next page

fehrest page

back page

نجف اشرف :محمّد تقى حكيم
فصل اوّل : اجتهادات ابوبكر و اتباع وى در مقابل نصّ صريح قرآن و سنّت پيامبر(ص )
1 - ماجراى روز سقيفه
در آن روز هنگامى كه ابوبكر دست خود را گشود تا حاضران با وى به عنوان جانشين رسول اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - بيعت كنند، عده اى با ميل و متعاقب آن گروهى جبراً بيعت كردند، در حالى كه همگى مى دانستند پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در زمان حياتش ، منصب جانشينى بلافصل خود را به برادر و پسر عمّش علىّ بن ابيطالب - عليه السّلام - تفويض كرد.
هم ديدند و هم شنيدند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از آغاز اعلام نبوت خويش تا آخرين لحظه زندگانى ، بارها اين مطلب را با صراحت ، بيان مى كرد وبه طرق مختلف وبه طور آشكار اظهار مى داشت .
كسانى كه خواهان تفصيل آن هستند به كتاب ما ((المراجعات )) مراجعه كنند؛ زيرا ما در آن كتاب راجع به اين نصوص و آنچه شيعه و سنّى پيرامون موضوع خلافت بعد از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - گفته اند، مفصلاً بحث كرده ، وبا شيخ الاسلام و مربى علماى اعلام ؛ شيخ سليم البشرى رئيس وقت ((جامع الا زهر)) مصر، تبادل نظر نموده ايم .
اين تبادل نظرها و مناظرات هنگامى بود كه من در مصر بودم (53) و با آن مرحوم كه رئيس الا زهر بود، در اطراف موضوع خلافت بلا فصل پيامبر و نصوص و ادلّه آن ، مراجعات ومكاتبات داشتم .
در اين مراجعات ، ما به قدر كافى در اين زمينه بحث نموده ايم ، و آنچه شايسته انصاف و حق و عدالت بوده است ، به كار برده ايم . در نتيجه از پرتو توجّهات شيخ جامع الازهر، به صورت يكى از سودمندترين كتب دينى در اين خصوص در آمده ، به طورى كه حق و حقيقت با تمام مظاهرش در آن جلوه گر است . خدا را شكر كه چنين توفيقى را نصيب من نمود(54) .
اينك ((المراجعات )) در سراسر دنياى اسلام منتشر شده و همه را با كمال بى طرفى ، به مناظره و بررسى پيرامون آنچه شيعه و سنّى مى گويند، دعوت مى كند. بجاست كه طالبان از مطالعه آن غفلت ننمايند.
من از شما خوانندگان محترم ، انتظارى دارم كه اميدوارم از نظر دور نداريد، و آن اين است كه درست درباره اهداف پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و مقاصد آن حضرت - اعم از گفتار و كردار وى كه ميان ما و اهل تسنّن محل بحث و بررسى است - بينديشيد و توجه داشته باشيد كه عواطف بشرى ، بر افكار و عقول شما چيره نگردد و مانند كسانى كه گفتار حضرت را در اين مورد به صورت مجمل و متشابه تلقى كردند و ترتيب اثرى به صحت و صراحت آن ندادند ، نباشيد ؛ زيرا خداوند مى فرمايد: ((اِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَريمٍ ذى قُوّةٍ عِنْدَ ذِى الْعَرْشِ مَكين ، مُطاعٍ ثَمَّ اَمينٍ وَ ما صاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ))(55) ؛
يعنى : ((هر مسلمانى بايد ايمان داشته باشد كه گفتار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وحى آسمانى است كه فرشته وحى ، جبرئيل امين به آن حضرت آموخته است و رسول شما (محمّد - صلّى اللّه عليه وآله - ) هرگز ديوانه نيست .
پس به كجا مى رويد اى مسلمانان : ((اِنْ هُوَ الاّ وحىٌ يُوحى عَلّمهُ شَديد القُوى ))(56) ؛
يعنى : ((سخن او جز وحى الهى نيست ، او را جبرئيل ؛ همان فرشته بسيار توانا (به وحى ) علم آموخته است )).
اين را بدانيد كه من چيزى مانند نصوص خلافت نديده ام كه هنوز پيغمبر مدفون نشده ، از بيشتر امت اسلام با صراحت و به طور متواتر، صادر شده باشد.
بعلاوه زندگانى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - پس از بعثت و از روزى كه در خانه ابوطالب ، بستگان خود را گِرد آورد و رسالت خويش را اعلام فرمود(57) تا روز واپسين مرگ خويش ، سرشار از اين نصوص ‍ و تصريحات بود. از جمله در لحظه احتضار - كه اتاقش پر از اصحاب بود - فرمود: ((اى مردم ! من به زودى از ميان شما مى روم و كتاب خدا و اهل بيتم را در ميان شما باقى مى گذارم . سپس دست على - عليه السّلام - را بلند كرد و فرمود: ((اين على با قرآن است و قرآن نيز با على است ، اين دو از هم جدا نمى شوند تا بر حوض كوثر نزد من گِرد آيند)).
نصوصى كه درباره اين دو چيز گرانقدر (قرآن و اهل بيت ) از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - رسيده است ،براى حكميت ميان دو فرقه شيعه و سنّى كافى است . ويژگيهاى على - عليه السّلام - نيز در اين نصوص ‍ كاملاً متجلى است .
((انّ فى ذلك لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ اَوْ اَلْقى السَّمْعَ وهُوَ شَهيد))(58) ؛ يعنى : ((در اين هلاك گذشتگان ، پند وتذكر است .آن را كه داراى قلب هوشيارى باشد يا گوش دل به كلام خدا فرا دهد و به حقايق توجه كامل كند)).
آرى ، در روز سقيفه ، دنيا پرستان خلافت اسلامى را با تأ ويل نصوص و اجتهاد خويش در مقابل نص ، به خود اختصاص دادند. و در حالى كه به هيچ چيز پايبند نبودند! كار قبضه كردن خلافت اسلامى را ميان خود به انجام رساندند، بدون اينكه يك نفر از بنى هاشم و طرفداران آنان ؛ يعنى خاندان نبوت و جايگاه رسالت و محل آمد و رفت فرشتگان و مركز وحى الهى و نزول قرآن مجيد را، خبر كنند. گويى خاندان پيغمبر، باز مانده آن حضرت نبودند و در ميان امت ، ارزش و احترامى نداشتند!
گويى ايشان همتاى كتاب خدا(59) و امان امّت از اختلاف (60) و سفينه نجات از گمراهى (61) و باب حطّه (62) نبودند.
گويى آنها نسبت به امت ، به منزله سر نسبت به تن و به منزله ديدگان ، نسبت به سر نبودند(63) ، بلكه آنها را از كسانى فرض كردند كه شاعر در اين مثل مشهور، قصد نموده است :
((وقتى ((تيم )) غايب مى شود آنها كار را تمام مى كنند، و هنگامى كه حضور دارند، از ايشان اجازه نمى گيرند))(64) .
آرى ، كار خلافت و جانشينى پيغمبر در ((سقيفه )) خاتمه يافت ، در حالى كه جنازه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، سه روز ميان عترت طاهره و دوستان ايشان روى زمين بود. و آنها در اطراف بدن مطهر رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - اشك حسرت مى ريختند و صدا به ناله و فرياد بر مى داشتند . چنان محزون بودند كه هر بيننده اى منقلب مى گرديد، و به قدرى در غم و اندوه به سر مى بردند كه دلها از جا كنده مى شد. و همگى در بيم و هراس و ناراحتى قرار داشتند.
ولى آنها (ابوبكر و دار و دسته سقيفه ) سه روز دور از جنازه پيغمبر، سرگرم تحكيم پايه هاى حكومت خود بودند و به هيچ وجه در انديشه كار پيغمبر نبودند تا اينكه كار خلافت تمام شد و آن را به خود اختصاص ‍ دادند.
هنوز از دفن پيغمبر فارغ نشده بودند كه خاندان پيامبر و دوستان ايشان را براى بيعت كردن تحت فشار قرار دادند و به سوزندان خانه (65) آنان تهديد كردهد. چنانكه شاعر ((نيل حافظ ابراهيم )) در قصيده مشهورش ‍ مى گويد:
((چه سخن بزرگى است كه عمر به على گفت ! شنونده آن را گرامى بدار و گوينده اش را بزرگ ! اگر بيعت نكردى خانه ات را آتش مى زنم ! با وجودى كه دختر پيغمبر در آن است ! و نمى گذارم در آن بمانى ! غير از ابوحفص (عمر) كسى نمى توانست اين سخن را در مقابل شهسوار دودمان عدنان و مدافع آنان ، بگويد))(66) .
اگر فرضاً دليل صريح و نصّ قاطعى هم براى اثبات خلافت يكى از رجال خاندان پيامبر - صلّى اللّه عليه وآله - وجود نداشت و با اين وصف فرضاً داراى حسب و نسب برجسته اى نبودند، و از لحاظ اخلاق ، جهاد، علم ، عمل ، ايمان و اخلاص شهرت نداشتند، و در همه فضايل ، گوى سبقت را از همگان نربوده بودند، بلكه مانند ساير صحابه محسوب مى شدند، چه مانع شرعى يا عقلى يا عرفى وجود داشت كه نمى گذاشت بيعت گرفتن را تا پايان مراسم تدفين پيامبر به تأ خير اندازند؟!! ولو به واگذار نمودن حفظ امنيت موقت ، به فرماندهى نظامى تا كار خلافت و بيعت گرفتن ، رو به راه شود؟
آيا اين مقدار خوددارى نسبت به آن مصيب رسيدگان كه امانت پيغمبر در ميان ايشان وبازمانده آن حضرت در بين آنان بود، بهتر بهحال آنان نبود؟ با اينكه خداوند درباره ايشان مى فرمايد: ((پيغمبرى از خودتان براىشما آمد كه دلسوز به حال شما بود . از ناراحتى شما ناراحت بوده و در نگاهدارى شمااصرار داشت ونسبت به مؤ منين رئوف و مهربان بود))(67) .
آيا پيغمبرى كه ناراحتى امّت ، او را ناراحت مى ساخت و براى نيكبختى ايشان ، اصرار مى ورزيد، و نسبت به آنان رئوف و مهربان بود، اين حقّ را نداشت كه عترت وخاندانش را ناراحت نكنند وبه آن مصيبت كه از جانب امّت به آنها رسيد ، مبتلا نگردند ؟ آن هم هنگامى كه داغ مرگ پيغمبر ، قلب آنها را مجروح ساخته و آن حضرت هنوز دفن نشده بود؟!
براى خاندان پيغمبر، مصيبت فقدان آن حضرت كافى بود كه ايشان را سخت در غم و اندوه فرو برد و در ناراحتى و هراس قرار دهد . بنابراين ، خوددارى حضرات كه گفتيم ، با تسليت گفتن به ايشان ، مناسبتر و به حفظ پيغمبر در احترام به آنان (68) نزديكتر و به وحدت كلمه امّت جامع تر به كار حكيمانه ، نزديكتر بود.
ولى بر خلاف همه اينها، حضرات ، تصميم گرفته بودند به هر قيمت كه شده ، خلافت را از خاندان پيامبر بيرون آورند، از اين رو مى ترسيدند خوددارى و مهلت دادن به آنها به عكس منظور ايشان ، نتيجه دهد؛ زيرا اگر خاندان پيغمبر در مشورت سقيفه حضور مى يافتند، استدلال آنها براى حقانيت خود آشكار مى گشت و سخن ايشان برترى مى يافت . به همين جهت ، حضرات اشتغال بنى هاشم به مصيبت پيغمبر و سرگرمى آنها را به كار غسل ، كفن و دفن حضرت را غنيمت شمردند، و بدون اينكه يك نفر از آنها را دعوت كنند، كار بيعت گرفتن را پيش انداختند. و قبل از آنكه آنها به خود بيايند، همه چيز را تمام كردند!
بعلاوه ، وحشت و اضطراب و تزلزل مسلمانان نيز به نقشه حضرات كمك كرد؛ زيرا بيشتر انصار (مردم مدينه ) در سقيفه گِرد آمدند تا سعدبن عباده (بزرگ قبيله خزرج ) را براى خلافت نامزد كنند، ولى بشيربن سعدبن ثعلبه خزرجى ، پسر عمّ او، و اسيدبن حضير؛ بزرگ قبيله ((اوس )) كه در مقام رهبرى قبيله ، رقيب سعد بودند، به نامزدى وى رشك بردند و از نضج گرفتن كار او بيم داشتند، از اين رو سعى كردند به هر وسيله اى كه شده نگذارند سعدبن عباده به خلافت برسد.
مضافاً به اينكه : عويم بن ساعده اوسى و معن بن عدى ، هم پيمان انصار - كه پنهانى با ابوبكر و عمر و حزب آنها زد و بند كرده بودند - با مخالفان سعد، متحد شدند. دو نفر اخير در زمان پيغمبر نيز از دوستان ابوبكر بودند و نسبت به سعد، كينه زيادى به دل داشتند.
بدين جهت بود كه عويم به سرعت به سراغ ابوبكر و عمر رفت و عزم آنها را براى مبارزه با سعد، تقويت كرد. آنگاه ابوبكر و عمر را در حالى كه ابو عبيده جرّاح وسالم غلام ابوحذيفه با آنها بودند، به سقيفه آورد. در اين هنگام عدّه ديگرى از مهاجران نيز به ايشان پيوستند.
كشمكش ميان مهاجران و انصار بالا گرفت . و كار خصومت شدت يافت ، تا جايى كه سرو صداها برخاست و نزديك بود آشوبى برپا شود.
در اينجا ابوبكر برخاست و در ستايش انصار سخن گفت . و ايشان را به نيكى ياد كرد. و با خونسردى و نرمش ، آنها را مخاطب ساخت و گفت : مهاجران درخت وجود پيغمبرند. و تخمى هستند كه پيغمبر از آن پديد آمد. سپس خاطر نشان ساخت كه اگر خلافت به مهاجران رسيد، وزارت ، از آنِ انصار خواهد بود! آنگاه دست عمر و ابو عبيده را گرفت و به حضار فرمان داد كه با هر كدام خواستند بيعت كنند.
ولى درست در همان موقع ، عمر و بشير بن سعد سبقت گرفتند و با ابوبكر بيعت كردند. هنوز بيعت آن دو به اتمام نرسيده بود كه اسيد بن حضير، عويم بن ساعده ، معن بن عدى ، ابو عبيده جرّاح ، سالم غلام ابو حذيفه و خالد بن وليد پيشدستى كردند و با وى بيعت نمودند.
سپس اينان مردم را به هر طريق كه ميسّر بود ناگزير ساختند تا با ابوبكر بيعت كنند . در اين خصوص ، عمر بيش از همه سر سختى نشان مى داد. و پس از او اسيدبن حضير، خالدبن وليد و قنفذ بن عمير بن جذعان تميمى بودند(69) .
همينكه بيعت با ابوبكر به اتمام رسيد، دسته اى كه با وى بيعت نموده بودند، ا و را با سر و صدا و سرور و شادى مانند عروسى كه به حجله مى برند، وارد مسجد پيغمبر كردند(70) در حالى كه جنازه پيغمبر هنوز در روى زمين مانده بود و مردان و زنان بنى هاشم در پيرامون آن اشك مى ريختند و ناله سر مى دادند!
بدين جهت ، اميرالمؤ منين - عليه السّلام - فرصتى پيدا نكرد جز اينكه تمثّل به اين شعر شاعر جويد كه :
واصبح اقوام يقولون ما اشتهوا
و يطغون لما غال زيداً غوائل !
يعنى : ((مردمى گِرد آمدند و آنچه خواستند گفتند، و هنگامى كه حوادث ، زيد را فرو گرفت ، سركشى نمودند))!.
على - عليه السّلام - نيز براى حفظ اسلام ورعايت مصالح عمومى مسلمين ومقدم داشتن اهم بر مهم ، پيمان معهود ميان خود و پيامبر را در نظر گرفت . وبدين گونه بود كه در برابر وضع موجود،صبر پيشه ساخت ، در حالى كه گويى خارى به چشم و استخوانى در گلو داشت !.(71)
ابوبكرجوهرى از شعبى ،حديثى نقل كرده كه درآن مى گويد:عمر وخالدوليد، روى به خانه فاطمه نهادند. عمر وارد خانه شد وخالد دمِ درب ايستاد.عمر به زبير (كه در خانه فاطمه متحصّن بود) گفت : اين شمشير چيست كه به دست گرفته اى ؟
زبير گفت : مهيا كردم تا با على - عليه السّلام - بيعت كنم . جمعيت زيادى از جمله مقداد و همه بنى هاشم نيز در خانه فاطمه - عليها السّلام - بودند.
عمر شمشير زبير را گرفت و به سنگى كه در خانه بود زد و شكست . سپس زبير را نزد خالد و همراهان وى بردند. با خالد جمعيت انبوهى بودند كه آنها را ابوبكر براى حفظ عمر و خالد فرستاده بود!
سپس عمر به على گفت : برخيز و با ابوبكر بيعت كن ! ولى على اعتنايى نكرد. عمر دست او را گرفت و گفت : برخيز! اما على برنخاست . جمعيت هجوم آوردند وحضرت را مانند زبير گرفته و به خالد و افراد او سپردند!
سپس عمر، على و زبير را به طرز زننده اى حركت داد و به نزد ابوبكر برد! در آن حال ، كوچه هاى مدينه از جمعيت موج مى زد. مردم دسته دسته گِرد آمده بودند و اين منظره را تماشا مى كردند.
هنگامى كه حضرت فاطمه ديد با على اين گونه رفتار مى كنند، صدا به ناله و فرياد برداشت . زنان بسيارى از بنى هاشم وغيره پيرامون او را گرفته بودند. فاطمه - عليها السّلام - به سوى خانه خود (كه به طرف مسجد باز مى شد) آمد و ايستاد و صدا زد: اى ابوبكر! چه زود به خاندان پيامبر خدا هجوم آوردى ! به خدا قسم ! تا زنده ام با عمر سخنى نخواهم گفت (تا آخر حديث )(72) .
وقتى انسان كارهاى آن روز آنها را بررسى مى كند، به خوبى پى به گفته ابوبكر مى برد كه چرا هنگام مرگش گفت : كاش متعرّض خانه فاطمه نمى شدم ولو كارم به جنگ مى كشيد!
و نيز ابوبكر جوهرى ، در كتاب ((السقيفة )) از ابو لهيعه و او از ابوالا سود روايت كرده است كه : ((عمر و همراهان او خانه على را اشغال كردند. فاطمه - عليها السّلام - فرياد مى زد و آنها را به خدا سوگند مى داد كه متعرض اهل بيت پيغمبر نشوند، ولى آنها على و زبير را از خانه بيرون آوردند. و عمر آنها را به طرز زننده اى نزد ابوبكر برد.
و نيز جوهرى ، روايت كرده است كه : عمر با گروهى از مردان انصار (اهل مدينه ) و تنى چند از مهاجران (مردم مكه ) به خانه فاطمه آمد و گفت : به خدا قسم كسانى كه در اين خانه متحصّن هستند بايد براى بيعت نمودن با ابوبكر خارج شوند، و گرنه خانه را با ساكنان آن آتش مى زنم !
زبير با شمشير كشيده به عمر حمله برد. جمعيت ، به وى هجوم نمودند تا اينكه شمشير از دستش به زمين افتاد و عمر آن را برداشت و به سنگى زد و شكست . آنگاه آنها را با همان وضع و به طرز فجيعى از خانه بيرون آوردند...(73) .
ناراحتيهاى ناشى از وضع موجود،باعث شد كه على - عليه السّلام - به منظور حفظ حق معهود خود واعتراض به حق كشيهايى كه نسبت به وى نشان دادند، گوشه نشينى اختيار كند، تا آنجا كه او را جبراً از خانه خارج ساختند. چه خوب و بجا حق خود را ثابت نمود. آنگاه كه ابوبكر را مخاطب ساخت و فرمود:
فان كنت بالقربى حججت خصيمهم
فغيرك اولى بالنّبى و اقرب
و ان كنت بالشورى ملكت امورهم
فكيف بهذا والمشيرون غيب
يعنى : ((اگر تو به علت قرابت با پيغمبر، براى تصاحب خلافت ، با مخالفان در افتادى ، غير از تو به پيغمبر جلوتر و نزديكتر است . و اگر با شورا امور مردم را قبضه كرده اى ، اين چه شورايى است كه رأ ى دهندگان ، غايب بودند؟!)).
اين دو بيت شعر در نهج البلاغه موجود است . ابن ابى الحديد و شيخ محمد عبده ، هر كدام در شرح نهج البلاغه خود، درباره اين دو بيت شعر مطالبى نوشته اند كه بجاست اهل مطالعه بر آن آگاهى يابند. ما نيز در كتاب المراجعات ، مراجعه هشتاد ، شرحى پيرامون اين دو بيت شعر نوشته ايم .
عباس بن عبدالمطلّب نيز مناظره اى با ابوبكر دارد كه گويا از اين دو بيت شعر گرفته شده باشد؛ زيرا ضمن سخنانى كه ميان آنها در گرفت ، به ابوبكر گفت : اگر تو خلافت را به دليل ارتباط با پيغمبر قبضه كردى ، حق ما را گرفته اى و چنانچه به صلاحديد مؤ منان ، مطالبه نمودى ، ما در ميان آنها حق تقدّم داريم . و اگر به اين علت كه اهل ايمان به تو رأ ى داده اند، لذا تصاحب اين منصب را مشروع مى دانى ، وقتى ما نظر مخالف داريم ، مشروع نخواهد بود. چنانكه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(74) آمده است كه بار ديگر عباس به ابوبكر گفت : اما اينكه گفته اى : ما درخت پيغمبر هستيم ، بايد بدانى كه شما (مهاجران مكه ) همسايگان اين درخت هستيد، ولى ما شاخ و برگ آن مى باشيم .
كلام عبّاس ، مضمون گفتار اميرالمؤ منين - عليه السّلام - است كه مى فرمايد : ((آنها استدلال به درخت نمودند، ولى ميوه آن را تلف كردند))!
ابن ابى الحديد(75) از كتاب ((الموفقيات )) زبير بن بكّار نقل مى كند كه فضل ابن عبّاس گفت : اى جماعت قريش ! و مخصوصاً اى بنى تيم (قبيله ابوبكر)! شما خلافت را به دليل خويشى با پيغمبر قبضه كرديد و حال آنكه ما شايسته آن بوده ايم نه شما.
اگر ما اين منصب را - كه شايسته آن بوده ايم - مطالبه مى كرديم ، بى ميلى مردم نسبت به ما به علت حسد و كينه اى كه به ما داشتند، بيش از ديگران بود. ما اين را دانسته ايم كه على - عليه السّلام - با پيغمبر، پيمانى دارد كه خود را ملتزم به رعايت آن مى داند.
چنانكه در ((مختصر ابوالفداء)) و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(76) است كه : عتبة بن أ بى لهب ، اين اشعار تأ ثرانگيز را در خصوص ماجراى سقيفه گفته است :
((من گمان نمى كردم كه خلافت از بنى هاشم و بخصوص از ابوالحسن منصرف شود. آيا على نخستين كسى نيست كه در برابر قبله شما نماز گزارد و داناترين مردم به قرآن و سنّت پيامبر نيست و نزديكترين فرد به پيغمبر نمى باشد و همان كس نيست كه جبرئيل در غسل و كفن پيغمبر به او كمك كرد. على كسى است كه آنچه در وجود وى است بدون شك در ديگران نيست . و تمام زيبايى كه در او است در مخالفان وى نيست . اما چه شد كه آنها از على روى برتافتند! ما مى دانيم . اين را بدانيد كه اين كار يكى از بزرگترين زيانهاست ))(77) .
زبير بن بكّار(78) پس از نقل اين ابيات ، در ((الموفقيات )) مى نويسد: على به دنبال عتبة بن ابى لهب فرستاد و سفارش كرد كه بار ديگر آن را بازگو نكند! و آن حضرت - عليه السّلام - فرمود: نزد ما سلامت دين محبوبتر از چيز ديگر است .
و نيز زبيربن بكّار در ((الموفقيات )) و به نقل از او ابن ابى الحديد، در جلد دوم شرح نهج البلاغه مى نويسد: ابو سفيان از كنار خانه اى كه على در آن بود گذشت ، سپس ايستاد و گفت :
((اى بنى هاشم ! مواظب باشيد مردم در شما طمع نكنند. بويژه مردان قبيله تيم بن مره (ابوبكر) و عدى (عمر). خلافت در خانواده شماست و به سوى شما روى مى آورد. و هيچ كس جز ابوالحسن على ، شايسته آن نيست . اى ابوالحسن ! كمربند خود را براى تصاحب خلافت محكم ببند؛ زيرا تو از هر نظر، شايسته اين امر هستى ))(79) .
ولى سخن ابوسفيان نزد على - عليه السّلام - وقعى نداشت . از جمله در پاسخ وى فرمود: ((پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با من پيمانى بسته است و من بر آن پيمان استوارم )).
ابوسفيان هم او را رها كرد و براى ديدار عباس بن عبدالمطّلب به خانه او رفت و گفت : تو شايسته خلافت هستى و از هر كس به ارث برادر زاده ات سزاوارترى . دستت را بگشا تا با تو بيعت كنم . عباس خنديد و گفت : على آن را رها مى كند و عباس مطالبه مى نمايد! ابوسفيان هم با حالت يأ س بيرون رفت .
بارى ، بيعت ابوبكر به گفته خود آنها، لغزشى بود كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن حفظ كرد. ولى اين نگاهدارى به دست اميرالمؤ منين - عليه السّلام - و با شكيبايى آن حضرت در برابر ناملايمات و چشم پوشى از مصائب و فدا نمودن حقش در راه زنده نگهداشتن اسلام ، انجام پذيرفت .
2 - عمر با سفارش ابوبكر خليفه مى شود!
دومين موردى كه ابوبكر و پيروانش ، در مقابل نصّ صريح ، اجتهاد كردند، هنگامى بود كه وفات ابوبكر فرا رسيد و سفارش نمود كه بعد از او عمر خليفه باشد!!
اميرالمؤ منين - عليه السّلام - در نهج البلاغه مى فرمايد: ((در حالى كه او در زمان حياتش ، خلافت را اقاله مى كرد (و به زبان ، خود را از خلافت كنار مى كشيد و مى گفت مرا رها كنيد كه با وجود على ، من كسى نيستم )، پس از مرگش ، اين منصب را براى ديگرى (عمر) تهيّه مى ديد و آن را مانند دو پستان شتر، ميان خود تقسيم نمودند))(80) .
عجب ! عجب ! مردى چيزى را از مالك آن به زور مى گيرد و آن را به هر كس كه خواست تفويض مى كند، بدون اينكه از كيفر فردا وحساب وعتاب سراى ديگر، واهمه داشته باشد!!
گويى او فراموش كرده بود ، يا خود را به فراموشى مى زد كه پيغمبر ، خلافت بعد از خود را به على - عليه السّلام - و پس از او به امامان اولاد او واگذار نمود. و آنها يكى از دو چيز سنگينى هستند كه هر كس به آنها چنگ زند گمراه نمى شود و كسى كه در امر دين ، به روش آنها گام بر ندارد، به حق رهنمون نمى گردد.
اهل بيتى كه در كفّه ترازو، هموزن قرآن هستند و تا روز قيامت كه بر حوض كوثر بر پيغمبر وارد شوند، از هم جدا نمى گردند.
خاندانى كه همانند كشتى نوح هستند كه هر كس در آن نشست نجات يافت و كسى كه از آن روى برتافت ، غرق گرديد.
و همچون باب حطّه بنى اسرائيل مى باشند(81) كه هر كس قدم در آن گذاشت ، آمرزيده شد. و امان اهل زمين از عذاب الهى هستند. و باعث مصون ماندن امت از اختلاف در دين مى گردند. و هرگاه قبيله اى با آنها به مخالفت برخيزد، كارش به اختلاف مى كشد وبه صورت حزب شيطان درمى آيد...
و ساير نصوص صريحى كه شايستگى ائمّه طاهرين - عليهم السّلام - را براى خلافت بعد از پيغمبر، بر تمامى مردم ، ثابت مى كند. ما در كتاب ((المراجعات )) قسمتى از آنها را آورده ايم (82) . به آنجا مراجعه كنيد(83) .
3 - فرماندهى زيد بن حارثه
جنگ موته (واقع در سرزمين شام ) در ماه جمادى الاولى سال هشتم هجرى ، روى داد . در اين جنگ ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - زيد بن حارثه (غلام آزاد شده خود را كه فردى مسيحى از اهل شام بود ) به فرماندهى لشكر برگزيد و فرمود: اگر وى شهيد شد، جعفر بن ابيطالب فرمانده باشد . و اگر او هم به شهادت رسيد ، عبداللّه بن رواحه فرمانده است .
اين موضوعى است كه مورد اتفاق همه مسلمانان است ، ولى شايد صحيح آن باشد كه بزرگان ما شيعه اماميه مى گويند و آن اينكه : اين امراى لشكر نخست جعفر بن ابيطالب و بعد از او زيد بن حارثه و پس از وى عبداللّه بن رواحه بوده است .
روايات ما در اين خصوص از عترت طاهره بسيار است .شاهد آن روايتى است كه محمد بن اسحاق در كتاب ((مغازى )) از حسّان بن ثابت و كعب بن مالك انصارى از شعرى كه در مرثيه جعفر و ستايش وى به هنگام شهادتش گفته اند، نقل مى كند(84) .
ترتيب فرماندهى امراى مزبور، هر چه بوده ، آنچه مسلم است ، نصّ صريح پيغمبر راجع به فرماندهى ((زيد بن حارثه )) است (85) ؛ خواه نفر اول يا دوم يا سوم باشد. و دستورى است كه پيغمبر به لشكر و صحابه داد كه از وى اطاعت كنند.
بنابراين ، بعد از انتصاب وى ، ديگر معنا نداشت كه بعضى از اصحاب ، فرماندهى زيد را مورد نكوهش قرار دهند، مگر اينكه آنها اجتهاد انسان غير معصوم را در مقابل نص پيغمبر معصوم ، جايز بدانند!
علت اين جنگ اين بود كه پيغمبر يكى از اصحاب خود به نام حارث بن عمير ازدى را به سفارت از جانب خود به سوى پادشاه بُصْرى (واقع در خاك شام ) اعزام داشت تا او را به خداى يگانه و اطاعت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - دعوت كند و مانند يك فرد مسلمان باشد.
ولى پيش از رسيدن به مقصد، ((شرحبيل بن عمر)) به وى برخورد و پرسيد كجا مى روى ؟ حارث گفت : قصد شام دارم .
گفت : شايد از فرستادگان محمد باشى .
گفت : آرى . شرحبيل دستور داد او را توقيف نمايند. سپس به دستور وى ، او را گردن زدند. و جز او هيچ يك از سفراى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به قتل نرسيد.
چون اين خبر به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد، نيروى خود را براى جنگ مؤ ته بسيج كرد و امراى سه گانه را به ترتيب به فرماندهى آن منصوب داشت . و در اين جنگ ، هر سه فرمانده يكى بعد از ديگرى ، با فداكارى و از جان گذشتگى قابل تحسين ، پيكار نمودند و به افتخار شهادت نايل گشتند. و با سه هزار نفر در مقابل دويست هزار سپاهى روم ، مقاومت نمودند...
4 - تخلّف از پيوستن به سپاه اسامه
يكى ديگر از مواردى كه خليفه اول در مقابل نصّ صريح پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، اجتهاد نمود و بر خلاف فرمان حضرت ، عمل كرد، ماجراى سپاه اسامة بن زيد بن حارثه بود. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اين سپاه را در دم واپسين خود، در سال يازدهم هجرى براى جنگ با روم در سرزمين شام و جبران شكست قبلى بسيج كرد. در اين مورد نيز نصوصى هست كه - خواهيم گفت - به آن عمل نكردند. اينك تفصيل ماجرا:
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - براى سپاه ((اسامة بن زيد)) اهميت زيادى قايل بود.به طورى كه به اصحاب دستور داد، خود را براى گرد آمدن در زير پرچم ((اسامه )) مهيا سازند. و در اين باره به آنها تأ كيد بليغ فرمود.
آنگاه به منظور تقويت اراده وتحريك همّت آنان ، شخصاً بسيج نمودن آنها را به عهده گرفت . و بدين گونه كليّه بزرگان مهاجر و انصار؛ امثال ابوبكر، عمر، ابوعبيده جرّاح ، سعدبن ابى وقّاص و غيره را در سپاه اسامة بن زيد گِرد آورد. اين واقعه در سال يازدهم هجرى ، چهار شب مانده به آخر ماه صفر اتفاق افتاد(86) .
روز بعد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - اسامه را احضار نمود و فرمود: من تو را فرمانده اين سپاه نموده ام . هم اكنون آهنگ محلى كن كه پدرت در آنجا شهيد شده است . و با دشمنان خدا پيكار كن . با مردم اُبْنى (87) نبرد كن و كار را بر آنها سخت بگير. با شتاب حركت كن تا از وضع دشمن ، زودتر آگاه شوى . اگر خداوند تو را بر آنها پيروز گردانيد، در ميانشان زياد توقّف مكن . راهنمايانى با خود ببر. و جاسوسان و پيشقراولان را پيشتر بفرست .
چون روز بيست و هشتم صفر فرا رسيد، عارضه بيمارى رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - كه منجر به رحلت آن حضرت گرديد، آشكار گرديد و به دنبال آن تب نمود و بسترى شد. بامداد روز 29 وقتى حضرت ديد اصحاب از بسيج شدن كوتاهى مى ورزند، شخصاً به نزد آنها رفت و ايشان را ترغيب به حركت نمود.
سپس به منظور تحريك روح سلحشورى وتقويت اراده آنها،پرچم را با دست خود، براى اسامة بن زيد (فرمانده سپاه ) برافراشت و فرمود: ((به نام خدا و در راه او جهاد كن و با هر كس منكر خداست پيكار نما)).
آنگاه پرچم برافراشته را به دست ((بريده )) داد و ((جُرْف )) را لشكرگاه ساخت . اصحاب در آنجا نيز كوتاهى نشان دادند و با همه نصوص ‍ صريحى كه از آن حضرت مبنى بر وجوب تسريع در رفتن به مقصد، شنيدند و ديدند، ترتيب اثرى به آن ندادند!!.
كليّه مورّخان و سيره نويسان اسلامى ، اتفاق دارند كه ابوبكر و عمر در سپاه اسامه بودند. اين موضوع را در كتب خود از مسلمات دانسته اند. و چيزى نيست كه مورد اختلاف باشد. شما خواننده گرامى مى توانيد براى اطلاع به كتابهايى كه از اين لشكركشى سخن گفته است مانند: طبقات محمدبن سعد، تاريخ طبرى ، تاريخ ابن اثير، سيره دحلانى و غيره مراجعه كنيد.
حلبى ، در جلد سوّم سيره خود آنجا كه از اين لشكركشى سخن مى گويد، داستان جالبى را نقل مى كند كه عيناً در اينجا مى آوريم . او مى نويسد:
((وقتى مهدى عباسى وارد بصره شد،ديد مردم در ((هوش وذكاوت )) به اياس بن معاويه مَثَل مى زنند در حالى كه او پسر بچه اى بيش نبود، اما چهار صد نفر از علما و طيلسان پوشان پشت سرِ او قرار داشتند.
مهدى گفت : تف بر اين ريشها! آيا در ميان اينان كهنسالى نيست كه به جاى اين پسر بچه ، جلو آنها بيفتد؟
سپس از ((اياس )) پرسيد: چند سال دارى ؟
او گفت : سن من به اندازه سن اسامة بن زيد است هنگامى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - او را به فرماندهى سپاهى برگزيد كه ابوبكر وعمر در آن بودند!
مهدى عباسى گفت : آفرين ! تو بايد هم پيشرو اينان باشى .
حلبى مى گويد: ((سن وى در آن موقع ، هفده سال بود)).
گروهى از صحابه از انتصاب ((اسامة بن زيد)) در آن سن و سال كم ، به پيغمبر اكرم ايراد گرفتند همانطور كه قبلاً نيز فرماندهى پدرش ((زيد)) را مورد نكوهش قرار دادند. با اينكه اين عده ديدند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شخصاً او را به اين منصب برگزيد و فرمود: تو را فرمانده اين سپاه نمودم . و با اينكه تبدار بود، با دست خويش پرچم فرماندهى را برايش برافراشت ، مع الوصف همه اينها مانع نكوهش آن دسته از صحابه ، از فرماندهى وى نگرديد و سخت به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خرده گرفتند!
رسول اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از نكوهشها و خرده گيريهاى آنان بشدت خشمگين گرديد(88) تا جايى كه در عين بيمارى و در حالى كه سر مقدس را از شدّت تب بسته و حوله اى به خود پيچيده بود، روز شنبه ، دهم ربيع الا وّل ، دو روز پيش از آنكه وفات كند (البته طبق روايات اهل تسنّن ، زيرا مشهور ميان شيعه اين است كه حضرت در روز 28 صفر، زندگانى را وداع گفت ) به منبر رفت و - به طورى كه همه محدثين شيعه و سنّى نقل كرده اند و صدور آن را از آن حضرت اعتراف دارند - پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
((اى مردم ! اين چه سخنى است كه از بعضى از شما راجع به انتصاب ((اسامه )) از جانب من ، سر زده است ؟ اين كه مرا در انتصاب ((اسامه )) مورد سرزنش قرار مى دهيد، تازگى ندارد، قبلاً نيز در خصوص فرماندهى پدرش ، از من نكوهش ‍ نموديد! به خدا قسم ! زيد لياقت داشت كه فرمانده لشكر باشد و بعد از او نيز پسرش ‍ اين لياقت را دارد)).
آنگاه به آنها سفارش اكيد فرمود كه هر چه زودتر خود را به لشكرگاه اسامه برسانند. متعاقب آن ، اصحاب ، دسته دسته با حضرت وداع نمودند و روى به لشكرگاه در ((جرف )) نهادند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نيز همچنان آنها را تشويق مى كرد كه در رفتن شتاب كنند.
حتّى هنگامى كه بيمارى حضرت شدّت يافت نيز پيوسته مى فرمود: ((در تجهيز سپاه اسامه بكوشيد، سپاه اسامه را حركت دهيد، سپاه اسامه را روانه كنيد)) در حالى كه پيغمبر اين سخنان را تكرار مى كرد، آن دسته از صحابه ، همچنان از رفتن استنكاف مى ورزيدند و سستى نشان مى دادند!
روز دوم ، يعنى دوازدهم ربيع الا وّل ، اسامه ، از لشكرگاه خارج شد و به حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد. حضرت دستور داد كه فوراً حركت كند و فرمود: به يارى خداوند بايد فردا حركت كنى . اسامه نيز با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وداع نمود و به لشكرگاه رفت .
سپس همراه عمر و ابوعبيده جرّاح نزد پيغمبر بازگشت . و هنگامى كه وارد خانه حضرت شد، پيغمبر در حال احتضار بود و لحظه اى بعد به جهان باقى شتافت (روحى وارواح العالمين له الفداء).
سپاه نيز با پرچم وارد مدينه شد . سپس اصحاب تصميم گرفتند اعزام سپاه را به كلّى لغو كنند. موضوع را با ابوبكر در ميان گذاشتند و بر تصميم خود سخت اصرار ورزيدند ! با اينكه اهتمام پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را در اعزام اين سپاه ديدند، و عنايت فوق العاده حضرت را براى تسريع در روانه ساختن آن و نصوص و سخنان پى در پى او را در اين باره شنيدند؛ به طورى كه حضرت ، مترصّد اخبار آن بود و سعى بليغ براى اعزام آن به كار برد. و شخصاً اسامه را به فرماندهى آن منصوب داشت و پرچم او را با دست خود برافراشت و فرمود: بامداد فردا به يارى خداوند حركت كن .
اگر خليفه (ابوبكر) مانع نبود، بقيه اصحاب تمام لشكر را به شهر برمى گردانيدند و پرچم را پايين مى كشيدند، ولى ابوبكر به اين كار تن در نداد. وقتى صحابه ديدند كه وى مصمم است سپاه اسامه را اعزام دارد، عمر بن خطّاب آمد و از طرف انصار (اهل مدينه ) از وى خواست كه اسامه را از فرماندهى سپاه عزل كند وديگرى را به جاى وى منصوب بدارد ؛ ولى ابوبكر صلاح نديد(89) و از عزل اسامه و جلوگيرى از اعزام لشكر ، امتناع ورزيد ، تا جايى كه محاسن عمر را گرفت (90) وگفت : اى پسر خطّاب !مادرت به عزايت بنشيند، كاش تو را نزاييده بود. پيغمبر او را فرمانده سپاه نموده و تو به من مى گويى او را عزل كنم ؟!!
سرانجام سپاه را اعزام داشتند. اسامه با سه هزار جنگجو كه هزار رأ س ‍ اسب در اختيار داشتند، از اردوگاه به حركت درآمد.
همانگونه كه پيامبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمان داده بود، اسامه به مردم ((ابنى )) حمله برد و طى جنگ نمايانى ، توفيق يافت و قاتل پدرش ‍ (زيد بن حارثه ) را به قتل رساند. در اين جنگ ، حتى يك نفر از مسلمانان كشته نشد. اسامه در آن روز سوار اسب پدرش بود. و شعار آنها ((يا منصور امّت ))؛ يعنى همان شعار پيغمبر در جنگ بدر بود. هنگام تقسيم غنايم ، اسامه دو سهم به سواره ها و يك سهم به پيادگان اختصاص ‍ داد و خود نيز يك سهم برداشت !
هنگامى كه پس از گفتگوى مفصّل ، سپاه ((اسامه )) از مدينه خارج شد ، گروهى از كسانى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را مأ مور ساخت در سپاه او قرار گيرند و تحت فرماندهى او به ميدان جنگ بروند ، از رفتن سرپيچى نمودند! در صورتى كه به گفته شهرستانى (91) - در مقدمه چهارم كتاب ملل و نحل - پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به اصحاب فرمود: ((در سپاه اسامه گِرد آييد، خدا لعنت كند كسى را كه از آن سر باز زند))!(92) .
علت اينكه آنها نخست از حركت با سپاه اسامه كوتاهى نشان دادند و در پايان نيز از رفتن سر باز زدند، اين بود كه مى خواستند پايه هاى سياست خود را محكم كنند، و به آن سر و سامانى ببخشند. و اين عمل را بر نصّ صريح و دستور اكيد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مقدّم داشتند؛ زيرا مى ديدند كه اين كار، براى حفظ موقعيت سياسى شان لازم است ؛ چون مى دانستند كه اعزام سپاه با كوتاهى آنان و امتناع ايشان از رفتن ، منتفى نمى شود، ولى اگر آنها قبل از وفات پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به جنگ بروند، خلافت از دستشان بيرون خواهد رفت .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم مى خواست پايتخت از وجود آنان خالى بماند، تا پس از وى راه براى خلافت اميرالمؤ منين على بن ابيطالب - عليه السّلام - كاملاً هموار گردد. و هنگامى كه آنها مراجعت كردند، در عمل انجام يافته قرار گيرند و از كشمكش و اختلاف ، بر كنار بمانند.
علت اينكه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اسامه ؛ جوان هفده ساله (93) را به فرماندهى آنها منصوب داشت ، اين بود كه مى خواست جلو تندروى برخى را بگيرد. و سركشان آنها را مطيع سازد و از اختلافات بعدى مأ مور، نسبت به آمر، جلوگيرى به عمل آورد.
ولى آنها پى به منظور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بردند، و نخست از فرماندهى جوانى چون اسامه ، نكوهش كردند و سپس از رفتن با وى كوتاهى نشان دادند، به طورى كه تا حضرت زنده بود از لشكرگاه مدينه حركت نكردند. پس از آن نيز سعى كردند اعزام لشكر را ملغى كنند و پرچم را از دست اسامه بگيرند و او را معزول سازند. و در پايان نيز بسيارى از ايشان از پيوستن به لشكر امتناع ورزيدند كه قبل از همه ابوبكر و عمر بودند.
بنابراين ، پنج موضوع در ماجراى سپاه اسامه بود كه آنها به آن نصوص ‍ صريح عمل نكردند؛ چون مى خواستند رأ ى خود را در امور سياسى حفظ كنند و در مقابل نصّ پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، اجتهاد نمايند.
شيخ الاسلام البشرى (رئيس وقت جامع الازهر) در يكى از مراجعات ما از طرف آنها عذر آورده است كه : هر چند پيغمبر، ايشان را ترغيب فرمود كه در اسرع وقت به سپاه اسامه بپيوندند و چنان كار را بر آنها سخت گرفت كه وقتى پرچم را به دست اسامه داد فرمود: فردا به سوى اهل ((ابنى )) روانه شو. و به وى مهلت نداد كه تا عصر بماند. و تأ كيد فرمود كه در حركت شتاب كند،ولى حضرت بلافاصله بيمار شد،به طورى كه بيم آن داشتند كه مرگش فرا رسد. از اين رو اصحاب نمى توانستند پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را در آن حال رها كنند. لذا در لشكرگاه صبر كردند تا ببينند حال مزاجى حضرت چه خواهد شد!!!
اين هم از كثرت علاقه آنها به پيغمبر و توجه دلهاى ايشان به آن حضرت بود. علت كوتاهى آنها از پيوستن به سپاه اسامه نيز به خاطر انتظار دو منظور بوده است :

next page

fehrest page

back page