next page

fehrest page

back page

9 - آزردن يادگار رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله -
آزردن دختر پيغمبر، به تنهايى مخالف نصوص صريح وگفتار مسلم پيامبر است با قطع نظر از موجبات و مقتضيات آن .
كافى است به اين حديث توجه كنيد كه ابن حجر در اصابه در شرح حال آن حضرت و ابن ابى عاصم به سند خود از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روايت كرده كه به فاطمه - عليها السّلام - فرمود: انّ اللّه يغضب لغضبك ويرضى لرضاك ؛ يعنى : خداوند خشم مى كند به خشم تو و خشنود مى شود به خشنودى تو)).
طبرانى وديگران نيز اين حديث را با سندهاى خوب روايت كرده اند (چنانكه در الشرف المؤ بد، در شرح حال آن حضرت ، تأ ليف علاّمه نبهانى بيروتى نيز موجود است ).
بخارى و مسلم و همچنين در اصابه در شرح حال حضرت زهرا - عليها السّلام -، از مسور روايت كرده اند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در منبر فرمود: ((فاطمه پاره تن من است ، آنچه او را مى آزارد، مرا آزرده مى كند، و هر چه او را ناراحت مى كند باعث ناراحتى من است ))(172) .
و نيز شيخ يوسف نبهانى در ((احوال زهرا)) از كتاب الشرف المؤ بد، از بخارى روايت مى كند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((فاطمه پاره تن من است ، آنچه او را خشمناك مى سازد، مرا به خشم مى آورد)).
و در روايتى است كه : ((هر كس او را خشمگين كند مرا به خشم آورده است )).
و مى گويد: در جامع صغير است كه فرمود: ((فاطمه پاره تن من است ؛ ناراحت مى كند مرا آنچه او را ناراحت مى سازد وخشنود مى كند مرا آنچه باعث خشنودى اوست ))(173) .
پدر و مادرم فداى آن وجود مقدّس باد! خود او نيز - چنانكه ابن قتيبه در اوايل ((الا مامة والسياسة )) وساير مورخان و سيره نويسان نوشته اند - به ابوبكر و عمر گفت : ((شما را به خدا! آيا از پيغمبر نشنيديد كه فرمود: خشنودى فاطمه خشنودىِ من است ، و خشم فاطمه خشمِ من ، هر كس ‍ دختر من فاطمه را دوست بدارد، مرا دوست داشته و كسى كه فاطمه را خشنود كند، مرا خشنود نموده ، و هر كس فاطمه را به خشم آورد مرا خشمگين ساخته است ؟)).
گفتند: آرى ، اين را از پيغمبر شنيده ايم !!(174) .
مؤ لّف :
هر كس پيغمبر اسلام - صلّى اللّه عليه وآله - را به خوبى شناخته باشد، و اين احاديث را چنانكه بايد، مورد مطالعه و دقّت قرار دهد، مى بيند كه مفاد آنها دلالت بر ((عصمت )) بانوى بانوان جهان ؛ فاطمه زهرا - سلام اللّه عليها - دارد.
گروهى از پيشوايان اهل سنّت مانند امام احمدبن حنبل از ابوهريره روايت مى كنند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به على ، حسن ، حسين و فاطمه - عليهم السّلام - نگاه كرد و فرمود: ((من مى جنگم با هر كس با شما جنگ كند و صلح مى كنم با كسى كه با شما صلح كند))(175) .
حاكم نيشابورى در مستدرك و طبرانى در معجم كبير نيز با اسناد خود، آن را از ابوهريره روايت كرده اند. قريب به همين مضمون هم در اصابه ابن حجر، به نقل از ترمذى از زيد بن ارقم ، در شرح حال حضرت زهرا - عليها السّلام - آمده است .
و نيز ابن حبّان در صحيح و ضياء در المختار و حاكم ، طبرانى و ابن شيبه از زيد بن ارقم . و ابو يعلى در السنه و ضياء در المختاريه از سعد بن ابى وقّاص نيز روايت كرده اند. و گروهى از بزرگان نيز مانند امام علوى در القول الفصل ، جزء دوّم ، صفحه هفت نقل نموده اند.
ابو بكر مى گويد: ديدم پيغمبر در خيمه اش نشسته و به يك كمان عربى تكيه داده است . و در حالى كه على ، فاطمه ، حسن ، و حسين هم در خيمه بودند(176) ، فرمود: ((اى مردم ! من با هر كس كه با كسانى كه در خيمه هستند صلح كنند، صلح مى كنم ، و با هر كس كه با ايشان جنگ كند، مى جنگم . و دوستم با كسى كه آنها را دوست مى دارد)).
كسانى آنها را دوست مى دارند كه از لحاظ وراثت و ولادت ، سعادتمند باشند و افرادى آنها را دشمن مى دارند كه از حيث وراثت ، نگون بخت و از نظر ولادت ، پست و فرومايه باشند(177) .
اين مطلب را استاد بزرگ ؛ عباس محمود عقاد مصرى معاصر، عيناً در كتاب ((عبقرية محمد)) تحت عنوان : ((پيغمبر و امام و صحابه )) نقل كرده است (به آنجا رجوع كنيد).
احمد حنبل (178) از عبدالرحمان ازرق از على - عليه السّلام - روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: ((من در بستر خفته بودم كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وارد شد، در آن حال حسن يا حسين (179) آب خواستند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - برخاست و از گوسفند بى شيرى كه داشتيم ، شير دوشيد(180) . حسن - عليه السّلام - جلو آمد، ولى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - او را عقب زد و - به حسين داد - فاطمه - عليها السّلام - عرض كرد: يا رسول اللّه ! مثل اينكه حسين را بيشتر از حسن دوست دارى ؟ فرمود: نه ! حسين پيش از او آب خواسته بود. سپس پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: من و تو (فاطمه ) و اين دو (حسن و حسين ) و اين كه آرميده (على ) روز قيامت در يكجا خواهيم بود.
مؤ لّف :
حقّى را كه اينان بر امّت بويژه بر اهل حل وعقد (بزرگان صحابه ) داشتند، ايجاب مى كرد كه مبتلا به آن مصائب نگردند. و با مقامى كه در ميان مسلمانان دارا بودند، نمى بايد آنها را كنار بگذارند ودر مشورت - كه نياز مبرمى به ايشان بود - از وجود آنها بى نياز گردند. تا كار به جايى برسد كه امر خلافت را بدون حضور آنان تمام كنند. و آنها را از حقّ و مال ، خمس ، ارث و ملكشان محروم سازند. به طورى كه هنوز پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - دفن نشده و درد مصيبت ايشان تسكين نيافته ، آنها را مانند مردم عادى شمرده و از نظر بيندازند.
آنها كه آن روز زمام امور مسلمين را به دست گرفتند، چنان پايه حكومت خود را محكم نمودند و كارها را قبضه كردند، كه هر كس ‍ مى خواست سر بلند كند، او را به كارشكنى در امر امّت اسلام متهم مى كردند. و بدينگونه از مقاومت على - عليه السّلام - و دوستانِ وى ، ايمن گشتند. (تفصيل آن را در كتاب ((المراجعات )) آورده ايم ، طالبان به آنجا رجوع كنند).
از جمله كارهايى كه در آن ايّام از مصادر امور قرار دادند، اين بود كه ميان هيچ طبقه اى فرق نگذاشتند؛ اموال زيادى ميان عموم مردم پخش ‍ كردند و سابقين در اسلام و كسانى كه تازه مسلمان شده بودند را به يك چشم نگريستند.
از همين راه ، عامه مردم را راضى نگاه داشتند و راه را براى اجراى مقاصد خويش هموار نمودند. نتيجه اين شد كه وقتى فاطمه زهرا - عليها السّلام - آنها را براى استرداد ارث و حقّش ، به محاكمه كشيد، پاره تن پيامبر را مانند زنان ديگر به حساب آوردند و او را در دعوى حقّش ، محق ندانستند!!
بلكه مى توان گفت : كه او را مانند ساير زنان هم به حساب نياوردند؛ زيرا زن مسلمان اگر يك شاهد از عدول مسلمين براى اثبات مدّعاى خود اقامه كرد، در اقامه شاهد دوم ، مى توان به قسم خوردن او اكتفا نمود. و هنگامى ادّعاى او مردود است كه حاضر نشود سوگند ياد كند.
امّا وقتى زهرا - عليهاالسّلام - دختر والا گهر پيامبر، على - عليه السّلام - را شاهد آورد، چون يك شاهد بود نپذيرفتند! در صورتى كه مى بايد او را لااقل مانند ساير زنان مسلمين ، قسم بدهند و اگر سوگند نخورد، ادّعايش را رد كنند، ولى آنها بسرعت دعوى او را ردّ كردند و از وى تقاضاى سوگند ننمودند!
با اينكه زهرا - عليها السّلام - هنوز ((فدك )) را در دست داشت و متصرف بود. و طبق قانون شرع ، مدّعى بايد بيّنه و شاهد اقامه كند. (نه ذواليد و متصرف ) تا به گفتار پيغمبر ((البيّنة على المدّعى واليمين على من أ نكر)) عمل كرده باشند.
اين حديث از آن نصوص و گفتار مسلّم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - است كه خليفه در مقابل آن اجتهاد كرد و رأ ى خود را بر دستور پيامبر - صلّى اللّه عليه وآله - مقدّم داشت .
10 - سرپيچى از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
روزى رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - براى اولين بار به ابوبكر و عمر دستور داد تا ((ذوالثديه )) را به قتل برسانند، ولى آنها از اجراى فرمان حضرت ، امتناع ورزيدند. ذوالثديه يا ذوالخويصره ؛ حرقوص بن زهير تميمى است ، كه به اين لقب معروف و سركرده خوارج بود(181) .
ابن اثير در اسدالغابه ، او را به عنوان كسانى كه در رديف صحابه ذكر نشده اند، نام برده و حديثى از بخارى به نقل از ابوسعيد خدرى آورده است كه ابو سعيد گفت : در يكى از روزها كه پيغمبر مشغول تقسيم اموال بود، ذوالخويصره ، مردى از بنى تميم گفت : يا رسول اللّه ! با عدالت تقسيم كن ! حضرت فرمود: واى برتو! اگر من عدالت نداشته باشم پس چه كسى به عدالت رفتار مى كند؟ (اين حديث در صحيح مسلم نيز آمده است ).
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - تصميم گرفت به منظور پايان دادن به سركشى هاى او و فسادى كه به راه انداخته بود، دستور دهد او را به قتل برسانند، ولى اين عنصر سركش ، با رياكارى و تقدّسى كه در نماز، نشان داد، نظر ابوبكر و عمر را به خود جلب كرد و آنها نيز بر خلاف دستور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، از كشتن وى سر باز زدند!!!
ابن حجر در صواعق ، از ابو يعلى در مسند خود، به پيروى از گروهى از بزرگان اصحاب سنن و مسانيد، در شرح حال ((ذوالثديه )) روايت كرده است كه انس بن مالك گفت : مردى در عصر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود كه سعى او به عبادت ، ما را به شگفتى واداشته بود. ما نام او را نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - برديم ، حضرت او را نشناخت ، اوصافش ‍ را نقل كرديم ، باز هم او را نشناخت . در همان موقع كه درباره او سخن مى گفتيم ، او سر رسيد. ما گفتيم : يا رسول اللّه ! همين مرد است .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((شما از مردى به من خبر مى دهيد كه نشانه اى از شيطان در صورت دارد)).
ذوالثديه نزديك پيغمبر و اصحاب آمد، سلام نكرد و ايستاد!
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم ! آيا اينك كه در مقابل ما ايستادى در دل نگفتى كسى در ميان اين عده از من بهتر نيست !
ذوالثديه گفت : چرا، به خدا قسم ! اين را گفتم . سپس وارد مسجد شد و به نماز ايستاد.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: چه كسى اين مرد را مى كشد؟
ابوبكر گفت : من ! آنگاه به سوى او رفت تا او را بكشد، امّا ديد نماز مى خواند. ابوبكر گفت : سبحان اللّه ! كسى را كه نماز مى خواند به قتل برسانم . با اينكه پيغمبر از كشتن نمازگزاران نهى كرده است ؟!
وقتى بيرون آمد، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: او را نكشتى !!
ابوبكر گفت : دوست نداشتم او را كه مشغول نماز است بكشم ، شما هم كه از قتل نمازگزاران منع كرده ايد!!
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مجدداً از حضّار پرسيد: چه كسى اين مرد را به قتل مى رساند؟
عمر گفت : من ! او نيز وقتى به سراغ ذوالثديه آمد، ديد سر به سجده نهاده است . عمر نيز گفت : ابوبكر بهتر از من مى دانست ، سپس برگشت .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: چه كردى ؟!
عمر گفت : ديدم صورت به خاك گذارده ، نخواستم او را بكشم .
باز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: چه كسى اين مرد را مى كشد؟!
على - عليه السّلام - گفت : من .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: آرى ، تو او را مى كشى ، ولى اگر او را ببينى ! على - عليه السّلام - هم به سراغ او رفت ، اما او رفته بود.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: اگر اين مرد كشته مى شد، حتّى دو نفر از امّتان من با هم اختلاف پيدا نمى كردند.
حافظ محمد بن موسى شيرازى ، اين حديث را در كتابى كه از تفاسير يعقوب بن سليمان ، مقاتل بن سليمان ، يوسف قطّان ، قاسم بن سلام ، مقاتل بن حياد، على بن حرب ، سدى ، مجاهد، قتاده ، وكيع ، ابن جريح و ديگران استخراج نموده ، نقل كرده است .
برخى از دانشمندان نامى نيز، آن را از احاديث مسلم دانسته اند؛ مانند ابن عبدربّه اندلسى در اواخر جزء اوّل عقد الفريد ، آنجا كه به گفتار ((اصحاب اهواء)) مى رسد.
سپس در پايان آن مى گويد: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((اين اولين شاخى است كه در ميان امّت پيدا شد. اگر او را مى كشتيد، دو نفر هم با هم اختلاف پيدا نمى كردند. بنى اسرائيل هفتاد و دو فرقه شدند و اين امّت نيز بزودى به هفتاد و سه فرقه مى رسند، همگى در آتش ‍ دوزخند جز يك فرقه ))(182) .
11 - سرپيچى مجدد از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -!
مورد ديگرى كه شيخين در مقابل نصّ اجتهاد نمودند، روزى بود كه براى دومين بار، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به آنها دستور داد تا اين عنصر مرتد را به قتل برسانند. ولى آنان مانند بار اوّل ، از اجراى فرمان رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - امتناع ورزيدند.
ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه ابوبكر خدمت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آمد وگفت : يا رسول اللّه ! من از فلان درّه مى گذشتم ، ديدم مردى وارسته و خوش سيما، نماز مى گزارد.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: برو و او را بكش !
ابوبكر رفت ، ولى چون او را به آن حال ديد، خوش نداشت او را بكشد و نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - باز گشت !
رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - به عمر فرمود: تو برو و او را به قتل برسان .
وقتى عمر آمد و او را به همان حال كه ابوبكر ديده بود، ديد، حاضر نشد او را بكشد. از اين رو برگشت و گفت : يا رسول اللّه ! چون ديدم با خشوع نماز مى گزارد از كشتن او خوددارى كردم !
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: يا على ! برو و اين مرد را بكش .
على - عليه السّلام - رفت ولى او را نديد، سپس برگشت و گفت : يا رسول اللّه ! او را نيافتم .
در اينجا رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: اين مرد و همفكران او، قرآن مى خوانند، ولى هنوز صداى تلاوت آن از گلويشان نگذشته ، كه از دين خارج مى شوند؛ مانند تيرى كه از كمان بيرون رود! و ديگر باز گشت به دين نمى كنند، چنانكه تير وقتى رها شد ديگر به جاى خود باز نمى گردد. آنها را بكشيد كه بدترين مردم روى زمين هستند.
تذكار:
هر كس اين دو حديث را كه راجع به اين مرد مرتد خارجى است ، مورد امعان نظر قرار بدهد؛ يعنى حديث ابو يعلى از انس بن مالك - كه قبلاً نقل كرديم - وحديث احمدبن حنبل از ابوسعيد خدرى كه در اينجا آورديم ، به خوبى پى مى برد كه اين مرد خارجى ، دو روز داشت كه در هر دو روز، رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - دستور داد تا ابوبكر و عمر او را به قتل برسانند، ولى آنها گستاخى نموده و امتناع ورزيدند.
حديث اوّل - حديث انس بن مالك - صريح است در اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - قبلاً او را نمى شناخت ، از وى نام بردند و اوصافش ‍ را نقل كردند، باز پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نشناخت ، به همين جهت ، درباره او دستورى صادر نكرد، تا اينكه او را ديد و شناخت و علامتى از شيطان در پيشانى وى مشاهده كرد، علاوه بر خودخواهى كه در او بود، در اين هنگام حضرت ، دستور قتل او را صادر نمود.
نماز اين مرد خارجى - كه شيخين را به شگفتى آورد - روز اوّل در مسجد بود و پس از آن دستور قتل وى صادر شد.
و امّا حديث احمد بن حنبل در مسند، از ابو سعيد، صريح است در اينكه : ابوبكر، اين خارجى را ديد كه در يكى از درّه ها نماز مى خواند، نه در مسجد. و خشوع و نماز او باعث تعجّب وى شد. ابوبكر هم به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خبر داد. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نيز فوراً دستور داد او را به قتل برسانند.
پس اين دو روايت ، بدون شك ، در دو مورد رسيده است . و آنها در مقابل نصّ صريح پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - اجتهاد نمودند و به رأ ى خود عمل كردند!!!
خوارج چه كسانى بودند؟
خوارج كسانى بودند كه از دين اسلام خارج گشتند و با اميرالمؤ منين على - عليه السّلام - پيكار نمودند. اينان در جنگ صفّين حكميّتى را كه خود بر آن حضرت تحميل كردند، آن را بهانه قرار دادند و بر آن پيشواى عادل ، شوريدند. در آن هنگام ؛ خوارج هشت هزار نفر يا بيشتر بودند.
اميرالمؤ منين - عليه السّلام - ايشان را دعوت كرد تا خدا و سراى ديگر را به ياد آنها آورد و اشتباه ايشان را به رخ آنان بكشد، ولى آنها دعوت حضرت را ردّ كردند و از وى خواستند اعتراف كند كه كافر شده است !!! سپس توبه كند تا خدا او را ببخشد!!
وقتى حضرت ملاحظه فرمود كه خوارج دعوتش را اجابت نكردند ، عبداللّه بن عبّاس را به سوى آنها اعزام داشت . عبداللّه بن عبّاس نيز مأ موريت خود را به خوبى انجام داد و با استدلال لازم ، سخافت رأ ى آنها را روشن ساخت و از ايشان خواست كه دست از خودسرى بردارند. ولى خوارج در سركشى و گمراهى خود اصرار ورزيدند. گويى گوشهايشان كر و دلهايشان سنگ بود.
خوارج اتفاق نمودند كه هر مسلمانى بر خلاف نظر آنها رفتار كند، كافر است ! و خون وزن و مال آنها برايشان حلال است ! به همين جهت ، بر ضدّ مسلمانان شورش كردند و هركس را كه ديدند به قتل رسانيدند. يكى از اينان خباب بن ارت تميمى بود، كه او راكشتند و شكم زن باردارش را دريدند!
چون كار شورش و فساد آنها بالا گرفت ، اميرالمؤ منين - عليه السّلام - آنها را نصيحت كرد و دعوت فرمود كه از قرآن و دستور پيغمبر و روش ‍ عموم مسلمين ، خاصّه اوامر آن حضرت - كه پيشواى رسمى مسلمانان بود - پيروى كنند. و دست از سركشى و عواقب ناگوار آن بردارند.
ولى آنها در سركشى خود اصرار ورزيدند و مانند قوم نوح ، انگشتهاى خويش را در گوشها مى نهادند تا صداى آن حضرت را نشنوند! در برابر امام مسلمين صف كشيده و با خودسرى و نخوت ، مهيّاى جنگ شدند.
بدين علت و به استناد فرمان خداوند كه مى فرمايد: ((فَقاتِلُوا الَّتى تَبْغى حَتّى تَفى ءَ اِلى اَمْرِاللّهِ))(183) و ((اِنَّما جَزاءُ الَّذينَ يُحارِبُونَ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِى الا رْضِ فَساداً اَنْ يُقَتَّلُوا))(184) .
حضرت نيز با آنها جنگيد و بيش از ده نفر از خوارج جان به سلامت نبردند و از سپاه آن حضرت نيز افزون از ده نفر به شهادت نرسيدند. البته اين پيشگويى را خود حضرت در اثناى گفتگوى به خوارج با آنها خبر داد، ولى آنها اعتنايى نكردند.
سپس عدّه ديگرى از گمراهان به اين گروه قليل از خوارج كه كشته نشدند، پيوستند و درباره حكميت صفّين (كه عمرو عاص - نماينده شام - به نفع معاويه و ابو موسى اشعرى - نماينده عراق - به زيان على - عليه السّلام - رأ ى دادند) نظر خوارج را تأ ييد كردند (نه على - عليه السّلام - و نه معاويه ، هيچكدام را شايسته رهبرى مسلمين ندانستند) اين عده نيز بر ضدّ زمامداران ، شوريدند.
وقتى عبداللّه زبير در مكه به حكومت رسيد، گروهى از اين افراد شورشى و خارجى در عراق به سركردگى نافع بن ازرق ، و گروه ديگرى در يمامه به زعامت ((نجدة بن عامر حرورى )) آشكار گشتند.
((نجدة )) اين عقيده را به مذهب خوارج افزود كه : هر كس با آنها براى جنگ مسلمين خارج نشود، كافر است . و چنان مذهب خود را توسعه دادند كه حكم زناى محصنه را باطل كردند(185) وقطع دست دزد را از بغل واجب دانستند. و نماز زن حائض را فرض شمردند. و ساير بدعتهايى كه اينجا محل ذكر آنها نيست .
هم اكنون طوايفى از اين فرقه در اكناف كشورهاى اسلامى وجود دارند. ابن بطوطه ؛ جهانگرد مشهور، در قرن هشتم هجرى ، در ((عمان )) آنها را ديده است . و در جزء اوّل سفرنامه خود(186) نوشته است : مردم عمّان پيرو مذهب ((اباضى )) هستند. نماز جمعه را در ظهر چهار ركعت مى خوانند. پس از نماز، پيشنماز، آياتى از قرآن مجيد را تلاوت مى كند و سخن خود را مانند خطبه ايراد مى نمايد. نسبت به ابوبكر و عمر، تمايل نشان مى دهند، ولى از عثمان وعلى چيزى نمى گويند و وقتى مى خواهند از على نام ببرند با كنايه مى گويند: ((آن مرد!!!)).
از عبدالرحمن بن ملجم ملعون ، تمجيد مى كنند و مى گويند: وى بنده شايسته اى بود كه فتنه را ريشه كن ساخت !!
سپس ابن بطوطه مى گويد: فساد در ميان زنانشان شيوع دارد. آنها فاقد غيرت هستند. و از زنا دادن زنان خود باكى ندارند! من روزى نزد سلطان عمان ؛ ابو محمد بن نبهان - كه از قبيله ((ازد)) بود - نشسته بودم ، زنى بسيار جوان و خوش صورت ، با روى باز آمد و مقابل او ايستاد و گفت : اى ابو محمد! شيطان در سرِ من طغيان كرده است !
سلطان گفت : برو و شيطان را بيرون كن !
زن گفت : چطور مى توانم با اينكه در پناهِ تو هستم اين كار را انجام دهم !
سلطان گفت : برو هر كارى مى خواهى بكن !
وقتى آن زن زيبا رفت ، سلطان گفت : اين زن و امثال او كه مى خواهند مرتكب اين عمل شوند، در پناهِ سلطان آزادند. پدر و خويشان وى حق ندارند او را باز دارند و اگر او را كشتند، به قصاص وى به قتل مى رسند! زيرا زن در پناه سلطان است !!
درباره كشتن خوارج ، روايات بسيارى از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيده است ، بويژه از طريق عترت طاهره - عليهم السّلام - . كافى است كه از طريق اهل تسنّن ، گفتار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را از حديثى كه اين فرقه را توصيف فرموده است ، نقل كنيم .
حضرت فرمود: ((قرآن مى خوانند، ولى هنوز از حلقومشان تجاوز نكرده است كه دست به كشتن پيروان اسلام مى زنند. بت پرستان را به كمك مى گيرند و مانند تيرى كه از كمان بگذرد، از اسلام خارج مى شوند. اگر آنها را درك كرديد، مانند قوم عاد، به قتل برسانيد))(187) .
در حديث ديگرى فرمود: ((اگر دسترسى به ايشان پيدا كردى ، مانند قوم ثمود آنها را به قتل برسان )).
و همچنين رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - در حديثى ديگر فرمود: ((آنها افرادى كم سن هستند، و از نظر فكرى سفيه مى باشند، سخن پيغمبر را نقل مى كنند وقرآن مى خوانند، ولى هنوز از حنجره شان خارج نشده ، مانند تيرى كه از كمان رها مى شود، از دين خارج مى گردند. هرگاه آنها را ديديد بكشيد؛ زيرا در كشتن آنها براى قاتل در روز قيامت ، پاداشى هست ))(188) .
از اين قبيل روايات صحيح درباره تشويق مسلمانان به جنگ با خوارج فراوان رسيده است كه تمام آنها دلالت بر كفر ايشان دارد و مى گويد: كشتن آنها مانند كشتن عاد و ثمود است (189) .
روايات در اينكه ((خوارج بدترين مردم روى زمين هستند)) نيز از طريق فريقين سنّى و شيعه متواتر است . از جمله اين روايت است كه ابوذر و رافع بن عمر غفارى از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روايت كرده اند كه فرمود:
((بعد از من در ميان امّت من قومى پيدا مى شوند كه قرآن مى خوانند و هنوز از حلقومشان بيرون نيامده از دين خارج مى شوند؛ مانند تيرى كه از كمان بگذرد، و ديگر بر نمى گردند. اينان بدترين مردم روى زمين هستند))(190) .
مؤ لّف :
كلام رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - كه فرمود: ((هنوز از حلقومشان بيرون نيامده ...)) يعنى : دلهايشان قرآنى را كه مى خوانند نمى فهمند، و از آنچه تلاوت مى كنند نفع نمى برند. و جز كلمات و حروفى كه هنگام قرائت ، از گلويشان بيرون مى آيد، بهره اى ندارند. بنابراين ، دلهاى ايشان به واسطه اعمالى كه انجام مى دهند، گرفته است . و چيزى از نور قرآن در آن راه پيدا نمى كند. تلاوت قرآن از ايشان پذيرفته نمى شود. و عمل نيكويى برايشان ثبت نمى گردد!
و نيز ابوبرزه روايت نموده كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - درباره خوارج فرمود: ((قرآن مى خوانند ولى هنوز از گلويشان خارج نشده ، مانند تيرى كه از كمان بگذرد، از دين بيرون مى روند، و ديگر باز نمى گردند. اينان هميشه بر ضدّ مسلمانان قيام مى كنند تا آنكه آخرين فرد ايشان با دجّال خروج كند. پس وقتى آنها را ديديد بكشيد. وقتى آنها را ديديد بكشيد! وقتى آنها را ديديد بكشيد! آنها بدترين مردم هستند، بدترين مردم ! بدترين مردم روى زمين ))(191) .
مؤ لّف :
اگر اينان بدترين يا از بدترين مردم روى زمين باشند، پس اينها از بت پرستان و منكرين اديان هم بدتر و خطرناكتر هستند. و همين در كفر ايشان كافى است .
مؤ لّف :
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((يا على ! دشمن تو يا زنازاده است يا نطفه او در حال حيض بسته شده و يا منافق است ))(192) .
بخارى از ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه گفت : روزى پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - مالى را ميان ما تقسيم مى كرد. ذوالخويصره (193) - كه مردى از بنى تميم بود - آمد و گفت : يا رسول اللّه ! با عدالت تقسيم كن ! پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((واى بر تو! اگر من عادل نباشم پس عادل كيست ؟ اگر من عادل نباشم تو زيان برده اى )).
عمر گفت : اجازه بده گردنش را بزنم (194) .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: او را رها كن ، او يارانى دارد كه شما نماز و روزه خود را در برابر نماز و روزه آنها كوچك مى شماريد. قرآن مى خوانند، ولى هنوز از گلويشان برنيامده ، مانند تيرى كه از كمان بگذرد، از دين خارج مى شوند. تير و شمشير ولباسشان آلوده به خون كسى نيست . پيشانى آنها از كثرت سجده ، پينه بسته است . رئيس آنها اين مرد است كه رخسارى سياه دارد و يكى از بازوانش مانند پستان زن مى باشد يا مثل پستان ، متحرك است . وقتى كه مسلمانان دچار تفرقه مى شوند(195) اينان سر به شورش بر مى دارند)).
ابو سعيد به راوى گفت : شاهد باش كه اين را من از پيغمبر شنيدم و گواهى مى دهم كه على بن ابى طالب با آنها مى جنگد و من نيز با او خواهم بود. پس آن مرد را آوردند. و من وقتى نگاه كردم ديدم همانطور است كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرموده بود(196) .
روايات راجع به خوارج ، نظير آنچه ذكر شد و بيان اعمال و روحيات آنها از طريق عترت طاهره - سلام اللّه عليهم - متواتر(197) است . از طريق عامه نيز بسيار است . بايد در جاى خود در كتب هر دو طايفه آن را ملاحظه نمود. بويژه صحاح ششگانه و ساير مسانيد بزرگان ايشان كه مدار علم و عمل آنان است .
اين روايات ، يكى از علايم نبوت پيغمبر خاتم - صلّى اللّه عليه وآله - و نشانه هاى اسلام است ؛ زيرا در آن ، خبر از آينده داده شده كه بعد از پيغمبر، مانند بامدادِ روشن ، آشكار گشت .
مردم به خوبى خروج اين افراد را از دين اسلام ديدند؛ هنگامى كه بر ضدّ اميرالمؤ منين - عليه السّلام - قيام كردند، آن هم موقعى كه مردم دو دسته شدند و چنانكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((نزديكترين دو طايفه به حقّ، آنها را مى كشند))(198) على - عليه السّلام - و يارانش با آنها جنگيدند. در بقيه اوصاف نيز همانطور بودند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرموده بود.
بحث راجع به خوارج را با حديثى كه طبرانى در كتاب ((اوسط)) از جندب بن زهير - كه از ياران مخصوص اميرالمؤ منين و افسران نامدار آن حضرت بود - نقل مى كند، خاتمه مى دهيم :
جندب بن زهير مى گويد: وقتى خوارج از سپاه على - عليه السّلام - كناره گرفتند و بر آن حضرت شوريدند، به اتفاق امام - عليه السّلام - به جنگ ايشان رفتيم . وقتى به اردوگاه آنها رسيديم ، طنين آهنگ قرائت قرآن آنها را، مانند صداى زنبوران عسل شنيديم ! چون نزديك شديم ، در ميان آنها افرادى وارسته ديديم . من از تماشاى آنان ناراحت شدم .
پس ، از آنها كناره گرفتم و پياده شدم و در حالى كه افسار اسبم را گرفته و تكيه به نيزه ام داده بودم ، گفتم : پروردگارا! اگر پيكار با اينان خدمتى به دين توست پس مرا به آن رهبرى كن و چنانچه اين كار، گناه است مرا از آن برحذر بدار! در همان حال اميرالمؤ منين - عليه السّلام - سر رسيد. همينكه حضرت به من نزديك شد، فرمود: اى جندب ! از خشم الهى پرهيز كن . سپس حضرت پياده شد و به نماز ايستاد.
در اين هنگام ، مردى آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! با خوارج كار داريد!
فرمود: چطور!
گفت : براى اينكه آنها از نهر گذشتند و رفتند.
حضرت فرمود: نه ! از نهر نگذشته اند.
آن مرد گفت : سبحان اللّه !
متعاقب آن ديگرى آمد و گفت : خوارج نهر را قطع كردند و از آنجا گذشتند.
حضرت فرمود: نه ! نهر را قطع نكردند.
آن مرد گفت : سبحان اللّه !
باز ديگرى آمد و گفت : آنها از نهر گذشتند و رفتند.
فرمود: آنها از نهر نگذشتند و نمى گذرند. و چنانكه خدا و پيغمبر فرموده اند در آن سوى نهر كشته خواهند شد.
سپس حضرت ، سوار شد و به من فرمود: اى جندب ! من مردى را به سوى آنها مى فرستم كه ايشان را به كتاب خدا و سنّت پيامبرشان دعوت كند، ولى آنها به وى اعتنا نمى نمايند و تيربارانش مى كنند.
اى جندب ! ده نفر از ما كشته نمى شوند و از آنها نيز ده نفر جان به سلامت نمى برند. سپس فرمود: چه كسى اين قرآن را مى گيرد و مى رود كه اين عده را به كتاب خدا و سنّت پيغمبر دعوت كند و در اين راه كشته شود و در عوض ، خداوند او را وارد بهشت نمايد؟
جوانى از قبيله بنى عامر بن صعصعه پاسخ مثبت داد. جوان قرآن را گرفت و به طرف آنها رفت . همينكه به آنها نزديك شد ، بارانى از تير بر وى باريد و شهيد شد.
اميرالمؤ منين - عليه السّلام - فرمود: حمله كنيد! جندب گفت : من با اين دستهاى خودم قبل از نماز ظهر، هشت نفر از آنها را كشتم . همانطور كه حضرت فرموده بود، ده نفر از ما كشته نشدند و از آنها نيز بيش از ده نفر نجات نيافتند!
12 - جنگ با كسانى كه از پرداخت زكات به ابوبكر كوتاهى ورزيدند
اينان كسانى بودن كه چون در منصب جانشينى ابوبكر نسبت به پيغمبر، ترديد داشتند، از پرداخت زكات به وى كوتاهى ورزيدند، نه اينكه در اصل وجوب زكات ترديد داشتند ؛ به طورى كه محمد حسنين هيكل در كتاب : ((الصديق ابوبكر!)) مى نويسد:(199)
محدثين نامى و حافظان اخبار ، روايت كرده اند كه ابوبكر ، صحابه را گِرد آورد و درباره جنگ با آنها مشورت نمود. نظر عمر و طايفه اى ديگر اين بود كه با مردمى كه ايمان به خدا و پيغمبر او دارند، نبايد جنگيد، بلكه بايد از وجود ايشان در پيكار با دشمن اسلام ، نيرو گرفت .
شايد پيروان اين فكر، اكثريت حاضران را تشكيل مى داد، در حالى كه طرفداران جنگ ، در اقليت بودند. ظنّ غالب اين است كه بر سر اين موضوع خطير، كشمكش سختى ميان دو دسته در گرفته باشد و ابوبكر ناگزير شده نظر اقليّت را تأ ييد كند؟!
او در تأ ييد نظريه خود سرسختى نشان داد. به دليل اينكه وى گفت : ((به خدا قسم ! اگر اينان زكات سالانه اى را كه به پيغمبر مى دادند از من دريغ بدارند، به همين دليل با آنها جنگ خواهم كرد)).
ولى عمر - كه متوجه عواقب سوء اين تصميم بود - گفت : چگونه مى خواهى نبرد كنى با كسانى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: مأ مور شده ام با مردم پيكار كنم تا معتقد شوند كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و محمّد نيز فرستاده اوست ، و هر كس اعتراف كرد، مال خونش از طرف من مصون است مگر اينكه حق آن را ادا نكرده باشد و حساب آنها نيز با خداست ؟!
ولى ابوبكر سخن عمر را به هيچ گرفت و بلا درنگ گفت : به خدا قسم با كسى كه ميان نماز و زكات فرق مى گذارد، جنگ خواهم كرد؛ زيرا زكات حق مال است و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((مگر حق آن را ادا نكرده باشد)).
مؤ لّف :
خداوند ابوبكر را ببخشد! كه مى خواست نصّ صريح پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را ناديده بگيرد، و آن را با آنچه سياستش اقتضا داشت كه با آنان وارد جنگ شود، هماهنگ سازد؟
و گرنه افرادى كه آن روز كشته شدند و به خدا و پيغمبرش ايمان داشتند، هيچ كدام ميان نماز و زكات فرق نمى گذاشتند، بلكه آنها در پرداخت زكات به حكومت او كوتاهى نشان دادند ؛ زيرا سمت جانشينى وى نسبت به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - - به واسطه ترديدى كه اينان داشتند - براى آنها ثابت نشده بود. از اين رو در نپرداختن زكات به وى ، معذور، بلكه مأ جور بودند.
بنابراين ، ايشان با كوتاهى خود، حقّ اموال و حقّ زكات خود را ادا كردند!؛ زيرا از جمله حقوق مال و زكات آنان اين بود كه بايد در هر كدام ، فقط به حكم خدا و پيغمبر او يا كسى كه براى آنها ثابت شود كه از جانب خدا و پيغمبرش بر ايشان ولايت دارد، ترتيب اثر بدهند.
اگر عذر آنها به ابوبكر مى رسيد، ممكن بود در كوتاهى از پرداخت زكات به آنها مهلت بدهد، ولى آن ستمديدگان كجا مى توانستند به ابوبكر دست يابند تا حقّ را به جانب آنها بدهد؟!
مى بينيد كه انبوه احاديث كتب صحاح ، صريح در مصون بودن خون اين دسته از مؤ منين و امثال آنهاست . اين احاديث انبوه ، برخى عام وبعضى مطلق است . نه مخصصى براى عام و نه مقيدى براى مطلق آن است تا بتوان بدان وسيله براى مباح بودن جنگ و كشتار ايشان ، تشبث جست .
و اينكه ابوبكر گفته است : زكات ، حق مال است ، تخصيص و تقييد نيست ؛ زيرا جز وجوب پرداخت زكات بر مكلّفين به آن ، معناى ديگرى از آن استفاده نمى شود. و مى رساند كه ولى امر؛ يعنى قائم مقام پيغمبر، بايد آن را از ايشان مطالبه كند و از آنان بگيرد. اگر از پرداخت آن امتناع ورزيدند، لازم است بدون جنگ ، با اعمال قدرت از آنها گرفت .
جنگ با آنان معارض با حقّ خون آنهاست كه در روايات عام ، تصريح به حفظ آن شده است . و چنانكه گفتيم ، مجرد ظنّ ابوبكر نمى تواند آن ادله عام را تخصيص دهد.
اينك قسمتى از آن روايات عام را از صحيح مسلم (200) نقل مى كنيم : در آن روايت آمده است كه چون پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در جنگ خيبر، پرچم را به دست على - عليه السّلام - داد، به وى فرمود: برو و به اطراف خود نگاه مكن ! على - عليه السّلام - هم رفت ، سپس ‍ ايستاد، ولى به اطراف نگاه نكرد. آنگاه با صداى رسا گفت : يا رسول اللّه ! بر چه پايه اى با اينان نبرد كنم ؟
فرمود: بر اين پايه كه گواهى دهند خدايى جز خداى يگانه نيست و محمّد فرستاده خداست ؛ اگر اين كار را كردند، خون و مال خود را حفظ كرده اند، مگر اينكه حق آن را ادا نكنند. و حساب ايشان هم بر خداوند است .
و نيز در صحيح بخارى و مسلم با سلسله سند از اسامة بن زيد روايت مى كنند كه گفت : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ما را به حرقه (201) فرستاد، صبحگاه بر كافران آنجا حمله برديم و ايشان را شكست داديم . من و يكى از مردان انصار، به مردى از آنان رسيديم . وقتى او را در ميان گرفتيم گفت : لااله الاّ اللّه . مرد انصارى خوددارى كرد، ولى من با نيزه او را به قتل رساندم .
وقتى برگشتيم و اين خبر به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد، فرمود: اى اسامه ! بعد از اينكه او گفت : لااله الاّ اللّه او را كشتى ؟
عرض كردم : من گمان كردم او با اين عبارت گفته است ، پناه به خدا. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - چندان سخن خود را تكرار كرد كه من تمنّا كردم كاش ! قبل از آن روز مسلمان نبودم !
مؤ لّف :
اسامه اين تمنّا را نكرد مگر بعد از آنكه گمان برد، تمام كارهايى كه پيش ‍ از آن واقعه انجام داده بود، مانند ايمان به خدا، نماز، زكات ، روزه ، حج ، مصاحبت پيغمبر، جهاد و غيره ، نمى توانند اين گناه او را از ميان ببرند، و مى دانست كه اعمال شايسته او به وسيله اين عمل از ميان رفت .
سخن او مى رساند كه وى بيم داشته بعد از اين عمل ، آمرزيده نشود. به همين جهت ، تمنّا كرد اى كاش ! بعد از اين واقعه اسلام مى آورد تا مشمول گفته پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - باشد كه فرمود: ((الاسلام يجب ما قبله ؛ يعنى : اسلام اعمال پيش از خود را از ميان مى برد)).
كافى است كه خواننده از همين سخن ((اسامه )) پى به احترام گوينده ((لا اله الاّ اللّه )) و مصون بودن خون او ببرد.
بخارى در باب ((فرستادن على و خالد به يمن )) از كتاب صحيح خود روايت مى كند كه مردى ايستاد و گفت : يا رسول اللّه ! از خدا بترس ! پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: واى بر تو! آيا من سزاوارترين مردم روى زمين نيستم كه پناه به خدا مى برم ؟
خالد گفت : يا رسول اللّه ! گردن او را نزنم ؟
فرمود: نه ، شايد او نماز بگزارد!
اين حديث را احمدبن حنبل (202) از ابو سعيد خدرى نيز آورده است . نظير آن را ابن حجر عسقلانى در ((الاصابه )) شرح حال سرحوق منافق ، نقل كرده است ، كه وقتى او را آوردند تا به قتل برسانند، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: آيا او نماز مى گزارد؟
گفتند: هر وقت مردم او را ببينند، بله !
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((خداوند مرا از كشتن نمازگزاران برحذر داشته است )).
همچنين ذهبى در آخر ترجمه عامر بن عبداللّه يسار، از كتاب ((ميزان الاعتدال )) خود از انس بن مالك روايت مى كند كه نزد پيامبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نام مردى را بردند و گفتند: اين مرد پناهگاه منافقين است . وقتى درباره او زياد سخن گفتند، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - دستور قتل او را صادر كرد. سپس فرمود: نماز مى خواند؟ گفتند: آرى ، نمازى كه سودى به حال او ندارد.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: خدا مرا از كشتن نماز گزاردن منع كرده است !
مؤ لّف :
اى كاش ! خالدبن وليد، احترام نمازگزاران مالك بن نويره را نگاه مى داشت ، و از كشتن او خوددارى مى كرد! در حالى كه عبداللّه عمر و ابو قتاده انصارى ، شهادت دادند كه مالك در روزى كه كشته شد با آنان نماز صبح گزارد. ولى چون خالد، مفتون زن زيباى مالك شده بود، براى رسيدن به وصال او، شوهرش را كشت !!
در صحيح مسلم و بخارى با اسناد خود از عبداللّه عمر روايت مى كنند كه گفت : روزى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در ((منى )) به كعبه اشاره كرد وفرمود: آيا مى دانيد اين چه شهرى است ؟ گفتند: خداو پيغمبرش بهتر مى دانند.
فرمود: اين شهر محترمى است .
آيا مى دانيد امروز چه روزى است ؟
گفتند: خدا و پيغمبرش بهتر مى دانند.
فرمود: امروز روز محترمى است . خداوند نيز خون و مال و ناموس شما را مانند امروز و اين ماه و اين شهر، محترم داشته است .
كتب معتبر حديث اهل تسنّن ، مملوّ از اين قبيل احاديث و مضمون آنهاست . در اين خصوص براى مسلمانان شكى باقى نمى گذارد.
به استناد اين روايات ، قتل يك فرد مسلمان به مجرد كوتاهى در پرداخت زكات به حاكم مسلمان ، حلال نيست . بويژه كه كوتاهى او ناشى از شبهه اى باشد كه او را ناگزير ساخته در اصل منصب حكومت او ترديد كند. چنانكه بعضى از قبايل عرب ، هنگام رحلت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، چنين وضعى داشتند. و فتنه و آشوب بالا گرفت و بسيارى از مردم عرب از اسلام برگشتند. مهاجرين و انصار نيز درباره خلافت ، به كشمكش پرداختند و هر كدام دو نظريه داشتند، بلكه انصار، داراى سه نوع نظريه بودند.
در اثناى اين آشوبها با ابوبكر بيعت شد و - چنانكه گفته شد - بيعت او لغزشى بود كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن نگاهداشت .
پس ، طبيعى بود كه با اين وصف ، صحّت بيعت ابوبكر و اتفاق نظر امت نسبت به آن ، دستخوش ترديد شود، بلكه اوضاع در آغاز كار، ناگوارتر از اين بود كه يادآورد شديم و شك و ترديد و پريشانى آن را فرو گرفته بود.
بنابراين ، افراد با ايمانى كه درباره خلافت ابوبكر، شك داشتند و نمى دانستند كه او شرعاً جانشين پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - است و امر و نهى او واجب مى باشد، و به همين جهت نيز در پرداخت زكات به حكومت او كوتاهى نشان دادند، نبايد مورد ايراد و مؤ اخذه واقع شوند.
13 - كشته شدن مالك بن نويره به امر خالدبن وليد و بى اعتنايى ابوبكر نسبتبه آن
اين ماجرا در بطاح (نقطه اى از سرزمين مالك بن نويره ) واقع شد. در آن روز فرماندهى كلّ قواى اسلام از طرف ابوبكر به خالدبن وليد واگذار شده بود و او اختيارات تامّ داشت و فعال مايشاء بود!
خالد در ميان قبيله مالك ، نه تنها مسلمانان را پس از امان دادن كشت ، بلكه كشتگان را مثله كرد(203) و زنان با ايمان را اسير نمود و اموال و نواميسى را كه خداوند حرام كرده بود، مباح دانست ! و حدود شرعى را تعطيل نمود كه به نظر من حتى در جاهليّت هم نظير نداشت .
مالك كيست ؟
((مالك بن نويره تميمى يربوعى )) سرآمد اشراف قبيله بنى تميم و مرد با نفوذ بنى يربوع از عرب اصيل بود. مالك از كسانى بود كه از لحاظ شخصيت ، سخاوت ، پاكى ، شجاعت و دليرى به تمام معانى آن ، به جوانمردى او مثل مى زدند. مالك از اين نظر در رديف پادشاهان قرار داشت .
وقتى كه مالك مسلمان شد، كليّه بنى يربوع به وسيله او اسلام اختيار كردند. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز نظر به وثوق و اعتمادى كه به وى داشت ، او را متصدّى امر زكات قوم خود نمود.
جرم مالك بن نويره و خوددارى او از پرداخت زكات به ابوبكر
جرم مالك بن نويره و خوددارى او از پرداخت زكات و غيره به حكومت ابوبكر بود. و اين هنگامى بود كه او سرگرم بررسى به منظور تعيين تكليف خود و انجام اوامر خدا و پيغمبر بود.
خوددارى مالك از پرداخت زكات نه از روى ترديد در اسلام و نه به خاطر ايجاد اختلاف ميان مسلمانان و نه به منظور پديد آوردن فتنه و آشوب بود. و نه مى خواست با خليفه جنگ كند، بلكه اين خالد بن وليد بود كه در آغاز خلافت ابوبكر، يكباره به وى حمله برد. آن هم هنگامى كه آتش اختلاف ، ميان مسلمانان نخستين ، درباره خلافت ابوبكر، شعله ور بود.
به اين معنا كه اهل بيت پيغمبر و دوستان آنان ، نظر به على - عليه السّلام - داشتند. و ابوبكر، عمر، ابو عبيده و سالم (غلام عمر) و پيروان آنها نظر ديگرى . انصار؛ يعنى مردم مدينه كه به مهاجران مكّه منزل دادند و آنها را يارى كردند نيز رأ ى ديگرى داشتند . تا جايى كه اعتراض آنها موجب شد كه سرپرست ايشان سعد بن عباده را سركوب كردند و او نيز از آنان و حكومت آنها كناره گرفت و قسم ياد كرد كه اگر ياورانى يافت بر ضدّ ابوبكر و عمر قيام كند. نه در نماز جمعه آنها حاضر شد و نه در جمع ايشان نشست تا اينكه در شهر حوران (204) درگذشت .
تا آنجا كه براى جلب اميرالمؤ منين - عليه السّلام - درب خانه او را - كه از بامداد تا شامگاه نام خداوند در آن برده مى شد - اشغال نمودند و احترام امانت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را نگاه نداشتند و ارث و ملك و خمس زهراى اطهر - عليها السّلام - را تملّك نمودند!!
بنابراين ، براى مالك بن نويره با آن عقل و بزرگوارى ومقامى كه در ميان قوم خود داشت ، طبيعى بود كه بايد در اين اوضاع از اطاعت كسى كه در مدينه روى كار آمده و سرگرم مغلوب كردن دشمنان خود و قبضه كردن حكومت است ، خوددارى كند، تا ثابت شود كه ابوبكر به حقّ مخالفان را مقهور كرده است و به اتفاق مسلمانان روى كار آمده است .
به همين جهت - نه به علت ديگرى - مالك بن نويره در پرداخت زكات كوتاهى ورزيد و مشغول تحقيق بود تا آن را به كسى بدهد كه بداند ذمّه اش برى شده است .
بنابراين ، لازم بود كه ابوبكر و گماشتگان او مدتى به وى مهلت مى دادند كه در آن اوقات او بتواند راجع به اين حقيقت پيچيده ، تحقيقاتى به عمل آورد، و با آن صدمات ناگهانى با وى معامله ننمايند؛ چون او منكر زكات نبود و ميان زكات و نماز فرق نمى گذاشت و كسى نبود كه جنگ با ابوبكر يا مسلمانان ديگر را لازم بداند.
اين بود واقعيت خوددارى مالك و قوم او از پرداخت زكات . دليل آن هم نصيحت وى به قوم بود كه گفت به اسلام خود باقى باشيد و از برخورد با خالد پرهيز كنيد. و به آنها دستور داد پراكنده شوند تا مبادا خالد با سربازان آماده خود، به طرف ((بطاح )) سرازير شوند. حتى آنها را از اجتماع در يك نقطه بر حذر داشت تا مبادا كسى گمان كند كه آنجا را اردوگاه خويش ساخته اند(205) .

next page

fehrest page

back page