرنين ونصف إلا قليلاً.

وقد اضطرّ الشّيعة للخروج عن حصر الأئمّة بمسألة نيابة المجتهد عن الإمام، واختلف قولهم في حدود النيابة... وفي هذا العصر اضطرّوا للخروج نهائيّاً عن هذا الأصل الذي هو قاعدة دينهم، فجعلوا رئاسة الدّولة تتمّ عن طريق الانتخاب.. لكنهم خرجوا عن حصر العدد إلى حصر النوع فقصروا رئاسة الدولة على الفقيه الشيعي».

(مسأله محصور کردن ائمه به عدد معيني را عقل و منطق واقعي قبول نمي‌کند؛ زيرا پس از به آخر رسيدن اين تعداد معين شده، آيا بايد امت بدون امام باقي بماند؟ و براي همين مي‌بينيم که عصر ائمه طاهرين شيعه دوازده امامي، از دو قرن و نيم تجاوز نمي‌کند. از اين‌رو شيعه براي خروج از حصر ائمه قائل به مسأله نيابت مجتهد از سوي امام شده اما در حدّ و حدود نيابت اختلاف کرده‌اند... و در عصر حاضر ناچار گرديده‌اند به طور کلي از اين ادّعا که به عنوان قاعده دين آنان به شمار مي‌رفته، دست بکشند و رياست دولت را نيز از راه انتخاب قرار دهند... اما با اين وجود حصر عدد را به حصر نوع تغيير داده و رياست دولت را به عهده فقيه شيعه گذارده‌اند.)

و نيز گفته است:

«هذا ويحتجّ الاثنا عشريّة في أمر تحديد عدد الأئمّة بما جاء في كتب السّنّة عن جابر بن سمرة قال: (يكون اثنا عشر أميراً، فقال كلمة لم أسمعها، فقال أبي: إنّه قال: كلّهم من قريش)».

(اين در حالي است که شيعيان دوازده امامي در موضوع محدود ساختن عدد ائمه به روايتي از کتاب‌هاي اهل سنّت که از جابر بن سمره روايت شده احتجاج مي‌کنند که در آن آمده است: «رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: آنها دوازده امير خواهند بود و حضرت کلمه‌اي فرمود که من آن را نفهميدم که پدرم گفت: رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: همه آنها از قريش خواهند بود.»)

و نيز گفته است:

«وبالتأمل في النص بكل حيدة وموضوعية نجد أن هؤلاء الاثني عشر وصفوا بأنّهم يتولّون الخلافة، وأن الإسلام في عهدهم يكون في عزة ومنعة، وأن الناس تجتمع عليهم ولا يزال أمر الناس ماضيًا وصالحًا في عهدهم.

وكلّ هذه الأوصاف لا تنطبق على من تدّعي الاثنا عشريّة فيهم الإمامة، فلم يتولّ الخلافة منهم إلا أمير المؤمنين علي والحسن مدّة قليلة، ولم تجتمع في عهدهما الأمة».

(با تأملي منصفانه در اين روايت و بدون هرگونه پيش‌داوري و جانبگرايي مي‌يابيم که آن دوازده نفر را به اين نکته موصوف فرموده است که آنها خلافت را عهده دار خواهند بود و اسلام در زمان آنها در اوج عزت و شوکت قرار خواهد گرفت و مردم، گرد اسلام حلقه زده و با يکديگر اتحاد خواهند داشت و امورات مردم همواره به همين شکل و در اوج صلاحيت و شايستگي خواهد بود.

و حال آن که هيچ يک از اين اوصاف با عصر و دوره‌اي که شيعه دوازده امامي، امامت امامان خود را ادعا مي‌کند منطبق نمي‌باشد. از اين‌رو هيچ يک از آنها موفق به تصدّي خلافت نگرديده مگر امير المؤمنين علي و حسن که مدّت بسيار کوتاهي را متصدي اين کار شدند، که در اين دوران نيز امر امت مستقيم و مطابق با آن اوصاف نبوده است.)

و نيز گفته است:

«ثم إنه ليس في الحديث حصر للأئمة بهذا العدد؛ بل نبوءة منه صلى الله عليه وسلم بأن الإسلام لا يزال عزيزًا في عصر هؤلاء.

وكان عصر الخلفاء الراشدين وبني أمية عصر عزة ومنعة، ولهذا قال شيخ الإسلام: (إن الإسلام وشرائعه في زمن بني أميّة أظهر وأوسع ممّا كان بعدهم، ثم استشهد بحديث (لا يزال هذا الأمر عزيزًا إلى اثني عشر خليفة كلّهم من قريش). ثم قال: وهكذا كان، فكان الخلفاء أبو بكر وعثمان وعلي، ثم تولّى من اجتمع الناس عليه، وصار له عز ومنعة معاوية وابنه يزيد، ثم عبد الملك وأولاده الأربعة وبينهم عمر بن عبد العزيز، وبعد ذلك حصل من النقص ما هو باق إلى الآن) ثم شرح ذلك..»([313]).

(نکته ديگر اين که، در اين حديث، حصر عدد ائمه به اين تعداد نگرديده است؛ بلکه اين مطلب از سخن رسول خدا صلّي الله عليه و آله استفاده شده؛ بلکه در آن حديث آمده است که اسلام در آن زمان عزيز خواهد بود و مي‌بينيم که عصر خلفاي راشدين و بني اميه، عصر عزت و شوکت اسلام بوده است. چنان که شيخ الإسلام ابن تيميه گفته است: «شريعت اسلام در زمان بني اميّه ظهور و از آن به بعد توسعه يافت. آن‌گاه به حديث مورد بحث استناد کرده و سپس گفته است: همچنين زمان خلفايي چون ابوبكر، عثمان و علي نيز اين چنين بوده است؛ سپس کسي عهده دار امور مردم مي‌گردد که مردم گرد او حلقه زده و اسلام در آن زمان به عزت و شوکت مي‌رسد و آن زمان معاويه و فرزندش يزيد و بعد از آنها عبدالملك و چهار فرزند او که عمر بن عبد العزيز نيز از جمله آنان است مي‌باشد و در آن زمان اسلام را به عزت مي‌رسانند؛ اما از آن به بعد است که عزت و شوکت اسلام کاهش يافته و تا اين زمان نيز ادامه دارد.» سپس ابن تيميه اين سخن خود را شرح مي‌دهد...)

بيان شبهه:

قفاري گمان برده است قول به انحصار ائمه در تعدادي معين، محذور عقلي دارد. بيان اين محذور نيز به اين شکل است:

همان‌گونه که عمر دنيا بعد از تاريخ اسلام زمان مشخصي ندارد مگر در علم خداوند متعال، عمر اسلام نيز که از زمان آغاز آن تا کنون بيش از هزار سال شده تا برپايي قيامت ادامه پيدا خواهد کرد.

شيعه معتقد است در هر زماني لازم است که امامي و يا حجتي از سوي خداوند براي بندگانش وجود داشته باشد. حال اگر فرض کنيم که رسول خدا صلّي الله عليه و آله فقط دوازده امام را براي زمان پس از خود معرفي نموده باشد، لازمه اين سخن آن است که زماني بيايد که در آن، هيچ امامي وجود نداشته باشد؛ چرا که عمر امامان نيز به سبب بشر بودنشان محدود مي‌باشد و اين بر خلاف اعتقاد شيعه به وجود زماني است که نبايد بدون امام و حجتي بماند.

همچنين باعث و انگيزه اعتقاد به غيبت، اضطرار و فرار از يک سري محذورات عقلي در فرهنگ شيعه بوده است که با اعتقاد به مهدي و غيبت او، بوجود آمده است. چرا که عصر غيبت، مستلزم عدم وجود امام است؛ از اين‌رو شيعه قائل به نيابت مجتهدان از امام زمان گرديده، تا از تعطيل امر امامت فرار کنند؛ از اين‌رو مجتهد را نايب امام و در استمرار صلاحيت‌هاي امامت مهدي دانسته‌اند.

آن‌گاه شيعه در عصر حاضر از موضوع حصر عددي امامت خارج گشته و به حصر نوعي، پناه برده است. از اين‌رو در اين شرايط، نوع امام براي شيعه مطلوب است و نه تعداد آن، که اين هم عملاً و در خارج از طريق انتخاب محقق مي‌گردد که در حقيقت همان نظريه ولايت فقيه مي‌باشد.

پاسخ:

تاييد شارع مقدس نسبت به فرضيه امكان حصر تعداد ائمه

نکته اول: اين که عقل و واقعيت هر دو به قبول حقيقت حصر ائمه به دوازده امام شهادت مي‌دهند؛ چرا که عقل و واقعيت نيز نمي‌توانند از محدوده شرع تجاوز کنند، بلکه اين‌دو در دو خط متوازي که هرگز امکان قطع يکديگر را ندارند حرکت مي‌کنند و شيعه نيز در چارچوب مقررات شريعت مقدس و ناب محمدي اصيل حرکت مي‌کند؛ از اين‌رو اعتقاد آنها به دوازده تن از ائمه بزرگوار نيز برگرفته از نصوص و روايات شرعي صحيح که از شيعه و سني روايت گرديده، مي‌باشد و در اين صورت براي هيچ مسلماني تجاوز از مضمون اين روايات امکان پذير نبوده و به منزله حجتي الاهي براي او به شمار خواهد رفت که از جمله آن نصوص، حديث «الاثني عشر من قريش»، حديث ثقلين «تارك فيكم الثقلين كتاب الله وعترتي أهل بيتي»، حديث «من مات وليس عليه إمام مات ميتة جاهلية» و ديگر احاديثي مي‌باشد که بر اين حقيقت صحّه مي‌گذارد.

و آنچه قفاري در توجيه حديث: «الأئمة اثنا عشر كلّهم من قريش» که صحت آن را نيز كتاب‌هاي خودشان ثابت مي‌کند، بيان داشته تلاشي است در توجيه و تأويل براي رهايي و نجات از تعارض موجود ميان بسياري از تفاسيرى که براي اين حديث بيان شده، مي‌باشد که نه تنها اين مشکل را حل نکرده، بلکه با اين توجيه، سخن قفاري از قواعد و حدود توجيه و تاويل صحيح خارج مي‌گردد؛ چرا که مباني قفاري منسجم و هماهنگ با مجموعه تفکرات وهابيت است.

ما همين بحث را در بخش بحث از سنت که در همين جلد از کتاب آمد، مورد بحث قرار داديم و به زودي نيز همين بحث را به شکل مفصل‌تري در جلد دوم و در بخش مباحث مهدويت بيان خواهيم نمود.

عدم محذور عقلي در حصر ائمه:

دوّم اين که: قول به امتناع عقلي محدوديت عدد ائمه به دوازده نفر و ملازم دانستن آن با خالي بودن بخشي از زمان از وجود امام و حجت خداوند، سخني ناتمام و باطل مي‌باشد؛ زيرا هيچ محذور عقلي از اين حصر که توسط رسول خدا صلّي الله عليه و آله صورت گرفته به وجود نمي‌آيد، بلکه عقل نيز اين فرضيه را به لحاظ متعدد مي‌پذيرد که برخي از آنها عبارت است از:

امر اول: بر اساس اعتقاد شيعه مبني بر وجود امامي که زنده است اما در پس پرده غيبت به سر مي‌‌برد و تمامي وظايف امامت را عهده دار است هيچ محذوري به وجود نيامده و امامت نيز آن‌گونه که قفاري از آن برداشت نموده منحصر به حکومت و رهبري مسلمانان نمي‌گردد، بلکه براي امامت، وظائف متعددي هست که به برخي از آنها اشاره نموديم([314])و بنا بر چنين تعريفي از وجود امام مهدي عليه السلام، اشکال خالي بودن زمين از حجت خداوند منتفي مي‌گردد.

امر دوم: همچنين مي‌توان در دفع محذور، اين‌گونه گفت: که همين محذور در فرض عدم اعتقاد به غيبت امام مهدي عليه السلام هم وجود دارد.([315])چرا که ممکن است کسي اشکال کرده و بگويد: پاسخ اول بر اساس اعتقاد شما شيعيان بنا گرديده، و اين اعتقاد هم از اساس و بناي صحيحي برخوردار نمي‌باشد، از اين‌رو، مي‌‌گوييم: اشكال امتناع با تقريري که در پي مي‌آيد بر طرف مي‌گردد:

کفايت اين تعداد از امام براي رساندن خلق به سوي کمال:

ما مي‌گوييم: خداوند متعال خلق را آفريد و غرض باري‌تعالي از اين کار، رساندن انسان به كمال مطلوب بوده است؛ کمالي که دسترسي به آن از راه مداومت بر عبادت صحيح ميسّر مي‌گردد؛ پس يکي از حكمت‌هاي خلقت، رساندن انسان‌ها به كمال است؛ از اين‌رو اگر فرض کنيم که اين فرصت به ائمه داده شده بود و آنها وظائف خود را در هدايت تشريعي و تكويني بشر انجام داده بودند به شکلي که امت هم به معناي تمام و کمال به آن گردن نهاده و همين وظايف را بدون هر گونه مانع و کم و کاستي انجام داده بودند، اين امت در مدت زمان امامت امامان دوازده‌گانه به كمال مطلوب و واقعي خود دست يافته و آن‌گاه زمان فرا رسيدن و برپايي قيامت فرا مي‌رسيد.

اگر اشکال شود: که امکان دسترسي امتي به سر حدّ كمال در مدت زمان کوتاهي که محدود به مدت زمان عمر امامان عليهم‌السلام مي‌گردد امکان پذير نمي‌باشد. در جواب مي‌گوييم: حكمت اقتضا مي‌کند که مجموع عمر امامان دوازده‌گانه به حدّي طولاني گردد که بتواند اين هدف نهايي از خلقت در آن جامه عمل پوشيده و پس از آن قيامت بر پا ‌گردد؛ حتي اگر لازم باشد تا عمر هر يک از امامان معصوم به عمر حضرت نوح عليه السلام شود.

مخفى نماند که اين اشكال بعد از گذشت مدت زمان طولاني که از عمر اماماني که از انجام وظائف امامتشان منع گشته‌اند، رُخ داده است و گرنه در ابتداي ظهور و طلوع اسلام اين اشکال پديد نيامده است. پس اين اشکال به واسطه عدم امكان امامت و رهبري جامعه اسلامي براي امامان دوازده‌گانه پديد آمده است.

شبهه پانزدهم: «اضطرار شيعه بر قول به نيابت مجتهد»

قفاري گفته است:

«وقد اضطرّ الشّيعة للخروج عن حصر الأئمّة بمسألة نيابة المجتهد عن الإمام، واختلف قولهم في حدود النيابة...» ([316]).

(شيعه براي خروج از حصر ائمه قائل به مسأله نيابت مجتهد از سوي امام شده اما در حدّ و حدود نيابت اختلاف کرده‌اند...)

پاسخ:

عدم اضطرار شيعه به خروج از حصر تعداد ائمه

در پاسخ مي‌گوييم: شيعه هرگز ناچار به خروج از حصر تعداد ائمه عليهم‌السلام نشده است؛ بلکه شيعه مي‌‌گويد تعداد ائمه به امام مهدي عليه السلام ختم مي‌شود و او دوازدهمين امام شيعيان، زنده و غايب است. و اين مطلب از رواياتي که قبلاً بيان شد مشخص گرديد و نيز براي رواياتي که در باره دوازده نفر بودن امامان آمده هيچ تطبيق خارجي صحيحي به جز آنچه در مکتب اماميه آمده وجود ندارد.

و بدين شکل مغالطه‌اي که از سوي قفاري صورت گرفته واضح مي‌گردد. از اين‌رو مي‌‌گوييم: قفاري اضطرار را بهانه‌اي ساخته تا مسأله نيابت را بر آن مترتب سازد در حالي که چنين ترتّبي باطل است و اين معنا براي کسي که نسبت به عقائد شيعه آگاهي لازم را دارد روشن است.

و اما مسأله نيابت: اين مسأله مرتبط به غيبت كبراى امام مهدي عليه السلام مي‌گردد؛ البته بنا بر ادله‌اي که شيعه بدان ايمان داشته و همان ادله او را ملزم بدين اعتقاد ملزم مي‌سازد وگرنه ضرورتي ندارد که طرف مقابل نيز همين دلايل را پذيرفته و يا با آنها قانع گردد، چرا که مذهب شيعه ادله و ديدگاه خاص خود را دارد تا از آن طريق بتواند شريعت و سنت نبوي را تبيين، تفسير و وظيفه شرعي مقلّد را پس از اين قول امام عليه السلام بيان سازد:

«أما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا فإنهم حجتي عليكم وأنا حجة الله عليهم»([317]).

(و اما در حوادثي که در زمان غيبت به وقوع مي‌پيوندد به راويان احاديث ما مراجعه کنيد؛ چرا که آنان حجت من بر شما و من حجت خداوند بر آنها هستم.)

امامان معصوم عليهم‌السلام راهي را براي مردم ترسيم نموده‌اند تا بتوانند دين خود را از آن طريق اخذ کنند و آن راهي نيست جز تقليد. امام حسن عسكري عليه السلام فرمودند:

«فأما من كان من الفقهاء صائناً لنفسه حافظاً لدينه مخالفاً لهواه مطيعاً لأمر مولاه فللعوام أن يقلدوه»([318]).

(هر يک از فقها که نفس خود را صيانت، از دين حفاظت، با هوا و هوس خود مخالفت و از امر مولاي خود اطاعت نموده است بر مردم عوام لازم است که از او تقليد کنند.)

حدود نيابت فقيه و برپايي دولت اسلامي:

فقهاي شيعه در محدوده نيابت از امام مهدي عليه السلام اختلاف نظر دارند. برخي ولايت فقيه را محدود و جزئي و مختص به امور معيني مي‌دانند و برخي ديگر قائل به ولايت مطلقه فقيه هستند. مشخص است که اينها نظراتي اجتهادي است که از قوانين و ادله فقهي خاص خود پيروي مي‌کند و هر فقيهي براي خود ادله‌اي را براي استنباط وحي از شريعت مقدس دارد.

کسي که معتقد به ولايت مطلقه فقيه است، معتقد به لزوم برپايي دولت اسلامي در زمان غيبت نيز مي‌باشد، امام خميني رحمه الله عليه در كتاب حكومت اسلامي خود مي‌گويد:

«إن خصائص الحاكم الشرعي لا يزال يعتبر توفرها في أي شخص مؤهلاً ليحكم في الناس، وهذه الخصائص التي هي عبارة عن: العلم بالقانون والعدالة موجودة في معظم فقهائنا في هذا العصر، فإذا أجمعوا أمرهم كان في ميسورهم إيجاد وتكوين حكومة عادلة»([319]).

(از خصوصيت‌هاي حاكم شرع اين است که وي بايد همواره واجد شرايط اهليت صدور حکم در باره مردم باشد، خصوصيت‌هايي که عبارتند از: آگاهي از قانون و همان عدالتي که در ميان اکثريت فقهاي زمان ما وجود دارد و زماني که امورات فقها مهيا گشت، آن‌گاه قادر به تشکيل و برپايي حكومتي عادل خواهند بود.)

پس سخن امام خميني رحمة الله عليه در باره فقيه جامع شرايط ـ که از جمله آنها آگاهي به قانون و عدالت است ـ به خوبي واضح و روشن است و چنين شخصي صلاحيت و شايستگي تشکيل حکومت اسلامي عادل را دارد و فقهاي ديگر نيز بايد دست او را گرفته و در برپايي اين حکومت همکاري و مشارکت نمايند؛ چرا که اين اقدام از ضرورت‌هاي زمان غيبت کبرى به شمار مي‌رود.

و اما اين سخن قفاري که مي‌گويد:

«جعلوا رئاسة الدولة تتم عن طريق الانتخاب، وذلك بتحديد جملة من المواصفات والمؤهلات التي تعين الرئيس بالنوع وهو الفقيه الشيعي... الخ».

(در عصر حاضر رياست دولت را از راه انتخاب قرار داده‌اند... و اين با معين نمودن برخي از ويژگي‌ها و اوصاف براي رئيس نوعي آن، که همان فقيه شيعه است امکان پذير مي‌باشد.)

ما مي‌گوييم: قرار دادن رياست دولت از راه انتخاب اعتقاد به محدود بودن عدد ائمه را ملغي و نفي نمي‌سازد؛ زيرا فقيه جامع شرائط حاكم، به اين معنا نيست که او امام معصوم است، بلکه او نايب امام در اداره حکومت اسلامي است. بدينسان بر اساس اعتقادات اشتباهي که از قفاري سر مي‌زند مشخص مي‌گردد که او تفاوت ميان امام به معنايي که در مذهب شيعه است را با رئيس حکومت که در اين زمان حاكم شرع مي‌باشد را نمي‌داند. يعني او امام را به عنوان رئيس دولت مي‌شناسد و همچنين واضح مي‌گردد که اعتقاد به تعداد ائمه همچنان در عقيده شيعه باقي است و هرگز از آن دست نکشيده و امامت هم حتى با غيبت امام مهدي منقطع نگرديده است؛ چرا که ما معتقد به استمرار امامت از راه هدايت امت هستيم و ضرورتي هم ندارد که امت از اين اقدام آگاه گردد.

فقط يک نکته باقي مانده و آن مروري دوباره بر سخنان قفاري در توصيف زمان خلافت بني اميه و نيز حکومت معاويه و فرزند ناخلف او يزيد که آن دوران را دوران عزت و شوکت اسلام مي‌داند که با خواندن اين جملات عرق شرم بر جبين هر انسان آزاده‌اي مي‌نشيند. او با عطف اين دوران به دوران خلفا اين‌ چنين مي‌گويد:

«وكان عصر الخلفاء الراشدين وبني أمية عصر عزة ومنعة... فكان الخلفاء أبو بكر وعثمان وعلي، ثم تولى من اجتمع الناس عليه وصار له عز ومنعة معاوية وابنه يزيد ثم عبد الملك وأولاده الأربعة وبينهم عمر بن عبد العزيز»([320]).

(... زمان خلفايي چون ابوبكر، عثمان و علي؛ سپس کسي عهده دار امور مردم مي‌گردد که مردم گرد او حلقه زده و اسلام در آن زمان به عزت و شوکت مي‌رسد و آن زمان معاويه و فرزندش يزيد و بعد از آنها عبدالملك و چهار فرزند او که عمر بن عبد العزيز نيز از جمله آنان است مي‌باشد و در آن زمان اسلام را به عزت مي‌رسانند.)

ما مي‌گوييم: چه زماني اسلام در دوران حکومت معاويه و خلافت فرزندش که قاتل امام حسين بن علي عليهما‌السلام بوده است، به عزت و شوکت رسيده است؟! آيا اين عزت در جنگ صفين به دست آمد که هزران قرباني از مسلمانان گرفت؟! يا با سبّ و دشنام دادن به امير المؤمنين علي عليه السلام بر فراز منبر‌ها در طول ساليان دراز به دست آمد؟! و يا اين عزت و شوکت با به شهادت رساندن حسين بن علي عليهما‌السلام و به اسارت بردن اهل بيت و زنان و فرزندان آن بزرگوار حاصل گرديد؟! واقعا‍ً که جاي خجالت و شرمساري است که کسي چون قفاري دهان خود را به بيان چنين سخناني بگشايد. اما شاعر شيرين سخن چه زيبا سروده است:

ولكن لا حياة لمن تنادي

 

لقد أسمعت لو ناديت حياً

(اگر انسان زنده‌اي را مي‌خواندي حتماً صداي تو را مي‌شنيد؛ اما اين که تو او را فرا مي‌خواني حيات ندارد.)

شبهه شانزدهم: «ائمه شيعه سيزده نفرند و نه دوازده نفر!»

قفاري گفته است:

«كما أنك ترى الكافي أصح كتبهم الأربعة قد احتوى على جملة من أحاديثهم تقول بأن الأئمة ثلاثة عشر. فقد روى الكليني بسنده عن أبي جعفر قال: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: إني واثني عشر إماماً من ولدي وأنت يا علي زرّ الأرض ـ يعني أوتادها وجبالها ـ بنا أوتد الله الأرض أن تسيخ بأهلها، فإذا ذهب الاثنا عشر من ولدي ساخت الأرض بأهلها ولم ينظروا. فهذا النص أفاد أن أئمتهم ـ بدون علي ـ اثنا عشر ومع علي يصبحون ثلاثة عشر. وهذا ينسف بنيان الاثني عشرية... كذلك روت كتب الشيعة الاثني عشرية عن أبي جعفر عن جابر، قال: دخلت على فاطمة وبين يديها لوح فيه أسماء الأوصياء من ولدها فعددت اثني عشر آخرهم القائم، ثلاثة منهم محمد وثلاثة منهم علي.

فانظر كيف اعتبروا أئمتهم اثني عشر كلّهم من أولاد فاطمة، فإذن علي ليس من أئمتهم؛ لأنه زوج فاطمة لا ولدها، أو يكون مجموع أئمتهم ثلاثة عشر.

ومما يدل أيضاً على أنهم لم يعتبروا علياً من أئمتهم قوله: ثلاثة منهم علي، فإن المسمى بعلي من الأئمة عند الاثني عشرية أربعة: أمير المؤمنين علي، وعلي بن الحسين، وعلي الرضا، وعلي الهادي...».

(چنان که اگر شما به کتاب كافي که صحيح‌ترين كتاب از کتاب‌هاي چهارگانه شيعه است مراجعه کنيد، مي‌بينيد که در اين کتاب حديثي آمده که مي‌گويد ائمه سيزده نفر هستند. كليني با سند خود از امام باقر عليه السلام روايت کرده است: رسول خدا صلى الله عليه وآله فرموده است: من و دوازده امام از فرزندان من و تو يا علي ميخ‌ها و يا کوه‌هايي هستند که مايه ثبات و استواري زمين هستند. خداوند به واسطه ما، اهالي زمين را ثابت و استوار نگه داشته است، زماني که دوازده فرزند من از دنيا بروند همه ساکنان زمين هم از بين رفته و هيچ کس باقي نخواهد ماند. از اين روايت مي‌توان استفاده کرد که امامان شيعه ـ بدون اين که علي را به حساب آوريم ـ دوازده نفر مي‌باشند و با علي سيزده تن مي‌شوند و بدين شکل اين روايت مي‌توان بنيان دوازده امام بودن ائمه شيعه را بر باد دهد... همچنين کتاب‌هاي شيعه دوازده‌گانه از ابوجعفر از جابر روايت کرده است: محضر حضرت فاطمه سلام الله عليها شرفياب شدم در حالي که در دست آن بانو لوحي بود که در آن اسامي اوصيايي که از فرزندان وي بودند در آن نوشته شده بود که آخرين آنها قائم بود. سه تن از آنها محمد و سه تن از آنها علي نام داشتند.

بنگريد که چگونه آنها همه دوازده امام خود را از فرزندان فاطمه دانسته‌اند! پس در اين صورت علي بن ابي طالب از ائمه به شمار نخواهد آمد؛ چرا که او همسر فاطمه است و نه فرزند او، و يا اين که بايد مجموع ائمه خود را سيزده نفر بدانند.

و از جمله موارد ديگري که بر اين نکته دلالت دارد که آنها علي بن ابي طالب را از امامان خويش به شمار نمي‌آورده‌اند اين بخش از روايت است که مي‌گويد: سه تن از آنها علي نام داشتند، چرا که با احتساب علي بن ابي طالب ائمه شيعه دوازده امامي چهار تن از آنها علي نام خواهند داشت که عبارتند از: امير المؤمنين علي، علي بن حسين، علي بن موسي الرضا و علي بن محمد الهادي...)

سپس مي‌گويد:

«والقول بأن الأئمة ثلاثة عشر قامت فرقة من الشيعة تقول به، ولعل تلك النصوص من آثارها، وقد ذكر هذه الفرقة الطوسي في ردّه على من خالف الاتجاه الاثني عشري، الذي ينتمي إليه، وكذلك النجاشي في ترجمة هبة الله أحمد بن محمد.

وكل فرقة من هذه الفرق تدعي أنها على الحق، وأن الخبر في تعيين أئمتها متواتر، وتبطل ما ذهبت إليه الفرق الشيعية الأخرى، وهذا دليل على أنهم ليسوا على شيء؛ إذ لو تواتر خبر إحدى فرقهم لم يقع الاختلاف قط بينهم»([321]).

(اعتقاد به سيزده نفر بودن ائمه را يکي از فرقه‌هاي شيعه پايه‌گذاري کرده و به آن قائل گشته و شايد اين قبيل روايات از همان فرقه سرچشمه گرفته است. طوسي نام اين فرقه را به عنوان ردّ بر يکي از فرقه‌هاي که در برابر شيعه دوازده امامي قد علم کرده در کتاب خود ذکر کرده است. همچنين نجاشي اين مطلب را در شرح حال هبة الله احمد بن محمد آورده است.

و هر يک از فرقه‌هاي شيعه ادّعا مي‌کند که او بر حق است و نيز همه ادّعا مي‌کنند که در تعيين امامان خود روايات متواتري دارند که ادعاي فرقه‌هاي ديگر شيعه را باطل مي‌کند و اين خود دليلي است بر اين که هيچ يک از آنها از اصل و اساس معتبر وثابتي برخوردار نيستند، زيرا اگر خبر متواتري براي يکي از اين فرقه‌ها وجود مي‌داشت هرگز اين همه اختلاف در ميان آنها پديد نمي‌‌‌آمد.)

نکات اساسي شبهه:

قفاري در اين شبهه خود از چند نکته بهره برداري نموده است:

1ـ روايتي از شيخ كليني، در كتاب كافي را نقل نموده و سند آن را طبق ذوق خويش به خاطر آن که در کتاب کافي آمده و آن را «اصح الکتب» نزد شيعه، صحيح دانسته و اين روايت را چنين تفسير نموده است که ائمه شيعه ـ بدون شمارش ا‌مير المؤنين عليه السلام ـ دوازده نفر و با شمارش آن حضرت سيزده نفر مي‌شوند.

2ـ شبهه با تکيه بر کلمه‌اي که در اصل روايت كافي وجود ندارد شکل گرفته است، چرا که روايتي که كليني آن را در کافي آورده است به اين شکل است: «إني واثني عشر من ولدي وأنت يا علي زرّ الأرض...»([322]) (من و دوازده تن از فرزندان من و نيز تو يا علي مايه ثبات و آرامش زمين هستيم.) که ملاحظه مي‌شود که كلمه «امام» در اين روايت يافت نمي‌شود.

3ـ تفسير حديث لوح به اين که تمام دوازده امام از فرزندان حضرت فاطمه سلام الله عليها هستند، پس در اين صورت امير المؤمنين علي عليه السلام از ائمه به شمار نخواهد رفت؛ چرا که او همسر فاطمه است و فرزند او نمي‌باشد و بنا بر اين، مجموع ائمه سيزده نفر مي‌شوند.

4ـ فرقه‌اي از فرقه‌هاي شيعه «امير المؤمنين عليه السلام» را از ائمه خود به شمار نمي‌آورد؛ چرا که به اعتقاد آنها « سه تن از ائمه آنها محمد و سه تن علي نام دارند، و اسامي اماماني که اسامي آنها علي است فقط سه نفر مي‌شوند در حالي که نزد شيعه اين تعداد چهار نفرند که عبارتند از: امير المؤمنين علي عليه السلام، علي بن حسين عليهماالسلام، علي بن موسي الرضا عليه السلام و علي بن محمد الهادي عليهماالسلام.

5ـ هر يک از اين فرقه‌ها ادّعا دارند که بر حقّ هستند و رواياتي که در تعيين امامان خود نقل مي‌کنند متواتر است و اين خود دليلي است بر اين که هيچ يک از اين فرقه‌ها از اساس و بنايي برخوردار نمي‌باشند؛ چرا که اگر خبر متواتري نزد آنها مي‌بود هرگز با هم اختلاف نمي‌کردند.

پاسخ:

اعتقاد به دوازده امام بودن ائمه از بديهيات اعتقادي شيعه

اگر قفاري قصد دارد با اين شبهه در اين موضوع، در دوازده امامي بودن شيعه تشكيك کند، چنان که شيعه به اين نام شناخته و معروف گشته است، هيچ مجالي براي او در اين موضوع نيست و اثبات خلاف اين موضوع نيز از امور لغو و بي ضرورتي مي‌باشد؛ چرا که دوازده امامي بودن شيعه به حدي بديهي و آشکار است که به اين اسم اشتهار يافته‌ و همه آنهايي که نسبت به فرقه‌ها و علوم و معارف آنها آشنايي دارند اين نکته را مورد اتفاق دانسته و هيچ بحثي در باره آن نداشته و منشأ اين نام گذاري را اعتقاد شيعه به داشتن دوازده امام از بني هاشم که از سوي رسول خدا صلّي الله عليه و آله مورد نصّ قرار گرفته مي‌دانند، موضوعي که براي هيچ کس مخفي و پوشيده نيست و از همين جاست که هر امامي به نام امام پس از خود تصريح نموده، آن هم به شکلي که از همه شك و ابهام برطرف مي‌گردد.

شهرستاني در ملل و نحل گفته است:

«أسامي الأئمة الاثني عشر عند الإمامية المرتضى والمجتبى والشهيد والسجاد والباقر والصادق والكاظم والرضا والتقى والنقي والزكي والحجة القائم المنتظر»([323]).

(اسامي ائمه نزد شيعه اماميه دوازده نفر است که عبارتند از: مرتضى، مجتبى، شهيد، سجاد، باقر، صادق، كاظم، رضا، تقى، نقي، زكي و الحجة القائم المنتظر.)

اندکي قبل در بحث «سرّي بودن و كتمان امر امامت» روايات متعدد ـ با سند‌هاي صحيح ـ که بر تعداد امامان شيعه دلالت داشت را بيان کرديم؛ چنان که يکي از طرق شيعه در اين روايات، روايت: «الأئمة من ولد الحسين» بود که اسامي همه ائمه را مورد تصريح قرار داده بود.

از اين‌رو بايد گفت: اساس مذهب اماميه بر دوازده امامي بودن آن استوار است، و كتاب‌هاي آن نيز بر اين موضوع فرياد مي‌زند و کسي که اهل تحقيق و تتبّع در مصادر و منابع آن باشد مي‌تواند اين حقيقت را به وضوح و بدون هرگونه شك و ترديدي بيابد.

تصريح علماي اهل سنت به دوازده امام بودن ائمه شيعه:

آن دسته از علماي بزرگ اهل سنت که براي ائمه اين مذهب شريف ترجمه و شرح حال نوشته‌اند، به دوازده امام بودن ائمه شيعه تصريح نموده و هيچ يک از آنها را نمي‌بينيم که در اين موضوع مخالفت نموده و گفته باشد: امامان شيعه سيزده نفر هستند. پس اين موضوع از مسلّمات روايي و تاريخي است و ادّعاي خلاف آن امري شاذّ، نادر و غير قابل اعتنا مي‌باشد.

و اينک برخي از رواياتي که به اين موضوع اشاره دارد:

ذهبي در شرح حال امام باقر عليه السلام مي‌گويد:

«وهو أحد الأئمة الاثني عشر الذين تبجّلهم الشيعة الإمامية وتقول بعصمتهم وبمعرفتهم بجميع الدين»([324]).

(او يکي از امامان دوازده‌گانه‌‌اي است که شيعه آنها را بزرگ داشته و قائل به عصمت و آگاهي کامل آنها از تمام دين گرديده ‌است.)

ابن خلكان در شرح حال امام باقر عليه السلام گفته است:

«أبو جعفر محمد بن زين العابدين، الملقب بالباقر، أحد الأئمة الاثني عشر في اعتقاد الإمامية»([325]).

(ابوجعفر محمد بن زين العابدين، ملقَّب به باقر، يکي از ائمه دوازده‌گانه به اعتقاد اماميه است.)

ذهبي در شرح حال امام جواد عليه السلام گفته است:

 «هو أحد الأئمة الاثني عشر الذين تدّعي الشيعة فيهم العصمة»([326]).

(او يکي از امامان دوازده‌گانه‌اي است که شيعه ادّعاي عصمت را در باره آنها نموده است.)

صفدي در شرح حال امام هادي عليه السلام:

«علي بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب، وهو أبو الحسن الهادي بن الجواد بن الرضا بن الكاظم بن الصادق بن الباقر بن زين العابدين أحد الأئمة الاثني عشر عند الإمامية»([327]).

(علي بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب که او ابو الحسن هادي، فرزند جواد، فرزند رضا، فرزند كاظم، فرزند صادق، فرزند باقر، فرزند زين العابدين، يکي از ائمه دوازده‌گانه نزد اماميه است.)

ابن كثير در حاشيه خود بر حديث «الاثني عشر كلّهم من قريش» گفته است:

«وليس المراد الأئمة الاثني عشر الذين يعتقد فيهم الرافضة الذين أولهم علي بن أبي طالب وآخرهم المنتظر بسرداب سامرا، وهو محمد بن الحسن العسكري»([328]).

(منظور از اين روايت، ائمه دوازده‌گانه‌اي که رافضي‌ها اعتقاد دارند که اولين آنها علي بن ابي طالب و آخرين آنها محمد فرزند حسن عسکري است و در سرداب سامرا مورد انتظار است، نمي‌باشد.)

در اين‌جا ابن كثير اعتقاد دارد و آن را به عنوان يکي از مسلّمات شيعه مي‌داند که ائمه نزد شيعه دوازده امام هستند که اولين آنها امير المؤمنين علي عليه السلام و آخرين آنها امام مهدي منتظر عليه السلام است.

ابن خلدون در تاريخ خود هنگامي که در حاشيته نسب طالبيين را بيان کرده است چنين بيان داشته است:

«وكان الكاظم على زيّ الأعراب مائلاً إلى السواد، وكان الرشيد يؤثره ويتجافى عن السعاية فيه كما مرّ، ثم حبسه، ومن عقبه بقية الأئمة الاثني عشر عند الإمامية من لدن علي بن أبي طالب الوصي، ووفاته سنة خمس وثلاثين، ثم ابنه الحسن ووفاته سنة خمس وأربعين، ثم أخوه الحسين ومقتله سنة إحدى وستين، ثم ابنه زين العابدين ووفاته [سنة أربع وتسعين]([329]) ثم ابنه محمد الباقر ووفاته سنة إحدى وثمانين ومائة، ثم ابنه جعفر الصادق ووفاته سنة ثلاث وأربعين ومائة، ثم ابنه موسى الكاظم، ووفاته سنة ثلاث وثمانين ومائة وهو سابع الأئمة عندهم، ثم ابنه علي الرضا ووفاته سنة ثلاث ومائتين، ثم ابنه محمد المقتفى ووفاته سنة عشرين ومائتين، ثم ابنه علي الهادي ووفاته سنة أربع وخمسين ومائتين، ثم ابنه حسن العسكري ووفاته سنة ستين ومائتين، ثم ابنه محمد المهدي وهو الثاني عشر وهو عندهم حي منتظر وأخبارهم معروفة»([330]).

(كاظم بر زيّ اعراب مي‌زيست و رنگ مايل به سياهي داشت، رشيد او را بزرگ مي‌دانست و همان‌گونه که قبلاً بيان داشتيم، سعايت‌ها در او تاثير گذارد و او را حبس نمود. پس از او ساير ائمه دوازده‌گانه اماميه که از علي بن ابي طالب وصي آغاز مي‌شود و وفات او سال سي و پنج، سپس فرزند او حسن و وفات او سال چهل و پنج، سپس برادرش حسين و شهادت او سال شصت و يک، سپس فرزند او زين العابدين و وفات او [سال نود و چهار]، سپس فرزند او محمد باقر و وفات او سال صد و هشتاد و يک، سپس فرزند او جعفر صادق و وفات او سال صد و چهل و سه، سپس فرزند او موسى كاظم و وفات او سال صد و هشتاد و سه که هفتمين امام شيعه است، سپس فرزند او علي بن موسي الرضا و وفات او سال دويست و سه، سپس فرزندش محمد تقى و وفات او سال دويست و بيست، سپس فرزند او علي بن محمد الهادي و وفات او سال دويست و پنجاه و چهار، سپس فرزند او حسن عسكري و وفات او سال دويست و شصت، سپس فرزند او محمد المهدي است که او دوازدهمين امام نزد شيعه است که انتظار ظهور او را کشيده و روايات آنها نزد شيعه معروف است.)

پس واضح مي‌گردد که ميان صاحبان شرح حال بر اين موضوع اتفاق نظر وجود دارد که ائمه شيعه همان دوازده نفر امام هستند و سيزده نفر نيستند و طولاني‌تر کردن مطلب بيش از اين نفعي ندارد.

ادعاى قفاري در صحيح بودن تمام روايات كافي:

در بسياري از موارد، قفاري اين جمله را تکرار نموده که کتاب كافي و يا نهج البلاغه صحيح‌ترين کتاب‌هاي شيعه است؛ آن‌جا که در چندين مورد قفاري گفته است:

«كما أنك ترى الكافي أصح كتبهم الأربعة»([331])

(چنان‌که شما مي‌بينيد کافي صحيح‌ترين کتاب از کتاب‌هاي چهار‌گانه شيعه است.)

و يا اين سخن قفاري:

«وفي كتاب الكافي أصح كتاب عندهم»([332])

(و در كتاب كافي که صحيح‌ترين كتاب‌هاي نزد شيعه است...)

و يا اين سخن قفاري:

«وهذه الرواية وردت في الكافي أصح كتاب عندهم»

(اين روايت در کتاب كافي که صحيح‌ترين كتاب نزد شيعه است آمده است.»

و يا اين جمله:

«وكتاب النهج الذي هو أصح كتاب عند الشيعة»([333]).

(كتاب نهج البلاغه‌اي که صحيح‌ترين كتاب شيعه است.)

ما مي‌گوييم:

تكرار برخي مطالب از سوي قفاري كه اغلب با مقدماتي فاسد مورد شبهه قرار گرفته و در خلال بحث بازگويي شده است ما را نيز ناچار مي‌سازد تا بار ديگر پاسخ‌ها را تكرار كرده و فساد مطالب او را در هر بار متذكر شويم. اضافه بر مطالبي كه در بخش مقدمه امامت در باره نهج البلاغه بيان داشتيم، كه در آن‌جا نيز قفاري مي‌پندارد كه نهج البلاغه صحيح‌ترين كتاب‌ها نزد شيعه است، مي‌گوييم: به نظر مي‌رسد منظور از تكرار اين كلمات در باره كتاب كافي از سوي قفاري بدين منظور است تا بگويد: تمام رواياتي كه در كتاب كافي آمده است رواياتي صحيح است، از اين‌رو مي‌بينيم كه در مقدمه كتاب خود مي‌گويد:

«قال محب الدين الخطيب: إنَّ الكافي عند الشيعة هو كصحيح مسلم عند المسلمين... ولذا كانت منابع اطّلاع الكليني قطعية الاعتبار»([334]).

(محب الدين خطيب گفته است: كتاب كافي نزد شيعه همچون كتاب صحيح مسلم نزد ساير مسلمانان است... و از اين‌رو منابعي كه كليني به آنها استفاده جسته است نزد او از اعتبار قطعي برخوردار است.)

حال اگر مقصود قفاري از اين سخنان همين است كه بيان شد، در پاسخ مي‌گوييم:

علماي شيعه رضوان الله عليهم در برخورد با كتاب كافي موضعي كاملاً منصفانه، عادلانه و به دور از هرگونه تعصب داشته‌اند؛ از اين‌رو ما اين کتاب را با کتاب صحيح بخاري و مقايسه نمي‌کنيم که اهل سنت آن را در هاله‌ي از ابهام قرار داده و تمام روايات آن را صحيح شمارده‌اند. و علماي ما براي اين کتاب احترام ويژه‌اي قائل شده‌ و از زحماتي که گردآورنده اين کتاب در کمال پاکي، نزاهت، صدق و امانت به کار برده قدر داني کرده‌اند. گذشته از آن که اين بزرگوار از علماي جليل القدر شيعه بوده است اما با اين وجود هرگز علماي شيعه نگفته‌اند تمام رواياتي که در اين کتاب آمده صحيح است، بلکه همواره تمام روايات آن را به موازين تصحيح سند عرضه کرده و آنها را مورد بررسي و دقت قرار داده‌ و هر کدام را که صحيح ديده‌اند بر اساس همان موازين حجيت آن را پذيرفته و هر کدام را که ضعيف يافته‌اند از آن اعراض نموده‌ و هرگز در مقام فتوا و يا مباحث اعتقادي به آن استناد نجسته‌‌اند.

محدّث نوري در باره نقل حديث خود از کافي در کتاب مستدرك خود گفته است:

«ويمتاز عمّا سواه من كتب الحديث بقرب عهده إلى الأصول المعوّل عليها والمأخوذ عنها وما فيه من دقة الضبط وجودة الترتيب وحسن التبويب وإيجاز العناوين، فلا ترى فيه حديثاً ذكر في غير بابه، كما أنه لم ينقل الحديث بالمعنى أصلاً، ولم يتصرف فيه، كما حدث للبخاري مرات ومرات.

ومع جلالة قدره وعلّو شأنه بين الأصحاب، لم يقل أحد بوجوب الاعتقاد بكل ما فيه، ولم يسمّ صحيحاً كما سمّي البخاري ومسلم»([335]).

(اين کتاب به سبب نزديکي آن به زمان اصولي که مورد تاويل قرار گرفته و از آنها روايت اخذ گرديده و نيز رعايت دقت در ضبط روايت و ترتيب بندي شايسته‌ باب‌ها و اختصار عناوين،  بر ساير کتاب‌هاي حديثي برتري و ترجيح دارد، از اين­رو در اين کتاب مشاهده نمي‌شود که حديثي در غير باب خود بيان شده باشد، چنان‌که هرگز حديثي را نقل به معنا نکرده و در روايات تصرف ننموده است؛ کاري که بارها و بارها بخاري مرتکب گرديده است.

و با تمام جلالت قدر و علّو شأني که اين کتاب ميان اصحاب اماميه داشته است، اما‌ هرگز يکي از علما قائل به وجوب اعتقاد به تمام رواياتي که در اين کتاب آمده نگرديده و آن را همچون کتاب بخاري صحيح نخوانده‌ است.)

از اين‌رو مي‌بينيم که هيچ يک از علماي ما مدّعي نشده است که تمام آنچه در کتاب كافي آمده از پل صحت و اعتبار عبور کرده است: (فقد جاز القنطرة)، يعني همان سخني که بسياري از محدّثان اهل سنت در باره دو کتاب صحيح مسلم و بخاري به زبان مي‌آورند([336]).

آري اين موضع علماي شيعه در باره كتاب كافي، بلکه هر کتابي از کتاب‌هاي شيعه و غير شيعه است. آنها هر سخن و کلامي که گفته مي‌شود را مورد دقت نظر قرار داده و آن را به کتاب خدا عرضه کرده و هر چه را با آن موافق ديده، اخذ و هر چه را با آن مخالف ديده ترك مي‌کنند.

و اما اگر مقصود قفاري از عبارت صحيح‌ترين کتاب‌ها، صحيح‌تر بودن اين کتاب نسبت به ديگر کتاب‌هاست، يعني اين کتاب نسبت به ديگر کتاب‌ها صحيح‌ترين مي‌‌باشد؟ در پاسخ بايد بگوييم آري اين چنين است؛ چرا که مرحوم شيخ كليني به جلالت و وثاقت کامل شناخته شده و مدت زمان بيست ساله‌اي را که مدت زمان زيادي است، در رعايت دقت و ضبط صحيح رجال، سند‌ها، متون و طرق اين کتاب به کار گرفته که اين به نوبه خود احاطه و تسلّط او بر روايات را مي‌طلبد؛ از اين‌رو اين کتاب از جايگاه بلند و ويژه‌اي نزد علماي طائفه اماميه ـ رضوان الله عليهم اجمعين ـ برخوردار مي‌‌باشد.

اما اين که کتاب كافي صحيح‌ترين کتاب‌ها نزد شيعه باشد به اين معنا نيست که تمام روايات آن نيز صحيح باشد، بلکه تمام روايات آن با محک تصحيح و تضعيف سنجيده شده و بر اساس مباني صحيحي که نزد علماي شيعه مورد تحقيق قرار گرفته، سنجيده مي‌شود... مطلبي که بارها بر آن تاکيد ورزيده‌ايم.

برداشت سيزده تن بودن امامان شيعه از روايات كليني:

به اين مطلب اشاره نموديم که مذهب شيعه اماميه بر مبنا و اساس دوازده تن بودن امامان آن بنا گرديده و اساساً به همين منظور به اين نام خوانده شده و روايات متواتري که هيچ جاي شک و ترديدي در آنها نيست اين موضوع را مورد تاييد قرار داده و بلکه بايد گفت: اعتقاد به دوازده امام، از سوي شيعه همچون پرچمي بر تارک اين مذهب مي‌درخشد، تا چه رسد به اين که لازم باشد تا برخي از علماي اهل سنت به اين مطلب اعتراف کنند که البته اعترافات به اين نکته را قبلاً بيان داشتيم. پس اگر بنا بر فرض، صحيح بودن برخي روايات سيزده امامي بودن شيعه را هم بپذيريم باز هم بايد گفت هرگز اين روايات توان مقابله و تعارض با روايات متعددي که با طرق بسيار فراوان وارد شده و خود كليني نيز ابوابي را به آن دسته از روايات (روايات دوازده امامي بودن شيعه) اختصاص داده ندارد، که ما نيز به برخي از آنها اشاره خواهيم نمود، اضافه اين که روايات سيزده تن بودن امامان شيعه، از نظر سند، ضعيف و از نظر دلالت، قابل تأويل مي‌باشد.

قفاري به دو روايت از کتاب كافي براي اثبات ادعاي خويش مبني بر وجود رواياتي در سيزده امامي بودن شيعه بيان نموده؛ اما براي اين که ما بتوانيم شبهه او را دفع کنيم، لازم است تا بررسي کاملي از تمام رواياتي که در کتاب‌هاي روايي ما اعم از کافي و ديگر کتاب‌هاي روايي آمده و ممکن است چنين مطلبي از آن استفاده شود، داشته باشيم.

در اين قبيل روايات علاوه بر ضعف سند ـ چنان كه بيان خواهد شد ـ «تصحيفِ» ناشي از خطا و سوء تعبير نسخه نويسان و راويان احاديث موجب چنين برداشتي گرديده است؛ خطا و يا سهوي که وقوع آن در کتاب‌هاي قديم امري عادي و معمول بوده است؛ چرا که تمام کتاب‌هاي زمان قديم با دست نوشته شده و به همين جهت بسياري از علماي حديث بررسي‌هايي را براي معالجه اين مشکل در کتاب‌ها داشته‌اند و نيز برخي از علماي اهل سنّت نيز در اين زمينه کتاب‌هايي نوشته‌اند؛ چنان‌که كتابي در همين موضوع به نام: «بيان خطأ البخاري في تأريخه» (بيان اشتباهات بخاري در کتاب تاريخ خود) نوشته شده و در آن به اشتباهات برخي نسخه نويسان در اين کتاب اشاره شده است. در مقدمه اين کتاب آمده است:

«موضوع الكتاب على التحديد بيان ما وقع من خطأ أو شبهة في النسخة التي وقف عليها الرازيان من تاريخ البخاري. والشواهد تقضى أن أبا زرعة استقرأ تلك النسخة من أولها إلى آخرها، ونبّه على ما رآه خطأ أو شبهة مع بيان الصواب عنده»([337]).

(دقيقاً موضوع كتاب: بيان اشتباهات و يا خطاهايي است که در نسخه‌‌اي که رازيان در تاريخ بخاري به آن آگاهي يافته است، مي‌باشد. شواهد نيز اقتضا مى‌کند که ابوزرعه نيز اين نسخه را از اول تا آخر آن خوانده و اشتباهات و خطاهايي را که با آن برخورد نموده را همراه با صحيح آن يادداشت نموده باشد.)

از جمله مواردي که اين نکته را تاييد مي‌کند که مشکل مورد بحث، از اشتباه و خطاي نسخه نويسان و راويان به وجود آمده، اين نکته است که همان‌گونه که از مطالب بيان شده در ابواب مختلف کتاب کافي استفاده مي‌شود، هدف مرحوم كليني از تاليف اين کتاب، بيان عقايد صحيح شيعه اماميه بوده است که از روايات بيان شده از سوي او در اين کتاب، تصريح به عدد و اسامي امامان شيعه دوازده ‌امامي است که اگر عکس اين موضوع در جايي از کتاب او ديده شود به طور طبيعي امر قبيح و غير منطقي و موجب نقض غرض از سوي او در تاليف اين کتاب به شمار خواهد رفت.

از اين‌رو بدون شک مي‌توان گفت:‌ اين اشتباه از سوي نسخه نويسانِ اين کتاب به وقوع پيوسته که با مراجعه محققانه به کتاب‌هايي که مرحوم كليني اين روايت را از آنها نقل کرده و يا کتاب‌هايي که به نقل از مرحوم کليني همين روايت را در کتاب‌هايشان نقل نموده‌اند، صحت ادّعاي ما ثابت مي‌گردد. حال، حتي اگر کوتاه آمده و قبول کنيم که اين امر بر اثر تصحيف هم به وقوع نپيوسته و بخواهيم اقوال و نظرات علماي خود را که اين احاديث را شرح داده و در آن نظر خويش پيرامون سيزده تن بودن ائمه را ارائه دهيم بايد توجيه و پاسخ خود را در باره آن روايات به اين شکل خلاصه سازيم:

1ـ وقوع تصحيف در اين روايات، اعم از تغيير، تبديل، اضافه و يا نقصان، به شکلي که معناي روايت را دستخوش تغيير قرار دهد.

2ـ مناقشه در سند اين روايات.

3ـ شرح متن و دلالت اين روايات.

4ـ نقل مضامين همان روايات از کتاب‌هاي ديگر بدون تصحيف، که آن روايات بر اين نکته تصريح نموده‌اند که بدون شک ائمه دوازده تن هستند و نه سيزده نفر.

5ـ نقل روايات كافي با لفظ: «الأئمة اثنا عشر» (ائمه دوازده‌گانه).

6ـ نتيجه گيري و مقايسه.

رواياتي از مرحوم كليني که در آنها تصحيف رخ داده است:

روايت اول: (إني واثني عشر من ولدي وأنت يا علي رز الأرض)

مرحوم ثقة الإسلام كليني در كتاب كافي روايت نموده است:

«محمد بن يحيى، عن محمد بن أحمد، عن محمد بن الحسين، عن أبي سعيد العصفوري، عن عمرو بن ثابت، عن أبي الجارود، عن أبي جعفر قال: قال رسول الله: إني واثني عشر من ولدي وأنت يا علي رز الأرض يعني أوتادها وجبالها، بنا أوتد الله الأرض أن تسيخ بأهلها، فإذا ذهب الاثنا عشر من ولدي ساخت الأرض بأهلها ولم ينظروا»([338]).

(محمد بن يحيى، از محمد بن احمد، از محمد بن حسين، از ابوسعيد عصفوري، از عمرو بن ثابت، از ابو الجارود، از امام باقر عليه السلام روايت کرده است که رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: به راستى من و 12 تن از فرزندانم به همراه تو، رز (مايه ثبات، يعنى ميخ‌ها و كوه‌هاى آن) در زمين هستيم به واسطه ما خداوند زمين را ميخ‏كوب‏ كرده تا به مردمش فرو نريزد. و آنگاه که دوازده تن فرزندانم از زمين بروند، زمين اهلش را فرو برد و به ديده نيايد.)

ضعف سند روايت به سبب وجود ابوالجارود:

اين روايت به سبب وجود زياد بن منذر ابو الجارود که در ابتدا امامي بوده امّا بعدها زيدي مذهب و سرکرده قبيله جاروديه گشته و در مذمت او و پيروانش رواياتي صادر شده است ضعيف مي‌باشد([339]).

تفرشي در کتاب «نقد الرجال» از كشّي نقل مي‌کند:

«تنسب إليه السرحوبية من الزيدية، وسماه بذلك الباقر عليه السلام. وذكر أنّ سرحوباً اسم شيطان أعمى يسكن البحر، ثم فيه رواية تدل على كذبه»([340]).

(سرحوبيه از زيديه به او نسبت داده مي‌شود و امام باقر عليه السلام نيز او را بدين نام خوانده است. گفته شده است که سرحوب نام شيطاني است که چشم نداشته و در دريا سکونت داشته است. ديگر اين که روايتي بر دروغ‌گو بودن او دلالت دارد.)

شرح متن روايت:

اوّل: اين روايت بدين نکته اشاره دارد که امامان، مايه‌هاي ثبات زمين هستند و سخني از ائمه بودن آنها به ميان نيامده است، پس روايت در مقام بيان اين نکته است و مراد از «رزّ الأرض» اين است که آنها ميخ‌هاي زمين هستند به شکلي که اگر آنها نباشند زمين همه اهالي خود را در خود فرو خواهد برد. چنان‌که گفته شده است چهار تن از انبياء نيز زنده و مايه امنيت اهالي زمين هستند. ابن حجر در فتح الباري به نقل از كعب روايت کرده است:

«أربعة من الأنبياء أحياء أمان لأهل الأرض، اثنان في الأرض الخضر والياس، واثنان في السماء إدريس وعيسى»([341]).

(چهار تن از انبيا زنده و مايه امنيت اهالي زمين هستند که دو تن از آنها يعني: حضرت خضر و الياس در زمين و دو تن از آنها يعني: حضرت ادريس و عيسى در آسمان هستند.)

همچنين از ا‌مير المؤمنين علي عليه السلام روايت شده است:

«فلم يزل على وجه الأرض سبعة مسلمون فصاعداً، فلولا ذلك، هلكت الأرض ومن عليها»([342]).

(همواره بر روي زمين، دست کم، هفت نفر مسلمان حضور دارند که اگر آنها نباشند زمين و تمام ساکنان آن به هلاکت خواهند رسيد.)

دوم: اين بخش از روايت که مي‌فرمايد: «اثنا عشر من ولدي» منظور دوازده نفر به اضافه حضرت فاطمه سلام الله عليها مي‌باشد. مرحوم مازندراني شارح کافي در حاشيه اين روايت گفته است:

«قوله: (واثنا عشر من ولدي) هم اثنا عشر مع فاطمة سلام الله عليها. قوله: (رز الأرض) بالرز بالراء المهملة والزاي المعجمة، يقال: رززت الشيء في الأرض رزاً أي أثبته فيها، والرزة الحديدة التي يدخل فيها القفل فيستحكم بها الباب»([343]).

(اين عبارت از روايت که مي‌فرمايد: «واثنا عشر من ولدي» منظور دوازده تن از فرزندان من به اضافه حضرت فاطمه سلام الله عليها مي‌باشد و تعبير: «رز الأرض» با راء بدون نقطه و زاي نقطه دار بدين معناست که هرگاه گفته مي‌شود: «رززت الشيء في الأرض رزاً» يعني:‌ آن شي را در زمين ثابت نمودم. و «رزه» شيئي است از آهن که قفل در آن فرو رفته و در با آن محکم بسته مي‌شود.)

پس از ظاهر حديث استفاده مي‌شود که حضرت فاطمه سلام الله عليها نيز جزء دوازده تن از فرزندان پيامبر اکرم مي‌باشد. اضافه بر اين که از باب تغليب صحيح مي‌باشد که به مجموع امير المؤمنين و ساير ائمه عليهم السلام تعبير فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله شود و عطف «أنت» بر حضرت امير از قبيل عطف خاص بر عام از باب تأكيد و تشريف باشد، چنان که جبرائيل را بر ملائكه عطف مي‌کنند([344]).

کتاب‌هايي که روايت اول را بدون تصحيف آورده‌اند:

در مقابل اين روايت، روايات ديگري هست که تصحيف ناشي از خطا و اشتباه راويان در آن نيامده، بلکه در آنها بر اين نکته تصريح دارد که تعداد ائمه به اضافه امير المؤمنين عليه السلام دوازده تن مي‌باشند و مضمون روايت اول در چند کتاب از کتاب‌هاي علماي شيعه با چند طريق ذکر گرديده که از جمله آنها کتاب‌‌هاي زير است:

كتاب: «الأصول الستة عشر» (اصول شانزده‌گانه)

همين روايت بدون تصحيف در كتاب «الأصول الستة عشر» که آن را چند تن از راويان برجسته روايت نموده‌اند بدين شکل آمده است:

«عباد عن عمرو عن أبي الجارود عن أبي جعفر عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: إني وأحد عشر من ولدي وأنت يا على رز الأرض أعني أوتادها جبالها، وقال: وتّد الله الأرض أن تسيخ بأهلها، فإذا ذهب الأحد عشر من ولدي ساخت الأرض بأهلها ولم ينظروا»([345]).

(عباد از عمرو از ابوالجارود از امام باقر عليه السلام روايت نموده است که رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: به راستى من و يازده تن از فرزندانم به همراه تو، رز (مايه ثبات، يعني ميخ‌ها و کوه‌هاي) زمين هستيم. به ما خداوند زمين را ميخ‏كوب‏ كرده تا به مردمش فرو نريزد و آنگاه که يازده تن فرزندانم از زمين بروند، زمين اهلش را فرو برد و به ديده نيايد.)

روايت دوم: (إن لهذه الأمة اثني عشر إمام هدى من ذرية نبيها)

مرحوم ثقة الاسلام كليني رضوان الله عليه در كتاب كافي روايت نموده است:

«محمد بن يحيى، عن محمد بن الحسين، عن مسعدة بن زياد، عن أبي عبد الله([346])ومحمد بن الحسين، عن إبراهيم، عن أبي يحيى المدائني، عن أبي هارون العبدي، عن أبي سعيد الخدري قال: أقبل يهودي من عظماء يهود يثرب، وتزعم يهود المدينة أنه أعلم أهل زمانه حتى رفع إلى عمر، فقال له: يا عمر، إني جئتك أريد الإسلام فإن أخبرتني عمّا أسألك عنه فأنت أعلم أصحاب محمد بالكتاب والسنة وجميع ما أريد أن أسأل عنه، قال: فقال له عمر: إني لست هناك لكني أرشدك إلى من هو أعلم امتنا بالكتاب والسنة وجميع ما قد تسأل عنه وهو ذاك - فأومأ إلى علي عليه السلام - ... فقال له أمير المؤمنين عليه السلام: إن لهذه الأمة اثني عشر إمام هدى من ذرية نبيها وهم مني، وأما منزل نبينا في الجنة ففي أفضلها وأشرفها جنة عدن، وأما من معه في منزله فيها فهؤلاء الاثنا عشر من ذريته، وأمهم وجدتهم وأم أمهم وذراريهم، لا يشركهم فيها أحد»([347]).

(از ابى سعيد خدرى گويد: ...يكى از بزرگان يهود يثرب كه يهود معتقد بودند او دانشمندترين اهل زمان خود مي‌باشد، نزد عمر آمد و به او گفت: اى عمر، من نزد تو آمدم و قصد مسلمانى دارم، اگر از آنچه از تو بپرسم به من پاسخ دهى، تو داناترين ياران محمدى به قرآن و سنّت و هر آنچه من مى‏خواهم از تو بپرسم. گويد كه عمر گفت: من در اين پايه نيستم ولى تو را رهنمائى كنم به كسى كه او داناتر ملت ما به قرآن و سنت است و هر چه مى‏خواهى از او بپرس، او همين است، و اشاره به على عليه السلام كرد... امير المؤمنين عليه السلام به او فرمود: براى اين امت اسلامى دوازده رهبر و امام بر حق است از نژاد پيغمبر خودشان كه همه از من هستند و جايگاه پيغمبر ما در بهشت در بهترين و شرافتمندترين بخش آن است كه بهشت عدن است، و اما كسانى كه در آن جايگاه ويژه‏اى به همراه اويند دوازده امامند كه از نژاد او مي‌باشند، با مادرشان و مادر مادرشان و فرزندانشان و كسى در آنجا با آنها شريك نيست.)

ضعف سند روايت به سبب مجهول بودن ابراهيم بن ابي يحيى:

اين روايت به چند جهت ضعيف است:

اول: ظاهراً در سند روايت تصحيف رخ داده است؛ چرا که ابراهيم، همان ابن ابي يحيى مدائني است ولي كلمه «بن» به كلمه «عن» اشتباه شده و اين شخص را در هيچ يک از کتاب‌هاي رجالي شرح نکرده‌اند([348]).

دوم: اين روايت دو سند دارد: اول از طريق اهل بيت عليهم‌السلام و دوم از طريق اهل سنت که ما علاقه‌اي به اين طريق نداريم.

طريق اول به خاطر ارسال آن ضعيف مي‌باشد. علامه مجلسي در مرآة العقول گفته است:

«الظاهر أن في السند الأول إرسالاً، إذ مسعدة من أصحاب الصادق عليه السلام ومحمد بن الحسين بن أبي الخطاب من أصحاب الجواد والهادي والعسكري عليهم السلام([349])فيبعد أن مسعدة قد عمّر طويلاً حتى التقى بهؤلاء الأئمة حتى يروي عنه ابن الخطاب»([350]).

(ظاهراً سند اول اين روايت مرسل مي‌باشد، زيرا مسعده از اصحاب امام صادق عليه السلام و محمد بن حسين بن ابي الخطاب از اصحاب امام جواد، امام هادي و امام عسكري عليهم السلام است و از اين‌رو بعيد است که مسعده عمري به اين طولاني داشته باشد که توانسته باشد همه اين امامان را درک کرده و از ابن خطاب روايت کرده باشد.)

شرح متن روايت دوم:

مرحوم مازندراني گفته است:

«قوله: (من ذرية نبيها) هذا باعتبار الأكثرية في التغليب، وكذا في قوله: (من ذريته)»([351]).

(عبارت: «من ذريه نبيها» (از فرزندان پيامبر) به اعتبار اکثريت در تغليب مي‌باشد و همچنين است عبارت: «من ذريته» (از فرزندان او).)

مرحوم علامه مجلسي گفته است: «در باره اين عبارت از سوي امام عليه‌السلام که فرموده است: «من ذرية نبيها» (از فرزندان پيامبر) مي‌گويم: اين که در اين روايت، امير المؤمنين عليه السلام را نيز جزء فرزندان پيامبر اکرم دانسته چند توجيه مي‌تواند داشته باشد:

اول: چون سؤال کننده به اندازه کافي، آگاهي و علم داشته و آثار امامت و وصايت را در آن حضرت مشاهده نموده به اولين وصي بودن او يقين داشته است؛ از اين‌رو سؤال او در باره ديگر امامان است. پس مراد او از دوازده‌ امام ساير امامان باقي مانده به غير از امير المؤمنين عليه السلام مي‌باشد.

دوم: اين که اطلاق فرزندان بر امير المؤمنين عليه السلام از روي تغليب باشد که اين‌گونه مجاز گويي امري شايع مي‌باشد.

سوم: اين لفظ براي تمام عترت عاريه گرفته شده و از آن، معنايي اعم از ولادت حقيقي و مجازي اراده شده است. پس رسول خدا صلّي الله عليه و آله پدر همه امت خصوصاً براي امير المؤمنين عليه السلام است، که او مربي و معلم آن حضرت بوده است و علاقه مجاز در اين‌جا بسيار زياد است.

چهارم: اين که عبارت: «من ذرية نبيها» خبري باشد که مبتداي آن حذف شده باشد؛ يعني بقيه آنها از فرزندان رسول خدا صلّي الله عليه و آله هستند و يا آنها از فرزندان آن حضرت هستند؛‌ يعني ضمير را به صورت مجاز به آنها برگردانيم. اكثر آن وجوه در اين سخن رسول خدا صلّي الله عليه و آله: «من ذريته» خلاصه مي‌گردد. همچنين در باره تعبير: «أمهم» يعني مادر آنها که حضرت فاطمه سلام الله عليها باشد که همه آنها را حضرت «خديجة» سلام الله عليها به دنيا آورده است. همچنين اين سخن رسول خدا: «وهم مني» (همه آنها  از من هستند.) که بنا بر توجيه اول و چهارم واضح است و بنا بر دو توجيه آخر امکان دارد که کلمه «مِن» به صورت مجاز در موردي که شامل عينيت نيز بشود استفاده شده باشد. يا اين که گفته شود: ضمير «هم» به مطلق فرزندان برمي‌گردد»([352]).

کتاب‌هايي که روايت دوم را بدون تصحيف آورده‌اند:

1ـ كتاب «الغيبه» از محمد بن ابراهيم نعماني:

«عن أبي هارون العبدي، عن عمر بن أبي سلمة ربيب رسول الله صلي الله عليه وآله وعن أبي الطفيل عامر بن واثلة قال:... وأخبرني عن موضع محمد في الجنة أي موضع هو؟ وكم مع محمد في منزلته؟ فقال علي عليه السلام: يا يهودي، لهذه الأمة اثنا عشر إماماً مهدياً كلّهم هاد مهدي لا يضرهم خذلان من خذلهم...»([353]).

(از ابوهارون عبدي، از عمر بن ابي سلمه پسر خوانده رسول خدا صلّي الله عليه و آله و از ابو الطفيل عامر بن واثله روايت شده:... او مرا از جايگاه محمد در بهشت خبر داد که جايگاه او کجاي بهشت است؟ و چند نفر با محمد هم رتبه و جايگاه او هستند؟ حضرت فرمود: اي يهودي! براى اين امت دوازده رهبر و امام هدايت شده هست که همه آنها هدايت‌گر امت هستند که دشمني دشمنانشان به آنها ضرري نمي رساند...)

2ـ كمال الدين وتمام النعمه از مرحوم شيخ صدوق:

«عن أبي عبد الله عليه السلام قال: لما بايع الناس عمر بعد موت أبي بكر أتاه رجل من شباب اليهود وهو في المسجد فسلّم عليه والناس حوله، فقال: يا أمير المؤمنين، دلّني.... وأما قولك: من مع محمد من أمته في الجنة فهؤلاء الاثنا عشر أئمة الهدى، قال الفتى: صدقت، فوالله الذي لا إله إلا هو إنه لمكتوب عندي بإملاء موسى وخط هارون بيده...»([354]).

(از امام صادق عليه السلام روايت شده است: بعد از مرگ ابوبکر هنگامي که مردم با عمر بيعت کردند، در حالي که عمر در مسجد بود و مردم نيز گرداگرد او را گرفته بودند، جواني يهودي نزد او آمد و به او سلام کرد و گفت: اي امير المؤمنين! مرا راهنمايي کن.... و اما اين سؤال تو که چه کساني از امت او با محمد در بهشت خواهند بود، آنها دوازده نفر از ائمه هدى هستند. جوان يهودي گفت: راست گفتي!‌ سوگند به خدايي که جز او خدايي نيست، هرآينه به املاي موسي و دست خط هارون نوشته شده است...)

و نيز روايت شده است:

«عن أبي الطفيل عامر بن واثلة قال: شهدنا الصلاة على أبي بكر ثم... (أما) منزل محمد صلي الله عليه وآله من الجنة في جنة عدن وهي وسط الجنان وأقربها من عرش الرحمن جل جلاله، قال له اليهودي: أشهد بالله لقد صدقت، قال له علي عليه السلام: والذين يسكنون معه في الجنة هؤلاء (الأئمة) الاثنا عشر قال له اليهودي: أشهد بالله لقد صدقت»([355]).

(از ابوالطفيل عامر بن واثله روايت شده است که گفت: براي نماز بر جنازه ابوبکر حاضر شديم سپس... اما منزل و جايگاه حضرت محمد صلّي الله عليه وآله در بهشت عدن خداوند که در ميان بهشت و نزديک‌ترين جايگاه به عرش خداوند رحمن جل جلاله است. يهودي به او گفت: به خداوند شهادت مي‌دهم که تو درست گفتي. امير المؤمنين عليه السلام به او فرمود: و کساني که در بهشت همراه با رسول خدا صلّي الله عليه و آله هستند ائمه دوازده‌گانه هستند. يهودي به او گفت: به خداوند شهادت مي‌دهم که راست گفتي.)

3ـ خصال مرحوم شيخ صدوق:

«عن جعفر بن محمد عليهما السلام قال:... قال: والثلاث الأخرى كم لهذه الأمة من إمام هدى لا يضرهم من خذلهم؟ قال: اثنا عشر إماماً، قال: صدقت والله إنه لبخط هارون وإملاء موسى، قال: فأين يسكن نبيكم من الجنة؟ قال: في أعلاها درجة وأشرفها مكانا في جنة عدن، قال: صدقت والله إنه لبخط هارون وإملاء موسى، ثم قال: فمن ينزل بعده في منزله؟ قال: اثنا عشر إماماً، قال: صدقت والله إنه لبخط هارون وإملاء موسى...»([356]).

(از جعفر بن محمد عليهما السلام روايت کرده است:... گفت: : آن سه ديگر چيست؟ گفت براى اين امّت چند امام هادى وجود دارد كه مخالفت مخالفان به امامت آنها ضرر نرساند؟ فرمود: دوازده امام. گفت: راست گفتى، به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است. آنگاه گفت: پيامبر شما در كجاى بهشت مسكن دارد؟ فرمود: در عالي‌ترين و بهترين مكان بهشت كه جنّت عدن است. گفت: راست گفتى. به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است. گفت: چه كسانى با او در آن منزل هستند؟ فرمود: دوازده امام. گفت: راست گفتى. به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است.)

پس نتيجه مي‌شود که در رواياتي که نعماني و صدوق آورده‌اند عبارت «من ذرية نبيها» يا «من ذريته» ذکر نشده و فقط تعبير «الاثنا عشر» آمده و واضح است که منظور از «دوازده امام» مجموع اهل بيت عليهم السلام است که امير المؤمنين عليهم السلام نيز از جمله آنهاست.

روايت سوم: (الأوصياء من ولد فاطمة اثنا عشر آخرهم القائم)

مرحوم ثقة الاسلام كليني در كتاب كافي روايت کرده است:

«محمد بن يحيى، عن محمد بن الحسين، عن ابن محبوب، عن أبي الجارود، عن أبي جعفر عليه السلام، عن جابر بن عبد الله الأنصاري، قال: دخلت على فاطمة سلام الله عليها وبين يديها لوح فيه أسماء الأوصياء من ولدها، فعددت اثني عشر آخرهم القائم عليه السلام، ثلاثة منهم محمد وثلاثة منهم علي»([357]).

(محمد بن يحيى، از محمد بن الحسين، از ابن محبوب، از ابو الجارود، از امام باقر عليه السلام، از جابر بن عبد اللَّه انصارى که گويد: خدمت فاطمه عليها السلام رسيدم، در برابرش لوحى بود كه نام‌هاى اوصياء از فرزندان او در آن بود، من شمردم، دوازده نفر بودند، آخر آنها قائم عليه السلام بود، سه محمد در ميان آنها بود و سه على.)

ضعف سند روايت به سبب وجود ابو الجارود:

اين روايت به سبب ضعف ابوالجارود كه قبلاً نيز آن را بيان نموده بوديم ضعيف مي‌باشد.

شرح متن روايت:

مرحوم مازندراني گفته است:

«قوله (فعددت اثني عشر) أي: فعددت الأوصياء أو أسماءهم جميعاً اثنى عشر، فلا ينافي هذا قوله من ولدها؛ لأن الأول باعتبار البعض، والثاني باعتبار الجميع. قوله (ثلاثة منهم علي) أي: ثلاثة من ولدها فلا ينافى هذا أن علياً أربعة»([358]).

(عبارت «فعددت اثني عشر» يعني: تمام اوصياء و اسامي آنها را بيان فرمود و اين منافات با عبارت «من ولدها» ندارد؛ چرا که عبارت اول به اعتبار بعض است و عبارت دوم به اعتبار همه اهل بيت به صورت دسته جمعي است. عبارت «ثلاثه منهم علي» يعني: سه تن از فرزندان آن علي نام دارد و اين منافات ندارد که به اضافه امير المؤمنين عليه السلام، چهار تن شوند.)

کتاب‌هايي که روايت سوم را بدون تصحيف آورده‌اند:

1ـ عيون اخبار الرضا از مرحوم شيخ صدوق:

«عن أبي الجارود، عن أبي جعفر عليه السلام، عن جابر بن عبد الله الأنصاري، قال: دخلت على فاطمة سلام الله عليها وبين يديها لوح فيه أسماء الأوصياء فعددت اثني عشر آخرهم القائم، ثلاثة منهم محمد وأربعة منهم علي عليه السلام».

(از ابو الجارود، از امام باقر عليه السلام، از جابر بن عبد اللَّه انصارى که گويد: خدمت فاطمه سلام الله عليها رسيدم، در برابرش لوحى بود كه نام‌هاى اوصياء از فرزندان او در آن بود، من شمردم، دوازده نفر بودند، آخر آنها قائم عليه السلام بود، سه محمد در ميان آنها بود و سه على.)

و نيز گفته است:

«عن أبي الجارود عن أبي جعفر عليه السلام عن جابر بن عبد الله الأنصاري قال: دخلت على فاطمة سلام الله عليها وبين يديها لوح فيه أسماء الأوصياء، فعددت اثني عشر آخرهم القائم عليه السلام، ثلاثة منهم محمد وأربعة منهم علي عليه السلام»([359]).

(از ابو الجارود، از امام باقر عليه السلام، از جابر بن عبد اللَّه انصارى که گويد: خدمت فاطمه سلام الله عليها رسيدم، در برابرش لوحى بود كه نام‌هاى اوصياء از فرزندان او در آن بود، من شمردم، دوازده نفر بودند، آخر آنها قائم عليه السلام بود، سه محمد در ميان آنها بود و چهار على.)

مرحوم علام مجلسي در بحار الأنوار و ميرزاي نوري در خاتمه مستدرك عين همين عبارت را از عيون اخبار الرضا نقل کرده‌اند: «ثلاثة منهم محمد وأربعة منهم علي عليه السلام»([360]). (سه محمد در ميان آنها بود و چهار على.)

كمال الدين وتمام النعمة اثر شيخ صدوق:

«عن أبي الجارود، عن أبي جعفر عليه السلام، عن جابر بن عبد الله الأنصاري، قال: دخلت على فاطمة سلام الله عليها وبين يديها لوح فيه أسماء الأوصياء من ولدها، فعددت اثني عشر آخرهم القائم، ثلاثة منهم محمد، وأربعة منهم علي»([361]).

(از ابو الجارود، از امام باقر عليه السلام، از جابر بن عبد اللَّه انصارى که گويد: خدمت فاطمه سلام الله عليها رسيدم، در برابرش لوحى بود كه نام‌هاى اوصياء از فرزندان او در آن بود، من شمردم، دوازده نفر بودند، آخر آنها قائم عليه السلام بود، سه محمد در ميان آنها بود و چهار على.)

 3ـ العدد القوية از علي بن يوسف حلي:

«وفي رواية أخرى قال: دخلت على فاطمة سلام الله عليها وبين يديها لوح مكتوب فيه أسماء الأوصياء، فعددت اثني عشر آخرهم القائم عليه السلام»([362]).

(و در روايتي ديگر آمده است: خدمت فاطمه سلام الله عليها رسيدم، در برابرش لوحى بود كه نام‌هاى اوصياء از فرزندان او در آن بود، من شمردم، دوازده نفر بودند، آخر آنها قائم عليه السلام بود.)

نتيجه مي‌گيريم که معنا و مفهوم اين روايات به طور واضح در صدد بيان اين مطلب است که امامان از فرزندان حضرت فاطمه سلام الله عليها دوازده تن هستند که سه تن از آنها محمد و چهارتاي از آنها علي نام دارند که اميرالمؤمنين عليه السلام نيز از جمله آنهاست.

روايت چهارم: (الاثنا عشر الإمام... من ولد رسول الله وولد علي)

مرحوم كليني در كتاب كافي روايت کرده است:

«أبو علي الأشعري، عن الحسن بن عبيد الله، عن الحسن بن موسى الخشاب، عن علي بن سماعة، عن علي بن الحسن بن رباط، عن ابن أذينة، عن زرارة، قال: سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: الاثنا عشر الإمام من آل محمد كلّهم محدث من ولد رسول الله صلي الله عليه وآله وولد علي بن أبي طالب عليه السلام، فرسول الله صلي‌ الله عليه وآله وعلي عليه السلام هما الوالدان»([363]).

(ابو علي اشعري، از حسن بن عبيد الله، از حسن بن موسى خشاب، از علي بن سماعه، از علي بن حسن بن رباط، از ابن اذينه، از زراره روايت کرده است: از امام باقر عليه السلام شنيدم که مى‏فرمود: دوازده تن امام از خاندان محمد صلّي الله عليه وآله با فرشتگان در ارتباطند و از سوي آنها برايشان خبر آورده مي‌شود و زاده رسول خدا و فرزندان على بن ابى طالب هستند. پس رسول خدا صلّي الله عليه وآله و على عليه السلام هر دو پدر باشند.)

ضعف سند روايت به سبب وجود علي بن سماعه:

اين روايت به سبب وجود علي بن سماعه که علماي رجال براي او شرح حال و توثيقي بيان نکرده و او را مهمل گذارده‌اند، ضعيف مي‌باشد.

شرح متن روايت:

مرحوم مازندراني گفته است:

«قوله (كلّهم محدث) مبتدأ وخبر، وإفراد الخبر باعتبار لفظ الكل، وقوله: من ولد رسول الله ومن ولد علي خبر بعد خبر على الظاهر، وهذا الحكم باعتبار الأكثر والقرينة علم المخاطب به»([364]).

(عبارت: «كلّهم محدث» مبتدا و خبر هستند و مفرد آوردن خبر به اعتبار لفظ «كل» است و عبارت: «من ولد رسول الله ومن ولد علي» ظاهراً‌ خبر بعد از خبر است و اين حكم به اعتبار اكثريت و تغليب است و قرينه آنها علم و آگاهي مخاطب به اين مطلب است.)

کتاب‌هايي که روايت چهارم را بدون تصحيف آورده‌اند:

 1ـ عيون اخبار الرضا اثر شيخ صدوق:

«عن زرارة بن أعين، قال: سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: نحن اثنا عشر إماماً من آل محمد كلّهم محدثون بعد رسول الله صلي الله عليه وآله وعلي بن أبي طالب منهم»([365]).

(زراره بن اعين روايت کرده از امام باقر عليه السلام شنيدم که مي‌فرمود:‌ ما دوازده تن امام از خاندان محمد صلّي الله عليه وآله هستيم که با فرشتگان در ارتباطيم و على بن ابى طالب نيز از جمله آنهاست.)

2ـ الإرشاد للشيخ المفيد

«عن زرارة، قال: سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: الاثنا عشر الأئمة من آل محمد كلّهم محدث، علي بن أبي طالب وأحد عشر من ولده، ورسول الله وعلي هما الوالدان، صلى الله عليهما»([366]).

(زراره از امام باقر عليه السلام روايت کرده که آن حضرت مي‌فرمود:‌ دوازده تن از خاندان محمد صلّي الله عليه وآله که همه آنها با فرشتگان در ارتباط هستند که آنها على بن ابى طالب و يازده تن از فرزندان اويند. آن دو بزرگوار پدران آنها هستند.)

اين روايت را طبرسي در إعلام الورى، كراجكي در استنصار، و اربلي در كشف الغمه با همين لفظ «علي بن أبي طالب وأحد عشر من ولده» از شيخ مفيد از کتاب كافي نقل کرده‌اند([367]).

روايت پنجم: (من ولدي اثنا عشر نقيبا)

مرحوم ثقة الاسلام كليني در كتاب كافي روايت کرده است:

«وبهذا الإسناد، عن أبي سعيد رفعه، عن أبي جعفر×، قال: قال رسول الله’: من ولدي اثنا عشر نقيباً، نجباء، محدثون، مفهمون، آخرهم القائم بالحق يملأها عدلاً كما ملئت جوراً»([368]).

(و به همين سند، از ابوسعيد، به شکل مرفوعه از امام باقر روايت کرده است که رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: از فرزندان من دوازده نفرند كه نقيب (شناسنده و سرپرست) و نجيب (اصيل و خوش گوهر) و محدَّث (کساني که فرشتگان با آنها در ارتباط هستند) و مفهم (درک کننده حقايق امور) مي‌باشند، آخرين آنها قائم به حق است، كه زمين را از عدالت پر كند چنان كه از ستم پر شده باشد.)

ضعف سند روايت به سبب وجود ابو الجارود:

اين روايت نيز ضعيف است؛ زيرا روايت، مرفوعه و مبهم است و يکي از واسطه‌ها در سلسله سند افتاده است، از اين‌رو روايت در حکم روايت مرسل است.

شرح متن روايت:

مرحوم مازندراني گفته است:

«قوله: (من ولدي اثنا عشر نقيباً) من باب التغليب أو أطلق الولد على علي عليه السلام مجازاً»([369]).

(عبارت: «من ولدي اثنا عشر نقيباً» (دوازده تن از فرزندان من نقيب هستند.) تعبير دوازده تن که شامل امير المؤمنين عليه السلام نيز مي‌شود را از باب تغليب آورده است و يا اين که به صورت مجازي بر امير المؤمنين عليه السلام نيز اطلاق فرزند نموده است.)

کتاب‌هايي که روايت پنجم را بدون تصحيف آورده‌اند:

کتاب: «الأصول الستة عشر» (اصول شانزده‌گانه):

«عباد رفعه إلى أبي جعفر (ع) قال: قال رسول الله (ص): من ولدي أحد عشر نقيباً، نجيباً (نقباء نجباء)، محدثون، مفهمون آخرهم القائم بالحق يملؤها (الأرض) عدلاً كما ملئت جوراً»([370]).

(عباد به شکل مرفوعه از امام باقر عليه السلام روايت کرده است  که رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: از فرزندان من يازده نفرند كه نقيب (شناسنده و سرپرست) و نجيب (اصيل و خوش گوهر) و محدَّث (کساني که فرشتگان با آنها در ارتباط هستند) و مفهم (درک کننده حقايق امور) مي‌باشند، آخرين آنها قائم به حق است، كه زمين را از عدالت پر كند چنان كه از ستم پر شده باشد.)

مرحوم تستري در قاموس الرجال در شرح حال «عباد ابي سعيد عصفوري» گفته است:

«وقوله (أي عباد) في خبر بعده: عن النبي (صلى الله عليه وآله وسلم): من ولدي اثنا عشر نقباء، نجباء، محرف أحد عشر، كما هو كذلك في أصل أبي سعيد المشتمل على تسعة عشر حديثاً»([371]).

(اين عبارت عباد در روايتي از رسول خدا صلّي الله عليه و آله آمده است که آن حضرت فرمود: از فرزندان من دوازده نفرند كه نقيب (شناسنده و سرپرست) و نجيب (اصيل و خوش گوهر)... در اين روايت کلمه «يازده نفرند» مورد تحريف قرار گرفته است. چنان‌که ابوسعيد در اصل نوزده حديث اين چنين است.)

اين کلام مرحوم شيخ تستري به خوبي واضح است که در اين روايت تصحيفي رخ داده است و اصل روايت ابوسعيد: «من ولدي أحد عشر» (فرزندان يازده‌گانه) بوده است که در آن صورت به اضافه امير المؤمنين عليه السلام دوازده تن شده و اشکال برطرف مي‌گردد.

اين خلاصه‌اي بود از رواياتي که مرحوم كليني در کتاب خود آورده و باعث شده است تا در باره آنها ادعا شود که بر خلاف ادعاي شيعه مبني بر دوازده نفر بودن امامان شيعه، ائمه سيزده نفر هستند که مباحثي در اين زمينه بيان داشتيم.

ائمه «دوازده‌گانه» در روايات كافي

مرحوم شيخ كليني باب‌ها و فصل‌هايي را در تصريح به نام‌ها و تعداد امامان شيعه اختصاص داده است و طبعاً به سبب مستفيض بودن و فراواني طرق اين روايات، به طور طبيعي مفاد چند روايت محدود ـ البته بر فرض صحت روايات ـ نمي‌تواند تاب تعارض در برابر اين روايات را داشته باشد.

ابوابي که مرحوم شيخ کليني در اين زمينه آورده است به اين ترتيب مي‌باشد:

«باب فيما جاء في الاثني عشر والنص عليهم»([372]). (بابي در باره رواياتي که ائمه را دوازده تن دانسته و به نام‌هاي آن تصريح نموده است.)

«باب ما نص الله عز وجل ورسوله على الأئمة واحداً فواحداً»([373]). (بابي در باره رواياتي که خداوند عزّ وجلّ و رسول او بر تک تک امامان تصريح نموده است.)

ما نيز برخي از روايات صحيحي که دلالت بر دوازده امام بودن ائمه شيعه دارد را نقل مي‌کنيم و مطالعه ديگر روايات فراوان ديگر را به عهده خوانندگان مي‌گذاريم که با توجه به فراواني آنها مي‌توانند برخي، تقويت کننده برخي ديگر باشند.

روايات فراواني بر دوازده‌ امام بودن ائمه:

1ـ مرحوم شيخ کليني با سند صحيح روايت کرده است:

«عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد البرقي، عن أبي هاشم داود بن القاسم الجعفري، عن أبي جعفر الثاني عليه السلام قال: أقبل أمير المؤمنين عليه السلام ومعه الحسن بن علي عليه السلام وهو متكئ على يد سليمان، فدخل المسجد الحرام، فجلس، إذ أقبل رجل حسن الهيئة واللباس فسلم على أمير المؤمنين، فرد عليه السلام فجلس، ثم قال: يا أمير المؤمنين، أسألك عن ثلاث مسائل إن أخبرتني بهن علمت أن القوم ركبوا من أمرك ما قضى عليهم وأن ليسوا بمأمونين في دنياهم وآخرتهم وإن تكن الأخرى علمت أنك وهم شرع سواء.

فقال له أمير المؤمنين عليه السلام: سلني عما بدا لك، قال: أخبرني عن الرجل إذا نام أين تذهب روحه؟ وعن الرجل كيف يذكر وينسى؟ وعن الرجل كيف يشبه ولده الأعمام والأخوال؟ فالتفت أمير المؤمنين عليه السلام إلى الحسن، فقال: يا أبا محمد أجبه، قال: فأجابه الحسن عليه السلام فقال، الرجل: أشهد أن لا إله إلا الله ولم أزل أشهد بها، وأشهد أن محمداً رسول الله ولم أزل أشهد بذلك، وأشهد أنك وصي رسول الله صلي الله عليه و آله والقائم بحجته ـ وأشار إلى أمير المؤمنين ـ ولم أزل أشهد بها وأشهد أنك وصيه والقائم بحجته ـ وأشار إلى الحسن عليه السلام ـ وأشهد أن الحسين بن علي وصي أخيه والقائم بحجته بعده، وأشهد على علي بن الحسين أنه القائم بأمر الحسين بعده، وأشهد على محمد بن علي أنه القائم بأمر علي بن الحسين، وأشهد على جعفر بن محمد بأنه القائم بأمر محمد، وأشهد على موسى أنه القائم بأمر جعفر بن محمد، وأشهد على علي بن موسى أنه القائم بأمر موسى بن جعفر، وأشهد على محمد بن علي أنه القائم بأمر علي بن موسى، وأشهد على علي بن محمد بأنه القائم بأمر محمد بن علي، وأشهد على الحسن بن علي بأنه القائم بأمر علي بن محمد، وأشهد على رجل من ولد الحسن لا يكنى ولا يسمى حتى يظهر أمره فيملؤها عدلاً كما ملئت جوراً، والسلام عليك يا أمير المؤمنين ورحمة الله وبركاته، ثم قام فمضى، فقال أمير المؤمنين: يا أبا محمد اتبعه، فانظر أين يقصد، فخرج الحسن بن علي عليهما السلام فقال: ما كان إلا أن وضع رجله خارجاً من المسجد فما دريت أين أخذ من أرض الله، فرجعت إلى أمير المؤمنين عليه السلام فأعلمته، فقال: يا أبا محمد أتعرفه؟ قلت: الله ورسوله وأمير المؤمنين أعلم، قال: هو الخضر عليه السلام»([374]).

(از ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى از ابو جعفر دوم (امام جواد عليه السلام) روايت شده است که آن حضرت فرمود: امير المؤمنين عليه السلام آمد و حسن بن على همراهش بود و به دست سليمان تكيه داده بود و به مسجد الحرام وارد شد و نشست، به ناگاه مردى خوش قواره و خوش لباس آمد و بر امير المؤمنين سلام داد و آن حضرت جواب سلام او را داد و خدمت حضرت نشست. سپس گفت: اى امير المؤمنين، من از تو سه مسأله مى‏پرسم، اگر پاسخ آنها را به من دادى مى‏دانم كه اين مردم در كار تو مرتكب خلافى شدند، كه مسئول آنند، در دنيا و آخرت خود آسوده نيستند و اگر نه مى‏دانم كه تو با آنها برابرى و امتياز ندارى. على عليه السلام: هر چه مى‏خواهى از من بپرس. آن مرد عرض كرد: به من بگو: 1- مردى كه ميخوابد، روحش به كجا مى‏رود؟ 2- ياد آورى و فراموشى چگونه به مرد رخ مى‏دهند؟ 3- چگونه فرزند به عموها و يا دائى‏هاى خود، مانند مى‏شود؟ امير المؤمنين عليه السلام رو به حسن كرد و فرمود: اى ابا محمد، پاسخ او را بده، امام حسن عليه السلام پاسخش را داد، آن مرد گفت: من گواهم كه نيست شايسته پرستشى جز خدا و هميشه به آن گواهى مى‏دادم. و گواهم كه محمد رسول خدا صلي الله عليه وآله و هميشه بدان گواه بوده‏ام. و گواهم كه تو وصى رسول خدائى و قائم به حجت او هستى- و اشاره به امير المؤمنين عليه السلام كرد- و هميشه بدان گواه بوده‏ام. و گواهم كه تو هم وصى او هستى و قائم به حجت او- و اشاره به حسن عليه السلام كرد-. و گواهم كه: حسين بن على عليه السلام وصى برادر خود و قائم به حجت او است بعد از او. و گواهم بر على بن الحسين عليهما السلام كه او قائم به امامت حسين عليه السلام است پس از او. و گواهم بر محمد بن على عليهما السلام كه او است قائم به كار امامت على بن الحسين عليهما السلام. و گواهم بر جعفر بن محمد عليهما السلام كه او است قائم به كار امامت محمد عليهما السلام. و گواهم بر موسى عليه السلام كه او است قائم به كار امامت جعفر بن محمد عليهما السلام. و گواهم بر على بن موسى عليهما السلام كه او است قائم به كار امامت موسى بن جعفر عليهما السلام. و گواهم بر محمد بن على عليهما السلام كه او است قائم به امامت على بن موسى عليهما السلام. و گواهم بر حسن بن على عليه السلام كه او است قائم به كار امامت على بن محمد عليهما السلام. و گواهم بر حسن بن على عليهما السلام كه او است قائم به كار امامت على بن محمد عليهما السلام. و گواهم به مردى كه فرزند حسن است و به كنيه و نام تعبير نشود تا امر امامت پديد گردد و پر كند آن را از عدالت چنانچه پر شده است از ستم و خلاف، درود بر تو اى امير المؤمنين و رحمت و بركات خدا، سپس برخاست و رفت، امير المؤمنين فرمود: اى ابا محمد دنبالش برو ببين كجا مى‏رود، حسن بن على عليهما السلام بيرون شد و پس از آن گفت: نشد جز اين كه پاى خود را از مسجد بيرون نهاد و من ندانستم به كجاى زمين خدا رفت و برگشتم نزد امير المؤمنين و به او آگاهى دادم، فرمود: اى ابا محمد، او را مى‏شناسى؟ گفتم: خدا و رسولش و امير المؤمنين داناترند، فرمود: او خضر عليه السلام بود.)

سپس روايات فراواني در تصريح به نام‌هاي امامان معصوم که از امير المؤمنين آغاز و به امام مهدي فرزند امام حسن عسکري عليهما السلام ختم مي‌شود را با چند طريق روايت نموده است که همين کثرت روايت به اضافه روايات صحيحي که قبلاً بيان نموديم در جلب يقين و اعتماد به آنها کفايت مي‌کند.

2ـ كليني با سند صحيح از علي بن ابراهيم، از پدرش، از ابن ابي عمير، از سعيد بن غزوان، از ابوبصير، از امام باقر عليه السلام روايت کرده است:

«يكون تسعة أئمة بعد الحسين بن علي، تاسعهم قائمهم»([375]).

(نه امام پس از حسين بن علي هستند که نهمين آنها قائم آنهاست.)

3ـ روايت ديگري که با سند صحيح از محمد بن يحيى، از احمد بن محمد بن عيسى، از حسن بن محبوب، از اسحاق بن غالب، از امام صادق عليه السلام نقل کرده است، كلامي است که در آن امامان را نام مي‌برد... تا آن‌جا که مي‌گويد:

«فلم يزل الله يختارهم لخلقه من وُلد الحسين من عقب كل إمام، كلّما مضى منهم إمام نصّب لخلقه من عقبه إماماً وَعَلَماً هادياً...»([376])([377]).

(همواره خداوند آنها را براي خلق خويش از فرزندان حسين از نسل هر امامي بر مي‌گزيند، هر امامي از آنها كه از دنيا برود از نسل او امام ديگري را به عنوان امام، عَلَم و هدايت‌گر انتخاب مي‌نمايد...)

نتيجه:

اجمالاً از مجموع رواياتي که کافي در «سيزده نفر بودن ائمه» روايت نموده، به خوبي استفاده مي‌شود که آن روايات از نظر سندي ضعيف بوده و تصحيفي نيز در اين روايات رخ داده است که ما اصل اين روايات را به همراه شرح و توضيحاتي که در اين باره بيان شده بود را ذکر کرديم و راز مطلب را آشکار ساختيم. همچنين برخي از روايات صحيحي که مرحوم کليني با لفظ «الأئمة الاثني عشر والنص عليهم»، (ائمه دوازده‌گانه و تصريح به اسامي آنها)، در کتاب خود آورده بود را ارائه کرديم و به سبب فراواني و تعدّد طرق آنها از نقل تمام آنها خودداري نموديم.

روايات متواتري در كتاب‌هاي ديگر ما نيز وجود دارد كه شيخ صدوق آنها را در کتاب «كمال الدين و تمام النعمة» و نيز در كتاب «خصال» خويش در ابواب و فصول مختلفي ذکر نموده است. همچنين خزاز قمي كتابي را با عنوان «كفاية الأثر في النص على الاثني عشر» تاليف و بيش از سي طريق براي اثبات دوازده امام بودن ائمه شيعه بيان نموده است.

شبهه هفدهم:«روايت شيعه بر سيزده امامي بودن»

قفاري گفته است:

«والقول بأن الأئمة ثلاثة عشر قامت فرقة من الشيعة تقول به، ولعل تلك النصوص من آثارها، وقد ذكر هذه الفرقة الطوسي في رده على من خالف الاتجاه الاثني عشري الذي ينتمي إليه، وكذلك النجاشي في ترجمة هبة الله أحمد بن محمد»([378]).

(نظريه سيزده امام بودن ائمه شيعه از سوي يکي از فرقه‌هاي منسوب به همين فرقه مطرح شده است و شايد خواستگاه اين نظريه نيز همان رواياتي باشد که قبلاً به آنها اشاره شد. شيخ طوسي در ردّي که بر تفکر مخالف با اعتقاد دوازده امامي بودن ائمه شيعه داشته ناچار به نام بردن از اين فرقه شده است. همچنين نجاشي نيز در شرح حال هبه الله احمد بن محمد از اين فرقه سخن به ميان آورده است.)

پاسخ:

شيعه هرگز چنين ادعايي نداشته است

شيعه هرگز چنين ادعا و اعتقادي نداشته و هيچ فرقه‌اي از شيعه يافت نمي‌شود که قائل به چنين نظري باشد؛ بلکه تنها يک نفر چنين سخني بر زبان آورده و او کسي نيست جز هبة الله بن احمد حفيد عمري که نجاشي در باره او چنين گفته است:

«كان يتعاطى الكلام، ويحضر مجلس أبي الحسين بن أبي شبيه العلوي الزيدي المذهب، فعمل له كتاباً وذكر أن الأئمة ثلاثة عشر مع زيد بن علي بن الحسين، واحتج بحديث في كتاب سليم بن قيس الهلالي أن الأئمة اثنا عشر من ولد أمير المؤمنين عليه السلام»([379]).

(هبه سخنان زيادي داشته و در مجلس ابوالحسين بن شبيه علوي زيدي مذهب حاضر مي‌شده و كتابي را براي او به ثمر رسانده و ائمه را به اضافه زيد بن علي بن حسين سيزده تن دانسته و با استناد به حديثي از كتاب سليم بن قيس هلالي گفته است: امامان از نسل امير المؤمنين سيزده تن مي‌باشند.)

مرحوم تستري در قاموس الرجال در باره هبه الله گفته است:

«الظاهر أن الرجل إمامي غير ورع أراد استمالة جانب ابن أبي شيبة الزيدي بدرج زيد في الأئمة عليهم السلام لا أنه زيدي، وكيف يكون زيدياً والزيدي لا يرى إمامة السجاد عليه السلام ومن بعده؛ لأنهم يشترطون في الإمامة الخروج بالسيف»([380]).

(ظاهر اين است که اين شخص امامي، اما غير پرهيزگار بوده و با وارد نمودن زيد در زمره ائمه نسبت به ابن ابي شيبه زيدي تمايل پيدا نموده است. چگونه مي‌تواند او زيدي باشد در حالي که زيدي‌ها به امامت امام سجاد عليه السلام و امامان پس از او معتقد نمي‌باشند؛ چرا که آنها در امامت خروج با شمشير را شرط مي‌دانند.)

ائمه سيزده‌گانه در كتاب سُلَيم بن قيس:

و اما آنچه در كتاب سُلَيم بن قيس هلالي بيان شده مبني بر اين که ائمه از نسل ا‌مير المؤمنين عليه السلام دوازده نفر مي‌باشند، (يعني به اضافه خود آن حضرت سيزده تن مي­شوند.) چنين نقلي در كتاب سليم نيامده است. در حقيقت نسخه‌هايي که در دسترس ماست چنين مطلبي در آن نيامده و اما آنچه از هبة الله نقل شده که او به روايتي از کتاب سليم استشهاد نموده و سيزده نفر بودن ائمه را از آن کتاب استفاده نموده است را نه تنها ما در اين کتاب نيافتيم، بلکه حتي اگر چنين روايتي در اين کتاب مي‌بود شکي در دسيسه بودن آن وجود نداشت. علاوه بر اين که هبة الله شخص موثقي نمي‌باشد، چنان که مرحوم تستري در باره او گفته است:

«قلت: نسخ كتاب سليم مختلفة بالزيادة والنقصان شديداً، والخبر الذي قال: هبة الله وإن لم يك فيما وصل إلينا من نسخته... والصواب في الجواب: ما تقدم في (سليم) عن المفيد: أن الكتاب دسّ فيه، فالعمل منه بما لم يقم على صحته شاهد غير جائز»([381]).

(من مي‌گويم: نسخه‌هاي كتاب سليم بن قيس به شدت مورد نقص و زيادي قرار گرفته و روايتي که هبه الله از آن نقل کرده است اگرچه در نسخه‌اي که به دست ما رسيده است، وجود ندارد... اما با اين وجود پاسخ صحيح آن است که بگوييم: آنچه از مرحوم شيخ مفيد در باره «سليم» بيان شده است اين است که: كتاب سليم مورد دسيسه و دستبرد قرار گرفته، از اين‌رو عمل به رواياتي از آن که شاهد و قرينه‌اي بر صحت آن نداشته باشيم جايز نمي‌باشد.)

از اين‌رو مي‌توان گفت: فرقه‌اي که اعتقاد به سيزده امامي بودن ائمه باشد نداريم؛ اما قفاري خواسته است اين چنين به خواننده القا نمايد و به دروغ چنين نسبتي را به شيخ طوسي داده و بگويد: او فرقه‌اي از شيعه را نام برده که اعتقاد به سيزده امامي بودن شيعه داشته است و همچنين نسبت به نجاشي نيز به دروغ از قول او چنين مطلبي را نقل نموده، در حالي که نجاشي تنها در شرح حال هبة الله به اين نکته اشاره کرده است که: هبة الله قائل به چنين سخني بوده است؛ اما هرگز به سخن او توجه ننموده و حتي آن را مورد رسيدگي و توجه قرار نداده است.

نتيجه اين که: بر اساس تحقيق و بررسي که ما داشتيم: در منابع و مصادر شيعي کسي را که قائل به وجود چنين فرقه‌اي باشد، نيافتيم.

فرقه‌اي از شيعه ادّعاي تواتر در سيزده امامي بودن ائمه ندارد:

قفاري گفته است:

«وكل فرقة من هذه الفرق تدعي أنها على الحق، وأن الخبر في تعيين أئمتها متواتر، وتبطل ما ذهبت إليه الفرق الشيعية الأخرى، وهذا دليل على أنهم ليسوا على شيء؛ إذ لو تواتر خبر إحدى فرقهم لم يقع الاختلاف قط بينهم»([382]).

(و هر يک از فرقه‌هاي شيعه ادّعا مي‌کند که آنها بر حق هستند و نيز همه ادّعا مي‌کنند که در تعيين امامان خود روايات متواتري دارند که ادعاي فرقه‌هاي ديگر را باطل مي‌کند و اين خود دليلي است بر اين که هيچ يک از آنها از اصل و اساس معتبر و ثابتي برخوردار نيستند، زيرا اگر خبر متواتري براي يکي از اين فرقه‌ها وجود مي‌داشت، هرگز اين همه اختلاف ميان آنها پديد نمي‌‌‌آمد.)

در پاسخ بايد دو نکته را بيان کنيم:

اول: فرقه‌اي از شيعه يافت نمي‌شود که بگويد: ائمه شيعه، سيزده امام هستند تا بخواهيم در باره حقانيت و عدم حقانيت آن فرقه بحث کنيم.

دوم: شيعه اماميه ادعاي تواتر در «دوازده امامي بودن ائمه شيعه» داشته و مذهب خود را نيز بر اساس همين حقيقت پايه گذاري کرده و كتاب‌هاي شيعه نيز مملو از تصريح بر اين حقيقت است و اسامي تک تک اهل بيت معصومين عليهم السلام را در کتاب‌هاي خود ضبط نموده؛ از اين‌رو به جرئت مي‌توان گفت: اين مسأله فوق تواتر، بلکه از مسلّمات نزد شيعه و حتي غير شيعه است که ما در مقدمه همين بحث، اقوال برخي از علماي بزرگ اهل سنت که در شرح حال امامان شيعه مطالبي را بيان داشته و در خلال آن به همين مطلب تصريح نموده بودند، اشاره نموديم و کسي را نيافتيم که با اين موضوع مخالفت نموده و يا گفته باشد: ائمه شيعه سيزده تن مي‌باشند که اين خود دليلي است بر قبول اين اصل مسلَّم از سوي آنان که تفصيل آن در مباحث قبلي گذشت.

ديگر آن که بر فرض که چنين اختلافي ميان دو فرقه وجود داشته باشد اين بدان معنا نيست که هيچ يک از دو فرقه بر حق نباشد؛ چرا که در صورت تعارض در چنين مواردي مايه سقوط هر دو فرقه نمي‌شود و اين موضع نيز بديهي است که بسياري از فرقه‌هاي اهل سنت هستند که براي اثبات حقانيت فرقه خود ادّعاي تواتر کرده و ادعاي ديگر فرقه‌ها را بر باطل مي‌دانند.

پس اين ادعا که تعارض دو فرقه موجب باطل گرديدن هر دوي آنها مي‌گردد، ادعاى باطلي است که هيچ انسان صاحب علم و معرفتي به آن لب نگشوده است.

 



([1]) الراغب الأصفهاني، مفردات غريب القرآن: ص24، الناشر: دفتر نشر الكتاب.

([2]) الجوهري، الصحاح: ج5 ص1865، الناشر: دار العلم للملايين ـ بيروت.

([3]) ابن ميثم البحراني، النجاة من القيامة في تحقيق أمر الإمامة: ص41، الناشر: مجمع الفكر الإسلامي ـ قم.

([4]) المحقق الحلي، المسلك في أصول الدين: ص187، الناشر: مجمع البحوث الإسلامية.

([5]) سعد الدين التفتازاني، شرح المقاصد: ج2 ص278، الناشر: دار المعارف النعمانية ـ باكستان.

([6]) الفراهيدي، كتاب العين: ج7 ص162ـ163، الناشر: مؤسسة دار الهجرة.

([7]) الراغب الأصفهاني، مفرداتغريب القرآن: ص283، الناشر: دفتر نشر الكتاب.

([8]) آل عمران: 33.

([9]) الحج: 75.

([10]) البقرة:130.

([11]) سورة ص: 47.

([12]) آل عمران: 42.

([13]) البقرة: 247.

([14]) الحديد: 26.

([15]) مريم: 58.

([16]) الأنعام: 83 ـ 87.

([17]) الطبري، ابن جرير، جامع البيان: ج3 ص359.

([18]) منظور وي از «النظار» صاحبان نظر و استدلال است.

([19]) ابن تيمية، منهاج السنة: ج3 ص416.

([20]) القرطبي، تفسير الجامع لأحكام القرآن: ج7 ص24.

([21]) آل عمران: 33ـ 34.

([22]) آل عمران: 68.

([23]) البخاري، صحيح البخاري: ج4 ص138، تتمة الحديث 3430.

([24]) الأحزاب: 33.

([25]) مسلم النيسابوري، صحيح مسلم: ج7 ص130 ح6155.

([26]) الترمذي، سنن الترمذي: ج5 ص351.

([27]) القرطبي، المفهم لما أشكل من تلخيص كتاب مسلم: ج6 ص302ـ 303، الناشر: دار ابن كثير، ودار الكلم الطيب، دمشق ـ بيروت.

([28]) ابن تيمية، الفتاوى الكبرى: ج5 ص331.

([29]) الرعد: 43.

([30]) ر. ك.: ابن المغازلي، مناقب الإمام علي عليه السلام: ص 262. الثعلبي، تفسير الثعلبي: ج5 ص303. القرطبي، تفسير القرطبي: ج9 ص336. الحاكم الحسكاني، شواهد التنزيل: ج1 ص400 وما بعدها. القندوزي الحنفي، ينابيع المودة لذوي القربى: ج1 ص305 وما بعدها، الناشر: دار الأسوة للطباعة والنشر، و نيز مصادر ديگر.

البته برخي گفته‌اند آيه «وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» درباره عبد الله بن سلام نازل گرديده، در حالي كه اين سخن صحيحي نيست؛ چرا كه مشهور آن است كه سوره رعد مكي است و عبد الله بن سلام در مدينه اسلام آورد و در جواب كسي كه گفته: مكي بودن سوره منافات ندارد كه برخي از آيات آن در مدينه نازل گرديده باشد، مي‌گوييم: در حالي كه سوره‌اي مكي است، صِرف احتمال، باعث نمي‌شود كه آيه‌اي را مدني بدانيم؛ مگر آن كه نقل و يا روايت صحيحي بر توجيه مدني بودن آن وجود داشته باشد.

([31]) فاطر: 32.

([32]) البقرة: 124.

([33]) البيضاوي، تفسير البيضاوي: ج1 ص397ـ 398، الناشر: دار الفكر ـ بيروت.

([34]) الطبري، تفسير الطبري: ج1 ص738.

([35]) ابن كثير، تفسير ابن كثير: ج1 ص169.

([36]) الطلاق: 1.

([37]) الحجر: 53 ـ 51.

([38]) هود: 71ـ 73.

([39]) الأنبياء: 59ـ 60.

([40]) الصافات: 102ـ 106.

([41]) إبراهيم: 39.

([42]) الأنبياء: 73.

([43]) الطبري، تفسير الطبري: ج17 ص64.

([44]) السجدة: 24.

([45]) الطبري، تفسير الطبري: ج21 ص136.

([46]) المائدة: 3.

([47]) اين معنا با استفاده از رواياتي است كه از پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله و ائمه اطهار عليهم‌السلام وارد شده؛ به عنوان مثال در كتاب كافي از امام صادق عليه السلام روايت شده است: «... فإن فينا أهل البيت في كل خلف عدولا ينفون عنه تحريف الغالين، وانتحال المبطلين، وتأويل الجاهلين»؛ (...در ميان ما خاندان در هر نسل و عصري، عادل مرداني مي‌زيند كه تحريف اهل غلو و بر چسب اهل باطل و تاويل نادانان را از چهره دين مي‌زدايند.)؛ كافي، ج1، ص32.

چنان‌كه از پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله به شكل مرسل روايت شده است: «في كل خلف من أمتي عدل من أهل بيتي ينفي عن هذا الدين تحريف الغالين وانتحال المبطلين» (در ميان هر نسل و عصري، عادل مرداني از خاندان ما هستند كه تحريف اهل غلو و بر چسب اهل باطل را از چهره دين مي‌زدايند.) بحار: ج27، ص222.

([48]) هود: 118ـ 119.

([49]) البقرة: 213.

([50]) النساء: 59.

([51]) الأنبياء: 73.

([52]) السجدة: 24.

([53]) الأنعام: 89ـ 90.

([54]) الأنبياء: 73ـ72.

([55]) القرطبي، تفسير القرطبي: ج11 ص305، الناشر: دار إحياء التراث العربي. الشوكاني، فتح القدير: ج3 ص416، الناشر: عالم الكتب.

([56]) ابن كثير، تفسير ابن كثير: ج3 ص194.

([57]) شواهدي در تاريخ اسلام مذهب اهل سنت وجود دارد مبني بر جهل و ناداني خلفا و عدم آشنايي آنها نسبت به بسياري از احكام شرعي و عقايد اسلامي و واقع شدن در بسياري از اشتباهات در مسائل اساسي و بر عكس در مذهب اهل بيت عليهم‌السلام اثري از اين‌ موارد در روايات اهل بيت عليهم‌السلام نمي‌بينيم؛ يعني اين كه آن بزرگواران اعتراف به عجز و ناتواني در درك احكام نموده باشند و يا اشتباهي از‌ آنان صادر شده باشد؛ گرچه برخي سعي‌ كرده‌اند تا ناآگاهي آنان را نسبت به برخي امور ثابت كنند، كه اين ادعايي بدون دليل بيش نيست.

بسياري از محدثان اهل سنت روايت كرده‌اند كه ابوبكر حكم ارث پيرزني را نمي‌دانست و به همين سبب حكم آن را از برخي صحابه سؤال كرد تا پاسخ او را بدهند. همين مطلب را ترمذي با سند خود از قبيصه بن ذؤيب روايت كرده است كه وي گفت: «جاءت الجدة إلى أبي بكر تسأله ميراثها، قال: فقال لها: ما لك في كتاب الله شيء، وما لك في سنّة رسول الله صلى الله عليه وسلم شيء، فارجعي حتى أسأل الناس، فسأل الناس، فقال المغيرة ابن شعبة: حضرت رسول الله صلى الله عليه وسلم فأعطاها السدس، فقال أبو بكر: هل معك غيرك؟ فقام محمد بن مسلمة الأنصاري، فقال مثل ما قال المغيرة بن شعبة، فأنفذه لها أبو بكر، قال: ثم جاءت الجدة الأخرى إلى عمر بن الخطاب تسأله ميراثها، فقال: ما لك في كتاب الله شيء، ولكن هو ذاك السدس، فإن اجتمعتما فيه فهو بينكما وأيّتكما خلت به فهو لها.

قال أبو عيسى: وفي الباب عن بريدة، وهذا أحسن، وهو أصح من حديث ابن عيينة». (پيرزني نزد ابوبكر آمد و از حكم ميراث خود از وي سؤال نمود. ابوبكر گفت: در كتاب خدا و سنت رسول خدا صلّي الله عليه وآله در باره حكم مسأله تو مطلبي نيامده؛ برو تا من در اين مسأله از برخي صحابه سؤال كنم و پاسخ تو را بعداً بدهم. زماني كه از صحابه در باره اين مسأله سؤال نمود، مغيره بن شعبه گفت: پيرزني نزد رسول خدا صلّي الله عليه وآله حاضر شد و آن حضرت يك ششم از ارث را به او عطا فرمود. ابوبكر به او گفت: آيا كسي ديگر با نظر تو موافق است؟ محمد بن مسلمه انصاري برخاست و مثل همان مطلب را نقل نمود. به همين جهت ابوبكر همين حكم را درباره پيرزن اجرا نمود. راوي مي‌گويد: بعدها پيرزن ديگري نزد عمر بن خطاب آمد و از حكم ميراث خود سؤال نمود، عمر گفت: در كتاب خدا كه حكمي راجع به تو نيامده است اما سهم تو يك ششم مي‌باشد كه اگر هردو در آن توافق كرديد بين شما تقسيم مي‌شود و هر كدام از شما كه آن را واگذار كند به نفع ديگري خواهد بود.

ابوعيسى گفته است: در همين باب از بريده روايتي بهتر و صحيح‌تر از حديث ابن‌عيينه نقل شده است») الترمذي، سنن الترمذي: ج4 ص420، الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

حاكم نيشابوري حديث پيرزن را به همان شكل در مستدرك نقل كرده و درباره آن چنين نظر داده است: «هذا حديث صحيح على شرط الشيخين ولم يخرجاه»، (اين حديثي صحيح بر اساس شرايط بخاري و مسلم است ولي آن‌دو روايت نكرده‌اند.) ذهبي نيز در تلخيص مستدرك با اين روايت موافقت كرده است. كتاب المستدرك و در ذيل آن، تلخيص مستدرك ذهبي: ج4، ص338ـ 339 و نيز بسياري از مصادر ديگر كه همين روايت را نقل كرده‌اند.

ويا در مورد ديگر، عمر بن خطاب را مي‌بينيم كه از حديث «استيذان» كه حتي كوچك‌ترين صحابه نيز از آن آگاه است اظهار بي‌خبري مي‌كند؛ چنان‌كه اين مطلب را بخاري در صحيح خود با سند خويش از عبيد بن عمير روايت كرده و گفته: «ان أبا موسى الأشعري استأذن على عمر بن الخطاب رضي الله عنه فلم يؤذن له، وكأنه كان مشغولاٌككن فرجع أبو موسى ففرغ عمر فقال: ألم اسمع صوت عبد الله بن قيس، ائذنوا له، قيل: قد رجع، فدعاه، فقال: كنا نؤمر بذلك، فقال: تأتيني على ذلك بالبينة، فانطلق إلى مجلس الأنصار فسألهم، فقالوا: لا يشهد لك على هذا إلا أصغرنا أبو سعيد الخدري، فذهب بأبي سعيد الخدري، فقال عمر: أخفي هذا علي من أمر رسول الله صلى الله عليه وسلم؟ ألهاني الصفق بالأسواق». (ابوموسى اشعري از عمر بن خطاب اجازه خواست تا به منزل او وارد شود اما عمر به او اجازه ورود نداد؛ گويا به كاري مشغول بود به همين جهت ابوموسى پس از مدتي معطلي، منصرف گرديد و به منزل خود بازگشت. زماني كه عمر دست از كار كشيد، گفت: آيا من صداي عبد الله بن قيس (نام اصلي ابوموسي اشعري) را نشنيدم!؟ به او اجازه دهيد تا وارد شود. به او گفته شد: او منصرف شد و بازگشت. عمر او را فراخواند و ابوموسي نيز در پاسخ براي اين عمل خود گفت: ما از سوي رسول خدا به اين كار امر شده‌ايم. عمر گفت: بايد براي ادعاي خود بينه و شاهد بياوري، از اين‌ جهت ابوموسي در مجلس عده‌اي از انصار حاضر شده و از آنها درباره همين موضوع سؤال كرد. آنها در پاسخ گفتند: براي شهادت به اين سخن رسول خدا صلّي الله عليه وآله، كوچك‌ترين ما ابوسعيد خدري كفايت مي‌كند، به همين جهت ابوسعيد خدري را براي اقامه شهادت به همراه خود نزد عمر برد. عمر گفت: آيا اين مطلب از رسول خدا صلّي الله عليه وآله بر من مخفي مانده بوده است؟ تجارت در بازار‌ها مرا به خود مشغول ساخته بود.) بخاري، صحيح بخاري: ج3، ص6ـ 7، ح 2062. و نيز شواهد ديگري در اثبات اين مطلب موجود است كه از بيان آن خودداري مي‌كنيم.

([58]) مذهب شيعه، امامت را از اصول مذهب مي‌داند نه از اصول دين كه در اين صورت تفاوت، زياد خواهد بود. مرحوم آيت الله خوئي در اين باره فرموده است: «نعم، الولاية بمعنى الخلافة من ضروريات المذهب لا من ضروريات الدين». (بله، ولايت به معناى خلافت از ضروريات مذهب است نه از ضروريات دين.) كتاب طهارت: ج1، ص86. و امام خميني (رحمه‌الله) در اين‌باره گفته است: «فالإمامة من أصول المذهب لا الدين». (در نتيجه امامت از اصول مذهب است نه از اصول دين.) كتاب طهارت: ج3، ص323.

([59]) يعني: امامت.

([60]) الإيجي، المواقف: ج3 ص578، الناشر: دار الجبل ـ لبنان.

([61]) ابو حامد غزالي، الاقتصاد في الاعتقاد: ص234، چاپ دانشگاه انقره، دانشكده الاهيات.

([62]) عبد القاهر بن طاهر البغدادي، الفرق بين الفرق وبيان الفرقة الناجية: ص312، الناشر: دار ابن حزم ـ بيروت.

([63]) الجرجاني، شرح المواقف: ج8 ص350، تحقيق: علي بن محمد الجرجاني.

([64]) الإيجي، المواقف: ج3 ص585.

([65]) عبد القاهر البغدادي، الفرق بين الفرق: ص341.

([66]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص792.

([67]) البقرة: 124.

([68]) الأنبياء: 73.

([69]) السجدة: 24.

([70]) ابن حبان، صحيح بن حبان: ج10 ص434، الناشر: مؤسسة الرسالة ـ بيروت. أحمد بن حنبل، مسند أحمد بن حنبل: ج3 ص446، ح6510، الناشر: دار الحديث ـ القاهرة.

([71]) مسلم النيسابوري، صحيح مسلم: ج6 ص22 ح4686، الناشر: دار الفكر ـ بيروت.

([72]) المائدة: 55.

([73]) ر.ك: ابن اثير، جامع الأصول: ج8 ص665، ناشر: دار الفكر ـ بيروت، به نقل از: الجمع بين الصحاح الستة.

([74]) بعد از آن كه آيه «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ» نازل گرديد رسول خدا صلّي الله عليه وآله خطاب به خانواده و عشيره خود فرمود:‌ «... خداوند سبحان مرا امر فرموده تا شما را به سوي او فرا خوانم؛ حال از ميان شما چه كسي مي‌تواند در اين امر مرا كمك دهد تا او به عنوان برادر، وصي و جانشين من در ميان شما باشد؟ راوي كه حضرت امير عليه السلام مي‌باشد مي‌فرمايد: تمامي افراد حاضر در مجلس از اين همكاري دريغ ورزيدند اما من- كه از همگان، كم سال و بينا و بزرگ شكم و نازك ساق‏تر بودم- به عرض رسانيدم: يا رسول الله! من وزارت شما را به جان و دل مى‏پذيرم و از هيچ‌گونه كمكى دريغ نمى‌ورزم. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شادمانه دست بر گردن من نهاد و فرمود: اين بزرگوار، برادر، وصى و خليفه من در ميان شماست؛ اينك سخن او را بشنويد و از فرمان او پيروى كنيد. حاضران خنده كنان از جاى برخاستند و تمسخر كنان به ابو طالب گفتند: محمد به تو فرمان مى‏دهد كه سخن فرزندت را بشنوى و از فرمان او پيروى كنى!». طبري، تاريخ طبري: ج2 ص62ـ 63.

اين روايت را مطلبي كه حاكم نيشابوري از ابن عباس روايت كرده تاييد مي‌كند مبني بر اين كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله به امير المؤمنين سلام الله عليه فرمود: «أما ترضى أن تكون منى بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنه ليس بعدي نبي، أنه لا ينبغي أن أذهب إلاّ وأنت خليفتي». (آيا از اين خشنود نمي‌شوي كه جايگاه تو نسبت به من به منزله جايگاه هارون نسبت به موسي باشد با اين تفاوت كه پس از من پيامبري نيست و شايسته نيست كه من بروم در حالي كه تو خليفه و جانشين من هستي.) حاكم در باره اين روايت نظر داده و گفته است: «اين حديث داراي سندي صحيح مي‌باشد، اما بخاري و مسلم آن را به اين شكل روايت نكرده‌اند». و ذهبي در تلخيص مستدرك با حاكم موافقت نموده است. مستدرك حاكم و در ذيل آن تلخيص ذهبي: ج3، ص132ـ 134 و هيثمي در باره اين حديث گفته است: «اين روايت را احمد در مسند و طبراني در معجم الكبير و معجم الأوسط به اختصار روايت كرده‌اند و رجال احمد رجال صحيحي است غير از ابو بلج فزاري كه او نيز ثقه است اما در او نوعي سادگي وجود دارد». هيثمي، مجمع الزوائد: ج9، ص120.

([75]) اين روايت از روايات متواتري است كه جمعي از حفّاظ و محدّثان آن را روايت كرده‌اند و به زودي بحث مفصّلي در جلد دوم إن شاء الله تعالى خواهد آمد.

([76]) مسلم النيسابوري، صحيح مسلم: ج7 ص120 ح6111 وح6112 وح6114، و ديگر منابع.

([77]) ابن حجر، تهذيب التهذيب: ج4 ص259.

([78]) الطبري، تاريخ الطبري: ج3 ص335.

([79]) الطبري، تاريخ الطبري، ج3 379.

([80]) الترمذي، سنن الترمذي: ج5 ص334.

([81]) الهيثمي، مجمع الزوائد: ج9 ص295.

([82]) الطبري، تاريخ الطبري: ج 3 ص 378.

([83]) تعبير ازاذل، اوباش، فاسق و فاجر را علماي اهل سنت، به كار برده‌اند؛ ذهبي در اين باره گفته است: «وروى سليمان بن أبي شيخ، عن عبد الله بن صالح العجلي قال: أقبل الحكم بن هشام يريد مندلاً، فلما جلس قال له أصحاب مندل: يا أبا محمد، ما تقول في عثمان، قال: كان والله خيار الخيرة، أمير البررة، قتيل الفجرة، منصور النصرة، مخذول الخذلة، أما خاذله فقد خذل، وأما قاتله فقد قتل، وأما ناصره فقد نصر». (سليمان بن ابوشيخ از عبد الله بن صالح عجلي روايت كرده است: حكم بن هشام نزد مندل آمد؛ زماني كه نشست ياران مندل به او گفتند: اي ابا محمد! نظر تو در باره عثمان چيست؟ او گفت: به خدا قسم او بهترين خوبان، امير نيكان، كشته فاجران، ياري گشته از سوي ياوران، خوار گشته به دست پَستان، كه خوار كننده‌اش خوار و قاتلش كشته و ياورش ياري داده شده است.) ذهبي، تاريخ ذهبي: ج11، ص93.

حال ما نمي‌دانيم آيا خداوند صحابه را به خاطر ياري نكردن عثمان خوار و ذليل خواهد كرد؟!

ابن تيميه گفته است: «وإنما قتله طائفة من المفسدين في الأرض من أوباش القبائل وأهل الفتن...» (عثمان را گروهي از مفسدين في الأرض كه از اراذل و اوباش قبايل و اهل فتنه بودند كشتند...) ابن تيميه، منهاج السنه: ج3، ص323.

([84]) الطبري، تاريخ الطبري: ج3 ص376.

([85]) ابن سعد، الطبقات الكبرى: ج3 ص71.

([86]) ابن الأثير، أسد الغابة: ج3 ص309.

([87]) الطبري، تاريخ الطبري: ج3 ص402.

([88]) محمد بن عبد الوهاب، مختصر السيرة: ج1 ص316، الناشر: مطابع الرياض ـ الرياض.

وانظر أيضاً مجموعة مؤلفات الشيخ محمد بن عبد الوهاب: ج1 ص222، ط2ـ 1423هـ

([89]) الشيعة والتشيع: 77، إدارة ترجمان السنة ـ لاهور/ باكستان، مكتبة بيت السلام ـ الرياض.

([90]) الطبري، تاريخ الطبري: ج3 ص378.

([91]) عبد القاهر البغدادي، الفرق بين الفرق: ص143، الناشر: دار ابن حزم ـ بيروت.

([92]) محمد أبو زهرة، تاريخ المذاهب الإسلامية: ص38، الناشر: دار الفكر العربي.

([93]) در برخي از نسخه‌هاي بدايه و نهايه ابن كثير آمده است: «وكان أصله رومياً فأظهر الإسلام... » ؛(اصل ابن سبأ رومي بوده كه بعدها اسلام آورده است). و در برخي نسخه‌ها كلمه «ذميّاً» آمده كه شايد اصل او رومي بوده كه در نسخه‌هاي بعدي به سبب تشابه در كلمه باعث اشتباه شده است.

([94]) ياقوت الحموي، معجم البلدان: ج2 ص306ـ 307، الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

([95]) ابن حزم، الفصل في الملل والأهواء: ج4 ص142. مكتبة الخانجي ـ القاهرة.

([96]) البلاذري، أنساب الأشراف: ج3 ص155ـ 156، الناشر: دار الفكر ـ بيروت.

([97]) عمر رضا كحالة، معجم قبائل العرب: ج3 ص1225، الناشر: دار العلم للملايين ـ بيروت.

([98]) الإسفرايني، التبصير في الدين: ص124، الناشر: عالم الكتب ـ بيروت.

([99]) الطبري، تاريخ الطبري: ج3 ص378.

([100]) عبد القاهر البغدادي، الفرق بين الفرق: ص15.

([101]) الاسفراييني، التبصير في الدين: ص123.

([102]) عبد القاهر البغدادي، الفرق بين الفرق: ص15، التبصير في الدين، الاسفراييني: ص21.

([103]) الشهرستاني، الملل والنحل: ج1 ص172، ص149، الناشر: دار المعرفة ـ بيروت.

([104]) عبد القاهر البغدادي، الفرق بين الفرق: ص225.

([105]) الشهرستاني، الملل والنحل: ج1 ص172. الإيجي، المواقف: ج3 ص679، الناشر: دار الجيل ـ بيروت.

([106]) الطبري، تاريخ الطبري: ج3 ص378.

([107]) الطبري، تاريخ الطبري: ج3 ص335. ابن الأثير، الكامل في التاريخ: ج3 ص114.

([108]) الطبري، تاريخ الطبري: ج3 ص368. ابن الأثير، الكامل في التاريخ: ج3 ص145.

([109]) ابن الأثير، الكامل في التاريخ: ج3 ص88.، راجع كتاب عبد الله بن سبأ للدكتور عبد العزيز صالح الهلابي.

([110]) حسن فرحان: وهّابي و حنبلي مذهب است.

([111]) حسن بن فرحان المالكي، نحو انقاذ التاريخ: ص79.

([112]) كاشف الغطاء، أصل الشيعة وأصولها: ص181.

([113]) عده‌اي از علما از عبارت مرحوم آيت الله خوئي چنين استفاده نموده‌اند كه وي شخصيت عبد الله بن سبأ را انكار نموده است؛ اما برخي در اين برداشت مناقشه كرده‌ و ادعا نموده‌اند كه وي منكر اصل وجود وي نشده، بلكه منكر نقش وي در فتنه‌هاي منسوب به او و روايات ساختگي سيف بن عمر شده است.

([114]) الخوئي، معجم رجال الحديث: ج11 ص207، ط5ـ 1992م.

([115]) ر. ك: الطباطبائي، تفسير الميزان: ج9 ص260، الناشر: جامعة المدرسين ـ قم.

([116]) مرتضى العسكري، عبد الله بن سبأ وأساطير أخرى: ج1 ص12، الناشر: المجمع العلمي الإسلامي.

([117]) علي الوردي، وعاظ السلاطين: ص90ـ 112، الناشر: دار كوفان ـ لندن.

([118]) كامل مصطفى الشيبي، الصلة بين التصوف والتشيع: ص95ـ 100، الناشر: دار الأندلس.

([119]) عبد الله الفياض، تاريخ الإمامية وأسلافهم من الشيعة: ص95.

([120]) وي از استوانه‌ها و صاحب نظران در رشته ادبيات عرب و يكي از مصريان بارز و مشهور عصر حاضر در عرصه تاريخ فرهنگ است كه تحصيلات خود را در دانشگاه الأزهر به پايان رسانده و چندين پست و كرسي حساس دانشگاهي را به عهده داشته كه از جمله آنها استادي تاريخ ادبيات عرب قديم و رئيس دانشكده ادبيات دانشگاه قاهره است.

([121]) د. طه حسين، الفتنة الكبرى: ج2 ص90 ـ 91، ط13، الناشر: دار المعارف ـ القاهرة.

([122]) متفكر اسلامي و از اساتيد فلسفه اسلامي.

([123]) علي النشار، نشأة الفكر الفلسفي: ج2 ص39، الناشر: دار المعارف ـ القاهرة.

([124]) دكتر حامد حفني داود از اساتيد ادبيات عرب دانشكده عالي زبان در قاهره و داراي مدرك عالي دكتراي ادبيات عرب مي‌باشد.

([125]) العلامة العسكري، عبد الله بن سبأ: ج1 ص17.

([126]) پزشك، عالم و فيلسوف مصري (1901م ـ 1977م)، و اولين شخص مصري كه به جايزه ادبيات و علوم نايل گرديد. براي او چندين كتاب مهم است كه از جمله آنهاست: «التحليل البايلوجي للتاريخ» و «وحدة المعرفة» و كتاب‌هاي ديگر.

([127]) محمد كامل حسين، في أدب مصر الفاطمية: ص7، الناشر: دار الفكر العربي ـ القاهرة.

([128]) د. عبد العزيز صالح الهلابي، عبد الله بن سبأ، دراسة للروايات التاريخية عن دوره في الفتنة: ص73، الناشر: صحاري للطباعة.

([129]) ابن الجوزي، المنتظم: ج3 ص302، الناشر: دار الفكر للطباعة والنشر ـ بيروت.

([130]) أحمد عباس صالح، اليمين واليسار في الإسلام: ص95ـ 96، الناشر: المؤسسة العربية للدراسات والنشرـ بيروت، ط2ـ 1973م.

([131]) الجاحظ، الحيوان: ج2 ص271، الناشر: دار الجبل ـ لبنان، 1416هـ. الطبري، تاريخ الطبري: ج4 ص55.

([132]) الجوزجاني، أحوال الرجال: ص37ـ 38. الناشر: مدرسة الرسالة ـ بيروت.

([133]) ابن قتيبة الدينوري، تأويل مختلف الحديث: ج1 ص73، تحقيق: محمد زهري النجار، الناشر: دار الجيل ـ بيروت.

([134])  البلاذري، أنساب الأشراف: ج1 ص155ـ 156، الناشر: دار الفكر ـ بيروت.

([135]) ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج29 ص7.

([136]) ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج29 ص7.

([137]) ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج29 ص8.

([138]) الذاريات: 22.

([139]) الصدوق، الخصال: ص628ـ 629، الناشر: جامعة المدرسين ـ قم.

([140]) الطوسي، اختيار معرفة الرجال: ج1 ص324، الناشر: مؤسسة آل البيت لإحياء التراث ـ قم.

([141]) الطوسي، اختيار معرفة الرجال (المعروف برجال الكشي): ج1 ص323.

([142]) حسن بن فرحان المالكي، مع الدكتور سليمان العودة: ص60 ـ 61، الناشر مركز الدراسات التاريخية ـ عمان، الأردن.

([143]) مج6 ص84ـ 100.

([144]) العدد: 787 ص609ـ 610.

([145]) محمد عمارة، الخلافة ونشأة الأحزاب الإسلامية: ص154ـ 155، الناشر: المؤسسة العربية للدراسات والنشر ـ بغداد.

([146]) د. أحمد محمود صبحي، نظرية الإمامة: ص37، الناشر: دار النهضة العربية ـ بيروت.

([147]) سعد الدين التفتازاني، شرح المقاصد: ج2 ص306.

([148]) أحمد محمود صبحي، نظرية الإمامة: ص39.

([149]) الطوسي، اختيار معرفة الرجال: ج1 ص324 ح172.

([150]) الطوسي، اختيار معرفة الرجال: ج1 ص324 ح173.

([151]) الطوسي، اختيار معرفة الرجال: ج1 ص323 ح171.

([152]) النوبختي، فرق الشيعة: ص22، الناشر: المكتبة المرتضوية ـ النجف الأشرف.

([153]) الأشعري القمي، المقالات والفرق: ص19ـ 20، الناشر: مركز انتشارات علمي و فرهنگي ـ قم.

([154]) الطوسي، اختيار معرفة الرجال: ج1 ص324.

([155]) الطوسي، رجال الطوسي: ص75.

([156]) العلامة الحلي، خلاصة الأقوال: ص372، الناشر: مؤسسة نشر الفقاهة.

([157]) الذهبي، ميزان الاعتدال: ج2 ص426.

([158]) الصفدي، الوافي بالوفيات: ج17 ص100، الناشر: دار إحياء التراث.

([159]) ابن حجر العسقلاني، لسان الميزان: ج4 ص22.

([160]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص792.

([161]) الخوئي، معجم رجال الحديث: ج11 ص207.

([162]) محمد كرد علي، خطط الشام: ج6 ص246، الناشر: دار العلم للملايين ـ بيروت.

([163]) الطوسي، اختيار معرفة الرجال (رجال الكشي): ج1 ص225.

([164]) النوبختي، فرق الشيعة: ص22.

([165]) الأشعري القمي، المقالات والفرق: ص20.

([166]) هرگاه علماي شيعه اصطلاح اصحاب يا اصحاب امام را به كار گرفته و استعمال مي‌نمايند ضرورتاً بدين معنا نيست كه آن شخص به معناي متعارف از شيعيان و اصحاب امام باشد، بلكه گاهي اين تعبير به كار برده مي‌شود و از آن اصحاب روايت اراده مي‌شود؛ يعني كسي كه از امام روايت نقل كرده است؛ حال اعم از اين كه وي مؤمن باشد يا فاسق، شيعه باشد يا غير شيعه؛ از اين‌رو شيخ طوسي در رجال خود معاويه بن معاويه و عمرو بن عاص و زياد بن ابيه و برخي از خوارج را در زمره كساني آورده است كه از امام امير المؤمنين عليه السلام روايت نقل نموده‌اند و يا منصور دوانيقي را به همين جهت از اصحاب امام صادق عليه السلام شمرده است. محقق داماد در باره اصطلاح شيخ طوسي راجع به اصحاب گفته است: «اصطلاح كتاب الرجال للشيخ في الأصحاب،‌ أصحاب الرواية لا أصحاب اللقاء». (در كتاب رجال شيخ طوسي منظور از اصطلاح «اصحاب»،‌ اصحاب روايت است و نه اصحابي كه خدمت امام مي‌رسيده و با آن حضرت ملاقات داشته‌اند.) ميرداماد، محمد باقر الحسيني الأسترآبادي، الرواشح السماوية، الراشحة الرابعة عشر: ص108، الناشر: دار الحديث للطباعة والنشر.

([167]) الطبري، تاريخ الطبري: ج2 ص62ـ 63، الناشر: مؤسسة الأعلمي ـ بيروت.

([168]) محمّد بن حميد بن حيان تميمى توحيدي، ابو عبد اللّه رازي: (متوفاي 248 هـ).

از اساتيد او در حديث ابوداود، ترمذي و ابن ماجه بوده‌اند، ابوزرعه گفته است: «كسي كه روايات ابن حميد را از دست بدهد احتياج به ده هزار حديث براي جبران آن دارد.

و از احمد بن حنبل نقل شده است كه گفته است: تا زماني كه محمد بن حميد زنده است علم در ريّ زنده است.

و به محمد بن يحيى ذهلي گفته شد: نظرت درباره محمّد بن حميد چيست؟ در پاسخ گفت: آيا مرا كوچك‌تر از او نمي‌بيني؟

و از محمّد بن اسحاق نقل شده كه از او سؤال شد: آيا از محمّد بن حميد حديث نقل مي‌كني؟ در پاسخ گفت: چرا از او حديث نقل نكنم در حالي كه احمد بن حنبل و يحيى بن معين از او حديث نقل كرده‌اند.

و از يحيى بن معين درباره او سؤال شد، در پاسخ گفت: او شخصي ثقه است، اشكالي بر او وارد نيست، از اهالي ريّ و شخصي زيرك است.

و ابوالعباس بن سعيد گفته است: از جعفر بن ابوعثمان طيالسى شنيدم كه مي‌گفت: ابن حميد شخصي ثقه است كه يحيى رواياتي را به نقل از او نوشته است.

و كسي كه از آنها بزرگ‌تر هم بوده از او روايت نقل كرده است». ر. ك: المزي، تهذيب الكمال: ج 25، ص100ـ 101.

جليلى گفته است: «او شخصي حافظ و عالم به اين كار بوده است كه احمد و يحيى از او راضي بوده‌اند». ابن حجر عسقلاني، تهذيب التهذيب: ج 9، ص 115.

([169]) سلمه بن فضل ابرش انصاري (متوفاي بعد از سال 190 هـ).

از اساتيد او در روايت ابوداود و ترمذي و همچنين در تفسير ابن ماجه است. از ابن معين نقل شده كه گفته است: «او شخصي ثقه است كه از او روايت نوشته‌ايم، كتاب‌هاي او در موضوع جنگ‌ها و غزوات، از كامل‌ترين كتاب‌هاست كه در كامل بودن كتابي همچون كتاب‌هاي او يافت نمي‌شود.

دوري از ابن معين نقل كرده است: ما از او روايت نقل كرده‌ايم و او شخصي بدون اشكال مي‌باشد، و به شيعه تمايل داشته است...

ابن سعد گفته است: او شخصي ثقه، راستگو و صاحب كتاب‌هاي مغازي (جنگ‌ها و غزوات) ابن اسحاق است...

ابن عدي گفته است: او از عجائب و موارد منحصر به فردي برخوردار بوده است. و من در احاديث او حديثي را نيافتم كه به حد انكار برسد، بلكه احاديث او با معاني نزديك و محتمل است. ابن حبان نيز نام او را در ثقات خود آورده و گفته است: او اشتباه مي‌كند و مورد مخالفت واقع مي‌گردد...

آجري از ابوداود نقل كرده است: او شخصي ثقه است. ابن خلفون گفته است: از احمد در باره او سؤال شد احمد در پاسخ گفت: من از او جز خوبي چيز ديگري از او سراغ ندارم». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج4 ص135ـ 136، الناشر: دار الفكر ـ بيروت.

([170]) محمّد بن اسحاق بن يسار مدني (متوفاي150).

او صاحب سيره معروف است و به علم و وثاقت اشتهار داشته به حدي كه از او هيچ جرح و طعني شنيده نشده است.

بخاري به صورت تعليق از او روايت نقل كرده است. همچنين مسلم، ابوداود، ترمذي، نسائي و ابن ماجه از او روايت نقل كرده‌اند.

ذهبي در باره او گفته است: «علامه، حافظ، اخباري، ابو بكر... صاحب سيره نبويه... و اولين كسي كه علم را در شهر مدينه تدوين كرد، كه اين كار قبل از مالك و دو دوست او بوده است، و او در علم، درياي موّاج بوده است...

ابن مديني، از سفيان، از زهري روايت كرده است: تا زماني كه ابن اسحاق در مدينه باشد علم نيز در اين شهر وجو دارد...

همچنين او گفته است: مدار حديث رسول خدا صلّي الله عليه وآله بر محور شش نفر مي‌چرخد كه هر شش نفر را نام برد آن‌گاه گفت: علم اين شش نفر نزد دوازده نفر است كه يكي از آنها محمد بن اسحاق است.

خليلي گفته است: ابن ادريس حافظ گفته است: چگونه ابن اسحاق ثقه نباشد در حالي كه از اعرج روايت شنيده و از او روايت نقل كرده است. سپس از ابو الزناد از او و سپس از ابن ابو الزناد، از پدرش روايت نقل مي‌كند». الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج7 ص33ـ 37، الناشر: مؤسسة الرسالة ـ بيروت.

بخاري گفته است: «علي بن عبد الله را ديدم كه به حديث ابن اسحاق احتجاج مي‌كرد. و از سفيان نقل كرد كه كسي را تا كنون نديده است كه او را متهم كند». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج9 ص36، الناشر: دار الفكر ـ بيروت.

دليل كسي كه از احتجاج به او خودداري ورزيده است، اين است كه او متهم به تشيّع و اعتقاد به قَدَر و تدليس در روايت است، اما در باره راستگويي او چنان كه ذهبي هم به آن شهادت داده است هيچ جاي بحث ندارد. الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج7 ص33ـ 37، الناشر: مؤسسة الرسالة ـ بيروت.

([171]) عبد الغفار بن قاسم بن قيس انصاري:

ابو مريم كوفي، كه به همين كنيه مشهور است، شعبه، يحيى بن سعيد انصاري و ديگران از او روايت كرده‌اند.

شعبه گفته است: كسي را در حفظ روايت بهتر از او نديدم... او نسبت به دانش و علم رجال بسيار اهتمام مي‌ورزيد. ابن حجر العسقلاني، لسان الميزان: ج4 ص42.

ابن عدي گفته است: «براي عبد الغفار بن قاسم احاديث نيكو و شايسته‌اي است، البته در لابلاي احاديث، برخي احاديث غير قابل قبول نيز وجود دارد، او در تشيّع تندروي مي‌كرده است و شعبه از او دو حديث نقل كرده و حديث او را با وجود ضعفش نوشته است». ابن عدي، الكامل في ضعفاء الرجال: ج5 ص328، الناشر: دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع ـ بيروت.

همچنين ابن عدي گفته است: «از احمد بن محمد بن سعيد [ابن عقده] شنيدم كه ابومريم را مي‌ستود و اين كار را از حد گذراند تا آن‌جا كه گفت: اگر علم ابومريم همه جا منتشر گردد ديگر مردم به شعبه اعتنايي نمي‌كنند». ابن عدي، الكامل: ج5 ص327.

ابن عقده از حفّاظ بزرگ و از علماي حديث و ناقدين علم رجال به شمار مي‌رود، ذهبي در باره او گفته است: «حافظ زمان خويش، درياي حديث، ابو العباس... كه در قوه حفظ و كثرت حديث حرف آخر را مي‌زند». تذكرة الحفاظ: ج3 ص839.

ابو علي حافظ گفته است: «كسي از ابوالعباس و ابن عقده در حفظ حديث كوفيان بهتر نديدم، به او گفته شد: برخي از مردم در باره او چه مي‌گويند؟ او در پاسخ گفت: حال او با مطالبي اين چنين تفاوت پيدا نمي‌كند، ابوالعباس امام، حافظ، جايگاه او جايگاه كسي از تابعين و پيروان آنها است كه از مردم سؤال مي‌كنند، اما هيچ يك از مردم از آنها سؤال نمي‌كنند». ابن حجر، لسان الميزان: ج1 ص265.

ابن عدي در كامل گفته است: «او صاحب معرفت داراي قوه حفظ و در اين صناعت پيشتاز بوده است... من چاره‌اي جز نام بردن از او نمي‌بينم؛ و از آن‌جا كه من در ابتداي كتاب خود شرط نموده‌ام كه نام هر كسي را كه هر گوينده‌اي در باره او سخن گفته است را ذكر كنم از اين‌رو ناچارم تا نام او را نيز بياورم و از اين كار نيز هيچ ابايي ندارم و اگر بدين سبب نبود نام او را در كتاب خود ذكر نمي‌كردم؛ چرا كه او شخصيت داراي فضليت و معرفتي است.» الكامل: ج1 ص206.

ابن حجر بر سخن ابن عدي حاشيه زده و گفته است: «ابن عدي مطلب غير قابل قبولي به او نسبت نداده است». لسان الميزان: ج1 ص236.

اما با وجود مقام و منزلت علميي كه ابن عقده نزد ابن عدي دارد اما با اين وجود مي‌بينيم كه هرگاه اين عقده، ابومريم را مدح كرده و او را توصيف مي‌نمايد، اين مطلب از نظر ابن عدي تجاوز از حد به شمار رفته و اين تمايل را سبب تشيع او دانسته است؟!! الكامل: ج5 ص372.

بله، گاهي ابومريم را گروهي از علماي جرح و تعديل تضعيف نموده‌اند اما كسي كه در كلمات و عباراتي كه در تضعيف وي به كار رفته دقت كند به خوبي برايش روشن مي‌گردد كه اين تضعيف به سبب موضع‌ گيري‌هاي اعتقادي او در رابطه با برخي از صحابه و روايات وي از فضائل امير المؤمنين سلام الله عليه بوده است. از اين‌رو مي‌بينيم كه او را متهم به رافضي بودن و تشيّع نموده‌اند و برخي از آنها اين موضوع را در سياق تضعيف او آورده‌اند، احمد بن حنبل گفته است: «زماني كه ابوعبيده از ابومريم براي ما روايت مي‌كرد صداي فرياد مردم برمي‌خواست و مي‌گفتند: ما او را نمي‌خواهيم. احمد مي‌گويد: ابومريم از فتنه‌هاي به وجود آمده از سوي عثمان سخن مي‌گفت.» الذهبي، ميزان الاعتدال: ج2 ص640.

همچنين در منبع ديگري آمده است كه احمد گفته است: «او شخص ثقه‌اي نيست، چرا كه او از بلاهاي به وجود آمده از سوي عثمان سخن مي‌گفته است.» ابن أبي حاتم، الجرح والتعديل: ج6 ص54.

ابوحاتم گفته است: «احاديث او متروك است، او از رؤساي شيعه است» ابن أبي حاتم، الجرح والتعديل: ج6 ص54.

اين در حالي است كه ابن حنبل تصريح مي‌كند كه سبب تضعيف ابومريم از بابت اعتقاد و نظر او بوده است و اين از عجايب است!! چرا كه روزي از احمد سؤال شد و به او گفته شد: « به چه سبب ابومريم ضعيف دانسته شده است؟ آيا اين ضعف به خاطر رأي و نظرات اوست و يا به  به خاطر احاديث اوست؟ او در پاسخ گفت: تضعيف وي به خاطر رأي و نظرات اوست. سپس گفت: او از بلاهاي به وجود آمده توسط عثمان سخن مي‌گفته است». ضعفاء العقيلي: ج3 ص102.

حال آيا با وجود اين تصريح، ديگر هيچ مجالي براي قبول كلمات آنها در تضعيف ابومريم باقي مي‌ماند؟!

([172]) منهال بن عمرو:

بخاري، ابو داود، ترمذي، نسائي و ابن ماجه از او روايت كرده‌اند.

«اسحاق بن منصور از يحيى بن معين نقل كرده است: او ثقه است، همچنين نسائي نيز او را توثيق كرده است... عجلي گفته است: او كوفي و ثقه است. دارقطني گفته است: او راستگو بوده است». المزي، تهذيب الكمال: ج28 ص570ـ 571.

ابن حجر گفته است: «منهال بن عمرو اسدي، هم پيمان با كوفيان و راستگو است، در بسياري از موارد گمان برده شده است كه او از طبقه پنجم روايت است». ابن حجر العسقلاني، تقريب التهذيب: ج2 ص216.

ذهبي در «الكاشف» گفته است: «ابن معين او را توثيق كرده است». الذهبي، الكاشف: ج2 ص298.

([173]) عبد الله بن حارث بن نوفل.

بخاري، مسلم، ابو داود، ترمذي، نسائي و ابن ماجه از او روايت كرده‌اند.

ابن حجر گفته است: «ابن معين، ابو زرعه، نسائي گفته‌اند: او ثقه است. ابن مديني گفته: او ثقه است...

محمد بن عمر گفته است: او شخصي موثق با روايات فراوان است. ابن عبد البر در «الاستيعاب» گفته است: بر وثاقت او اجماع صورت گرفته است. عجلي گفته است: او مدني، تابعي، و ثقه است. يعقوب بن شيبه گفته است: او ثقه ثقه است. شخصي ظاهر الصلاح و عامه از او رضايت دارند و ابن حبان گفته است: او از فقهاي شهر مدينه است». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج5 ص158.

ابن حجر نيز گفته است: «او موفق به رؤيت رسول خدا شده و پدر و جدّ او توفيق  مصاحبت را نيز داشته است. ابن عبد البر گفته است بر وثاقت او اجماع وجود دارد. او در سال نود  نه، يا هفتاد و نه و يا هشتاد و چهار از دنيا رفته است». ابن حجر العسقلاني، تقريب التهذيب: ج1 ص485، الناشر: دار الكتب العلمية ـ بيروت.

([174]) ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج42 ص47ـ 48.

([175]) ابو البركات عمر بن ابراهيم (539هـ).

ذهبي گفته است: «او شيخ، علامه، قاري، نحوي و عالم كوفه، شيخ زيديه، ابو الركات، عمر بن ابراهيم... است. سمعاني گفته است: او شيخ و بزررگ است و در علومي همچون فقه، حديث، لغت، تفسير و نحو سررشته داشته و تاليفاتي در نحو دارد، او فقير و به كم قانع بوده است، از او شنيدم  كه مي‌گفت: من زيدي مذهب هستم اما بر اساس مذهب حاكم (مذهب ابوحنيفه) فتوا مي‌دهم». الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج20 ص145ـ 146.

ذهبي در ميزان الاعتدال گفته است: «ابن سمعاني، ابن عساكر، ابو موسى مديني از او روايت كرده‌اند، وي دستي در علوم مختلف داشته، او شخصي فقير، قانع، ديندار، و مفتي شهر كوفه بوده و مي‌گفت: من بر اساس مذهب ابوحنيفه فتوا مي‌دهم اما خود به مذهب زيديه هستم... او در سال پانصد و سي و نه، دنيا را وداع كرد و بر پيكر او سي هزار نفر نماز گذاردند...» الذهبي، ميزان الاعتدال: ج3 ص181.

ابن عساكر گفته است: «از او در كوفه روايت نوشتم و او با ورع‌ترين علوي است كه من با او ملاقات كرده‌ام». ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج43 ص543

ابن نجار در ذيل تاريخ بغداد گفته است: «به خط او در كتاب معجم شيوخ الحافظ ابوطاهر احمد بن محمد سلفي اصفهاني روايتي را خواندم و از او براي من ابو الحسن بن مقدس در مصر روايت كرد، گفت: ابو البركات عمر بن ابراهيم بن محمد بن حمزه علوي زيدي در كوفه برايم روايت كرد و حديثي بيان نمود، سپس گفت: اين مرد با شرافت، شخصي اديب و نحوي است... او از مردان عاقل و نسبت به صحابه خوش بين بوده و نسبت به آنان مدح و ثنا مي‌كرده و از كساني كه از صحابه بيزاري مي‌جسته‌اند بيزار بوده است.

ابو البركات حسن بن محمد بن حسن بن هبة الله شافعي در دمشق براي ما روايت كرد كه عموي من ابوالقاسم علي بن حسن حافظ براي ما روايت كرد گفت: عمر بن ابراهيم بن محمد ابوالبركات، زيدي مذهب، اهل كوفه بود كه در آن شهر از او روايت نوشتم، او با ورع‌ترين شخص علوي مذهب بود كه با او ملاقات كرده‌ام...

شهاب حاتمي در هرات براي ما روايت كرد كه ابوسعد بن سمعاني با زبان خود براي ما روايت كرد و گفت: عمر بن ابراهيم بن محمد ابو البركات از اهالي كوفه و ساكن در محله‌اي به نام سبيع بوده است و همراه با مردم در مسجد ابو اسحاق سبيعي به نماز مي‌ايستاده است، او شيخ، بزرگ، اهل فضل و آگاه به علوم فقه، حديث، تفسير، لغت، نحو، ادبيات و داراي تاليفات خوبي در نحو بوده است. وي در معيشت، تنگدست و امورات خود را به سختي مي‌گذرانده است و بر فقر و نداري صبور و به كم قانع بوده است، از او شنيدم كه مي‌‌گفت: من زيدي مذهب هستم اما بر اساس مذهب سلطان ـ يعنى مذهب ابوحنيفه ـ فتوا مي‌دهم، از او روايات فراواني نوشتم، او شيخي بيدار دل، با گوش‌هايي شنوا و حواسي سليم بوده است». ابن النجار البغدادي، ذيل تاريخ بغداد: ج5 ص9ـ 10، الناشر: دار الكتب العلمية ـ بيروت.

([176]) ابوالفرج محمد بن احمد بن علان شاهد (446هـ).

ذهبي درباره او گفته است: «او شيخ، با سخناني قابل استناد، ثقه، ابو الفرج، محمد بن احمد بن علان، اهل كرج سپس كوفه بوده است... نرسي گفته است: او ثقه و حاكمي عادل بوده است». سير أعلام النبلاء، الذهبي: ج18 ص451.

([177]) محمد بن جعفر بن محمد (402هـ).

ذهبي درباره او گفته است: «امام، قاري، با عمر طولاني، با سخناني قابل استناد... نحوي تميمي كوفي بوده است... عتيقي گفته است: او ثقه بوده است». الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج17 ص100ـ 101.

([178]) محمد بن قاسم بن زكريا محاربي (320هـ).

ذهبي گفته است: «شيخ، محدّث با عمر طولاني، ابوعبدالله محمد بن قاسم بن زكريا، محاربي، كوفي، سوداني... از حسين بن نصر بن مزاحم، گفت: او به رجعت ايمان داشت». الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج15 ص73.

ذهبي در ميزان الاعتدال گفته است: «در باره او گفته شده است: او به رجعت ايمان داشته است... دارقطني و محمد بن عبد الله [قاضي] جعفي از او روايت نقل كرده‌اند». الذهبي، ميزان الاعتدال: ج4 ص14.

و اما اين كه در باره او حرف‌هايي زده شده بدين خاطر بوده است كه او به رجعت ايمان داشته است، اما ايمان او به اين مطلب ثابت نبوده است و بر فرض هم كه چنين چيزي وجود داشته باشد در او تأثير سوئي نمي‌تواند داشته باشد، وگرنه كسي چون دارقطني از او روايت نمي‌كرد.

از اين‌رو، وارد كردن نام او در زمره ضعفا و تضعيف شدگان هيچ وجهي ندارد؛ زيرا سبب ضعف او را بيان ننموده‌اند و نهايت چيزي كه در باره او گفته شده است اين كه گفته‌اند در باره او حرف‌هايي وجود داشته است، پس سخنان آنها پيرامون عقيده وي بوده است و چنان كه بارها گفته‌ايم اين نمي‌تواند در او تاثير سوئي داشته باشد.

([179]) عباد بن يعقوب رواجني(250هـ).

ذهبي در كتاب «كاشف» گفته است: «او شيعه سر سختي بوده‌ است، از وليد بن ابوثور، شريك و عده روايت نقل كرده و از او بخاري، ترمذي، ابن ماجه، ابن خزيمه، ابن صاعد و خلق روايت نقل كرده‌اند، او را ابوحاتم توثيق نموده است». الكاشف: الذهبي: ج1 ص532ـ 533.

ذهبي در«سِيَر» گفته است: «رواجني، شيخ، عالم، راستگو، محدّث شيعه است...ابوحاتم گفته است: او شيخ و ثقه بوده است. حاكم گفته است: ابن خزيمه مي‌گفت: كسي كه در رواياتش ثقه و در دينش متهم بوده است يعني عباد بن يعقوب روايت كرده است.

ابن عدي گفته است: او در تشيع غلو و زياده روي ‌كرده است. عبدان از ثقه روايت كرده است: عباد پيشينيان (سلف) را مورد شتم و دشنام قرار داده است. ابن عدي گفته است: او روايات غير قابل قبولي را در فضايل و مطاعن نقل مي‌كرده است... ابن جرير گفته است: از او شنيدم كه مي‌گفت: كسي كه هر روز در نماز خود از دشمنان آل محمد بيزاري نجويد با آنان محشور مي‌شود...» سير أعلام النبلاء، الذهبي: ج11 ص536ـ 538.

و در«تقريب التهذيب» آمده است: «او شخصي راستگو، رافضي (شيعه) كه رواياتش در بخاري به عنوان مؤيد آمده اما ابن حبان در باره او مبالغه كرده و گفته روايات او مستحق ترك است». ابن حجر العسقلاني، تقريب التهذيب: ج1 ص469ـ 470.

خزرجي انصاري گفته است: «ابوحاتم و ابن خزيمه او را توثيق كرده‌اند، ابن عدي گفته است: در او غلو وجود داشته و روايات غير قابل قبولي در فضايل اهل بيت نقل كرده است، صالح بن محمد گفته است: او عثمان را دشنام مي‌داده است». الخزرجي، خلاصة تذهيب تهذيب الكمال: ص187، الناشر: مكتب المطبوعات الإسلامية بحلب.

و از عبد الرحمن بن ابي حاتم رازي روايت شده است كه گفت: «از پدرم در باره او سؤال شد او در پاسخ گفت: او شيخ اهل كوفه است». ابن أبي حاتم الرازي، الجرح والتعديل: ج6 ص88، الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

از اين‌رو پي مي‌بريم كه در وثاقت و راستگويي او هيچ ابهامي نيست، اما آنچه كه گاهي از اين‌سو و آن‌سو در باره او طعن و خدشه‌هايي وارد شده است به خاطر رواياتي است كه او از اهل بيت عليهم السلام نقل كرده و آشكارا حق را بيان مي‌كرده است و در اين راه هيچ ترس و هراسي به خود راه نمي‌داده است. اين در حالي است كه ذهبي در «سِيَر» نقل كرده ابوحاتم در باره او گفته است: او شيخ و ثقه است، در حالي كه از ابوحاتم در «الجرح والتعديل» در باره ابن ابي حاتم گفته است: او بزرگ و كوفي است بدون اين كه لفظ ثقه را در باره او به كار برده باشد، حال نمي‌دانيم آيا ذهبي از سخن ديگري و يا كتاب ديگري از ابوحاتم اطلاعاتي را به دست آورده بوده است، يا آن كه در نقل از او مرتكب اشتباه شده و يا اين كه كاسه ديگري زير نيم كاسه بوده است؟!

([180]) عبد الله بن عبد القدوس.

بخاري رواياتي را از او به عنوان تاييد نقل كرده و ترمذي نيز از او روايت كرده است.

در تهذيب از محمد بن عيسى آمده است: او ثقه بوده است. بخاري گفته است: او در اصل راستگو بوده اما تنها مشكل او اين بوده است كه از افراد ضعيف روايت نقل مي‌كرده است. ابوداود گفته است: احاديث او ضعيف بوده و او متهم به رفض و تشيع مي‌باشد. او گفته است: از يحيى به من خبر رسيده است: او شخص چندان مهمي نيست. نسائي گفته: او ضعيف است. و جايي ديگر گفته است: «او شخص موثقي نيست. ابن عدي گفته است: عموم آنچه او روايت كرده است در باره فضايل اهل بيت عليهم السلام است. ابن حبان او را در ثقات آورده و گفته است: چه بسا روايات عجيبي نقل كرده است... دارقطني گفته او ضعيف است. ابواحمد حاكم گفته است: برخي از احاديث غير قابل قبول در روايات او وجود دارد. يحيى بن مغيره گفته است: جرير به من امر نمود تا از او حديثي بنويسم». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج5 ص265.

ابن حجر گفته است: «او راستگو و متهم به رفض و تشيّع بوده است». ابن حجر العسقلاني، تقريب التهذيب: ج1 ص510. هيثمي گفته است: «بخاري، ابن حبان او را توثيق كرده و ابن معين او را تضعيف نموده است». الهيثمي، مجمع الزوائد: ج1 ص120.

و در جاي ديگري گفته است: «در مورد او سخناني گفته شده است اما او را توثيق نموده‌اند». الهيثمي، مجمع الزوائد: ج3 ص15.

ما مي‌گوييم: بعد از ملاحظه اقوال تضعيف كنندگان و تعديل كنندگان وي واضح گرديد كه دلايل جرح او بسيار واضح است و آن چيزي جز شيعه بودن وي و روايت او از فضايل اهل بيت عليهم السلام چيز ديگري نيست، بلكه عموم روايات وي در فضايل اهل بيت عليهم السلام بوده است تا آن‌جا كه او را با توصيفات بسيار سخت‌گيرانه‌‌اي توصيف نموده‌اند؛ مانند اين كه در باره او گفته‌اند: او شخصي رافضي و خبيث بوده است. يا اين كه او شخص قابل اعتنايي نيست و يا ديگر احكامي از اين قبيل. اما اي كاش همين صفات و تعبيرات را در باره كسي كه استحقاق اين صفات را دارد نيز به كار مي‌بردند، كسي همچون حريز بن عثمان كه امير المؤمنين علي بن ابي‌طالب سلام الله عليه را هر صبحگاهان و شامگاهان هفتاد مرتبه مورد لعن و نفرين قرار مي‌داده است؛ اما با اين وجود كه او شخصي ناصبي بوده است او را با وصف ثقه و ثبت (كسي كه احاديث معتبري بيان مي‌نموده است) توصيف نموده‌اند!! اين‌جاست كه بايد گفت: انّا لله و انا اليه راجعون.

([181]) سليمان بن مهران اعمش اسدي كاهلي (متوفاي 148هـ).

صحاح سته از او روايت نقل كرده‌اند.

«ابن معين گفته است: او ثقه است و نسايي گفته است: او ثقه و با رواياتي محكم و دقيق است». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج4 ص196.

ابن حجر گفته است: «سليمان بن مهران اسدي كاهلي ابومحمد كوفي اعمش، شخصي ثقه، حافظ و آشناي به علم قرائات و با ورع بوده اما او در روايات تدليس مي‌نموده است». ابن حجر العسقلاني، تقريب التهذيب: ج1 ص392.

ذهبي گفته است: «سليمان بن مهران حافظ ابو محمد كاهلي اعمش، يكي از علماي بزرگان است». الذهبي، الكاشف: ج1 ص464.

عجلي نيز او را توثيق كرده است. العجلي، معرفة الثقات: ج1 ص432

ابن حبان او را در ثقات آورده است. ابن حبان، الثقات: ج4 ص302.

عمر بن شاهين او را در تاريخ اسماء الثقات آورده است: ص14، الناشر: دار السلفية ـ تونس.

([182]) از او قبلاً سخن گفته شد.

([183]) عباد بن عبد الله اسدي كوفي.

وي از تابعين بوده و از امير المؤمنين عليه السلام و سلمان (رحمه الله) روايت نقل نموده است و منهال بن عمرو از او روايت نموده است. مزي گفته است: «نسايي در خصايص علي و در مسند خود احاديثي را از او نقل كرده است». المزي، تهذيب الكمال: ج14 ص139.

عجلي او را در ثقات آورده و گفته است: «او كوفي، تابعي و ثقه بوده است». العجلي، معرفة الثقات: ج2 ص17.

ابن حبان او را در ثقات آورده است. ابن حبان، الثقات: ج5 ص141.

ابن ابي حاتم در تفسير خود از او روايت نقل كرده است. ابن أبي حاتم الرازي، تفسير ابن أبي حاتم: ج1 ص45.

حاكم در مستدرك خود، دو حديث از او در باره امير المؤمنين علي عليه السلام تصحيح كرده است: اولين روايت سخن امير المؤمنين عليه السلام است كه فرموده: «إني عبد الله وأخو رسوله، وأنا الصديق الأكبر، لا يقولها بعدي إلا كاذب، صلّيت قبل الناس بسبع سنين قبل أن يعبده أحد من هذه الأمة». (من بنده خدا و برادر رسول اويم؛ من صديق اكبرم؛ اين ادعا را كسي غير از من ندارد مگر اين كه او شخصي دورغگوست؛ هفت سال قبل از آن كه كسي از امت، اسلام بياورد من با رسول خدا به نماز ايستادم.) الحاكم النيسابوري، المستدرك وبذيله التلخيص للذهبي: ج3 ص112. 

حديث دوم در تفسير آيه شريفه: «إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» است كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود: «رسول الله صلّي الله عليه وآله المنذر، وأنا الهادي». (رسول خدا صلّي الله عليه وآله بيم‌دهنده و هشدار دهنده بود و من هدايت‌گر هستم.) حاكم نيشابوري در باره اين حديث گفته است: «اين حديثي با سند صحيح است اما بخاري و مسلم آن را روايت نكرده‌اند». الحاكم النيسابوري، المستدرك وبذيله التلخيص للذهبي: ج3 ص129ـ 130.

ذهبي هر مطلبي را كه طاقت شنيدن آن را نداشته باشد بدون هر دليل و مدركي آن را دروغ مي‌شمارد، از اين‌رو در باره اين حديث نيز گفته است: «هذا كذب على علي». (اين روايت دروغي بر علي بن ابي طالب است.) الذهبي، ميزان الاعتدال: ج2 ص369.

از احمد بن حنبل در باره حديث فوق سؤال شد، او در پاسخ گفت: «اضرب عليه فإنه حديث منكر». (اين حديث را به دور بيافكن كه حديث غير قابل قبولي است.) سبط ابن العجمي، الكشف الحثيث: ص144. الناشر: عالم الكتب.

آري، اين دو حديث و حديث وصيت و ديگر احاديثي كه در مناقب و فضايل اهل بيت عليهم السلام نقل نموده است، سبب تضعيف عباد بن عبد الله اسدي از سوي برخي از علما جرح و تعديل شده است در حالي كه هيچ عامل طعني در عدالت و وثاقت او وجود ندارد.

([184]) ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج42 ص48ـ 49.

([185]) ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج42 ص49ـ 50.

([186]) ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج42 ص50.

([187]) الطبراني، المعجم الكبير: ج6 ص221.

([188]) أحمد بن حنبل، فضائل الصحابة: ج2ص615 ح1052،الناشر: جامعة أمّ القري بمكة المكرمة.

([189]) محمد بن عبد الله حضرمي.

ابن ابي حاتم رازي گفته است: «محمد بن عبد الله بن سليمان حضرمي معروف به مطين... براي ما برخي از احاديثش را نوشته و او شخصي صدوق و راستگو بوده است». ابن أبي حاتم الرازي، الجرح والتعديل: ج7 ص298.

ذهبي گفته است: «او از ذخاير علم و ادب است... ابو بكر بن دارم حافظ گفته است: از مطين صد هزار حديث نوشتم. از دارقطني در باره او سؤال شد، او در پاسخ گفت: او كوهي از وثاقت است... البته ابوجعفر عبسي در باره مطين سخناني مطرح كرده و در سه مورد پيرامون مطين اوهامي را مطرح نموده است، اما طبيعي است كه سخن اشخاصي كه در يك عصر با هم مي‌زيسته‌اند در باره يكديگر قابل اعتنا نيست. از اين‌روست كه مي‌توان گفت به هر حال مطين شخصي ثقه بوده، در حالي كه عبسي اين چنين نيست». الذهبي، تذكرة الحفاظ: ج2 ص662ـ 663.

هيثمي او را در مجمع الزوائد توثيق نموده است: ج6 ص104.

عمرو بن ابي عاصم در كتاب «السنه» او را به حافظ توصيف نموده است. ابن أبي عاصم، السنة: ص317.

حاكم در مستدرك احاديثي را كه در سندهاي آن حضرمي آمده است را تصحيح نموده و ذهبي هم با حاكم موافقت كرده است. المستدرك وبذيله التلخيص للذهبي: ج3 ص41ـ 42، ج3 ص560، ج4 ص319ـ 320.

([190]) ابراهيم بن حسن ثعلبي.

ابن أبي حاتم گفته است: «از پدرم در باره او سؤال كردم، او در پاسخ گفت: او شيخ است». ابن أبي حاتم الرازي، الجرح والتعديل: ج2 ص92.

ابن حبان او را در ثقات آورده است: ج8 ص80.

([191]) يحيى بن يعلى اسلمي:

يحيى بن يعلى اسلمي از راوياني به شمار مي‌رود كه نقش مهمي در نقل حديث و روايت  داشته است كه اين امر از كثرت راويان و محدثان بزرگي همچون اسماعيل بن ابي خالد، اعمش، عبد الملك بن ابي سليمان، عثمان بن اسود، فطر بن خليفه، يونس بن خباب و ديگران كه از او نقل روايت نموده‌اند مشخص مي‌شود تا بدان حد كه ابن حجر به سبب كثرت راويان از او گفته «خلقي» از او روايت نقل نموده‌اند. ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج11 ص266.

كه اين (تعبير ابن حجر كه گفته خلقي از او روايت نقل كرده‌اند) بر كثرت عدد راويان دلالت مي‌كند. همچنين تعداد زيادي از راويان همچون ابوبكر بن ابي شيبه، قتيبه بن سعيد، و ابو هشام رفاعي، اسماعيل بن ابان وراق، جباره بن مغلس، وليد بن حماد، ابي نعيم طحان، عباد بن يعقوب الرواجني و ديگران از او روايت نقل كرده‌اند.

بخاري از او در ادب المفرد، ترمذي در سنن و ابن ابي حاتم در تفسير خود از او روايت نقل كرده‌اند: ج9 ص3032ـ 3033.

ابن ابي حاتم در تفسير خود از رواياتي كه در باره او وارد شده گفته است: «از اين راه توانستم به اين نكته پي ببرم كه روايات او صحيح‌ترين روايات از نظر سند و شبيه‌ترين آنها از نظر متن است». ابن أبي حاتم الرازي، تفسير ابن أبي حاتم: ج1 ص14.

ابن حبان در صحيح خود از او روايت نقل نموده است. ابن حبان، صحيح ابن حبان: ج15ص392ـ 395.

ابن حبان در باره سبب تأليف خود از او گفته است: «هنگامي كه من ديدم كه طرق و سند روايات از او زياد شده، اما به سبب وجود و فراواني روايات جعلي، شناخت روايات صحيح كم شده و نيز براي جلوگيري از اشتباه مردم... انديشيدم تا بدين شكل روايات صحاح را جدا كرده و حفظ آن را بر دانش پژوهان ساده نموده و با فكر و تاملي كه در اين روايات مي‌كنم موانع و سختي‌هاي موجود در آن را از پيش پاي كساني كه قصد استفاده از آن را دارند مرتفع سازم». ابن حبان، صحيح ابن حبان: ج1 ص102ـ 103، الناشر: مؤسسة الرسالة ـ بيروت.

يحيى بن يعلى و ابن ابي شيبه در مصنف خود از او روايت نقل كرده‌اند. ابن أبي شيبة، المصنف: ج1ص253، ج3 ص129، ج5 ص415، ج8 ص452.

حاكم يك حديث از او در مستدرك خود از او تصحيح كرده است. الحاكم النيسابوري، المستدرك وبذيله التلخيص للذهبي: ج3 ص128.

البته تعدادي از علماي جرح و تعديل نيز او را تضعيف نموده‌اند؛ چنان‌كه عبد الله دورقي از يحيى ابن معين نقل كرده و گفته است: او شخص چندان با اهميتي نيست. بخاري گفته است: روايات او مضطرب است. ابوحاتم گفته است: حديث او ضعيف است و قوي نيست. ابن عدي گفته است: او كوفي و شيعه است. ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج11 ص266.

اما كسي كه در گفتار اين گروه و عبارات جرح و تضعيفشان دقت مي‌كند به خوبي مي‌برد كه سبب تضعيف آنها مستند به طعن و خدشه در عدالت و يا صداقت او نيست، از اين‌رو الفاظ و تعابيري كه از آنان در بالا نقل شد اضافه بر اين كه كم‌ترين مرتبه جرح نزد همانها به شمار مي‌رود، از سوي ديگر به صداقت و وثاقت او نيز ضربه‌اي وارد نمي‌سازد، بلكه اعتقاد اين است كه تنها گناه نابخشودني او شيعه بودن و نقل رواياتي در فضايل اهل بيت عليهم‌السلام است كه همين گناه در بسياري از موارد در تضعيف راوي و ردّ احاديث او كفايت مي‌كند؛ چنان كه الباني نيز شيعه بودن او را با ضعف او در هم آميخته و گفته است: او شيعي ضعيف است. الألباني، السلسلة الضعيفة: ج2 ص391.

همين مطلب از كلام ابن عدي نيز فهميده مي‌شود، چرا كه او نيز پس از نقل قول بخاري در باره يحيى كه گفته: حديث او مضطرب است، حديثي را به عنوان شاهد و مؤيد آورده است و آن چيزي نيست جز اين روايت كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرموده است: «من أطاعني أطاع الله، ومن عصاني عصى الله، ومن أطاع علياً أطاعني، ومن عصى علياً عصاني»، (هر كس از من اطاعت كند از خدا اطاعت نموده و هر كس در برابر من طغيان و سركشي كند در برابر خداوند سبحان چنين كرده است. هر كس از علي اطاعت كند از من اطاعت نموده و هر كس در برابر علي سركشي و طغيان ورزد در برابر من چنين كرده است.) آن‌گاه چنين حاشيه زده و گفته است: «اين‌گونه روايتي را سراغ ندارم كه كسي از بسام روايت كند مگر يحيى بن يعلى كه او هم شخصي كوفي و از جمله شيعيان آن شهر است». عبد الله بن عدي، الكامل في الضعفاء: ج7 ص233.

ابن ابي حاتم از سدي در تفسير آيه شريفه: «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لا يُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ» گفته است: «منظور از «صدقوا» در آيه شريفه: علي بن ابي طالب و ياران اوست». ابن أبي حاتم الرازي، تفسير ابن أبي حاتم: ج9 ص3032ـ 3033.

حاكم با سند خود از رسول خدا صلّي الله عليه وآله روايت كرده است: «من يريد أن يحيى حياتي، ويموت موتى، ويسكن جنة الخلد التي وعدني ربي فليتولّ علي بن أبي طالب؛ فإنه لن يخرجكم من هدى ولن يدخلكم في ضلالة»، (كسي كه مي‌خواهد زندگاني و مرگي همچون من داشته و در بهشت جاوداني كه خدايم بر آن وعده داده است، جاي داشته باشد، بايد ولايت علي بن ابي طالب را بپذيرد؛ چرا كه اين باعث مي‌شود كه شما از راه هدايت خارج نگرديده و به ضلالت و گمراهي دچار نگرديد). الحاكم النيسابوري، المستدرك وبذيله التلخيص للذهبي: ج3 ص128.

آري اين احاديث است كه باعث مي‌گردد تا روايات راوي مضطرب و احاديث او ضعيف گردد و خود او را از پيش چشم گروهي ساقط نموده تا نسبت به او بگويند او شخص قابل اعتنايي نيست؛ چرا كه اين قبيل روايات نزد آنها غير قابل باور و قبول و از بلاهاي آسماني و حوادثي به شمار مي‌رود كه مي‌تواند منجر به برپايي قيامت كبري گردد!! از اين‌رو ابن حجر در باره حديثي  كه ابن حبان در صحيح خود از يحيى بن يعلى نقل نموده و در آن آورده است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله خواستگاري ابوبكر و عمر نسبت به حضرت زهرا سلام الله عليها را ردّ نمود و آن بانوي بزرگوار را به عقد امير المؤمنين سلام الله عليه درآورده مي‌گويد: «ابن حبان در صحيح خود حديث طولاني در باره ازدواج فاطمه نقل كرده است كه در آن سراسر انكار است.». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج11 ص266.

([192]) ناصح بن عبد الله.

از حافظان بزرگ و از حاملان علم و دانش كه علما و حفّاظ بزرگي همچون ابوحنيفه نعمان، اسماعيل بن عمرو بجلي، عبد الله بن صالح عجلي، عبد العزيز بن خطاب، اسحاق بن منصور سلولي و ديگر ثقات از او روايت نقل كرده‌اند. ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج10ص 358ـ 359.

او به صلاح و دينداري اشتهار داشته است؛ چنان‌كه ذهبي مي‌گويد: «حسن بن صالح او را از جمله انسان‌هاي عابد بر شمرده و گفته است: او مردي صالح و خوب مي‌باشد». الذهبي، ميزان الاعتدال: ج4 ص240.

ابن حبان گفته است: «او شيخي صالح است». المجروحين: ج3 ص54.

اما با اين وجود ناصح بن عبد الله نيز به سبب رواياتي كه در فضيلت و منقبت اهل بيت عليهم‌السلام بيان نموده مورد حمله گسترده‌اي از جرح و تضعيفات قرار گرفته است در حالي كه در لابلاي تمام آنها حتي يك دليل بر عدم وثاقت، عدم صداقت، سوء حفظ و يا هر امر ديگري كه باعث ضرر وارد نمودن به روايت راوي گرديده و بر صحت نقل او خدشه وارد سازد بيان نداشته‌اند و اين در حالي است كه عبارات آنها در ميان ابهام و غموض دست و پا زده و هيچ تفسير قانع كننده‌اي به دست انسان نمي‌دهد؛ تعبيراتي همچون: حديث او غير قابل قبول است، او شخص قابل توجهي نيست، حديث او بي ارزش است، ضعيف است، قوي نيست، ثقه نيست. تهذيب الكمال، المزي: ج29 ص 261ـ 264.

در حالي كه اگر بنا باشد به صراحت و وضوح، علت اصلي جرح و تضعيف او بيان شود، بايد گفت: صِرفاً نقل روايات فضايل و مناقب اهل بيت عليهم‌السلام است كه آنها از آن چنين تعبير مي‌كنند: «حديث او غير قابل قبول است، نزد او رواياتي از سماك، از جابر بن سمره است كه در بيان فضايل است و تمام آنها غير قابل قبول است.» المزي، تهذيب الكمال: ج29 ص261.

يا اين كه مي‌گويند: حديث او متروك است، چرا كه از سماك احاديث غير قابل قبولي روايت كرده است. المزي، تهذيب الكمال: ج29 ص261.

 و يا اين كه مي‌گويند: از ثقات احاديثي روايت مي‌كند كه هيچ شباهتي به احاديث محكم ندارد. روايات غير قابل قبولي از افراد موثق و مشهور نقل مي‌كند تا موجب غلبه صلاحيت روايت گردد. مطالب توهم آوري بيان مي‌كند و چون اين‌گونه مطالب از او زياد شود حديث او مستحق ترك مي‌گردد. ابن حبان، المجروحين: ج3 ص54.

حال بعد از آن كه در باره شخصي چنين تصريحاتي وجود دارد كه او از انسان‌هاي عابد و صالح است و علماي بزرگي همچون ابوحنيفه و ديگران از او روايت نقل كرده‌اند، تمام اين اقوال و تعابير نمي‌تواند از قدر و منزلت شخص در مرتبه حفظ و روايت حديث بكاهد؛ از اين‌رو پس از آن‌كه علّت و سبب طعن در باره كسي دانسته شد ديگر نبايد فريب برخي جملاتي كه در طعن چنين شخصي وارد ‌شده است را خورد؛ به عنوان مثال يكي از احاديثي كه به واسطه تعارض و تضادّي كه با مسلّمات موجود نزد آنان وجود دارد، واقع شدن او در سند روايت از جابر است كه آنها آن را به حديث غير قابل قبول توصيف نموده‌اند: «قالوا: يا رسول الله: من يحمل رايتك يوم القيامة؟ قال: من يحسن أن يحملها إلاّ من حملها في الدنيا علي بن أبي طالب رضي الله عنه»، (عرضه داشتند: يا رسول الله! چه كسي عَلَم و پرچم شما را در روز قيامت حمل مي‌كند؟ حضرت فرمود: به جز علي بن ابي طالب چه كسي شايستگي حمل آن را دارد؟) الطبراني، المعجم الكبير: ج2 ص247.

و يا روايت نمودن حديث وصيت كه اكنون در صدد بيان آن نيستيم كه ذهبي تحمل شنيدن آن را ندارد و از اين‌رو درباره آن مي‌گويد: اين روايتي غير قابل قبول است. الذهبي، ميزان الاعتدال: ج4 ص240.

([193]) سماك بن حرب ذهلي (متوفاي 123هـ).

ذهبي در باره او گفته است: «سماك بن حرب بن اوس بن خالد بن نزار بن معاويه بن حارثه، شخصي حافظ، امام و بزرگ ابو المغيره ذهلي بكري كوفي برادر محمد و ابراهيم بوده است كه از ثعلبه بن حكم ليثي روايت كرده و با او و ابن زبير همنشين بوده است... علي بن مديني گفته است: براي او نزديك به دويست حديث بوده است. حماد بن سلمه از او روايت كرده است: هشتاد نفر از اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه وآله را درك كردم و در حالي كه چمشمانم از دست رفته بود از خداوند متعال خواستم تا چشمانم را به من بازگرداند و خداوند هم به من باز گردانيد». الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج5 ص245ـ 249.

مزي گفته است: «عبد الرزاق از سفيان ثوري نقل كرده است: سماك بن حرب هيچ حديثي را از دست نداده است... احمد بن سعد بن ابومريم، از يحيى بن معين نقل كرده است: او ثقه ... و جايز الحديث است كه هيچ كس حديث او را از دست نداده و از آن رو نمي‌گرداند، او عالم به شعر و روزهاي مردم و نيز در سخن گفتن از فصاحت برخوردار بوده است. عبد الرحمن بن ابي حاتم گفته: از پدرم در باره او سؤال كردم، در پاسخ گفت: او شخصي راستگو و ثقه است... يعقوب گفته است: فقط روايت او از عكرمه مضطرب مي‌باشد، اما روايت او در غير عكرمه صلاحيت و شايستگي دارد... نسائي گفته است: به او اشكالي وارد نيست و در حديث او اندك تاملي وجود دارد.

عبد الرحمن بن يوسف بن خراش گفته است: در حديث او مقداري سستي وجود دارد. ابو الحسين بن قانع گفته است: در سال صد و بيست و سه از دنيا رفته است. بخاري در جامع، براي او شهادت داده و براي او قرائت پشت سر امام و ديگران را روايت كرده و ديگران نيز از او روايت نقل كرده‌اند». المزي، تهذيب الكمال: ج12 ص115.

ابن عدي گفته است: «براي سماك احاديث زيادي است كه ان شاء الله تمام آنها احاديث مستقيم و درستي است و همه امامان حديث از او روايت نقل كرده‌اند، او از بزرگان تابعي و كوفي بوده و احاديث او خوب بوده است. او شخصي صدوق و بدون مشكل بوده است». الكامل في الضعفاء، عبد الله بن عدي: ج3 ص462.

([194]) الطبراني، المعجم الكبير: ج4 ص171 ح4046، الناشر: مكتبة العلوم والحكم ـ الموصل.

([195]) محمد بن مرزوق (ت248 هـ).

مسلم، ترمذي و ابن ماجه از او روايت نموده‌اند... ابوحاتم گفته است: «او صدوق و راستگو و ابن حبان او را در كتاب ثقات آورده است». المزي، تهذيب الكمال: ج26ـ ص378ـ 379. ابن حجر در تقريب التهذيب گفته است: «او صدوق و راستگوست و عليه او توهماتي بوده است». ابن حجر العسقلاني، تقريب التهذيب: ج2 ص130.

([196]) حسين اشقر فزاري كوفي (208هـ)

كسي در وثاقت و عدالت او را متهم ننموده، بلكه همه به صداقت او اعتراف نموده‌اند، احمد بن محمد بن هاني روايت كرده است: «به احمد بن حنبل گفتم: آيا از حسين اشقر روايت نقل مي‌كني؟ او گفت: كساني كه من از آنها روايت مي‌كنم هيچ يك دروغگو نيستند... و ابن جنيد گفته است: از ابن معين شنيدم كه اشقر را نام برد و گفت: او شيعه غالي بوده است. به او گفتم: احاديث او چگونه است؟ گفت: مشكلي ندارد. سؤال كردم: آيا راستگوست؟ گفت: آري، من از او رواياتي نوشته‌ام». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج2 ص291ـ 292.

ابن حجر گفته است: «او شخصي راستگو و مورد اهميتي است كه در شيعه بودن تندروي داشته است». ابن حجر العسقلاني، تقريب التهذيب: ج1 ص214.

ابن حبان او را در كتاب ثقات خود آورده است. ابن حبان، الثقات: ج8 ص184.

ابن ابي حاتم در تفسير خود احاديثي را از او روايت كرده است كه برخي از آنها در فضائل اهل بيت عليهم السلام است: ج3 ص729 ج4 ص1328 ج10 ص3277.

حاكم در مستدرك، حديثي را در باره آيه شريفه: «إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» تصحيح كرده و آورده است كه امير المؤمنين سلام الله عليه فرمود: «رسول الله صلى الله عليه وسلم المنذر، وأنا الهادي»، (رسول خدا صلّي الله عليه وآله هشدار دهنده بود و من هدايتگر هستم.)

ذهبي طبق عادت هميشگي خود در برخورد با اين گونه احاديث گفته است: «اين روايت دروغ است و خداوند جاعل و واضع اين روايت را سياه روي گرداند». الحاكم النيسابوري، المستدرك وبذيل التلخيص للحافظ الذهبي: ج3 ص140.

اين در حالي است كه ذهبي بر حديث ديگري كه حاكم آن را تصحيح نموده و در سند آن  حسين اشقر آمده است حاشيه زده و گفته است: اشقر موثق است اما ابن عدي او را متهم نموده و جعفر در باره او سخناني داشته است. الحاكم النيسابوري، المستدرك وبذيل التلخيص للحافظ الذهبي: ج3 ص141، الناشر: دار الكتب العلمية ـ بيروت.

علت تفاوت نظر ذهبي در دو تعليقي كه بر اين دو روايت زده، اين است كه در حديث دوم مطلبي كه بخواهد افكار ذهبي را آشفته و پريشان حال كند وجود نداشته است.

آري، اشقر از راويان و حافظاني به شمار مي‌رود كه خود را براي نقل روايات فضايل اهل بيت عليهم‌السلام و سخن پيرامون آن آماده كرده بوده است و همين گناه باعث گرديده او متّهم به نقل روايات غير قابل قبول و بلايا شود. بخاري در باره او گفته است: در باره او تامل و نظر وجود دارد و در جاي ديگر گفته است: او روايات غير قابل قبولي نقل كرده است. ابو زرعه گفته است: او منكر الحديث (كسي كه روايات او مورد انكار قرار گرفته) بوده و ابو حاتم گفته است: او شخص قوي نبوده است. ابراهيم بن يعقوب جوزجاني گفته است: او شخصي غالي و دشنام دهنده نيكان بوده است. المزي، تهذيب الكمال: ج6 ص366ـ 369.

([197]) قيس بن ربيع اسدي متوفاى سال صد و شصت و چند است.

ترمذي، ابن ماجه و ابو داود از او روايت كرده‌اند. ذهبي گفته است: «او يكي از ذخاير علم است و به خودي خود انسان صدوق و راستگويي است...، شعبه او را مدح نموده است. ابوحاتم گفته است: جايگاه او صدق و راستي است.». ميزان الاعتدال: ج3 ص393.

ابن حجر گفته است: «عبيد الله بن معاذ از پدرش روايت كرده است: از يحيى بن سعيد شنيدم كه قيس را نزد شعبه تنقيص مي‌كرد، او هم به همين سبب از او رنجيده شد و او را از اين كار نهي نمود. عفان گفته است: به يحيى بن سعيد گفتم: آيا از سفيان شنيده‌اي كه مي‌گفت او اشتباهاتي را مرتكب شده است و يا اين كه در باره او سخناني وجود دارد؟ او گفت: نه، به يحيى گفتم: آيا تو او را متهم به دروغ مي‌كني؟ گفت: خير. عفان گفته است: هيچ حرف مستند و قابل قبولي در باره او وجود ندارد. حاتم بن ليث جوهري از عفان نقل كرده است: قيس ثقه است. ثوري و شعبه او را توثيق نموده‌اند. از ابووليد روايت شده است: قيس ثقه و احاديث او نيز خوب بوده است. عمرو بن علي گفته است: به ابووليد گفتم: نسبت به قيس كسي را از تو خوش بين‌تر نديدم. او گفت: او از جمله كساني است كه از خداوند سبحان ترس دارد». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج8 ص350ـ 351.

ابن حجر گفته: «ابن حبان گفته است: احاديث او را دنبال كردم و او را در اين كار صادق و راستگو يافتم، تنها مشكلي كه در باره او هست اين كه چون سن او زياد شده به ضعف حافظه مبتلا شده و از اين‌رو به خاطر اعتمادي كه به فرزندش داشته رواياتش را به او مي‌گفته است، لذا بايد از روايات او دوري گزيد... شعبه از او روايت ‌كرده و در حديث، صادق و راستگو بوده و گفته شده است: فرزندش او را فاسد كرده و تمام كتاب‌هاي او را از اول تا آخر خراب كرده است. عثمان بن ابي شيبه گفته است: او صدوق و راستگو بوده است اما برخي از احاديث او مضطرب بوده است... ابن خزيمه گفته است: از محمد بن يحيى شنيدم كه مي‌گفت: ابووليد مي‌گفت: از قيس بن ربيع شش هزار حديث شنيدم كه نزد من از شش هزار دينار با ارزش‌تر است». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج8 ص352ـ 353.

از مجموع عبارات و گفتار علمايي كه در بالا به آنها اشاره شد آشكار مي‌شود كه به اعتراف آنها او شخصي صدوق بوده كه هيچ دروغي از او شنيده نشده و به خاطر روايات فراواني كه نقل مي‌كرده از ذخاير علم شناخته شده است و جرح و تضعيفاتي كه در باره او بيان شده يا مبهم است كه براي آن هيچ تفسيري بيان نشده و يا به سبب شيعه بودن او بوده است؛ چنان كه احمد بن حنبل به همين مطلب تصريح نموده و يا به خاطر دخل و تصرفاتي بوده كه فرزندش در روايات او وارد مي‌كرده كه چنين مطلبي نيز ثابت نشده و صرف احتمالي بيش نبوده و اين حقيقت از تعبير «قيل» (گفته شده) و يا تعبيراتي شبيه به آن فهميده مي‌شود.

([198]) عبايه بن ربعي اسدي.

ابوحاتم رازي در جرح و تعديل گفته است: «عبايه بن ربعي اسدي كوفي از علي بن ابي طالب و ابو ايوب و ابن عباس روايت نقل كرده و خيثمه بن عبد الرحمن، سلمه بن كهيل، اعمش و موسى بن طريف از او روايت نقل نموده‌اند. از پدرم شنيدم كه مي‌گفت: عبد الرحمن براي ما روايت كرده و گفته است: از پدرم در باره او سؤال كردم او گفت: او از كساني بود كه شيعه را آزاد كرده است. به او گفتم: وضعيت او چگونه است؟ گفت: او شيخ بوده است». ابن أبي حاتم الرازي، الجرح والتعديل: ج7 ص29، الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

ابن حبان او را در ثقات آورده است. الثقات، ابن حبان: ج5 ص281.

براي عقيلي هيچ علت موجهي براي به شمار آوردن عبايه در عداد افراد ضعيف وجود ندارد جز اين كه حديثي را در فضيلت امير المؤمنين عليه السلام روايت نموده و گفته است: موسى بن طريف از عبايه بن ربعي اسدي روايت كرده است در حالي كه هر دوي آنها غلو كننده و كافر بوده‌اند. سپس حديثي را كه به سبب آن استحقاق اين وصف را از سوي عقيلي پيدا نموده را بيان كرده است و آن روايت عبايه بن ربعي اسدي است كه از امير المؤمنين عليه السلام شنيده كه مي‌فرمود: «أنا قسيم النار...»، (من تقسيم كننده دوزخ هستم.) و حديث ديگري كه از آن چشم پوشانده و آن را بيان نكرده و بدين شكل آورده است: «فلان كذا وكذا على الصراط»، (فلاني چنين و چنان بر صراط ايستاده است). العقيلي، ضعفاء العقيلي: ج3 ص415ـ 416.

اين در حالي است كه ذهبي فقط او را به شيعه غلو كننده توصيف نموده و در باره او سخني از شرك و الحاد به ميان نياورده است، همچنين عقيلي سعي كرده تا به هر شكلي شده برخي از افراد ثقه را در زمره ضعفا نام ببرد مانند: علي بن مديني كه باعث شده است تا ذهبي نسبت به اين كار عقيلي اعتراض كرده و عليه او چنين موضع‌گيري كند: «اي عقيلي آيا تو عقل نداري؟ آيا مي‌‌داني در باره چه كسي سخن مي‌گويي؟ ما به روش خودت از آنها دفاع مي‌كنيم و سخنان تو را در باره آنان باطل مي‌سازيم. گويا تو نمي‌داني كه هر يك از آنها چند طبقه از تو موثق‌ترند، بلكه از بسياري افراد ثقه كه تو در كتاب خود آنها را ذكر هم نكرده‌اي موثق‌تر هستند». الذهبي، ميزان الاعتدال: ج3 ص140.

و اين در حالي است كه حاكم، حديثي را در مستدرك از عبايه بن ربعي تصحيح كرده و در باره آن گفته است: حديث او داراي شرايط صحت نزد بخاري و مسلم مي‌باشد اما آن‌دو روايت ننموده‌اند. ذهبي نيز به اين شكل بر آن حاشيه زده و گفته است: اين روايت، شرايط بخاري و مسلم را دارا مي‌باشد. الحاكم النيسابوري، المستدرك وبذيله التلخيص للذهبي: ج2 ص461، الناشر: دار المعرفة ـ بيروت.

([199]) الطبراني، المعجم الأوسط: ج6 ص327. الطبراني، المعجم الكبير: ج3 ص57، الناشر: دار إحياء التراث العربي.

([200]) ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج42 ص130.

([201]) ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج42 ص392.

([202]) بدون شك مقصود از وراثت در اين‌جا معنا و مفهوم مادي آن، يعني: وراثت مال و اموال نيست، خصوصاً با وجود كسان ديگري كه مانع از رسيدن ارث مادي به امير المؤمنين عليه السلام مي‌شوند، همچون حضرت زهرا سلام الله عليها و عباس عموي پيامبر ـ البته اگر قائل به ارث بردن عمو شويم ـ بلكه مقصود از وراثت در اين‌جا وراثت علم و خلافت است، چرا كه اوصياي انبيا به جز علم، منزلت، مقام و جانشيني چيز ديگري از آنان به ارث نمي‌برند.

([203]) اسماعيل بن احمد ابوالقاسم سمرقندي.

او از حفّاظ بزرگ مي‌باشد كه هم از بسياري روايت كرده و هم بسياري از او روايت كرده‌اند، ابن عساكر گفته است: «او در دمشق به دنيا آمده... و به بغداد رفته و تا پايان عمر در آن‌جا رحل اقامت گزيده و در آن‌جا سند‌هاي خوبي را درك كرده است... او صاحب دانش فراوان، ثقه‌ و صاحب نسخه و اصول بوده است... وي در بغداد باقي ماند تا آن كه وي از نظر كثرت روايات و اسناد تنها شخص محدث در آن شهر گرديد». ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج8 ص357، الناشر: دار الفكر ـ بيروت.

ذهبي گفته است: «او شيخ، امام، محدّث، مفيد، با سخنان قابل استناد، ابوالقاسم، اسماعيل بن احمد بن عمر بن ابي اشعث سمرقندي دمشقي الاصل و بغدادي الوطن و صاحب مجالس فراوان است... سمعاني گفته است: كتاب‌هاي بسياري از بزرگان را در باره او خوانده و از ابوالعلاء عطار در همذان شنيدم كه مي‌گفت: هيچ يك از شيوخ عراق و خراسان را در عدالت مانند ابوالقاسم بن سمرقندي نيافتم. عمر بسطامي گفته است: ابوالقاسم سند خراسان و عراق به شمار مي‌رود. ابن سمرقندي گفته است: كسي جز من معجم ابن جميع را قرائت نمي‌كند... سلفي گفته است: او ثقه است  و در شناخت رجال آشنايي داشته است». الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج20 ص29ـ 31.

([204]) احمد بن محمد بن احمد بن عبد الله بن نقور(470هـ)

خطيب بغدادي گفته است: «احمد بن محمد بن احمد بن عبد الله، ابو الحسين بزاز، معروف به ابن نقور... از او روايت نوشته و او را شخص راستگويي يافتم». الخطيب البغدادي، تاريخ بغداد: ج5 ص146، الناشر: دار الكتب العلمية بيروت.

ذهبي گفته است: «ابن‌نقور، شيخي جليل القدر، راستگو، مايه اعتبار عراق، ابو الحسين، احمد بن محمد بن احمد بن عبد الله بن نقور، بغدادي بزاز است كه در جمادى الأولى سال 381 به دنيا آمده و در شنيدن روايت، شخص صحيح و در نقل آن انسان آزاده‌اي بوده است... خطيب بغدادي گفته است: او شخصي راستگو بوده است. ابن خيرون گفته است: او شخص موثقي بوده است. حسين سبط خياط گفته است: اگر كسي در مجلس ابن نقور لب به سخن مي‌گشود او به نويسنده مي‌گفت: ننويس. ابو الحسن بن عبد السلام گفته است: ابو محمد تميمي در مجلس ابن نقور حاضر مي‌گشت و از او حديث مي‌شنيد و مي‌گفت: حديث ابن نقور قطعه‌اي از طلا است. ابن نقور در ششم رجب سال 470 و در نود سالگي چشم از دنيا فرو بست». الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج18 ص372ـ 374، الناشر: مؤسسة الرسالة ـ بيروت.

ابن اثير در باره او گفته است: «او داراي احاديث فراوان و در روايت شخص بسيار ثقه‌اي بود». الكامل، ابن الأثير: ج10 ص107ـ 108، الناشر: دار صادر ـ بيروت.

([205]) ابو القاسم عيسى بن علي بن جراح وزير.

عيسى بن وزير علي بن عيسى بن داود بن جراح، ابو القاسم: «از ابو القاسم عبد الله بن محمد بغوي روايت شنيده... و در ثبت شنيده‌ها و نوشتن آن دقيق بوده است». تاريخ بغداد، الخطيب البغدادي: ج11 ص179.

ذهبي گفته است: «عيسى بن علي بن جراح وزير، ابو القاسم، مجالسي را از بغوي و طبقه روايي او املا نموده و آنها را عوالي قرار داده است. [عوالي جمع علو، به معناي درخواست علو در سند است كه سنت علماي گذشته بوده است كه سند روايت را تقويت كنند از اين‌رو براي اين كار زحمت‌هايي را نيز به خود متحمل مي‌شده‌اند. البته عوالي چند روش داشته است كه مجال تفصيل آن در اين‌جا نيست.] رواياتي كه از او شنيده‌ شده صحيح مي‌باشد. ابن ابي الفوارس گفته است: او از سوي برخي از فلاسفه مورد هجوم قرار گرفته است. من (ذهبي) مي‌گويم: اين مطلب در باره او صحيح نمي‌باشد.». الذهبي، ميزان الاعتدال: ج3 ص318.

([206]) ابو القاسم عبد الله بن محمد بن عبد عزيز بغوي (317هـ).

ذهبي گفته است: «عبد الله بن محمد بن عبد العزيز، ابو القاسم بغوي، حافظ، راستگو، با سخناني قابل استناد در عصر و زمان خود. ابن عدي در باره او سخناني گفته است كه در آن جاي تامل است، اما اندكي بعد و در حين بيان شرح حال او از اشكال نمودن بر او منصرف گشته و دوباره در حق او رعايت انصاف نموده و به تمجيد او پرداخته و گفته است: اگر نبود كه بر خود شرط كرده‌ام تا در باره هر كس كه سخني در باره او گفته شده مطلب بنويسم از او سخن به ميان نمي‌آوردم... من (ذهبي) مي‌گويم: دارقطني و خطيب و ديگران او را توثيق نموده‌اند. خطيب گفته است: او شخصي موثق، دقيق، داراي روايات فراوان، فهميده و عارف بوده است. همچنين خطيب گفته است: ابوعبيد را ديدم اما از او روايتي را نشنيدم و اولين روايتي كه از او نوشتم در سال 225 بود. او (خطيب) گفته است: وي در سال 214 چشم به دنيا گشوده و در شب فطر سال 317 چشم از آن فرو بست... سليماني در باره او گفته است: او متهم به سرقت در حديث بوده است. من (ذهبي) مي‌گويم: اين شخص، كاملاً موثق است و بر سخن سليماني اعتباري نيست». الذهبي، ميزان الاعتدال: ج2 ص492ـ 493.

([207]) علي بن مجاهد كابلي: او علي بن مجاهد بن مسلم بن رفيع، ابو مجاهد رازي، ابن كابلي است.

ذهبي در كتاب كاشف آورده است: «علي بن مجاهد كابلي ابو مجاهد رازي، قاضي شهر ري، از حجاج بن ارطاه و مسعر و ابن اسحاق روايت كرده و از او احمد، زياد بن ايوب و گروهي ديگر روايت كرده‌اند. يحيى بن ضريس او را تكذيب كرده و ديگران او را توثيق نموده‌اند». الذهبي، الكاشف في معرفة من له رواية في كتب الستة، الذهبي: ج2 ص46.

ابن حجر در تهذيب التهذيب گفته است: «ابو داود از احمد روايت كرده است: هر چه را كه در باره آن اشكالي ببينم مي‌نويسم. ابن حبان از ابن معين روايت كرده است: او را در كنار دروازه هشيم ملاقات نمودم و از او چيزي ننوشتم و بر او اشكالي نمي‌بينم... ترمذي در جامع خود گفته: محمد بن حميد رازي از جرير براي ما روايت كرد كه روايتي را علي بن مجاهد براي من روايت كرد و او نزد من از طرف ثعلبه از زهري ثقه مي‌باشد و در آن روايت آمده است: «خشك كردن آب وضو پس از وضو گرفتن مكروه مي‌باشد؛ چون وضو وزن مي‌شود.» همچنين اين راوي را ابن حبان در ثقات خود آورده است. ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج7 ص330ـ 331.

البته او را گروهي از علماي جرح و تعديل تضعيف نموده‌اند كه در اين صورت كمترين وجه ممكن در باره وي آن است كه بگوييم چنين شخصي مورد اختلاف است و اكثر اهل فن در اين رشته معتقدند كه اگر كسي مورد اختلاف باشد، در اين صورت روايات او از موثق به حسن تبديل خواهد شد، چنان كه ابن حجر در كتاب «القول المسدد» در باره قزعه بن سويد بن حجير باهلي بصري گفته است: يك بار ابن معين در باره او گفته است: او ضعيف است و يك بار گفته: ثقه است. ابوحاتم گفته است: او شخصي صادق است اما متين نيست، حديث از او نوشته مي‌شود اما به آن احتجاج نمي‌شود. ابن عدي گفته است: اميدوارم كه او مشكلي نداشته باشد. بزاز گفته است: او شخص قوي نيست. عجلي گفته است: اشكالي بر او وارد نيست، البته شخص ضعيفي است. اما با وجود تمام اين اختلافاتي كه در باره او هست ابن حجر در باره او چنين حكم كرده است: حديث او از نوع حسن مي‌باشد. ابن حجر العسقلاني، القول المسدد في مسند أحمد: ص50، الناشر: عالم الكتب.

همچنين در تهذيب التهذيب در شرح حال عبد الله بن صالح كاتب الليث از ابن قطان آمده  است: او راستگو است و چيزي كه باعث ساقط كردن حديث او باشد به دست نيامده است، مگر اين كه در باره او اختلاف شده است، از اين‌رو حديث او حسن مي‌باشد. ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج5 ص229.

خطيب بغدادي با سند خود از ابوخيثمه روايت كرده است: «به يحيى بن معين گفتم: تو مي‌گويي: اشكالي بر فلاني وارد نيست و فلاني ضعيف است. او در پاسخ گفت: هرگاه به تو گفتم: اشكالي بر فلاني وارد نيست يعني او ثقه است». الخطيب البغدادي، الكفاية في علم الرواية: ص39.

جرير بن عبد الحميد بن قرط ضبي كوفي، ساكن شهر ري و قاضي آن‌جا، شخصي ثقه با كتابي صحيح است. تحفة الأحوذي، المباركفوري: ج1 ص147.

([208]) شريك بن عبد الله، ابو عبد الله نخعي.

بخاري به صورت تعليق و مسلم، ابو داود، ترمذي، نسائي و ابن ماجه از او روايت كرده‌اند. ابن سعد در طبقات الكبري گفته است: « شريك، ثقه و شخصي مورد اعتماد و امانتدار با روايات فراوان بوده و در بسياري از موارد دچار اشتباه مي‌شده است». محمد بن سعد، الطبقات الكبرى: ج6 ص378ـ 379.

ابن حجر عسقلاني گفته است: «يزيد بن هيثم از ابن معين نقل كرده است: شريك، ثقه است، او براي من از پدرم محبوب‌تر است... ابن معين گفته است: شريك، نزد يحيى ـ يعني قطان ـ اعتباري نداشته در حالي كه او ثقه ثقه است. ابو يعلى گفته است: به ابن معين گفتم: كدام يك از جرير و شريك نزد تو محبوب‌ترند؟ گفت: جرير. دو باره پرسيدم: شريك يا ابو الاحوص؟ گفت: شريك. سپس گفت: شريك ثقه است، اما در مواردي يقين نكرده و دچار اشتباهاتي هم شده و نزد سفيان و شعبه مي‌رفته است... معاويه بن صالح از ابن معين نقل كرده است: شريك، راستگو و ثقه است مگر اين كه اگر روايتي با روايت او مخالف باشد روايت ديگر نزد ما محبوب‌تر است... ابو داود گفته است: او ثقه است اما اشتباه مي‌كرده است... ابراهيم حربي گفته است: او ثقه است. محمد بن يحيى ذهلي گفته است: او شخص زيرك با هوش و نجيب بوده است. صالح جزره گفته است: او شخصي راستگو است... ساجي گفته است: به تشيّع مفرط منسوب بوده است. در حالي كه خلاف اين نيز از او نقل شده و شخص فقيهي بوده و علي را بر عثمان مقدم مي‌داشته است. يحيى بن معين گفته: شريك گفته است: هر كس در وجود او خيري وجود داشته باشد علي را بر ابوبكر و عمر مقدم نمي‌كند. و ازدي گفته است او راستگو است». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج4 ص294ـ 296. ووثّقه العجلي. معرفة الثقات، العجلي: ج1 ص119. وذكره ابن حبان في الثقات. ابن حبان، الثقات: ج6 ص444.

([209]) ابو ربيعه عمر بن ربيعه.

ابن ابي حاتم رازي گفته است: «عمر بن ربيعه ابو ربيعه ايادي از حسن بصري و ابن بريده روايت كرده و از او حسن، على، دو فرزندان صالح، مالك بن مغول و شريك از او روايت كرده‌اند؛ از پدرم اين مطلب را شنيدم و از او در باره او سؤال كردم او گفت: روايات او غير قابل قبول است. عبد الرحمن از يعقوب بن اسحاق در باره مطلبي كه براي من نوشته بود روايت كرد كه عثمان بن سعيد روايت كرده: از يحيى بن معين در باره ابوربيعه‌اي كه شريك از او روايت كرده سؤال كردم او گفت: او شخصي  كوفي و ثقه است». ابن أبي حاتم الرازي، الجرح والتعديل: ج6 ص109، الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

ابن حجر گفته است: «ابو ربيع ايادي شخصي مورد قبول از طبقه ششم است». ابن حجر العسقلاني، تقريب التهذيب: ج2 ص397. وحسّن الترمذي حديثه. الترمذي، سنن الترمذي: ج5 ص299، 332.

حاكم در مستدرك احاديثي از او را تصحيح كرده و ذهبي نيز در برخي از آنها با حاكم موافقت كرده است. الحاكم النيسابوري، المستدرك وبذيله التلخيص للذهبي: ج3 ص130، 137، ج2 ص194، الناشر: دار المعرفة ـ بيروت.

مناوي در باره او گفته است: «او صدوق است». المناوي، فيض القدير: ج2 ص271.

تنها نكته‌اي كه باقي مي‌ماند سخني است كه از ابوحاتم در باره او گفته شده كه او رواياتي غير قابل قبول داشته است كه طبعاً چنين مطلبي در برابر آن همه توثيقات براي تضعيف او كفايت نمي‌كند در حالي كه ما اعتقاد داريم كه سبب چنين حكمي عليه او رواياتي است كه در فضايل امير المؤمنين عليه السلام نقل كرده و اين باعث شده است كه او را منكر الحديث كند!! وگرنه اين شخص از نظر وثاقت و عدالت هيچ طعن و خدشه‌اي بر او وارد نيست.

([210]) عبد الله بن بريده بن حصيب اسلمي.

ذهبي در باره او گفته است: «عبد الله بن بريده بن حصيب حافظ، ابو سهل اسلمي مروزي، قاضي مرو و عالم خراسان از پدرش، عايشه، سمره بن جندب، عمران بن حصين و ابوموسى اشعري روايت كرده... و او در احتجاج به روايات او مورد اتفاق همه است كه صد سال عمر كرده و در سال 115 وفات نموده و علم فراواني را از خود به جاي گذارده است». الذهبي، تذكرة الحفاظ: ج1 ص102.

همچنين در ميزان الاعتدال گفته است: «او از تابعين موثق است و ابوحاتم و مردم او را موثق مي‌دانسته‌اند». الذهبي، ميزان الاعتدال: ج2 ص396.

ابن حجر گفته است: «ابن معين، عجلي و ابوحاتم گفته‌اند: او ثقه است... ابن خراش گفته است: او راستگو، اهل كوفه است كه در بصره رحل اقامت گزيده بوده است... ». ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب: ج5 ص138. ابن حبان او را در ثقات آورده است. ابن حبان، الثقات: ج5 ص16.

([211]) ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج42 ص391ـ 392.

([212]) ابن الجوزي، الموضوعات: ج1 ص374 وما بعدها، الناشر: المكتبة السلفية ـ المدينة المنورة.

([213]) السيوطي، تدريب الراوي في شرح تقريب النواوي: ج1 ص278، الناشر: مكتبة الرياض الحديثة ـ الرياض.

([214]) السيوطي، تدريب الراوي في شرح تقريب النواوي: ج1 ص278.

([215]) ابن الجوزي، العلل المتناهية: ج1 ص268، الناشر: دار الكتب العلمية ـ بيروت.

([216]) ابن حجر الهيتمي، الصواعق المحرقة: ج2 ص652.

([217]) المناوي، فيض القدير: ج3 ص20.

([218]) سبط ابن الجوزي، تذكرة الخواص: ص407، الناشر: ذوي القربى ـ قم.

([219]) كذا في المصدر والظاهر: رواته أو راويه.

([220]) الذهبي، تاريخ الإسلام، حوادث وفيات (591ـ 600): ج42 ص300.

([221]) ابن الجوزي، الموضوعات: ج1 ص242.

([222]) در اصل كتاب چنين آمده اما درست آن: محمد بن حمير، با راء مهمله مي‌باشد، كه محمد بن حمير بن انيس قضاعي است. تقريب التهذيب: ج1 ص475.

([223]) المناوي، فيض القدير شرح الجامع الصغير: ج6 ص256، الناشر: دار الكتب العلمية ـ بيروت.

([224]) البخاري، صحيح البخاري: ج3 ص186 ح2741.

([225]) البخاري، صحيح البخاري: ج1 ص57 ح198، ص162 ح665، ج3 ص134ـ 135 ح2588، ج5 ص139ـ 140 ح4442، وغيرها. مسلم النيسابوري، صحيح مسلم: ج2 ص22 ح824.

([226]) أحمد بن حنبل، مسند أحمد: ج6 ص34، ج5 ص139، ج7 ص18.

([227]) عبد الرزاق الصنعاني، المصنف: ج5 ص429.

([228]) محمد بن سعد، الطبقات الكبرى: ج2 ص232.

([229]) الطبري، تاريخ الطبري: ج2 ص433.

([230]) البخاري، صحيح البخاري: ج4 ص31 ح3053.

([231]) الموفق الخوارزمي، المناقب: 222.

([232]) ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغة: ج6 ص71.

([233]) اليعقوبي، تاريخ اليعقوبي: ج2 ص193.

([234]) ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغة: خطبة 2 ج1 ص138.

([235]) الطبراني، المعجم الأوسط: ج2 ص336، الناشر: دار الحرمين للطباعة والنشر والتوزيع.

([236]) الحاكم النيسابوري، المستدرك وبذيله التلخيص للذهبي: ج3 ص172. محمد الدولابي، الذرية الطاهرة: ص110، الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرسين ـ قم.

([237]) الطبري، تاريخ الطبري: ج4 ص322.

([238]) ابن منظور، لسان العرب: ج15 ص394، الناشر: نشر أدب الحوزة ـ قم.

([239]) الزبيدي، تاج العروس: ج20 ص297، الناشر: دار الفكر ـ بيروت.

([240]) محمد بن يزيد المبرد، الكامل في اللغة: ج3 ص1124، الناشر: مؤسسة الرسالة.

([241]) الموفقيّات للزبير بن بكار: ص477، الناشر: عالم الكتب.

همچنين شعر حسان در تاريخ يعقوبي: ج2 ص128، با اختلاف اندك در لفظ آمده است، و همچنين در شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد نيز آمده است: ج6 ص35، الناشر: دار إحياء الكتب العربية. النزاع والتخاصم للمقريزي: 98، تحقيق: السيد علي عاشور.

([242]) الزبير بن بكار، الموفقيات: ص461. ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغة: ج2 ص262، الناشر: دار إحياء الكتب العربية.

([243]) فضل بن عباس بن عبد المطلب بن هاشم... مادرش ام فضل لبابه صغرى دختر حارث بن حزن است... او همراه با رسول خدا صلّي الله عليه وآله در جنگ حنين شركت جست و در حجه الوداع نيز حاضر و شاهد غسل رسول خدا صلّي الله عليه وآله بود. او كسي بود كه در براي غسل آن حضرت براي امير المؤمنين عليه السلام آب مي‌ريخت. در تاريخ وفات فضل اختلاف است. برخي گفته‌اند: او در روز اجنادين در زمان خلافت ابوبكر، سيزده جراحت برداشت و گفته شده: او در روز مرج الصفر در سال سيزده هجري كشته شده... و نيز گفته‌اند: فضل در طاعون عمواس در شام به سال هيجده هجري كشته شده و همچنين گفته شده است: او در روز يرموك سال پانزده هجري و در زمان خلافت عمر بن خطاب كشته شده است... ابن عبد البر، الاستيعاب: ج3 ص1269ـ 1270.

([244]) وليد بن عقبه بن ابي معيط... برادر عثمان بن عفان از ناحيه مادر، كه مادر اين دو  اروى دختر كريز بن ربيعه است... پدرش كه شخصي سخت گير بر مسلمانان و اذيت كننده رسول خدا بود پس از پايان جنگ بدر دستگير شد و در حبس كشته شد. او از كساني بود كه در جنگ بدر اسير شد و رسول خدا صلّي الله عليه وآله امر نمود تا او را بكشند. او گفت: اي محمد! پس چه كسي سرپرست دختر كوچكم باشد؟ حضرت فرمود: آتش. اما خود وليد و برادرش عماره در روز فتح مكه اسلام آوردند و گفته شده است: آيه: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا» (اي گروه مؤمنان هرگاه فاسقي براي شما خبري آورد لازم  است در باره آن تحقيق كنيد.) ابن عبد البر گفته است: اختلافي ميان علماي تفسير و تاويل قرآن نيست كه اين آيه در باره او نازل شده است و اين زماني بوده است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله او را براي جمع آوري زكات به سوي قبيله بني مصطلق اعزام فرموده بود و او بازگشت و خبر آورد كه آنها مرتد شده‌ و از تسليم زكات امتناع ورزيده‌اند، چرا كه گروهي از قبيله بني مصطلق مسلّح به سوي آنان رهسپار شدند و اين باعث گرديده بود كه آنان گمان كنند كه آنان براي جنگ و قتال با آنان خارج شده‌اند. بعد از آوردن اين خبر، رسول خدا صلّي الله عليه وآله، خالد بن وليد را به سوي آنان اعزام نمود و او خبر آورد كه آنها همچنان مسلمان هستند و اين‌جا بود كه اين آيه نازل شد...

داستان نماز جماعت صبح چهار ركعتي وي در حالي كه از شراب مست كرده بود مشهور و در كتاب‌هاي روايت شده است و داستان عزل او پس از اثبات شرب خمر او مشهور است كه آن هم در صحيح مسلم و بخاري نقل شده است. ابن حجر العسقلاني، الإصابة: ج6 ص481ـ 482.

([245]) الطبري، تاريخ الطبري: ج3 ص449، ابن الأثير، تاريخ ابن الأثير: ج3 ص189ـ 190، اما ابن اثير در بيت اول به جاي «بعد محمد» ، «بعد ثلاثه» آورده است. شرح نهج البلاغة: ج2 ص116.

([246]) نعمان بن عجلان زرقي انصاري: زبان انصار و شاعر آنها كه امير المؤمنين عليه السلام او را به فرمانداري بحرين گمارد. ر. ك: شرح حال وي در استيعاب: ج4 ص1501 رقم: 2619، الناشر: دار الجيل. ابيات ذكر شده از كتاب موفّقيات زبير بن بكار: ص473ـ 474 مي‌باشد. همچنين ابن ابي الحديد نيز آن را در شرح نهج البلاغه آورده است: ج6 ص31، الناشر: دار إحياء الكتب العربية.

([247]) نصر بن مزاحم، وقعة صفين: ص385، الناشر: المؤسسة العربية الحديثة ـ القاهرة. شرح نهج البلاغة، ابن أبي الحديد: ج1 ص150.

([248]) ابو الأسود، ظالم بن عمرو دؤلي، از فقها و اعيان و شعرا، واضع علم نحو، امير المؤمنين عليه السلام بخشي از اصول نحو را براي او ترسيم نمود و ابوالأسود هم آن را نوشت و گروهي هم آن را از او اخذ كردند و نيز او اولين كسي بود كه قرآن را نقطه گذاري نمود و در جنگ صفين نيز همراه امير المؤمنين عليه السلام حضور داشت و در سال: 69 هـ از دنيا رفت. ر.ك: الزركلي، الأعلام: ج3 ص236، الناشر: دار العلم للملايين ـ بيروت.

([249]) المبرد، الكامل: ج2 ص1125. وأورده أبو الفرج في الأغاني: ج7 ص269.

([250]) حميري: سيّد اسماعيل بن محمد حميري يكي از سه نفري است كه نسبت به اشعار جاهليت و اسلام بيشترين اشعار را دارا بوده و نزد منصور و مهدي عباسي ارج و قرب ويژه داشته و در سال: 173هـ از دنيا رفته است. الزركلي، الأعلام: ج1 ص322، الناشر: دار العلم للملايين ـ بيروت.

([251]) المبرد، الكامل: ج2 ص175. وأورده أبو الفرج الأصفهاني في الأغاني: ج7 ص292، الناشر: دار الفكر ـ بيروت، ط2.

([252]) أبو الفرج الاصفهاني، الأغاني: ج7 ص264.

([253]) ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغة: ج6 ص54.

([254]) ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغة: ج1 ص143ـ 150. جويندگان آگاهي بيشتر، از اشعاري كه در آن، امر وصيت از جانب رسول خدا صلّي الله عليه وآله براي امام امير المؤمنين عليه السلام وارد شده است، مي‌توانند به كتاب: وقعة صفين نصر بن مزاحم، مناقب خوارزمي حنفي، تذكرة الخواص سبط ابن جوزي حنفي، مروج الذهب مسعودي، كفاية الطالب كنجي شافعي، عقد الفريد ابن عبد ربه مالكي، الفصول المهمة ابن صباغ مالكي، فرائد السمطين جويني مراجعه كنند. همچنين صاحب كتاب الغدير، مرحوم علامه اميني اين موضوع را در كتاب خود با تفصيل بيشتري آورده است.

([255]) ابن كثير، تفسير ابن كثير: ج3 ص362، الناشر: دار المعرفة ـ بيروت.

([256]) ابن كثير، تفسير ابن كثير: ج3 ص362.

([257]) ابن كثير، تفسير ابن كثير: ص362.

([258]) ابن كثير، تفسير ابن كثير: ص363.

([259]) الطبري، تاريخ الطبري: ج2 ص62ـ 63، الناشر: مؤسسة الأعلمي ـ بيروت.

([260]) الطبري، تفسير الطبري: ج19 ص149.

([261]) ابن كثير، البداية والنهاية: ج3 ص53.

([262]) ابن كثير، تفسير ابن كثير: ج3 ص364، الناشر: دار المعرفة للطباعة والنشر والتوزيع ـ بيروت.

([263]) أحمد بن حنبل، مسند أحمد: ج1 ص111.

([264]) أحمد بن حنبل، مسند أحمد: ص159.

([265]) البيهقي، دلائل النبوة: ج2 ص180، الناشر: مؤسسة البراق.

([266]) النسائي، السنن: ج5 ص126، الناشر: دار الكتب العلمية ـ بيروت.

([267]) محسن الأمين، أعيان الشيعة: ج1 ص81. الناشر: دار التعارف ـ بيروت. العلامة الأميني، الغدير: ج2 ص288.

([268]) الطبري، تاريخ الطبري: ج4 ص322. ابن الأثير، الكامل في التاريخ: ج4 ص61.

([269]) ابن كثير، البداية والنهاية: ج8 ص193ـ 194.

([270]) الطبراني، المعجم الكبير: ج6 ص221.

([271]) ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغة: ج1 ص139ـ 140.

([272]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص799، همچنين ر. ك: ص808. قفاري همين سخن را در چند موضع از كتاب خويش تكرار نموده است و عجيب اين است كه روش قفاري بر اساس خلط بدون مناسبت بخشي از كلام با بخشي ديگر از آن بنا گرديده است. از اين‌رو مي‌بينيم كه او از اين شاخه به شاخه‌اي ديگر مي‌پرد. به عنوان مثال: آن‌جا كه قفاري در ص 808 از موضوع سرّي بودن امامت سخن به ميان آورده در همان صفحه بحث «بداء» را مطرح نموده است؛ در حالي كه ارتباطي ميان بداء و سرّي بودن مبدأ امامت وجود ندارد؟!

([273]) الكليني، الكافي: ج2 ص224.

([274]) الكليني، الكافي: ج2 ص222.

([275]) الكليني، الكافي: ج2 ص370.

([276]) الكليني، الكافي: ج2 ص227.

([277]) الكليني، الكافي: ج2 ص225.

([278]) الشعراء: 214.

([279]) در حديث دار و يا حديث انذار، رسول خدا صلّي الله عليه وآله مردان قوم و عشيره خود را به وليمه‌اي دعوت نمود و در همان جلسه آنها را دعوت به اسلام نمود. از امير المؤمنين عليه السلام روايت شده است: هنگامي كه آيه: «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ» نازل شد رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: يا علي! خداوند سبحان مرا امر نموده است تا خانواده خويش را هشدار دهم... رسول خدا دست بر گردن من گذارد و فرمود: اين بزرگوار، برادر، وصى و خليفه من در ميان شماست؛ اينك سخن او را بشنويد و از فرمان او پيروى كنيد. اين حديث با سند‌هاي صحيح روايت شده و احمد نيز در مسند خود: ج1، ص111، ناشر: دار صادر ـ بيروت؛ طبري در تاريخ خود: ج2 ص63، ناشر: مؤسسه اعلمي ـ بيروت و حافظ نسائي در خصائص: ص86ـ 87، مكتبة نينوى الحديثة ـ تهران آورده‌‌اند و هيثمي در مجمع الزوائد خود گفته است: احمد آن را روايت كرده و تمام رجال آن نيز موثق هستند. الهيثمي، مجمع الزوائد: ج8 ص302، الناشر: دار الكتب العلمية ـ بيروت.

([280]) مسلم النيسابوري، صحيح مسلم: ج7 ص 123 ح6119، كتاب الفضائل. الحاكم النيسابوري، المستدرك وبذيله التلخيص للذهبي: ج3 ص109. ابن كثير، تفسير ابن كثير: ج4 ص622. البغوي، مصابيح السنة: ج2 ص522، رقم 2705، الناشر: دار القلم. الألباني، الأحاديث الصحيحة: ص1761.

([281]) حديث منزلت را بيش از بيست تن از زنان و مردان صحابه و بيش از چهل تن از علماي اهل سنت روايت نموده‌اند؛ چنان که بخاري نيز در صحيح خود روايت کرده: ج4 ص208 ح3706 وح4416. مسلم در صحيح خود نيز اين روايت را آورده است: ج7 ص120 ح6111، شيخ محمد جعفر كتاني گفته است: «حديث... متواتر جاء عن نيف وعشرين صحابياً». (اين حديث متواتر بوده و بيش از بيست صحابي آن را روايت کرده‌اند.) الكتاني، نظم المتناثر في الحديث المتواتر: ص195، الناشر: دار الكتب السلفية ـ مصر. ابن عبد البر در الاستيعاب گفته است: «هو من أثبت الآثار وأصحّها». (اين روايت از قطعي‌ترين و صحيح‌ترين روايات است.) ابن عبد البر، الاستيعاب: ج3 ص1097.

([282]) مانند حديث رايت، سفينه، مؤاخات، ابلاغ سوره برائت، حديث بستن تمام درهاي مسجد وحديث باب حطه و ديگر احاديث.

([283]) المائدة: 67.

([284]) سبط ابن الجوزي، تذكرة الخواص: ص58.

([285]) ذهبي گفته است: اين حديث، حسن و بسيار عالي با متني متواتر است. الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج8 ص335، الناشر: مؤسسة الرسالة ـ بيروت.

([286]) ابن حجر گفته است: «اين حديثي صحيح است که هيچ جاي شک در آن وجود ندارد، و عده‌اي همچون ترمذي، نسائي، احمد با طرق بسيار زياد روايت کرده‌اند و به همين جهت شانزده تن از صحابه نيز آن را روايت کرده‌اند... و به سخن کسي که در صحت اين حديث خدشه کرده، هيچ اعتنايي نمي‌شود». ابن حجر الهيتمي، الصواعق المحرقة: ج1 ص106ـ 107، الناشر: مؤسسة الرسالة، بيروت.

([287]) فقيه ضياء الدين مقبلي گفته است: «اگر اين مطلب در دين معلوم نيست پس چه چيزي معلوم است». به نقل از كتاب الغدير علامه اميني: ج1 ص307ـ 314، ناشر: دار الكتاب العربي ـ بيروت.

([288]) القرطبي، التذكرة في أحوال الموتى وأمور الآخرة: ص563، الناشر: دار الفكر ـ بيروت.

([289]) المناوي، فيض القدير شرح الجامع الصغير: ج6 ص459، الناشر: دار الكتب العلمية ـ بيروت.

([290]) المزي، تهذيب الكمال: ج6 ص124، الناشر: مؤسسة الرسالة ـ بيروت.

([291]) محمد بن عقيل، النصائح الكافية: ص153. الناشر: دار الثقافة للطباعة والنشر ـ قم.

([292]) الطبري، تاريخ الطبري: ج4 ص144، الناشر: مؤسسة الأعلمي ـ بيروت. ابن الأثير، الكامل في التاريخ: ج3 ص430، الناشر: دار صادر ـ بيروت.

([293]) الخطيب البغدادي، تاريخ بغداد: ج12 ص382، الناشر: دار الكتب العلمية ـ بيروت.

([294]) الكليني، الكافي: ج2 ص224.

([295]) النسفي، تفسير النسفي: ج3 ص297.

([296]) الكليني، الكافي: ج2 ص222، 370.

([297]) المجلسي، بحار الأنوار: ج72 ص85، الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

([298]) المازندراني، شرح أصول الكافي: ج10 ص33، الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

([299]) المازندراني، شرح أصول الكافي: ج9 ص136.

([300]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص799.

([301]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص812.

([302]) الكليني، الكافي: ج1 ص533، الناشر: دار الكتب الإسلامية ـ طهران.

([303]) الكليني، الكافي: ج1 ص203.

([304]) الكليني، الكافي: ج1 ص533.

([305]) الصدوق، كمال الدين وتمام النعمة: ص328. الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة.

([306]) علامه در خلاصه گفته است: «شيخ راستگو محمد بن يعقوب كليني در بسياري از روايات كتاب كافي چنين گفته است: «عدة من أصحابنا...» آن‌گاه شيخ کليني در باره اين موارد توضيح داده و گفته است: هر جا در کتاب کافي آمده است «عدة من أصحابنا عن أحمد بن محمد بن خالد البرقي» منظور علي بن ابراهيم، از علي بن محمد بن عبد الله بن اذينه، از احمد بن عبد الله بن اميه از علي بن الحسين عليهما السلام هستند. علامه حلي، خلاصة الأقوال: ص430، فائده سوم. اين نکته نيز نزد تمامي علماي علم رجال قطعي است که علي بن ابراهيم ثقه است.

([307]) نجاشي در رجال خود ص76، و طوسي در فهرست ص62 شماره شرح حال 62: گفته‌اند او به خودي خود شخصي موثق است. علامه نيز در خلاصه ص63 گفته است: ابو جعفر، شخصي كوفي و ثقه است.

شايد کسي در توثيق احمد بن محمد بن خالد برقي اشکال کرده و بگويد: مگر نه اين است که شيخ طوسي در كتاب فهرست ص62: گفته است که او از ضعفا زياد روايت نقل مي‌کرده و به روايات مرسل اعتماد مي‌نموده است.

در پاسخ او مي‌گوييم: اين اشکال در باره خود او موجه به نظر نمي‌رسد، بلکه اين اشکال به کسي بر مي‌گردد که از احمد بن محمد بن خالد برقي روايت نقل مي‌کند؛ به همين جهت مي‌بينيم که طبق نقل کتاب خلاصه ص 63 ابن غضائري متشدد در طعن رجال نيز به همين شکل عمل مي‌کرده است.

او مي‌گويد: قمّي‌ها در باره او طعن وارد کرده‌اند در حالي که طعني بر او وارد نيست؛ بلکه طعن به کسي وارد است که از او روايت نقل مي‌کند. از اين رو سخن ابن غضائري ساحت احمد بن محمد بن خالد برقي را تبرئه مي‌کند. همچنين مي‌بينيم که احمد بن عيسى او را به شهر قم باز گردانده و از او عذر خواهي کرده و هنگامي هم که او از دنيا مي‌رود با سر و پاي برهنه در تشييع جنازه او شرکت کرده و او را از اتهامي که به او وارده کرده بود تبرئه نموده است. ر ک: خوئي، معجم رجال الحديث: ج3 ص88، ط5ـ 1413هـ.

و در روايتي که ما در صدد استفاده از آن هستيم مي‌بينيم که احمد بن محمد بن خالد از شخص ضعيف روايت کرده و اين روايت را مرسل نمي‌کند. بلکه از داود بن قاسم جعفري که به شهادت نجاشي و طوسي ثقه است روايت کرده است. از اين‌رو اين روايت صحيح بوده و هيچ  غباري بر اين است.

([308]) نجاشي در ص156 شماره شرح حال 411، و شيخ طوسي در ص375 شماره شرح حال 5553 از کتاب‌هاي رجال خود در باره او گفته‌اند: او انساني با قدر و منزلت بالا و با شرافت و جايگاه ويژه‌اي نزد ائمه عليهم السلام برخوردار بوده است.

([309]) الكليني، الكافي: ج1 ص526، باب: ما جاء في الاثني عشر والنص عليهم.

([310]) شيخ صدوق در مشيخه كتاب من لا يحضره الفقيه: ج4 ص458 گفته است: در رواياتي که در آن از عبد الله بن جندب روايت آمده، سند روايت محمد بن علي ماجيلويه رضي الله عنه از علي بن ابراهيم بن هاشم، از پدرش، از عبد الله بن جندب مي‌باشد. محقق اردبيلي و قهبائي نيزبر اين نکته تصريح کرده‌اند که طريق صدوق به عبد الله بن جندب معتبر است. ر.ک: اردبيلي، جامع الرواه: ج2 ص536، ناشر: کتابخانه آيت الله العظمى مرعشي نجفي، قم ـ ايران. و قهبائي، مجمع الرجال: ج7 ص253. ناشر: مؤسسه اسماعيليان ـ قم.

پس سند روايت به عبد الله بن جندب در نهايت وضوح بوده و همگي از ثقات مي‌باشند. همچنين عبد الله بن جندب را شيخ طوسي در رجال خود توثيق نموده است: ص340 شماره شرح حال:5059 و علامه در خلاصه: ص193 شماره شرح حال: 16 گفته ‌است: عبد الله بن جندب بجلي، شخصي عرب و اهل كوفه... و موثق بوده است. بر اين اساس سند روايت در نهايت صحت مي‌باشد.

([311]) الصدوق، من لا يحضره الفقيه: ج1 ص329ـ 330، الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة.

([312]) الخزاز القمي، كفاية الأثر في النص على الأئمة الاثني عشر: ص149، طبعة عام 1401هـ.

([313]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص814ـ 817.

([314]) که از جمله وظايف آن: حفظ شريعت از راه تطبيق صحيح احكام شريعت مقدس و همچنين هدايت بندگان به سوي كمال بندگي و اموري ديگر از اين قبيل است.

([315]) البته وجود اين امر نزد شيعه که به حد تواتر براي او به اثبات رسيده است امر بديهي و واضحي است، اما فرض امتناع نيز بر اساس مطالبي که در پي مي‌آيد دفع مي‌گردد.

([316]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص814.

([317]) الصدوق، كمال الدين وتمام النعمة: ص484, الناشر: جماعة المدرسين ـ قم. الشيخ الطوسي، الغيبة: ص291, الناشر مؤسسة المعارف ـ قم. الحر العاملي، وسائل الشيعة: ج27 ص140.

([318]) الحر العاملي، وسائل الشيعة: ج18 ص94ـ 95. الطبرسي، الاحتجاج: ج2 ص264.

([319]) الإمام الخميني، الحكومة الإسلامية: ص48ـ 49. الناشر: وزارة الإرشاد.

([320]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص814ـ 817.

([321]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص809ـ 811.

([322]) الكليني، الكافي: ج1 ص534.

([323]) الشهرستاني، الملل والنحل: ج1 ص173. الناشر: دار المعرفة ـ بيروت.

([324]) الذهبي، سير أعلام النبلاء: ج4 ص402.

([325]) ابن خلكان، وفيات الأعيان: ج1 ص327، الناشر: دار الثقافة ـ بيروت.

([326]) الذهبي، تأريخ الإسلام: ج13 ص385، الناشر: دار الكتاب العربي.

([327]) الصفدي، الوافي بالوفيات: ج22 ص48، الناشر: دار إحياء التراث.

([328]) ابن كثير، البداية والنهاية: ج1 ص177، الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

([329]) يوجد هنا بياض في المصدر.

([330]) ابن خلدون، تاريخ ابن خلدون: ج4 ص115، الناشر: مؤسسة الأعلمي للمطبوعات ـ بيروت.

([331]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص809.

([332]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج1 ص194.

([333]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص813.

([334]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج1 ص23.

([335]) الميرزا النوري، مستدرك الوسائل: ج1 ص28ـ 29، الناشر: مؤسسة آل البيت ^ ـ قم.

([336]) ابن حجر عسقلاني گفته است: «وقد كان الشيخ أبو الحسن المقدسي يقول في الرجل الذي يخرّج عنه في الصحيح: هذا جاز القنطرة، يعنى بذلك أنه لا يلتفت إلى ما قيل فيه». (شيخ ابو الحسن مقدسي در باره شخصي که در کتاب صحيح از او روايت نقل مي‌گردد چنين تعبيري به کار مي‌برد: هذا جاز القنطرة؛ يعنى: اين روايت از پل عبور کرده و ديگر به سخناني که در باره آن گفته مي‌شود گوش داده نمي­شود.) ابن حجر العسقلاني، مقدمة فتح الباري: ص381, الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

و در شرح حال «حصين بن داود» آمده است که در باره او گفته‌اند:«كيف لا يكون ثقة وقد روى له الأئمة الستة فضلاً عن الشيخين، ومن روى له الشيخان فقد جاز القنطرة، كما قاله علي بن الفضل المقدسي.» (چگونه او ثقه نباشد در حالي که گذشته از دو شيخ ـ يعني مسلم و بخاري ـ  امامان شش‌گانه حديث از او روايت نقل کرده‌اند و در اين صورت، طبق تعبيري که علي بن فضل مقدسي به کار برده، او از پل اعتبار عبور کرده است.) ر.ک: سبط بن العجمي، الكشف الحثيث: ص112. الناشر: عالم الكتب, مكتبة النهضة العربية.

([337]) ابن أبي حاتم الرازي، بيان خطأ البخاري: ص3, مقدمة المصحح، الناشر: المكتبة الإسلامية ـ ديار بكر ـ تركيا.

([338]) الكليني، الكافي: ج1 ص534. فالرواية تقول: اثني عشر من ولدي. وليس اثني عشر إماماً. كما يدعي القفاري.

([339]) النجاشي، رجال النجاشي: ص170، الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي ـ قم. الطوسي، الفهرست: ص131ـ 132، الناشر: مؤسسة نشر الفقاهة. العلامة الحلي، خلاصة الأقوال: ص348، الناشر: مؤسسة نشر الفقاهة.

([340]) التفرشي، نقد الرجال: ج2 ص279ـ 280, الناشر: مؤسسة آل البيت لإحياء التراث ـ قم.

([341]) ابن حجر العسقلاني، فتح الباري: ج6 ص310.

([342]) ابن أبي شيبة، المصنف: ج5 ص97.

([343]) المازندراني، شرح أصول الكافي: ج7 ص380، ، الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

([344]) المجلسي، بحار الأنوار: ج36 ص260، الناشر: دار إحياء التراث العربي ـ بيروت.

([345]) الأصول الستة عشر: ص16, الناشر: دار الشبستري للمطبوعات ـ قم.

([346]) يعني: امام صادق عليه السلام.

([347]) الكليني، الكافي: ج1 ص531.

([348]) الخوئي، معجم رجال الحديث: ج1 ص182، ط5ـ 1413هـ.

([349]) المجلسي ، مرآة العقول : ج6 ص223.

([350]) علامه مجلسي قرينه‌اي براي تقويت اين احتمال ارائه کرده است که نشان مي‌دهد مسعده به مدت طولاني عمر کرده و توانسته امام جواد و امام هادي عليهما السلام را درک کند، علامه مجلسي گفته است: «هارون بن مسلم از مسعده روايات زيادي نقل کرده است. اضافه بر اين که نجاشي در باره او گفته است: او ابا محمد و اباالحسن عليهما السلام را ملاقات کرده از اين‌رو احتمال دارد که مسعده عمر طولاني نموده باشد و محمد نيز از او روايت کرده باشد». المجلسي مرآة العقول: ج6 ص223ـ 224. با اين توجيه سند روايت متصل مي‌باشد؛ اما برخي از علماي شيعه اين قرينه را ردّ نموده و ارسال روايت را ثابت نموده‌ و گفته‌اند: «با اين احتمال مشکل ارسال روايت بر طرف نمي‌شود؛ چرا که زمان درک مسعده نسبت به امام كاظم، امام رضا و امام جواد عليهم السلام مدتي بيش از پنجاه سال را مي‌طلبد».

اين سخن همچنين با قرينه‌اي ديگر تقويت مي‌شود و آن اين که: «مسعده از هيچ يک از اين امامان ولو به شکل مكاتبه و يا با واسطه روايت نقل نکرده است، پس به نظر مي‌رسد که او در زمان امام صادق عليه السلام از دنيا رفته باشد ـ او در شوال سال صد و چهل و هشت از دنيا رفته است ـ و يا اين که در اوايل زمان امام كاظم از دنيا رفته است.

و محمد بن حسين بن ابي الخطاب که در سال دويست و شصت و دو از دنيا رفته است و بدين شکل بعيد به نظر مي‌رسد که محمد بن حسين بدون واسطه از او روايت کرده باشد، بلکه روايت هارون بن مسلم از او نيز بعيد مي‌باشد. پس همچنان احتمال مرسل بودن روايت به قوت خود باقي مي‌ماند. والله أعلم». لطف الله الصافي، لمحات: ص225ـ 226، الناشر : مؤسسة البعثة، قم للدراسات الإسلامية.

([351]) المازندراني، شرح أصول الكافي: ج7 ص373.

([352]) محمد باقر المجلسي، بحار الأنوار: ج36 ص382.

([353]) محمد بن إبراهيم النعماني، الغيبة: ص98ـ 99. الناشر: أنوار الهدى.

([354]) الصدوق، كمال الدين وتمام النعمة: ص297ـ 298. الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرسين ـ قم المشرفة.

([355]) الصدوق، كمال الدين وتمام النعمة: ص297ـ 298.

([356]) الصدوق، الخصال: ص475ـ 476، الناشر: جماعة المدرسين التابعة لجماعة المدرسين ـ قم المقدسة.

([357]) الكليني، الكافي: ج1 ص532.

([358]) شرح أصول الكافي: ج7 ص373.

([359]) الصدوق، عيون أخبار الرضا: ج2 ص52، الناشر: مؤسسة الأعلمي للمطبوعات ـ بيروت.

([360]) محمد باقر المقدسي، بحار الأنوار: ج36 ص202. الميرزا النوري، خاتمة المستدرك: ج5 ص417ـ 418، الناشر: مؤسسة آل البيت لإحياء التراث ـ قم.

([361]) الصدوق، إكمال الدين وتمام النعمة: ص269، الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرسين. الصدوق، من لا يحضره الفقيه: ج4 ص180، الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي لجماعة المدرسين.

([362]) علي بن يوسف الحلي، العدد القوية: ص71, الناشر: مكتبة آية الله المرعشي العامة ـ قم المقدسة.

([363]) الكليني، الكافي: ج1 ص533.

([364]) المازندراني، شرح أصول الكافي: ج7 ص370.

([365]) الصدوق، عيون أخبار الرضا: ج2 ص60.

([366]) المفيد، الإرشاد: ج2 ص347، الناشر: دار المفيد للطباعة والنشر والتوزيع ـ بيروت.

([367]) الطبرسي، إعلام الورى: ج2 ص171، الناشر: مؤسسة آل البيت لإحياء التراث. الكراجكي، الاستنصار: ص17، الناشر: دار الأضواء ـ بيروت. الأربلي، كشف الغمة: ج3 ص246، الناشر: دار الأضواء ـ بيروت.

([368]) الكليني، الكافي: ج1 ص534.

([369]) المازندراني، شرح أصول الكافي: ج7 ص381.

([370]) الأصول الستة عشر: ص15. أصل أبي سعيد عباد العصفوري.

([371]) التستري، قاموس الرجال: ج11 ص347، الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرسين ـ قم المشرفة.

([372]) الكليني، الكافي: ج1 ص525.

([373]) الكليني، الكافي: ج1 ص286.

([374]) الكليني، الكافي: ج1 ص526. صحيح بودن سند اين روايت را قبلاً بيان نموديم.

([375]) الكليني، الكافي: ج1 ص533، اتصال سند به ابن ابي عمير واضح است و همه راويان آن موثق هستند و سعيد بن غزوان را نجاشي توثيق نموده و گفته است: «سعيد بن غزوان اسدي، كوفي مي‌باشد و از امام صادق عليه السلام روايت نموده و شخصي موثق است». النجاشي، رجال النجاشي: ص181، الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرسين ـ قم المشرفة.

([376]) الكليني، الكافي: ج1 ص203. سند اين روايت نيز در نهايت صحت مي‌باشد. محمد بن يحيى همان محمد بن يحياي عطار مي‌باشد که نجاشي در باره او گفته است: «محمد بن يحيى ابو جعفر عطار قمي، شيخ اصحاب ما در زمان خود مي‌باشد که شخصي موثق، مورد توجه، با روايات فراوان مي‌باشد». رجال النجاشي: ص353. والعلامة الحلي، الخلاصة: ص260. و احمد بن محمد همان: ابن عيساي اشعري است که شيخ در کتاب رجال خود او را توثيق نموده و علامه در باره او گفته است: «ابو جعفرٰ شيخ قمي‌ها و شخصي بسيار موجه و فقيه اهل قم که هيچ نقطه ضعفي براي او نيست... و او شخصي ثقه است.». ر. ک: الطوسي، رجال الطوسي: ص351. العلامة الحلي، خلاصة الأقوال: ص61.

و اما ابن محبوب همان: سراد و يا به تعبيري: زراد مي‌باشد. شيخ طوسي در رجال خود او را توثيق نموده و علامه در خلاصه گفته است: حسن بن محبوب سراد، شخصي ثقه، بسيار مورد توجه... جليل القدر و يکي از چهار رکن زمان خود بود. ر. ک: الطوسي، رجال الطوسي: ص334. العلامة الحلي، خلاصة الأقوال: ص97.

و اما اسحاق بن غالب: ملقب به اسدي مي‌باشد و نجاشي و علامه او را توثيق نموده‌اند. ر. ک: رجال النجاشي: ص72. العلامة الحلي، خلاصة الأقوال: ص59.

([377]) به زودي بحث مفصلي در اين باره در بخش شبهات مهدويت در جلد دوم بيان خواهد شد.

([378]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص809. قفاري در حاشيه گفته است: هبه سخنان زيادي داشته و در مجلس ابوالحسين بن شبيه علوي زيدي مذهب حاضر مي‌شده و كتابي را براي او به ثمر رسانده و ائمه را به اضافه زيد بن علي بن حسين سيزده تن دانسته و با استناد به حديثي از كتاب سليم بن قيس هلالي گفته است: امامان از نسل امير المؤمنين سيزده تن مي‌باشند. رجال النجاشي: ص343.

([379]) النجاشي، رجال النجاشي: ص440.

([380]) التستري، قاموس الرجال: ج10 ص499، الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرسين ـ قم المشرفة.

([381]) التستري، قاموس الرجال: ج10 ص500.

([382]) ناصر بن عبد الله القفاري، أصول مذهب الشيعة: ج2 ص811.