next page

fehrest page

back page

55 - عمر و اخذ ديه نامشروع !
گروهى از مردم يمن براى اختلافى كه داشتند، بر ابو خراش هذلى صحابى وارد شدند كه مردى شاعر بود. ابو خراش ، مشك خود را برداشت و شبانه رفت تا براى پذيرايى از آنها آب بياورد. مشك را پر از آب كرد و حركت نمود، ولى قبل از آنكه به آنها برسد، مارى او را گزيد. ناچار بسرعت آمد و آب را به آنها داد و گفت : گوسفندتان را طبخ كنيد و بخوريد و به آنها نگفت كه مار او را گزيده است .
آنها نيز گوسفند را طبخ كردند و خوردند، صبح هنگام ديدند ابو خراش ‍ در حال مرگ است . آنها نيز او را دفن كردند و رفتند. ابو خراش در حال جان دادن ضمن اشعارى ، موضوع را گفت كه شب گذشته مار او را گزيده است و از درد آن است كه از دنيا مى رود:
لقد اهلكت حيّة بطن وادٍ
على الاخوان ساقاً ذات فضل
فما تركت عدواً بين بصرى
الى صنعاء يطلبه بذهل
وقتى خبر مرگ او به عمر رسيد، سخت خشمگين شد وگفت :اگر نه اين بود كه مى ترسيدم سنت جارى شود، دستور مى دادم كه هيچ يمنى را پذيرايى نكنند! و آن را به سراسر دنياى اسلام بخشنامه مى كردم ! سپس ‍ به حكمران خود در يمن نوشت كه آن چند نفر را كه بر ابوخراش وارد شدند دستگير كند و ديه وى را از آنها بگيرد، وآنها را براى جبران عملشان ، مورد مؤ اخذه وشكنجه قرار دهد!!(517) .
56 - اقامه حد زنايى كه ثابت نشد
محمد بن سعد(518) به سند معتبر روايت مى كند كه : پيكى نزد عمر آمد و تركش خود را سرازير كرد و صحيفه اى در آورد و به عمر داد. عمر آن را گرفت و به قرائت آن مشغول شد. اين صحيفه مشتمل بر چند شعر بود - كه از تجاوز مردى به نام ((جعده )) از قبيله ((سليم )) نسبت به زنان جوانى از قبايل عرب كه آنها را نزد خود نگاه داشته بود تا بتواند از آنها كام بگيرد - حكايت مى كرد(519) .
وقتى عمر آن مكتوب را خواند، گفت : ((جعده )) را بياوريد. و چون آمد دستور داد او را در بند كنند، سپس صد تازيانه بزنند. آنگاه امر كرد مواظب باشند وى بر زنى كه شوهرش در خانه نيست سر نزند.
مؤ لف :
علتى براى جارى ساختن حد به استناد اين اشعار وجود نداشت ؛ زيرا نه گوينده آن معلوم بود و نه فرستنده آن . علاوه چيزى جز سختگيرى خليفه درباره جعده كه نسبت به زنان جوان قبايل بنى سعد بن بكر و اسلم ، جهينه ، و غفار، از حد گذرانده بود، در بر نداشت .
در اين اشعار مى گويد: جعده آنها را مى خواست و باز داشت مى كرد تا بتواند از آنها كام بگيرد و به مرور كه نزد وى مى مانند حجب و حياشان فرو ريزد. اين مضمون اشعار است كه به جعده نسبت داده شده است ، و شرعاً هم ثابت نشده است . تازه اگر هم شرعاً ثابت شود، مجرد آن نوشته و شعر، موجب حد نمى گردد. بله بايد او را زير نظر گرفت و تعزير كرد. شايد خليفه خواسته بود چنين كند! ولى اين كجا وعملى كه در برابر زناى مغيرة بن شعبه نشان داد كجا؟(520) .
57 - تعطيل حد زنا بر مغيرة بن شعبه !
اين موضوع مربوط به زناى محصنه مغيرة بن شعبه با ام جميل دختر عمرو، زنى از قبيله قيس در ضمن داستانى است كه از مشهورترين داستانهاى تاريخى عرب است . سال هفده هجرى در هر تاريخى كه مورد بحث واقع شده است ، اين داستان را هم در بر دارد.
چهار نفر عمل مغيره را گواهى كردند؛ از جمله ((ابوبكره )) بود كه در شمار فضلاى صحابه و حاملان آثار نبوى است . و ((نافع بن حارث )) كه او نيز صحابى است ، و ((شبل بن معبد)).
گواهى اين سه نفر صريح و فصيح بود؛ آنها گفتند: ما ديديم كه آلت مغيره در آلت ام جميل مثل ميل در سرمه دان بود، و چون نفر چهارم ، يعنى ((زياد بن سميه )) آمد تا شهادت بدهد، خليفه به او فهماند كه نمى خواهد مغيره رسوا شود، سپس از وى پرسيد: چه ديدى ؟
زياد گفت : من منظره اى ديدم و صداى نفسى شنيدم و ديدم كه ناف بر ناف هم نهاده اند!
عمر گفت : آيا ديدى كه مانند ميل در سرمه دان ، داخل و خارج مى شد؟
زياد گفت : نه ، ولى ديدم كه پاهاى ((ام جميل )) بالاست ! و تخمهاى مغيره ميان رانهاى او مى گردد! حركات سختى را مشاهده كردم و صداى بلندى را شنيدم .
عمر پرسيد: ولى ديدى كه مانند ميل در سرمه دان مى آورد و مى برد؟!
گفت : نه ! عمر گفت : اللّه اكبر! اى مغيره ! برخيز و شهود سه گانه را كه بر ضد تو شهادت دادند، حد بزن . مغيره هم برخاست و هر سه شاهد عادل را حد زد!!
اينك تفصيل اين داستان را از ((وفيات الاعيان ))، تاريخ قاضى ابن خلكان بشنويد. او مى نويسد: ((اما حديث مغيرة بن شعبه و شهادتى كه بر ضد او داده شد. اين بود كه عمر بن خطاب - رضى اللّه عنه - او را حكمران بصره نموده بود. مغيره ، هنگام ظهر از دارالاماره خارج مى شد. ابوبكره او را مى ديد و مى گفت : امير كجا مى رود؟
مغيره مى گفت : دنبال كارى !
ابوبكره مى گفت : بايد ديگران به ملاقات امير بيايند نه امير خود دنبال كارى برود!
مغيره به سراغ زنى به نام ((ام جميل )) دختر عمرو مى رفت وهمسر حجاج بن عتيك بن حارث بن وهب جشمى . سپس نسب زن را نقل مى كند و پس از آن مى گويد: از ابوبكره روايت است وقتى وى با برادرانش نافع ، زياد و شبل فرزندان سميه (521) (كه همگى برادران مادرى بودند) در غرفه اش نشسته بود، غرفه ام جميل نيز در همسايگى و مقابل غرفه او بود، در آن وقت باد درب غرفه ام جميل را گشود و هر چهار برادر، نظرشان به مغيره افتاد كه به هيئت جماع با ام جميل در آويخته است .
ابوبكره گفت : مصيبتى است كه بدان مبتلا شديد . پس حال كه ديديد، درست ببينيد تا بتوانيد آن را ثابت كنيد.
ابوبكره از بالاى خانه ، پايين آمد و دم درب نشست تا مغيره خارج شد. ابوبكره به وى گفت : ما ديديم چه مى كردى بهتر اين است كه از حكومت بر ما استعفا دهى و عزل شوى !
ولى مغيره اعتنا نكرد و رفت تا با مردم نماز ظهر بگذارد! ابوبكره نيز با او رفت .
ابوبكره در مسجد گفت : نه به خدا! نبايد با ما نماز بگزارى بعد از آنچه از تو ديديم .
مردم گفتند: بگذار نماز بگزارد؛ زيرا او حكمران است ، شما مى توانيد آنچه را ديده ايد به خليفه عمر(رض ) گزارش دهيد.
آنها نيز موضوع را طى نامه اى به عمر اطلاع دادند. عمر هم دستور داد كه تمام شهود و مغيره به مدينه بروند. وقتى همه وارد مدينه شدند و نزد عمر رفتند. عمر نشست و دستور داد تا شهود و مغيره حاضر شوند.
نخست ابوبكره پيش رفت و شهادت داد. عمر گفت : او را در ميان رانهاى ام جميل ديدى . گفت : آرى ! به خدا قسم ! مثل اين است كه هم اكنون جاى آبله ها را در ران ام جميل مى بينم !
مغيره گفت : حق نداشتى نگاه كنى .
ابوبكره گفت : اگر ثابت كردم و تو رسوا شدى ، ناراحت نيستم .
عمر گفت : نه به خدا! اين كافى نيست ! مگر اينكه شهادت بدهى كه ديدى در آن فرو رفته است ؛ مانند فرو رفتن ميل در سرمه دان !
ابوبكره گفت : آرى ، اين گواهى را هم مى دهم كه چنين ديدم !!
عمر گفت : مغيره برو كه ربع بدنت رفت !
سپس عمر، شاهد دوم ((نافع )) را خواست و پرسيد به چه شهادت مى دهى ؟
گفت : به همان كه ابوبكره شهادت داد.
عمر گفت : نه بايد شهادت بدهى كه مانند ميل در سرمه دان در آن فرو رفته بود!
گفت : آرى ، شهادت مى دهم كه تا پر فرو رفته بود!!
عمر - رضى اللّه عنه - گفت : مغيره ! نصف بدنت رفت .
آنگاه سومى را خواست و از وى پرسيد: چه را گواهى مى كنى ؟
شبل بن سعيد گفت : آنچه را دو نفر همكارانم گواهى كردند.
عمر گفت : مغيره سه ربع بدنت رفت !
پس از آن نامه اى به زياد نوشت كه در آن موقع حضور نداشت و او را احضار كرد. زياد هم آمد. وقتى عمر او را ديد، در مسجد جايى به وى داد و سران مهاجرين و انصار را كنار او جا داد(522) . همين كه ديد زياد پيش مى آيد، گفت : من مردى را مى بينم كه خداوند با زبان او مردى از مهاجرين را رسوا نمى كند!(523) .
سپس سر برداشت و پرسيد: اى فضله حبارى (524) ! تو چه دارى ؟ گويند در اين وقت مغيره به زياد نزديك شد، ولى زياد ضرب المثل عربى را به ياد او آورد كه : ((لامجنأ لعطر بعد عروس ؛ يعنى : بعد از عروس ، ديگر نمى توان عطر را پوشاند)) كنايه از اينكه موضوع مسلم است و نمى شود آن را انكار كرد.
مغيره گفت : اى زياد! خدا و روز قيامت را به ياد بياور؛ زيرا خدا و پيغمبر و اميرالمؤ منين مرا مهدور الدم مى دانند(525) ، مگر اينكه تو آنچه را ديده اى ناديده بگيرى ووضعى را كه مشاهده كردى گواهى نكنى . به خدا قسم ! اگر تو بين شكم من و او بودى باز نمى ديدى كه ... من در او بود.
راوى گويد: اشك از چشم زياد جارى گشت و رنگ صورتش سرخ شد.
سپس گفت : يا اميرالمؤ منين ! (يعنى عمر) آنچه را به تفصيل سه شاهد قبلى ديده و گفته اند، در نزد من نيست ! من منظره اى ديدم و صداى نفسى بلند شنيدم و ديدم كه مغيره روى شكم ام جميل قرار گرفته است .
عمر - رضى اللّه عنه - گفت : ديدى كه مى آورد و مى برد؛ مانند ميل در سرمه دان ؟
گفت : نه ! گويند: زياد گفت : ديدم پاهاى ام جميل بالاست و تخمهاى مغيره ميان رانها او در حركت است . حركت شديدى ديدم و صداى بلند نفسى !(526) .
عمر (رض ) پرسيد: آيا ديدى كه مانند ميل سرمه دان ، داخل و خارج مى شد؟!
زياد گفت : نه ! عمر گفت : اللّه اكبر! اى مغيره برخيز و شهود را حد بزن ! مغيره نيز برخاست و هشتاد تازيانه به ابوبكره زد!! و با دو نفر ديگر نيز چنين كرد.
عمر از سخن زياد و برطرف شدن حد زناى مغيره دچار شگفتى شده بود.
ابوبكره بعد از آنكه حد خورد، گفت : شهادت مى دهم كه مغيره چنين عملى را مرتكب شد.
عمر خواست حد دومى را بر او جارى سازد، ولى على بن ابى طالب - عليه السّلام - فرمود: اگر او را حد بزنى دوستت مغيره را سنگسار مى كنم .
عمر از ابوبكره خواست توبه كند، ولى ابوبكره گفت : مى خواهى بدين وسيله بعدها شهادت مرا قبول كنى ؟
گفت : آرى .
ابوبكره گفت : ولى من تا زنده ام ديگر ميان دو نفر شهادت نخواهم داد!
وقتى تمام سه شاهد، حد خوردند، مغيره گفت : خدا را شكر كه شما را رسوا كرد.
عمر(رض ) گفت : خدا رسوا كند جايى كه تو را در آن ديدند!!
سپس ابن خلكان مى نويسد: عمر بن شيبه در كتاب ((اخبار بصره )) نوشته است : وقتى ابوبكره تازيانه خورد، مادرش گفت : گوسفندى را ذبح كنند و ابوبكره پوست آن را به كمر خود ببندد، و اين بخاطر ضربت شديدى بود كه به وى رسيد!
راوى گويد: عبدالرحمن بن ابى بكره ، حكايت مى كرد كه پدرش سوگند ياد كرد تا زنده است با زياد (برادرش ) سخن نگويد. وقتى ابوبكره خواست وفات كند، وصيت كرد كسى جز ابو برزه اسلمى بر وى نماز نخواند.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - ميان آنها پيمان برادرى بسته بود. وقتى اين خبر را به زياد دادند، به كوفه باز گشت . مغيرة بن شعبه نيز پاس ‍ زياد را داشت و عمل او را هيچگاه فراموش نكرد(527) .
ام جميل ، در موسم حج با عمر بن خطاب برخورد نمود، مغيره نيز در آنجا بود.
عمر به مغيره گفت : مغيره ! اين زن را مى شناسى ؟
مغيره گفت : آرى ، اين امّ كلثوم دختر على است !
عمر گفت : تجاهل مى كنى ؟ به خدا! ما شك نداشتيم كه ابوبكره راست مى گويد و ديدم كه تو مى ترسيدى سنگى از آسمان بر سرت فرود آيد!
و مى نويسد: شيخ ابو اسحاق شيرازى در اول باب تعداد شهود، در كتاب ((المهذب )) مى نويسد: سه نفر شهادت دادند كه مغيرة بن شعبه زنا كرده : ابوبكره ، نافع و شبل بن معبد. ولى زياد گفت : من سرين برهنه اى ديدم و نفسى كه بر مى آمد و دو پايى كه مانند دو گوش الاغ بود، و غير از اين چيزى نمى دانم . عمر هم سه نفر شهود را حد زد، و به مغيره حد نزد!!
سپس مى گويد: فقها درباره سخن على - رضى اللّه عنه - به عمر كه فرمود: اگر او را حد زدى دوستت مغيره را سنگسار مى كنم ، سخن گفته اند. ابو نصر بن صباغ گفته است : منظور على اين بوده است كه اگر شهادت دوم ابوبكره ، شهادت ديگرى حساب شود ، چهار شاهد تكميل مى شود و لازم مى آيد مغيره را سنگسار كرد. و اگر همان شهادت اول است كه او را حد زدى واللّه اعلم . (پايان سخن قاضى ابن خلكان راجع به اين واقعه اسف انگيز)(528) .
58 - شدت عمل نسبت به جبلة بن ايهم
موضوع از اين قرار بود كه پانصد نفر از سواران قبيله ((عك وجفنه )) در حالى كه قيافه عربى آنها آشكار و لباسهايشان با تارهاى طلا و نقره مليله (529) دوزى شده و ((جبله )) (پادشاه عرب زبان غسانى اردن ) پيشاپيش آنها بود و تاجى مكلل (530) به گوهرهاى قيمتى مادرش ‍ ماريه ، به سر داشت ، وارد مدينه شدند و همگى اسلام آوردند.
مسلمانان نيز از اسلام آوردن اينان و مسلمان شدن افرادى كه در پشت سر، جزء پيروان آنها بودند، فوق العاده خوشحال شدند. جبله ، در موسم حج همان سال ، با پيروانش همراه خليفه به حج رفت . در همان حال كه جبله ، مشغول طواف بود، مردى از قبيله فزاره روى حوله اى كه او به خود پيچيده بود پا گذاشت و حوله باز شد. جبله يك سيلى به صورت او زد.
مرد فزارى شكايت به عمر برد و عمر حكم كرد كه يا جبله حاضر شود مرد فزارى هم يك سيلى به او بزند، يا او را از خود راضى كند. چندان كار را بر او سخت گرفت كه جبله از منصرف ساختن عمر و مرد فزارى مأ يوس شد.
شب هنگام جبله با همراهانش گريخت و روى به قسطنطنيه نهاد وعلى رغم فشار و سختگيرى عمر، همگى مرتد شدند و مجدداً به كيش نصارا برگشتند. هرقل (هراكيلوس ) امپراطور روم نيز مقدم آنها را گرامى داشت و بيش از آنچه انتظار داشتند در رعايت حال و تجليل آنها كوشيد(531) . با اين وصف ((جبله )) به علت از دست دادن دين اسلام ، مى گريست ! و در اين باره گفته است :
يعنى : ((اشراف بخاطر يك سيلى ، نصرانى شدند. اگر من صبر كرده بودم ، از آن ضررى نمى ديدم آنچه مرا باز داشت ، لجبازى و نخوت من بود. بدان وسيله چشم سالمم را به كورى فروختم . كاش ! مادرم مرا نزاده بود و كاش ! من برمى گشتم به سوى حرفى كه عمر زد. كاش ! من ناراحتيهاى حجاز را تحمل مى كردم و در ميان قبيله ربيعة يا مضر، اسير بودم ))(532) .
مؤ لّف :
كاش ! خليفه اين امير عرب و همراهان او را نمى آزرد و به هر وسيله كه بود و در امكان داشت ، رضايت مرد فزارى را به دست مى آورد، ولى عمر كجا و اين كارها كجا!
او مى خواست در اولين لغزشى كه از جبله سر مى زد، بينى پر عزت او را به خاك بمالد و از اوج عزت ، به حضيض ذلت بكشاند. اين روش عمر با هر فرد با شخصيت و بزرگزادى بود. چنانكه افراد مطلع و متتبع در حالات او به خوبى اطلاع دارند و او را مى شناسند، چقدر فرق است بين معامله اى كه وى با مغيرة بن شعبه نمود و حد زناى محصنه را از او برطرف ساخت ، و برخوردى كه با خالدبن وليد (بزرگزاده قبيله بنى مخزوم - مترجم ) داشت كه در آنجا اصرار ورزيد خالد را سنگسار كنند، و اگر ابوبكر مانع نبود، سنگسار شده بود. چنانكه قبلاً ذكر شد.
علت اين بود كه نيروى شخصى خالد و بزرگ شمردن خود ، باعث سختگيرى عمر نسبت به او شد، همانطور كه شخصيت جبله و عزت نفس ‍ وى ايجاب كرد كه با او آن رفتار را داشته باشد. به عكس مغيرة بن شعبه ! زيرا او با همه سياستمدارى و مكر و حيله اى كه داشت ، بيش از سايه اش ‍ در اختيار عمر بود، به طورى كه خود را از كفش او پست تر مى دانست ، به همين جهت او را با همه فسق و فجورش براى خود حفظ كرد و رها گذاشت .
سياست عمر اين افتضا را داشت كه نسبت به افراد با شخصيت ، مانند جبله و خالد، سختگيرى نشان دهد. وگاهى اين سختگيرى را نسبت به كسان آنها يا متعلقان شخص ، عملى مى ساخت تا آنها را خوار و ذليل كند. چنانكه با پسرش عبدالرحمن ، ام فروه خواهر ابوبكر، جعده سلمى ، ضبيع تميمى ، نصر بن حجاج ، ابو ذؤ يب پسر عمويش و ابو هريره بدبخت و امثال آنها چنين كرد.
عمر، توجه مخصوصى داشت كه خوردنى ، نوشيدنى ، مسكن و مركبش ، ساده و در برابر شهوات ، خويشتندار و نسبت به لذات ، امساك داشته باشد. و آنچه به دست مى آيد به مردم عطا كند و خود و خانواده اش ‍ چيزى از آن برندارد و به بيت المال بيفزايد و نسبت به حساب حكمرانان ، طريق حزم و احتياط را از دست ندهد.
و از اين قبيل امورى كه ملت را با خود راه مى برد؛ به طورى كه زبانها لال و دهانها بسته شد. هيچيك از عمال و مأ مورانش از سختگيرى و شدت عمل وى سالم نماندند جز معاوية بن ابى سفيان ، با اينكه ميان آنها از لحاظ مشرب و سيرت ، تفاوت فراوانى وجود داشت ؛ زيرا مى بينيم هيچگاه عمر از معاويه باز خواست نكرد و هرگز مورد مؤ اخذه اش قرار نداد، بلكه او را رها كرد كه هر چه مى خواهد انجام دهد. و به وى گفت : ((نه امرى به تو مى كنم و نه از چيزى بر حذر مى دارم ))!(533) . هر كس عمر را شناخته است مى داند كه چرا نسبت به معاويه اين همه گذشت داشت !!
59 - خشونت نسبت به ابوهريره
عمر، ابوهريره را در سال 21 هجرى به حكومت بحرين منصوب داشت . در سال 23 او را عزل كرد و به جاى وى ، عثمان بن ابى العاص ثقفى را گماشت . او اكتفا به عزل ابو هريره نكرد، بلكه ده هزار دينار از وى گرفت كه مى گفت از بيت المال دزديده است . و آن را تحويل صندوق دولت خود داد. داستان آن مشهور است .
ابن عبد ربّه اندلسى مالكى (534) آن را نقل كرده و مى گويد : ... سپس ‍ عمر ابوهريره را خواست و گفت : مى دانى كه وقتى تو را به حكومت بحرين منصوب داشتم ، نعلين به پا نداشتى ؟ ولى بعد به من خبر دادند كه تو اسبهايى را به مبلغ 1600 دينار خريده اى .
ابوهريره گفت : اين اسبهايى است كه زاييده اند و عطايايى است كه به من داده اند.
عمر گفت : من براى تو حقوق قرار دادم كه زندگى تو از آن راه تأ مين شود، اين زيادى را بايد تحويل بدهى !
ابوهريره گفت : اين زيادى به تو نمى رسد.
گفت : چرا مى رسد، به خدا! پشتت را به درد مى آورم . سپس برخاست و چندان با تازيانه دستى خود ((دُرّه )) به وى زد كه بدنش را به خون آورد. آنگاه گفت : پولها را بياور.
ابوهريره گفت : آن را به حساب خدا منظور دار.
عمر گفت : اگر از راه حلال به دست آورده بودى و با ميل خود پرداخت مى كردى ،منظور مى داشتم ،ولى تو از نقطه دور((حجر))بحرين آمده اى ومى گويى : مردم اين اموال را براى تو مى آورده اند و مال خدا و مسلمانان نيست ؟! مادرت ((اميمه )) چون تو قاذوره اى را فقط براى چراندن الاغها زاييده است (535) .
سپس ابن عبد ربه مى گويد: در حديث ابوهريره است كه : وقتى عمر مرا از حكومت بحرين عزل كرد، گفت : اى دشمن خدا و دشمن كتاب خدا! اموال خدا را به سرقت بردى ؟ من گفتم : من دشمن خدا و كتاب او نيستم بلكه من دشمن دشمن تو هستم . و اموال خدا را هم به سرقت نبرده ام .
گفت : پس اين ده هزار دينار از كجا در نزد تو جمع شد؟
گفتم : اسبهايى است كه زاييده اند و هدايايى است كه برايم مى آوردند. و حقوقى است كه پس انداز كرده ام . ولى عمر آن را از من گرفت . وقتى نماز صبح خواندم براى اميرالمؤ منين (عمر) طلب مغفرت كردم ...
ابن ابى الحديد در آنجا كه قسمتى از روش عمر را نقل مى كند(536) آورده است . ابن سعد(537) از طريق محمدبن سيرين روايت مى كند كه ابوهريره گفت : عمر به من گفت : اى دشمن خدا و كتاب خدا! آيا مال خدا را به سرقت بردى ؟
ابن حجر عسقلانى نيز در شرح حال ابوهريره ، از كتاب ((اصابه )) نيز اين حديث را آورده است و مى گويد: عملى كه عمر نسبت به وى نشان داد در نظر عموم علما، بر خلاف حقيقت ثابتى است كه همه آن را قبول دارند. و از اينكه چندان ابو هريره را زد تا مالش را گرفت و عزلش كرد، نكوهش كرده است .
60 - سختگيرى نسبت به سعد وقّاص
موضوع اين بود كه عمر، سعد وقّاص را به حكومت كوفه منصوب داشت . به وى خبر دادند كه سعد در قصرش نشسته و درب به روى رعيت بسته است . عمر، محمدبن مسلمه را خواست وبه او گفت : به كوفه نزد سعد وقّاص برو و قصرش را بر روى او طعمه حريق كن و ديگر كارى انجام نده و مراجعت كن .
محمدبن مسلمه به كوفه رفت و آتش به درون قصر سعد افكند و سعد را در قصرش غافلگير ساخت . سعد سراسيمه از قصر بيرون آمد و پرسيد: اين چه كارى است ؟
محمدبن مسلمه گفت : اين دستور اميرالمؤ منين (عمر) است ! سعد هم آن را رها كرد تا سوخت ، سپس به مدينه باز گشت !
61 - سرسختى نسبت به خالد بن وليد
وقتى كه خالدبن وليد از جانب عمر حكومت ((قنسرين )) را به عهده داشت ، اشعث بن قيس ، نزد او رفت و خالد ده هزار درهم به وى داد. اين خبر به عمر خطاب - كه از همه چيز عمّالش آگاه بود - رسيد. پيكى را خواست و نامه اى به ابو عبيده جراح ، حكمران ((حمص )) نوشت كه خالد را روى يك پا قرار بده وپاى ديگرش را با عمامه اش ببند و در حضور كارمندان دولت و سران ملت ، سر او را برهنه كن و همچنان نگاهش دار تا بگويد كه اين پولها را از كجا آورده و به اشعث داده است .
اگر از مال خودش بوده است كه اسراف كرده و خدا مسرفين را دوست نمى دارد، و چنانچه از مال ملت بوده ، خيانت است و خداوند خائنان را دوست نمى دارد. او را در هر حال زير نظر بگير و كار او را به قلمرو خود ضميمه كن .
ابو عبيده به خالد نوشت تا نزد وى بيايد، وقتى خالد آمد، ابو عبيده مردم را گِرد آورد و در مسجد جامع به منبر رفت . پيك خليفه برخاست و از خالد پرسيد: اين پولها را از چه محلى به اشعث بن قيس داده اى ؟
خالد جوابى نداد.
ابو عبيده هم ساكت بود و چيزى نمى گفت . بلال برخاست و گفت : اميرالمؤ منين (عمر) به تو فلان دستور را داده است . سپس سر خالد را برهنه كرد و عمامه و عرقچين را از سرش برداشت . بعد او را بر سر پا نگاه داشت و پاى ديگرش را با عمامه اش بست ! و از وى پرسيد: از كجا اين پولها را به اشعث داده اى ؟ از مال خودت يا مال ملت ؟ خالد گفت : از مال خودم دادم .
سپس او را رها ساخت و عرقچين را به وى برگردانيد و با دست خود عمامه اش را بر سرش گذاشت و در آن حال مى گفت : امر واليان خود را اطاعت مى كنيم و مواليان خويش را احترام و خدمت مى نماييم !
خالد متحير بود و نمى دانست معزول است يا غير معزول ؛ زيرا ابو عبيده به احترام او به وى نگفت كه چه وضعى دارد. وقتى آمدن او به نزد عمر، به تأ خير افتاد، عمر پى برد كه آنچه پيش بينى مى نموده واقع شده است . پس نامه اى به خالد نوشت كه تو معزول هستى و كنار برو! و پس از آن ديگر تا خالد زنده بود سمتى به وى نداد(538) .
عباس محمود عقاد، اين قضيه را در كتاب ((عبقرية خالد))، صفحه 245 نقل كرده است .
62 - تبعيد ضبيع تميمى ومضروب ساختن او
مردى نزد عمر آمد و گفت : ضبيع تميمى ما را ملاقات كرد و از ما تفسير آياتى از قرآن را پرسيد و گفت : خداوندا! كارى كن كه من بتوانم قرآن را تفسير كنم .
روزى در اثنايى كه عمر نشسته بود و با مردم نهار مى خورد، ضبيع كه لباس و عمامه اى پوشيده بود، سر رسيد. او هم جلو آمد و با حضار غذا خورد تا فراغت يافت . سپس گفت : يااميرالمؤ منين ! معناى آيه : ((وَالذّارِياتِ ذَرْواً فَالْحامِلاتِ وِقْراً))(539) چيست ؟
عمر گفت : واى بر تو! تو هستى كه مى خواهى تفسير قرآن بدانى ؟!
آنگاه او را برهنه كرد و چندان تازيانه زد كه عمامه از سرش افتاد. سپس ‍ ديد كه او موى سرش را بافته و به دو سوى آويخته است . به همين جهت گفت : به خدايى كه جان عمر در دست اوست ! اگر ديدم سرت را تراشيده اى سرت را از بدنت جدا مى كنم ؟!
سپس دستور داد او را در خانه اى حبس كنند. هر روز او را از خانه بيرون مى آورد و صد تازيانه مى زد !! و چون حالش خوب مى شد ، صد تاى ديگر مى زد!!! آنگاه او را سوار شترى كرد و روانه بصره نمود. و به فرماندار خود ابو موسى اشعرى نوشت كه نشست و برخاست مردم را با وى ممنوع كند و به منبر برود وبه مردم اعلام كند كه : ضبيع طلب علم نموده ولى به آن نرسيده است ! ضبيع بدبخت ، بدينگونه ميان مردم و قوم خود پست و خوار شد تا بدرود حيات گفت . در صورتى كه قبلاً بزرگ قوم خود بود(540) .
63 - تبعيد نصر بن حجّاج
عبداللّه بن بريد مى گويد: در يكى از شبها كه عمر شبگردى مى نمود به درب خانه بسته اى رسيد كه زنى در آن براى زنان ديگر آواز مى خواند و مى گفت :(541)
هل من سبيل الى خمر فاشربها
ام هل سبيل الى نصر بن حجّاج
يعنى : ((آيا دسترسى به شرابى دارم كه آن را بنوشم يا راهى هست كه بتوانم به وصال نصربن حجاج برسم ؟)).
عمر گفت :تا زنده اى نه !فرداى آن روز نصربن حجاج را خواست .وقتى نصر آمد، ديد جوانى خوش صورت ، مليح وفوق العاده زيباست .عمر دستور داد موى سرش را بتراشند. وقتى سرش را كوتاه كردند و پيشانيش آشكار گشت و بر زيبائيش افزوده شد،گفت :برو بقيه سرت را بتراش ،وقتى سر را تراشيد زيباتر شد.
گفت :پسر حجاج !زنان مدينه را با زيبايى خود،مفتون ساخته اى .در شهرى كه من سكونت دارم تو نبايد مجاور باشى ! سپس به بصره تبعيدش ‍ كرد. نصر بن حجاج مدتى در بصره ماند،آنگاه نامه اى به عمر نوشت كه چند شعر نيز در آن بود.
نصر در اين اشعار به عمر اعتراض نموده كه گناه من چه بوده است كه بايد تبعيد شوم .اگر روزى زنى در عشق من بى تاب شود، وپنهانى تمنايى از من داشته باشد - كه هر زنى اين حالت را دارد - گناه من چيست ؟ گمان بدى به من بردى ، و بى جهت مرا از وطن آواره كردى ... و در آخر تقاضا كرده بود كه او را برگرداند.
وقتى نامه و شعر او به عمر رسيد گفت : تا من بر سر كار هستم نبايد برگردد. همين كه عمر به قتل رسيد، نصر بن حجاج سوار شد و به مدينه نزد كسانش باز گشت .
64 - تجاوز عمر از حد شرعى نسبت به پسرش
عبدالرحمن ؛ پسر عمر - كه به او ((ابوشحمه )) مى گفتند - در عصر حكومت عمرو عاص در مصر، در آن مملكت شراب خورد و موضوع علنى شد. عمرو عاص كه والى بود، دستور داد سر او را تراشيدند و حد شرعى (هشتاد تازيانه ) در حضور برادرش عبداللّه به وى زدند. وقتى خبر به عمر رسيد به عمرو عاص نوشت كه عبايى به عبدالرحمن بپوشاند و او را سوار شتر برهنه اى نموده و هر چه زودتر روانه مدينه كند! ضمناً در نامه ، عمرو عاص را به درشتى ياد كرده بود.
عمرو عاص هم عبدالرحمن را به همان وضعى كه عمر دستور داده بود روانه مدينه كرد، و به عمر نوشت : من حد شرعى را بر وى جارى ساختم ، سرش را تراشيدم و در حياط خانه تازيانه زدم ، به خدايى كه بالاتر از او كسى نيست تا به او قسم بخورند، مصر، جايى است كه حدود شرعى را بر مسلمانان و غير مسلمانان ، جارى مى كنند. نامه را هم به وسيله عبداللّه عمر، براى او ارسال داشت .
عبداللّه با نامه و با برادرش عبدالرحمن در مدينه بر پدرشان وارد شدند در حالى كه او در حال بيمارى بود و خود را در عبايى پيچيده و نمى توانست راه برود. عمر با درشتى عبدالرحمن را مخاطب ساخت و گفت : اى عبدالرحمن ! انجام دادى و انجام دادى ! سپس فرياد زد: تازيانه ! تازيانه !
عبدالرحمن بن عوف از وى شفاعت كرد و گفت : حد را كه بر وى جارى ساخته اند. عبداللّه هم گواهى داد كه حد را بر او جارى ساخته اند، ولى عمر توجه نكرد و شلاق را به دست گرفت و او را زير ضربات خود گرفت .
عمر در آن حال فرياد مى زد و مى گفت : من مريض هستم و به خدا تو قاتل من خواهى بود. چندان او را زد كه صداى فريادش در فضا پيچيد. سپس گفت : او را به زندان ببريد. و او يك ماه در زندان ماند و سپس ‍ جان باخت !
اين واقعه يكى از وقايع مشهور تاريخ اسلام است . مورخان آن را در شرح حال عمر و خصايص او نوشته اند. به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد سوم ، صفحه 123 چاپ مصر مراجعه كنيد. و در همان جلد، صفحه 127 است كه يكى از دوستان عمر مى گويد: وى يكى از پسرانش ‍ را به واسطه شراب خوردن ، حد زد كه از ضربت آن جان داد.
هر كس در تاريخ خود ((ابو شحمه ))(542) نام برده است ، موضوع شراب خوردن و حد عمر را نقل كرده است . ابن عبدالبر اين داستان را چنانكه مى بايد در ((استيعاب )) راجع به عبدالرحمن اكبر، برادر اين عبدالرحمن كه اوسط بوده و برادر ديگرى هم داشته كه عبدالرحمن اصغر ناميده مى شده ، نقل كرده است .
دميرى در ماده ((ديك )) حيات الحيوان مى نويسد: عمر پسرش عبيداللّه را حد شراب خوارى زد. در آن حال عبيداللّه مى گفت : پدر مرا كشتى .
سپس مى گويد: آنچه در كتب تاريخ است اين است كه شرابخوار، پسر ديگرش ابو شحمه ((عبدالرحمن )) اوسط بوده است .
ابن جوزى در ((تاريخ عمر))، باب 77 از كتاب خود را به موضوع حد زدن عمر به پسرش درباره شراب خوردنش ، اختصاص داده است .
منظور ما اين است كه عمرو عاص والى مصر كه مورد وثوق عمر بود، به وى اطلاع داده بود كه در حضور عبداللّه ، عبدالرحمن را حد زده است . عبداللّه عمر هم در نظر پدر موثق ترين اولاد خطاب بود. بنابراين حد ديگرى مورد نداشت .
اگر عمرو عاص با همه قسمهاى محكمى كه خورده بود،مورد اعتماد نبود، چگونه او را به حكومت مصر منصوب داشت كه بر احكام و حدود اسلامى و خون و مال و ناموس مسلمانان مسلط باشد؟! بعلاوه ، مريض ‍ را حد نمى زنند، و كسى را كه حد زده اند، نبايد زندانى نمود. مخصوصاً وقتى بيمارى يا حبس براى او زيانبخش باشد، ولى چه بايد، عمر هميشه اصرار داشت كه رأ ى خود را بر مصلحت نص مقدم بدارد!(543) .
65 - قطع درخت حديبيه
اين درخت ((حديبيه )) همان درختى بود كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از اصحاب خود در زير آن ((بيعت رضوان )) گرفت (544) . از نتايج آن بيعت اين بود كه خداوند فتح آشكارى را نصيب بنده و رسولش ‍ نمود و او را پيروز گردانيد.
پس از اين ماجرا، بعضى از مسلمانان كه از آنجا مى گذشتند، از باب تبرّك در زير آن درخت ، نماز مى گزاردند و خدا را شكر مى كردند كه به واسطه آن بيعت پر بركت ، ايشان را به آرزويشان نايل گردانيد (مكه فتح شد و مسلمين توانستند مراسم حجّ را بپاى دارند - مترجم ).
وقتى به عمر خبر رسيد كه مسلمانان در زير آن درخت نماز مى گزارند، دستور داد درخت را قطع كنند! و گفت : از اين به بعد هر كس را آوردند كه در زير آن درخت نماز گزارده ست ، مانند مرتد او را با شمشير به قتل مى رسانم !!(545) .
مؤ لّف :
سبحان اللّه ! اللّه اكبر! ديروز پيغمبر او را مأ مور قتل ((ذى الثديه )) مرتد مى كرد، ولى به احترام نماز گزاردنش ، امتناع مى ورزيد(546) ، ولى امروز شمشيرش را كشيده است تا هر كس از اهل ايمان كه در زير درخت رضوان ، نماز گذارده است ، به قتل رساند!!
عجب ! عجب ! چه كسى اين اختيار را به او داده بود كه خون نمازگزاران با اخلاص را در خصوص نماز گزاردن آنها بريزد؟ اين بذرى بود كه درخت آن در نجد بزرگ شد و ثمر داد. نجدى كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((شاخ شيطان از آنجا بيرون مى آيد))(547) . فاروق ! از اين بذرپاشيها فراوان داشته است . چنانكه به حجرالا سود گفت : تو سنگ هستى ، نه سود و نه زيان دارى . اگر نمى ديدم كه پيغمبر تو را مى بوسيد، تو را نمى بوسيدم !!!
اين سخن عمر را بعضى از نادانان به عنوان اصلى از اصول علمى پنداشته ااند، و بر مبناى آن بوسيدن قرآن و بزرگداشت ضريح پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - و ساير ضريحهاى مقدس را حرام دانستند! و بر خلاف دستور خداوند: ((ذلِكَ وَمَنْ يُعَظِّمْ حُرُماتِ اللّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ))(548) و ((ذلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللّهِ فَاِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ))(549) كه تعظيم و تجليل از شعائر دينى و نشانه هاى مذهبى را علامت ايمان وتقوا و پاكى دل دانسته است ، بسيارى از اعمال مستحبّه را از دست دادند و خود را از انجام آن محروم ساختند.
آنها محبت به خدا را در حد قول شاعر هم قرار ندادند كه مى گويد:
و ما حبّ الديار شغفن قلبى
و لكن من سكن الديارا(550)
يعنى : ((محبت خانه ها قلب مرا به خود مشغول نداشته بلكه محبت ساكن خانه هاست كه مرا مى كشاند)).
66 - شكايت امّ هانى از عمر
طبرانى در معجم كبير از عبدالرحمن بن ابى رافع از امّ هانى دختر ابوطالب - عليه السّلام - روايت مى كند كه گفت : يا رسول اللّه ! عمر خطاب مرا ديد و به من گفت : محمّد سودى به حال تو ندارد! پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شد، ايستاد و خطبه خواند و فرمود: چه شده كه مردمى مى پندارند شفاعت من شامل حال خاندانم نمى شود، ولى شفاعت من حاء و حكم (نام دو قبيله يمن است كه دور از قريش ‍ بودند) را فرا مى گيرد؟!
در مورد ديگر نيز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شدند و آن زمانى بود كه پسرى از عمّه اش صفيه وفات يافت و پيغمبر او را تسليت داد. وقتى صفيه نزد پيغمبر بيرون رفت ، مردى (551) او را ديد و به وى گفت : خويشى پيغمبر به حال تو سودى ندارد. صفيه گريست چندانكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - صداى او را شنيد. از خانه بيرون آمد و موضوع را سؤ ال كرد و صفيه نيز آنچه شنيده بود گفت .
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شد و فرمود: اى بلال ! اعلام نماز كن . سپس برخاست و حمد و ثناى الهى گفت و آنگاه فرمود: چه شده كه مردمى خيال مى كنند خويشى من سودى ندارد، روز قيامت هر گونه نسبت سببى و نسبى قطع مى شود مگر سبب و نسب من . خويشان من در دنيا و آخرت با هم پيوند دارند(552) .
67 - روز نجوى
آن روز تمام خير از همه مردمى كه حضور داشتند، فوت شد، جز از على - عليه السّلام - كه به همه خيرها رسيد. و نه فاروق و نه صديق ! و نه سايرين از افراد بشر، در آن شريك نبودند. اينك آيه نجوى را نقل مى كنيم و شما خوانندگان در آن دقت و تأ مّل نماييد: ((يا اَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَينَ يَدَىْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ اَطْهَرُ))(553) ؛
يعنى : ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد هرگاه با پيغمبر در گوشى صحبت كرديد، پيش از رازگويى صدقه بدهيد، اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است )).
به اجماع تمام مسلمانان جز على - عليه السّلام - هيچكس به دستور اين آيه شريفه عمل نكرد، چنانكه در تفسير اين آيه در كشاف زمخشرى ، تفسير طبرى ، تفسير بزرگ ثعلبى ، مفاتيح الغيب رازى و ساير تفاسير اهل تسنن موجود است .
به اين روايت صحيح از ميان روايات معتبر كه حاكم جزء احاديث صحيح نقل كرده است (554) توجه كنيد كه از على - عليه السّلام - روايت مى كند كه فرمود:
آيه اى در كتاب خدا هست كه قبل از من كسى به آن عمل نكرد و بعد از من نيز كسى به آن عمل نمى نمايد، و آن ((آيه نجوى )) است . يك دينار داشتم كه آن را به ده درهم فروختم و هر وقت مى خواستم مطلبى را درگوشى به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بگويم ، يك درهم آن را قبلاً در راه خدا صدقه مى دادم . سپس آيه مذكور به وسيله اين آيه شريفه نسخ گرديد:
((مگر بيم داريد كه پيش از راز گفتنتان صدقه دهيد، و چون اين كار را نكرديد، خداوند به شما بخشيد، نماز اقامه كنيد و زكات بدهيد و اطاعت خدا و رسول نماييد))(555) .
اين سرزنش ، عمر و غير او از ساير صحابه ، غير از على - عليه السّلام - را در بر مى گيرد؛ زيرا از صدقه دادن قبل از راز گفتن با پيغمبر، بيم نداشت ، و مخالفتى نكرد كه نياز به توبه داشته باشد.
باز در اينجا فخر رازى از روى هواى نفس سخن گفته و حركات شيطانى از خود نشان داده است . او مى گويد: اين (آيه نجوى ) فقير را دلتنگ مى كند و او را اندوهناك مى سازد؛ زيرا او تمكّن ندارد كه صدقه بدهد! و ثروتمند را به وحشت مى اندازد؛ چون تكليفى را متوجه او مى كند و باعث سرزنش بعضى از مسلمانان نسبت به بعضى ديگر مى شود. براى اينكه عمل به آن موجب پراكندگى و وحشت مى گردد، و ترك عمل به آن ، باعث پيوند وهمبستگى مى شود. و آنچه باعث پيوند مى شود بهتر از آن است كه موجب وحشت گردد!
تا آخر هذياناتش كه معارض گفتار خداوند است كه فرمود: ((ذلِكَ خَيرٌ لَكُمْ وَ اَطْهَر)) و بر خلاف اين گفته ذات حق است كه فرمود: ((و چون نكرديد و خدا به شما بخشيد، نماز كنيد...))(556) .
بنابر آنچه فخر رازى گفته است بايد او معتقد شود كه مثلاً زكات و حج ، قلب فقير را به درد مى آورد و باعث اندوه او مى شود؛ چون نمى تواند آن را انجام دهد و باعث وحشت ثروتمند مى گردد براى اينكه تكليف را متوجه او مى كند... بلكه قياس او به علت ترجيح اتفاق بر اختلاف ، موجب ترك تمام اديان مى شود. پناه به خدا از آنچه باعث حجاب عقل و لغزش قول مى گردد، ((ولاحول ولاقوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم )).
68 - مسامحه عمر نسبت به معاويه
عمر معاويه را به حكومت شام فرستاد و او را آزاد گذاشت تا هر جنايتى را مى خواهد مرتكب شود! و با وى بر خلاف سيرت خود - كه سختگيرى نسبت به عمّال و حكّام خود بود - عمل كرد. او مى ديد كه معاويه در شام با هيأ ت شاهان ساسانى و وضعى كه بر خلاف سرشت عمر بود و اسلام از آن بيزارى مى جست ، حكومت مى كرد.
با وصف حال ، در برابر اين وضع ، به او گفت : من نه به تو امر مى كنم و نه نهى مى نمايم ! و بدينگونه افسار او را رها كرد تا هر طور مى خواهد بچرد. و دست به هر عملى بزند و هيچ مانع و رادعى هم در كارش ‍ نباشد!
نتيجه اين ميدان دادن به معاويه و لجام گسيختگى و سركشيهاى وى ، در صفّين - كه بر ضد اميرالمؤ منين قيام كرد - و بعدها در ساباط با اعمالى كه نسبت به نواده عاليقدر پيامبر امام مجتبى - عليه السّلام - نشان داد، آشكار گشت .
با تثبيت معاويه در حكومت شام و آزاد گزاردن وى و سركشيهاى او، بنى اميّه دست تعرض به جان ومال مسلمين زدند و دين خدا را به بازى گرفتند. ((فَاِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون ! وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ!))(557) .
69 - صدور اوامرى كه مخالف شرع بود (و انصراف عمر بعد از پى بردن به فسادآن )
موارد آن بسيار است . در اينجا به پاره اى از آنها اشاره مى شود:
1 - محمدبن مخلد عطّار در كتاب ((فوائد)) مى نويسد(558) : عمر (رض ) حكم كرد زنى را كه باردار بود سنگسار كنند. معاذبن جبل به وى ايراد گرفت و گفت : اگر قدرت بر اين زن داشته باشى قدرت بر بچه اى كه در شكم اوست ندارى . عمر هم حكم خود را باطل كرد، وگفت : زنان عاجز هستند كه مانند ((معاذ)) بزايند. اگر معاذ نبود عمر به هلاكت رسيده بود!(559) .
2- حاكم يشابورى (560) از ابن عباس روايت مى كند كه زنى باردار ديوانه اى را نزد عمر آوردند، عمر خواست او را سنگسار كند. على - عليه السّلام - فرمود: ((نمى دانى كه قلم تكليف از سه دسته برداشته شده است : (الف ) از ديوانه تا عاقل شود. (ب ) از بچه تا به تكليف برسد. (ج ) و از آدمى كه خواب است تا بيدار شود. عمر هم او را رها كرد)).

next page

fehrest page

back page