next page

fehrest page

back page

رفتن خالد به ((بطاح ))
وقتى خالدبن وليد با سربازان خود از كار قبيله ((اسد)) و ((غطفان )) فراغت يافت ، تصميم گرفت به ((بطاح )) نقطه اى از سرزمين مالك نويره برود. مالك قبلاً ((بطاح )) را تخليه كرد، و - چنانكه گفتيم - افراد قبيله را پراكنده ساخت ، تا به خاطر حفظ اسلام ، برخورد سويى ميان آنها و خالد رخ ندهد.
وقتى انصار (سربازان مدينه ) متوجه شدند كه خالد مى خواهد به سراغ مالك بن نويره برود، از رفتن با وى خوددارى كردند و گفتند: خليفه اين دستور را به ما نداده است . او به ما گفت : وقتى از كار قبيله ((بزاخه )) و پاك كردن قلمرو آنان فراغت يافتيم ، از حركت باز ايستيم تا نامه او به ما برسد.
خالد در پاسخ انصار گفت : خليفه چنين فرمانى به شما نداده است . او مرا مأ مور ساخته كه به سراغ مالك هم بروم . فرمانده منم ، اخبار هم به من مى رسد. هر چند فرمان و دستور خليفه هم به من نرسد، من هم اكنون فرصتى در اختيار دارم كه اگر آن را به خليفه اطلاع دهم از دست مى رود. از اين رو قبل از اينكه آن را به دست بياورم به خليفه اطلاع نمى دهم .
همچنين وقتى موضوعى پيش آمد كرد كه در آن شخص خليفه دستورى نداده است ، اگر خود اطلاع كامل داشته باشيم به آن عمل مى كنيم و ديگر از خليفه كسب تكليف نمى نماييم .
اينك مالك بن نويره نزديك ماست . من و هر كس كه با من است ، به سوى او رهسپار هستيم . كليه اهل سير و اخبار اتفاق نظر دارند كه وقتى خالد و كسانى كه با او بودند روى به ((بطاح )) نهادند و به آنجا رسيدند، كسى را نديدند. چنانكه گفتيم ، مالك قبلاً قبيله خود را متفرق كرده بود كه به خانه هاى خود بروند و بر دين اسلام باقى بمانند و از برخورد با خالد پرهيز كنند تا خداوند پراكندگى را گِرد آورد(206) گفتگوى خالد با مرد انصارى را حسنين هيكل در كتاب ((الصديق ابوبكر!))(207) و عقاد در ((عبقرية عمر))(208) و ساير كتب مربوطه عيناً نقل كرده اند.
مى بينيد كه سخن مرد انصارى صريح است در اينكه كه خليفه به آنها دستور نداده بود تا به سوى مالك بن نويره لشكركشى كنند، ولى خالد، ادعا كرد كه خليفه اين دستور را به طور خصوصى به او داده است ! بنابراين ، خليفه نرمش و حيله اى به كار برده بود تا در نظر مردم مسئول فجايع ((بطاح )) نباشد، بلكه مسئول آن فقط خالد باشد و خليفه بتواند عذر او را نيز بپذيرد كه تأ ويلى كرده و اشتباه نموده است !! اين موضوع ، دلالت بر تعمّق ابوبكر و دورانديشى كامل او در امر سياست دارد.
قتل مالك و گروهى از قوم او
وقتى افراد خالد به ((بطاح )) رسيدند و كسى را در آنجا نيافتند، خالد نفرات خود را به تعقيب ايشان فرستاد. سربازان ، مالك بن نويره و تنى چند از ((بنى يربوع )) را آوردند و به خالد تسليم نمودند. سپس اتفاقى روى داد كه گوشه اى از آن را با نهايت تأ ثّر و تأ سف ، نقل مى كنيم . فانّا للّه وانّا اليه راجعون !
طبرى (209) به سند خود از ابو قتاده انصارى - كه از سران نظامى آن سپاه بود - روايت مى كند كه گفت : وقتى سربازان خالد، مالك و همراهان او را احاطه كردند و شبانه تحت نظر گرفتند، مالك و همراهان او دست به سلاح بردند. ما به ايشان گفتيم : ما مسلمان هستيم . آنها هم گفتند: ما نيز مسلمانيم . گفتيم : پس اين سلاحها چيست كه با خود حمل كرده ايد؟
گفتند: شما چرا سلاح برداشته ايد؟
گفتيم : اگر راست مى گوييد و قصد سويى نداريد، سلاح خود را بر زمين گذاريد. آنها هم اسلحه را بر زمين نهادند. سپس نماز صبح گزارديم ، آنها نيز با ما نماز گزاردند.
مؤ لّف :
و بعد از نماز، اسلحه آنها را جمع آورى كردند، سپس همه را دستگير ساخته و دست بسته به صورت اسير در حالى كه ((ليلى )) زن مالك نيز در ميان آنها بود، نزد خالد آوردند.
((ليلى )) دختر منهال - چنانكه مورخان نوشته اند و عباس محمود عقاد نيز در كتاب ((عبقرية خالد)) آورده است - در زيبايى بويژه زيبايى چشم و پاها از مشهورترين زنان عرب بود. مى گويند: زنى از لحاظ جمال چشمها و زيبايى پاها مانند او ديده نشده بود.
اين زيبايى خيره كننده بود كه خالد را مفتون ساخت . در حالى كه ميان خالد ومالك گفتگو در گرفته بود، زن زيباى مالك نيز در كنار او بود. سرانجام خالد گفت : اى مالك ! من تو را خواهم كشت .
مالك گفت : آيا همكار تو (ابوبكر) چنين فرمانى به تو داده است ؟
خالد گفت : به خدا قسم تو را خواهم كشت .
در آن هنگام عبداللّه عمر و ابو قتاده انصارى نيز حضور داشتند و درباره مالك (و جلوگيرى از كشتن وى ) با خالد سخن گفتند: ولى سخنان ايشان در خالد اثر نكرد.
مالك گفت : اى خالد! ما را نزد ابوبكر بفرست تا خود او هر طور صلاح دانست درباره ما حكم كند. چون تو ديگران را كه جرمى بزرگتر از ما داشتند نزد وى اعزام داشتى .
بار ديگر عبداللّه عمر و ابو قتاده انصارى به حمايت از مالك اصرار ورزيدند و از خالد خواستند مالك و همراهانش را نزد خليفه گسيل دارد. ولى خالد نپذيرفت !
خالد گفت : ممكن نيست از كشتن وى دست بردارم . سپس به ((ضرار بن ازور اسدى )) دستور داد تا مالك را گردن بزند.
در اين هنگام ، مالك نگاه به همسرش كرد و به خالد گفت : اين است كه مرا به كشتن داد! ولى خالد گفت : بلكه خداست كه به واسطه برگشت تو از اسلام ، تو را به كشتن داد!!
مالك گفت : من مسلمان هستم . ولى خالد گفت : اى ضرار! گردنش را بزن ! ((ضرار)) هم او را گردن زد(210) ! آنگاه خالد، زن مالك را به خيمه خود برد و همان شب با وى در آويخت !!
ابو زهير سعدى - شاعرى كه در همان عصر مى زيست - در اين باره مى گويد:
((به آن قبيله كه مورد هجوم قرار گرفتند بگو: اين شب بعد از مالك ، بسيار طولانى خواهد بود. خالد با تجاوز به زن مالك ، شب را به صبح آورد. او قبل از آن هم نسبت به اين زن نظر داشت ! خالد بدون هيچ ملاحظه اى به هوس خود رسيد. چنان مفتون آن زن شده بود كه عنان اختيار از كف داد. صبح آن شب ، خالد زن دار بود ولى مالك ، فاقد همه چيز بود و خود كشته گشته بود. بعد از مالك سرپرست يتيمان و بيوه زنان كيست ؟ و چه كسى در انديشه اعدام شدگان فقير است ؟ بنى تميم ، بزرگ و كوچك مبتلا شدند، به مرگ قهرمان خود كه همگى چشم اميد به وى داشتند))(211) .
آنگاه خالد دستور داد اسيران قوم مالك را حبس كنند. در شب بسيار سردى آنها را حبس كردند. سپس جار چى خالد در شب تاريك فرياد زد: ((ادفئوا اسراكم ؛ يعنى : اسيران خود را بپوشانيد)). و اين در لغت ((كنانه )) كنايه از كشتن بود. با اين فرمان تمام آن بيچارگان را كشتند!
خالد به دژخيمان سپاه خود سپرده بود كه وقتى اين صدا را شنيديد، همه آنها را به قتل برسانيد. اين نيز نيرنگى بود كه بدان وسيله خود را مسئول آن جنايت نداند. ولى اين جنايت از ابو قتاده انصارى و روشندلان امثال او پوشيده نماند. فقط مطلب بر مردم حيوان صفت كه سياهى لشكر بودند آن هم با نيرنگ و سياست ، مستور ماند.
اين حقيقت ماجرايى بود كه ميان خالدبن وليد؛ فرمانده اعزامى خليفه و مالك بن نويره ؛ رئيس قبيله بنى تميم و قوم او روى داد. و طالبان مى توانند از مجموع آنچه مورخان و سيره نويسان نقل كرده اند به دست آورند.
در كنار اين حقايق تاريخى ، اقوال متناقض ديگرى هم وجود دارد كه اغراض سياسى ، به منظور حفظ آبروى زمامدار وقت و فرمانده كلّ قواى او و تصحيح عمل آنها به هم بافته است ))(212) .
ما، در اين اقوال متناقض ، به خوبى نگريسته ايم . آنچه يافتيم اين است كه خواسته اند به واسطه اخلاص در محبت نسبت به خالد و دفاع از وى ، حقيقت را زير پا بگذارند. واللّه على مانقول وكيل !
قيام ابوقتاده انصارى و عمر خطّاب بر ضدّ خالد و رفتار او
محمد حسنين هيكل در كتاب ((الصديق ابوبكر!)) مى نويسد: ابو قتاده انصارى از عمل خالد نسبت به قتل مالك و تجاوز به زن او خشمگين شد. به همين علت لشكر او را ترك گفت و روى به مدينه نهاد، در حالى كه قسم ياد كرد كه هيچگاه در لشكرى كه فرماندهى آن را خالد به عهده داشته باشد،شركت نكند.
((متمم بن نويره )) برادر مالك نيز با وى بود، وقتى اين دو به مدينه رسيدند، ابو قتاده در حالى كه سخت غضبناك بود به ملاقات ابوبكر رفت وماجرا را براى او نقل كرد كه چگونه خالد مالك را كشت و با ((ليلى )) زن او همبستر شد.
ابو قتاده افزود كه سوگند ياد كرده است ديگر در لشكرى كه خالد فرمانده آن باشد، قرار نگيرد، ولى ابوبكر سخت تحت تأ ثير نقش خالد و پيروزيهاى او بود، به همين جهت به شكايت ابو قتاده ترتيب اثر نداده و حاضر نشد وى درباره ((شمشير اسلام !!!)) آن سخنان را بگويد.
آنگاه هيكل مى افزايد: ((آيا خواننده گمان مى كند كه اين مرد انصارى - يعنى ابو قتاده - از خشم خليفه جا خورد و ساكت شد؟ نه ! او فوق العاده نسبت به عمل خالد معترض بود. بدين لحاظ، عمر خطّاب را ملاقات نمود و داستان را براى او هم نقل كرد، و خالد را در شكل مردى كه هواى نفسش بر وظيفه دينيش غلبه يافته بود و بخاطر ارضاى نفس خويش ، فرمان خدا را مورد اهانت قرار داده است ، ترسيم كرد!(213) .
سپس هيكل مى گويد: عمر اظهارات او را تأ ييد كرد، و با وى در سرزنش ‍ خالد و انتقاد از او شريك شد. متعاقب آن ، عمر كه از عمل خالد كاملاً منقلب بود نزد ابوبكر رفت و از وى خواست كه خالد را عزل كند. و اظهار داشت كه از شمشير خالد ظلم و فساد مى بارد و جا دارد كه خالد را به خاطر اين عمل شنيع بازداشت كند، ولى ابوبكر هيچيك از حكّام خود را بازداشت نمى كرد(214) .
از اين رو وقتى ابوبكر ديد عمر در انتقاد از خالد اصرار مى ورزد گفت : اى عمر! بس است . خالد حكم خدا را تأ ويل كرد و اشتباه نمود! زبانت را از نكوهش باز دار!
ولى عمر از پاسخ ابوبكر قانع نشد، و دست از اعتراض خود برنداشت . هنگامى كه ابوبكر ديد عمر بى اندازه از خالد نكوهش مى كند، گفت : نه اى عمر! من شمشيرى را كه خداوند بر سر كفّار برّان نموده است ، به غلاف نمى كشم !!!
هيكل مى افزايد كه : عمر با اين وصف ، كار خالد را بسيار زننده مى دانست و آرام نمى گرفت و وجدانش آسوده نبود. چگونه عمر مى توانست ساكت بماند و بگذارد كه خالد در آسايش بسر ببرد، چنانكه گويى گناهكار نيست و عمل خلافى مرتكب نشده است .
عمر لازم مى دانست كه مجدداً با ابوبكر درباره خالد صحبت كند، و با صراحت يادآور شود كه آن دشمن خدا، مرد مسلمانى را به قتل رسانيده و به زن او تجاوز نموده است ، و دور از انصاف است كه به جزاى عملش ‍ نرسد.
سرسختى عمر موجب شد كه ابوبكر خالد را احضار كند و از وى جويا شود كه چه كرده است . بدين منظور خالد به مدينه آمد، و در حالى كه لباس رزم به تن داشت و قبايى پوشيده و روى آن را زره آهنين گرفته و چند تير به كلاه خود زده بود، وارد مسجد شد.
هنگامى كه عمر ديد خالد با اين سر و وضع در مسجد پيغمبر قدم مى زند، برخاست و تيرها را از كلاهخُود او در آورد و شكست ، سپس به خالد گفت : مرد مسلمانى را كشتى و با زن او همبستر شدى ؟ به خدا قسم سنگسارت خواهم كرد!
در اين هنگام خالد سكوت كرده بود و از گذشته خويش عذر نخواست . آنگاه ابوبكر را ملاقات كرد و موضوع مالك به نويره و حالت ترديد او را بازگو نمود و تقاضا كرد كه عذر او را بپذيرد. ابوبكر هم از سر تقصير او گذشت ، و از آنچه وى در جنگ مرتكب شده بود، صرفنظر كرد!!!
ولى او را در خصوص ازدواج با زنى كه هنوز خون شوهرش خشك نشده بود، مورد ملامت قرار داد. چون عرب در زمان جنگ از نزديكى با زنان اسير خوددارى مى كردند، و تماس با آنها را ننگ بزرگى مى دانستند.
مؤ لّف :
اسلام ازدواج با زنى را كه شوهرش مرده باشد قبل از اتمام عده ، حرام دانسته و اگر با وى ازدواج نمود و در حال عدّه با وى نزديكى كرد، براى هميشه بر او حرام مى شود.
اگر فرض كنيم كه خالد زن مالك را اسير مى دانسته ، نزديكى با زن اسير موقعى حلال است كه استبراء شرعى شده باشد(215) . و در مورد همسر مالك ، هنوز استبرايى واقع نشده بود بلكه شوى وى به قتل رسيد و خالد در آن حال ، با همسر او همبستر شد!!
سپس هيكل مى نويسد: عمر، نظريه خود را درباره عملى كه خالد مرتكب شده بود، از ياد نبرد. وقتى ابوبكر مرد و با عمر به عنوان جانشين وى بيعت كردند، يكى از نخستين كارى كه انجام داد اين بود كه خبر مرگ ابوبكر را به اطلاع سربازان اسلام در شام رسانيد. و با همان پيكى كه حامل اين خبر بود، فرمان عزل خالد را از فرماندهى سپاه صادر نمود.
هيكل اضافه مى كند: همه مورخان اسلامى اتفاق دارند كه عمر، همچنان در انديشه عمل خالد نسبت به ((مالك بن نويره )) و همبستر شدن او با زن وى باقى بود و همين نظريه بود كه بعدها در عزل خالد مؤ ثّر واقع شد.
عجب ! چه عجبى !
يكى از شگفت ترين و حيرت انگيزترين كارها اين است كه : اين خونها و نواميس مسلمين به هدر رود و محرمات الهى مباح گردد و احكام شرعى تعطيل شود، تا اينكه خالدبن وليد از مقام فرماندهى خود معزول گردد! در طول آن مدت بايد خالد از اختيارات وسيعى برخوردار باشد، و آزادانه هر كارى كه مى خواهد انجام دهد، تا اينكه خليفه اول بميرد و همينكه خليفه دوم روى كار آمد او را عزل كند!
رأ ى ابوبكر درباره جنايت ((بطاح )) يكى از آراى شخصى و اجتهادات او در مقابل نصّ صريح قرآنى و سنت نبى اكرم است كه او رأ ى خود را بر عمل به آن مقدّم داشت !
توضيحى درباره رأ ى ابوبكر
محمد حسنين هيكل در كتاب ((الصديق ابوبكر!)) در خصوص رأ ى و استدلال ابوبكر مى گويد: ابوبكر مى ديد، موقعيت بزرگتر از اين است كه وقوع اينگونه امور، تأ ثيرى در آن داشته باشد؛ زيرا كشته شدن يك نفر يا چند نفر به واسطه خطاى خالد در تأ ويل و اجتهاد در مقابل نصّ يا علت ديگر، نسبت به خطرى كه دولت را فرا گرفته بود ، و شورش و انقلابى كه در سراسر نقاط عرب نشين جريان داشت ، چندان مهم نبود!!
مؤ لّف :
لازم به ذكر نيست كه گفته هيكل خالى از مبالغه نيست ؛ زيرا با اينكه موقعيت ، بى نهايت حسّاس بود، اين امكان هم داشت كه لااقل خليفه ، خالد را بخاطر اين جنايت ؛ عزل كند و افراد ديگرى امثال عمر؛ ابو عبيده ، معاذ بن جبل ، سعدبن ابى وقّاص و غيره را به جاى او منصوب دارد . و محاكمه خالد را در اولين ازمنه امكان ، آغاز كند، و آنچه نصوص ‍ و احكام شرعى اقتضا داشت ، درباره او اجرا سازد.
علاوه بر اين ، خلط مبحث و اشتباه كارى ديگر هيكل نسبت به وجود خطرى كه دولت را تهديد مى كرد و بلاد عرب را فرو گرفته بود، نيز خالى از مبالغه نيست ؛ زيرا مسلمانى مالك بن نويره هنگامى كه به فرمان خالد كشته شد، موضوعى بود كه نه خالد و نه ابوبكر در آن شك نداشتند.
همچنين نزديكى با زن او كه در ((عده )) بود، به اجماع مسلمانان موجب اجراى حد و سنگسار كردن خالد بود. و همين معنا بود كه عمر خود را مهيّا ساخته بود تا در صورت امكان آن را عملى سازد.
اين كه گفته است : كشته شدن يك نفر يا چند نفر به واسطه خطاى خالد در تأ ويل ، اين سخن ، بى ارزش نمودن قتل است كه خداوند مى فرمايد: ((هر كس فردى را به قتل برساند، مثل اين است كه همه مردم را كشته است ))(216) .
ومى فرمايد: ((هر كس مؤ منى را عمداً بكشد، كيفرش جهنّم است كه هميشه در آن خواهد بود))(217) .
و مى فرمايد: ((بندگان خدا كسانى هستند كه جز خداوند يكتا را نمى خوانند. و فرد محترمى را جز به حقّ نمى كشند. و زنا نمى كنند. هر كس چنين كند، كيفر خواهد ديد و روز قيامت عذابش دو برابر خواهد شد. و تا ابد با خوارى در دوزخ بسر خواهد برد))(218) .
باز هيكل مى نويسد: ((اين فرمانده (خالد) - كه به نظر خليفه فقط متهم است كه اشتباه كرده است - يكى از بزرگترين وزنه اى بود كه مى بايد بلاى موجود به وسيله او برطرف گردد و جلو خطر را بگيرد!!)).
در صورتى كه خالد در حقيقت قاتل فردى بود كه خداوند كشتن او را حرام كرده بود. و تجاوز به زنى نمود كه خداوند در آن هنگام تماس با او را حرام كرده بود.
بنابراين ، وى طالب اين فعل حرام بود و خطا نكرد بلكه با اصرار به آن رسيد، تا موقعى كه خليفه دوم جلوِ او را گرفت . چنانكه گفتيم ، براى ابوبكر اين امكان وجود داشت كه پس از ارتكاب اين عمل ، او را عوض ‍ كند و ديگرى را به جاى وى به فرماندهى سپاه منصوب بدارد.
و نيز هيكل مى نويسد: ((ازدواج با زنى بر خلاف رسوم عرب و آميزش با وى پيش از پاك شدن ، براى جنگجويى كه به جنگ رفته و به حكم جنگ ، مى تواند اسيرانى داشته باشد كه به تملّك وى در آيند، در برابر موقعيت خطير آن روز چيز پر اهميتى نبود!!)).
و مى نويسد: ((اگر ملتزم شويم كه بايد اين اعمال با قانون شرع وفق دهد، باز لازم نيست شامل حال نوابغ و بزرگانى امثال خالد شود!! بويژه كه به حال حكومت زيانبخش بود، و آن را در معرض خطر قرار مى داد!!)).
مؤ لّف :
اين قسمت از گفتار ((هيكل )) و قسمتهاى پيش از آن ، موضوعى است كه گذشته از ابوبكر، استاد بزرگى چون هيكل را خشنود ساخته و خواسته اند وجدان خود را بدين وسيله آسوده سازند.
ولى من گمان نمى كنم ((هيكل )) كسى باشد كه هتك ناموس مسلمانان را تا اين اندازه بى ارزش بداند. و تصور نمى كنم آنچه وى در اين عبارت براى خالد مباح دانسته است ، براى هر جنگجوى فاتحى مباح بداند!؛ زيرا هيكل هم مانند هر مسلمانى مى داند كه اين عمل ، براى جنگجوى مسلمانى مباح است كه سرزمين كافران محارب با اسلام را فتح كرده باشد. ولى مالك بن نويره و عشيره او مؤ منانى بوده اند كه نماز مى گزاردند و زكات مى دادند و به سراى ديگر ايمان داشتند. فقط او در آغاز خلافت ابوبكر از اطاعت او كوتاهى ورزيد تا حقيقت برايش ‍ روشن گردد و تكليف خود را بداند.
صدور اين سخنان از امثال محمد حسنين هيكل واقعاً حيرت انگيز است . حيرت انگيزتر اينكه وى به زبان ابوبكر بگويد: لازم نيست اجراى احكام شرعى ، نوابغى امثال خالد را نيز شامل گردد!. در صورتى كه او بايد بداند خداوند متعال بهشت را براى كسى آفريده كه از وى اطاعت كند. هر چند بنده حبشى باشد. و آتش دوزخ را براى كسى خلق كرده كه از فرمان او سرپيچى نمايد، ولو سيّد قرشى باشد.
و بايد دانسته باشد كه خداوند با هيچيك از بندگانش خويشى ندارد. و مردم عموماً در پيشگاه ذات مقدّس او مساوى هستند. به طورى كه آدم گردنكش بايد خوار شود تا حقّ را از او بگيرند، و انسان درمانده را بايد عزيز داشت تا بتواند حقّش را بگيرد.
افزون بر اين ، اگر اجراى حدود شرعى مستلزم خطرى باشد، واجب است آن را به تأ خير اندازند تا خطر برطرف گردد، ولى خليفه ، نه آن را به تأ خير انداخت و نه صبر كرد تا خطر برطرف شود و آنگاه حدّ شرعى را اجرا كند! فقط كارى كه كرد اين بود كه آن جرايم را بخشيد و از جنايات خالد درگذشت ! و به تمام معنا از آن جنايتكاران راضى بود!!
همچنين هيكل مى نويسد: ((مسلمانان به شمشير خالد نياز داشتند! و روزى كه پس از واقعه ((بطاح )) ابوبكر او را احضار كرد، بيش از پيش به وجود وى نياز بود!؛ زيرا مسيلمه كذّاب (كه دعوى پيغمبرى داشت ) با چهل هزار تن از پيروان خود از قبيله بنى حنيفه در يمامه نزديك ((بطاح )) بود. شورش او نيز شديدترين آشوبى بود كه در اسلام پديد آمد.
بنابراين ، آيا به خاطر كشته شدن مالك بن نويره يا به خاطر ((ليلى )) زيبا كه خالد را مفتون خود ساخت ! بايد خالد عزل شود و سپاهيان مسلمين را رها كرد تا مسيلمه بر ايشان غالب گردد و دين خدا در معرض خطر قرار گيرد؟
خالد آيت الهى و شمشيرش ، شمشير خدا بود[!!!] از اين رو سياست ابوبكر هم بايد اين باشد كه وقتى او را احضار كرد، اكتفا به توبيخ او كند و همان وقت مأ مور سازد كه رهسپار يمامه و جنگ با مسيلمه شود.
مؤ لّف :
اين موضوع را هيكل چند بار تكرار كرد و ما نيز هر نوبت به آن پاسخ داديم . اينك بار ديگر مى گوييم كه : براى خليفه امكان داشت كه خالد را عزل كند و يكى ديگر از فرماندهان امثال او را به كار بگمارد. اگر فرضاً انجام آن مهم منوط به وجود خالد بود، آيا اجراى حدّ شرعى به اين علت تعطيل مى شود؟ چنانكه گفتيم : امكان ندارد، بلكه بايد اجراى حدّ را به تأ خير انداخت . بنابراين ، علت تعطيل كامل آن چه بود كه گويى نه جنايتكارانى بوده اند و نه جنايتى رخ داده است ؟!!
آرى ، بايد خالد عزل مى شد و فوراً به حكم خداوند سنگسار مى گرديد. اگر در اجراى حدّ خطرى پديد مى آمد - چنانكه گفتيم - لازم بود اجراى حكم را به تأ خير انداخت تا خطر برطرف شود؛ زيرا به اجماع عموم فقهاى اسلام ؛ به هيچ وجه جايز نيست آن را ملغى كرد.
باز هيكل مى نويسد: ((شايد علت اينكه ابوبكر آن روز خالد را مأ مور جنگ با ((مسيلمه )) كرد اين بود كه به مردم مدينه و مخصوصاً آنها كه درباره او با عمر هم عقيده بودند، نشان دهد كه خالد مرد حادثه است ! و با فرمان جديدى كه به وى داده ، خواسته است او را به كام آتشى در افكند كه او را بلعيده و به سرنوشت حياتش خاتمه دهد! در اين صورت بهترين كيفر اعمالى را كه نسبت به ((ليلى )) و شوهر او ((مالك بن نويره )) مرتكب شده بود، مى ديد. و چنانچه اين جنگ او را سرفراز و پاك مى كرد، فاتح و غانم برمى گشت . مسلمانان هم آرام گرفته ، عمل سابق او را به حساب نمى آوردند و ديگر از جنايت وى در ((بطاح )) سخنى نمى گفتند!!
جنگ ((يمامه )) خالد را پيروز گردانيد و او را ((تطهير)) كرد! هر چند خالد بعد از اين واقعه كه هنوز خونهاى ريخته شده مسلمانان و خونهاى اتباع مسيلمه خشك نشده بود نيز با دخترى زنا كرد. و ابوبكر درباره اين تجاوز او بيش از تجاوز به ((ليلى )) وى را مورد ملامت قرار داد...))(219) .
مؤ لّف :
اينكه استاد هيكل مى گويد: ابوبكر در مورد تجاوز خالد به ((ليلى )) اكتفا به توبيخ او كرد! بايد بداند كه خداوند در اينگونه موارد، اكتفا به توبيخ چنين متجاوزى نمى كند، بلكه نصوص قرآنى صريح است در اينكه : بايد او را سنگسار كرد و كشت . ولى ابوبكر صديق ! اين نصوص را با رأ ى خود تأ ويل كرد. و در مقام عمل ، رأ ى خود را بر آن مقدم داشت كه خود اين مورد نيز يكى از موارد جالب ((اجتهاد در مقابل نصّ)) است !
شما خوانندگان ، درست و به دقّت با ما در اين گفته هيكل ، كه از زبان ابوبكر مى گويد: ((او را به كام آتشى درافكند)) توجه كنيد تا ببينيم آيا واقعاً استاد بزرگ هيكل و خليفه نمى دانستند كيفر كسى كه زناى محصنه نموده است ، بر حاكم شرع واجب است وكيفر او تنها سنگسار كردن است ، نه اينكه او را به كام آتش جنگ يمامه يا چيز ديگرى بيفكند؟!
آيا آنها نمى دانستند، جنگ يمامه و خطرات آن ، خالد زنا كار را پاك نخواهد كرد؟ و اطلاع نداشتند كه راه تطهير وى توبه و عمل شايسته است ؟ به دليل فرمان خداوند كه مى فرمايد: ((الاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وََعمِلَ عَمَلاً صالِحاً))(220) .
آماده ساختن گناهكاران و پاك شدن آنها فقط به اين است كه با توبه و انابه و پشيمانى و عمل صالح ، به سوى خدا باز گردند و اظهار خلوص ‍ نمايند.
جنگ يمامه و گودال پر آتش آن نمى توانست حكم قاطع خداوند و سنّت محكم نبى اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - را نسخ كند. آرى ، اگر تسريع در اجراى آن به مانعى برخورد نمود، بر حاكم شرع واجب است كه آن را در اولين ازمنه امكان ، تنفيذ كند.
شايد اين دختر كه بعد از جنگ يمامه به چنگ خالد افتاد و با او همان معامله با ((ليلى )) را نمود، شوهردار بوده است . به همين جهت هم ابوبكر او را بيش از عملى كه نسبت به زن مالك به نويره مرتكب شد، مورد توبيخ و ملامت قرار داد.
اگر تجاوز به اين دختر! زناى محصنه نبوده و از محارم خالد محسوب نمى شده ، ملامت زيادى ابوبكر نسبت به وى بى مورد بوده است ، بلكه اصولاً در اين صورت توبيخ وى ، وجهى نداشته است .
مى بينيد كه سخن هيكل ، با صراحت هر چه تمامتر، دلالت دارد كه خليفه بيشتر در انديشه اين بوده كه بر وفق آنچه مصلحت مى داند عمل كند، و از تعبد به آنچه نصوص ، اقتضا داشت ، سر باز زند.
اين معنا نظريه اكثر فضلاى ((الازهر)) درباره ابوبكر و عمر است . آنها اين مطلب را در سال 1329ه‍ و بعدها كه من به مصر رفتم و با ايشان اجتماع نمودم ، اظهار مى داشتند!
هر چند عمر بيش از ابوبكر در مقابل نصوص قرآنى و گفتار صريح نبوى ، اجتهاد مى نمود، ولى چنانكه گفتيم در مورد عفو خالد با ابوبكر موافق نبود.
محمد حسنين هيكل مى نويسد: ((عمر با عزمى راسخ عقيده داشت كه خالد به مرد مسلمانى تعدّى نموده و با همسرش قبل از عدّه وى نزديكى كرده است ، به همين علت نمى بايد در مقام فرماندهى لشكر باقى بماند تا مبادا اين عمل تكرار شود و كار مسلمانان را تباه گرداند. و به موقعيت آنها در ميان عرب صدمه بزند)).
سپس هيكل مى گويد: ((اين درست نيست كه : خالد را نسبت به عملى كه با ((ليلى )) مرتكب شد، بدون مجازات رها كرد، ولو صحيح باشد كه وى درباره مالك ، اجتهاد نمود و خطا كرد.
اين موضوعى بود كه عمر آن را جايز نمى دانست ، به همين علت هم او اصرار داشت كه ((ليلى )) بايد رها شود و حدّ زناى محصنه (كه كشتن و سنگسار كردن است ) بر خالد جارى گردد. و به اين عذر كه خالد شمشير خداست (سيف اللّه ) و فرماندهى است كه هميشه فاتح است ، از وى دست بردار نبود.
چون اگر اين عذر پذيرفته مى شد، محارم براى خالد و امثال او مباح مى گرديد، واين معنا نيز بدترين نمونه اى بود كه براى مسلمين نسبت به احترام كتاب خداوند (قرآن ) باقى مى ماند.
به همين جهت هم بود كه عمر فتوا به برائت خالد نداد، بلكه هر بار اعتراض خود را نسبت به وى تكرار مى كرد و به خليفه اصرار مى ورزيد تا آنكه خليفه ، خالد را خواست و توبيخ كرد...)).
اين سخن استاد هيكل بود كه در صفحه 151 كتاب ((الصديق ابوبكر!)) تحت عنوان ((رأ ى عمر و دليل وى در اين مورد)) آمده است .
گوشه اى از انصاف
استاد عباس محمود عقاد، پس از نقل اقوال مختلف ، پيرامون كشتن مالك بن نويره ، در مقام دفاع از خالد مى نويسد: ((از مجموع اين اقوال كافى است كه بدانيم آنچه مسلم است ، وجوب قتل مالك بن نويره ، صريح و قاطع نبود. و مالك از بزرگان قبيله فزاره و غيره كه خالد آنها را بعد از واقعه ((بزاخه )) به نزد خليفه فرستاد، سزاوارتر بود كه اعزام شود.
ديگر اينكه : مسلم است كه خالد با زن مالك همبستر شد و او را با خود داشت و بعد از ملاقات خليفه (ابوبكر) نيز او را همراه خود به يمامه برد!
سپس عقاد مى نويسد: ((بعد از ثبوت اين مطلب ، آنچه بر ما لازم است اين است كه بگوييم : واقعه ((بطاح )) صفحه تاريكى در تاريخ زندگى خالد است كه بهتر و خوبتر بود كه حذف شود. و يك قسمت از آنچه درباره او آمده است ، نوشته نمى شد!...(221) .
مؤ لّف :
درباره اينكه گفته است ((وجوب قتل مالك بن نويره ، صريح و قاطع نبود)) مى گوييم : حرمت قتل مالك در نهايت صراحت و قاطعيت بود. و يكى از گناهان كبيره بود كه قصاص شرعى را در پى داشت ؛ زيرا هر آدم با انصافى كه واقعه ((بطاح )) را مورد توجه قرار داده ، و پى به انگيزه عمر و ابو قتاده و مردم مدينه در اعتراض به خالد برده باشد، به خوبى مى داند كه اسلام مالك ، امر مسلمى بوده و شكّى در آن راه نداشته است . آخرين سخنى هم كه مالك در زمان حياتش به زبان آورد، اين بود كه گفت : ((من بر اسلام خود باقى هستم )).
افزون بر اين ، شيخين (ابوبكر و عمر) اتفاق نظر داشتند كه وى مسلمان از دنيا رفت ؛ زيرا عمر به ابوبكر گفت : خالد زنا كرده است ، سنگسارش كن . و خليفه گفت : من او را سنگسار نمى كنم ؛ زيرا اجتهاد كرده و اشتباه نموده است !
عمر گفت : او مرد مسلمانى را كشته است ، به قصاص وى او را بكش !
ابوبكر در پاسخ نگفت كه : او مرتدى را كشته است ، بلكه گفت : من او را به اين علت نمى كشم ؛ چون اجتهاد كرده و خطا نموده است . اين خود اعتراف ابوبكر است كه مالك ، مسلمان بوده است . به همين جهت نيز ديه مالك را از بيت المال مسلمين پرداخت و مردان و زنان فاميل او را آزاد ساخت . و به عكس خالد با ايشان معامله اسير نكرد!
راجع به ازدواج خالد با زن مالك و تعلّق خاطرى كه به او پيدا كرده بود هم مى گوييم : اگر همبستر شدن خالد با زن مالك ، اجتهادى بود و اشتباه كرد، ديگر با خود داشتن وى و تعلّقى كه به او پيدا كرده بود بويژه بعد از ملاقات خليفه ، چه معنا داشت ؟ و او چه عذرى مى تواند داشته باشد؟ خليفه چرا گذاشت او را با خود به ((يمامه )) ببرد و با وى كه هنوز در عدّه بود، زناى محصنه كند[؟!!].
و اينكه مى گويد: ((بهتر و خوبتر بود كه حذف شود)) به نظر ما اين وظيفه خليفه بود كه آن صفحه تاريك در تاريخ حيات خالد را حذف كند و بعد نوبت به خالد مى رسيد كه اين ننگ را از خود بزدايد.
آخرين سخن درباره مالك
سخن خود را در اين باره با اشاره به افرادى كه داستان مالك را از لحاظ مقام وى در عرب و اسلام و آنچه در روز ((بطاح )) به سر او و قبيله اش ‍ آمد نگاشته اند، به پايان مى آوريم .
در اين مورد كافى است كه خواننده ، تاريخ طبرى ، جمهرة النسب تأ ليف ابن كلبى ، كامل ابن اثير، الرده والفتوح سيف بن عمرو، الموفقيات زبير بن بكّار، اغانى ابوالفرج اصفهانى ، الدلائل ثابت بن قاسم ، نزهة المناظر ابن شحنه ، مختصر ابوالفداء، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد اوّل (آنچه درباره عمر آمده است ) و ساير كتب سير و معاجم و تراجم را ببيند.
اينك آنچه را ((ابن خلكان )) در شرح حال وثيمة بن موسى بن الفرات وشاء فارسى ، به نقل از كتاب ((وثيمة )) و((واقدى )) در تاريخ خود (وفيات الاعيان ) آورده است ، نقل مى كنيم .
ابن خلكان مى نويسد: مالك بن نويره ، مردى بزرگ بود. و در رديف پادشاهان به شمار مى رفت . اوست كه در عرب به وى مثل مى زنند و مى گويند: ((جوانى است ولى نه مثل مالك ))(222) .
مالك مردى شجاع ، شاعر و در قوم خود مطاع بود. نظرى بلند و پيروانى فراوان و غيرتى بسزا داشت . در ميان قبايل عرب كه دسته دسته به حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى رسيدند، او نيز شرفياب شد و اسلام آورد. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نيز او را متصدى زكات ساليانه قبيله خود كرد...)).
تا پايان داستان مالك با خالد در ((بطاح )) تا آنجا كه مى گويد: ((مذاكرات آنها به طول انجاميد و در پايان ، خالد گفت : من تو را خواهم كشت .
مالك گفت : آيا ابوبكر اين دستور را به تو داده است ؟
خالد گفت : به خدا تو را خواهم كشت !
عبداللّه عمر و ابو قتاده انصارى - كه در آن موقع حضور داشتند - به شفاعت از مالك برخاستند، ولى خالد اعتنايى به آنها نكرد.
مالك گفت : اى خالد! ما را نزد ابوبكر گسيل دار تا خود او مانند ديگران كه جرمى بزرگتر از ما داشتند، درباره ما حكم كند. ولى خالد گفت : خدا مرا نيامرزد اگر تو را نكشم . سپس به ((ضرار بن ازور)) دستور داد تا مالك را گردن بزند.
در اين هنگام ، مالك متوجه همسرش ((ام تميم )) شد(223) و به خالد گفت : اين است كه مرا به كشتن مى دهد. اين زن فوق العاده زيبا بود.
خالد گفت :بلكه خداست كه به علت بازگشت تو از اسلام تو را به كشتن داد.
مالك گفت : من بر دين اسلام باقى هستم ، ولى خالد گفت : اى ضرار! او را گردن بزن . ضرار هم او را گردن زد و سرش را زير ديگ غذا گذاردند!!!)).
ابن كلبى در جمهرة النسب ، مى نويسد: مالك در بطاح كشته شد ، خالد همسر او را تصاحب كرد و با وى زفاف نمود. و در اين باره ابو زهير سعدى مى گويد: ((به آن قبيله كه مورد هجوم قرار گرفتند بگو...)) سپس ‍ اشعار سابق را كه ما نقل كرديم ذكر مى كند.
آنگاه ابن خلكان ، قيام عمر را بر ضدّ خالد و اينكه به ابوبكر گفت : خالد زنا كرده است ، او را سنگسار كن و ابوبكر گفت : من او را سنگسار نمى كنم . به نظر خود اجتهادى كرده و به اشتباه رفته است ! را نقل نموده كه باز عمر به ابوبكر گفت : خالد مرد مسلمانى را كشته است او را به قصاص وى بكش ! و ابوبكر گفت : من او را به قصاص وى نمى كشم ؛ زيرا اجتهاد نموده و خطا كرده است !!
عمر گفت : پس او را از فرماندهى لشكر عزل كن ! وابوبكر گفت : شمشيرى را كه خداوند بر سر اينان برّان نموده من به غلاف نمى كشم !!
ابن خلكان داستان را ادامه مى دهد، آنگاه مى گويد: ((متمم بن نويره )) آمد و مقابل ابوبكر ايستاد و در حالى كه تكيه به كمان خود داده بود اين اشعار را خواند:
((به ! چه كشته اى ! كه وقتى بادها از پشت خانه ها مى وزيد، اى پسر ازور! او را كشتى (224) او را دعوت به خدا كردى امّا بعد فريب دادى ؟ اگر او تو را مى خواند كه به وى پناه برى ، فريبت نمى داد))(225) .
در اين حال اشاره به ابوبكر مى كرد. ابوبكر هم گفت : به خدا من او را دعوت نكردم و فريب ندادم ! سپس ((متمم )) افزود:
((مالك شجاعى بى باك بود كه با زره وبى زره به جنگ مى رفت .وپناهگاهى بود كه شب روان ، درمانده به او پناه مى بردند. او هيچگاه در پنهانى مرتكب كار زشت نمى شد. سيما وصفاتش همگى خوب ودامنش كاملاً پاك بود))(226) .
سپس گريست و دستش از كمان جدا گرديد و نقش بر زمين شد! تا پايان ماجرا كه در ((وفيات الاعيان )) ابن خلكان آمده است . در آن كتاب راجع به شجاعت مالك و پاكدامنى او و مقام عالى وى ، مطالب جالبى هست كه جا دارد اهل مطالعه بر آن آگاهى يابند.
از جمله كسانى كه در ميان مورخان ، سيره نويسان و ارباب تراجم ، ماجراى مالك بن نويره را شرح داده است ، ابوالفضل احمدبن على ؛ معروف به ابن حجر عسقلانى در قسمت اول ((الاصابه )) است كه مى گويد: ((مالك بن نويرة ابن حمزة بن شداد بن عبد بن ثعلبة بن يربوع تميمى يربوعى مكنى به ابو حنظله و ملقّب به جفول ((غيرتمند)).
مرزبانى گفته است : وى شاعرى بزرگوار و جنگجويى بود كه در زمان جاهليت ، از دلاوران و اشراف بنى يربوع به شمار مى رفت ! و در رديف پادشاهان به حساب مى آمد(227) .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - او را مأ مور جمع آورى زكات سالانه قبيله خود نمود. هنگامى كه خبر رحلت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به وى رسيد، از اداى زكات ، خوددارى كرد. و آن را ميان قوم تقسيم نمود. و در اين باره گفت :
((گفتم بدون واهمه ، اموال خود را باز ستانيد. و از اينكه بعداً ناظرى مى آيد، باك مداريد. اگر بيم دهنده اى روى كار آمد كه دين را نگاهدارد، از وى اطاعت مى كنيم و مى گوييم : دين دين محمّد است ))(228) .
مالك و همراهانش را پس از اينكه امان دادند، به قتل رساندند. و پس از قتل ، بدن و سر بريده اش را ((مثله )) كردند. و همسرش مورد تجاوز قرار گرفت ! در همه اين موارد، اجراى احكام الهى تعطيل گرديد. و محرّمات خداوند، هتك شد. و عذر آنها در تمام آن موارد اين بود كه اجتهاد كرد و خطا نمود. فانّا للّه و انّا اليه راجعون .
مؤ لّف :
اينكه ابن حجر مى گويد: ((مالك از اداى زكات خوددارى كرد)) خوددارى وى بعد از رحلت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، نشانه پارسايى و احتياطى بود كه مالك داشته است ؛ زيرا قصد داشته است صبر كند تا هر كس شرعاً جاى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را گرفت ، او هم از وى اطاعت كند و زكات خود را به او بدهد، چنانكه شعر وى دلالت بر آن دارد!
و اينكه : ((زكات موجود را ميان قوم خود تقسيم كرد)) بايد دانست كه آن را به فقرا و مستمندان قوم داد؛ زيرا او خود اين زكات را از افراد متمكّن قوم گرفته بود و از جانب پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بر آن ولايت داشت . و هنگام وصول آن ، هنوز پيامبر در قيد حيات بود. به همين جهت ، مالك ديد كه مى تواند در آن تصرّف كند. و بدينگونه آن را در محل مشروع خود صرف كرد. مالك در اظهار عواطف نسبت به يتيمان و زنان بى سرپرست مشهور بود. چنانكه شاعر معاصر وى گفته است :
((چه كسى از يتيمان و بيوه گان ، بعد از او، و از مردان فقيرى كه كشته شده اند، سرپرستى مى كند؟)).
منظور مالك از شعر اوّل (گفتم بدون واهمه اموال خود را باز ستانيد) اين است كه او در جمع آورى زكات قوم و تقسيم به مستمندان ايشان ، قصد خيانتى نداشته و گناهى نكرده كه اگر فردا ناظرى آمد، وحشت داشته باشد.
در شعر دوم ، سطر دوّم ، ابن حجر از ابن سعد در طبقات ، به نقل از واقدى در ترجمه مالك از ((اصابه )) و در حاشيه آن ((استيعاب ))، لفظ ((اطعنا)) آمده است .
علم الهدى سيّد مرتضى (229) نيز در كتاب ((الشافى )) به همين لفظ آن را ذكر كرده و ابيات ديگرى از مالك نقل نموده و به آنها استدلال مى كند كه وقتى خبر وفات پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به مالك رسيد، از گرفتن زكات در ميان قوم ، خوددارى كرد و به آنها گفت : صبر كنيد تا كسى به جاى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بنشنيد و ببينيم چه خواهد شد.
مالك خود در اشعارش تصريح به اين معنا نموده است (230) ، ولى استاد هيكل در كتاب ((الصديق ابوبكر!)) و استاد عقاد در ((عبقرية خالد)) بيت مزبور را به لفظ ((منعنا)) نقل كرده اند!
گمان مى كنم اينان هم از بعضى بدخواهان مالك و مدافعان ابوبكر و خالد گرفته باشند! به هر دو روايت ، چيزى در بيت مزبور نيست كه موجب ارتداد مالك و كمتر از آن باشد؛ زيرا در صورتى كه در شعر (اطعنا) باشد، روشن است كه مالك مى گويد: اگر كسى به حقّ جاى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را گرفت ، از وى اطاعت مى كنيم . و در صورتى كه (منعنا) باشد (كه به نظر من درست نيست ) يعنى : مانع مى شويم كه او جاى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را بگيرد و به ما امر كند، به دليل جمله بعد كه مى گويد: ((وقلنا الدين دين محمّد)). پس باز هم آنها به دين محمّد بودند. چون پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مالك را متصدى زكات قوم نمود و همچنان در اين سمت باقى بود. هنوز هم جانشين واقعى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ثابت نشده بود كه وى اطاعت او را به گردن بگيرد.
پس او با تمام تلاش خود، منتظر بود كه هر كس جانشين شرعى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شود، از وى اطاعت كند. به همين جهت وى از خالد خواست كه او را نزد ابوبكر گسيل دارد تا با وى در اين خصوص ‍ گفتگو كند، ولى خالد خواهش او را نپذيرفت و فرمان به قتلش داد!
14 - منع از نوشتن احاديث پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
حاكم نيشابورى در تاريخ خود با سلسله سند روايت كرده است كه ابوبكر گفت : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((هر كس دانشى يا حديثى از من يادداشت كند، تا آن علم و حديث باقى است ، همچنان براى او ثواب نوشته مى شود)).
محدّثان ، جمعاً 142 حديث پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را به نقل از ابوبكر روايت كرده اند. سيوطى آن را در فصل مخصوصى از ((تاريخ الخلفا)) در شرح حال ابوبكر آورده است . حديث فوق ، روايت 89 آن است .
مضمون اين حديث را، احاديثى كه از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب - عليه السّلام -، عبداللّه عبّاس ، عبداللّه عمر، عبداللّه مسعود، ابو سعيد خدرى ، ابوالدرداء، انس بن مالك ، معاذبن جبل و ابوهريره به طرق كثيره و متنوّع نقل شده است ، تأ ييد مى كنند و آن اينكه : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((هر كس چهل حديث به امّت من ياد بدهد - يا براى آنها نگاه دارد - خداوند در روز قيامت او را در شمار علما و فقيهان در آورد)).
و در روايتى آمده است : ((خداوند او را فقيهى دانشمند برانگيخته گرداند)).
و در روايت ابوالدرداء است كه : ((من در روز قيامت گواه و شفيع او خواهم بود)).
و در روايت ابن مسعود چنين است : ((به وى مى گويند: از هر در بهشت كه مى خواهى وارد شو)).
و در روايت عبداللّه بن عمر مى گويد: ((نامش در شمار دانشمندان نوشته مى شود، و در رديف شهيدان ، محشور مى گردد))(231) .
با اين وصف ، در عصر خلافت ابوبكر و عمر، احاديث پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - جمع آورى نشد. ابوبكر در ايّام خلافتش دستور داد پانصد حديث پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را جمع آورى كردند. شبى خوابيده بود، سخت منقلب شد. عايشه مى گويد: حالت انقلاب وى ، مرا ناراحت كرد. صبح آن روز گفت : دخترم ! احاديثى كه نزد توست بياور! چون آنها را نزد او بردم ، همه را آتش زد!...
اين روايت را عمادالدين ابن كثير در ((مسند صديق )) از حاكم نيشابورى نقل كرده است . قاضى ابو امية احوص بن مفضّل گلابى نيز آن را در كنز العمّال ، جلد پنجم ، صفحه 237، حديث 4845 آورده است .
ونيز زهرى از عروة بن مسعود نقل مى كند كه چون عمربن خطّاب خواست احاديث را جمع آورى كند، از صحابه پيغمبر استفتاء كرد، آنها نظر دادند كه اين كار را انجام دهد. عمر يك ماه درباره آن فكر كرد، سپس روزى گفت : ((من خواستم احاديث را جمع آورى كنم ، ولى بعد قومى را به ياد آوردم كه پيش از شما كتابهايى نوشتند و چنان اوقات خود را صرف آن كردند كه كتاب خدا را رها ساختند.من هم به خدا قسم !هيچگاه كتاب خدا را به چيزى آلوده نمى سازم )). اين حديث نيز در كنزالعمّال ، جلد پنجم ، صفحه 239، شماره 4860 آمده است
ابن عبدالبرّ در كتاب ((جامع بيان العلم وفضله )) نيز آن را روايت كرده است : نگاه كنيد به مختصر آن كتاب ، صفحه 33.
ابن سعد هم از طريق زهرى روايت نموده است ، چنانكه در كنز العمّال ، جلد پنجم ، صفحه 239 نقل شده است .
نيز از ابو وهب ، روايت شده است كه گفت : شنيدم مالك بن انس نقل مى كرد كه عمر بن خطّاب ، خواست دستور دهد تا احاديث پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را بنويسند يا آن را نوشتند، ولى بعد گفت : نه ! با كتاب خدا، كتابى نخواهد بود.
اين حديث به شماره 4861 در صفحه 239 كنز العمال آمده است . ابن عبدالبرّ هم در كتاب ((جامع بيان العلم )) صفحه 32 آن را آورده است .
نيز يحيى بن جعده روايت نموده كه عمر خواست ((سنت )) را بنويسند، ولى بعد به نظرش رسيد كه نبايد آن را نوشت . سپس به شهرها نوشت ، اگر كسى حديثى را نوشته است بايد آن را از ميان ببرد.
اين حديث نيز در كتاب ((جامع بيان العلم )) آمده . و ابن خيثمه آن را روايت كرده است . در كنز العمّال هم به شماره 4862 ذكر شده است .
و از قاسم بن محمد بن ابى بكر روايت شده كه گفت : احاديث در عصر عمر بن خطّاب ، فزونى يافت . عمر هم به مردم دستور داد، همه آن را براى او ببرند، وقتى آوردند امر كرد آنها را طعمه حريق سازند.
محمدبن سعد، در طبقات ، جلد پنجم ، صفحه 140 آن را در شرح حال محمدبن ابى بكر نقل كرده است .
عبداللّه عمر روايت مى كند كه چون عمر خواست دستور دهد تاريخ را بنويسند، مدت يك ماه از خدا استمداد جست ، سپس عزم خود را جزم كرد، اما بعد گفت : من مردمى را كه قبل از شما بودند به ياد آوردم كه كتابها نوشتند و به آن روى آوردند و كتاب خدا را ترك گفتند.
اين حديث را ابن تيميه سلفى در ((الطيوريات )) به سند صحيح روايت نموده . سيوطى نيز در تاريخ الخلفا ((اخبار عمر وقضاياه )) نقل كرده است .
در عصر خلافت عمر، مردى از ياران او آمد و به او گفت : يا اميرالمؤ منين ! وقتى ما مدائن (پايتخت ساسانيان ) را فتح كرديم به كتابهايى دست يافتيم كه مشتمل بر علوم ايرانيان و سخنان شگفت انگيز بود. عمر دستور داد ((دره )) (تازيانه مخصوص ) او را بياورند، وقتى آوردند، بقدرى با آن به مرد مزبور زد كه ((دره )) پاره پاره شد. سپس آيه اوايل سوره يوسف را قرائت كرد: ((نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ))(232) و گفت : واى بر تو! آيا داستانهايى بهتر از كتاب خدا هست ...؟!
اين حديث را اصحاب سنن روايت كرده اند. ابن ابى الحديد نيز در شرح نهج البلاغه ، جلد سوّم ، صفحه 122، ضمن احوال عمر، نقل كرده است .
در اينجا مصلحت امّت اسلام ايجاب مى كرد كه خليفه دستور دهد كتابهاى مزبور را مورد بازرسى قرار دهند؛ آنچه مفيد بود مانند علم طبّ، علوم رياضى ، علم طبقات الا رض (فيزيولوژى )، جغرافيا، تاريخ گذشتگان و امثال آن را كه اسلام مباح مى داند، نگاهدارند، نه اينكه آنها را طعمه حريق سازند! اسلام چه نفعى از سوزاندن اين كتابها مى برد؟!
اميرالمؤ منين على - عليه السّلام - مى فرمايد: ((علم ، گمشده مؤ من است ، آن را به دست آوريد ولو از مشركان باشد...))(233) .
و مى فرمايد: ((حكمت ، گمشده مؤ من است ، بايد آن را به دست آورد، ولو از دست پاسبانان باشد))(234) .
اين دو حديث را ابن عبدالبرّ در كتاب جامع بيان العلم و فضله ، باب الحال الّتى تنال به العلم ، از آن حضرت روايت كرده است (235) .
روايات درباره ممانعت عمر از تدوين علم و جلوگيرى از جمع آورى احاديث و اخبار، متواتر است . و شيعه و سنّى به طرق مختلف آن را نقل كرده اند، تا جايى كه وى صحابه را از نوشتن احاديث پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مطلقاً برحذر داشت ! علاوه بزرگان ايشان را در مدينه نگاهداشت تا احاديث آن حضرت را در اطراف ، منتشر نسازند!
عبدالرحمن بن عوف مى گويد: به خدا پيش از آنكه عمر بميرد، اصحاب پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، عبداللّه بن حذيفه ، ابوالدرداء، ابوذر و عقبة بن عامر را از نقاط مختلف گِرد آورد و به ايشان گفت : چرا از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - اين روايات را در همه جا پخش كرده ايد؟
گفتند: ما را از آن منع مى كنى ؟ گفت : نه ! ولى نزد من بمانيد، به خدا تا من زنده ام حق نداريد از من فاصله بگيريد...!
اين حديث را محمدبن اسحاق نقل كرده ودر كنز العمّال ، جلد پنجم ، صفحه 339، به شماره 4865 نيز آمده است .
مفاسدى كه از اين راه ناشى شد و هرگز جبران نمى گردد، بر كسى پوشيده نيست . كاش ! خليفه اول و دوم با على بن ابيطالب - عليه السّلام - وساير افراد خاندان پيامبر و ياران برگزيده آن حضرت كه از بامداد تا شامگاه به ياد خدا بودند وجز ذات مقدّس او منظورى نداشتند، كنار مى آمدند. واز آنها مى خواستند تا احاديث و آثار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را جمع آورى كنند و در كتاب ويژه اى تدوين نمايند، تا آنها كه بعد از ايشان مى آيند، يعنى تابعين (شاگردان صحابه ) و تابعينِ تابعين (شاگردان تابعين ) و نسلهاى بعدى امّت ؛ مانند قرآن مجيد آن را به ارث ببرند؛ زيرا در سنّت پيامبر مطالبى بود كه متشابهات قرآن را توضيح مى داد و مجملات آن را بيان مى كرد. و عمومات آن را تخصيص مى داد و مطلقاتش را مقيد مى ساخت ، تا از اين راه ، خردمندان به حقيقت كتاب بزرگ الهى پى ببرند؛ چون با حفظ سنت پيامبر، قرآن محفوظ مى ماند، و با تلف شدن آن ، بسيارى از احكام قرآن از ميان مى رفت .
وديگر حفظ سنّت ، موكول به عنايت دو خليفه وقوّه اجتهاد آنها در ضبط و تدوين آن نمى شد. اگر آنها اين كار را مى كردند (استمداد از على - عليه السّلام - و بنى هاشم ) امّت و سنت از دسايس دروغگويان و نسبتهاى خلاف واقعى كه به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - دادند، مصون مى ماندند؛ زيرا اگر احاديث پيامبر از همان عصر در يك كتاب ، تدوين و جمع آورى مى شد، مسلمانان آن را مقدّس مى شمردند، و باب جعل حديث ، به روى دروغگويان ، به كلّى بسته مى شد، ولى چون دو خليفه اين فرصت را از دست دادند، دروغگويان به پيغمبر فزونى يافتند، و دستِ سياست ، احاديث را به بازى گرفت ، و دار و دسته دروغ سازان ، ((سنت پيغمبر)) را ملعبه هوى وهوس خويش قرار دادند. بويژه در عصر معاويه و عناصر سركشى كه پيرامون وى گِرد آمده بودند. كار اين دروغ سازان ، سخت بالا گرفت و بازار اباطيل رونق كامل يافت .
و نيز دو خليفه و همدستان آنها توانايى آن را داشتند كه با تدوين سنّت پيغمبر - به نحوى كه گفتيم - مسلمانان را از شرّ اين دروغ سازان و جاعلان حرفه اى باز دارند.
شايد خواننده متوجه باشد كه صحابه در روز نخست ، بيش از ما پى به لزوم تدوين حديث برده بودند، ولى مطامعى كه داشتند و از هر جهت خود را مهيا نموده و براى نيل به آن مجهز ساخته بودند، با بسيارى از نصوص صريح و انبوه روايات پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كه در يكجا گِرد مى آمد و در دسترس همه قرار مى گرفت ، وفق نمى داد!؛ زيرا مسلم بود آن نصوص واحاديث ، از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - صادر شده است ، و كسى نمى توانست معانى آن را انكار كند! ما نيز از همين جا وارد بحث شده ايم و اين كتاب را تدوين مى كنيم . فانّا للّه و انّا اليه راجعون !
امّا شخص پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، تمام كتاب خدا (قرآن ) و سنّت و ميراث پيغمبران را به جانشين خويش على بن ابيطالب - عليه السّلام - سپرد. بدينگونه آنها را در ((امام مبين )) گِرد آورد كه هرگز باطل در وجود او راه ندارد.
و به آن حضرت وصيّت كرد كه آنها را به امامان بعد از خود بسپارد؛ امامانى كه يكى از دو ثقل پيغمبر و همتاى كتاب خدا بودند و از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وارد گردند.
در حديث صحيح از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روايت شده است كه فرموده : ((على با قرآن و قرآن با على است ، اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض بر من گِرد آيند)).
اين حديث را حاكم نيشابورى با اسناد صحيح از امّ سلمه نقل كرده است (236) سپس حاكم مى گويد: ((اين حديث ، داراى اسناد صحيحى است ، ولى بخارى و مسلم آن را نقل نكرده اند!!)). ذهبى نيز در ((التلخيص )) با اعتراف به صحّت آن ، آن را روايت كرده است .
در اين جا بسيار مناسب است كه خاطر قارئين محترم را به اين معيت مقدّس ، ميان قرآن و على - عليه السّلام - معطوف سازيم كه :
1 - اين معيت ، بر سبيل دوام و استمرار در هر لحظه باقى است تا هر دو بر حوض ، به حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - برسند.
2 - نفى افتراق و عدم جدايى آن دو را به لفظ ((لن )) كه براى نفى ابد است ، آورده نه ((لا)) و ساير ادات نفى .
3 - وفات على - عليه السّلام - صدها سال پيش از آنكه آن حضرت با قرآن بر حوض وارد شوند، چگونه با عدم افتراق آنها وفق مى دهد. و جدا نبودن اين دو از يكديگر، چگونه تحقّق مى يابد(237) ((اِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَريمٍ وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَليلاً ما تُؤْمِنُونَ وَلا بِقَوْلِ كاهِنٍ قَليلاً ماتَذَّكَّرونَ تَنْزيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمين ))(238) .

next page

fehrest page

back page