next page

fehrest page

back page

جوانى از بنى سعد طلحه و زبير را نكوهش مى كند
((زنان خود را نگاهداشتيد ومادرتان را حركت داديد، به جان خودتان كه اين خيلى كم انصافى است . او مأ مور است كه خود را جمع كند و در خانه اش بنشيند، ولى به هوس افتاده كه سواره بيابانها را بپيمايد. به اين اميد كه فرزندانش به حمايت از وى جنگ كنند، با تيرها و نيزه ها و شمشيرهاى خود))(633) .
جوانى از قبيله جهينه و محمدبن طلحه
اين جوان جهينى نزد محمدبن طلحه آمد و گفت : قاتلان عثمان چه كسانى بوده اند؟
محمد بن طلحه گفت : خون عثمان سه قسمت شده است : يك سوم آن به گردن كسى است كه در هودج نشسته ؛ يعنى عايشه . و يك سوم آن به گردن كسى است كه سوار شتر سرخ مى باشد؛يعنى پدرش طلحه ، وثلث ديگر به گردن على بن ابيطالب است !
جوان جهينى خنديد و به على - عليه السّلام - پيوست و در آن حال مى گفت :
((پرسيدم از پسر طلحه از مرده اى كه در وسط مدينه افتاد و دفن نشده است . گفت : سه دسته هستند كه آنها پسر عفان را به قتل رساندند، عبرت بگيريد! يك ثلث خون او به گردن عايشه است ، و ثلثى در گردن كسى است كه سوار شتر سرخ است . يك سوم هم در گردن على بن ابيطالب است ، ولى ما عرب بدوى بيابانى هستيم ، لذا گفتم راجع به دو نفر اول راست گفتى ، اما درباره فرد فروزان سوم ، اشتباه كردى ))(634) .
احنف بن قيس و عايشه
بيهقى در ((المحاسن والمساوى ))(635) از حسن بصرى روايت مى كند كه احنف بن قيس در روز جنگ جمل به عايشه گفت :
اى ام المؤ منين ! آيا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هيچ سفارشى به تو كرد كه به اين راه بيايى ؟
عايشه گفت : نه .
پرسيد: آيه اى در قرآن راجع به هدف و مسير تو وجود دارد؟
گفت : هر آيه كه ما مى خوانيم شما هم مى خوانيد.
احنف گفت : آيا در آن موقع كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در اقليت بود و مشركين اكثريت داشتند، هيچ اتفاق افتاد كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از وجود زنانش در مبارزه با آنها استفاده كرده باشد؟
عايشه گفت : نه !
احنف گفت : بنابراين گناه ما چيست ؟!
در روايت ديگرى است كه احنف بن قيس به عايشه گفت : اى ام المؤ منين ! من سؤ الاتى از تو مى كنم و در سؤ الها هم سختگيرى مى كنم ، و لى شما بر من خورده نگيريد!
عايشه گفت : بپرس ، مى شنويم .
گفت : آيا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به تو سفارش نموده است كه به اين راه بيايى ؟
عايشه چاره اى نداشت جز اين كه بگويد: نه !
گفت : آيا حديثى از او نقل مى كنى كه فرموده باشد تو از خطا مصون هستى .
عايشه گفت : نه .
احنف گفت : راست گفتى . خداوند مدينه را براى تو خواست ولى تو آمدن به بصره را انتخاب كردى ، و به تو امر نمود كه در خانه پيغمبرش ‍ بسر برى ، ولى آمده اى به خانه يكى از افراد قبيله ((بنى ضبه )).
اى ام المؤ منين ! آيا نمى گويى كه براى جنگ آمده اى يا براى صلح ؟
عايشه در حالى كه ناراحت بود گفت : براى صلح آمده ام !
احنف گفت : به خدا اگر مخالفان تو جز پراندن نعلينهاى خود و پاشيدن سنگريزه ، وسيله اى براى جنگ با تو نداشته باشند، با تو صلح نخواهند كرد، تا چه رسد كه همگى شمشيرها را از غلاف كشيده باشند!
عايشه نيز چاره اى نديد جز اينكه بگويد: از نافرمانى فرزندانم به خدا شكايت مى برم (636) .
عبداللّه بن حكيم تميمى و طلحه
عبداللّه بن حكيم نيز بدينگونه با طلحه مناظره كرد: اى ابو محمد! آيا اين نامه هاى تو نيست كه براى ما فرستاده اى ؟
طلحه گفت : چرا هست .
عبداللّه بن حكيم گفت : ديروز به ما نوشتى عثمان را خلع كنيم و به قتل برسانيم تا اينكه خود، او را كشتى ، و اكنون آمده اى خون او را مطالبه نمايى ! به خدا قسم ! تو اين اعتقاد را ندارى . تو فقط نظر مادى دارى . آرام باش ، آرام !
بعد هم على - عليه السّلام - بيعت خود را عرضه داشت ، تو با وى از روى ميل و رضا بيعت نمودى ، سپس بيعت او را شكستى و اكنون آمده اى ما را در فتنه و آشوب خود داخل كنى ؟
طلحه گفت : على بعد از آنكه مردم با وى بيعت كردند مرا دعوت به بيعت خود نمود(637) ، من هم ديدم اگر دعوت او را قبول نكنم به نتيجه نمى رسم و به دنبال آن هم طرفداران او به من هجوم مى آوردند.
دانايى از بنى جشم اهل بصره را پند مى دهد
وقتى عايشه با همراهانش به ((مربد)) موضعى نزديك بصره رسيد، اين مرد داناى جشمى برخاست و اهل بصره را كه در آنجا گِرد آمده بودند، مخاطب ساخت و گفت : من فلانى پسر فلانى جشمى هستم . اين گروه (سپاه عايشه ) به سوى شما آمده اند، اگر از ترس روى به شما آورده اند، بايد بدانيد از محلى آمده اند كه پرندگان و وحوش و درندگان در آنجا (مكه ) تأ مين جانى دارند، و چنانچه براى مطالبه خون ، به شهر شما آمده اند، قاتلان عثمان ما نبوده ايم . اى مردم ! از من بشنويد و اينها را به همان جايى كه آمده اند بر گردانيد؛ زيرا اگر شما اين كار را نكرديد، از جنگ وحشتناك آينده ايمن نخواهيد بود.
ولى مردم بصره كه به طرفدارى عايشه برخاسته بودند او را ريگ باران كردند!
خطابه عايشه براى مردم بصره
سپس عايشه در حالى كه سوار شتر ((عسكر)) بود جلو آمد و با صداى رسا گفت : اى مردم ! كمتر حرف بزنيد و ساكت شويد! مردم ساكت شدند تا ببينند او چه مى گويد. عايشه گفت : اى مردم ! اميرالمؤ منين عثمان كارهايى را تغيير داد، ولى تا زنده بود آن را با آب توبه مى شست ، تا اينكه در حال توبه مظلومانه كشته شد!!
گله اى كه از او داشتند شلاق زدن او، و سپردن كار به دست جوانان و حمايت از خويشانش بود. سرانجام او را در ماه محترم ، مانند شتر كشتند. بدانيد كه قريش هدف خود را با تيرهايش مورد اصابت قرار داد، و دستش به دهنش رسيده است و از كشتن عثمان به چيزى نرسيده ، و راه با هدفى را نپيموده است .
به خدا قسم ! بزودى مصائبى در پيش خواهند داشت كه انسان ايستاده را مى نشاند و نشسته را بلند مى كند، و قومى را برايشان مسلط خواهد كرد كه به آنها رحم نكند و به عذابشان مبتلا سازد.
اى مردم ! گناه عثمان چندان نبود كه موجب ريختن خون او گردد. نخست او را آلوده ساختند و بعد بر او هجوم بردند و پس از آنكه توبه كرد و از گناهانش بيرون آمده بود، به قتل رساندند، آنگاه با پسر ابوطالب بدون اينكه با اجماع اصحاب مشورتى كرده باشند، به زور و غصب ، بيعت نمودند!!!
مرا چنان مى بينيد كه از شمشير و زبان عثمان براى شما به خشم آمده ام ؟ نه ! و از شمشيرهاى شما نيز بخاطر عثمان خشم نكرده ام ! عثمان مظلوم كشته شد، پس كشتگان او را جستجو كنيد، و چون به آنها دست يافتيد، همه را بكشيد، سپس امر امت را به مشورت در ميان كسانى قرار دهيد كه اميرالمؤ منين عمر بن خطاب آنها را برگزيد، كسانى را هم كه در خون عثمان دست داشته اند در اين شورا، شريك نگردانيد!!!
مورّخان و سيره نويسان گفته اند: در اين هنگام مردم بهم ريختند و هر كدام چيزى مى گفت . يكى مى گفت : سخن همين است كه ام المؤ منين مى گويد(638) و ديگرى مى گفت او كه يك زن است به اين امور چه كار دارد. او زنى است كه مأ مور است ملازم خانه اش باشد. سر و صدا از هر جا برخاست و بگو مگوها بالا گرفت ، تا جايى كه نعلينها به سر و مغز هم كوفتند و خاك به هم پاشيدند، و به دنبال آن ، دو فرقه شدند: يك فرقه با عثمان بن حنيف (استاندار اميرالمؤ منين در بصره ) همراه بودند و فرقه ديگر با عايشه و ياران او توافق داشتند.
صف آرايى دو فرقه براى جنگ
فرداى آن روز، هر دو فرقه ، خود را آماده جنگ كردند و در برابر هم صف كشيدند. عثمان بن حنيف بيرون آمد و عايشه را به خدا و اسلام سوگند داد و بيعت على - عليه السّلام - را به ياد طلحه و زبير انداخت .
آنها گفتند: ما خون عثمان را مطاله مى كنيم !
عثمان بن حنيف گفت : شما دو نفر چه كار داريد؟ پسران عثمان كجا هستند؟ عمو زادگانش كه از شما سزاوارترند كجايند؟ نه اين بهانه است ، بلكه شما از اينكه ملت بر گِرد على - عليه السّلام - اجتماع نموده اند به وى حسد برده ايد و خودتان انتظار اين امر را داشته ايد، و براى نيل به آن هم دست و پا مى كنيد. آيا در پرخاش به عثمان كسى از شما دو نفر سختتر بود؟
طلحه و زبير، عثمان بن حنيف را به فحش كشيدند و به مادرش نيز دشنام دادند. عثمان بن حنيف به زبير گفت : اگر مادرت صفيه عمّه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نبود، جوابت را مى دادم ، ولى من با تو اى طلحه ! سخنى دارم . سپس گفت : خدايا! من ديگر معذورم . و به دنبال آن حمله كرد و طرفين ، پيكارى سخت به راه انداختند.
بعد دست از جنگ كشيدند و به طرز خاصى صلح كردند كه مورّخان به تفصيل آن را نقل كرده اند. طرفين ، موضوع را موكول به ورود اميرالمؤ منين على - عليه السّلام - به بصره نمودند و هر دو طرف پيمان صلح را با تعهدات شرعى مهر كردند و به انتظار ورود حضرت نشستند.
ولى عايشه ، طلحه و زبير بنا گذاشند تا با قبايل ، مراسله كنند و بزرگان و شيوخ عرب را با خود هم رأ ى سازند، آن هم بدون اينكه استاندار (عثمان بن حنيف ) و طرفداران او پى ببرند. وقتى اصحاب جمل (ياران شتر) كار خود را محكم نمودند، در يك شب ظلمانى كه باد و بارانى بود، در حالى كه زره هاى خود را به تن كرده و روى آن را لباس پوشيده بودند، هنگام نماز صبح به مسجد جامع بصره در آمدند.
عثمان بن حنيف پيشى گرفت و جلو رفت كه به نماز بايستد، ولى اصحاب طلحه و زبير او را عقب زدند و زبير را جلو انداختند. پاسبانان و نگهبانان بيت المال دخالت كردند و زبير را بيرون نمودند و عثمان را جلو انداختند. سپس طرفداران زبير بر آنها چيره شدند و او را مقدم داشتند.
اين كشمكش چندان ادامه داشت تا آفتاب طلوع كرد. نمازگزاران فرياد زدند اى اصحاب محمد - صلّى اللّه عليه وآله - آفتاب برآمد، از خدا نمى ترسيد! سرانجام زبير غالب شد و با مردم نماز گزارد.
همين كه زبير از نماز فارغ شد به نفرات مسلح خود فرياد زد: ((عثمان بن حنيف )) را بگيريد! وقتى عثمان بن حنيف را گرفتند به قصد كشت زدند، محاسن ، سبيل ، ابروان ، مژگان و همه موى سر و صورتش را كندند!! سپس پاسبانان و پاسداران بيت المال را كه هفتاد مرد از مؤ منين شيعه على - عليه السّلام - بودند دستگير ساختند و آنها را با عثمان بن حنيف به نزد عايشه روانه نمودند.
عايشه به ابان بن عثمان بن عفان گفت : برو وگردن عثمان بن حنيف را بزن ؛ زيرا انصار بودند كه پدرت را كشتند. عثمان بن حنيف با صداى بلند گفت : اى عايشه و طلحه و زبير! برادرم ((سهل بن حنيف )) را على - عليه السّلام - به جاى خود در مدينه منصوب داشته است . به خدا قسم ياد مى كنم كه اگر من كشته شدم ، او شمشير در ميان خانواده و بستگان شما خواهد نهاد و هيچكدامشان را باقى نخواهد گذاشت . اين سخن وى موجب شد كه او را رها سازند.
عايشه به زبير دستور داد هفتاد نفر پاسبانان و نگهبانان بيت المال را به قتل برسانند! وگفت : به من خبر دادند كه اينان بودند كه در مسجد، جلو تو را گرفتند. زبير نيز آنها را مانند گوسفند سر بريد! اين عمل به دست پسرش عبداللّه زبير انجام گرفت . مقتولين هفتاد نفر بودند. عده اى از آنها همچنان بيت المال بصره را در اختيار داشتند و گفتند آن را تحويل شما نمى دهيم تا اميرالمؤ منين برسد.
ولى زبير شبانه با لشكرى بر آنها هجوم برد و پنجاه نفر آنها را اسير ساخت و همه را به قتل رساندند. اين پيمان شكنى و فريب كه اصحاب عايشه نسبت به عثمان بن حنيف نشان دادند، اولين فريبكارى در اسلام بود.
كشتن پاسبانان و نگهبانان بيت المال ، اولين دسته از مسلمانانى بودند كه پس از امان دادن ، به قتل رساندند. آنها جمعاً 120 نفر بودند! ولى بنا بر آنچه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(639) هست ، آنها چهار صد نفر بودند!!
سپس عثمان بن حنيف را از بصره بيرون كردند و او نيز به على - عليه السّلام - پيوست . وقتى آن حضرت را ديد گريست و گفت : هنگامى كه از پيش شما رفتم ، پيرمرد بودم و حال كه برگشته ام جوان امردى هستم .
حضرت سه بار فرمود: ((انّا للّه و انّا اليه راجعون !)) اميرالمؤ منين از اين پيشامد سوء، سخت غمگين شد، غم و اندوه خود را در منبر بدينگونه آشكار ساخت :
((پروردگارا! من از تو بر قريش و كسانى كه آنها را يارى مى كنند، يارى مى طلبم ؛ چون آنها پيوند خويشى مرا قطع كردند و مقام بزرگ مرا كوچك شمردند، و در خصوص خلافت كه اختصاص به من داشت ، به دشمنى با من اتفاق كردند، و بعد گفتند حقى است كه بايد آن را بگيرى و حقى است كه بايد آن را ترك كنى )).
سپس به ذكر اصحاب جمل پرداخت و فرمود: ((آنها (طلحه ، زبير و دار و دسته ايشان ) همسر رسول خدا را مانند كنيزان به هنگام خريدن ، با خود مى كشيدند و به هر جا مى بردند تا او را به بصره آوردند. طلحه و زبير، زنان خود را در خانه هاى خويش نگاهداشتند، ولى همسر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را كه بايد در خانه باشد، با سپاهى كه همگى با من بيعت كرده بودند، سوار كرده و به همه ارائه دادند. آنها همه از روى ميل و رغبت با من بيعت نمودند.
اين افراد پيمان شكن در بصره بر حكمران من و نگهبانان بيت المال مسلمين و سايرين وارد گشتند و بر آنها هجوم بردند. عده اى را اسير كرده و گردن زدند، و بقيه را فريب دادند و به قتل رساندند.
به خدا اگر آنها فقط به يك نفر از مسلمانان بى گناه دست مى يافتند و او را مى كشتند، كافى بود كه كشتن همه آن لشكر براى من حلال باشد؛ زيرا آن لشكر حاضر بودند و از كار زشت قتل مسلمانان بى گناه جلوگيرى به عمل نياوردند، و كشتن مسلمان را نه به زبان و نه با دست ، مانع نشدند، بگذر از اينكه آنها به تعداد لشكرشان كه بر مسلمانان وارد شدند، از آنها را به قتل رساندند))(640) .
برخورد حكيم بن جبله با شورشيان
هنگامى كه به ((حكيم بن جبله )) خبر رسيد كه شورشيان با ((عثمان بن حنيف )) و نگهبانان بيت المال مسلمين و ديگران چه كردند، با سيصد نفر از قبيله عبدالقيس - كه خود زعيم آنها بود - به مقابله با آنها شتافت . لشكر عايشه نيز در حالى كه او را سوار شتر كرده بودند به مقابله با آنها شتافتند. به همين جهت از آن روز اين جنگ را ((جمل كوچك )) خواندند. و روزى را كه عايشه سوار شتر شد و به جنگ على - عليه السّلام - رفت ((جمل بزرگ )) ناميدند.
طرفين با شمشير به جان هم افتادند. حكيم بن جبله ايستادگى قابل تحسينى نشان داد. ولى در آن ميان مردى از قبيله ((ازد))از سپاه عايشه شمشيرى به پاى ((حكيم )) زد و آن را قطع كرد، ولى خود ((ازدى )) از اسب به زمين افتاد. حكيم هم تلافى كرد، بدينگونه كه پاى قطع شده خود را گرفت و به سر مرد ((ازدى )) كوفت و به زمين افكند، سپس به وى نزديك شد و خود را به روى او انداخت و چندان فشرد تا جان داد.
در آن هنگام مردى به حكيم - كه در حال جان دادن بود - برخورد و پرسيد: چه كسى پايت را قطع كرد؟
گفت : اين كه در زير گرفته ام !
((حكيم بن جبله )) از دلاوران عرب و از شجاعان مسلمين بود و نسبت به خاندان نبوت ، دلى روشن داشت . پسر و برادرش نيز در اين جنگ با وى به شهادت رسيدند. طرفدارانش كه سيصد مرد از خوبان قبيله عبدالقيس ‍ بودند، همگى در آن روز به دست سپاه عايشه شهيد شدند بعضى از مقتولين هم از قبيله بكر بن وائل بودند.
وقتى بعد از قتل ((حكيم به جبله )) و يارانش و بيرون راندن ((عثمان بن حنيف )) والى بصره ، شهر به طور كامل به تصرف عايشه وطلحه و زبير در آمد؛ طلحه و زبير درباره نماز گزاردن با مردم اختلاف نظر پيدا كردند. به اين معنا كه هر كدام مى خواستند امام جماعت او باشد! و هر يك از اين بيم داشت كه نماز گزاران وى در پشت سر دوستش ، حمل بر تسليم وى نسبت به او و خشنودى وى به تقدم او باشد!
عايشه ميان آنها را اين طور اصلاح كرد كه يك روز عبداللّه زبير و روز ديگر محمدبن طلحه پيشنماز باشد. وقتى وارد بيت المال بصره شدند و موجودى آن را تماشا كردند، زبير اين آيه را در حالى كه سخت به هيجان آمده بود تلاوت نمود: ((وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثيرةً تَاءْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ))(641) ؛
يعنى : ((خداوند غنائم بسيارى را به شما وعده داد كه آن را بگيريد، و اين را براى شما آورد!))
اين بود اجمالى از حوادث بصره پيش از ورود اميرالمؤ منين - عليه السّلام - به آنجا.
رسيدن على - عليه السّلام - به بصره و برخورد دو لشكر
سپس على - عليه السّلام - با سپاهيانش به بصره آمد. عايشه با همراهانش با سرسختى به دفاع از شهر پرداخت . حضرت نيز دست از بصره و تعرض به سپاه عايشه برداشت ، وتمام سعى خود را صرف اصلاح كار طرفين نمود، بدانگونه كه خدا و پيغمبر خشنود باشند. وقولاً و فعلاً از هيچ كوششى دريغ نفرمود.
طبرى (642) و ساير ارباب اخبار و سير روايت كرده اند كه على - عليه السّلام - آن روز زبير را خواست و او را به ياد سخنى انداخت كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در حضور او به او گفته بود: ((يا على ! اين پسر عمه ات ظالمانه با تو جنگ خواهد كرد)).
چون زبير اين را به ياد آورد گفت : حال كه چنين است با شما جنگ نمى كنم . سپس نزد پسرش عبداللّه برگشت و به وى گفت : وضع اين جنگ براى من روشن نيست .
پسرش عبداللّه گفت : با روشن بينى به جنگ آمدى ، ولى چون پرچمهاى پسر ابوطالب را ديدى و پى بردى كه در زير آنها مرگ است ، از جنگ اجتناب ورزيدى .
پسرش عبداللّه به وى اصرار مى ورزيد و او را تشجيع به جنگ مى كرد، تا جايى كه زبير به پسرش گفت : واى بر تو! من قسم خورده ام كه با على جنگ نكنم ..
عبداللّه گفت : غلامت ((سرجس )) را به كفّاره اين قسم ، آزاد كن .
زبير هم غلام را آزاد كرد و در صف مقابل على - عليه السّلام - ايستاد!
طبرى مى گويد: ((على - عليه السّلام - به زبير گفت : تو عثمان را كشتى اكنون خون او را از من مطالبه مى كنى ؟ خداوند امروز كسى را بر هر كدام از ما كه نسبت به عثمان سخت تر بوديم ،مسلط مى كند تا آنچه را كه نمى خواهد، ببيند))(643) .
خداوند دعاى اميرالمؤ منين - عليه السّلام - را مستجاب كرد؛ چون در همان روز، خداوند عمروبن جرموز را بر زبير مسلط كرد و در حالى كه خوابيده بود او را به قتل رسانيد.
باز طبرى مى نويسد: ((على - عليه السّلام - طلحه را طلبيد و فرمود: اى طلحه ! همسر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را با خود آورده اى تا در ركاب او جنگ كنى ، ولى همسر خود را در خانه نگاهداشته اى ؟ آيا تو با من بيعت نكردى ؟
طلحه گفت : با اكراه با تو بيعت كردم ! و همچنان اصرار در جنگ داشت )).
در اين هنگام على - عليه السّلام - (به نقل طبرى ) به طرف سپاهش ‍ برگشت و فرمود: كدام يك از شما اين قرآن را بر ايشان عرضه مى دارد(644) و آنها را به پذيرش قرآن مى خواند، اگر يك دستش قطع شد با دست ديگرش بگيرد، و چنانچه آن دست هم قطع شد با دندانهايش ‍ بگيرد؟ جوانى نوخاسته گفت : من داوطلب هستم .
على - عليه السّلام - تمام اصحابش را دور زد و موضوع را با آنها در ميان گذاشت ، هيچ كس جز آن جوان آمادگى نداشت . على - عليه السّلام - فرمود: اين قرآن را بر ايشان عرضه بدار و بگو: آنچه در اين قرآن است ميان ما و شما حَكَم باشد. خدا را به ياد آوريد كه بى جهت خون ما و شما به هدر نرود.
همين كه جوان پيش آمد، لشكر عايشه به وى حمله نمودند و در حالى كه قرآن را به دست داشت ، دستهايش را قطع كردند، او هم قرآن را به دندانهاى خود گرفت تا كشته شد. در اين هنگام على - عليه السّلام - به اصحابش گفت : اينك براى شما جنگ با اينان مانعى ندارد، با آنها پيكار كنيد.
به نقل طبرى ، مادر آن جوانى كه قرآن را به دست گرفت و كشته شد، گفت : چه بد مردمى هستند كه مسلمانى آنها را به كتاب خدا مى خواند، ولى آنها از خدا نمى ترسند. مادران آنها ايستاده اند و آنها را مى نگرند كه به سوى انحراف مى گروند، ولى آنها را باز نمى دارند(645) .
خداوندِ شتر و هودج (عايشه ) وارد معركه شد. عايشه همچنان كه مسلح در هودج نشسته بود با جرأ ت و جسارت و خشم و نخوت ، وارد ميدان جنگ شد. او در هودج پرسيد چه كسانى در سمت چپ من هستند؟
صبرة بن شيمان - چنانكه در كامل ابن اثير هست - گفت : ما ((بنى ازد)) هستيم .
عايشه گفت : اى اولاد غسّان ! امروز دليرى خود را كه ما شنيده ايم به منصه ظهور برسانيد. ازدى ها پشكل شتر عايشه را مى گرفتند و مى بوييدند و مى گفتند: پشكل شتر مادرمان ، بوى مشك مى دهد!!!
سپس عايشه پرسيد: در سمت راست من چه كسانى مى باشند؟
گفتند: افراد قبيله ((بكر بن وائل )) هستند.
عايشه گفت : اى قبيله بكر بن وائل ! به هوش باشيد و جانفشانى كنيد و بدانيد كه قبيله عبدالقيس در مقابل شما قرار دارند.
آنگاه جلو آمد و از سربازانى كه در مقابل او بودند پرسيد، اينها چه كسانى هستند؟
گفتند: ((بنى ناجيه )) هستند.
گفت : آفرين ! آفرين ! شمشيرهاى ابطحى مكى است ! چنانكه مى بايد سخت پيكار كنيد !! عايشه با اين سخنان حماسى ، آتشى در ميان آنها برافروخت . به طورى كه به دنبال آن پيرامون شتر او را گرفتند و در آن حال مى گفتند:
((اى مادر ما! اى همسر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، اى همسر سرورى بزرگ و راهنماى خلق ! ما بنى ضبه هستيم و فرار نمى كنيم تا سرهاى بريده را نشان دهيم ؛ سرهايى كه به خون سرخ آغشته است !)).
عايشه در هودج نشسته بود و همچنان آنها را تحريك به جنگ مى كرد تا شترش پى شد. ولى بعد از آنكه چهل نفر از مدافعان شتر و هودج كشته شدند، و جنگ به نفع اميرالمؤ منين - عليه السّلام - خاتمه يافت . اگر توجه مخصوص اميرمؤ منان نبود، عايشه در آن روز هولناك ، در آن گير و دار، به قتل مى رسيد و معلوم نبود كه چه پيش مى آمد. روزى كه باعث تفرقه مسلمانان شد و شكافى در ميان صفوف ايشان پديد آمد كه بر اساس آن ، جنگ صفين ، نهروان ، سانحه كربلا و حوادث بعدى آن به وقوع پيوست . حتى سانحه فلسطين در عصر ما!(646) .
ولى برادر خوانده پيغمبر و پدر نوادگانش ، خود پيش آمد و پس از خاتمه جنگ ، نزديك هودج عايشه ايستاد و به محمدبن ابى بكر، برادر عايشه دستور داد تا او را به ميان زنان شايسته ببرد و مراقب او باشد كه ناراحت نشود! بر جنگجويان مخالف نيز منت نهاد و رحمت آورد. اسيران آنها را آزاد كرد، و عايشه را مورد نهايت تفقد و لطف قرار داد. اين موضوع را تمام تواريخ و كتب سيره نوشته اند و به آن اعتراف دارند.
اين جنگ را ((جمل بزرگ )) مى خوانند. اين جنگ در روز پنجشنبه ، بيستيم جمادى الا خر سال 36 هجرى اتفاق افتاد. تفصيل هر دو واقعه ؛ يعنى جمل بزرگ و كوچك ، در تواريخ اسلامى آمده است .
تعداد كشتگان در جنگ بزرگ جمل ، سيزده هزار نفر از فرزندان عايشه بود كه طلحه و زبير نيز مع الا سف در ميان آنها بودند، و هزار نفر يا بيشتر يا كمتر هم از دوستان على - عليه السّلام - بودند.
عايشه به جنگ چه كسى رفت ؟
بارى ، ام المؤ منين عايشه از همه كس بهتر مى دانست كه على - عليه السّلام - برادر پيغمبر و ولىّ و جانشين و وارث اوست . و او خدا و پيغمبر را سخت دوست مى دارد، و خدا و پيغمبر نيز دوستدار اويند. و مى دانست كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به وى فرمود: ((يا على تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى با اين فرق كه پيغمبر نيستى )).
و هم از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شنيده بود كه فرمود: ((خدايا! دوست بدار دوست على را و دشمن بدار كسى را كه على را دشمن مى دارد، يارى كن كسى كه على را يارى مى كند، و خوار بدار كسى كه على را خوار مى دارد. خدايا! على را مورد مرحمت قرار بده ، خدايا! هر جا على است ، حق را در پيرامون او بگردان )).
عايشه در سفر حجة الوداع با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود و ديده بود كه چگونه پيغمبر به امت دستور مى دهد دست از دامن اهل بيت نكشند. و آنها را از روى گردانيدن از قرآن و اهل بيت ، برحذر مى دارد.
او در روز ((غدير)) ديد كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به منبر رفت و در ميان هزاران نفر از زائران خانه خدا، على - عليه السّلام - را به سِمَت جانشين خود تعيين كرد. او پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را ديده بود كه به على و فاطمه و حسن و حسين - عليهم السّلام - نگاه كرد و فرمود: ((من با هر كس با شما وارد جنگ شود، در جنگم ، و با هر كس با شما صلح كند، صلح مى كنم )).
اين روايت را احمد حنبل در مسند(647) از ابوهريره و حاكم نيشابورى در مستدرك و طبرانى در معجم كبير و ترمذى به سند خود از زيدبن ارقم ، به نقل ابن حجر در شرح حال حضرت زهرا - عليها السّلام - در ((اصابه )) نقل كرده اند.
و هم او پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را ديده بود كه وقتى اهل بيت را در كساى خود جاى داد فرمود: ((من در جنگم با هر كس كه با ايشان جنگ كند، و در صلح هستم با كسانى كه با آنها صلح كند. و دشمنم با هر كس كه با آنان دشمنى بورزد)).
ابن حجر مكى اين روايت را در تفسير يكى از آيات كه در فضيلت اهل بيت نازل شده در فصل يازدهم ((صواعق محرقه )) آورده است . اين روايت هم به حد استفاضه رسيده است كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((حرب على حربى و سلمه سلمى ؛ يعنى : جنگ على جنگ من است و صلح او صلح من مى باشد)).
و بسيارى از نظاير اين نصوص صحيح كه هيچكدام بر ام المؤ منين - كه خود انبان حديث بود - پوشيده نبود، تا جايى كه شاعر، خطاب به وى مى گويد:
((چهل هزار حديث از بر كردى ولى يك آيه قرآن را فراموش ‍ نمودى ))(648) .
براى شناخت عمل ام المؤ منين ! در جنگ با اميرالمؤ منين - عليه السّلام - كافى است آنچه كه پدرش ابوبكر روايت مى كند كه گفت : ديدم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خيمه اى زده و تكيه به يك كمان عربى داده است . على و فاطمه و حسن و حسين - عليهم السّلام - در خيمه بودند(649) .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((اى مردم ! من در صلح هستم با هر كس كه با اينان كه در خيمه هستند صلح كند، و در جنگم با هر كس كه با آنها بجنگد. و دوستم با كسى كه اينان را دوست بدارد. دوست نمى دارد ايشان را مگر سعادتمند حلال زاده ، و دشمن نمى دارد آنها را مگر شقى حرامزاده ))(650) .
عايشه چه مى انديشيد؟!
بنابراين آيا خواننده تصور مى كند كه ام المؤ منين ! عايشه در اين قيام ، منظورش خدا، پيغمبر و عالم آخرت بود! و او از زنان نيكوكار بود؟ و از اين كار پاداش و ثوابى مى خواست كه خداوند به زنان پيغمبرش وعده داده است ؟ در آنجا كه مى فرمايد:
((اگر شما خدا و پيغمبر و سراى ديگر مى خواهيد، بدانيد كه خداوند براى نيكوكاران شما پاداش عظيمى منظور داشته است ))(651) .
يااينكه ام المؤ منين !فكر مى كرد بين عايشه وخداوند،مواعده اى بوده كه آنچه بر ديگران حرام كرده است ،براى او حلال نموده باشد؟! ودر قيامى كه بر ضد امام معصوم نمود، به عكس آنچه در اين آيه آمده است ، از عذاب الهى ايمن است ؟!:
((اى زنان پيامبر! هر كدام از شما كار زشت آشكارى انجام دهد، عذاب او دو برابر مى شود، و اين براى خدا آسان است ))(652) .
آيا عايشه مى پنداشت كه قيام وى بدانگونه ، عبادت خدا و اطاعت وى از خدا و پيغمبر و عملى شايسته بوده است . و در اين كارش ، عمل به اين آيه شريفه كرده است كه مى فرمايد:
((و هر كدام از شما زنان پيغمبر، مطيع خدا و پيغمبر او باشد و عملى شايسته كند، پاداش او را دو برابر دهيم و براى شما روزى بزرگى مهيّا كرده ايم ))(653) .
يا اينكه گمان مى كرد كه با قيام خود بر ضد على - عليه السّلام - بيش از ساير زنان پيغمبر به خدا نزديك شود و تقوا و پارسايى پيش گيرد تا به اين آيه شريفه عمل نموده باشد كه مى فرمايد: ((اى زنان پيغمبر! اگر شما تقوا پيشه سازيد مانند ساير زنان نيستيد))(654) .
آيا ام المؤ منين ! عايشه مى ديد خانه ((ابن ضبه )) همان خانه اى است كه خداوند به وى امر فرموده است كه در آن قرار گيرد؟ و مى ديد كه فرماندهى وى نسبت به آن سپاه ، سرادقى است كه طلحه و زبير براى او زده اند تا او را از ((تبرّج جاهليت اولى )) حفظ كند؟ و از نماز و زكات و اطاعت خدا و پيغمبرش فارغ سازد؟!
آيا او چنان مى ديد كه همه اينها را در برابر امر و نهى خداوند انجام مى دهد كه مى فرمايد: ((اى زنان پيغمبر! در خانه هايتان قرار گيريد و مانند زنان جاهليت قديم ، جلوه نكنيد. و نماز به پا داريد و زكات بدهيد و از خدا و پيغمبرش اطاعت نماييد))(655) .
عايشه چه مى گويد؟ يا طرفداران او در اين خطاب چه مى گويند كه خداوند به او و دوستش حفصه دختر عمر كه مى فرمايد: ((توبه كنيد كه دلهايتان منحرف شده است ))(656) . و اگر بر ضد او (پيغمبر) همدستى كنيد، خدا و جبرئيل و مؤ منان شايسته ، دوستدار اويند. و فرشتگان نيز از پى آن ياور او خواهند بود. اگر (پيغمبر) شما را طلاق دهد شايد پروردگارش همسران بهتر از شما، مسلمان ، مؤ من ، مطيع و توبه كننده را به وى عوض دهد))(657) .
اين آيه شريفه ، منتهاى تهيّه قوا براى پيكار با عايشه و حفصه و يارى پيغمبر و دفاع از آن حضرت است . به طورى كه اگر همه اهل زمين در سراسر گيتى بر ضد پيغمبر قيام كنند، براى مبارزه با آنها بيش از اين قوا، تهيه نخواهد شد!
براى شناخت عايشه وحفصه كافى است كه خداوند در سوره تحريم براى آنها مثل به دو زن كافر بى ايمان و يك زن مؤ منه زده و مى فرمايد:
((خداوند مثل مى زند براى كسانى كه كافر گشتند، به زن نوح و زن لوط كه همسران دو بنده از بندگان شايسته ما بودند، و به آنها خيانت نمودند. و هر دو به وسيله شوهران خود از خداوند بهره اى نبردند، و به آنها گفته شد: با دوزخيان به آتش دوزخ در آييد. و خدا مثل زده است براى آنها كه ايمان آوردند، به همسر فرعون كه گفت : خدايا! بنا كن براى من در نزد خودت خانه اى در بهشت و مرا نجات ده از فرعون و اعمال او، و نجات بده از قوم ستمگر))(658) .
يكى از شعراى دانشمند و پارساى اهل بيت ، خطاب به عايشه مى گويد:
((اى عايشه ! درباره جنگ خود چه مى گويى كه در اين راه تا سر حد مرگ رفتى . درباره تو كافى است آنچه بخارى در صحيح نقل كرده ، آنجا كه اشاره به خانه ات مى كند. مى گويند توبه كردى و على چشم پوشيد، پس چرا وقتى على شهيد شد، سجده شكر كردى ؟! چرا در مرگ امام حسن ، سوار قاطر شدى و آتش فتنه اى را بر پا كردى ؟!))(659) .
شعر دوم اشاره است به حديثى كه بخارى از عبداللّه بن عمر نقل كرده است (660) ؛ عبداللّه مى گويد: پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - ايستاد و اشاره به محل سكونت عايشه كرد و گفت : فتنه از اينجاست ، فتنه از اينجاست ، جايى كه شاخ شيطان بيرون مى آيد.
در صحيح مسلم اين طور آمده است كه : پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از اتاق عايشه بيرون آمد و فرمود: ((سر كفر از اينجا خواهد بود. اينجاست كه شاخ شيطان آشكار مى شود))(661) .
و شعر سوم اشاره است به زمانى كه خبر شهادت على - عليه السّلام - را به عايشه دادند و او نشست و سجده شكر كرد! سپس سر برداشت و اين شعر را خواند:
فالقت عصاها و استقر بها النوى
كما قرّ عيناً بالاياب المسافر
يعنى : ((آن زن از شادى ، عصاى خود را انداخت و در جاى خود قرار گرفت بدانگونه كه مسافر، وقتى از سفر بر مى گردد خوشحال مى شود)).
سپس پرسيد: چه كسى على را كشت ؟
گفتند: مردى از قبيله مراد.
عايشه اين شعر زننده را خواند:
فان يك نائياً فلقد نعاه
غلام ليس فى فيه التراب
يعنى :((اگر او دور است ،خبر مرگ او را جوانى كه خاك به دهان ندارد،داد)).
زينب دختر ام سلمه به وى اعتراض كرد و گفت : اى عايشه ! آيا اين را به على مى گويى ؟
عايشه جواب داد كه : من فراموش كردم و هر وقت فراموش كردم به يادم بياوريد!!!(662) .
عايشه و امام مجتبى - عليه السّلام -
وشعر چهارم شاعراهل بيت - عليهم السّلام -اشاره به ماجراى عايشه بانواده پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ؛ حضرت امام حسن مجتبى - عليه السّلام - است .
امام مجتبى - عليه السّلام - قبل از شهادتش ، بنى هاشم را از فتنه اى كه خوف داشت بخاطر دفن وى در كنار قبر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به وسيله بنى اميه برپا شود، بيم داد. به همين جهت به برادرش ‍ سيدالشّهداء وصيت نمود كه اگر ديد باد مخالف مى وزد، جلو شرّ را بگيرد و حضرتش را در قبرستان بقيع نزديك جدّه اش فاطمه دختر اسد (مادر اميرالمؤ منين ) دفن كند و نگذارد قطره خونى در اين راه ريخته شود.
پس از آنكه امام مجتبى - عليه السّلام - وفات يافت ، هاشميان خواستند او را پهلوى جدّش پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - دفن نمايند، ولى يكباره بنى اميه قيام كردند و مسلّح و مجهز شده ، آماده جنگ شدند. در رأ س آنها مروان حكم و سعيدبن عاص قرار داشتند.
مروان حكم صدا مى زد: اى بنى اميه ! آيا بايد اميرالمؤ منين عثمان در گوشه مدينه دفن شود، ولى حسن در كنار پيغمبر مدفون گردد؟
سپس عايشه را كه سوار قاطرى بود، آوردند. عايشه از خانه اش ممانعت مى كرد و مى گفت : حسن را به خانه من در نياوريد!
در كتاب ((مقاتل الطالبيين )) ابوالفرج اصفهانى مروانى در شرح حال امام حسن - عليه السّلام - از على بن طاهر بن زيد روايت مى كند كه وقتى خواستند امام حسن - عليه السّلام - را دفن كنند، عايشه سوار قاطرى شد و از بنى اميه و مروان حكم و ساير طرفداران ايشان كمك گرفت . در آنجا بود كه گوينده اى گفت : روزى قاطر سوار و روزى شتر سوار است !
مسعودى مى نويسد: آن روز عايشه سوار قاطر سفيد وسياهى بود.قاسم بن محمدبن ابى بكر آمد وگفت : ((عمه ! ما هنوز سرهاى خود را از خونهاى روز شتر سرخ ، نشسته ايم ، مى خواهى بگويند كشتارى به نام روز قاطر سفيد و سياه هم راه انداخت ؟!)).
شاعر در همين خصوص مى گويد:
تجملت تبغلت
و لو عشت تفيلت
لك التسع من الثمن
و فى الكل تصرفت
يعنى : ((اى عايشه ! روزى سوار شتر شدى ، روز ديگرى هم قاطر سوارى كردى ، اگر بمانى ، سوار فيل هم خواهى شد! تو از هشت يك (18 ) ارث خانه پيغمبر، يك نهم (19 ) مى برى ، ولى همه را تصرف كردى !)).
در اينجا بايد اين بحث را پيش بكشيم كه آيا عايشه مى توانست هر كس ‍ را كه مى خواست وارد خانه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كند و هر كه را كه نمى خواست مانع شود؟ بايد دانست كه مطابق فقه اسلامى ، مالك مى تواند در ملك خود هر طور خواست تصرف نمايد، ولى اى خواننده ! آيا پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خانه خود را با فروش به عايشه يا بخشيدن به او، يا به نحو ديگر به تملك او در آورده بود؟ نه ! نه ! گمان نمى كنم هيچكس اين حرف را بزند يا توهم آن را هم بكند.
بله ، اينقدر بود كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - عايشه را مانند ساير زنانش در يكى از اتاقهاى خانه اش جاى داد. چنانكه ساير زنان را هم در اتاقهاى ديگر ساكن گردانيد. همانطور كه هر مردى زنش را در خانه اش جا مى دهد تا به ا مورى كه بايد براى شوهر انجام دهد، بپردازد؛ زيرا سكنى دادن زن در خانه جز، نفقات واجبى است كه زن بر مرد دارد. زن هم در خانه شوهرش سكونت مى ورزد.
ولى سكونت در خانه به هيچوجه دليل تملك وى نيست ؛ زيرا در حقيقت آن كس كه مى تواند در مسكن وى تصرف نمايد، مرد است ؛ زيرا شوهر است كه زن را در خانه اش جاى داده است .
علاوه ، اگر ما تسليم شويم كه بودن عايشه در خانه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - دليل بر تملك اوست ،پس چرا نبايد بودن ((فدك )) در دست حضرت زهرا - عليهاالسّلام -، دليل بر تملك وى نسبت به آن ملك باشد؟!! چه فرقى مى كند؟! زيرا دست داشتن دختر بر چيزى از املاك پدرش - كه در زمان حيات وى هرگونه تصرفى را در آن مى نمود - بدون گفتگو از نشانه هاى تملك است . بخصوص كه از خانه پدر به خانه شوهر رفته باشد، به عكس دست داشتن بر اتاقى از اتاقهاى خانه شوهر. ما عرف بشرى را در فرق بين اين دو مورد، حَكَم قرار مى دهيم .
شايد چون در آن روز پدر عايشه ، خليفه بود. خانه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را بعد از وفات آن حضرت با ولايت عامه اى كه داشت به او بخشيده باشد! اين موضوعى است كه دور نيست ، ولى ما از ابوبكر انتظار داشتيم با دختر پيغمبر نيز همانگونه كند كه نسبت به دخترش نمود و آنچه را كه آن حضرت در دست داشت از او نمى گرفت . اگر ابوبكر اين كار را مى كرد به حفظ وحدت مسلمانان نزديكتر بود! ولاحول ولاقوّة الاّ باللّه العلى العظيم .
فصل پنجم : اجتهادات خالد بن وليد در مقابل نصّ صريح قرآن و سنّت نبوى (ص )
86 - سرپيچى خالد از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
يكى از مواردى كه خالدبن وليد در مقابل نصّ، اجتهاد نمود، در روز فتح مكه بود. در فتح مكه ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خالد را از جنگ و كشتار، منع فرمود. چنانكه مورّخان و سيره نويسان تصريح كرده اند. و محدّثان موثّق با اسناد صحيح خود، روايت نموده اند.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آن روز به خالد و زبير فرمود: ((جز با كسى كه با شما وارد جنگ مى شود، جنگ و خونريزى نكنيد))، ولى با اين وصف ، خالد بيست و چند مرد از قريش و چهار نفر از ((هذيل )) را كُشت . پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وارد مكه شد، ديد زنى را كشته اند. از حنظله كاتب پرسيد چه كسى او را كشته است ؟
حنظله گفت : خالدبن وليد.
حضرت به وى دستور داد خالد را ملاقات كند و از كشتن زنان و كودكان و مزدوران برحذر دارد. تا آخر داستان كه مى توانيد در كتاب ((عبقرية عمر)) تأ ليف عباس محمود عقاد در صفحه 266 بخوانيد.
87 - كشتار خالد در قبيله بنى جذيمه
پيغمبر اسلام - صلّى اللّه عليه وآله - بعد از فتح مكه و پيش از جنگ حنين ، خالد بن وليد را با سيصد نفر از مهاجرين و انصار، در ماه شوال به سوى قبيله ((بنى جذيمه )) فرستاد تا آنها را به سوى اسلام دعوت كند، نه اينكه با آنها وارد جنگ شود.
((بنى جذيمه )) در زمان جاهليت ، عموى خالد به نام ((فاكة بن مغيره )) را كشته بودند. وقتى خالد با نفرات خود وارد قبيله شد به آنها گفت : سلاح خود را بر زمين بگذاريد؛ زيرا همه عرب مسلمان شده اند. آنها نيز سلاح خود را به زمين گذاردند. همان لحظه خالد دستور داد دستهاى آنها را ببندند، سپس شمشير در ميان آنها نهاد و كشتار سختى به راه انداخت !
خالد در اين مورد، نه تنها با نصّ صريح نبوى مخالفت نمود، بلكه در اين عمل خود، از حدود قوانين اساسى اسلام خارج شد؛ زيرا اسلام مردم جاهليت را مهدور الدم دانسته بود. پس خون عموى خالد بى ارزش بود. ديگر اينكه : اسلام اعمال ماقبل خود را مى پوشاند. بنابراين نمى بايد بنى جذيمه را - كه مسلمان شده بودند - به جرم قتل زمان جاهليت ، مجازات كرد.
ديگر اينكه خداوند مى فرمايد: ((وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِّيهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِى الْقَتْلِ))(663) ؛
يعنى : ((هر كس مظلوم كشته شود، خداوند براى ولى او سلطه اى قرار داده كه انتقام بگيرد، و او نبايد اسراف در قتل كند)).
و حال آنكه - چنانكه گفتيم - اولاً: عموى خالد، مهدور الدم بوده ، و ثانياً: خالد در قتل وانتقام اسراف نمود، و ثالثاً: او ولايت بر عمويش ‍ نداشت كه خون او را قصاص كند.
بنابراين ، عمل وى كه از جانب پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرستاده شده بود، يكى از زشت ترين كارهايى است كه تا روز قيامت فراموش ‍ نمى شود، و كمتر از اعمال وقيح وى در روز ((بطاح )) نبوده است (664) .
بارى ، چون اين خبر به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد كه خالد با بنى جذيمه چه كرده است ، دستها را به آسمان برداشت و دو بار فرمود: ((پروردگارا! من از آنچه خالد بن وليد مرتكب شده است ، بيزارى مى جويم !))(665) .
آنگاه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - على - عليه السّلام - را با اموالى فرستاد - به نقل طبرى و ابن اثير - و دستور داد خونبهاى مقتولين و اموالى را كه از آنها به غارت رفته است به ايشان بپردازد.
على - عليه السّلام - هم تمام ديه مقتولين را پرداخت كرد و اموال از دست رفته ايشان را جبران نمود. و چيزى هم اضافه آورد. سپس از آنها پرسيد: آيا خون و مالى باقى مانده است كه جبران نشده باشد؟
گفتند: نه !
فرمود: من بقيه اين مال را از طرف پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به شما مى بخشم ؟ آنگاه همه را به آنها بخشيد. وقتى على - عليه السّلام - مراجعت نمود و موضوع را به پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اطلاع داد، رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((كارى به صواب كردى و عمل نيكويى انجام دادى !)).
اين موضوعى است كه مورّخان و كسانى كه از خالد نام برده اند نوشته اند. حتى ابن عبدالبر در ((استيعاب )) آورده است : ماجراى خالد در اين مورد، از روايات صحيح ا ست .
عباس محمود عقاد نيز اين ماجرا را از استادان اهل فضل و حافظان آثار در كتاب ((عبقرية عمر)) نقل كرده و مى گويد: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خالد را به سوى قبيله بنى جذيمه اعزام داشت تا آنها را به اسلام دعوت كند، و نفرستاد كه با آنها جنگ نمايد. و به وى دستور داد كه اگر مسجدى ديد يا صداى اذانى شنيد، با هيچكس زد و خورد نكند.
وقتى خالد وارد شد پس از مدتى كشمكش ، بنى جذيمه حاضر شدند سلاح خود را بر زمين بگذارند. متعاقب آن خالد دستور داد دستهاى آنها را ببندند، سپس شمشير در ميان ايشان نهاد و جمعى از آنها را كشت !
جوانى از ايشان به نام ((سميدع )) از ميان ايشان گريخت و خود را به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسانيد و موضوع را گزارش داد.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از وى پرسيد: آيا كسى از كارى كه خالد مرتكب شد به وى اعتراض نكرد؟
جوان گفت : چرا، مردى متوسط القامه ، زرد رنگ و مردى سرخ روى و بلند قد، اعتراض كردند...
عمر در آنجا حاضر بود، گفت : يا رسول اللّه ! به خدا من اين دو نفر را مى شناسم ؛ اولى پسر من است و دومى سالم غلام ابو حذيفه است .
بعداً معلوم شد كه خالد دستور داده بود هر كس اسيرى گرفت گردنش را بزند. عبداللّه عمر و سالم هر كدام اسير خود را آزاد كردند... وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - اين را دانست دستها را بلند كرد و فرمود: ((خدايا! من از آنچه خالد انجام داده است بيزارى مى جويم )).
سپس على بن ابيطالب - عليه السّلام - را خواست و امر كرد به سوى بنى جذيمه رهسپار گردد، و خونبهاى مقتولين را بپردازد و اموالى را كه از دست رفته بود، جبران كند.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - كسى را به انتقام مقتولين نكشت ؛ زيرا قاتلان آنها مسلمان بودند. مقتولين هم نگفتند: مسلمان شديم ، بلكه فقط گفتند: برگشتيم ، و اين جمله صريح در مسلمانى نبود، و بدينگونه نمى توان مسلمانى را بخاطر خون كافرى كشت .

next page

fehrest page

back page