next page

fehrest page

back page

اعجاب رئيس ((الازهر)) از آنچه ما گفتيم
همينكه شيخ سليم البشرى ؛ رئيس وقت جامع الازهر آنچه را ما در ردّ سخنان مدافعان عمر، در مراجعه 44 نوشتيم ، مطالعه نمود، در پاسخ ما نوشت :
((با اين توضيحات كه داده اى ، دست رد به سينه تمام معترضين زده اى . و هرگونه راهى را به روى آنان بسته اى . و آنها را از آنچه منظور داشتند. عقب رانده اى . با توضيحاتى كه دادى ، هيچگونه شبهه اى باقى نگذاشتى ، به طورى كه جاى ترديد براى كسى باقى نمانده است !..)).
17 - اعتراض به صلح حديبيه
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به جاى جنگ ، ((صلح حديبيه ))(253) را انتخاب كرد. و مطابق وحيى كه خداوند به وى نمود، جنگ را تبديل به صلح كرد. مصلحت واقعى نيز همين را ايجاب مى نمود. ولى اين معنا بر اصحاب پوشيده بود. به همين جهت ، برخى از آنها به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ايراد گرفتند! و با صراحت در مقام اعتراض با رسول خدا بر آمدند!!
با اين وصف ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ! با بى اعتنايى به آنها، در انجام مأ موريتى كه يافت ، گام برداشت و در نتيجه ، اين مصالحه ، سرانجام يافت كه از بهترين پيروزيهاى فاتحان به شمار آمد، والحمدللّه ربّ العالمين .
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - روز دوشنبه ، اوّل ذيقعده ، سال ششم هجرى ، به منظور انجام مناسك ((عمره )) از مدينه خارج شد. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - بيم داشت كه مبادا قريش با وى در مقام جنگ برآيند، يا حضرتش را از ورود به خانه خدا مانع شوند - چنانكه همينطور هم شد.
ازين رو مردم را براى انجام ((عمره )) فرا خواند. و در نتيجه 1400 نفر مرد از مهاجرين و انصار(254) و اعراب باديه كه دويست نفر سواره هم در ميان ايشان بود، دعوت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را اجابت كردند. رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله -، براى قربانى سى شتر نيز با خود برد. هنگام حركت ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وهمراهان ، سلاح سفر با خود داشتند و شمشيرشان در غلاف بود. به همين علت ، عمربن خطّاب گفت : يا رسول اللّه ! از ابوسفيان و پيروان او كه خود را آماده جنگ نكرده اند مى ترسى ؟ پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: من در حال انجام ((عمره ))، سلاح حمل نمى كنم .
همينكه به ذوالحليفه (255) رسيد، شتران قربانى را قلاده به گردن انداخته و به رسم قربانى آماده ساخت . سپس شخص پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و اصحاب ، مُحْرِم شدند، تا قريش و اهل مكّه بدانند كه او براى زيارت خانه خدا آمده است و جز اين قصدى ندارد.
چون از آنجا گذشتند، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در بين راه اطلاع يافت كه ((خالدبن وليد)) با سپاهى از قريش با دويست نفر سواره به فرماندهى ((عكرمة بن ابى جهل )) در ((غميم )) محلى نزديك مكّه موضع گرفته است .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - موضوع را به اصحاب نيز خبر داد. سپس ‍ امر كرد از سمت راست حركت كنند تا به خالد برخورد ننمايند. تا اينكه به ((حمض )) نزديك ((حديبيه )) رسيدند. خالد موقعى از آمدن ايشان آگاه شد كه غبار سمّ ستوران آنها را ديد. پس با سپاه خود آمد و در مقابل پيغمبر واصحاب ، قرار گرفت . حضرت نيز به ((عبادبن بشير)) فرمان داد با سواران خود، در برابر سواران خالد بايستد.
در اين هنگام ، وقت نماز ظهر فرا رسيد. و پيغمبر و اصحاب ، به نماز ايستادند. مشركين (خالد و سپاهيان او) گفتند: فرصت خوبى است ، تا محمّد و يارانش مشغول نماز هستند، مى توانيم به آنها حمله كنيم .
خالد گفت : آرى ، ولى اينان تازه شروع كرده اند اگر به آنها حمله كنيم ، ممكن است از آنها صدمه ببينيم . ولى آنها نماز ديگرى دارند (نماز عصر) كه آن را از جان و فرزندان خود بيشتر دوست دارند - در آن موقع بايد حمله كرد- در آن لحظه خداوند نيز آيات شريفه ذيل را بر پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نازل فرمود:
يعنى : ((وقتى در ميان مؤ منين هستى و براى ايشان نماز مى گزارى ، بايد گروهى از آنها با تو بايستند، و سلاحهاى خويش را حمل كنند. و چون مؤ منين به سجده روند، ايشان در پشت سرِ شما قرار گيرند. و عدّه ديگرى كه نماز نخوانده اند بيايند و با تو نماز بگزارند و متوجه خود باشند و سلاح خويش بردارند. كسانى كه كافر شده اند، دوست دارند كه شما از سلاحها و متاع خود غافل بمانيد تا يكباره به شما حمله ور شوند. اگر از باران ناراحت شديد يا بيمار بوديد، مانعى نيست كه اسحله و امتعه خود را برز مين بگذاريد و متوجه خويش هم باشيد. خداوند براى كافران عذابى دردناك فراهم كرده است . پس از آنكه نماز را به انجام رسانديد، ايستاده و نشسته و خفته ، خدا را ياد كنيد. و هنگامى كه مطمئن شديد، نماز به پاى داريد كه نماز در وقتهاى معين براى مؤ منين مقرر گرديده است . در تعاقب آن گروه ، سستى نشان ندهيد. اگر شما رنج مى بريد، آنها هم رنج مى برند، ولى شما از خدا اميدى داريد كه آنها اين اميد را ندارند. وخدا به همه چيز دانا و حكيم است ))(256) .
آنگاه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نماز عصر را به صورت نماز خوف - كه در اين آيات تشريع شده است - با اصحاب خواند: ((وَرَدَّ اللّهُ الَّذينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً)).
سخت گيرى قريش و حكمت پيامبر - صلّى اللّه عليه وآله -
وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وارد ((حديبيه )) شد، از قريش (مردم مكّه ) آزار ، درشتى و شرارت بسيارى ديد ، به طورى كه نهايت سنگدلى و كينه توزى و عداوت را نسبت به آن حضرت و اصحاب ، نشان دادند. مشركين نيز از اصحاب عكس العمل شديدترى ديدند. اين هم به فرمان خداوند بود ((وَلْيَجِدُوا فيكُمْ غِلْظَةً))(257) ولى در آن روز، رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - با بردبارى اى كه خداوند به او وحى فرمود، و با حكمتى كه جزء سرشت او بود، و با خلق و خوى عظيمى كه خداوند بدان وسيله او را بر ساير پيغمبران برترى داده بود، با مشركين مواجه شد.
مشركين با شرارت ، فرومايگى و تنگ نظرى ، از ورود پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به مكّه جلوگيرى كردند، ولى اين معنا نه خشم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را برانگيخت نه جلو بردبارى آن حضرت را گرفت . پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با آن جفاكاران ، با نرمش و گذشت رفتار نمود و با آنها با فروتنى سخن گفت . وضع چنان گرديد كه مشركان خود را در برابر آن حضرت ، كاهى در مقابل كوهى مى ديدند.
چنان با مهربانى و شفقت و خيرخواهى عمل نمود كه دلهاى ايشان را با همه قساوتى كه داشت ، به خود جلب كرد. گاهى نيز، طورى آنها را تهديد مى نمود و از آينده وحشتناك بيم مى داد كه بندهاى ايشان از هم مى گسيخت .
اينك بخشى از احاديث را جع به اين موضوع را نقل مى كنيم . بدقت در آن بنگريد تا پى به هدفهاى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ببريد. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از جمله فرمود: ((واى بر قريش ! كه جنگ ، آنها را از پا در آورد. چرا دست بر نمى دارند؟! چرا مرا با عرب رها نمى كنند كه اگر مرا از ميان بردند، ايشان به مقصود رسيده اند، و چنانچه خداوند مرا بر آنها پيروز گردانيد، دسته دسته به اسلام بگروند، و گرنه در آن موقع ، با قدرت بيشتر با من وارد جنگ شوند؟ قريش چه فكر مى كند؟! به خدايى كه جز او خدايى نيست ، آنقدر براى پيشبرد هدفى كه خداوند مرا براى آن مبعوث داشته است با آنها مبارزه خواهم كرد، تا خداوند دين خود را پيروز گرداند، يا من در اين راه كشته شوم )).
ونيز براى اينكه دلهاى قريش را به خوى عظيم و فضل عميم خود معطوف سازد فرمود:
((به خدايى كه جان محمّد در دست اوست ! اگر امروز قريش به واسطه خويشاوندى كه با من دارند، هر چه از من بخواهند، به آنها عطا خواهم كرد)).
وبدين گونه مراحم خود را با اداى اين كلمه حكيمانه اظهار داشت . سپس اصحاب را گِرد آورد، و راجع به اينكه در صورت اصرار قريش و ممانعت از ورود حضرت به مكّه ، آيا بايد با آنها جنگيد يا نه ، به مشورت پرداخت . تقريباً تمام آنها آمادگى خود را براى جنگ اعلام داشتند.
در اين هنگام مقدادبن أ سود برخاست و به زبان تمام اصحاب گفت : يا رسول اللّه ! ما آنچه را كه بنى اسرائيل به حضرت موسى گفتند: (تو و خدايت برويد و جنگ كنيد، ما در اينجا نشسته ايم )(258) به شما نخواهيم گفت ، بلكه مى گوييم : ((تو و خدايت به جنگ برويد و ما هم با شما هستيم ))(259) .
يا رسول اللّه ! به خدا قسم ! اگر ما را براى فتح ((برك الغماد))(260) حركت دهى ، همگى با شما خواهيم آمد و يك نفر كوتاهى نمى ورزد. از سخنان ((مقداد)) در رخسار پيامبر سرور و شادى درخشيد.
سپس پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از اصحاب حاضر بيعت گرفت . و همگى با وى بيعت كردند كه تا پاى جان براى پيروزى او جانفشانى كنند. در ميان بيعت كنندگان كه 1400 مرد بودند، پناهگاه منافقين ((عبداللّه بن ابى سلول )) هم وجود داشت ، فقط يك نفر به نام ((جدّبن قيس ‍ انصارى )) بود كه از بيعت كردن امتناع ورزيد.
در ((سيره حلبيه )) از سلمة بن اكوع نقل مى كند كه وقتى ما با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - تا سر حدّ جان بيعت كرديم ، فقط ((جدّبن قيس )) بود كه امتناع ورزيد، گويى هم اكنون او را مى بينم كه به شتر خود چسبيده است تا خود را از نظر مردم پنهان كند.
مورّخان و سيره نويسان ، از جمله حلبى در سيره خود نوشته است كه : قريش به سراغ ((ابن ابى سلول )) فرستادند كه در ((حديبيه )) با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود مبنى بر اينكه اگر ميل دارى ، وارد مكّه شو و خانه كعبه را زيارت كن . پسرش عبداللّه ابى - رضى اللّه عنه - گفت : پدر! تو را به خدا در همه جا ما را رسوا مكن ! مبادا در اينجا هم بروى و قبل از پيغمبر، خانه خدا را طواف كنى ؟!
ابن ابى سلول گفت : نه من هم تا پيغمبر طواف نكند، طواف نخواهم كرد. وقتى اين خبر به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد، نسبت به عبداللّه اظهار خشنودى نمود. و به او آفرين گفت . بنابراين عبداللّه بن ابى سلول نيز از كسانى است كه در زير درخت ، با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بيعت نمود؛ زيرا - چنانكه گفتيم - به اتفاق مورخان ، در حديبيه كسى جز ((جدبن قيس )) از بيعت با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - سرباز نزد.
هراس مشركان و تقاضاى صلح از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
همينكه خبر اين بيعت (بيعت رضوان ) به قريش رسيد(261) دلهايشان از جا كنده شد و سينه ها پر از ترس گرديد، بويژه بعد از اينكه عكرمة بن ابى جهل با پانصد سوار به مقابله با مسلمانان آمد، امّا - چنانكه در كشاف زمخشرى است - پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - عدّه اى را فرستاد و آنها را تا خود مكه عقب راندند.
ابن عبّاس مى گويد: خداوند مسلمانان را با پرتاب سنگ بر آنها پيروز گردانيد به طورى كه آنها را تا داخل خانه هايشان تعقيب كردند. و قريش ‍ متوجه گرديدند كه قادر به مقابله با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و ياران آن حضرت نيستند.
در اين هنگام بود كه صاحبنظران آنها ناگزير شدند از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - طلب صلح كنند. ضمناً اين جمله پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم به آنها رسيده بود كه فرمود: ((به خدايى كه جان محمّد در دست اوست ! امروز، قريش هر چه از من بخواهد، تقاضاى آنها را مى پذيرم )).
مردم مكه گروهى از بزرگان خود را كه در رأ س آنها سهيل بن عمروبن عبدود عامرى قرار داشت به نزد پيغمبر اعزام داشتند تا به نمايندگى همه قريش ، بر اساس شروطى كه براى مسلمانان فوق العاده سنگين بود، پيشنهاد صلح نمايند. مسلمانان از پذيرش شروط آنها سر باز زدند و برخى هم اصولاً پيشنهاد صلح را رد كردند.
ولى مشركان به استناد سخن پيغمبر كه فرموده بود: ((قريش هر خواهشى داشته باشند مى پذيرم )) براى پيشبرد منظور خويش ، اصرار ورزيدند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از جانب خدا مأ مور بود تا چنين وعده اى به مردم مكه بدهد و به مقتضاى آن عمل كند. علت اينكه شروط صلح آنها را با دشوارى كه داشت ، پذيرفت بخاطر عمل نمودن به وحى و به موجب مصلحتى بود كه خداوند از آن آگاهى داشت . و بعد از آن نيز همگى آن را دانستند، و اعتراف نمودند، چنانكه مسطور خواهد شد.
ناراحتى عمر از شروط صلح
همينكه قرارداد صلح بر اساس آن شروط، بين دو طرف منعقد گرديد، عمربن خطّاب - كه غيرتش تحريك شده بود - از جا پريد و در حالى كه آثار خشم و نفرت در سرش هويدا بود نزد ابوبكر(262) آمد و گفت : ابوبكر! مگر اين مرد پيغمبر خدا نيست ؟
ابوبكر گفت : چرا هست .
عمر گفت : مگر ما مسلمان نيستيم ؟
ابوبكر گفت : چرا هستيم .
پرسيد: مگر آنها مشرك نيستند؟
ابوبكر گفت : چرا مشرك هستند.
عمر گفت : پس چرا بايد در امر دين خود در برابر آنها پستى نشان دهيم ؟
ابوبكر گفت : اى مرد! او پيغمبر خداست و بر خلاف فرمان خدا عمل نمى كند. خدا هم ياور اوست . او تا لحظه مرگ ، خود را مطيع خدا مى داند. من هم گواهى مى دهم كه او پيغمبر خداست ...(263) .
مسلم در باب صلح حديبيه از جزء چهارم صحيح خود روايت مى كند كه : عمر به پيغمبر گفت : مگر ما بر حق و آنها بر باطل نيستند؟
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: چرا.
گفت : جز اين است كه كشتگان ما در بهشت و مقتولين آنها در دوزخ هستند؟
فرمود: چرا همينطور است .
گفت : پس چرا بايد در امر دين خود در مقابل آنها پستى نشان دهيم و برگرديم ، تا ببينيم خداوند ميان ما و ايشان چه حكم مى كند؟
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((اى پسر خطّاب ! من پيغمبر خدا هستم ، خدا هرگز مرا ضايع نمى كند)).
عمر هم به راه افتاد و بلادرنگ در حالى كه سخت خشمگين بود ابوبكر را ملاقات كرد و گفت : ابوبكر! مگر ما بر حقّ و آنها بر باطل نيستند؟
ابوبكر گفت : چرا.
عمر گفت : مگر ما عقيده نداريم كه كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنها در جهنّم است ؟
ابوبكر گفت : چرا همينطو راست .
گفت : پس چرا بايد در دين خود پستى نشان دهيم و برگرديم و ببينيم خدا ميان ما و ايشان چه حكم مى كند؟
ابوبكر گفت : اى پسر خطّاب ! او پيغمبر خداست و خدا هرگز و هيچگاه او را ضايع نمى گرداند... عده زيادى از صاحبان كتب معتبر اهل تسنّن ، از عمر سخنانى تندتر از اين هم روايت كرده اند.
بخارى در آخر كتاب شروط صحيح خود(264) حديثى نقل مى كند كه عمر مى گويد: به پيغمبر گفتم : آيا تو پيغمبر بر حقّ خدا نيستى ؟
فرمود: چرا هستم .
گفتم : آيا ما بر حقّ و دشمن ما بر باطل نيستند؟
فرمود: چرا.
گفتم : پس چرا در دين خود پستى نشان دهيم ؟
در اين هنگام پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: من پيغمبر خدا هستم و نافرمانى او را نخواهم كرد! و خدا هم ياور من است .
عمر گفت : به پيغمبر گفتم : مگر تو نمى گفتى كه ما بزودى به خانه خدا مى رسيم و آن را طواف مى كنيم ؟
فرمود: چرا، ولى آيا گفتم امسال چنين خواهد شد؟
گفتم : نه .
فرمود: پس اين را بدان كه به خانه خدا مى آيى و آن را طواف مى كنى (265) .
من هم نزد ابوبكر آمدم و گفتم : ابوبكر! مگر اين مرد، پيغمبر بر حقّ خدا نيست ؟
گفت : چرا.
گفتم : مگر ما بر حقّ و دشمن ما بر باطل نيست ؟
گفت : چرا.
گفتم : پس چرا بايد در امر دينمان پستى نشان دهيم ؟
گفت : اى مرد! او پيغمبر خداست ، و بر خلاف فرمان خدا رفتار نمى كند(266) . خدا ياور اوست ، او هم مطيع خداوند است . به خدا او بر حقّ است !
عمر گفت : گفتم : مگر او (پيغمبر) به ما نگفت : ما وارد خانه خدا مى شويم و آن را طواف مى كنيم ؟
گفت : چرا، ولى به تو فرمود كه امسال وارد مى شوى ؟
گفتم : نه !
گفت : پس مى آيى و طواف مى كنى .
عمر گفت : من بخاطر جلوگيرى از صلح ، كارهايى كردم !(267) .
راوى مى گويد: وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از نوشتن فرمان صلح ، فراغت يافت به اصحاب فرمود: برخيزيد و شتران خود را نحر كنيد، سپس سرهاى خود را بتراشيد. به خدا هيچكس از جا برنخاست ، تا اينكه سه بار آن را تكرار فرمود(268) . وقتى ديد كسى از جا برنخاست ، وارد خيمه خود شد، سپس بيرون آمد و با هيچكدام از آنها سخن نگفت تا اينكه با دست خود، قربانى خود را نحر كرد. آنگاه دلاّك خود را خواست و سر تراشيد.
وقتى اصحاب پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - چنين ديدند، برخاستند و شتران خود را نحر كردند و سر يكديگر را تراشيدند. و چيزى نمانده بود كه يكديگر را بكشند.
احمد حنبل از مسوربن مخرمه و مروان بن حكم در مسند خود، وحلبى در سيره خود (غزوه حديبيه ) و ساير مورخان ، روايت كرده اند كه : ((عمر سخنان پيغمبر را ردّ مى كرد! ابو عبيده جرّاح گفت : اى پسر خطّاب ! نمى شنوى كه پيغمبر چه مى فرمايد؟ مى فرمايد: نعوذ باللّه من الشّيطان الرّجيم !
حلبى مى گويد: در آن روز پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: اى عمر! من خشنودم ولى تو ناراحتى ؟
و نيز حلبى و ديگران نوشته اند كه عمر بعدها مى گفت : ((من هميشه روزه مى گيرم و صدقه مى دهم و نماز مى گزارم وبنده آزاد مى كنم ، از ترس ‍ سخنانى كه آن روز به پيغمبر گفتم !...)).
تصويب پيمان صلح
در آن روز پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، بدون اينكه اعتنا به اعتراض ‍ مخالفين كند، تصميم داشت صلحى را كه با آن شروط سنگين ، مأ مور به آن بود، انجام دهد. ازين رو على - عليه السّلام - را خواست تا پيمان صلح را بنويسد.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به على - عليه السّلام - فرمود: ((بنويس : بسم اللّه الرّحمن الرّحيم )).
سهيل بن عمرو؛ نماينده قريش گفت : ما چنين چيزى را به رسميت نمى شناسيم ! بايد بنويسد ((باسمك اللّهم )).
از سخن وى ، مسلمانان منزجر شدند و گفتند به خدا بايد همان را بنويسد كه پيغمبر خدا امر كرد.
ولى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نزاع را قطع نمود و به على - عليه السّلام - فرمود: بنويس : ((باسمك اللّهمّ))! على - عليه السّلام - هم به فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نوشت . سپس پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: بنويس : اين چيزى است كه محمّد رسول اللّه با سهيل بن عمرو بر اساس آن صلح كرده است .
سهيل بن عمرو گفت : اگر ما مى دانستيم تو پيغمبر خدا هستى با تو جنگ نمى كرديم و از آمدنت به خانه خدا مانع نمى شديم !
بنابراين ، بايد بنويسد: اين چيزى است كه محمدبن عبداللّه با سهيل بن عمرو بر اساس آن صلح كرده است !
در اينجا صداى اعتراض مسلمانان از هر طرف برخاست . وحاضر نبودند به هيچ وجه پيغمبرى چيزى بنويسد. نزديك بود آشوبى پديد آيد.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: با اينكه مرا تكذيب مى كنيد، من پيغمبر خدا و محمدبن عبداللّه هستم . ياعلى ! بنويس : ((اين چيزى است كه محمدبن عبداللّه با سهيل بن عمرو بر اساس آن صلح كرده است )).
على - عليه السّلام - با ناله و ناراحتى آن را نوشت . سپس پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((اى ابوالحسن ! تو هم چنين چيزى خواهى داشت . يا فرمود: مبتلا به چيزى نظير اين خواهى شد و ناچارى آن را بپذيرى و بر اثر آن هم كشته مى شوى ))(269) .
موضوع صلح نيز اين بود كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و اصحاب ، از ((حديبيه )) مراجعت كنند و در سال بعد، نخست قريش از مكّه خارج شوند سپس پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و مسلمانان وارد شهر گردند. سه روز در مكه بسر برند، و جز شمشيرهاى حمايل شده - سلاح سفر - اسلحه ديگرى با خود حمل نكنند. مدت ده سال (270) آتش جنگ ميان پيغمبر و قريش ، خاموش باشد. و در اين مدت ، مردم تأ مين جانى داشته باشند و بتوانند يكديگر را آزاد كنند. از عرب هر كس كه خواست داخل در پيمان محمّد شود، مى تواند داخل شود. و هر كس هم بخواهد به قريش بپيوندد، مى تواند(271) . طرفين نسبت به هم ابراز دشمنى نكنند و دزدى و خيانت روا ندارند.
هر كس از طايفه قريش كه به دين محمّد در آمده باشد، اگر بدون اجازه سرپرست خود، به محمّد پناه برد، به محمّد تسليم نخواهد شد. مسلمانان گفتند: سبحان اللّه ! چطور مى توانيم مسلمانى را كه از ميان قريش گريخته و به ما پيوسته است ، تحويل مشركين بدهيم ؟
پذيرش اين شرط براى مسلمانان سخت گران مى نمود . به همين جهت گفتند: يا رسول اللّه ! اين شرط را به زيان خود مى نويسى .
فرمود: آرى ، هر كس از ما به حالت ارتداد به آنان پناه ببرد، خدا او را دور گردانيده است . و آنها كه از ايشان مسلمان مى شوند و به ما مى پيوندند، بر مى گردانيم و اميدواريم كه خداوند گشايش و راه فرارى براى آنان فراهم آورد.
در همان اثنا كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و سهيل بن عمرو، پيمان صلح را با شروط مذكور مى نوشتند، ابو جندل پسر سهيل بن عمرو كه نامش ((عاص )) بود، در حالى كه زنجير به دست و پا داشت ، به مسلمانان ملتجى گشت . وى قبل از آن در مكه مسلمان شده بود، ولى پدرش از مهاجرت وى به مدينه جلوگيرى كرده و او را به بند كشيده بود.
وقتى ابو جندل شنيد پيغمبر واصحاب در ((حديبيه )) اقامت دارند، از زندان خانه پدر گريخت و از بيراهه و ميان كوهها گذشت تا بر مسلمانها فرود آمد. مسلمين از آمدن او خوشحال شدند و او را پذيرا گشتند.
ولى پدرش سهيل بن عمرو، بندهاى او را گرفت و صورتش را به سختى مضروب ساخت (272) . و در آن حال گفت : اى محمّد! اين نخستين موردى است كه بايد او را به من تحويل دهى !
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ما هنوز از نوشتن پيمان صلح فراغت نيافته ايم .
سهيل بن عمرو گفت : پس من هم هيچيك از شروط صلح را نمى پذيرم .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پسرت را در پناه من قرار بده .
سهيل گفت : او را در پناه تو قرار نمى دهم .
فرمود: بيا و اين كار را بكن .
گفت : نه ، اين كار را نخواهم كرد.
در اينجا ((مكرزبن حفص )) و ((حويطب بن عبدالعزى )) - كه از بزرگان قريش بودند - گفتند: اى محمّد! ما بخاطر تو او را در پناه خود گرفتيم . سپس اينان ابو جندل را گرفتند و به خيمه اى در آوردند و جلو پدرش را گرفتند كه به وى صدمه نرساند.
آنگاه سهيل بن عمرو گفت : اى محمّد! ماجرا به پايان رسيد، و پيش از آنكه پسرم به سوى تو بيايد، تعهد ما نسبت به شروط صلح به انجام رسيد. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: درست است .
در اين هنگام پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به ابو جندل فرمود: صبر كن و خويشتن دار باش . پيش از آمدن تو صلح انجام گرفته بود، ما هم فريب كار نيستيم ! هر چه خواستيم پدرت را بر سر مهر آوريم كه از بازگشت تو مانع نشود، امتناع ورزيد، ولى اميدوارم كه خداوند براى تو و ساير مسلمانان بى پناه ، گشايش و راه نجاتى فراهم آورد.
در اين هنگام ، عمربن خطّاب نزديك ابو جندل آمد و او را تحريك نمود كه پدرش را به قتل برساند و شمشير در اختيارش گذاشت . چنانكه دحلانى و ديگران در سيره خود نوشته اند، عمر گفت : انتظار داشتم ابو جندل شمشير به دست گيرد و با آن پدرش را به قتل برساند. و در آن حال مى گفت : اين مرد مى خواهد پدرش را بكشد! به خدا! اگر ما هم پدران خود را درك مى كرديم ، آنها را مى كشتيم !!
ولى ابو جندل از بيم فتنه ، تقاضاى عمر را براى كشتن پدر نپذيرفت (273) و به امر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - صبر پيشه ساخت (274) . سپس به عمر گفت : چرا تو او را نمى كشى ؟
عمر گفت : پيغمبر ما را از كشتن او و ساير قريش برحذر داشته است (275) .
ابو جندل گفت : تو از اطاعت امر پيغمبر، سزاوارتر از من نيستى (276) .
ابو جندل با پدرش و ((مكرز)) و ((حويطب )) به مكه باز گشتند ، سپس دو نفر مزبور او را در پناه خود گرفته و در محلى جاى دادند، تا پدرش با ديگران به وى صدمه اى نرسانند و بدينگونه به عهد خود وفا كرده باشند.
بعدها خداوند براى او (ابو جندل ) و ساير مسلمانان بى پناه كه در مكه بسر مى بردند، گشايش پديد آورد تا بتوانند نجات يابند. چنانكه عنقريب گفته خواهد شد. حمد خدا را كه پيغمبرش را يارى كرد و وعده خود را عملى ساخت .
نتايج صلح حديبيه :
راجع به نتايج صلح ، كافى است كه بدانيم ، صلح حديبيه باعث آميزش ‍ مسلمانان با مشركان شد. پس از اين صلح ، مشركان به مدينه مى آمدند و مسلمانان نيز به مكه مى رفتند. وقتى مشركين به مدينه مى آمدند و پيغمبر را مى ديدند، اخلاق و روش پسنديده پيغمبر، ايشان را تحت تأ ثير قرار مى داد. و كار آن حضرت از هر لحاظ، از لحاظ راهنمايى مردم ، رأ ى رزين ، شخصيت و صفات و گفتار و عمل ، در نظر آنها بزرگ مى نمود.
تعاليم و احكام اسلام ، اعم از حلال و حرام و عبادات و معاملات و ساير نظامات و حكمتهاى عالى آن ، قريش را دچار شگفتى مى كرد. قرآن نيز با آيات و سخنان روشنش آنها را مجذوب مى نمود؛ به طورى كه گوش ، چشم و دل ايشان را به خود جلب مى كرد. فرمانبردارى اصحاب پيغمبر در برابر اوامر و نواحى حضرت نيز آنها را مدهوش ساخته بود.
آنها كه قبلاً در يك قدمى اينان به خداوند و رسول خدا بودند، از آن پس ‍ كه قبل از صلح حديبيه در منتهى درجه كورى و سركشى بسر مى بردند، وقتى به مدينه مى آمدند و به سوى كسانشان باز مى گشتند، هر يك مبلغى براى پيغمبر بودند كه مردم را از فتح مكه توسط آن حضرت بيم مى دادند.
مسلمانان نيز هنگامى كه وارد مكه مى شدند و با فاميل و دوستان خود خلوت مى كردند، از نصيحت و دعوت آنها به سوى خدا و پيامبر و آشنا ساختن ايشان به اهميت مقام نبوّت و نشانه هاى مسلمانى ، و دانش و حكمتى كه در قرآن بود، و نظامات اجتماعى ، و سنن و فرايض و آداب و اخلاق ، و پند و اندرز، و اخبار مردم گذشته ، و قرون پيشين ، كوتاهى نمى ورزيدند.
ازين رو، اينان نيز مبشّر پيغمبر در قلب مكه بودند. و ضمناً آنها را از ضدّيت با آن حضرت بيم مى دادند. آگاهى قريش از اين ماجرا، اثرى بزرگ در تسهيل فتح مكه داشت كه بدون جنگ و ممانعتى ، پيغمبر بتواند وارد شهر شود. والحمدللّه .
بعضى از فوايد صلح از همان اجتماع مشركين با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در ((حدييبه )) و آگاهى كامل ايشان از روش راهنمايى و حسن خلق آن حضرت به دست آمد. چون قريش بويژه جوانان آنها قبلاً از حسن خلق پيغمبر و روش راهنمايى آن حضرت چيزى نمى دانستند؛ زيرا، ابو جهل ، وليد بن مغيره ، ابو سفيان ، شيبه ، عتبه و ساير رؤ ساى بتهاى جاهليت ، بر ضدّ پيغمبر سمپاشيها نمودند. و با تمام قدرت و امكانات خود، قولاً و عملاً در مقام نابودى پيغمبر برآمدند، تا نور خدا را خاموش نمايند، ولى خداوند نقشه آنها را نقش بر آب كرد و نور خود را به كمال رسانيد.
هنگامى كه در مكه بود، خواستند او و يارانش را به قتل برسانند، سپس ‍ روى به مدينه نهادند تا كسانى را كه به وى پناه داده و يارى كرده بودند از ميان بردارند، ولى خداوند او را در جنگهاى ((بدر)) ، ((احد)) و ((احزاب )) پيروز گردانيد ((فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمين ))(277) .
بعد از اين جنگها، نظر مسموم مردم مكه نسبت به پيغمبر تغيير كرد؛ زيرا بعد از هجرت ، ديگر او را نديده بودند و جز آنچه از اين بدخواهان مى شنيدند، خبرى نداشتند، ولى در روز ((حديبيه )) كه با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و اصحاب ، آميزش پيدا كردند، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را با سجاياى پسنديده اى ديدند.
وضع آنها طورى بود كه هرگاه درشتى و سوء رفتارى نسبت به پيغمبر، نشان مى دادند، با عواطف و خوشرفتارى حضرت ، مواجه مى شدند. و چون قساوت و غلظت ، ابراز مى داشتند، در مقابل ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نرمش و تلطّف نشان مى داد. اين طرز رفتار حضرت با آنها بود. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در اين خصوص به آيه شريفه ((اِدْفَعْ بِالَّتى هِىَ اَحْسَن ))(278) عمل مى نمود.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در آن روز، قادر بود كه وارد مكه شود و با زور، خانه خدا را زيارت كند، به دليل اين آيه شريفه كه در همين مورد نازل شده است و مى فرمايد: ((اگر كافران با شما جنگ كنند، به عقب رانده مى شوند، و ديگر دوست و ياورى نيابند))(279) .
و همچنين مى فرمايد: ((خداست كه نزديك مكه بعد از آنكه شما را بر مشركين پيروز گردانيد، دستهاى شما را از ايشان و دستهاى ايشان را از شما بازداشت ))(280) .
مشركان يقين داشتند كه در صورت جنگ ، پيغمبر بر آنها غالب خواهد شد و مى دانستند كه اصحاب حضرت اصرار دارند كه پيغمبر اقدام به جنگ نمايد، ولى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بخاطر صلح و حسن عواقب آن و حفظ خون و احترام حرم و جلوگيرى از هتك احترام آن ، تقاضاى ايشان را به طور جدّى رد كرد.
قريش به خوبى ميزان محبت پيغمبر را نسبت به خود درك كردند و پى بردند كه پيغمبر حقوق خويشاوندى را كاملاً رعايت مى كرد. و به همين جهت ، صلح را با همه شروط سخت آن پذيرفت . و على رغم اعتراض ‍ بسيارى از اصحابش ، سركشى و خشونت قريش را كه از ورود وى به مسجد الحرام ممانعت كردند و ناگزير شد كه به مدينه باز گردد، ناديده گرفت .
اين معنا در نظر قريش ، كفاره حضرت از حوادثى بود كه در جنگهاى بدر و احد و احزاب اتفاق افتاد؛ زيرا آن روز به خوبى براى قريش آشكار بود كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با خوددارى از جنگ با آنان ، نشان داد كه او مسؤ ول حوادث مزبور نيست ، بلكه مسؤ ول خونهايى كه ريخته شد، مشايخ قريش ؛ امثال ابوسفيان ، ابوجهل و ديگران بودند كه با آن حضرت در شهرى كه از ايشان فرار كرد و به آنان سپرد، جنگيدند. و آنها بودند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را ناگزير ساختند در مقام دفاع از خود و يارانش برآيد.
اگر قريش در آن جنگها، از هجوم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و كسانى كه به وى پناه دادند و يارى نمودند، خوددارى مى كردند، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم از جنگ با آنها خوددارى مى كرد و به دعوت ايشان به دين خود، با حكمت و موعظه حسنه ، قناعت مى نمود.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در ((حديبيه )) آتش دلهاى اين مشركان را خاموش ساخت و كينه هاى آنها را از ميان برد. و بزرگان و ريش سفيدان ايشان را محترم شمرد، تا جايى كه يقين كردند كه نسبت به آن حضرت تعدّى نموده اند و مرتكب جنايت شده اند. از همين جا نيز دلهاى آنان نرم شد. و اطمينان يافتند كه اگر در زير پرچم وى گِرد آيند و چنگ به دوستى او بزنند، عاقبت نيكى خواهند داشت . و فتحى آشكار و پيروزى درخشانى را به دنبال دارد. و مردم دسته دسته به دين خدا در مى آيند.
بازگشت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به مدينه
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مدت نوزده روز در ((حديبيه )) بسر برد. سپس به مدينه بازگشت . وقتى به ((كراع الغميم )) رسيد، بر آن حضرت سوره فتح نازل شد. عمر همچنان از اينكه مشركان نگذاشتند آنها وارد مكه شوند، و به عكس انتظارى كه از فتح مكه داشتند بدون نتيجه به مدينه باز مى گردند، متأ سف بود.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بعد از نزول سوره فتح ، خواست ناراحتى عمر و دردى را كه در سينه داشت ، برطرف سازد. پس - چنانكه در صحيح بخارى است - (281) فرمود: سوره اى بر من نازل شد كه نزد من از آنچه آفتاب بر آن مى تابد، بهتر است . سپس شروع به خواندن آن كرد: ((اِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبيناً))(282) .
يكى از اصحاب گفت : اين كه فتح نيست (283) ؛ از ورود به مسجد الحرام ممنوع شديم و شتران ما در جاى خود قربانى نشدند و دو مرد مؤ من كه به سوى ما آمدند نيز برگردانده شدند.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((بد سخنى بود كه گفتى !)) اين بزرگترين پيروزى بود. مشركان خشنود شدند كه شما از قلمرو آنها رفتيد، آنها از شما تقاضاى صلح كردند و مايل شدند كه به ايشان امان دهيد. چيزهايى از شما ديدند كه خوش نداشتند. و خداوند شما را بر آنها پيروز نمود. و سالماً از آنجا برگردانيد. اين خود بزرگترين فتح است . آيا فراموش كرديد كه در جنگ احد از كوه بالا مى رفتيد و به هيچكس توجه نداشتيد. و من در دنبال شما، صدايتان مى كردم ؟ آيا روز جنگ احزاب را فراموش كرده ايد كه ((سپاهيان از بالايتان و از پايينتان به سوى شما آمدند. و ديدگان خيره شد، و جانها به گلوها رسيد، و به خدا، گمانهاى گوناگون برديد))(284) .
مسلمانان گفتند: خدا و پيغمبر، راست مى گويند. به خدا اى پيغمبر خدا! ما درباره آنچه تو مى انديشى ، فكر نكرديم . تو از ما به خدا و اوامر او آشناتر هستى (285) .
ولى عمر گفت : يا رسول اللّه ! مگر تو نگفتى كه در كمال امن وارد مكه مى شوى ؟
فرمود: چرا گفتم ، امّا به شما گفتم همين امسال ؟
عمر گفت : نه ...(286) !
سعيدبن منصور به اسناد صحيح از شعبى در تفسير آيه ((اِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبيناً)) روايت مى كند كه گفت : در اسلام فتحى بزرگتر از پيروزى حديبيه نبود؛ زيرا وقتى صلح برقرار شد و جنگ به هم خورد، و مردم به يكديگر تأ مين مى دادند، و با هم ملاقات مى كردند و گفتگو و نزاع مى نمودند، در اين مدت ، هيچ مسلمانى با هيچ خردمندى از مشركان درباره اسلام سخن نگفت ، مگر اينكه آن مشرك ، به اسلام گرويد. به طورى كه آنچه در آن دو سال (مدت صلح ) مسلمين شدند، برابر بود با همه كسانى كه قبل از آن مسلمان شده بودند يا بيش از آن بود.
سپس افزود: كافى است كه بگوييم : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با 1400 نفر به ((حديبيه )) رفت ، ولى دو سال بعد، با ده هزار نفر براى فتح مكه ، از مدينه بيرون آمد!
آنگاه گفت : از صلح حديبيه آشكار شد كه اين صلح ، مقدمه فتح بزرگى بود كه متعاقب آن ، مردم دسته دسته به دين خدا درآمدند.
ازين رو، چون صلح حديبيه مقدمه فتح بود، فتح خوانده شد؛ زيرا مقدمه ظهور، ظهور است .
وعده پيامبر به رهايى مستضعفين
حكايت ابوجندل پسر سهيل بن عمرو، قبلاً گذشت و گفتيم كه از زندان فرار كرد و در حالى كه در بند و زنجير بود، از بيراهه عبور كرد تا در ((حديبيه )) بر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرود آمد و به حضرتش پناه برد. و چون آن روز پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نمى توانست از وى استمداد كند، اعتذار جست و تسليت گفت و دستور داد صبر كند و خويشتن دار باشد. و از جمله فرمود: ((خداوند بزودى براى تو و ساير مسلمانان بى پناه مكه ، گشايش و راه نجاتى پديد خواهد آورد)).
در ميان مسلمانان بى پناه - كه در مكه تحت شكنجه قرار داشتند - مردى از دلاوران مسلمين به نام ((ابوبصير)) بود كه او نيز از زندان گريخت (287) و بعد از مراجعت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از حديبيه به آن حضرت پيوست .
قريش نامه اى درباره استرداد او نوشتند و توسط مردى از قبيله ((بنى عامر)) به نام ((خنيس )) كه با او راهنمايى هم بود، براى پيغمبر فرستادند.
اين دو نفر نامه را به اين مضمون به پيغمبر تسليم نمودند: ((مى دانى كه ما شرط كرده ايم هر يك از فرزندان ما كه به نزد تو آمدند، بايد به سوى ما باز گردانى ، پس ابوبصير را به ما برگردان )).
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((اى ابوبصير! مى دانى كه ما چنين شرطى با قريش نموده ايم . و درست نيست كه آنها را فريب بدهيم . خداوند گشايش و راه نجاتى براى تو و كسانى همچون تو پديد مى آورد، پس برو در پناه خدا)).
ابو بصير گفت : يا رسول اللّه ! آنها مرا درباره دينم مورد بازخواست قرار مى دهند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((برو كه بزودى براى تو وديگرانى كه مانند تو گرفتار هستند، گشايش و راه نجاتى قرار مى دهد)).
ابو بصير هم با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - توديع كرد و با دو مرد مزبور به راه افتاد. وقتى به ذوالحليفه رسيدند، ابوبصير كنار ديوارى نشست و آن دو همراهش نيز با او بودند. ابوبصير به يكى از آنها گفت : برادر عامرى ! شمشيرت تيز است ؟
گفت : آرى .
ابو بصير گفت : ببينم !
بت پرست مزبور هم شمشير را به دست او داد. ابوبصير آن را از غلاف در آورد و بالا برد و با يك ضربت ، طرف را به خاك و خون افكند. سپس به نفر دوم حمله برد، ولى او گريخت و نزد پيامبر آمد.
ابو بصير هم به دنبال او آمد. وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مرد مزبور را ديد، فرمود: اين مرد چيز وحشتناكى ديده است . سپس فرمود: واى بر تو! موضوع چيست ؟
مرد راهنما گفت : دوست شما همراهى مرا كشت و اكنون مى خواهد مرا هم بكشد، به من پناه بده !
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - او را تأ مين داد. چيزى نگذشت كه ابوبصير نيز با شمشير برهنه سر رسيد و گفت : يا رسول اللّه ! پدر و مادرم فدايت باد! به تعهد خود عمل كردى ، مرا به فرستادگان قريش تسليم نمودى ، من هم مانع شدم كه آنها بتوانند مرا از لحاظ دينم مورد بازخواست قرار دهند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم فرمود: اكنون آزادى هر جا كه مى خواهى برو!
ابو بصير گفت : يا رسول اللّه ! اين اثاث مقتول است ، توشه و شمشير اوست ، آن را تخميس كن .
حضرت فرمود: اگر آن را تخميس نمايم ، قريش تصور مى كند كه من به شرط خود عمل نكرده ام ، ولى تو خود مى دانى كه با آن چه كنى .
در اين هنگام ، ابوبصير روى به محلى آورد كه كاروانهاى قريش از آنجا عبور مى كردند. گروهى از مسلمانان مكه نيز كه تحت فشار بودند، وقتى خبر ابوبصير به آنها رسيد و شنيدند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرموده است : ((اگر ابوبصير مردانى داشته باشد دست به جنگ مى زند)) پنهانى از مكه خارج شدند. از جمله ((ابوجندل بن سهيل بن عمرو)) با هفتاد سوار مسلمان به وى پيوستند، چون نمى خواستند در مدت صلح به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ملحق شوند. در محل مزبور، عده اى از قبايل غفار، جهنيه ، اسلم و طوايف ديگرى از عرب هم به ابوبصير و فراريان مكه پيوستند، تا اينكه به سيصد نفر رسيدند. در آنجا جلو عبور كاروانهاى قريش را گرفتند و به هر كس دست مى يافتند، به قتل مى رساندند و هر كاروانى كه از آنجا مى گذشت ، آن را تصاحب مى كردند و نمى گذاشتند وارد مكه شود يا از آن خارج گردد!
كار بجايى رسيد كه مردم مكه ناگزير نامه اى به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نوشتند و از حضرتش خواستند به واسطه خويشاوندى كه ميان او و آنهاست ، هر يك از قريش كه از اين پس به وى روى مى آورد، پناه دهد. قريش اين مأ موريت را به ابوسفيان داد. ابوسفيان هم نوشت : ((ما اين شروط را از ميان شروط صلح ساقط كرديم . پس ، از اين به بعد، هر كدام به نزد تو آمدند بدون اعتراض ، او را نگاه دار!)).
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم به ابوجندل و ابوبصير نوشت كه به مدينه بيايند. و ساير مسلمانان به كسانشان بپيوندند. و متعرض قريش و كاروانهاى ايشان نگردند. نامه پيغمبر به ابوبصير و ابوجندل رسيد، ولى در آن لحظه ابوبصير مشرف به مرگ بود و در حالى كه نامه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را در دست داشت ، جان داد. ابوجندل هم او را در همانجا دفن كرد و مسجدى نيز در كنار قبرش بنا نمود.
سپس ابو جندل با عده اى از يارانش به حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شرفياب شدند. و بقيه نيز به كسان خود پيوستند و كاروانهاى قريش نيز امنيت خود را باز يافتند.
در اين هنگام ، صحابه (و بيش از همه عمر) كه از پس فرستادن ابوجندل با پدرش به سوى قريش ، برايشان دشوار بود، متوجه شدند كه اطاعت پيغمبر بهتر از آن بود كه آنها مى خواستند و دانستند كه در حديبيه ، حكمت ، اقتضاى صلح داشت . و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از پيش ‍ خود سخن نمى گويد. از اين رو نسبت به اعتراض وناراحتى خود سخت پشيمان شدند واعتراف به اشتباه خويش نمودند.
قريش هم پى بردند كه پذيرش صلح از طرف پيغمبر باعث جلوگيرى از خونريزى ايشان شد و عواقب نيكى در برداشت . و دانستند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، راستگو و خوش قلب و مهربان است . والحمدللّه ربّ العالمين .

next page

fehrest page

back page